#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودوهفت
خندیدم و گفتم: انشالله طوبی خانوم، هر چی خدا بخواد همون میشه!
پارچه مجلسی که گرفته بودم دادم دست طوبی خانوم و گفتم: اینطور که خبر رسیده عروسی برادرم نزدیکه طوبی خانوم، این پارچه رو واسم پیرهن کنین.
طوبی خانوم اندازه هام رو گرفت و من غرق خیال و نگرانی بودم، میترسیدم دوباره برگردم خونه پدریم!
اما میخواستم دیگه تمومش کنم قبل اینکه برگردیم خونه همه چیو بهش میگم!از اعتراض سری قبلش، همه کارامو تا برگشتنش تموم میکردم که بیشتر پیشش باشم!
رو به طوبی خانوم گفتم: حالا کی حاضر میشه؟ تا پس فردا میتونین؟
سر تکون داد و گفت: آره مادر، از امشب میشینم پاش حاضر میشه انشالله!
سر تکون دادم و وسایلم رو جمع کردم .تا آخر هفته چیزی نمونده بود.خونه رو مرتب کردم و وسایلمو گذاشتم تو چمدون با هر تیکه ای که میذاشتم کنار قلبم میریخت، نمیتونستم به این فکر کنم که دیار چطور قراره رفتار کنه؟میدونستم که محاله اخم و تخم نکنه! اما حرفاش دلمو میلرزوند؛ اخم و تخمش رو به جون میخرم ولی میترسیدم که ول کنه بره!
بغضم رو کنار زدم و از جا بلند شدم، خونه برق میزد و وسایلم آماده بودن، انگار خیلی عجله داشتم واسه رفتن و رسیدن!
اون شب غذای مورد علاقه دیار رو درست کردم؛ یه حس لعنتی بهم میگفت آخرین باره! آخرین باره که اینطور کنار هم نشستین و غذا میخورین؛ آخرین باره که غذای مورد علاقه اش رو درست میکنی و با ذوق و خنده بهم نگاه میکنین!
همین حس باعث میشد که نهایت لذت رو ببرم از این دقیقه هایی که پیش همیم!
-ماهی! اون ترشی رو بده دستم.
ظرف ترشی رو دادم دستش یکم ازش خالی کرد و یهو گفت: ماهی من اگه مردم تو چیکار میکنی؟
چشمام گرد شد و شوکه گفتم: این سوال مسخره چیه میپرسی آخه؟ خدا نکنه! زبونتو گاز بگیر،چیکار کنم من بعد تو اصلا موندنی نیستم! همون بمیرم بهتره!
خندید و گفت : الان که نمردم؛ ولی اگه روزی من مردم فرار کن! نمون پیش اونا، تا هر جا که میتونی دور شو!خوش ندارم بعد من سهم کس دیگه ای بشی، حتی برادرم!
اخم کرده گفتم: زبونت رو مار بزنه با این حرف زدنت! چرا باید بمیری آخه؟
-آخ من دلم هی تنگ میشه واسه حرص خوردن و سرخ شدنت ماه طلا
+چرا این حرفا رو زدی؟
-این اوضاع و زن گرفتن امیر بعد مرگ زنش ذهنمو درگیر کرد که اگه من...
-هیس! خدا نکنه، لفظشو نیار خوبیت نداره!
خندید و باشه ای گفت منم سریع گفتم: اگه برعکس باشه چی؟ اگه من طوریم بشه چی؟
-به چهلم نکشیده سه تا صیغه میکنم میارم ور دلم! میدونی من کم طاقتم!
حمله کردم سمتش و همونطور که میزدمش گفتم: خیلی نامردی دیار خیلی! به من میگی فرار کن و نمون اونوقت خودت سه تا سه تا؟ رو دل نکنی یه وقت!
دستام رو گرفت و گفت من فقط با تو آرومم ماهی! هیچ کس نه جات میاد نه میتونه جاتو بگیره!
-یه خدا نکنه بذار تنگش!
+تو دلم گفتم!خدا نکنه ماه طلا!
اون شب یکی از قشنگ ترین شبای عمرم شد، تا دم دمای صبح جفتمون بیدار بودیم و حرف میزدیم!
وقتی برای پوشیدن لباسم رفتم دیار هم دنبالم اومد هر چی گفتم نمیخوام ببینی بذار همون وقت ببین قانع نشد که نشد!
لباس محلی پولکی زرد رنگم رو پوشیدم و جلیقه مشکی مخمل سنگ دوزی شده رو روش پوشیدم و سر بندم رو اونطور که از دایه یاد گرفته بودم بستم و نگاهی به خودم انداختم، همه چیش رو دوست داشتم! قشنگ شده بودم.
دور خودم چرخیدم و رو به دیار گفتم: چطور شده؟ خوبه؟
-از اوناست که دلم میخواد ایراد بگیرم، مگه تو لباس نداری؟ حالا لازمه اینو بپوشی؟
+خریدم که بپوشم!
-زیادی خوشگل شدی ماه طلا! به یه شرط میپوشی که یه گوشه بشینی زیادی اون وسط مسط پیدات نشه! میترسم بدزدنت!
خندیدم و گفتم: حالا ببینم چطور میشه!
-نه دیگه! به خودت رحم کن، بالاخره که مراسم تموم میشه و تنها میشیم باهام، به ضرر خودت عمل نکن طلا!
خندیدم و باشه ای گفتم، لباسم رو درآوردم و گذاشتم کنار و برگشتیم خونه، وسایل رو واسه یه سفر کوتاه گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم! وقتی رسیدیم خونه آقام جلو در حیاط آب و جارو شده بود و حسابی شلوغ و پر رفت و آمد!
رفتم تو خونه با اهل خونه خوش و بشی کردم و با سلام بلندی به پشت سرم نگاه کردم! سودا(خواهر ساواش) تو اون لبای محلی آبیش بهم لبخند میزد، از آخرین باری که دیده بودمش قیافه اش بشاش تر شده بود، هیچ کینه و دلخوری تو نگاه و صورتش نبود و بچه های کژال هر کدوم از یه طرف گوشه لباسش رو گرفته بودن!
لبخندی به روش زدم و جوابش رو دادم! بعدشم بچه های امیرو بغل کردم و بوسیدم دلم براشون تنگ شده بود.
رفتم تو اتاق و دایه هم پشت سرم اومد رو بهش گفتم: این دختره راست راستی با بچه ها خوبه؟
دایه سر تکون داد و گفت: خوبه از وقتی شما رفتین خیلی با بچه ها عیاق شده و بچه هام اوایل باهاش خوب نبودن اما الان وابسته اش شدن!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودوهشت
سر تکون دادم و خداروشکری گفتم، لباسام رو عوض کردم و گفتم: دایه، امیر چطوره؟-بد نیست، نه راضیه نه ناراضی؛ وقتی دید بچه ها با دختره خوبن کوتاه اومد.
خیالم تا حدودی از بابتش راحت شد، کاش دختره ذاتش به مادرش نرفته باشه.
شب عروسی حاضر و آماده بودم، از حیاط صدای ساز و دهل میومد! دم غروب اسماعیل خان و زنش و چند نفر دیگه اومده بودن اصلا دلم نمیخواست بیرون برم! اینطور که پیدا بود ساواش همراهشون نیومده بود، نه تو حیاط بود نه همراه اسماعیل خان ! پس اسماعیل خان سر حرفش مونده بود!موقع مراسم عروسی ذوق و شوقی برام نمونده بود بیشتر کمک میکردم و سعی میکردم کم و کسری هارو جبران کنم! آخر شب که مراسم تموم شد با چشم دنبال دیار گشتم اما نبود! دقیقا از بعد از شام ندیدمش!دلم به شور افتاد...
حیاط داشت خلوت میشد و خبری از دیار نبود!
برگشتم تو اتاق و داشتم جاها رو پهن میکردم که در اتاق باز شد!
چشم های عصبی دیار جلو روم نقش بست، چشماش سرخ سرخ بود و رگ گردن و پیشونیش برجسته شده بود با نگرانی گفتم: دیار...
سریع و از بین دندونای قفل شده اش گفت:هیس! حتی نمیخوام واسه یه لحظه دیگه صدات رو بشنوم! جمع کن بریم همین امشب برمیگردیم!
دلم ریخت و دستام به لرزه افتاد، دهنم خشکِ خشک شده بود و نمیتونستم زبونم رو بچرخونم!
انگار همونی که ازش میترسیدم سرم اومده بود.
با لبایی که از ترس میلرزید خیره اش بودم، با همون صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت: کری؟ ها؟ گوشات مشکل داره؟ گفتم جمع کن بریم!
به زور گفتم: نمیخوای بگی چی شده؟
پوزخندی زد و گفت: خودتو به اون راه نزن دختر خسرو خان! روت میشه بعد این همه دروغ و دغل تو روم نگاه کنی؟
فروریختم؛ از ماهی و ماه طلا و ایلماه شده بودم دختر خسرو خان! عین کسی که هیچ نسبتی باهاش نداشت.
به زور گفتم: توضیح میدم!
با خشم اومد سمتم و دو قدم فاصله بینمون رو به سرعت طی کرد و چونه ام رو محکم تو دستش گرفت و به دیوار کوبیدم! کمرم و پشت سرم کمی درد گرفت اما مهم نبود! اصلا در برابر زندگی که داشت از دست میرفت مهم نبود!فشار دستش رو چونه ام هر لحظه بیشتر میشد، با صدایی که سعی میکرد تو پایین ترین حد باشه گفت: پس دروغ نگفتن هر چی گفتن! پس هر چی پشت سرت میگن راسته!
با ترس گفتم: داد نزن توروخدا الان بیدار میشن!
با حرص گفت: به درک! یکی باید باشه که به من توضیح بده که چه کلاه گشادی سرم رفته! که زن منِ بی غیرت قبل من با چند نفر...
چونه ام رو با ضرب ول کرد و پوف کلافه ای کشید و یه قدم عقب رفت!موهاش رو چنگ زد و شاکی گفت: واسه چی لال شدی؟ واسه چی لالمونی گرفتی؟ یادت بیاد اون روزایی که منو پَس میزدی! یادت بیاد اون روزایی که نمیذاشتی نزدیکت بشم، یادت بیاد اون زبون تیزت! حالا چرا خفه خون گرفتی؟
با مشت های گره شده اش گفت: حتی اون روز تو خیاط خونه هم طرف اون عوضی رو گرفتی و رنگ از روت رفته بود! نگران معشوقت بودی؟
-نه..نه بخدا!
دستش رو محکم کوبید رو دهنم و گفت: هیس! اسم خدا رو نیار تو دهن کثیفت!مگه دروغگو هام خدا دارن؟
اشکام که جاری شدن دستش رو برداشت، لبم کمی میسوخت !نفسی گرفتم و گفتم:دروغ نگفتم فقط فقط..
پرید وسط حرفم: هنوزم داری دروغ میگی! تو همین خونه ازت پرسیدم ساواش بی پدر کیه!چی تحویلم دادی؟ یه مشت اراجیف؛ یه مشت دروغ!
راست میگفت! حرفاش عین حقیقت بود، دروغ گفته بودم بهش!
نفسم از گریه بالا نمیومد، به سختی و با هق هق گفتم: نمیدونم چی بهت گفته ولی همه اش مال قبله، من کار بدی نکردم دیار! بخدا قسم که دیگه برام مهم نبوده و نیست!
پوزخندی زد و گفت: هیچ کار بدی نکردی؟!هیچ کار بدی نکردی و نقش و نگار تنِ زنمو از بَر بود!
انگار آب یخ ریختن رو سرم! دلم پیچ میخورد و دست و پام یخ زده بود!دهنم عین ماهی باز و بسته میشد و یه کلمه هم نمیتونستم حرف بزنم! جلو اومد و رخ به رخم ایستاد و گفت: از کجا زیر و بَم تن تو رو بلده؟ چطور از ماه گرفتگی رو کمرت خبر داره!
رو زمین نشستم و گفتم: دیار به ارواح خاک مادرم قسم من کاری نکردم!
-هیس،انقد قسم نخور! کاش تو جای مادرت میمردی که اینطور تنشو تو گور نلرزونی چون من انقد بی غیرتم که نمیتونم دهنتو پر خون کنم چه برسه به اینکه نفستو ببرم! هر کس جای من بود به خدا قسم مجال زندگی کردن بهت نمیداد ولی من بی غیرت نمیتونم!با هر بی غیرتی که میگفت ضربه محکمی به سر خودش هم میزد! نای اینکه پاشَم و جلوش رو بگیرم رو نداشتم فقط آروم التماس میکردم ادامه نده!
چرخید سمتم و گفت: من اونقدری شرف ندارم که این لکه ننگ رو از زندگیم پاک کنم ولی به خدا قسم کاری میکنم که هر روز از خدا مرگ رو بخوای! چون امروز منو کشتی، خوار و خفیفم کردی! یه طوری که نتونستم سر بالا کنم؛ یه طوری که تا خود الان هر ثانیه مردم و دیگه زنده نشدم!
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_نودونه
تاوان کاری که با من و دلم کردی پَس میدی! پاشو بریم! بجنب!
از رو زمین بلند شدم و گفتم: یکم به من گوش کن، من نمیدونم چیا بهت گفته ولی قبل عروسی مادرش گفت باید عروسشو بی لباس تو حموم ببینه! خب رسمه...! باهام اومد اون دید حتما اون بهش گفته بخدا من کاری نکردم دیار!
-خودت و حرفات دیگه ذره ای برام ارزش ندارین! تموم شدی برام، حالا میفهمم پشت هر کار خدا حکمتی هست، خداروشکر که از شیادی مثل تو بچه دار نشدم! خدا شناختت که نذاشت اون بچه بیاد!
این دومین حرفش بود که عین تیر تو قلبم مینشست! حرفش درد داشت، انگار واقعا مرده بودم براش!
-پاشو بیخود اشک تمساح نریز!نالیدم:دیار...!
-هیس! اگه دندوناتو دوست داری دهنتو ببند! چون بدجور دلم میخواد بریزمشون تو شکمت!بجنب، نشستی بر و بر به من نگاه میکنی که چی؟
-الان؟ الان بیام به بابام چی بگم؟
+از همون دروغایی که واسه من سر هم میکردی!
ازم دور شد و گفت: ده دقیقه دیگه اومدی، اومدی! نیومدی من میدونم و تو و اهل این عمارت!
چشمام رو بستم و سرم رو انداختم پایین، از اتاق بیرون رفت و اشکای من لحظه ای بند نمیومد! همه چی خراب شد، بدتر از چیزی که فکر میکردم سرم اومد!فقط میخواستم بدونم کی به گوشش رسونده؟ ساواش؟ سر و کله اش از کجا پیدا شد وقتی همراه اسماعیل خان نبود؟
با یادآوری حرف دیار سریع از جا بلند شدم و لباسام رو انداختم تو چمدون، نمیدونم چی رو بردم چی رو جا گذاشتم، فقط میدونم سر ده دقیقه کنار ماشین بودم، در پشت ماشین رو باز کردم و چمدون رو گذاشتم، هنوز در رو نبسته بودم که دیار گفت: خودتم بشین همونجا یه جوری بشین که نه ببینمت نه صداتو بشنوم! نه حس کنم هستی!
پیراهن محلی که وقت نکرده بودم عوض کنمو تو مشتم فشار دادم و همون پشت نشستم!اشکام رو با کف دست پاک کردم، داشتم دق میکردم.میترسیدم حرفی بزنم و بدتر عصبانیش کنم، ترجیح دادم ساکت بمونم تا حداقل خونه!
تمام مسیر رو بی حرف طی کردیم، حتی یه کلمه هم حرف نزد!
چشمام و شقیقه ام درد میکرد انگار مشت مشت نمک ریخته بودن تو چشمام اما خواب به چشمام نمیومد!
وقتی رسیدیم تهران هوا روشن شده بود، هر چی به خونه نزدیک تر میشدیم تپش قلبم بیشتر میشد، خونه ای که محل آرامشم بود تبدیل شده بود به عامل وحشت و ترسم!دستام میلرزید و تنم یخ زده بود دوست داشتم اون مسیر تا ابد کِش بیاد و نرسیم! اما از همیشه سریع تر رسیدیم جلوی در!
ماشین رو همون جلو در خاموش کرد و بدون اینکه برگرده سمتم گفت: پیاده شو!
کلیدا رو پرت کرد عقب و به در اشاره زد!
در ماشین رو باز کردم و چمدون رو برداشتم و پیاده شدم، در ماشین رو بستم و تا یه قدم از ماشین فاصله گرفتم ماشین رو راه انداخت و رفت! مبهوت به رد دودی که ازش مونده بود نگاه میکردم!
رفت؟همینطوری؟ حتی منتظر نشد برم تو خونه!
بغض کرده خیره مسیر رفتنش بودم، لبام و چونه ام از بغض میلرزید؛ اولین قطره بی اذن من ریخت، چمدون رو دنبال خودم کشیدم و در خونه رو باز کردم و رفتم تو، تا درو بستم اشکام جاری شدن و شروع کردم به گریه کردن! خودمو تا وسط هال کشوندم و های های گریه کردم! به هر گوشه از خونه نگاه میکردم خاطراتی از بگو بخندمون یادم میومد و بدتر دلم خون میشد! باورم نمیشد اینطور همه چی تموم شده!آفتاب تا وسط خونه اومده بود و من همچنان سرجام اشک میریختم انقد گذشت که آفتاب جاش رو به مهتاب داد و خونه تاریک تاریک شد!هیچ خبری از دیار نبود،منم از خستگی و ضعف حسابی سردم شده بود و نا نداشتم حتی چراغای خونه رو روشن کنم، یکم که گذشت ترس هم سراغم اومد؛ تو این خونه درندشت تک و تنها چطوری تا صبح سر میکردم؟ از ترس جرأت نمیکردم پلکامو رو هم بذارم!چشمم به در بود و با هر صدایی از جا میپریدم و امیدوار میشدم اما هیچ خبری نشد!دوباره هوا داشت روشن میشد و همچنان خبری از دیار نبود، اشک چشمام خشک شده بود و سرم سنگین شده بود، از بس جمع شده یه گوشه نشسته بودم که تمام تنم کوفته شده بود، انقد چشم انتظار موندم که کم کم از خستگی زیاد خوابم برد یا شایدم از ضعف از حال رفتم!وقتی چشم باز کردم طوری تنم درد میکرد که انگار دیشب یه فصل کتک خورده بودم!سرم اندازه یه کوه شده بود و سنگینی میکرد، پلکام ورم کرده بودن و چشمام میسوخت.تن خشک شده ام رو تکونی دادم و از جا بلند شدم، سرم گیج میرفت و دلم پیچ میخورد! آب دهنم رو قورت دادم و از حوض وسط حیاط آبی به صورتم زد و بعد دوباره برگشتم تو خونه!قیافه ام نزار بود و زیر چشمام گود شده بود انگار یه شبه صد سال پیر شده بودم! رفتم آشپزخونه اما دریغ از یه تیکه نون! به سختی کمی کلوچه پیدا کردم و خوردم.نمیدونستم چیکار کنم، میترسیدم پا از خونه بیرون بذارم و دیار برگرده و بدتر عصبانی بشه.هر طور که بود تا ظهر سر کردم هی به خودم دلگرمی میدادم که آروم میشه حرفاتو باور میکنه،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صد
هیچی نمیشه!همه چی زود درست میشه!
چمدون رو بردم بالا و خودمو با جمع و جور کردن لباسا سرگرم کردم، لباسا که جمع شد از جا بلند شدم و نگاهی به تختمون انداختم و دوباره بغض کردم! آخرین باری که دوتایی رو اون تخت تا دم دمای صبح گفتیم و خندیدیم جلو چشمام زنده شد.
چشمام رو بستم و اجازه دادم اشکام بریزن،قلبم تیر میکشید! اگر دیار ازم رو گردون میشد چی؟! خودم رو انداختم رو تخت و خیره سقف بودم! ساعت ها پشت هم میگذشت و ذهن من پر از خالی بود! فقط و فقط منتظر برگشت دیار بودم این یک روز و نیم بی دیار حسابی سخت گذشته بود! وای به حال وقتی که کلا بخواد ولم کنه!
هیچ کاری ازم بر نمیومد، رو تخت و با همون لباس های محلی خوابم برد! نمیدونم چقدر گذشت که با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم، گیج به اطرافم نگاه میکردم و قلبم عین گنجشک میکوبید! دیار با قیافه نزار تر از خودم جلو روم بود، دکمه های پیراهنش تا رو سینه باز بود و موهاش بهم ریخته بود،از حالتش و تِلو خوردنش به نظر میومد مست باشه! به یه قدمیم که رسید از رو تخت بلند شدم و رو به روش ایستادم و آروم گفتم: دیار کج..
دستش رو آروم گذاشت رو دهنم و گفت: تا خرخره خوردم که یادم بره چه غلطی کردی، یادم بره باهام چیکار کردی و چطوری دورم زدی ولی نرفت! ببین چطور سوزوندیم که بعد از خوردن اونهمه زهرماری بازم یادم نرفته! لعنت بهت ایلماه لعنت به خودت و چشمات...
چشمام پر اشک بود و تار میدیدمش!
با سقوط اشکام روی دستش، دهنم رو آزاد کرد و عقب کشید، با صدایی که از ته گلوم درمیومد گفتم: من اگه چیزی نگفتم فقط بخاطر این بود که میترسیدم بگم، دیار من میترسیدم...
-بایدم میترسیدی! ولی الان دو برابر بترس! اگر خودت میگفتی شاید راهی برای بخشش میموند ولی الان راهی برای بخشیده شدن نداری! تموم شدی برام؛ از چشمم افتادی از دلمم میری! الان برام عین یه زخم تازه ای! هی میبنمت هی داغ رو داغ دلم میاد، انگار یکی نمک میپاشه رو این زخم! ولی میگذره این روزا و ازت فقط یه رد جا میمونه که یادم بمونه باهام چیکار کردی که مبادا باهات خوب بشم! مبادا باز دلم بسُره برات.
هر چی که میگفت بدتر تو دلم خالی میشد!لب های خشک شده ام رو با زبون تر کردم و گفتم: بذار حرف بزنم! لااقل بذار بدونم چیا بهت گفتن اصلا کی گفته؟
-همون که یقه واسش جر میدادی گفت، همون که جلو خیاط خونه طرفشو گرفتی و میگفتی که نزنمش! حتی اگه یکی از حرفاش راست باشه برای از چش انداختنت کافیه! بیخود دست و پا نزن!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت! چقدر همه کارامو اشتباه فهمیده بود!من فقط نگران دیار بودم نمیخواستم یبار دیگه پاش به شهربانی باز بشه نه اون ساواش بی وجود!
پشت سرش راه افتادم میترسیدم باز تنهام بذاره تو این خونه و مجبور باشم تا صبح با ترس و لرز سر کنم.
دیار از پله ها پایین رفت و خودش رو انداخت رو مبل تو هال، دراز کشید و پاهاش رو گذاشت رو دسته های مبل و ساعدش رو گذاشت رو پیشونیش. همین یه ذره فاصله برام اندازه یه دنیا بود، دیار هیچ وقت جاشو از من جدا نمیکرد؛ هیچ وقت!
بغضم رو قورت دادم و برگشتم تو اتاق، تا خود صبح صد بار از خواب پریدم و مدام نگاه میکردم که دیار هست یا نه! اونم انگار عین من بی خواب شده بود که رو مبل نشسته بود،سرش رو تو دستاش گرفته بود و سیگار دود میکرد!
این بی توجهی کردناش داشت از درون نابودم میکرد، حرفاش یه طور دلمو میسوزوند رفتاراش یه جور دیگه!
فردای اون روز، از اتاق که بیرون رفتم تمام خونه بوی دود میداد! مجبور شدم در و پنجره ها رو باز کنم، از صدای آب فهمیدم که دیار رفته حموم!یه سر رفتم تو آشپزخونه، هنوز نون نداشتیم، منم اصلا میلم نمیکشید به غذا! با بقیه کلوچه ها خودمو سیر کردم.
طولی نکشید که دیار حاضر و آماده اومد پایین! کت شلوار پوشیده بود کراوات بسته بود موهاش رو روغن زده بود و بوی عطرش از همین فاصله هم حس میشد!
انگار همه چی براش تموم شده بود و به زندگی معمولی برگشته بود! کیف دستی چرمش رو از کنار مبل برداشت و اومد تو آشپزخونه و گفت: من نیستم یه مدت! نمیدونم چقدر طول بکشه ولی خب نیستم، میگم طوبی خانوم بیاد پیشت، آزادی هر کاری بکنی، بیرون درس دانشگاه هر کار! چون منتظرم غلط اضافه کنی و ایندفعه بی چون و چرا نفستو بگیرم!
-کج..کجا میخوای بری؟
+همون خراب شده ای که توش بودم!
وا رفته گفتم: دیار...داری زیاده روی میکنی بخدا!
صداش رو بلند کرد و گفت: زیاده روی؟ آره تو بی غیرتی دارم زیاده روی میکنم! چون هنوز زنده ای و تو چشمام نگاه میکنی و میگی زیاده روی میکنم؟
-گناه من چیه؟ من چمیدونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته!
+گناه تو دروغ گفتنه! پنهون کردنه، غلط اضافه کردنه! گناه تو ساواشه! فهمیدی
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیریم که ما هم بخشیدیم و فراموش کردیم
کارما که آلزایمر نمیگیره😉
میگیره؟
#شب_خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدویک
سعی کردم بغضم و اشکام رو نگه دارم و حرفام رو بزنم: ساواش برای من تموم شده خیلی وقته! مگه خودت تو همون خراب شده ای که ازش حرف میزنی با خیلیا نبودی؟
دو قدم بلند به سمتم برداشت و یقه ام تو مشتش گرفت و کمی کشیدم بالا و تو صورتم گفت: من واسه تن و بدنم حرمت قائلم به هر خری که برسم نشونش نمیدم!در ضمن با هر کسی هم که بودم عاشقش نبودم!نیمه شب واسه دیدنش از خونه بیرون نمیرفتم! ملتفت شدی یا یه طور دیگه حالیت کنم؟
ساواش حتی از جزئی ترین ها هم نگذشته بود همه رو گذاشته بود کف دستش!سر تکون دادم و گفتم: باشه باشه!من واسه دیدنش از خونه بیرون رفتم ولی بخدا قسم من تن و بدنمو به حراج نداشتم و چرا عین .... ها باهام حرف میزنی ؟
یقه ام رو با ضرب ول کرد و با صدایی که نفرت ازش میبارید گفت:واسه خاطر اون نیمه شب از خونه بیرون میرفتی و تا مدت ها نذاشتی بهت دست بزنم!اون هفت پشت غریبه بود و من شوهرت! خوبه که انکار نمیکنی!
--دیار!من اگه نگفتم بخاطر این بود که میترسیدم همه چی خراب بشه!هر دفعه که اومدم حرف بزنم یه چیزی شد!
- یادت بیاد اون شبی که خونه پدر افشار بودیم و یه چیزایی از محبوبه شنیدی!یادت بیاد حالتو،یادت میاد؟حالا اونو هزار برابر کن! حال من از همونم خراب تره!غیرتم،شرفم، حیثیتم همه و همه به سخره گرفته شده!سر افکنده ام کردی؛شرمنده ام کردی
یه قدم جلو اومد و انگشت اشاره اش رو تهدید وارد تو هوا تکون داد و گفت: منم بهت گفته بودم بفهمم اونی که فکر میکنم نیستی از زندگیم محوت میکنم!میرم که جلو چشمم نباشی تا از دلمم بری؛من دلی که از امروز واسه تو بتپه رو از سینه بیرون میارم میندازم جلوی سگ!
بهت زده بهش نگاه کردم! زبونم نمیچرخید حرفی بزنم تا حالا این رو از دیار رو ندیده بودم!
خودم رو عقب کشیدم، خیره خیره نگاهم میکرد،کاسه چشماش سرخ بود از بی خوابی! کیفش رو تو دستش جابجا کرد و گفت:به بابات گفتم کار ضرور واسم پیش اومده نیمه شب برگشتیم!هر چند لیاقت دروغ گفتن نداری ولی...!
سکوت کرد و بعد از کمی مکث دو تا ضربه آروم رو کتفم زد و گفت: من میرم،خودم نیستم ولی چهار چشمی میپامت که پا کج بذاری و قلم پاتو خورد کنم!شیر فهم شدی؟
بی حرف سر تکون دادم،طوری دلمو شکسته بود که اصلا دلم نمیخواست توضیح بدم و این مشکل برطرف بشه!
قبل رفتنش یکم پول گذاشت رو میز و گفت: طوبی خانوم میاد اینجا! اینم واسه خرجی!
اینو گفت و رفت! یک دقیقه بعد هیچ ردی از دیار تو خونه نبود! به همین سادگی رفت...
بغض داشت خفه ام میکرد اما زور میزدم اشکام نریزه! با تک تک حرفاش قلبم رو سوزونده بود!قلب منم غلط میکنه اگه از این به بعد دلتنگی کنه!دروغ میگفتم،حرف مفت بود همه اش!مگه میشد دلتنگی نکنم؟از چند دقیقه بعد رفتنش تازه باورم شد که دیگه پیشم نیست و اونقدر از من متنفر شده که دیگه نمیتونه پیشم بمونه؛شروع کردم زار زدن!
حتی وقتی طوبی خانوم هم اومد نتونست راضیم کنه که حرفی بزنم یا گریه نکنم!دلم بدجور شکسته بود؛رفتنش دیگه تیر آخر بود!
دقیقا ده روز از رفتنش گذشته بود و من چیزی جز آب از گلوم پایین نمیرفت، هر چقدرم طوبی خانوم اصرار میکرد بی فایده بود!
حتی کلاسامم بیخیال شده بودم! فقط دلم مرگ میخواست!
نزدیک ظهر بود که زنگ در به صدا درومد، اصلا برام مهم نبود که کی پشت دره، میدونستم که طوبی خانوم میره درو باز میکنه! همون طور رو تخت دراز کشیده بودم که چند ضربه به در خورد و یکم بعد در باز شد! سریع گفتم: طوبی خانوم نه گشنمه نه تشنه هیچی نمیخوام! میخوام بخوابم!
برخلاف انتظارم صدا افسانه پیچید: اوه! نه نون آوردم بهت بدم نه آب اومدم دو تا کشیده پدر دار بخوابونم پای گوشِت بلکه سر عقل بیای!
رو تخت نشستم و چرخیدم سمتش و گفتم: افسانه اینجا چیکار میکنی!
وسط انگشت شست و اشاره اش رو گاز گرفت و گفت: توبه بسم الله! این چه ریخت و قیافه ایه دختر! گرخیدم والا!من خوبم!
+ها! دارم میبینم! چشماشو ببین، رنگ زردشو! داری میمیری دیوونه!
برخلاف سری قبل که کلی لاغر شده بود الان آب رفته بود زیر پوستش و گونه هاش دوباره برجسته شده بود.
اومد نشست کنارم و گفت: من نمیدونم چیشده ایلماه، از افشار هم پرسیدم گفت نمیدونه! ولی با این کارات چیزی درست میشه؟ زمان به عقب برمیگرده؟ با زار زدن حل میشه مشکلتون؟ با هیچی نخوردن و بیرون نرفتن؟ من خیر سرم تورو الگو خودم کردم واسه درس خوندن و تلاش کردن،توأم که جا زدی وسط راه کم آوردی! پاشو دختر؛ راه غلط منو دوباره نرو!
با بغض گفتم: رفت افسانه میفهمی؟ رفت...!
-به درک که رفت، یکی ازشو تو خونه دارم، تهش خودش میاد به شکر خوردن میوفته! لازم نیست به خودت رنج و محنت بدی! وقتی میبینن کم آوردی و از زندگی بریدی بدتر میکنن! پاشو دختر، آروم بشه برمیگرده یه طوری میگی رفته انگار سفر قندهار رفته یا دور از جونش اون دنیا!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدودو
با بغض گفتم: رفت همون فرنگستون آتیش گرفته! چطوری آروم باشم؟
افسانه گفت: خودش گفته رفته فرنگستون؟
سر تکون دادم که گفت: گمون نکنم! افشار که اینطور نگفت؛ فرنگ کجا بود؟ فکر کردی به این اسونیه امشب تصمیم بگیره فردا بره؟ عقلت کجاست؟ عوض این حرفا بجنب امروز میخوام ببرمت بیرون!
-نمیام! حال ندارم!
+حالا یه روز افشار از خر شیطون پیاده شده و از صبح آدمه تو بهونه بیار! بیا دیگه بخاطر دل من، میدونی چند وقته درست حسابی بیرون نرفتم؟ بخاطر من بیا! خواهش!
انقد خواهش و تمنا کرد که قبول کردم، منو راه انداخت و واسم خوراکی آورد و گفت: لطفا بخور، غش کنی منم دراز به دراز میوفتم کنارت!
به ضر.ب و زو.ر چند لقمه ای خوردم و با افسانه بیرون رفتم هیچ ذوقی واسه دیدن کوچه و بازار نداشتم اما افسانه عین پرندۀ از قفس رها شده بود و شوق داشت واسه دیدن! افسانه لباسی رو نشونم داد و گفت: این خوبه واسه تو که بری سر کلاسات! ببین چه خوشگله!
-ول کن افسانه من نمیخوام دیگه برم دانشگاه!
-تو بیجا کردی، ببین منو ایلماه اومدیم و این شوهرت برنگشت میخوای چطوری زندگی کنی؟ اینکه تا آخر عمرت بشینی یه گوشه تو خونه و غصه بخوری خوبه؟ یا اینکه نه تمومش کنی این غصه خوردن رو چهار روز دیگه دکتر مملکت بشی و به به و چه چه راه بیوفته برات، خودت خانوم خودت باشی!اون موقع اصلا یادت نمیاد دیاری هم بود!
-نمیشه افسانه نمیتونم!
+ من تونستم ایلماه، من حتی شوهرم کردم اگرم جنسش ناجنس نبود هم تا آخر باهاش میموندم! هیچی نمیشه بخدا، نمیگم یادت میره، نه نمیره! همیشه باهاته ولی کمرنگ میشه واست!بغض کرده نگاهش کردم و گفتم: اگر فراموش نشد چی؟ من مقصرم افسانه! خودمم قبول کردم مقصرم!
-من که نمیدونم چی گذشته بهتون ولی مقصرم باشی میخوای چیکار کنی؟ بذار یکم بگذره اونم آروم بشه، زمان حلش میکنه اگر حل نشد اون موقع باز یه فکر میکنیم!
-اینی که من دیدم به این راحتی ها آروم نمیشه! نفسم بالا نمیاد افسانه؛ حالم گرفته است، دست و دلم به هیچی نمیره! کاش برگرده تو خونه هی عذابم بده ولی فقط باشه.
-اُٱٱ چه شکرا؟! وقتی اومد شد آیینه دِقِت و فقط اذیتت کرد اونوقت میفهمی دنیا دست کیه، دیوونه ای ها، از دستش راحت شدی خودت میخوای واسه خودت شر درست کنی! بیا این گل سر رو ببین چه قشنگه!
اصلا حوصله نگاه کردن به این چیزا رو نداشتم،فقط میخواستم برگردم خونه و دوباره پناه ببرم به اتاقم!افسانه اون روز انقدر منو گردوند که از خستگی داشتم هلاک میشدم، بالاخره بعد از چند ساعت چرخیدن رضایت داد برگردیم خونه! وقتی برگشتیم افشار هم خونه بود با اخم و تشر به افسانه گفت: برنمیگشتی دیگه، همونجا مینشستی! خونه زندگی و شوهر و همه اش رو هم که فراموش کردی!
- خب حالا، بعد عمری من بیرون رفتم همه تلاشتو بکن از دماغم دربیاری! مگه نیومدی اینجا دیگه چته؟ خودتم گفتی هر وقت خواستی برگرد!
افسانه پشت چشم نازک کرد و رفت پیش طوبی خانوم، منم سلام آرومی به افشار دادم! با سر جوابم رو داد و هیچی نگفت! اینم واسه من خودشو میگیره! انگار عالم و آدم ازم رو گردان شده بودن.
از پله ها رفتم بالا خودم رو انداختم تو اتاق و برای بار هزارم تو این مدت بغضم رو آزاد کردم و گریه کردم انقدر که آفتاب زد و حس کردم خالی شدم، خالی از هر چیزی حتی خودم! حس میکردم تو این یک شب تا صب ایلماه مرده و یه جدیدش متولد شده! خالی از هر چیزی بودم حتی دیار و نبودش هم برام مهم نبود.
ده روز تمام واسه نبودش عزاداری کردم و گریه زاری کردم، از خورد و خوراکم زدم و چشمام رو کور کردم بسکه گریه کردم و انتظار کشیدم، دیگه بسه این ظلم به خودم!
از جا بلند شدم و همون اول صبحی رفتم حموم! خودم رو تمیز شستم و صبحانه مفصلی خوردم و دلی از عزا درآوردم و برگشتم بالا موهام رو خشک کردم و بستم، از تو کمد یکی از بهترین لباسام رو درآوردم و پوشیدم، گوشواره هامو گوشم انداختم و کلاه گِردم رو سرم گذاشتم، کمی بزک کردم و ماتیک سرخ رنگی رو لبام کشیدم و چشمام رو سرمه کشیدم،کتابای دانشگاهم رو برداشتم و رفتم پایین، طوبی خانوم تازه بیدار شده بود ،متعجب بهم نگاه کرد و گفت: جایی میری دختر؟آره طوبی خانم میرم دانشگاه غصه خوردن و تو خونه موندن دیگه بسه.
طوبی خانم گفت مادر مواظب خودت باش ،تو امانت دیاری پیش من.
نیشخندی و زدم و تو دلم گفتم دیار به مرده من راضی تره تا زندم.از خونه که بیرون اومدم احساس کردم یکی دنبالمه، سرمو برگردوندم خود نامردش بود،اومد جلو وگفت چی شد دیار جونت کجاست،ولت کرده و رفته.
این حرفش آتیش به دلم انداخت درست مثل همون روزای اول! اما خودم رو نباختم و گفتم: یه مشت دروغ و اراجیف تحویلش دادی که زندگی منو بهم بزنی اما دلتو صابون نزن چند وقت دیگه برمیگرده رو سیاهی میمونه برات!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌رفیق از امروزت لذت ببر ...🌹
امروز که بگذره میشه فردا و نه میشه بهش برگشت و نه ارزش غصه خوردن داره...
این جماعت پشت سر خدا هم حرف میزنن براشون فرقی نداره تو چه آدمی هستی👌🌹
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓الهی که
🌸امروز و هر روز
💓ضربان قلبتان
🌸به لبخندهای مکرر
💓تکرار شودو هرآنچه به
🌸دل آرزویش را دارین
💓بی بهانه ای از آن شماشود.
🌸آخرین آدینه بهمن ماهتون
زیبـا و شاد در کنار عزیزانتون💕
#صبح_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوسه
تورو سپردم به خدا نه یک بار بلکه دوبار آبروم رو به بازی گرفتی خدا جوابتو بده!
میخواست دنبالم بیاد، از حرص جیغی کشیدم و گفتم: دنبال من نیا مرتیکه!
توجه چند نفری جلب شد، اومدن اینطرفی و گفتن: مزاحم خانوم محترم شده؟
سر تکون دادم و گفتم: کلافه ام کرده اقا، نجاتم بدین توروخدا!
مرده بهش میخورد لوطی باشه! طوری یقه ساواش رو گرفت و کشید که دکمه های پیراهنش کنده شد و اولین مشت که پای چشمش خورد به شکر خوردن افتاد!
انقدر دعوا بالا گرفت که چند نفری جداشون کردن، هر چقدر که میزد آتیش دلم خاموش نمیشد! باز غصه مهمونم شده بود! بعد از کلاسام با حال ناخوش برگشتم خونه، حس میکردم تو این هوای بهاری دارم تو تب میسوزم! گونه هام سرخ شده بود و گلوم از بغض لونه کرده توش درد میکرد! رو به طوبی خانوم گفتم: طوبی خانوم بیا ببین من تب دارم؟
-وا تب چه موقعی دختر؟
+نمیدونم حالم خوش نیست! انگاری تب دارم.
دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: ای مادر، تو که داری تو تب میسوزی!چت شده دختر؟ عین آتیش میمونی!
-نمیدونم طوبی خانوم، من برم یکم بخوابم. شاید سرما خوردم!
خودم میدونستم دردم سرما خوردگی نیست؛ اومدن ساواش حالمو دگرگون کرده بود، هر چی که فراموش کرده بودم دوباره یادم اومد!
سر جام دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد، وسط خواب و بیداری احساس میکردم یکی داره پاشویه ام میکنه، صداش رو میشنیدم: نمیدونم آقا! از ظهر برگشت ناخوش بود؛ بگم آقا افشار بیاد؟ من دارم میترسم هر کار میکنم تبش نه پایین میاد نه قطع میشه!چشم چشم حتما انجام میدم،خودتون نمیاین!.... هرچی خیره!نمیدونستم با کی حرف میزنه، گلوم خشک بود و حس میکردم گرممه! با صدای گرفته ای آب خواستم.
یکم طول کشید تا خنکای آب رو روی لبای خشک و ترک خورده ام حس کردم،طوبی خانوم گفت: خوبی دختر جون؟ تبت نمیاد پایین، نمیدونم چرا؟!
-خوبم طوبی خانوم،چیزی نیست! خوب میشم.
دوباره سر جام دراز کشیدم و چشمام رو بستم، طولی نکشید که دوباره خوابم برد.صبح که از خواب بیدار شدم، سرم به اندازه کوه سنگین شده بود، از وسیله های دورمم پیدا بود دیشب افشار یا یه دکتری بالا سرم بوده، از جا بلند شدم و لباسام رو تو تنم مرتب کردم و در اتاق رو باز کردم و یه قدم برداشتم اما با صدای افشار تو جام موندم: مرتیکه کمتر از خر سه ماهه کدوم گوری رفتی که الان اومدی؟ از نظر من برو همونجا که بودی!
-ربطش به تو چیه؟ دلم خواسته برم!
+ اگر میخواستی بیای زودتر میومدی، الان که میدونی مریض شده واسه چی اومدی؟
-کی گفته من واسه خاطر مریضی اون اومدم؟ من اگه کار نداشتم عمرا پامو تو این خونه نمیذاشتم!
-ببین من خودم کلاغ و رنگ میکنم جای طاووس به مردم قالب میکنم، از این حرفا به هر کس میزنی به من نزن که حنات رنگی نداره واسم!
بعد از کمی مکث گفت: میمونی یا میری؟
-فعلا یکم کار دارم، انجامشون بدم میرم!
+میگم که از خر کمتری بگو نه!
-لازم نیست تو درس زندگی به من بدی من خودم میدونم چیکار کنم!
+اره جز اینکه میدون رو خالی کنی مگه کار دیگه ای بلدی؟ عوض اینکه درستش کنی عین بچه های دو ساله گذاشتی رفتی، بچه دوساله هم میفهمه من چی میگم، بیخود وقت تلف نکنم، با اجازه! فقط به خانومت بگو مایعات بخوره بخاطر تب آب بدنش کم شده اگرم نمیتونی افسانه رو بفرستم؟
-حواسم هست، میگم به طوبی خانوم.
تندی برگشتم تو اتاق و درو آروم بستم، قلبم محکم میکوبید انقد که صداش رو میشنیدم و لباسم از کوبش بی امانش میلرزید! بعد از سه ماه اومده بود، بعد از سه ماه صداش رو شنیدم! بعد از سه ماه دوباره پا گذاشت تو این خونه، درست وقتی که از غم نبودنش مریض شده بودم!
دوبار بغض تو گلوم نشست و چشمام پر اشک شد؛ تند تند آب دهنم رو قورت میدادم که اشکام نریزه، نمیدونستم چیکار کنم برم پایین یا نه؟چطوری رفتار کنم باهاش؟ یعنی بعد سه ماه آروم نشده؟
به خودم توپیدم: چته تو؟ انگار این سه ماه رو یادت رفته! نبود هیچیت هم نشد، الآنم قرار نیست کار خاص بکنی خیلی معمولی میری پایین! همین!
تو کش مکش با خودم بودم که در اتاق باز شد، یه لحظه ترسیدم اما طوبی خانوم رو که دیدم نفسمو بیرون دادم،
منِ بیدار رو که دید گفت: بیدار شدی دختر؟ حالت بهتره؟
آروم گفتم: خوبم!
دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: خداروشکر تب هم نداری، بیا پایین یه چیزی بخور.
سر تکون دادم و گفتم: میام الان؛ راستی، کِی اومده؟
به طبقه پایین اشاره کردم که بدونه منظورم دیاره! لبخندی زد و گفت: صبح رسید! اون که غرورش اجازه نمیده بیاد بالا تو بیا پایین !
اخمی کردم و گفتم: حالا که اینطوره منم غرورم اجازه نمیده بیام پایین!
-اون اینهمه راه رو شب تا سحر اومده واسه خاطر تو اونوقت تو نمیخوای دو تا پله رو پایین بیای؟ خدایا من از دست این دختر و پسر چه کنم؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوچهار
-الان میام طوبی خانوم!
سرش رو تکون داد و گفت: زود بیا، یکمم به خودت برس، رنگت پریده!
الکی باشه ای گفتم، طوبی خانوم که رفت از رو تخت بلند شدم، موهام رو یکم مرتب کردم و رفتم پایین، هر چند دست و دلم میلرزید اما سعی کردم ظاهرم ضعیف نباشه.
روزای اول نبودنش حسابی لاغر شده بود اما بعدش که با خودم کنار اومدم حالم بهتر شد
بالاخره رسیدم به نشیمن، دیار رو مبل نشسته بود و روزنامه میخوند و مثلا حواسش نبود! سرفه آرومی زدم و سلام آرومی از ته گلوم بیرون اومد! سرش رو از تو روزنامه درآورد و نگاه کوتاهی بهم انداخت و سر تکون داد! همین!
بیخیال رفتار سردش رفتم تو آشپزخونه و کمی صبحانه خوردم، یکی از کلاسای دانشگاهم رو جا مونده بودم، دست جنبوندم که حداقل به دومی برسم! بی توجه به دیار دوباره پله ها رو بالا رفتم و آماده شدم، شاید این حرف نزدن و سردی کردنش دلمو به درد می آورد اما باعث نمیشد دوباره از خودم و چیزایی که دوستشون دارم بزنم!
آماده که شدم پله ها رو پایین رفتم و از جلو چشمای دیار رد شدم، تا منو دید فنجون چاییش رو گذاشت رو میز و گفت: انگار این بی شوهری بهت ساخته که تو خونه بَند نمیشی!
بدجوری بهم برخورد! برگشتم سمتش و گفتم: اگر اومدی که زخم زبون بزنی همون بهتر که بری!
از جاش بلند شد و رخ به رخم ایستاد و گفت: نه پس اومدم ناز خانوم رو بکشم و بگیرمش رو سرم! فکر کردی سه ماه نبودم چیزی عوض شده یا کوتاه اومدم؟ شایدم فکر کردی فراموشی گرفتم؟ ها؟ نه هنوز همونقدر ازت بیزام!
چشمام رو بستم و گفتم: پس طلاقم بده! واسه چی میخوای با زنی که ازش بیزاری بمونی؟!
بلند خندید و گفت: طلاقت بدم که خوش به حالت بشه؟ طلاقت بدم که بری وَر دل اون حروم لقمه و به مراد دلت برسی؟ کور خوندی خانوم! این راهی که میری تهش هیچه! سر زندگیت میمونی! با لباس سفید اومدی با همون لباس هم میری!یه قدم ازم فاصله گرفت و انگار که با خودش حرف بزنه پوزخندی زد و گفت: هه! خانوم میگه طلاقم بده؛ آره حتما میدم که به معشوقش برسه!
لگدی زیر میز چوبی تو هال زد و رو به من نعره زد و گفت: برو بالا هیچ گوری نمیری!
-کلاس دارم به اندازه کاف...
چنان «به درکی» گفت که از ترس چشمام رو بستم و دستام رو گذاشتم رو گوشم!
-برو بالا بهت میگم! بجنب...
با حرص پا رو زمین کوبیدم و رفتم تو اتاق و درو محکم بستم، طوبی خانوم پشت سرم اومد، چنگی به گونه گوشتیش زد و گفت: چی گفتی تو به این پسر؟ چی گفتی که اینطوری آتیشیش کردی؟
-هیچی! همه اش غر میزنه سرم، منم گفتم نمیخوای منو طلاقم بده!
طوبی خانوم هینی کشید و گفت: عقل داری تو؟ یا فقط میخوای منو حرص بدی؟ پسره از خواب و خوراک زده تا بیاد اینجا اونوقت نه گذاشتی نه برداشتی گفتی طلاقم بده؟ والا این پسر خیلی خودداره که نمیزنه تو دهنت!
نفسم رو فوت کردم و گفتم: از دهنم پرید، چیکار کنم الان؟! طوبی خانوم کلاسام رو نرفتم امروز، نمیشه راضیش کنی؟ الان جنی شده؛ نمیذاره برم.
-منو جلو ننداز خودت بگو!
+ ازش میترسم خب! ندیدی چه دادی زد! اون میز رو بجای من زد خودم میدونم دیگه!
-خوبه میدونی و میری رو اعصاب این بچه!
+حالا شما بهش بگید من کلاس دارم، درس دارم جا میمونم!
-نمیگم تا درس عبرت بشه برات که هر چیزی رو هر جایی نگی!
وا رفتم و خودم رو انداختم رو تخت، عصبانی بودم انقدری که حتی واسه نهار خوردن هم پایین نرفتم! ساعت شش و هفت غروب بود که طوبی خانوم اومد بالا و از تو کمد یکی از کت و شلوار های دیار رو برداشت! رو بهش گفتم: میخواد بره؟
-انگار میخواد بره جایی، فکر کنم برگرده!
نفسم رو بیرون دادم و تو دلم گفتم کاش زودتر میرفت نه الان که من به هیچی نمیرسم، خودم رو دوباره رو تخت ولو کردم و طوبی خانوم هم رفت پایین، نیم ساعت بعد صدای در حیاط بلند شد، دویدم پشت پنجره، دیدار رو دیدم که میرفت سمت ماشینش. کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کراوات قرمز تن کرده بود! دروغ بود اگر میگفتم دلم براش تنگ نشده! اما تا وقتی اینطوری باهام رفتار کنه دلم نمیخواد بهش برگردم!
در ماشینش رو باز کرد و سوار شد و رفت! یعنی برای کی انقد خوشتیپ کرده؟ دلم گرفت و برای هزارمین بار ساواش رو لعنت کردم و رفتم پایین، حسابی گشنه بودم. نهار ظهر رو به عنوان شام گرم کردم و خوردم، طوبی خانوم یه گوشه مشغول نماز خوندن بود.ساعت از نیمه گذشته بود که خسته و خمیازه کشان از جام بلند شدم از پارچ کنار تخت یه لیوان آب واسه خودم ریختم و خوردم، چراغ رو خاموش کردم و لباس راحتی پوشیدم و آماده خواب بودم، ته دلم از این برنگشتن دیار ناراحت بودم! حداقل میتونست خداحافظی کنه!
رسیدم کنار تختم در اتاق باز شد و دیار اومد تو! چند لحظه ای خیره نگاهش کردم و متعجب گفتم: چیه؟ چی میخوای اینجا!
+شوهر یه آدم ممکنه چیی بخوااد ازشش؟!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوپنج
لحن کش دارش نشون میداد که مثل اونسری مـ....!
فاصله ام رو باهاش بیشتر کردم و با حرص گفتم: تا الان کجا بودی؟هر جا بودی حالا هم برو همونجا! دست از سر من بردار!
+دو روز ولت کردم سر خود شدی، هوا برت داشته فکر کردی خبریه! نه من هنوز همون دیارییَم که شب اول اونطور از ترسش میلرزیدی! یادت هست یا یادت بیارم؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم: هوا برم نداشته! به نبودت عادت کردم! مگه ازم بیزار نبودی؟ پس تو اتاقم چیکار میکنی؟
+ازت بدم میاد ولی هنوز زنمی! هر وقت دلم بخواد میام هر وقتم دلم بخواد میرم!
به یه قدمیم که رسید گفتم: نزدیک بشی جیغ میزنم!
بلند خندید و گفت: بزن، بزن ببینم کی قراره به دادت برسه؟ اصلا کی میتونه؟!
-طوبی خانوم هست!
سعی کردم هولش بدم اما از جاش تکون نخورد! سرش رو آورد پایین و دَم گوشم زمزمه کرد: گوشاش سنگینه! بعدشم فکر کردی طوبی خانوم میاد جلو منو بگیره؟ اصلا کسی حقشو نداره!
چونه ام رو یه طوری تو مشت گرفت و فشرد که حتم دارم انگشتاش روی پوست سفیدم رد به جا گذاشتن!
تو صورتم غر.ید و گفت: دو صباح رفتی دانشگاه فکر کردی آدم شدی و واسه من روشنفکر شدی .
فکر کردی کم هست برام؟ من جایی بودم که هزار تا بورِ چشم رنگی سر و دست میشکوندن که فقط بهشون نگاه کنم...!
با غیظ گفتم: به درک! خلایق هر چه لایق، بغض نشسته تو گلوم باعث شد صدای حرصیم بلرزه!
با جفت دستام هولش دادم عقب و با بغض و نف..رت گفتم: ازت متن.فر..مم حالم ازت بهم میخوره!
پوزخندی زد و گفت: تازه کجاشو دیدی!فعلا اولشه!
لبام از بغض میلرزید فکر نمیکردم روم دست بلند کنه! ع
دوباره جلو اومد و دستش رو کشید جای سیلیش و گفت: دردت گرفت کوچولو؟ هنوز قلبت نسوخته معنی دردو بفهمی!
یه قطره اشک بی اجازه سُر خورد روی گونه ام، انگشتاش نوازش وار روی گونه ام کشیده شد خیسی اشکمو پاک کرد!ا هیچ حسی جز انزجار نبود! اشکای مونده پشت پلکام جاری شدن، با دستام به سینه اش مشت های بیجون میزدم!اما فایده نداشت!....
چشمام از شدت گریه میسوخت،دیار آسوده خوابیده بود و صدای نفس های آرومش به گوشم میرسید!خوابم میومد و حسابی خسته بودم ،اما درد روحی نمیذاشت.طول کشید تا کنار بیام و بخوابم!صبح که بیدار شدم ،
از گریه زیاد، پلکام ورم کرده بود و سرم سنگین و دردناک بود! آروم تو جام چرخیدم و نگاهی به پشت سرم انداختم، دیارهنوز خواب بود!میخواستم از جام بلند شَم و بیشتر از این پیشش نباشم اما نمیتونستم، سرم درد میکرد. بیخیال درد سرجام نشستم، همون موقع تخت تکونای ریزی خورد،تا اومدم بلند شَم صدای بَم شده اش رو شنیدم: ماهی!
یه طور شوکه و مبهوت صدام کرد، بعد از سه ماه اسممو از زبونش شنیدم!
سرم رو مایل کردم سمتش و بدون اینکه جوابش رو بدم از جام بلند شدم. رو تخت نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود!
وایسا..دیشب..
پرسشی نگاهم کرد، با دیدن صورتم ابروهاش بالا رفت و کمی اخم کرد! حق به جانب گفتم: دیشب؟ از من میپرسی؟ دیشب تا خرخره مس.... کرده بودی..
از جاش بلند شد، از آیینه نگاهی به صورتم انداختم،صورتم از سیلیش سرخ شده بود.
اومد سمتم و گفت: خب دیشب! یه چیزایی یادمه...ازش رو گرفتم و گفتم: برگرد همونجا که بودی، کمتر منو آزار بده! نذار بیشتر از این ازت متنفر بشم!
دستش رو گذاشت رو دهنم و همونطور که تو چشمام زل زده بود غرید: میتونی محض رضای خدا هم که شده پنج دقیقه دهنت رو ببندی یا نه؟ یه جوری طلبکاری که انگار جامون عوض شده! حرفای گنده تر از دهنت نزن که من رسوندمت اینجا که هستی!
هر حرفی که میزدم و به مزاجش خوش نمیومد رو با یه حرف بدتر جواب میداد! دستش رو از رو دهنم برداشت.
نفسی گرفت و با مکث کوتاهی ادامه داد: خبعصبانیم کردی کنترلمو از دست دادم.
داشت عذرخواهی میکرد؟ در لفافه بدون اینکه مثلا به غرور خانزاده بودنش بربخوره! نگاه کوتاهی بهش انداختم دلم نرم نشده بود هیچ بدتر بخاطر تحقیراش هم دلگیر شده بودم!
بی توجه بهش روسری بزرگی از کمد درآوردم و انداختم رو سرم و از اتاق رفتم بیرون.
انگار طوبی خانوم نبود که هیچ صدایی نمیومد؛ رفتم تو آشپزخونه، ث برای خودم چای نبات درست کردم و با نون پنیر خوردم.کمی بعد دیار هم با موهای نمناک و لباس های مرتب اومد، تا اون اومد من از جام بلند شدم و گفتم: میخوام برم دانشگاه! باز مثل دیروز نشه!بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: برو!
باهم حرف میزدیم، کنار هم بودیم اما به اندازه یه دنیا فاصله بینمون بود!
لباس مرتبی تن کردم و لباس یقه داری پوشیدم و با کمی بزک و آرایش کبودی زیر چانه ام رو پنهان کردم، کتابام رو برداشتم و رفتم پایین، دیار با تلفن گوشه خونه مشغول بود: خدمت میرسم استاد، وظیفه است!راضی به زحمت نیستم، تنها خدمت میرسم!
کوتاه خندید و گفت: من که کاری نکردم، وظیفه بوده! عمری باشه دوباره در خدمتتون باشم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾