eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
322 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
سعی کردم بغضم و اشکام رو نگه دارم و حرفام رو بزنم: ساواش برای من تموم شده خیلی وقته! مگه خودت تو همون خراب شده ای که ازش حرف میزنی با خیلیا نبودی؟ دو قدم بلند به سمتم برداشت و یقه ام تو مشتش گرفت و کمی کشیدم بالا و تو صورتم گفت: من واسه تن و بدنم حرمت قائلم به هر خری که برسم نشونش نمیدم!در ضمن با هر کسی هم که بودم عاشقش نبودم!نیمه شب واسه دیدنش از خونه بیرون نمی‌رفتم! ملتفت شدی یا یه طور دیگه حالیت کنم؟ ساواش حتی از جزئی ترین ها هم نگذشته بود همه رو گذاشته بود کف دستش!سر تکون دادم و گفتم: باشه باشه!من واسه دیدنش از خونه بیرون رفتم ولی بخدا قسم من تن و بدنمو به حراج نداشتم و چرا عین .... ها باهام حرف میزنی ؟ یقه ام رو با ضرب ول کرد و با صدایی که نفرت ازش می‌بارید گفت:واسه خاطر اون نیمه شب از خونه بیرون می‌رفتی و تا مدت ها نذاشتی بهت دست بزنم!اون هفت پشت غریبه بود و من شوهرت! خوبه که انکار نمیکنی! --دیار!من اگه نگفتم بخاطر این بود که میترسیدم همه چی خراب بشه!هر دفعه که اومدم حرف بزنم یه چیزی شد! - یادت بیاد اون شبی که خونه پدر افشار بودیم و یه چیزایی از محبوبه شنیدی!یادت بیاد حالتو،یادت میاد؟حالا اونو هزار برابر کن! حال من از همونم خراب تره!غیرتم،شرفم، حیثیتم همه و همه به سخره گرفته شده!سر افکنده ام کردی؛شرمنده ام کردی یه قدم جلو اومد و انگشت اشاره اش رو تهدید وارد تو هوا تکون داد و گفت: منم بهت گفته بودم بفهمم اونی که فکر میکنم نیستی از زندگیم محوت میکنم!میرم که جلو چشمم نباشی تا از دلمم بری؛من دلی که از امروز واسه تو بتپه رو از سی‍نه بیرون میارم میندازم جلوی سگ! بهت زده بهش نگاه کردم! زبونم نمیچرخید حرفی بزنم تا حالا این رو از دیار رو ندیده بودم! خودم رو عقب کشیدم، خیره خیره نگاهم میکرد،کاسه چشماش سرخ بود از بی خوابی! کیفش رو تو دستش جابجا کرد و گفت:به بابات گفتم کار ضرور واسم پیش اومده نیمه شب برگشتیم!هر چند لیاقت دروغ گفتن نداری ولی...! سکوت کرد و بعد از کمی مکث دو تا ضربه آروم رو کتفم زد و گفت: من میرم،خودم نیستم ولی چهار چشمی میپامت که پا کج بذاری و قلم پاتو خورد کنم!شیر فهم شدی؟ بی حرف سر تکون دادم،طوری دلمو شکسته بود که اصلا دلم نمی‌خواست توضیح بدم و این مشکل برطرف بشه! قبل رفتنش یکم پول گذاشت رو میز و گفت: طوبی خانوم میاد اینجا! اینم واسه خرجی! اینو گفت و رفت! یک دقیقه بعد هیچ ردی از دیار تو خونه نبود! به همین سادگی رفت... بغض داشت خفه ام میکرد اما زور میزدم اشکام نریزه! با تک تک حرفاش قلبم رو سوزونده بود!قلب منم غلط می‌کنه اگه از این به بعد دلتنگی کنه!دروغ میگفتم،حرف مفت بود همه اش!مگه میشد دلتنگی نکنم؟از چند دقیقه بعد رفتنش تازه باورم شد که دیگه پیشم نیست و اونقدر از من متنفر شده که دیگه نمیتونه پیشم بمونه؛شروع کردم زار زدن! حتی وقتی طوبی خانوم هم اومد نتونست راضیم کنه که حرفی بزنم یا گریه نکنم!دلم بدجور شکسته بود؛رفتنش دیگه تی‍ر آخر بود! دقیقا ده روز از رفتنش گذشته بود و من چیزی جز آب از گلوم پایین نمیرفت، هر چقدرم طوبی خانوم اصرار می‌کرد بی فایده بود! حتی کلاسامم بیخیال شده بودم! فقط دلم مرگ میخواست! نزدیک ظهر بود که زنگ در به صدا درومد، اصلا برام مهم نبود که کی پشت دره، میدونستم که طوبی خانوم می‌ره درو باز می‌کنه! همون طور رو تخت دراز کشیده بودم که چند ضربه به در خورد و یکم بعد در باز شد! سریع گفتم: طوبی خانوم نه گشنمه نه تشنه هیچی نمیخوام! می‌خوام بخوابم! برخلاف انتظارم صدا افسانه پیچید: اوه! نه نون آوردم بهت بدم نه آب اومدم دو تا کشیده پدر دار بخوابونم پای گوشِت بلکه سر عقل بیای! رو تخت نشستم و چرخیدم سمتش و گفتم: افسانه اینجا چیکار می‌کنی! وسط انگشت شست و اشاره اش رو گاز گرفت و گفت: توبه بسم الله! این چه ریخت و قیافه ایه دختر! گرخیدم والا!من خوبم! +ها! دارم میبینم! چشماشو ببین، رنگ زردشو! داری می‌میری دیوونه! برخلاف سری قبل که کلی لاغر شده بود الان آب رفته بود زیر پوستش و گونه هاش دوباره برجسته شده بود. اومد نشست کنارم و گفت: من نمیدونم چیشده ایلماه، از افشار هم پرسیدم گفت نمیدونه! ولی با این کارات چیزی درست میشه؟ زمان به عقب برمیگرده؟ با زار زدن حل میشه مشکلتون؟ با هیچی نخوردن و بیرون نرفتن؟ من خیر سرم تورو الگو خودم کردم واسه درس خوندن و تلاش کردن،توأم که جا زدی وسط راه کم آوردی! پاشو دختر؛ راه غلط منو دوباره نرو! با بغض گفتم: رفت افسانه میفهمی؟ رفت...! -به درک که رفت، یکی ازشو تو خونه دارم، تهش خودش میاد به شکر خوردن میوفته! لازم نیست به خودت رنج و محنت بدی! وقتی میبینن کم آوردی و از زندگی بریدی بدتر میکنن! پاشو دختر، آروم بشه برمیگرده یه طوری میگی رفته انگار سفر قندهار رفته یا دور از جونش اون دنیا! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با بغض گفتم: رفت همون فرنگستون آتیش گرفته! چطوری آروم باشم؟ افسانه  گفت: خودش گفته رفته فرنگستون؟ سر تکون دادم که گفت: گمون نکنم! افشار که اینطور نگفت؛ فرنگ کجا بود؟ فکر کردی به این اسونیه امشب تصمیم بگیره فردا بره؟ عقلت کجاست؟ عوض این حرفا بجنب امروز می‌خوام ببرمت بیرون! -نمیام! حال ندارم! +حالا یه روز افشار از خر شیطون پیاده شده و از صبح آدمه تو بهونه بیار! بیا دیگه بخاطر دل من، میدونی چند وقته درست حسابی بیرون نرفتم؟ بخاطر من بیا! خواهش! انقد خواهش و تمنا کرد که قبول کردم، منو راه انداخت و واسم خوراکی آورد و گفت: لطفا بخور، غش کنی منم دراز به دراز میوفتم کنارت! به ضر.ب و زو.ر  چند لقمه ای خوردم و با افسانه بیرون رفتم هیچ ذوقی واسه دیدن کوچه و بازار نداشتم اما افسانه عین پرندۀ از قفس رها شده بود و شوق داشت واسه دیدن! افسانه لباسی رو نشونم داد و گفت: این خوبه واسه تو که بری سر کلاسات! ببین چه خوشگله! -ول کن افسانه من نمیخوام دیگه برم دانشگاه! -تو بیجا کردی، ببین منو ایلماه اومدیم و این شوهرت برنگشت میخوای چطوری زندگی کنی؟ اینکه تا آخر عمرت بشینی یه گوشه تو خونه و غصه بخوری خوبه؟ یا اینکه نه تمومش کنی این غصه خوردن رو چهار روز دیگه دکتر مملکت بشی و به به و چه چه راه بیوفته برات، خودت خانوم خودت باشی!اون موقع اصلا یادت نمیاد دیاری هم بود! -نمیشه افسانه نمیتونم! + من تونستم ایلماه، من حتی شوهرم کردم اگرم جنسش ناجنس نبود هم تا آخر باهاش میموندم! هیچی نمیشه بخدا، نمیگم یادت می‌ره، نه نمیره! همیشه باهاته ولی کمرنگ میشه واست!بغض کرده نگاهش کردم و گفتم: اگر فراموش نشد چی؟ من مقصرم افسانه! خودمم قبول کردم مقصرم! -من که نمی‌دونم چی گذشته بهتون ولی مقصرم باشی میخوای چیکار کنی؟ بذار یکم بگذره اونم آروم بشه، زمان حلش می‌کنه اگر حل نشد اون موقع باز یه فکر میکنیم! -اینی که من دیدم به این راحتی ها آروم نمیشه! نفسم بالا نمیاد افسانه؛ حالم گرفته است، دست و دلم به هیچی نمیره! کاش برگرده تو خونه هی عذابم بده ولی فقط باشه. -اُٱٱ چه شکرا؟! وقتی اومد شد آیینه دِقِت و فقط اذیتت کرد اونوقت میفهمی دنیا دست کیه، دیوونه ای ها، از دستش راحت شدی خودت میخوای واسه خودت شر درست کنی! بیا این گل سر رو ببین چه قشنگه! اصلا حوصله نگاه کردن به این چیزا رو نداشتم،فقط میخواستم برگردم خونه و دوباره پناه ببرم به اتاقم!افسانه اون روز انقدر منو گردوند که از خستگی داشتم هلاک میشدم، بالاخره بعد از چند ساعت چرخیدن رضایت داد برگردیم خونه! وقتی برگشتیم افشار هم خونه بود با اخم و تشر به افسانه گفت: برنمیگشتی دیگه، همونجا مینشستی! خونه زندگی و شوهر و همه اش رو هم که فراموش کردی! - خب حالا، بعد عمری من بیرون رفتم همه تلاشتو بکن از دماغم دربیاری! مگه نیومدی اینجا دیگه چته؟ خودتم گفتی هر وقت خواستی برگرد! افسانه پشت چشم نازک کرد و رفت پیش طوبی خانوم، منم سلام آرومی به افشار دادم! با سر جوابم رو داد و هیچی نگفت! اینم واسه من خودشو میگیره! انگار عالم و آدم ازم رو گردان شده بودن. از پله ها رفتم بالا خودم رو انداختم تو اتاق و برای بار هزارم تو این مدت بغضم رو آزاد کردم و گریه کردم انقدر که آفتاب زد و حس کردم خالی شدم، خالی از هر چیزی حتی خودم! حس میکردم تو این یک شب تا صب ایلماه مرده و یه جدیدش متولد شده! خالی از هر چیزی بودم حتی دیار و نبودش هم برام مهم نبود. ده روز تمام واسه نبودش عزاداری کردم و گریه زاری کردم، از خورد و خوراکم زدم و چشمام رو کور کردم بسکه گریه کردم و انتظار کشیدم، دیگه بسه این ظلم به خودم! از جا بلند شدم و همون اول صبحی رفتم حموم! خودم رو تمیز شستم و صبحانه مفصلی خوردم و دلی از عزا درآوردم و برگشتم بالا موهام رو خشک کردم و بستم، از تو کمد یکی از بهترین لباسام رو درآوردم و پوشیدم، گوشواره هامو گوشم انداختم و کلاه گِردم رو سرم گذاشتم، کمی بزک کردم و ماتیک سرخ رنگی رو لبام کشیدم و چشمام رو سرمه کشیدم،کتابای دانشگاهم رو برداشتم و رفتم پایین، طوبی خانوم تازه بیدار شده بود ،متعجب بهم نگاه کرد و گفت: جایی میری دختر؟آره طوبی خانم میرم دانشگاه غصه خوردن و تو خونه موندن دیگه بسه. طوبی خانم گفت مادر مواظب خودت باش ،تو امانت دیاری پیش من. نیشخندی و زدم و تو دلم گفتم دیار به مرده من راضی تره تا زندم.از خونه که بیرون اومدم احساس کردم یکی دنبالمه، سرمو برگردوندم خود نامردش بود،اومد جلو وگفت چی شد دیار جونت کجاست،ولت کرده و رفته. این حرفش آتیش به دلم انداخت درست مثل همون روزای اول! اما خودم رو نباختم و گفتم: یه مشت دروغ و اراجیف تحویلش دادی که زندگی منو بهم بزنی اما دلتو صابون نزن چند وقت دیگه برمیگرده رو سیاهی میمونه برات! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌رفیق از امروزت لذت ببر ...🌹 امروز که بگذره میشه فردا و نه میشه بهش برگشت و نه ارزش غصه خوردن داره... این جماعت پشت سر خدا هم حرف میزنن براشون فرقی نداره تو چه آدمی هستی👌🌹 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓الهی که 🌸امروز و هر روز 💓ضربان قلبتان 🌸به لبخندهای مکرر 💓تکرار شودو هرآنچه به 🌸دل آرزویش را دارین 💓بی بهانه ای از آن شماشود. 🌸آخرین آدینه بهمن ماهتون زیبـا و شاد در کنار عزیزانتون💕 ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تورو سپردم به خدا نه یک بار بلکه دوبار آبروم رو به بازی گرفتی خدا جوابتو بده! میخواست دنبالم بیاد، از حرص جیغی کشیدم و گفتم: دنبال من نیا مرتیکه! توجه چند نفری جلب شد، اومدن اینطرفی و گفتن: مزاحم خانوم محترم شده؟ سر تکون دادم و گفتم: کلافه ام کرده اقا، نجاتم بدین توروخدا! مرده بهش میخورد لوطی باشه! طوری یقه ساواش رو گرفت و کشید که دکمه های پیراهنش کنده شد و اولین مشت که پای چشمش خورد به شکر خوردن افتاد! انقدر دعوا بالا گرفت که چند نفری جداشون کردن، هر چقدر که میزد آتیش دلم خاموش نمیشد! باز غصه مهمونم شده بود! بعد از کلاسام با حال ناخوش برگشتم خونه، حس میکردم تو این هوای بهاری دارم تو تب میسوزم! گونه هام سرخ شده بود و گلوم از بغض لونه کرده توش درد میکرد! رو به طوبی خانوم گفتم: طوبی خانوم بیا ببین من تب دارم؟ -وا تب چه موقعی دختر؟ +نمی‌دونم حالم خوش نیست! انگاری تب دارم. دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: ای مادر، تو که داری تو تب میسوزی!چت شده دختر؟ عین آتیش میمونی! -نمیدونم طوبی خانوم، من برم یکم بخوابم. شاید سرما خوردم! خودم میدونستم دردم سرما خوردگی نیست؛ اومدن ساواش حالمو دگرگون کرده بود، هر چی که فراموش کرده بودم دوباره یادم اومد! سر جام دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد، وسط خواب و بیداری احساس میکردم یکی داره پاشویه ام میکنه، صداش رو میشنیدم: نمی‌دونم آقا! از ظهر برگشت ناخوش بود؛ بگم آقا افشار بیاد؟ من دارم میترسم هر کار میکنم تبش نه پایین میاد نه قطع میشه!چشم چشم حتما انجام میدم،خودتون نمیاین!.... هرچی خیره!نمی‌دونستم با کی حرف میزنه، گلوم خشک بود و حس میکردم گرممه! با صدای گرفته ای آب خواستم. یکم طول کشید تا خنکای آب رو روی لبای خشک و ترک خورده ام حس کردم،طوبی خانوم گفت: خوبی دختر جون؟ تبت نمیاد پایین، نمی‌دونم چرا؟! -خوبم طوبی خانوم،چیزی نیست! خوب میشم. دوباره سر جام دراز کشیدم و چشمام رو بستم، طولی نکشید که دوباره خوابم برد.صبح که از خواب بیدار شدم، سرم به اندازه کوه سنگین شده بود، از وسیله های دورمم پیدا بود دیشب افشار یا یه دکتری بالا سرم بوده، از جا بلند شدم و لباسام رو تو تنم مرتب کردم و در اتاق رو باز کردم و یه قدم برداشتم اما با صدای افشار تو جام موندم: مرتیکه کمتر از خر سه ماهه کدوم گوری رفتی که الان اومدی؟ از نظر من برو همونجا که بودی! -ربطش به تو چیه؟ دلم خواسته برم! + اگر میخواستی بیای زودتر میومدی، الان که میدونی مریض شده واسه چی اومدی؟ -کی گفته من واسه خاطر مریضی اون اومدم؟ من اگه کار نداشتم عمرا پامو تو این خونه نمیذاشتم! -ببین من خودم کلاغ و رنگ میکنم جای طاووس به مردم قالب میکنم، از این حرفا به هر کس میزنی به من نزن که حنات رنگی نداره واسم! بعد از کمی مکث گفت: میمونی یا میری؟ -فعلا یکم کار دارم، انجامشون بدم میرم! +میگم که از خر کمتری بگو نه! -لازم نیست تو درس زندگی به من بدی من خودم میدونم چیکار کنم! +اره جز اینکه میدون رو خالی کنی مگه کار دیگه ای بلدی؟ عوض اینکه درستش کنی عین بچه های دو ساله گذاشتی رفتی، بچه دوساله هم می‌فهمه من چی میگم، بیخود وقت تلف نکنم، با اجازه! فقط به خانومت بگو مایعات بخوره بخاطر تب آب بدنش کم شده اگرم نمیتونی افسانه رو بفرستم؟ -حواسم هست، میگم به طوبی خانوم. تندی برگشتم تو اتاق و درو آروم بستم، قلبم محکم میکوبید انقد که صداش رو میشنیدم و لباسم از کوبش بی امانش می‌لرزید! بعد از سه ماه اومده بود، بعد از سه ماه صداش رو شنیدم! بعد از سه ماه دوباره پا گذاشت تو این خونه، درست وقتی که از غم نبودنش مریض شده بودم! دوبار بغض تو گلوم نشست و چشمام پر اشک شد؛ تند تند آب دهنم رو قورت میدادم که اشکام نریزه، نمی‌دونستم چیکار کنم برم پایین یا نه؟چطوری رفتار کنم باهاش؟ یعنی بعد سه ماه آروم نشده؟ به خودم توپیدم: چته تو؟ انگار این سه ماه رو یادت رفته! نبود هیچیت هم نشد، الآنم قرار نیست کار خاص بکنی خیلی معمولی میری پایین! همین! تو کش مکش با خودم بودم که در اتاق باز شد، یه لحظه ترسیدم اما طوبی خانوم رو که دیدم نفسمو بیرون دادم، منِ بیدار رو که دید گفت: بیدار شدی دختر؟ حالت بهتره؟ آروم گفتم: خوبم! دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: خداروشکر تب هم نداری، بیا پایین یه چیزی بخور. سر تکون دادم و گفتم: میام الان؛ راستی، کِی اومده؟ به طبقه پایین اشاره کردم که بدونه منظورم دیاره! لبخندی زد و گفت: صبح رسید! اون که غرورش اجازه نمیده بیاد بالا تو بیا پایین ! اخمی کردم و گفتم: حالا که اینطوره منم غرورم اجازه نمیده بیام پایین! -اون اینهمه راه رو شب تا سحر اومده واسه خاطر تو اونوقت تو نمیخوای دو تا پله رو پایین بیای؟ خدایا من از دست این دختر و پسر چه کنم؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-الان میام طوبی خانوم! سرش رو تکون داد و گفت: زود بیا، یکمم به خودت برس، رنگت پریده! الکی باشه ای گفتم، طوبی خانوم که رفت از رو تخت بلند شدم، موهام رو یکم مرتب کردم و رفتم پایین، هر چند دست و دلم می‌لرزید اما سعی کردم ظاهرم ضعیف نباشه‌. روزای اول نبودنش حسابی لاغر شده بود اما بعدش که با خودم کنار اومدم حالم بهتر شد بالاخره رسیدم به نشیمن، دیار رو مبل نشسته بود و روزنامه میخوند و مثلا حواسش نبود! سرفه آرومی زدم و سلام آرومی از ته گلوم بیرون اومد! سرش رو از تو روزنامه درآورد و نگاه کوتاهی بهم انداخت و سر تکون داد! همین! بیخیال رفتار سردش رفتم تو آشپزخونه و کمی صبحانه خوردم، یکی از کلاسای دانشگاهم رو جا مونده بودم، دست جنبوندم که حداقل به دومی برسم! بی توجه به دیار دوباره پله ها رو بالا رفتم و آماده شدم، شاید این حرف نزدن و سردی کردنش دلمو به درد می آورد اما باعث نمیشد دوباره از خودم و چیزایی که دوستشون دارم بزنم! آماده که شدم پله ها رو پایین رفتم و از جلو چشمای دیار رد شدم، تا منو دید فنجون چاییش رو گذاشت رو میز و گفت: انگار این بی شوهری بهت ساخته که تو خونه بَند نمیشی! بدجوری بهم برخورد! برگشتم سمتش و گفتم: اگر  اومدی که زخم زبون بزنی همون بهتر که بری! از جاش بلند شد و رخ به رخم ایستاد و گفت: نه پس اومدم ناز خانوم رو بکشم و بگیرمش رو سرم! فکر کردی سه ماه نبودم چیزی عوض شده یا کوتاه اومدم؟ شایدم فکر کردی فراموشی گرفتم؟ ها؟ نه هنوز همونقدر ازت بیزام! چشمام رو بستم و گفتم: پس طلاقم بده! واسه چی میخوای با زنی که ازش بیزاری بمونی؟! بلند خندید و گفت: طلاقت بدم که خوش به حالت بشه؟ طلاقت بدم که بری وَر دل اون حروم لقمه و به مراد دلت برسی؟ کور خوندی خانوم! این راهی که میری تهش هیچه! سر زندگیت میمونی! با لباس سفید اومدی با همون لباس هم میری!یه قدم ازم فاصله گرفت و انگار که با خودش حرف بزنه پوزخندی زد و گفت: هه! خانوم میگه طلاقم بده؛ آره حتما میدم که به معشوقش برسه! لگدی زیر میز چوبی تو هال زد و رو به من نعره زد و گفت: برو بالا هیچ گوری نمیری! -کلاس دارم به اندازه کاف‍... چنان «به درکی» گفت که از ترس چشمام رو بستم و دستام رو گذاشتم رو گوشم! -برو بالا بهت میگم! بجنب... با حرص پا رو زمین کوبیدم و رفتم تو اتاق و درو محکم بستم، طوبی خانوم پشت سرم اومد، چنگی به گونه گوشتیش زد و گفت: چی گفتی تو به این پسر؟ چی گفتی که اینطوری آتیشیش کردی؟ -هیچی! همه اش غر میزنه سرم، منم گفتم نمیخوای منو طلا‌قم بده! طوبی خانوم هینی کشید و گفت: عقل داری تو؟ یا فقط میخوای منو حرص بدی؟ پسره از خواب و خوراک زده تا بیاد اینجا اونوقت نه گذاشتی نه برداشتی گفتی طلاقم بده؟ والا این پسر خیلی خودداره که نمیزنه تو دهنت! نفسم رو فوت کردم و گفتم: از دهنم پرید، چیکار کنم الان؟! طوبی خانوم کلاسام رو نرفتم امروز، نمیشه راضیش کنی؟ الان جنی شده؛ نمی‌ذاره برم. -منو جلو ننداز خودت بگو! + ازش میترسم خب! ندیدی چه دادی زد! اون میز رو بجای من زد خودم میدونم دیگه! -خوبه میدونی و میری رو اعصاب این بچه! +حالا شما بهش بگید من کلاس دارم، درس دارم جا میمونم! -نمیگم تا درس عبرت بشه برات که هر چیزی رو هر جایی نگی! وا رفتم و خودم رو انداختم رو تخت، عصبانی بودم انقدری که حتی واسه نهار خوردن هم پایین نرفتم! ساعت شش و هفت غروب بود که طوبی خانوم اومد بالا و از تو کمد یکی از کت و شلوار های دیار رو برداشت! رو بهش گفتم: میخواد بره؟ -انگار میخواد بره جایی، فکر کنم برگرده! نفسم رو بیرون دادم و تو دلم گفتم کاش زودتر می‌رفت نه الان که من به هیچی نمیرسم، خودم رو دوباره رو تخت ولو کردم و طوبی خانوم هم رفت پایین، نیم ساعت بعد صدای در حیاط بلند شد، دویدم پشت پنجره، دیدار رو دیدم که می‌رفت سمت ماشینش. کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کراوات قرمز تن کرده بود! دروغ بود اگر میگفتم دلم براش تنگ نشده! اما تا وقتی اینطوری باهام رفتار کنه دلم نمی‌خواد بهش برگردم! در ماشینش رو باز کرد و سوار شد و رفت! یعنی برای کی انقد خوشتیپ کرده؟ دلم گرفت و برای هزارمین بار ساواش رو لعنت کردم و رفتم پایین، حسابی گشنه بودم. نهار ظهر رو به عنوان شام گرم کردم و خوردم، طوبی خانوم یه گوشه مشغول نماز خوندن بود.ساعت از نیمه گذشته بود که خسته و خمیازه کشان از جام بلند شدم از پارچ کنار تخت یه لیوان آب واسه خودم ریختم و خوردم، چراغ رو خاموش کردم و لباس راحتی پوشیدم و آماده خواب بودم، ته دلم از این برنگشتن دیار ناراحت بودم! حداقل میتونست خداحافظی کنه! رسیدم کنار تختم در اتاق باز شد و دیار اومد تو! چند لحظه ای خیره نگاهش کردم و متعجب گفتم: چیه؟ چی میخوای اینجا! +شوهر یه آدم ممکنه چیی بخوااد ازشش؟! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لحن کش دارش نشون میداد که مثل اونسری مـ....! فاصله ام رو باهاش بیشتر کردم و با حرص گفتم: تا الان کجا بودی؟هر جا بودی حالا هم برو همونجا! دست از سر من بردار! +دو روز ولت کردم سر خود شدی، هوا برت داشته فکر کردی خبریه! نه من هنوز همون دیارییَم که شب اول اونطور از ترسش میلرزیدی! یادت هست یا یادت بیارم؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: هوا برم نداشته! به نبودت عادت کردم! مگه ازم بیزار نبودی؟ پس تو اتاقم چیکار میکنی؟ +ازت بدم میاد ولی هنوز زنمی! هر وقت دلم بخواد میام هر وقتم دلم بخواد میرم! به یه قدمیم که رسید گفتم: نزدیک بشی جیغ میزنم! بلند خندید و گفت: بزن، بزن ببینم کی قراره به دادت برسه؟ اصلا کی میتونه؟! -طوبی خانوم هست! سعی کردم هولش بدم اما از جاش تکون نخورد! سرش رو آورد پایین و دَم گوشم زمزمه کرد: گوشاش سنگینه! بعدشم فکر کردی طوبی خانوم میاد جلو منو بگیره؟ اصلا کسی حقشو نداره! چونه ام رو یه طوری تو مشت گرفت و فشرد که حتم دارم انگشتاش روی پوست سفیدم رد به جا گذاشتن! تو صورتم غر.ید و گفت: دو صباح رفتی دانشگاه فکر کردی آدم شدی و واسه من روشنفکر شدی . فکر کردی کم هست برام؟ من جایی بودم که هزار تا بورِ چشم رنگی سر و دست میشکوندن که فقط بهشون نگاه کنم...! با غیظ گفتم: به درک! خلایق هر چه لایق، بغض نشسته تو گلوم باعث شد صدای حرصیم بلرزه! با جفت دستام هولش دادم عقب و با بغض و نف..رت گفتم: ازت متن.فر..مم حالم ازت بهم میخوره! پوزخندی زد و گفت: تازه کجاشو دیدی!فعلا اولشه! لبام از بغض میلرزید فکر نمی‌کردم روم دست بلند کنه! ع دوباره جلو اومد و دستش رو کشید جای سیلیش و گفت: دردت گرفت کوچولو؟ هنوز قلبت نسوخته معنی دردو بفهمی! یه قطره اشک بی اجازه سُر خورد روی گونه ام، انگشتاش نوازش وار روی گونه ام کشیده شد خیسی اشکمو پاک کرد!ا هیچ حسی جز انزجار نبود! اشکای مونده پشت پلکام جاری شدن، با دستام به سینه اش مشت های بیجون میزدم!اما فایده نداشت!.... چشمام از شدت گریه می‌سوخت،دیار آسوده خوابیده بود و صدای نفس های آرومش به گوشم می‌رسید!خوابم میومد و حسابی خسته بودم ،اما درد روحی نمیذاشت.طول کشید تا کنار بیام و بخوابم!صبح که بیدار شدم ، از گریه زیاد، پلکام ورم کرده بود و سرم سنگین و دردناک بود! آروم تو جام چرخیدم و نگاهی به پشت سرم انداختم، دیارهنوز خواب بود!میخواستم از جام بلند شَم و بیشتر از این پیشش نباشم اما نمیتونستم، سرم درد میکرد. بیخیال درد سرجام نشستم، همون موقع تخت تکونای ریزی خورد،تا اومدم بلند شَم صدای بَم شده اش رو شنیدم: ماهی! یه طور شوکه و مبهوت صدام کرد، بعد از سه ماه اسممو از زبونش شنیدم! سرم رو مایل کردم سمتش و بدون اینکه جوابش رو بدم از جام بلند شدم. رو تخت نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود! وایسا..دیشب.. پرسشی نگاهم کرد، با دیدن صورتم ابروهاش بالا رفت و کمی اخم کرد! حق به جانب گفتم: دیشب؟ از من می‌پرسی؟ دیشب  تا خرخره مس‍.... کرده بودی.. از جاش بلند شد، از آیینه نگاهی به صورتم انداختم،صورتم از سیلیش سرخ شده بود. اومد سمتم و گفت: خب دیشب! یه چیزایی یادمه...ازش رو گرفتم و گفتم: برگرد همونجا که بودی، کمتر منو آزار بده! نذار بیشتر از این ازت مت‍نفر بشم! دستش رو گذاشت رو دهنم و همون‌طور که تو چشمام زل زده بود غرید: میتونی محض رضای خدا هم که شده پنج دقیقه دهنت رو ببندی یا نه؟ یه جوری طلبکاری که انگار جامون عوض شده! حرفای گنده تر از دهنت نزن که من رسوندمت اینجا که هستی! هر حرفی که میزدم و به مزاجش خوش نمیومد رو با یه حرف بدتر جواب میداد! دستش رو از رو دهنم برداشت. نفسی گرفت و با مکث کوتاهی ادامه داد: خبعصبانیم کردی کنترلمو از دست دادم. داشت عذرخواهی میکرد؟ در لفافه بدون اینکه مثلا به غرور خانزاده بودنش بربخوره! نگاه کوتاهی بهش انداختم دلم نرم نشده بود هیچ بدتر بخاطر تحقیراش هم دلگیر شده بودم! بی توجه بهش روسری بزرگی از کمد درآوردم و انداختم رو سرم و از اتاق رفتم بیرون. انگار طوبی خانوم نبود که هیچ صدایی نمیومد؛ رفتم تو آشپزخونه، ث برای خودم چای نبات درست کردم و با نون پنیر خوردم.کمی بعد دیار هم با موهای نمناک و لباس های مرتب اومد، تا اون اومد من از جام بلند شدم و گفتم: می‌خوام برم دانشگاه! باز مثل دیروز نشه!بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: برو! باهم حرف می‌زدیم، کنار هم بودیم اما به اندازه یه دنیا فاصله بینمون بود! لباس مرتبی تن کردم و لباس یقه داری پوشیدم و با کمی بزک و آرایش کبودی زیر چانه ام رو پنهان کردم، کتابام رو برداشتم و رفتم پایین، دیار با تلفن گوشه خونه مشغول بود: خدمت میرسم استاد، وظیفه است!راضی به زحمت نیستم، تنها خدمت میرسم! کوتاه خندید و گفت: من که کاری نکردم، وظیفه بوده! عمری باشه دوباره در خدمتتون باشم. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تنها گفتنش رو خوشم نیومد! انگار که کلا منو از زندگیش خط زده باشه! بغض تو گلوم نشست اما سریع جلوی خودم رو گرفتم و از خونه بیرون رفتم. فکرم درگیر تماسش بود، حدس میزدم با همون استادش که مهمونمون بود حرف میزد!لابد یه کاری کرده براش که دعوتش کرده! از فکر و خیالش بیرون اومدم و مسیر دانشگاه رو پیش گرفتم، کلاس اولم رو از دست داده بودم ولی به بقیه اش رسیدم. آخرای کلاس از  خستگی ضعف کردم! بدنم یخ کرد و چشمام سیاهی رفت، سرم رو گذاشتم رو دستم، کاش یه چیز شیرین میتونستم بخورم، اما تو کیفم هیچی نداشتم. کلاس تموم شده بود و کم کم داشت خالی میشد، اما من همچنان سرجام نشسته بودم به امید اینکه بهتر بشم و سرم گیج نره! -خانوم کلهر حالتون خوبه؟ سرم رو بالا گرفتم، کلاس خالی بود و جز من و این مرد رو به روم کسی سر کلاس نبود! سر تکون دادم و گفتم: بله، چیزی نیست فکر کنم فشارم افتاده! الان بهتر میشم. -اجازه بدین برسونمتون! اینطور نمیشه، به نظر مساعد نمی‌آید! لبخند زورکی زدم و از جام بلند شدم و گفتم: چیزی نیست، ممنون از لطف شما! وسایلم رو با دستایی که از ضعف می‌لرزید جمع کردم و ببخشید کوتاهی گفتم و از کلاس بیرون رفتم. به سختی و با چشم هایی که مدام سیاهی می‌رفت خودمو رسوندم به یه بقالی و یکم شکلات و کیک خریدم، با خوردنشون حالم بهتر شد، رو به راه که شدم از همون گوشه کنار راه افتادم، دوست نداشتم زود برسم خونه!عین روزای اول دلگیر بودم و یه کوه غصه رو دلم بود، نمی‌دونم چطوری از داروخانه دیار سر درآوردم! اصلا نمیدونم چرا اومدم اینجا؛از پشت شیشه به داخل داروخونه نگاه کردم،چی میدیدم،دختر استاد بود با یه لباس آرایش آنچنانی داشت برای دیار عشوه میریخت ،اول خواستم برگردم ،ولی پیش خودم گفتم بذار خودم و نشونش بدم ،ببینم چیکار میکنه ،دیار تا من دید شوکه شد ،قیافه دختره هم تو هم رفت، میدونستم اما خودم رو زده بودم اون راه!دختر شروع کرد به حرف زدن و بدون اینکه به من توجه کرد ،به دیار گفت میتونین منو برسونین خونه،حالم بد شد سرم و انداختم پایین و از داروخونه بیرون رفتم،دیار بعد چند ثانیه دنبالم اومد ،بهم گفت صبر کن برسونمت ،گفتم برام مهم نیست ،راحت باش نمیخوام جلوی خوشیت و بگیرم،در ماشین و باز مرد و با تحکم گفت سوار شو،دختره با دهن باز فقط مارو نگاه میکرد،سوار شدیم ،گفت به خاطر تو به مهمونی استاد نرفتم، مگه من گفتم نرو که منت میذاری سرم؟ هنوز دیر نشده! میتونی خانوم رو سوار کنی و بری! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، اگه بگم از نرفتنش تو دلم عروسی بود دروغ نگفتم! همین که اون دخترو با خودش نبرد و نرفتن برام بسه. تا خونه هیچ حرفی نزدیم، ماشین رو تو حیاط خاموش کرد! بی حرف پیاده شدم و اونم دنبالم اومد، در هال رو تقریباً کوبید و رو به منی که داشتم پله ها رو بالا میرفتم گفت: کجا؟ بیا جواب حرفایی که زدی رو بگیر! خونسرد نگاهش کردم و گفتم: من وقت جنجال ندارم! کارای مهم تری هست که باید انجام بدم! دستاش مشت شد و گفت: دیگه داری بیشتر از قدت حرف میزنی! تو دهنی میخوای؟ -تو که زدی،بازم میخوای و میتونی بزن برام مهم نیست، بیشتر از این نمیتونی نفرت انگیز بشی! رنگش به آنی سرخ شد؛دستی پشت گردنش کشید و گفت: بالا بالا حرف میزنی و یادت نمیاد خودت چیکارا کردی؟ صدامو بلند کردم و گفتم: چیکار کردم ها؟ تو زندگیم با تو چیکار کردم؟ خیانت کردم بهت؟چیکار کردم که اینطور محکومم میکنی؟ من فقط یه سری چیزا رو از سر ترسم نگفتم! میتونی بفهمی اینو؟ من میتر...سیدم همین! -تو خیانت نکردی؟ پس من تو کوچه تنگ کنار خیاط خونه با اون حیوون قرار مدار گذاشتم؟ تو حتی وقتی که من بخاطر تو اون عوضی رو زیر مشت و لگد گرفتم از اون دفاع کردی! میترسیدی بلایی سرش بیاد! تقریبا جیغ کشیدم: نه احمق! من فقط نمی‌خواستم یبار دیگه پات به شهربانی و مأمور و آژان وا بشه میفهمی؟ ساواش تهدید کرد که اگه نرم میاد همه چیو بهت میگه! من از خودت و حرفات و خط و نشون کشیدنات میترسیدم! از اینکه منطق نداری! بخاطر همینا رفتم یه سیلی هم نثارش کردم اما تو حتی فرصت دفاع به من ندادی! بدنم می‌لرزید،دوبار ضعف اومد سراغم! نفسم رو بیرون دادم و گفتم: حالا من خائنم یا تو؟ -من خائن نیستم! اون فقط بابت دعوت کردن من اومده بود، داشتم میرفتم مهمونی که تو سر رسیدی! همین؛ هیچ چیز خاصی وجود نداره، من خائن نیستم اما تو همچنان یه دروغگویی که خیلی چیزا رو ازم پنهون کردی! نمیتونم ببخشمت!+دیگه بخششت برام مهم نیست؛ حاضرم طلاقم بدی برگردم خونه آقام اما یه لحظه هم اینجا نمونم!من دروغ گفتم چون تو نذاشتی صادق باشم! پوزخندی زد و گفت: گناه خودت رو گردن من ننداز!معلوم نیست الآنم راست میگی یا نه! سه ماه وقت داشتی فکر کنی دروغ ببافی! -چرا با کسی که بهش اعتماد نداری میمونی؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سه ماه گذشته شاید با کَس دیگه ای هم بودم! تو سرم انگار خالی شده بود! فکر میکردم زودی خوب میشم اما بدتر شدم، طوری که کامل چشمام سیاهی رفت و دستم از نرده شل شد! قبل اینکه سقوط کنم تو  جای گرمی فرود اومدم. چشمام رو که باز کردم تو اتاق خودمون بودم، حالم بهتر شده بود، سعی کردم تو جام بشینم،چسب رو دستم نشون از این بود که برام سرم زدن! لباسامم عوض شده بود. از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت در، پله ها رو پایین رفتم، دیار تو هال نبود! از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم دیار تو حیاط نشسته بود و مشغول کباب درست کردن بود! بعد از مدتها یه لبخند رو لبم نشست از اینکه بهم توجه کرده بود!  رفتم تو آشپزخونه و آبی به دست و روم زدم؛ سعی کردم یکم مرتب باشم لااقل! صدای باز شدن در که اومد خودمو مشغول سفره چیدن کردم، جدیدا موقع دیدنش انقدر دلهره داشتم که انگار روزای اول زندگیمون داشت برام تداعی میشد! اومد تو آشپزخونه و با دیدن من گفت: بیدار شدی؟ سرم رو تکون دادم اونم دیگه چیزی نگفت، حتی نپرسید حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ حرصم گرفت اما به روی خودم نیاوردم، کبابا رو گذاشت سر سفره، بوش داشت معده گرسنه ام رو مالش میداد، اشتهام باز شده بود و حس میکردم حتی یه گاو هم میتونم بخورم! تقریبا رو به روش نشستم؛ بعد از سه ماه سر یک سفره غذا میخوردیم، دوتایی! به کبابا اشاره کرد و گفت: بخور! باز نیوفتی رو دست و بالم! بخور اگر من نبودم از پله ها نیوفتی پایین! حرفاش آزار دهنده بود، یه طعنه ای تو حرفاش بود که عذابم میداد! بسم الله تو دلی گفتم و مشغول خوردن شدم، وسط غذا خوردن بودم که گفت: فردا میرم! همین جمله دو حرفیش باعث شد لقمه تو گلوم گیر کنه! نگاه رو تا صورتش بالا کشیدم و گیج نگاهش کردم، مردمک چشماش چرخید و در و دیوار آشپزخونه رو نشونه گرفت و گفت: میدم هر چی که لازمه طوبی خانوم بخره! هر چی هم لازم بود بخر! بغض گلوم رو فشار میداد، باز میخواست بره، یعنی هیچی حل نشده بین ما! به زور سرم رو تکون دادم و باشه ای گفتم! تمام اشتهام کور شد، اشک تا زیر چشمم رسیده بود و به زور خودم رو نگه داشته بودم که گریه نکنم! لقمه هام رو با آب قورت میدادم و بعد هم بلند شدم و به بهانه شستن دستام رفتم تو دستشویی! نمی‌دونم شب چطوری صبح شد؛ فقط دم دمای صبح دو ساعتی رو خوابیده بودم،فکر میکردم بعد از حرفای دیروزم میبخشه، یا لااقل یکم مهربون تر میشه، با غذای دیشب امیدوار شدم اما بدجور خورد تو پَرم! وقتی رفتم پایین خبری از دیار نبود و تمام بغضی که از دیشب تو گلوم مونده بود آزاد شد... دیار: به نوچه حشمت اشاره زدم درو باز کنه، در آهنی و بزرگ انباری با صدای بلندی باز شد، انباری تاریک و نمور بود و صدای جیرجیرک و موش از گوشه کنار میومد! قدم به قدم جلو رفتم، صدای کفشام تو انباری می‌پیچید! تکون خوردنش رو اون صندلی فلزی رو می‌دیدم! به چند قدمیش رسیدم، بخاطر کتکایی که نوش جان کرده بود پای چشمش ورم کرده بود، چشمای سبزش به سختی از بین اونهمه ورم قابل تشخیص بود! از تو جیبم یه نَخ سیگ‍ار بیرون آوردم و با فندک روشن کردم و پوک عمقی زدم و همون‌طور که دودش رو بیرون میدادم روبهش گفتم: بد که نگذشته بهت؟ تقلایی کرد و گفت: دعا کن پام نرسه بیرون وگرنه بلایی.. پریدم وسط حرفش و با غیظ گفتم: خفه شو! کی گفته قراره بری بیرون که خط و نشون می‌کشی برای من؟ هان؟ کی باشی؟ -دورت پر آدمه میتازونی جرأت داشتی تنها رو به رو میشدی! خندیدم و گفتم: آخه تو عرضه داری شلوارت رو بالا بکشی؟ حیف من نیست بخوام تورو بزنم؟ ارزشش رو نداری! پوزخندی بهم زد و گفت: ولی زنت اینطور فکر نمیکنه! ایندفعه نذاشتم حالمو بد کنه؛ میدونست نقطه ضعفم چیه که مدام دست میذاشت روش! آروم گفتم: زنِ من چی فکر میکنه؟ جز اینه که عرضه نداشتی نگهش داری؟ چی فکر می‌کنه که تو کوچه کنار خیاط خونه ازش سیلی خوردی؟! تکون خوردن مردمکاش رو دیدم، چند لحظه بی حرف نگاهم کرد و بعد گفت: بالا بری پایین بیای منو میخواد! -تورو میخواد و سه ماه بعد از نبود شوهرش اونطوری باهات تو خیابون رفتار کرد! یه قدم جلو رفتم و گفتم: ببین جوجه دفعه اخرته که ردی ازت تو زندگیم میبینم؛ سری بعد بلایی سرت میارم که ننه ات نشناسدت، فهمیدی؟ دفعه آخره! دفعه آخریه که می‌خوام ریختت رو ببینم شیر فهم شد یا بسپارم بیرونیا بهت بفهمونن! -پا پَس نمیکشم! من میخوامش، تو بفهم اینو! خیز برداشتم سمتش و موهاش رو تو مشت گرفتم و سرش رو کشیدم عقب و تو صورتش گفتم: انگار قید دندونات رو زدی پسر اسماعیل خان! چه خبر از دختر تیمسار فلاحی؟ می‌دونه افتادی دنبال زن شوهر دار؟ می‌دونه چه غلطایی می‌کنی؟ می‌دونه یا بهش بگم؟من انقدری نفوذ دارم که دو به سه نرسیده به گوشش برسونم!از جونت سیر شدی؟شانس بهت رو آورده پشت پا بهش نزن! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برو دنبال زندگیت و دست بکش از زندگی من وگرنه آت‍یش میزنم به زندگیت.موهاش رو ول کردم و چند ثانیه ای به چشم های بهت زده اش نگاه کردم و بی حرف رفتم بیرون. رو به حشمت گفتم: دو سه روز دیگه نگهش دارین، زخماشو ببندین، مطمئن که شدین حرفی نمیزنه ولش کنین بره! حشمت سری تکون داد و چشمی گفت. سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه، وسایلم رو جا گذاشته بودم مجبور بودم واسه برداشتنش برگردم. نیم ساعتی تو راه بودم تا رسیدم، در خونه رو باز کردم و رفتم تو، چشمی تو خونه چرخوندم اما ندیدمش، پله ها رو بالا رفتم و در اتاق خودمون رو باز کردم. رو تخت نشسته بود منو که دید از جا پرید؛ انکار صدای در ترسونده بودش، چشمای خیس و سرخ شده اش رو دزدید و گفت: نرفتی؟ صداش گرفته بود،از چشم های سرخش هم مشخص بود که گریه کرده! رفتم سمت کمد و گفتم: وسیله هامو جا گذاشتم! بردارمشون میرم! طوبی خانوم نیومده؟ -نه هنوز. وسایلم رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، بخاطر دروغاش و پنهون کاری هاش نمیتونستم ببخشمش! بخاطر اینکه جلوی اون پسره آسمون جُل خوردم کرد و غیرتمو به بازی گرفت! و بخاطر حق به جانب بودنش؛ حس میکردم پشیمون نیست از اینکه دروغ گفته! طلاق طلاق کردنش هم عذابم میداد میترسیدم که نکنه واقعا دلش هنوز پیش اون مردک مونده؟! اگر از دیشب فقط و فقط می‌گفت بمون! محال بود یه قدم از این خونه دور بشم، اما الان فقط برای اینکه اتفاق چند شب پیش تکرار نشه میرفتم، میرفتم که تنب‍یه بشیم، هم من هم اون! من بخاطر تندیام! به اندازه کافی مقصر بودم! اونم بخاطر دروغاش! وسایلم رو برداشتم و رو بهش گفتم: اوضاع خیابونا نا آرومه زیاد بیرون نمیری! یه قدم کج بذاری گرفتار میشی؛ نه گرفتار من! گرفتار اون بالایی ها! هر چی که لازم بود، افشار هست، طوبی خانوم هم هست، جز برای درس و کارای ضرور بیرون نرو! -تو که برام بپا گذاشتی دیگه توصیه کردنت چیه؟ هر جا برم اونام هستن! با این حرفش بهمم ریخت، اگر بخاطر بپا ها با ساواش تندی کرده باشه چی؟ اخم کردم و گفتم: همین که گفتم، چه بپا باشه چه نه جز برای کار ضرور بیرون نمیری! روش رو برگردوند و زورکی سرش رو تکون داد! هر چقدر می‌گذشت انگار اوضاع بدتر میشد؛ اونکه کوتاه نمیومد منم عمرا کوتاه میومدم، چون شرفم رو نشونه رفته بود! خداحافظی آرومی کردم و پله ها رو پایین اومدم، صدای پاهاش که پشت سرم میومد رو میشنیدم! وسیله هارو گذاشتم تو ماشین، انگار میخواست یه چیزی بگه اما دست دست میکرد، همین که در ماشین رو واسه سوار شدن باز کردم گفت: کی برمیگردی؟ -هر وقت کارام سبک بشه برمی‌گردم! برو تو، بیرونسرش رو تکون داد و خداحافظ آرومی گفت و برگشت تو خونه! دختره سرتق زبون نفهم! اگر ناراحت نیست از رفتنم گریه کردنش چیه؟ اگر ناراحته این رفتارش چیه؟ سری تکون دادم و ماشین رو از حیاط بیرون بردم، همون موقع ها هم طوبی خانوم رسید و خیالم از بابتش راحت شد، بماند که یک ساعتی منو موعظه کرد که دور نشم بهتره! اما نمیتونستم دور نشم! حس میکردم بمونم غرورم بیشتر از اینا جریحه دار میشه. زدم به دل جاده و حوالی نیمه شب رسیدم عمارت! در رو برام باز کردن و ماشین رو بردم تو حیاط، خسته بودم و تنم از رانندگی طولانی کوفته بود؛ دادم وسیله هامو بیارن تو خونه، جلو در شلوغ و پر از کفش بود رو به آهو پرسیدم: کسی اینجاست؟ _بله آقا، ظهری خانواده خاله اتون اومدن! نفسمو فوت کردم، خستگیم دو چندان شد با شنیدنش، سرم رو تکون دادم و رفتم تو... آخر شب بود و نشیمن خالی! حتما رفتن بخوابن! نفس راحتی کشیدم و راه کج کردم سمت اتاقی که این سه ماه توش بودم! دستم رو که گذاشتم رو دستگیره صدای پریناز رو از پشت سرم شنیدم: دیار! رسیدن بخیر... چشمام رو بستم، سعی کردم خونسرد باشم، برگشتم سمتش و سر تکون دادم و سلامی دادم و گفتم: خوش اومدین! پاهاش رو تکونی داد و جلو اومد، پاهای لختش از زیر لباس خواب سفید ساتن بلندش که تا قوزک پاش می‌رسید پیدا بود. دو قدمیم ایستاد و گفت: تنها اومدی؟ البته شنیدم که چند ماهه تنها اینجایی! سر تکون دادم و گفتم: صلاح دیدم اینطور باشه، ایلماه درس داشت، نخواستم نصفه ول کنه! -دانشگاه می‌ره؟ با غرور گفتم: پزشکی میخونه! لبخند زورکی زد و گفت: عجیبه که سه ماه دور از هم بودین آخه یادمه خاطرشو خیلی میخواستی، اینکه تحمل کردی عجیبه...! +من خسته راهم؛ با اجازه میرم بخوابم! سرش رو تکون داد و منم در اتاق رو باز کردم، تمام وسیله های اتاق رو عوض کرده بودم، به چند دلیل یکی اون طل‍سمی که تو اتاق بود و دومی هم وسایلی که پر خاطره بودن،تو این سه ماه فقط خودم رو عذاب داده بودم! کتم رو آویزون کردم و لباسام رو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم، تختی که از روز اول بالش اوو کنار بالشم خالی بود... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️آرزوهایت را از او طلب کن ✨چرا که ♥️خواست خواستِ خداست ✨هر آنچه او ♥️بخواهد همان مي‌شود ✨به اراده ی او  ♥️هرغیر ممکنی ممکن می گردد ✨شبتون پر از ♥️آرزوهای دست یافتنی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی هرچقدر هم که بد به نظر برسه، همیشه کاری هست که بشه انجام داد و توش خوشحال بود. گاهی لازمه یه آرزوهایی رو خاک کنی تا بجاش جوانه ی آرامش در وجودت سبز بشه ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾