eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
626 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا این حرفا رو در حالیکه تظاهر می کرد بغض داره می زد ولی از صورتش چیزی پیدا نبود ، فخرالزمان چیزایی که خریده بودیم گذاشته بود دم در و تازه وارد شده بود و با صدای بلند گفت اسد ؟ نزاکت خانم برین چیزایی که خریدیم بیارین تو. چی شده ؟چه خبره ؟ماجون قرارمون این نبود که شما محترم رو بیارین در این خونه ،ننجون که خیلی عصبانی بود و هنوز سعی می کرد دست جهانگیر رو از توی دست ماجون در بیاره با حرص گفت : بفرما ،بفرما خانم خانما اینم نتیجه ی کارای تو !خوب شد حالا ؟ اومده بچه ها رو ببره ، همینو می خواستی ؟ فخرالزمان گفت : چی ؟ ماجون ؟ همچین چیزی نمیشه، من بچه ها رو نمیدم ، اصلاً نمی خوام اون محترم بچه های منو ببینه. و دست جهانگیر رو که حالا به گریه افتاده بود از دست ماجون رها کرد و گفت برو بالا مامان جون نترس چیزی نیست ،ماجون که رنگ به صورت نداشت گفت : الهی قربونت برم تو که این همه خانم بودی بزار بچه ها رو یکی دو روزی ببرم، روز عیدم می برم  ملاقات باباشون بعد  خودم برشون می گردونم . تو که زن دل رحمی هستی، هر چی باشه اونم باباشونه بزار پسراشو ببینه ،اردشیر که از کشمکش ننجون و جهانگیر ترسیده بود و حالا دیگه عقلش می رسید .گفت : من نمی خوام بابام رو ببینم ،باهات نمیام ماجون . نگاهم افتاد به فخرالزمان داشت مثل بید می لرزید طوری که دندون هاشو بهم می خورد با همون حال گفت : ماجون شنیدین ؟ اصلاً باباشون رو به اون حال نبینن بهتره ،لطفاً الان برین ،دوست ندارم بهتون بی احترامی کنم ؛ حتی بچه ها هم نمی خوان با شما بیان ،لطفاً برین خواهش می کنم دست از سرم بر دارین ؛  شما حق نداشتین محترم رو بیارین در خونه ی من ،آخه نمی فهمم شماها با چه رویی میاین سراغ من ؟ماجون گفت : گوش کن دخترم ، من به جمشید قول دادم ،فخرالزمان گفت : خب بی خود قول دادین به چه حسابی این قول رو دادین مگه قبلش از من پرسیده بودین یا چی ؟ فکر کردین خب فخرالزمان رو دوباره خر می کنم و هر کاری دلم خواست باهاش می کنم !!من بچه ها رو دست شما نمیدم... خودتون میگین جایی برای زندگی ندارین بعد اومدین بچه ها ی منو کجا ببرین ؟ خونه ی عمه ای که یک ذره رحم به دلش نیست ؟ گفت : من می دونستم ،ای دختره ی بی حیا و چشم دریده آخر نمی زاره ما زندگیمون رو بکنیم و رو کرد به منو با تندی گفت :  من بالاخره زهر خودمو به تو می ریزم تا دست و پاتو از زندگی عروس من و نوه هام بکشی بیرون (..) حرف زشتی که نثار من کرد که باور کردنی نبود ،سرجام خشک شده بودم و باورم نمیشد همچین حرفی از دهنش در بیاد، ولی فخرالزمان رو بیشتر عصبانی کرد و فریاد زد از خونه ی من برین بیرون ،رفتم جلو و اونو گرفتم وگفتم : آروم باش ،طوری نشده که حرف باد هواست ،ولش کن من ناراحت نمیشم ،تو برو توی اتاق ،ولی اون همینطور که توی بغل من می لرزید به گریه افتاد و داد زد آخه چرا دست از سر من بر نمی دارین چی می خواین از جونم ،ولم کنین دیگه ، خسته شدم ، خسته شدم ، به خدا دیگه نمی تونم تحمل کنم ؟ گفتم : آروم باش بهت میگم تو برو توی اتاق  ، من بلدم جوابش رو بدم ،نگران من نباش و رو کردم به ماجون و ادامه دادم ،الان شما چرا نمیری ؟ بسه دیگه نمی ببینن حالش بده ؟ گفت : به تو چه دختر دهاتی بدبخت ،عروس خودمه تو این وسط چیکاره ای ؟ گفتم : منظورتون از عروس همونی نیست که پشت سرش می گفتین مار هفت خط ؟حالا چی شده که من دارم چیز یادش میدم ؟ نگفتین پر فیس و افاده است؟ نگفتین زیر سرش بلند شده و جمشید رو ول کرده ؟ ماجون زود باش تا درد سری درست نشده از اینجا برو ، برو دیگه ام این طرفا پیدات نشه . ننجون از یک طرف و نزاکت هم از طرف دیگه می خواستن بیرونش کنن که ماجون فریاد زد، آی ! آی چند نفر به یک نفر ؟ خدا ، خدا ، به دادم برسین منو زدن ، منو زدن ، خجالت بکشین حمله کردین به یک پیرزن ، که  محترم و سرور با حالتی تهاجمی و عصبی  اومدن توی حیاط و داد و فریاد راه انداختن، اسد یک چماق دستش گرفته بود و  براق شد اونا رو بزنه ،داد زدم اسد چیکار می کنی ؟ اونو بنداز زمین ، تو برو مواظب بمانی و پسرا باش از اتاق بیرون نیاین. و سینه سپر کردم جلوی فخرالزمان و گفتم : چیه می خواین با زور بچه ها رو ببرین ؟ نمی زارم ، حالا می خواین چیکار کنین ؟ محترم  دوتا فحش بد به من داد و گفت : آکله همچین دست و پاتو جمع می کنم که نفهمی از کجا خوردی نحس ِ نجس ، از وقتی پاتو گذاشتی توی زندگی ما روز خوش ندیدیم، کاری می کنم که آرزوی مرگ کنی ، حالا ببین . اینو که گفت فخرالزمان حالتی پیدا کرد مثل اون روز که در اتاق منو باز کرده بود بهم حمله کرد ، اون به این حالت نمی افتاد ولی اگر می افتاد دیگه چیزی حالیش نبود ،می خواست محترم رو بزنه ولی قبل از اون محترم و سرور در یک چشم بر هم زدن بهش حمله کردن ، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
محترم کلاه رو از سرش کشید و موهای اونو گرفت ، صدای شیون و واویلا از خونه ی ما بلند شده بود ،خواستم فخرالزمان رو نجات بدم ، ولی اون موهاشو رها نمی کرد  اسد از پشت سر با همون  چماق زد توی کمر محترم و اونم فخرالزمان رو با شدت هر چی تمام تر هل داد و سرش خورد لب حوض ، یک مرتبه سکوت شد. فخرالزمان فوراً سعی کرد بلند بشه صورتشو برگردوند و  به یک باره خون همه ی صورت و گردنش رو گرفت و هر دو چشمش پر از خون شد. فریاد زدم و دویدم به طرفش ،دیگه به هیچی توجه نداشتم ، فقط می گفتم اسد بدو تاکسی بگیر  ، اسد بدو ، زود باش . اونقدر خون زیاد بود که نمی فهمیدم کجاش خورده و فکر می کردم از چشمش داره خون میاد ، جیغ می زدم و تو سر و صورتم می کوبیدم . دیگه هیچی یادم نیست جز اینکه وقتی  فخرالزمان رو سوار ماشین می کردم دیدم که کالسکه ی اونا دور شد ، فقط یک دستمال گذاشته بودم روی صورتش و اشک میریختم ،خودشم نای حرف زدن نداشت ، روی دست من افتاده بود و ناله می کرد ، هنوز هیچ کدوم نمی دونستیم چی شده برای همین بی اندازه نگران بودم. وقتی دکتر اونو دید و صورتشو پاک کردن گفتن پیشونیش شکافته شده و باید بخیه بزنن و از من خواستن از اتاق برم بیرون ،به فخرالزمان گفتم : عزیز دلم من اینجا پشت درم، نترسی چیزی نشده بخیه می زنن و خوب میشی . گفت : من درس عبرت نمی گیرم ، همش تقصیر خودمه . گفتم : الان دیگه به این چیزا فکر نکن ، خدا رو شکر چیز مهمی نیست ، از اتاق اومدم بیرون ولی دلم داشت می ترکید حس بدی داشتم و می خواستم فریاد بزنم ،همینطور که تو راهروی مریضخونه بی قرار راه می رفتم و گریه می کردم یک مرتبه سینه به سینه با علیرضا روبرو شدم ، درست مثل این بود که برق به هر دوی ما وصل کرده بودن ، هراسون پرسید : چی شده ؟ تو اینجا چیکار می کنی ؟ به صورتش نگاه کردم و گریه ام بیشتر شد احساس کردم پناهگاه امنی پیدا کردم . اون علیرضا بود کسی که بار ها و بارها به کمک من اومده بود و باعث خوشحالیم شده بود و بشدت بهش اعتماد داشتم گفتم : تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت : اول تو بگو نگران شدم بمانی خوبه ؟ گفتم : آره فخرالزمان رو آوردم ، پیشونیش شکسته ، دارن بخیه می زنن ،حالا تو بگو چرا اومدی مریض خونه ؟ گفت : اعظم خواهر کوچیکم حالش بده ، مدتی بود که تب می کرد حکیم نفهمید مریضیش چی بوده  ، دکتر آوردیم بالای سرش گفت  تب روده گرفته ، دو روزه چشمش رو باز نکرده .. مجبور شدیم بستریش کنیم ، اصلاً حالمون خوب نیست ، الان همه توی اتاقش هستن . گفتم:  متاسفم انشاالله بهتر میشه غصه نخور ، اعظم شوهر داره ؟ گفت :آره بابا دوتا هم بچه داره ، تو چطوری ؟ خودت خوبی؟ شنیدم مدرسه باز کردین ، بهت آفرین میگم ، همه دارن از عرضه و وجود تو حرف می زنن،دیگه کسی نمی تونه بگه  که فقط ادعا داری ؛ گفتم : من ؟ چه ادعایی داشتم ؟ اصلاً به کار کی کار داشتم ؟حالا ولش کن ؛ بگو تو چیکار می کنی ازدواج کردی ؟ گفت : تو چی فکر می کنی ؟ این سئوال یعنی که منو نشناختی،ببین تو به من گفتی چرا همش سر راهت سبز میشم ، الان رو چی میگی ؟ دیدی که تقدیر اینطوری می خواد ؟ یک روز بهت گفتم بازم میگم تو بالاخره عاشق من میشی خودم می دونم ، صبر می کنم تا اون روز ،گفتم ول کن بابا ؛ عاشقی چیه ؟ دنیا داره باهام کاری می کنه که از خودمم بیزار میشم . گفت : ای سودا و این حرفا ؟ سری تکون دادم و  ازکنارش رفتم تا از فخرالزمان خبری بگیرم ، کارش خیلی طول کشیده بود . پشت سرم اومد و پرسید : نگفتی فخرالزمان چرا سرش شکسته ؟ گفتم : اتفاقی بود. کمی بعد منو صدا کردن و دیدم فخرالزمان با پای خودش داره میاد ، پیشونیش رو  بسته بودن و می گفتن ده تا بخیه خورده ،علیرضا گفت :ای سودا اعتراض نداری،من می برمتون ، دنبالم بیان میرم ماشین رو بیارم . فخرالزمان با وجود اینکه با پای خودش راه می رفت ولی حالش خوب نبود و سردرد شدیدی داشت  و طوری بی حال بود و به سختی قدم بر می داشت که باید زیر بغلشو می گرفتم، و با اون حالش از علیرضا پرسید؟تو رو کی خبر کرده؟ علیرضا لبخندی زد وگفت:کلاغ ها،خدا بد نده،شما چطورین ؟ شنیدم که بد جوری خوردین زمین ! گفت:بد نبینی ولی راستی تو اینجا چیکار می کنی ؟ علیرضا گفت :فخرالدوله  اعظم حالش خوب نیست،متاسفانه از دیروز اینجا بستریش کردن،الان عزیزم و آمنه هم اینجان بالای سرش. گفت:ای وای! یعنی اینقدر حالش بده ؟ آخه چش شده؟ گفت : میگن تب روده گرفته،دیر آوردیمش پیش دکتر، الان دو روزه چشم باز نکرده ، من از اول بهشون گفتم باید بریم مریض خونه  ولی گوش نکردن،حکیم هم می گفت چائیده و  مدام بهش جوشونده می داد،ببخشید من برم ماشین رو بیارم دم در شما معطل نشین و با سرعت رفت ،فخرالزمان ناله ای کرد و دست منو محکم گرفت و گفت:ای سودا فکر نکنم عروسی کرده باشه ،به تو چیزی نگفت؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و من سکوت کردم ، حالا دیگه اون مقدار کمی که تمایل داشتم با علیرضا ازدواج کنم رو هم از دست داده بودم ،نمی خواستم تمام زندگیم رو با کسی مثل ملک خانم سر و کله بزنم ،آره من از حوادثی که برام پیش میومد درس می گرفتم و اینو فهمیده بودم که باری به هر جهت زندگی کردن نتیجه اش داشتن سرنوشتی مثل فخرالزمان خواهد بود . به محض اینکه نشستیم توی ماشین علیرضا آینه رو  به سمت من تنظیم کرد و بی پروا همینطور که رانندگی می کرد نگاهش به آینه بود و من سنگینی اون نگاه رو احساس می کردم ،اما با اینکه واقعاً هیجان زده شده بودم و.... یک مرتبه ای سودا حرفشو قطع کرد و دستهای چروکیده اش رو گذاشت روی صورتش و چند ثانیه به همون حال موند ،بعد دستی به موهاش کشید و با یک لبخند زوری به من نگاه کرد و گفت : تو رو خدا گلوتون رو تازه کنین ،مارال ؟ کجا رفتی ؟ برای خانم چای  تازه دم بیار. مارال با یک ظرف توت فرنگی اومد و گذاشت جلوی ما و گفت :مامان جون  داشتم اخبار نگاه می کردم ،خیلی اوضاع خرابه ،شلوغ شده مردم ریختن توی خیابون ، راه ها بسته شده، کسی نمی تونه از خونه بیرون بره ، نمی دونین چه خبره ، ولی شما با خیال راحت تعریف کنین  ، چایی هم چشم میارم ، اما هنوز دم نکشیده ، شما ادامه بدین تا من اخبار رو نگاه کنم ببینم چه خبره ، زود میام و رفت ،ای سودا به زحمت از جاش بلند شد و زیر دستی رو داد دست منو و ظرف توت فرنگی رو گرفت جلوم و گفت : مارال می گفت شما این میوه رو از همه بیشتر دوست دارین فرستادم براتون بهترینشو بگیرن . گفتم : واقعا ؟مارال یادش بود ؟ بله خب دوست دارم ولی نه این اندازه که شما خودتو به زحمت بندازین ، قدیم ها یک چیزی گفتم جدی نبود ،مگفت : والله الان که من دارم شما رو زحمت میدم ، انگار دارم روده درازی می کنم ، ولی خودم فکر می کنم این چیزا رو باید بگم ، می دونین آخه اتفاقاتی که برام افتاده مثل زنجیر بهم وصل هستن و اگر یکیشو نگم انگار یک حلقه از اون زنجیر افتاده باشه ،نمیشه بهم وصلش کرد . گفتم :کار خوبی می کنین  اتفاقاً برعکس همه ی اون چیزایی که تا حالا گفتن  برای من جالب بوده . یک دونه توت فرنگی گذاشت دهنش و نشست و گفت : می دونین نظر من در مورد توت فرنگی چیه ؟ درست مثل زندگی می مونه ، ظاهر فریبنده و  زیبایی داره ، طعمش توی دهن می مونه و حس خوبی به آدم میده ، ولی هر کدوم رو که می خوری فکر می کنی اونی که ازش انتظار داشتی نیست و از مزه اش لذت نمی بری و فکر می کنی بعدی خوشمزه تره ، ولی بازم نیست ، انگار یک چیزی کم داره ، گاهی بهش نمک می زنی و گاهی شکر ولی بازم همون حس رو داری ، یک چیزی کم داره ،زندگی منم همینطور بود ، همیشه احساس می کردم یک چیزی کم دارم و منتظر بودم تا اون اتفاق خوب برام بیفته. اون روزا من در گیر فخرالزمان بودم، که بشدت ساده و زود رنج و زود باور بود، بمانی رو داشتم ، حتی در مقابل اردشیر و جهانگیر احساس مسئولیت می کردم ،و ننجون، و نزاکت خانم که داشت پیر می شد و از زندگیش هیچی نفهمیده بود جز کار مداوم، بدون اینکه شکایتی داشته باشه و حالا هم اسد یک بچه ی با احساس و مهربون که به من پناه آورده بود   شده بودم مرد اون خونه ، اما قلبم خالی بود دلم شور عشق می خواست ، یک چیزی توی قلبم  کم بود،  لااقل برای من اینطوری بود شاید مثل هر زن دیگه ای نیاز داشتم یکی دوستم داشته باشه و ته دلم از اینکه علیرضا ازدواج نکرده بود خوشحال بودم. اون از دیدن اسد که در رو برای ما باز کرده بود حیرت زده شده بود و پرسید تو اینجا چیکار می کنی ؟ چقدر آقا شدی ؟ اسد گفت : پیش مامانم و آبجیم زندگی می کنم . گفت : مامانت ؟ گفتم : منظورش منم ،بیا تو یک چایی بخور خسته شدی توی مریض خونه سر پا بودی . گفت : نه ممنون فقط بمانی رو ببینم و برم، حتماً بزرگ شده، خیلی دلم براش تنگه ، اما  دلم شور می زنه، حال اعظم اصلاً خوب نیست. احساس می کردم علیرضا احساسش نسبت به من فرق نکرده،همون نگاه و همون مهربونی خالص و بی ریا و همون صداقتی که توی رفتارش بود و این باعث شده بود که دوباره جون تازه ای بگیرم و با همه اتفاقات بدی که اونشب افتاده بود بعد از رفتش  شروع کردم به لودگی کردن و خندیدن و به حساب خودم می خواستم حالا که نزدیک عید شده حال و هوای خانواده ی عجیب و غریب خودمو شاد کنم و با باز کردن چیزایی که خریده بودیم موفق هم شدم . صبح روز بعد ماشین اومد دنبالمون و رفتیم باغ، نزدیک ظهر رسیدیم، در تمام طول راه بمانی ذوق می کرد و روی پای من بالا و پایین می پرید ،می تونم بگم از جهانگیر و اردشیر پر جنب و جوش تر بود و آروم و قرار نداشت، شازده و صوفیا جلوی عمارت ایستاده بودن و ازمون استقبال کردن ،به محض اینکه بمانی رو گذاشتم زمین دستهاشو باز کرد و دوید به طرف شازده و برای اولین بار گفت,  بابا !بابا ! ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شازده هم فریاد زد جانم بابا جونم ، بیا ببینم عزیزم خوش اومدی و چنان  براش غش و ضعف  کرد که تا مدتی نوه های خودشو یادش رفت و بمانی رو بالا و پایین مینداخت ،نمی دونم بچه ها از کجا می فهمن که به یک مرد باید گفت بابا و اصلاً بمانی این کلمه رو از کجا یاد گرفته بود و همه ی ما حیرت وا داشته بود ، اما فکر می کنم خود شازده هر بار که بمانی رو می دید بهش می گفت بیا بغلم بابا جون و شاید از همین جا توی دهنش مونده بود ، خب بمانی دختر بور و چشم آبی من  که موهای زیتونی رنگ و حالت دارش تا روی شونه هاش بلند شده بود ، حالا توجه همه رو به خودش جلب می کرد. اما شازده یک مرتبه متوجه ی فخرالزمان و پیشونی  بسته اون شد و پرسید : چی شده ؟ تصادف کردی ؟ کی این بلا رو سرت آورده ؟ ولی ما با قراری که با هم گذاشته بودیم   هیچکدوم حرفی نزدیم ، حتی به بچه ها سفارش کرده بودیم که همه با هم یک داستان رو تعریف کنیم،من و فخرالزمان از خرید اومدیم خونه، پاش گرفت به پاش و افتاد و سرش خورد به لبه ی حوض ، همین . چون می دونستیم که اگر راستشو بگیم تمام عید رو شازده به کام ما زهر مار می کنه،هوا سرد بود ولی آفتاب داغی داشت و ناهار رو روی تخت های جلوی عمارت خوردیم ،جایی که منظره ای از درخت های پر از شکوفه و آسمون نیمه ابری آبی رنگی داشت ؛گفتیم و خندیدیم، بعد ظهر رفتیم به عمارت کناری که حالا می گفتیم عمارت خودمون ، که تمیز و مرتب بود جابجا شدیم،تا  روز سوم عید خیلی زیاد بهمون خوش گذشته بود،سال تحویل که حدود ساعت یازده نیم صبح بود  و همه ی ما خوشحال، با لباس های نو و آراسته دور سفره ی هفت سین توی عمارت شازده جمع شدیم و از شازده عیدی گرفتیم. و از غروب همون روز پشت سر هم ماشینی بود که میومد به باغ و میرفت، همه برای عید دیدنی و دست بوسی شازده میومدن و من و فخرالزمان از اون همه مهمون پذیرایی می کردیم و خیلی جالب بود که شازده فقط داشت برای اینکه من و فخرالزمان مدرسه باز کرده بودیم پُز می داد ،خب اون زمان خیلی زیاد برای معلم ها و کسانی که توی کار فرهنگی و آموزش بودن ارزش  قائل می شدن ، تعداد آدم هایی که سواد داشتن کم بود،برای همین حتی به کسی که تونسته بود ابتدایی رو تموم کنه تحصیل کرده می گفتن ، حالا وقتی فکرشو می کنم خندم می گیره که من و فخرالزمان هم راستی،  راستی  باورمون شده بود که آدم های بزرگی شدیم ،تا روز سوم که بعد از ظهر هوس کردم توی باغ قدم بزنم ، بمانی رو خوابونده بودم و خیالم راحت بود ، اما پامو که از عمارت بیرون گذاشتم ماشین سرهنگ رو که رنگ به خصوصی داشت رو شناختم که جلوی در عمارت شازده ایستاده بود ،رفتم جلوتر، فکر کردم اومدن عید دیدنی و به خاطر اینکه ببینم علیرضا هم اومده یا نه تا نزدیک عمارت رفتم. ولی یک مرد اومد بیرون و نشست پشت فرمون و دور زد و رفت، دیگه هیچ صدایی نمی اومد و معلوم بود کسی نیومده ،خودمو بین شالی که  دورم پیچیده بودم جابجا کردم و راه افتادم برم قدم بزنم ،یک مرتبه شازده صدام کرد و گفت : ای سودا، بابا جان بیا کارت دارم،رفتم جلو و گفتم : بفرمایید شازده،گفت : دختر کوچیکه ی سرهنگ میر عبدالهی فوت کرده خبرش رو الان آوردن ، فردا خاکش می کنن راننده اش اومده بود خبر بده ما هم باید بریم ،به فخرالزمان بگو هر دو تون  صبح قبل از طلوع آفتاب آماده باشین راه میفتیم، گفتم : ای داد بیداد خدا بیامرزه ، چشم بهش میگم، اما منم بیام ؟ گفت : خب آره، نمی خوای بیای ؟ گفتم : چرا ولی بچه ها تنها می مونن . گفت : این همه آدم اینجا هست،  ننجون و نزاکت  هم هستن ، میریم و تا غروب نشده بر می گردیم . گفتم : فکر نمی کنن که کار سختی باشه هر روز بریم تهران و برگردیم بالاخره تا هفتم که مراسم دارن، یک فکر کردی و گفت : راست میگی دیگه موندن مون هم فایده ای نداره، باشه جمع کنین بریم برای سیزده برمی گردیم . اینطوری ما راهی تهران شدیم، اما از همون موقع که فخرالزمان خبر فوت اعظم رو شنید که گویا همسن و سال من بود کاملاً منقلب شد و توی گوش من می خوند که دنیا چه ارزشی داره آدمیزاد آه و دم ، چرا بی خودی به سر و کله ی هم می زنیم؟ اگر فردا جمشید توی زندان بمیره من جواب خدا رو چی بدم؟ که نذاشتم بچه هاشو ببینه من که از شمر بدترم ؛ فکر کن خودم چقدر از دوری بچه هام عذاب می کشیدم ،شاید الان جمشید هم همینطور باشه ..من میرم به دیدنش هیچ کس هم نمی تونه جلوی منو بگیره ،خب من در مقابلش سکوت می کردم و نمی تونستم عقاید اونو عوض کنم بعدم اصلاً فکر می کردم شاید اون درست می فهمه و من درکش نمی کنم  . ما تا رسیدیم خونه و لباس مشکی پوشیدیم و رفتیم سر خاک دیگه داشتن فاتحه می خوندن و خاک سپاری تموم شده بود ،اول به ملک خانم و سرهنگ تسلیت گفتیم وبعد با نگاه کردن به اطراف  دنبال علیرضا گشتم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بالاخره دیدمش ، یکم دور از مزار اعظم ، کنار یک درخت غمگین ایستاده بود و یک دستش روی صورتش گرفته بود و شونه هاش تکون می خورد ،رفتم جلو و گفتم : غم آخرت باشه متاسفم بهت تسلیت میگم .. با چشمهای ورم کرده  و سرخ و پر از اشک به من نگاه کرد و گفت : سلام ، ممنونم تو کی اومدی؟ ندیدمت فکر کردم دیگه نمیای. گفتم : تازه رسیدیم خب از باغ اومدیم دیر شد ببخشید . گفت : دیدی خواهرم بی خود و بی جهت به خاطر جهل و نادونی این آدم ها مرد ؟ گفتم : جهل و نادونی کی ؟ سری تکون داد و گفت :  بیست روز بود که اعظم تب داشت و حالش بد بود مرتب حکیم آوردن بالای سرش ، زبونم مو در آورد که ببرنیش پیش دکتر به خرج شون نرفت که نرفت به جاش  اسپند دود کردن و بالای سرش تخم مرغ شکستن تا ببینن کی  چشمش کرده ؛ دعا گرفتن و ورد خوندن، اما  اون روز به روز حالش بدتر شد، آخرم کار از کار گذشت ، من نمی دونم این خرافات و جهل کی می خواد از بین این مردم بره، دارم دیوونه میشم. گفتم : آره ولی الان دیگه نباید اینقدر خودتو اذیت کنی  . گفت : ای سودا تو حتماً برای ناهار برو خونه ی ما من باید برم فرودگاه احمد و زنش دارن میان اونا رو بیارم،گفتم : باشه تو نگران من نباش خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن کاریه که شده ، می فهمم وقتی آدم عزیزش رو از دست میده چه حالی داره ولی بهت میگم هرکاری بکنی دیگه اون بر نمی گرده، پس مراقب مادرت  و بچه های خواهرت باش . به چشمهام نگاه کرد و با حالت خاص معصومانه ای پرسید : تو نگرانم شدی ؟ گفتم : آره خیلی زیاد ، دلم نمی خواد  غصه بخوری ،گفت : می تونم بیام پیشت باهات درد دل کنم ؟ گفتم : خب معلومه که می تونی، حتما بیا ، هر وقت خواستی بهم خبر بده، تو توی بدترین شرایط زندگیم بهم کمک کردی مگه من یادم میره ؟ با اومدن شازده و فخرالزمان حرف ما قطع شد و علیرضا رفت فرودگاه ،ما هم مجبور بودیم بریم خونه ی ملک خانم ، و بازم مجبور بودیم توی همه ی مراسم اونا شرکت کنیم ، البته هر بار خیلی کوتاه می موندیم و زیاد با ملک خانم روبرو نمی شدیم ، اصلاً اونا توی حال خودشون نبودن و داغ جوون دیدن برای آدم حالی باقی نمی زاره ، تا یک روز دیدم فخرالزمان داره با علیرضا پچ ، پچ می کنه .. فورا فهمیدم ازش چی می خواد، چون اون روزا همش در صدد این بود که راهی پیدا کنه و خودشو برسونه به جمشید و بالاخره هم به کمک علیرضا این کارو کرد اما با وجود مخالفت شدیدی که با این کار داشتم کلامی به روش نیاوردم. چون فکر می کردم جای اون نیستم و اجازه ندارم عقیده ی خودمو به اون تحمیل کنم. خوب یادمه روزی که رفت برای ملاقات اصلاً با من هم کلام نشد یک طوری رفتار می کرد که انگار از من خجالت می کشه ،موقعی که علیرضا اومد دنبالش رفتم و بازوهاشو گرفتم و گفتم : ببینم ما هنوز خواهریم ؟ گفت : قربونت برم تو رو خدا رای منو نزن. گفتم : نمی خوام این کار رو بکنم حالا که داری میری عذاب وجدان نداشته باش ، یا کارت درسته با شجاعت برو و انجامش بده ، یا فکر می کنی غلطه ، پس نکن ، ولی سرتو بالا بگیر، گفت : ای سودا تو فکر می کنی دارم اشتباه می کنم؟ راستشو بگو ،گفتم : من مهم نیستم مهم اینه که تو چی فکر می کنی ، آیا دلت رضا هست ؟ پس برو با خیال راحت ،به گریه افتاد و گفت : درد سر اینه که خودمم نمی دونم ، فقط دلم براش می سوزه و فکر می کنم اگر توی زندان یک طوریش بشه دیگه خودمو نمی بخشم . گفتم : حالا رفتن تو ضرری نداره ،برو به امید خدا ،خودشو انداخت توی بغلم و محکم منو  گرفت و گفت : ممنونم ،واقعاً ممنونم ، خیالم راحت شد . تا دم در برای بدرقه اش  رفتم و سوارش کردم ،ولی قصدم این بود که به علیرضا سفارش کنم مراقبش باشه، اما قبل از اینکه حرفی بزنم علیرضا متوجه ی  نگرانی من شد و گفت : چیزی نیست، تو چرا سخت می گیری ؟ داره میره شوهرشو ببینه، این خیلی عادیه .گفتم : فقط تو رو به خدا قسمت میدم به هیچ کس نگو و نزار کسی بفهمه ، اونقدر ها هم تو فکر می کنی عادی نیست . به سلامت. در رو بستم رفتم توی مطبخ تا به نزاکت خانم برای آماده کردن ناهار کمک کنم ، اغلب این کارو می کردم و آشپزی رو دوست داشتم، اون روزم می خواستم سر خودم گرم کنم  تا زیاد به فخرالزمان و کاری که کرده بود فکر نکنم ، اما ننجون نمی ذاشت فراموش کنم و همینطور دلواپس بود و می گفت : این خط این نشون حالا ببین کی گفتم همین کارش اگر براش درد سر نشد ؟ این دختره اصلاً غیرت نداره همین چند روز پیش زدن سرشو شکستن ، باز یادش رفت و حالا هوس کرده اون مرتیکه رو ببینه ، خانم می ترسه دل آقا برای بچه هاش تنگ شده باشه ، ای به گور پدرش و اون ماجون و بی چشم رو، می خوام هفتاد سال سیاه روی زمین نباشن. گفتم : ننجون تو رو خدا اینقدر حرص وجوش نخور ،مثلاً می خواد چی بشه ؟  اصلا فکر می کنم اینطوری بهتر شد، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فخرالزمان فکر می کرد داره گناه می کنه که نمیره به دیدن شوهرش ،خب بزار بره شاید اینطوری دلش قرار بگیره. گفت : ای مادر تو چی میگی اگر من دست و پای فخرالزمان رو جمع نکرده بودم الان ماجون داشت با ما زندگی می کرد، توام که ماشاالله خوابی و در مقابلش کم میاری می زاری هر کاری دلش می خواد بکنه . گفتم : ننجون جریان چیه ؟ گفت : هیچی مادر، همون موقع که پای اون زن اینجا باز شد ناله می کرد که جایی رو ندارم و با خواهرم حرفم شده ،من توی مطبخ بودم اومد سراغم و گفت : ننجون خودتو بزار جای این بنده ی خدا ، بیا با هم ای سودا رو راضی کنیم که چند وقتی ماجون بیاد اینجا ، کمک حال ما هم میشه ، خانمی که تو باشی دست از دهن کشیدم و گفتم : یک کلام به صد کلام این زن پاشو بزاره توی این خونه من از اون در میرم بیرون و ای سودا رو هم با خودم می برم ، تو بمون با ماجون که دلت براش می سوزه ؟ آخه بدبخت کی دیدی اون زن برای تو دلسوزی کنه ،بسه دیگه ما رو هم آلوده ی کارات کردی . .گفتم : آره! حالا که فکرشو می کنم می ببینم همینو می خواست، می دونم حدس می زدم ، اصلاً اینم می دونم که خود فخرالزمان بهشون رو میده که جرات می کنن بیان و بخوان بچه ها رو ببرن ، دیدن نرم شده روشون رو زیاد کردن. حدود ساعت دو نیم بعد از ظهر بود که علیرضا فخرالزمان رو آورد،خب از روی ادب تعارفش کردیم که بیاد ناهار بخوره ، اونم فوراً قبول کرد، تا وارد اتاق شد بمانی دوباره همون کار رو کرد و دستهاشو باز کردو  در حالیکه بابا، بابا می کرد دوید طرف علیرضا،من دیدم که صورت علیرضا چقدر تغییر کرد و با اشتیاق اونو بغل کرد و بوسید، فوراً گفتم : ببخشید بمانی  هر مردی رو می ببینه همین کارو می کنه ، نمی دونم کی بهش گفته فقط به مرد ها میشه گفت بابا. اونم بدون خجالت گفت : عیب نداره بزار بگه ولی منو خیلی خوشحال کرد این روزا غم و غصه  همه ی اطرافم رو گرفته، هیچ اتفاق خوبی  نمی افته ،میگن صبر همه چیز رو درست می کنه ، ولی من فهمیدم که  صبر بی جا زندگی آدم رو خراب می کنه ، و همینطور که بمانی توی بغلش بود نشست کنار دیوار ،من و ننجون سفره رو پهن کردیم و نزاکت خانم غذا ها رو آورد فخرالزمان از موقعی که رسید  به هوای  عوض کردن لباس رفته بود  اتاق بغلی ، همه دور سفره نشستیم و منتظر اون شدیم. ننجون همینطور که برای اردشیر و جهانگیر می کشید صداش کرد و گفت بیا دیگه مادر غذا سرد میشه... و رو کرد به علیرضا  و گفت بفرمایید؛ شما بکش الان میاد خسته شدی و گرسنه ای؛ اما یک چیزی بهت بگم: توام اشکال داری ، توام مثل فخرالزمان من ساده ای ، زود باوری، علیرضا خندید و گفت : چطور مگه ننجون منظورتون چیه ؟ گفت : منظوری ندارم که ، فقط میگم که بدونی و بی خودی با گوشه و کنایه حرف نزنی، شما به جای صبر  وقتی از کسی حرفی می شنوی دنبال راست و دروغش باش ، دستپاچه شدم و فهمیدم ننجون داره سر حرف رو باز می کنه گفتم : تو رو خدا بفرمایید ننجون دلش از جای دیگه پره  ننجون گفت : بزار بهش بگم ، بزار بدونه چرا پنهون می کنین ؟ توام که شدی عین فخرالزمان نشستی هر کس هر چی می خواد پشت سرت بگه ! علیرضا با کنجکاوی گفت : ننجون منو ببین ، حرف بزن چی می خوای بهم بگی؟یک طوری اخم هامو در هم کشیدم و صدامو بلند کردم و گفتم : سرد میشه بفرمایید دیگه،  فخرالزمان چرا نمیای ؟ که هر دوشون ساکت شدن ،ولی کاملاً معلوم بود که علیرضا قانع نشده ، ناهار رو با سر و صدای بچه ها و حرف زدن با اونا گذروندیم و علیرضا فوراً بلند شد و گفت : فردا بازم مراسم داریم مثل اینکه عزیز ختم قران گرفته تشریف بیارین ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب زیبای بهاری ✨دعا میکنم 🌸کلبه دلاتون همیشه آرام باشه ✨و شادی و برکت 🌸مثل باران رحمت ✨از آسمان براتون بباره 🌸شبتون گرم از نگاه خدا ✨و سرشار از آرامش ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنجشک از باران پرسيد: «كار تو چيست؟» ‌‌ باران با لطافت جواب داد: «تلنگر زدن به انسانهايى كه آسمان خدا را از ياد برده‌اند...» ‌‌ "گاهى بايد كركره زندگى را پايين بكشيم و با خود خلوت كنيم و به پيرامونمان با دقت بيشترى نگاه كنيم... شايد چيزهايى را از ياد برده باشيم! ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ببخشید منم خیلی کار دارم پس فردا هم احمد میره باید با اون باشم. تا پاشو از در گذاشت بیرون گفتم : ننجون ؟ با بی حوصلگی همون جا که نشسته بود دراز کشید و گفت : ننجون و زهر مار، همین که هست ؛ من اینطوریم ، صاف و ساده و راست گو،گفتم: آخه  قربونتون برم شما از فخرالزمان عصبانی هستی چرا داری منو ضایع می کنی ؟ فخرالزمان گفت : چرا از دست من ؟ مگه چیکار کردم ؟ همه دارین مثل مجرم ها باهام رفتار می کنین. گفتم : نه عزیزم کی همچین چیزی گفته ؟ حالا تعریف کن ببینم  جمشید رو دیدی چی شد، ننجون چادرشو کشید روی سرشو با حرص گفت : هیچی دهن خر شیرین شد ،جمشید حالا فکر می کنه دیدی هر کاری دلم خواست باهاش کردم پا شد اومد دیدنم ، حتماً قربون صدقه اش هم رفتی ،فخرالزمان داد زد به تو چه ؟ چرا دخالت می کنی ؟ حالا من باید از تو اجازه بگیرم هر کاری می خوام بکنم ؟ اصلاً به کسی مربوط نیست هر کاری دلم بخواد می کنم ، ای بابا چرا من باید به شماها برای کارام حساب پس بدم ؟ من تا اون زمان ننجون رو اونطوری ندیده بودم و انگار یک غیظی توی وجودش زبونه می کشید که دلش می خواست خالی کنه و می دونستم از این حرف فخرالزمان چقدر ناراحت میشه ، دلم براش سوخت و بهش حق  دادم ، اما ننجون زیر همون چادر سکوت کرد. کنارش دراز کشیدم و دست انداختم دور گردنش وسرمو بردم زیر چادر و  گفتم : فدات بشم ننجون ما توی این خونه امیدمون به شماست اگر اینطوری بهمون غضب کنی دلمون می ترکه . گفت : من خر نمیشم، نباید می رفت اون مرتیکه رو می دید، کار هیچ کس توی این دنیا به خودش مربوط نیست، باید اطرافیانش رو در نظر بگیره ، به اون خدای احد و واحد اگر جایی داشتم همین الان می رفتم ، خودم اسیر این دختر کردم و فکر نمی کردم یک روز این همه دلمو بشکنه، آدم حتی به بقال سر کوچه هم نمیگه به تو مربوط نیست، من جای مادرشم، بزرگش کردم شیرش دادم فقط نزاییدم همین . فخرالزمان با حرص رفت توی حیاط و در رو زد بهم. گفتم : من میرم باهاش حرف می زنم، ولی شما که بهتر از من می دونین که چرا این حرفا رو می زنه ، چون از کاری که کرده مطمئن نیست ، عذاب وجدان داره ، اینطوری سر من و شما خالی می کنه ، ننجون ؟ عزیز دلم من و شما باید درکش کنیم گناه داره شما خودت فخرالزمان رو بار آوردی، مهربون و با گذشت ، حالا نمی تونی ازش بخوای به دلش سنگ ببنده ، خب اونم صلاح زندگیشو اینطوری می دونم. گفت : به خدا برای خودش نگرانم چرا طلاق نمی گیره ؟ بره زن یک نفر دیگه بشه ، خندیدم وگفتم : حالا کو شوهر ننجون ؟ بین ما چهار تا فقط اون شوهر داره، خب  می خواد نگهش داره ، شما ناراحت نباش من میرم باهاش حرف می زنم. گفت : باشه ننه ! باشه اینم روش. فخرالزمان لب حوض نشسته بود و گریه می کرد، کنارش نشستم بدون اینکه چیزی بپرسم مدتی در سکوت گذشت تا خودش شروع کرد و پرسیدن  : توام مثل ننجون از دستم ناراحتی ؟ گفتم : ای بابا فخرالزمان بسه دیگه ما با هم حرف زدیم ، همون طور که گفتی به من ربط نداره و تا اونجایی که بتونم کنارت هستم. گفت : به خدا باید جمشید رو ببینی، هر روز هزار بار بیشتر از من و تو داره عذاب می کشه ، نمی دونی چقدر برای بچه ها گریه کرد ، جمشید خان به اون بزرگی شده بود عینهو یک موش ؛ اون همه دوست و آشنا همه ازش فراری شدن ، دیگه نه قدرتی داره و نه ثروتی ، به نظرم تو بد کاری کردی رفتی پیش شاه ریشه ی اونو از بیخ زدی. گفتم : نگو که به جمشید گفتی من این کار رو کردم،گفت : نه به جون اردشیر نگفتم، مگه خرم ؟ ولی... گفتم: ولی نداره فخرالزمان ، من شاه رو ندیدم و نتونستم حرفی بزنم، بی خودی حرف درست نکنی که برای همه ی ما بد تموم میشه . گفت : نمیگم ،اگر بمیرم هم نمیگم بهت قول میدم ببخشید تو رو خدا کلافه شدم نمی دونم دارم چیکار می کنم . گفتم: اول از همه برو از دل ننجون در بیار پیرزن داره غصه می خوره اون اگر حرفی می زنه به خاطر تو، ممکنه تو یادت رفته باشه که چطوری آواره بودیم و از ترس از این خونه به اون خونه فرار می کردیم ، شاید تو فراموش کرده باشی کتک های جمشید رو وقتی  لگد هاشو بلند می کرد و می کوبید توی سر ما ، ولی من و ننجون فراموش نمی کنیم ،برای همین به ما هم مربوط میشه. خلاصه اون روز گذشت کم کم داشتیم اون ماجرا رو هم فراموش می کردیم ، به خصوص که یک روز به سیزده بدر مونده هم رفتیم باغ و دو شب موندیم و چون فردای سیزده جمعه بود حسابی استراحت کردیم و حال و هوامون عوض شد. من دیگه نه خودم در این مورد حرف زدم و نه اجازه دادم فخرالزمان از احساسش با من چیزی بگه، چون خیلی زیاد دوستش داشتم و دلم می خواست خوشحال باشه و اون می تونست با حرفاش منو تحث تاثیر قرار بده و با باز شدن مدرسه هم سرمون شلوغ شد،روز سه شنبه وقتی صبح زود در مدرسه رو باز کردیم و وارد شدیم فخرالزمان گفت : ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ای سودا من جایی کار دارم تو مدرسه رو بگردون تا برگردم بعدا برات توضیح میدم و با عجله رفت. اما من حدس می زدم که کجا رفته ، اون جایی رو نداشت و بی دست و پا تر از اونی بود که بخواد کاری رو خودش به تنهایی انجام بده ،با خودم گفتم : ولش کن بزار هر کاری می خواد بکنه مثلاً می خواد چی بشه تا از اون چه که بهم گذشته بدتر باشه ،ولی فخرالزمان تا موقع تعطیلی مدرسه برنگشت ، اسد رو با نزاکت خانم فرستادم خونه و خودم منتظرش شدم ، نمی خواستم ننجون بازخواستم کنه یا بفهمه که اون کجا رفته  و دوباره ناراحت بشه. تا دم در رفتم و اسد و نزاکت که سوار درشکه شدن برگشتم توی مدرسه ولی در نیمه باز بود ، هوای بهاری و ابری و صدای پرنده هایی که گویا این خونه رو از همه جا بیشتر دوست داشتن بهم حس خوبی داد ،نشستم روی ایوون و از لابلای شاخه های درخت ها آسمون رو نگاه کردم ، دلش مثل دل من گرفته بودو  انگار می خواست بباره ، ولی باید بازم منتظر می موندم. که در مدرسه باز شد و علیرضا رو بین در دیدم ،یک لحظه فکر کردم بازم با اون رفته و حالا برگشتن ، از روی ایوون پریدم پایین و گفتم : کو فخرالزمان ؟ گفت :سلام  نمی دونم ، باید پیش من می بود ؟ گفتم : نه،  نه، خوش اومدی اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟ گفت : خیلی وقته می دونم ، چند روزه گرفتار بودم و حالا باید برم سرکار یکی دو هفته ای نیستم ، گفتم بیام یک سر بهت بزنم و برم ، منتظر شدم از مدرسه بیای بیرون .دیدم نزاکت خانم و اسد رو فرستادی و خودت برگشتی توی مدرسه و نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد، به به عجب دبستانی درست کردی آفرین،گفتم : تنها نبودم با فخرالزمان با هم این کارو کردیم شازده هم خیلی زیاد کمک کرد و کاووس میرزا.گفت : نگفتی فخرالزمان کجا رفته ؟ چرا فکر کردی با منه ؟ گفتم : به من چیزی نگفته، فکر می کنم خرید داشت الان بر می گرده ، ببینم گفتی می خوای بری، کجا ؟ گفت : بهت نگفته بودم  استخدام شدم ، با اون دوستم که ورسک بود ؛ تو رو بردیم شاه رو دیدی دارم برای تاسیسات  راه آهن کار می کنم ،خط آهن داره می رسه به بندر شاهپور و ترکمن، خلاصه سر خودمو گرم کردم حقوقشم خوبه. گفتم : علیرضا من شاه رو ندیدم . گفت : آهان فهمیدم !حالا! گفتم : حال ملک خانم و سرهنگ چطوره ؟ گفت : چطوری می خوای باشن ، همه حالمون خرابه ، هنوز باور نکردیم که اعظم رو از دست دادیم ، وقتی بچه هاشو می ببینم دلم خون میشه ،دیگه حال روز عزیزم  که از همه بدتر نمی تونم توی این وضع   برم و بازخواستش  کنم . گفتم : چرا بازخواست کنی ؟ گفت :خب  رفتم ننجون رو تنها گیر آوردم ببینم چی می خواست بگه تو نذاشتی ازش پرسیدم اونم همه چیز رو بهم گفت : متاسفم ،معذرت می خوام که بی خودی بهت شک کردم ، واقعاً حق با توبود عزیزم باعث شد که من این همه عذاب بکشم ،تو حتی از خودت دفاع هم نکردی ، من از کجا باید می دونستم. دوباره نشستم روی لبه ی ایوون و گفتم : نه علیرضا فرقی نمی کرد، نتیجه اش همین بود،  مبادا بری و حرفی بهشون بزنی ،چون مادره و فکر می کنه صلاح تو در همینه که از من دورت کنه ، اما  تو می دونی که من نمی تونم با اخلاق هایی مثل ملک خانم کنار بیام ،هم دل اونو می شکنم و هم دل تو رو، پس دلیلی ندیدم که از خودم دفاع کنم و فکر کردم اینطوری بهتره. اومد و  نشست کنار من روی لبه ی ایوون، و مثل من سرشو بلند کرد رو به آسمون  و گفت :چه خونه ی قشنگیه اینجا خیلی دلم می خواست من و تو بمانی توی یک همچین خونه ای زندگی می کردیم. اونقدر برای اون روز خیالبافی کردم که گاهی یادم میره خیاله، ولی با شناختی که از تو دارم،  نمی خوام تا وقتش نرسیده اذیتت کنم، تو مثل خیلی از زن ها نیستی، آزاده ای و منم از همین اخلاقت خوشم میاد پس دلیلی نداره که ازت بخوام عوض بشی،من الان بیست و چهار سالمه ، حالام که عزا داریم ، به دور بودن از توام عادت کردم سخته ، ولی میگذره، حالا که فهمیدم باعث جدایی ما عزیزم بوده دلم گرم شده و آسون تر با این موضوع کنار میام، یکم دیگه صبر می کنم، تا زمانی که خودم پولدار بشم و از عهده ی مخارج خودم بر بیام ، اونوقت کسی حق نداره توی کار من دخالت کنه ،البته الانم عزیز می دونه که جز تو هیچ کس رو نمی خوام ،ولی فقط یک چیز ازت می خوام بهم بگی  جایی توی قلبت دارم یا نه ؟ لحظاتی بود که هرگز فراموش نمی کنم اونجا بود که فهمیده بودم منم علیرضا رو دوست دارم و دلم می خواد همراهم باشه ، یار و مونسم باشه در حالیکه قلبم تند می زد و کاملاً منقلب شده بودم ،با شرم  گفتم : معلومه که داری وگرنه الان اینجا پهلوی من چیکار می کردی ؟ برگشت و به صورتم نگاه کرد و گفت : پس بهم قول بده این جا رو توی قلبت برام نگه داری. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
می خوام کار کنم و پول زیادی در بیارم ، وقتی مردی دستش تو جیب خودش باشه لازم نیست کسی براش تعین تکلیف بکنه ، ای سودا من خیلی دوستت دارم ، واقعاً نمی تونم فراموشت کنم ،یک مدت باید برم و نمی بینمت ولی خیلی زود برمی گردم ، اما بدون دلم همین جا پیش تو میمونه،سرمو انداختم پایین و در حالیکه بدنم داغ شده بود و حالت تب داری داشتم گفتم: ای وای فخرالزمان دیر کرد ، الان ننجون نگران میشه. پرسید  : امروز سه شنبه است ؟ گفتم : آره برای چی ؟ گفت : خوب رفته زندان ، اون روز که رفتیم گفتن وقت ملاقات سه شنبه هاست ، به این زودی  بر نمی گرده ، بریم ناهار بخوریم ؟ گفتم : نمی دونم ، میشه؟   برامون حرف در نمیارن ؟ آخه دیگه همه منو می شناسن. گفت : باشه خانم سرشناس تو رو می برم یک جایی که هیچ کس تو رو نشناسه، بهت کباب میدم تا عمر داری فراموش نکنی. گفتم : به نظرت کار درستی می کنیم ؟ گفت : من و تو در پیشگاه خدا با هم عهد می بندیم که برای همیشه بهم وفادار باشیم ،خدا شاهد و ناظر ما باشه ،دستپاچه گفتم : چیزه ، ببین علیرضا،  چیز می کنیم ، یعنی، بزار کیفم رو بردارم الان میام ، راستی  توام بهم قول بده دیگه اینجا نیای، دوبار  تو رو ببین مدرسه رو بدنام می کنن. حالام تو برو توی ماشین منم میام،  با یک لبخند و شوقی که توی چشمهاش بود گفت : به چشم سرکار خانم و رفت ، یک ذوق عجیبی داشتم ،هیجان زده و هراسون شده بودم وکیفم رو بر داشتم که خودمو برسونم به علیرضا دستهام می لرزید، یک مرتبه ایستادم  با خودم فکر کردم ای سودا چیکار می کنی ؟ نرو، فردا هزار تا حرف پشت سرت می زنن ،لطفاً درست عمل کن ، با بی تابی سرمو تکون داد و بلند داد زدم ! می خوام زندگی کنم ! لطفاً کاری به کار من نداشته باش ،الان می زارمت توی این اتاق و در رو قفل می کنم حق نداری دنبالم بیای و مدام نق بزنی. تازه ننجون هم با این کار موافقه برای همین همه چیز رو به علیرضا گفته ، اون می خواد من از این وضع نابسامان راحت بشم،هر روز فکر نکنم فخرالزمان می خواد چیکار کنه و ممکنه چه خطرهایی برامون داشته باشه؛ پس توام ساکت باش و بزار برم دنبال زندگیم. وقتی از اتاق بیرون اومدم بارون دونه دونه میومد و داشت زمین رو خیس می کرد، صورتم رو گرفتم رو به آسمون و گفتم : خدایا بزار یک بارم من احساسم به عقلم غالب بشه ولی از تو کمک می خوام. هنوز تردید داشتم و با همون حال درها رو  قفل کردم و رفتم به طرف ماشین و سوار شدم،علیرضا بخاری رو زده بود و با یک لبخندگفت : هوا سرد شده، می خوای کتم رو بهت بدم؟ گفتم : نه بابا من قشقاییم، یادت نیست ؟ به این  زودی ها سرما و گرما نمی تونه اذیتم کنه ،راه افتاد و ذوق زده گفت: چی اذیتت می کنه ؟ گفتم : جهل و نادونی . گفت : اووه خانم معلم تو کلی بزرگ شدی ها. گفتم : بزرگ شدن نمی خواست این مردم واقعاً دچار بیماری هستن که خودشون هم نمی دونن که  دارن از ریشه فرهنگ و آداب انسان بودن رو نابود می کنن. علیرضا من از حرف و قضاوت های این مردم می ترسم، و می دونم که توام می ترسی، از مادرت و شایدم از سرهنگ ،سر خاک خیلی با من بد برخورد کردن، البته فهمیدم برای چی. گفت : ولشون کن اونا همه می دونن که من خاطر تو رو می خوام برای همین در مقابلت جبهه گرفتن ، اما من که نمی تونم از کسی که از جونم بیشتر دوستش دارم بگذرم،نگران نباش من کاری نمی کنم که کسی به خودش اجازه بده تو رو اذیت کنه ، بهت گفتم تا وضعم روبراه نشه نمی زارم کسی بفهمه، الانم عزیز فکر می کنه تونسته تو رو از من جدا کنه بزار همینطوری توی خیال خودش بمونه،ببینم کباب که دوست داری دختر قشقایی، یک جا می برمت انگشت هاتم بخوری، وای باورم نمیشه می خواهم با تو ناهار بخورم . گفتم : آره خیلی چیزا هست که برامون پیش میاد باور نمی کنیم، حتی تصورشم برامون محال بوده ، توی این دنیا هر لحظه باید منتظر یک چیز غافلگیر کننده باشیم، اونقدر بلا سرم اومده که دیگه از سایه ی خودمم می ترسم،به هر صدای ناخوشایندی از جا می پرم و هر اتفاقی که میفته ترس دارم که نکنه عاقبتش برای من بد باشه. گفت : اصلاً فکر نمی کردم تو اینطوری فکر کنی، به نظرم خیلی قوی و محکم میای. گفتم : قوی   و محکم بودن ربطی به اونچه که نا خودآگاه به ذهن آدم می رسه نداره ؛ دارم با زندگی می جنگم و سعی دارم به قول تو محکم باشم ،ولی احساس می کنم این داره برام درد سر میشه ، همه دارن روی شونه های من تکیه می کنن، برام مهم نیست ولی از اونچه که می خواد پیش بیاد می ترسم. گفت : فهمیدم چی می خوای بگی ، تو از این می ترسی که فخرالزمان دوباره بره طرف جمشید و اون وقت تو دیگه نباید باشی درسته ؟ گفتم: آره!  دقیقاً ،تو از کجا فهمیدی ؟ گفت : میشه حدس زد . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : نمی تونم باشم، در حالیکه به شدت به فخرالزمان  علاقه دارم و حتی به خاطر اون ، البته بیشتر به خاطر اون برنگشتم به ایلم، الان چقدر آنا و بقیه دلتنگ من و بمانی هستن ، وقتی شازده بمانی رو بغل می کنه یاد پدر ایلخان میفتم که هنوز نتونسته نوه اش رو ببینه ،خوب این خیلی بده و من حق ندارم این کارو باهاشون بکنم ، برای اینکه ایلخان جونشو به خاطر من از دست داد . گفت : باشه بهت قول میدم در اولین فرصت تو و بمانی رو می برم اونا رو ببینی ، وقتی ازدواج کردیم دیگه هیچ مانعی وجود نداره. هر وقت بخوای می برمت. گفتم : واقعاً ؟ برات سخت نیست ؟ گفت : معلومه که نه! گفتم : نه نمی خوام تو اینقدر خوب باشی ، یکم بد جنسی رو ازت قبول دارم ، یک موقع ها آزارم بده خوب این طبیعیه و هر مرد و زنی ممکنه اختلاف داشته باشن ، لطفاً لوسم نکن ،بلند تر خندید و گفت : روزی یکبار تو رو بزنم خوبه ؟ گفتم : شوخی نکن راست میگم ،دلم نمی خواد زن لوسی باشم. بازم خندید  و برف پاک کن رو زد چون بارون تند شده بود و دیگه جلوی دید رو می گرفت، گفت : شانس ما رو ببین اونجایی که می خواستم ببرمت کنار رودخونه بود و کباب خوبی داشت. گفتم : لطفاً دور نباشه نگرانم میشن ، تازه بمانی یکم دیر کنم بهانه می گیره و ننجون رو اذیت می کنه . گفت : اسد هست من دیدم که چقدر خوب هواشو داره ، راستی چی شد اسد رو آوردی پیش خودت ؟ گفتم : اوه راستی من دوتا بچه دارم یادت باشه، اسد هم هست . باز خندید و به شوخی گفت : تو بگو ده تا، اصلاً صدتا ، اونقدر عاشقت هستم که با صد تا بچه هم قبولت دارم. گفتم : علیرضا قبولی تو تنها برای من کافی نیست، از الان اینو بهت بگم ، من خیلی مصیبت کشیدم دیگه تحمل ندارم... ماشین از جاده ای خاکی می رفت طرف بالای شهر، همین طور که توی گل و شل های اون جاده ی خاکی بالا و پایین می شدیم  گفت : آره راست میگی نمونه اش همین فوت اعظم ما اون بار که از سفر اومدم روز اول به خاطر من مهمونی گرفته بود چقدر ازم پذیرایی کرد و خوشحال بود،کی باورش می شد این بار که اومدم زرد و لاغر توی رختخواب باشه و اینطوری از دنیا بره ، تو نمی دونی الان خونه ی ما چه خبره ! عزیز از یک طرف بابا از طرف دیگه ، شوهرشو و بچه ها از اون طرف، وای ، وای، خدا برای کسی نخواد. و ماشین رو نزدیک یک رودخونه که بارون سیل آسا روی آب های در جریانش می بارید نگه داشت، درست یادم نیست ، فرح زاد بود یا جای دیگه  نمی دونم ،یک کبابی کنار رود خونه بود که ما به خاطر بارون پیاده نشدیم و اون رفت سفارش داد و اومد. گفتم : آخه الان واجب بود بیایم اینجا ؟ همچین چیزی تا حالا ندیده بودم و فکر نمی کردم آدم می تونه کنار رودخونه کباب بخره و بخوره. گفت : ای سودا  نمی تونی حال منو بفهمی ، این منظره و این روز برای من تا ابد جاودانی شد. سکوت کردم، چون  من مثل اون رها و آزاد نبودم ، تار های عنکبوتی بایدها و نباید ها ، درست و غلط بودن ها، بهم اجازه نمی داد که راحت باشم. وقتی کباب ها رو آوردن لای نون رو باز کرد و گفت : اگر یک لقمه برات بگیرم ناراحت نمیشی ؟ گفتم : مگه خودم دست ندارم ؟ ولی اون به حرفم گوش نداد و یک لقمه گرفت و داد دستم و چقدر اون نون و کباب و گوجه با پیاز و ریحون بهم چسبید ،هر لقمه رو مدتی توی دهنم نگه می داشتم ،دلم نمی خواست سیر بشم شاید زمان رو طولانی کنم ،هیچ عجله ای برای برگشتن نداشتم ، انگار تازه به علیرضا رسیده بودم ؛ دلم می خواست همه ی گذشته ی تلخم رو به یک باره فراموش کنم و از نو زندگیمو بسازم. غذا مون که تموم شد بلافاصله راه افتادیم طرف شهر. حالا  احساس می کردم هر لحظه بهش نزدیک تر میشم،اون متوجه ی تعییر حالت من شده بود. برای همین به خودش جرات داد و گفت : ای سودا این فقط یک پیشنهاده ، چون فردا من باید برم و مدتی نیستم ،می خوام خیالم راحت باشه ،نمی خوام یک مرتبه یک مرد دیگه توی زندگیت پیدا بشه،بیا عقد کنیم محرم باشیم اینطوری هم من خیالم راحت میشه هم تو می دونی که من هستم. گفتم : نه بابا، این چه کاریه ؟ دیگه چی ؟ اگر مادرت و سرهنگ   بفهمن  برای من  بد میشه، اصلاً اگر شازده بفهمه که واویلا. گفت : اگر من و تو بدونیم و به کسی نگیم می خوان از کجا بفهمن ؟ ما زن و شوهر میشیم و تمام،فقط برای اینکه وقتی با هم  هستیم تو اینقدر معذب نباشی ،به جون خودت فقط برای همین میگم . گفتم:اگر این طوره ضرر نداره چون من واقعا معذبم ،باشه حرفی ندارم ،چطوری این کارو بکنیم ؟ گفت:از اینجا میرم میدون تجریش، امامزاده صالح، بیشتر وقت ها عزیز و اون خدا بیامرز اعظم اونجا می رفتن  زیارت، میریم اونجا عقد می کنیم و با خوشحال سرعتشو زیاد کرد. یکی توی گوشم داشت نجوا کنون سرزنشم می کرد، ای سودا نکن،چرا داری این کارو می کنی؟ اگر ملک خانم هیچ وقت تو رو قبول نکرد چی میشه؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستای عزیزم خیلی خیلی خوش اومدین به کانال خودتون 🌸🌸 اینجا سرگذشت زندگی آدمهااز زبان خودشون رو داریم😍 کوله باری از تجربه های زندگی که به درد هممون میخوره، ساعت ۸ صبح ۲ ظهر و ۹ شب،هر سری دو پارت،پارتگذاری داریم حالا هشتک هاشو میذارم‌ برا سهولت‌ دسترسی با زدن‌ رو هرکدوم‌ که بخواید به اولین پارت داستان دسترسی پیدامیکنید👇🏽👇🏽 لیست سرگذشت های موجود درکانال 👇🏽👇🏽 سرخور عشق_قدیمی عشق_ممنوعه بازی_زناشویی یک_دنیا_مادر دوراهی آرتام منشی انحراف_چشم عزیزکرده_مادر خورشید آقای_عزیز_من تلافی صنوبر ماهچهره ملیحه ایلماه فيروزه پروین اعظم آی_سودا یسنا آوین شراره(در حال پارتگذاری) لیست داستان های زندگی اززبان اعضا👇🏽👇🏽 امیروفرناز سپیده فرشته زهره مادر_شوهر تبسم کلیداسرار ساناز با اضافه شدن‌ هر داستان لیستمون به روزرسانی میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
شاید اصلاً خود علیرضا فردا تو رو نخواست، و یا هزار تا مانع دیگه ،بلند گفتم : اِ ..نه نه ..علیرضا نمی خوام من این کارو نمی کنم ، توام که دیگه داری میری، حالا برو وقتی برگشتی با هم حرف می زنیم ،اصلاً همچین کاری نمی کنم ..نه نه نمی خوام ، اینطوری نمی خوام . گفت : باشه ، باشه خودتو ناراحت نکن . گفتم اگر با هم اومدیم بیرون معذب نباشی ، ببخشید ، نمی خواستم ناراحتت کنم ، حالا آروم باش کجا ببرمت مدرسه ؟یا خونه ؟ گفتم : ساعت چنده ؟ گفت سه و نیم . گفتم : پس بریم خونه حتماً فخرالزمان هم دیگه اومده . بارون خیال بند اومدن نداشت و حالا سیل آسا می بارید حتی برف پاکن ماشین هم حریفش نمی شد که جلوی راهمون رو ببینم. تا در خونه که رسیدم ساعت نزدیک پنج بود، علیرضا به محض اینکه نگه داشت گفت : صبر کن یک چیزی بهت بدم و یک بسته ی روزنامه پیچ شده رو از روی صندلی عقب برداشت و گذاشت روی پای من و گفت : چند تا کتاب و صفحه های جدید برات آوردم ؛با کتاب می تونی خودتو آروم کنی، به این صفحه ها گوش کن خوشت میاد . گفتم : ممنونم ،دستت درد نکنه من دیگه باید برم ، خیلی دیرم شده . گفت : سعی می کنم زودتر برگردم ،ولی حداقل یکماه طول می کشه ،سرمو تکون دادم و گفتم : باشه ،موفق باشی  خدا حافظ مراقب خودت باش ،حالا برو کسی تو رو نبینه و پیاده شدم و در زدم . تا اسد در رو باز کرد همه ی لباس هام خیس شده بود ، با سرعت دویدیم طرف ساختمون که فخرالزمان لای در ایستاده بود ،طبق معمول خودشو مقصر می دونست و گفت : الهی بمیرم معطل من شدی؟ فکر کردم اومدی خونه وقتی هم رسیدم اونقدر بارون زیاد بود که نتونستم بیام دنبالت ، تو مگه کلاس نرفتی ؟پس چرا دیر کردی ؟ ببخشید تو رو خدا حرف بزن ببینم کجا بودی تا حالا؟ توی مدرسه ؟ گفتم : قربونت برم نگران نباش من جای دیگه ای رفته بودم ، امروز کلاس هم نرفتم ، بزار  لباسم رو عوض کنم بهت میگم ، رفته بودم دنبال دسته گلی که ننجون به آب داده بود. علیرضا رو فرستاد سراغم ،ننجون با خنده داشت غذای منو که روی بخاری گرم نگه داشته بود می کشید توی بشقاب ،رفتم جلو و گفتم سلام و بوسه ای به گونه اش زدم و گفتم : نکش خانم خانما ،با علیرضا کباب خوردم . گفت :مبارکه !مبارکه ! خیلی خوب کاری کردی ، بخوری ننه ، نوش جونت باشه انشاالله ،خوب کاری کردم دلم خنک شد ، پته و مته ی اون ملک خانم رو ریختم روی آب. گفتم : قربونت برم فکر نکردی الان وقتش نیست و اونا عزادارن ؟ گفت : علیرضا خودش اومد و پرس و جو کرد، تازه اگر اصرار نمی کرد که نمی گفتم ننه، بچه که نبودم بی خودی دهنم رو باز کنم ، بعدم گفت دارم میرم سرکار و مدتی اینجا نیستم، با خودم فکر کردم، اصلاً می دونی چیه ؟ علیرضا مردِ خوبیه ، این همه هم که خاطرخواه تو شده والله مثل اون  پیدا نمی کنی ،بابا جوونی فردا با یک بچه تنها می مونی و غصه می خوری ، آدم باید از زندگیش حظ ببره ، تا من زنده ام باید سر و سامون گرفتن تو رو ببینم. گفتم : ملک خانم رو چیکار کنیم ؟ ننجون  در حالیکه بشکن می زد و خوشحال بود گفت : خدا بزرگه ننه ، از ما حرکت از اون برکت،خب از هیجانی که توی خونه راه افتاد رفتن فخرالزمان رو به زندان به دست فراموشی سپرد و من عمداً نخواستم که این موضوع مطرح بشه چون عادی شدنش اصلاً چیز خوبی نبود،اما فخرالزمان هر سه شنبه همین کارو می کرد و نه من به روش میاوردم و نه اون در این مورد حرفی می زد. اما حالا دلم با خیال علیرضا گرم بود درس می خوندم و مدرسه رو که کار آسونی هم نبود اداره می کردم ،تا  تعطیلی تابستون  شد و هفته ای دو روز برای ثبت نام باز می کردیم که سیل دانش آموز به طرف مدرسه ی ما روان شد،فضای خوب و احترامی  که اون زمان زیاد متداول نبود و ما به شاگردانمون میذاشتیم و از همه مهمتر زبان آلمانی که توی مدرسه ما تدریس می شد و اعیان و اشراف می تونستن باهاش پُز بدن؛ و وجود فخرالزمان که  همه اونو یک زن با اصالت و با شخصیت می دونستن باعث شد کلاس های ما تا چهل نفر شاگرد داشته باشه. خب مجبور شدیم دفتر مدرسه رو منتقل کنیم  به زیر زمین و سه کلاس اول دیگه دایر شد و مطبخ رو که خیلی بزرگ بود تبدیل کردیم به دوتا اتاق سرایداری و یک مطبخ کوچک ، از اداره بخاری گرفتیم و کلی ذغال سنگ ذخیره کردیم خوب یادمه اول مهر اون سال ما با دویست و هفتاد و پنج تا شاگرد کارمون رو شروع کردیم ، چیزی که اون زمان اصلا توی تهران سابقه نداشت و راستی یک دلیل مهم دیگه هم برای جذب شاگرد داشتیم  و اونم  راه ندادن مرد ها توی مدرسه بود و اینطوری خانواده هایی که بشدت مذهبی بودن اجازه می دادن دخترشون درس بخونن. اما علیرضا درست سر یک ماه اومد،فقط برای یکشب چون به من قول داده بود، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چند ساعتی نشست و شام خورد و با بچه ها بازی کرد و گفت که دوباره باید صبح زود برگرده و بره سر کارش و این بار مدتی طول می کشه چون قراره دوباره شاه برای بازدید بره و به کسی مرخصی نمیدن و دیگه هیچ خبری ازش نداشتم ،با اینکه یادم رفته بود شماره ی تلفن مدرسه رو بهش بدم بازم هر کس زنگ می زد گمانم بر این می رفت که علیرضا باشه. تا یک روز سه شنبه و آخرای مهر ، و هوا یک مرتبه به شدت سرد شد و نرمِ برفی هم اومده بود و من می دونستم که باز فخرالزمان به هوای خرید میره به ملاقات جمشید ، البته از قبل روحیه ی بهتری داشت و منم براش خوشحال بودم ولی هرگز در این مورد با هم حرف نزدیم ، خیلی عادی هر سه شنبه از خونه غذا و چیزای مختلف بسته بندی می کرد و لباس خوب می پوشید با  کمی آرایش آماده می شد برای دیدار با جمشید ، ولی حتی ننجون هم ازش نمی پرسید و به روی خودش نمیاورد. اون سال ما برای مدرسه سرایدار گرفتیم، یک خانمی بود به اسم سکینه که با دوتا دخترش اومده بودن توی همون اتاقهایی که توی مطبخ درست کرده بودیم زندگی می کردن  و خوب از پس کارای ما بر میومد، چون اسد رو گذاشته  بودم مدرسه تا درس بخونه، حالا به کمک فخرالزمان که توی این کار مهارت خاصی داشت رفته بود کلاس سوم ،لباس های خوب می پوشید و دیگه اون پسر بچه ی لاغر و نحیف نبود و نزاکت خانم هم توی خونه مراقب بچه ها بود،اینطوری خیال من و فخرالزمان راحت تر شده بود اون روز با فخرالزمان درشکه گرفتیم و منو گذاشت دم در مدرسه ، من پیاده شدم و بدون اینکه حرفی بزنم گفتم خداحافظ . بلند گفت : ای سودا امروز یکم دیر میام منتظرم نشو ملاقات حضوری گرفتم ،مکثی کردم و گفتم به سلامت عزیزم ،خب در واقع چاره ای هم نداشتم و درشکه راه افتاد و رفت ، اما تا برگشتم که برم توی مدرسه سر جام خشک شدم ، زبونم به حلقم چسبید ، ملک خانم رو دیدم که اول پشت به من ایستاده بود ،رنگ از روم پرید و با لکنت گفتم : سلام شما اینجا چیکار می کنین سر صبح ؟ گفت : سلام ، اومدم دبستانی که این همه ازش تعریف می کنن ببینم . گفتم : بفرمایید، خوش اومدین،من از اون نمی ترسیدم از چیزی که فخرالزمان گفته بود و امکان داشت شنیده باشه هراس داشتم. از لرزی که به بدنم افتاده بودمی فهمیدم رنگ از صورتم  پریده،ملک خانم خونسرد گفت : سلام ای سودا جان حالت خوبه ؟ اومدم ببینم این دبستانی که همه ازش تعریف می کنن چطور جاییه ؟ مزاحم نیستم ؟ مثل اینکه اَدی هم اینجا درس میده ،خیلی تعریف می کرد. گفتم : خوش اومدین ، نه چه مزاحمتی! بله ایشون هم اینجا درس میدن ولی شنبه ها و یکشنبه، امروز نمیان،و در حالیکه قلبم به شدت توی سینه ام می کوبید ولی سعی داشتم مادبانه رفتار کنم ، تعارف کردم جلوتر از خودم وارد مدرسه شد. گفتم : ملک خانم دفتر اون روبه رو توی حوضخونه است .جا کم داشتیم و اونجا رو درست کردیم ؛بفرمایید، مراقب باشین زمین یخ داره سر نخوردین،ببخشید ولی من زیاد وقت ندارم چون الان بچه ها از راه می رسن باید بخاری ها رو سرکشی کنم ، سرشو چرخوند و نگاهی به اطراف کرد و گفت : به به چه حیاط قشنگی اون زمان که ادی اینجا زندگی می کرد چند بار اومده بودم ولی به نظرم الان قشنگتر شده. گفتم : خوب ما به باغچه ها می رسیم ، خونه رو تقریباً باز سازی کردیم... بچه ها پشت سر هم وارد مدرسه می شدن، و من باید مراقبت می کردم ، در عین حال نمی خواستم اونم از دستم ناراحت بشه... سکینه خانم رو صدا زدم و گفتم : شما  مراقب باش کسی توی حیاط نمونه، همه رو یکراست بفرست کلاس امروز صف نداریم، هوا سرده. ملک خانم پرسید : بمانی حالش خوبه ؟ همینطور که وارد زیر زمین می شدیم، گفتم : بله ممنونم شما چطورین بهتر شدین ؟جناب سرهنگ حالشون خوبه ؟ گفت : ای بابا چه بهتری داریم ؟ داغ فرزند که فراموش نمیشه ، ایییی نفسی میاد و میره هر طرف رو نگاه می کنم اعظم رو می ببینم ، از جلوی نظرم رد نمیشه . گفتم: بفرمایید نزدیک بخاری گرم بشین ، فکر می کنم سکینه خانم چای درست کرده باشه الان براتون می ریزم. گفت : اومدم باهات دو کلام حرف حساب بزنم،زیاد وقتت رو نمی گیرم، نمی خواستم خونه بیام و ننجون دخالت کنه مثل اون بار بشه،دیگه حوصله ندارم با کسی سر و کله بزنم،گفتم : الان میام بزارین چای بریزم ، فقط اگر معلم ها اومدن لطفاً جلوی اونا حرفی نزنین،ممنون میشم . وقتی چای رو گذاشتم جلوش گفت : پس بزار رک و راست بهت بگم و برم ،بیخودی وقتت رو نگیرم،ظاهرا‌ً بی موقع اومدم . گفتم : نه چیزی نیست ولی اگر ظهر بود برای من راحت تر بود،حالام اشکالی نداره بفرمایید گوش می کنم و نشستم کنارش. سعی داشتم که آروم باشم و کاری نکنم که توی مدرسه آبرو ریزی راه بیفته. گفت : راستش خودت می دونی چی می خوام بگم،اون بار بهم گفتی اگر به خوبی و رو راست باهات حرف می زدم گوش می کردی، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمری‌ست به دنبال توأم، نیست نشانی ای خوب‌تر از خوب‌تر از خوب، کجایی شبتون در پناه امام زمان💙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز...☀️ به احترام زندگی مهربان می مانیم💕 هر جا قلبی مهربان در حال تپیدن است، بهشتی زیبا🌼 در حال روییدن است . . .🌸🍃      امروزتون پر از مهربانی...💕 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ببین ای سودا جان حالا اومدم ازت خواهش کنم به عنوان یک مادر بهت التماس کنم، در همین موقع سکینه خانم هراسون اومد روی پله و سرشو خم کرد و گفت : خانم، خانم بدو صدیقی خورده زمین دماغش داره خون میاد. گفتم : ببخشید ملک خانم الان بر می گردم و بدو رفتم ببینم چی شده ! یکی از شاگردان کلاس سوم توی کوچه روی برف سر خورده بود و با صورت افتاده بود توی جوی آب جلوی مدرسه ،اول دماغشو گرفتم و بلند گفتم: بقیه برن سر کلاس ، سکینه خانم مراقب بخاری ها باش ، بچه ها بهش نزدیک نشن و صدیقی رو بردم به حوضخونه. لب حوض صورتشو شستم و از کیفم یک دستمال در آوردم در حالیکه سرشو بالا  می گرفتم دستمال رو گذاشتم روی بینیش و همون طوری  نشوندمش روی صندلی و گفتم : نترس قربونت برم ، چیزی نشده ، یکم صبر می کنیم اگر خونش بند نیومد می برمت مریضخونه ولی فکر نکنم چیز مهمی باشه. این بار یکی از بچه ها از پله پایین اومد و گفت : اجازه خانم چاووشی باز داره یکی از بچه ها رو می زنه ، توی کلاس دعواشون شده . گفتم : تو برو من الان میام، صدیقی تو می تونی خودت این دستمال رو نگه داری ؟ گفت : اجازه خانم بله،دستمال رو دادم دستشو بدو رفتم بالا ،چاووشی دختر عاصی بود که از یک خانواده ی اشرفی قاجار بود ولی بسیار بی تریبت و بی ملاحظه و کم استعداد، و هر کاری می کردیم نمی تونستم  اونو سر براه کنیم ، تنها هدفی  که برای مدرسه اومدن داشت آزار دادن دیگران بود  و از درس خوندن خبری نبود و تا اونو بچه ها رو سر و سامون دادم دیگه مدرسه شلوغ شده بود و معلم ها یکی یکی میومدن برگشتم... پایین و دیدم  ملک خانم داره با معلم ها حرف می زنه ، دیگه جای صحبت کردن نبود رفتم  و زنگ مدرسه رو زدم و گفتم : خانم ها ببخشید کلاس ها حاضره اگر ممکنه زود تر برین که بخاری ها رو امروز روشن کردیم، خطری نداشته باشه ، لطفاً به دانش آموزان تون سفارش کنید نزدیک بخاری نرن ،ممنون میشم. بعد رفتم سراغ صدیقی خون دماغش بند اومده بود، گفتم: دیدی چیزی نبود؟ حالا  صورتت رو بشور تا من بیام و رفتم براش یک آب قند آوردم و دادم خورد و بردمش کلاس و برگشتم، ملک خانم همینطور منو نگاه می کرد،گفتم تو رو خدا ببخشید بهتون که گفتم سر صبح سرمون شلوغه به خصوص که امروزم دست تنها بودم. گفت : فخرالزمان کجا رفته ؟ گفتم : والله لباس داده بودیم خیاط ، رفته بگیره نمی دونم چرا دیر کرده ، حتماً اشکالی داشته . گفت وا؟ حالا فخرالزمان کجا میره که لباس بخواد ؟ نگاهی بهش کردم و جوابی ندادم، چون می ترسیدم که یک مرتبه تند بشم، دوباره نشستم کنارش می دونستم چی می خواد بگه ولی بازم احترام گذاشتم... و گفتم : خیلی معذرت می خوام معطل شدین ، حالا بفرمایید در خدمتم  ؟ گفت :آدم از دور فکر می کنه که کار آسونیه ، ولی سخته با این همه بچه سر و کله زدن، تو چطوری این کارو یاد گرفتی ؟ گفتم : باور می کنین خودمم نمی دونم ، ولی کار سختی نیست زود راه افتادیم ، بعدم خیلی این کارو دوست دارم . گفت : چرا دیگه ، من میدونم زندگی توی ایل بهت یاد داده با همه جور زندگی بسازی  . گفتم : شما چی می خواستین به من بگین ؟ مکثی طولانی کرد، انگار برای گفتن حرفی که می خواست بزنه مردد شده بود.  یکم خودشو جابجا کرد و بالاخره گفت : از علیرضا خبر نداری ؟  انتظار هر چیزی رو داشتم جز این سئوال جا خوردم و دنبال جوابی می گشتم که هم اونو قانع کنه و هم برای خودم درد سر نباشه . گفتم : ملک خانم پیداست دلتون تنگ شده براش، می دونم چه حالی دارین ؟ با این همه غصه ای که توی دلتون هست نباید علیرضا هم ول می کرد می رفت ،ولی چرا از من می پرسین ؟ معلومه که ندارم، گفت : تو رو جون بچه ات از وقتی رفته تو ندیدیش ؟ گفتم : یک دفعه اومد و یک سر هم خونه ی ما زد ولی دیگه ازش خبری نداریم. گفت : دیگه همون بود ؟ راست بگو تو رو خدا ؟ گفتم : چیزی شده که فکر می کنین ممکنه سراغ شما نیاد ؟ چشمهاش پر از اشک شد و گفت : اون بار از راه که رسید لباس عوض کرد و رفت بیرون ، شام درست کردم منتظرش شدم ، ولی چشمم به ساعت خشک شد ، خیلی دیر وقت اومد خونه و سلام کرد و خواست بره بخوابه و گفت عزیز من صبح زود میرم اگر شما رو ندیدم الان خداحافظی می کنم ،تو رو به جون بچه ات قسم تو باشی  ناراحت نمیشی ؟ یک عمر آدم یک بچه بزرگ می کنه و وقتی قدش لنگه ی در شد، دلشو میده به یکی دیگه و اصلاً فراموش می کنه مادرم داره ،آخه من دل ندارم ؟ حق ندارم حرفی بهش بزنم ؟  گفتم : باهاش دعوا کردین ؟ گفت : خب من مادرشم حالا عصبانی شدم و یک حرفی زدم اون نباید تو روی من در میومد و هر چی از دهنش در میاد بگه سرهنگ بیدار شد و پشت من در اومد و خلاصه کار بالا گرفت،بعدم وسایلشو جمع کرد و همون شبونه رفت، فکر می کردم توی این مدت اومده و پیش من نمیاد. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : نه !!نیومده ، اما میشه یک نفر رو فرستاد و ازش خبر گرفت چرا این کارو نمی کنین؟ گفت : مگه میشه بیکار نشسته باشیم ؟ سرهنگ مرتب ازش خبر می گیره خدا رو شکر سلامته ،داره کار می کنه. گفتم : آهان متوجه شدم ، گفت : خب !خب! ببین، والله چی بگم دیگه ؟ همه می دونن که خاطر تو رو می خواد، توام دختر خوبی هستی، خوشگلی، با وجود و با لیاقتی، ولی من نمی تونم قبول کنم دست خودم نیست که دختری رو که جمشید دزدیده بود و اون همه افتضاح بار اومد، بعدم  شوهر کرد و یک دونه بچه داره،  بگیرم برای علیرضا  جواب مردم رو چی بدم. سرهنگ و خواهراش رو چطوری راضی کنم ؟ خودت می دونی که علیرضا درس خونده ی فرنگه ، نمی دونم بهت گفته یا نه، پانزده سالش بود اینجا دیپلم گرفت ،آخه خودت بگو چرا من باید تو رو براش بگیرم ؟ جون بچه ات ناراحت نشی، ولی  اگر دروغ میگم بزن توی دهنم . گفتم : نه! می فهمم شما رو درک می کنم ، باشه من خودم یواش یواش این علاقه رو از سرش میندازم ، اما شما هم نباید بهش فشار بیارین ،خودتون منو می شناسین اونقدر مغرور هستم که تا شما منو نخواین تن به این کار بدم . یکم به صورتم نگاه کرد و با حالتی متفاوت گفت : ببینم توام دلت پیش اونه ؟ گفتم : ملک خانم شما خودت زن هستی ، می دونین من چی میگم .هر زنی این همه توجه و علاقه رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره ، نمی گیره ؟ ولی می تونم براتون قسم بخورم  من هرگز دنبال علیرضا نبودم. خودتون اینو خوب می دونین که آدم این کار نیستم ،پس نگران نباشین یواش یواش از سرش میفته ! گفت : خدا خیرت بده دختر جون خیالم رو راحت کردی ، پس من برم که مزاحم کار تو نباشم ، اگر یک وقت اومد پیش تو بهش نگو که باهات حرف زدم . گفتم : چشم ولی لطفاً شما هم بهش فشار نیار ،یکم صبر کنیم درست میشه. ملک خانم خداحدافظی کرد و رفت. ولی من چه حالی داشتم خدا می دونه ،بغض داشت خفه ام می کرد، جایی نبودم که بتونم گریه کنم تا این دل پر از غصه رو خالی بشه ، باید این بغض رو قورت می دادم ولی احساس می کردم تحقیر شدم و این برای من از همه چیز توی دنیا بدتر بود ،دستم رو گذاشتم روی دهنم و گفتم : من عوض شدم ،اگر ای سودای قبل بودم فریاد می زدم . می گفتم :اصلاً پسر تو کی هست که من بخوام زنش بشم ؟ اصلاً تو کی هستی ؟ داد می زدم دست از سرم بردار... و تمام روز منتظر تعطیل شدن مدرسه بودم تا خودمو به یک جایی برسونم و دق و دلمو خالی کنم ، سکینه  خانم و دختراش داشتن کلاس ها رو تمیز می کردن که زدم بیرون. کیفم رو انداختم روی دستم و دستهامو کردم توی جیب پالتوم و راه افتادم ، آروم قدم بر می داشتم و از همون قدم های اول اشکهام مثل بارون می جوشید و بیرون می ریخت ، آخه برای زندگی کردن چقدر باید قوی بود ؟ و برای بدست آوردن یک آرامش کوچک توی زندگی چقدر باید تاوان داد ؟ هر چی بود که من دیگه امیدم رو برای زندگی کردن در کنار علیرضا هم از دست داده بودم ، در حالیکه می دونستم چقدر منو دوست داره و به این آسونی دست بر دار نیست. وقتی رسیدم خونه ننجون گفت : خوب شد دیر اومدی شازده پیش پای تو رفت،سراغ شماها رو می گرفت: اگر بدون فخرالزمان اومده بودی شک می کرد. گفتم: چیزی نگفت ؟ ننجون که داشت به کمک نزاکت خانم چیزایی رو که شازده برامون آورده بود می برد توی مطبخ گفت : نه فقط جمعه ناهار خونه شون ما رو وعده گرفت،حالا میریم دیگه؟ گفتم:شازده دستور بدن که نمیشه  اطاعت نکرد،منم دلم براشون تنگ شده ، بچه هام یک حال و هوایی عوض می کنن. اون شب من فخرالزمان هر دو حال خوبی نداشتیم اون هر وقت از زندان میومد همین حال بود و از طرفی چون نمی تونست در این مورد با من حرف بزنه بیشتر غصه می خورد، اما اونشب سر درد دلمون باز شد وقتی همه خوابیدن مدت ها کنار هم دراز کشیدیم و حرف زدیم،و باز من از درد دل های اون احساس خطر کردم می گفت:جمشید یک وکیل  دیده تا دوباره پرونده اش رو به جریان بندازه و اون بهش گفته که می تونه براش عفو بگیره اگر اینطور بشه، جمشید هم دیگه مرد خوبی شده درس عبرت گرفته، از کاراش پشیمونه و میگه حالا قدر تو رو می دونم ،از ثانیه ای که میرم تا وقتی ازش جدا میشم همش قربون صدقه ام میره میگه یک روز این خوبی های تو رو جبران می کنم. احساس خطر من برای خودم نبود واقعا اصلاً به خودم فکر نمی کردم ولی نمی دونستم که آیا میشه آدم ها رو عوض کرد؟ یاد حرف ننجون افتادم که می گفت:خداوند  فقط می تونه آدم های عاقل رو به راه راست هدایت کنه تا از زندگی درس بگیرن، از آدم های نادون دوری کنید که هرگز عوض نمیشن چون عقلشون همون اندازه است،منتظر معجزه ی خدا نباشین. پنجشنبه بعد از ظهر بود از مدرسه خسته و کوفته اومده بودیم و ناهار خوردیم،اسد و بچه ها اون اتاق با سر و صدای زیاد بازی می کردن ننجون و نزاکت خانم هم داشتن نماز می خوندن، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فخرالزمان با بی حالی گفت : دارم از خستگی میمیرم نمی تونم نماز بخونم ، کاش اول یکم می خوابیدیم. گفتم : ولی اگر بخوابیم سنگین میشیم ، پاشو ما هم نماز بخونیم و دست در گردن هم یک خواب سیر بکنیم. گفت : بچه ها نمی زارن باید اول اونا رو بخوابونیم ،ماشاالله اسد از صد تا بچه بدتره ، ببین صداشو چقدر بی خودی داد می زنه ، که یک مرتبه صدای در بلند شد. هر کس بود داشت با عصبانیت به در می کوبید و معلوم بود قصد دعوا داره ،صدای ضربات مشت و لگد به در ، ما رو به وحشت انداخت .گفتم : فخرالزمان ملک خانم، فکر می کنم اون باشه، یعنی چی شده؟  ننجون دوبار دستشو به علامت  باز نکنین تکون داد و بلند گفت الله اکبر ، الله اکبر . گفتم : نمیشه ننجون داره پاشنه در رو از جاش در میاره ،فخرالزمان گفت : حالا از  کجا معلومه اون باشه؟ شاید محترم یا ماجون باشن . گفتم : نه اونا جرات نمی کنن اینطوری در بزنن ،اسد اومد و پرسید مامان من برم باز کنم ؟ هر کس باشه با چماق حسابشو می رسم ، شما ها نترسین .. ننجون هولگی نمازش رو سلام داد و گفت :هر دوتون بشینین سرجاتون اسد توام برو توی اتاق پیش بچه ، من خودم میرم در رو باز می کنم... ببینم کی اومده برای دعوا ؟ صدای ضربه ها قطع نمی شد . گفتم ننجون شما برو من جانمازت رو جمع می کنم . گفت : هر چی دیدین و شنیدین از در این اتاق بیرون نمیاین. نزاکت خانم حالا نمازشو سلام داد و دستپاچه گفت : ننجون شما نرو من میرم ،آخه هر دوتون گذاشتین اون پیر زن سپر بلای شما ها بشه ؟  و خودش دنبال اون رفت و منو فخرالزمان از همون بالا به در حیاط نگاه می کردیم. در که باز شد در عین ناباوری شازده رو بر آشفته و عصبی میون در دیدیم ، چیزی که اصلا تصورشم نمی کردیم ، با خشم فریاد زد مُردین در رو باز نمی کنین پدر سگ ها !گمشین کنار ! کجان این دوتا خیره سر ؟ من و فخرالزمان اصلاً فرصت فکر کردن نداشتیم و شازده در یک چشم بر هم زدن اومد توی خونه و خودشو رسوند به ما ،چنان نعره ای کشید که از وحشت داشتیم پس میفتادیم ، در حالیکه از شدت عصبانیت چشمهاش داشت از حدقه بیرون می زد فریاد زد: خجالت نمی کشین ؟ این همه دارم به خاطر شما دونفر جون می کنم ، اونوقت باید اینطوری آبروی منو ببرین ؟ شوهر می خواین بی لیاقت ها میومدین به خودم می گفتین اینطوری حیثیت منو نمی بردین ، فخرالزمان گفت : چی میگی پدر مگه ما چیکار کردیم ؟ دستشو بلند کرد که فخرالزمان رو بزنه ولی فقط داد زد :تو (..) خوردی رفتی دیدن اون مرتیکه ، آخه تو رو چه به زندان ؟ کی به تو گفته بود که اجازه داری هر هفته بری به دیدن اون مرتیکه الدنگ  ؟ فکر منو نکردی ؟ آبرو وحیثت من برات مهم نیست ؟ هر چی به اون عقل ناقصت رسید باید انجام بدی ؟ با اون همه بلایی که اون بی شرف سر ما آورد توی بی غیرت  هر هفته می رفتی دیدن اون ؟ یعنی تو اینقدر بی عاری ؟اینقدر بی رگ هستی ؟ خوبه که هنوز ای سودا پیش چشمت هست ، برای چی یادت رفته این دختر چرا به این روز افتاده و از کس و کارش دوره . یادت رفت اون حرومزاده با تو و این دختر چیکار کرد ؟یادت رفته که جلوی چشم تو اونو دزدید بود و آورده بود توی خونه ات ؟ ای خدا !! ای خدا !! کاش میمیردم و این روز رو نمی دیدم. حالا من مونده بودم که شازده چرا منو قاطی این موضوع کرده و فکر می کردم چون چیزی بهش نگفتم از دست من عصبانیه ! یک مرتبه برگشت طرف من و گفت : تو دیگه چرا ؟ من به عقل و نجابت تو ایمان داشتم، اون وقت افتادی دنبال علیرضا ؟ ای داد بیداد ! وای بر من، تو رو مثل دختر خودم دوست داشتم و فکر می کردم با همه ی زن ها فرق داری، ولی حالا می ببینم توام مثل فخرالزمان بی عقل و بی آبرویی. گفتم : شازده خواهش می کنم حرفی نزنین که بعداً پشیمون بشین، نه من بی آبرو هستم و نه فخرالزمان و هرگز من دنبال علیرضا نیفتادم ، اون کسی که براتون خبر آورده ملک خانم بوده که خب می خواد کار پسرِ خودشو به گردن من بندازه ،شما باید قبل از اینکه منو متهم کنین حرف منم بشنوین. گفت : مفت میگی ،من خاله زنک نیستم که بشینم به حرفی ملک گوش کنم ؟ سرهنگ اومده پیش من ازم راه چاره می خواد که چیکارکنیم این گندکاری رو پاک کنیم ! پسره از خونه فراری شده و رفته میگه یا ای سودا رو برام می گیرین یا دیگه خونه نمیام. گفتم : شازده لطفاً درست حرف بزنین کدوم گندکاری ،بهتون میگم من کاری نکردم ،همین چند روز پیش هم به ملک خانم گفتم ، شازده فریاد زد آخه چرا به من نگفتین که همچین چیزی پیش اومده شاید از این همه حرف و سخن جلوگیری می کردم. در حالیکه شنیدن این حرفا از شازده برام خیلی سنگین تموم شده بود  با بغض داد زدم  : شازده ! شازده! بسه دیگه  تو رو خدا نمک به زخم من نزنین ،من شما رو به اندازه ی پدرم دوست دارم ، ادامه دارد ‌.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خودتون هم باور ندارین که آدم این کار باشم که دنبال علیرضا بیفتم ،حالا اون خاطر منو می خواد مگه تقصیر منه ؟ نمی دونم کی و چی به شما گفتن ولی خواهش می کنم آروم باشین و از خودم بپرسین ماجرا چیه ؟ عین حقیقت رو بهتون میگم. گفت : نمی دونم ، به والله نمی دونم دیگه باید چیکار کنم که این دختر من بفهمه اون جمشید به دردش نمی خوره ، از تو گله دارم چرا به من نگفتی و منو در جریان نذاشتی. گفتم : این گله شما رو به جون می خرم ،قبول دارم از این بابت مقصرم ولی من راز دار فخرالزمان هستم و نمی تونستم به دوستم خیانت کنم ما با هم دست خواهری دادیم . گفت : مگه نگفتم تو دختر منی ، مگه مثل دختر خودم ازت حمایت نکردم ؟ از دست اون جمشید نجاتت ندادم ؟ این بود  دست مزد من؟ باید به پدرت خیانت می کردی؟ فخرالزمان یک گوشه ی اتاق نشسته بود و دستشو زده بود زیر چونه اش و در حالیکه می شد لرزش دستهاشو دید حرفی نمی زد،شازده بی تاب بود وکلافه ، داد زد خب یک چیزی بگو ، بنال ببینم برای چی رفتی سراغ اون مرتیکه ،من دارم کارای طلاقت رو می کنم همین فردا میای و امضا می کنی و تمام و دیگه منتظر نشد و با سرعت رفت به طرف در حیاط ،دنبالش دویدم و گفتم شازده ، شازده تو رو خدا بزارین باهاتون حرف بزنم ،همینطور که از در می رفت بیرون گفت بیا توی ماشین دیگه نمی خوام اینجا بمونم ، صدا زدم نزاکت خانم اون کت منو بده ،فخرالزمان از لای در فریاد زد چیزی بهش نگی ،ولش کن بزار هر طوری دلش می خواد فکر کنه.. کتم رو پوشیدم و رفتم توی ماشین کنار شازده نشستم . گفت : حرفت بزن و برو حالم خوب نیست . گفتم : چشم ولی لطفاً اول شما بگین چی شنیدین ؟ شازده برای اینکه خودشو آروم کنه دستی به صورتش کشید و یک نفس بلند و صدا دار از گلوش بیرون زد ، میشد فهمید که چقدر داره عذاب می کشه. گفت : صبح خونه بودم سرهنگ بی موقع اومد سراغم فهمیدم که این یک دیدار عادی نیست ، سر حرف رو باز کرد و گفت به گوشش رسوندن که فخرالزمان داره میره زندان ملاقات جمشید تحقیق کرده و لیست ملاقاتی ها رو گرفته متوجه شده که چندین ماهه که خانم میره سراغشو براش پول و غذا می بره ،می دونی من چه حالی شدم؟ دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم توش فرو ،حال من که معلوم بود داشتم دیوونه می شدم تازه سرهنگ  ادامه داد که یک مدتی هم هست که  تو با علیرضا در ارتباط هستی و ظاهراً خاطر همدیگر رو می خواین ،می خواست نظر منو بدونه و یک فکری برای این ماجرا بکنیم ،آخه دختر تو که بهتر از من می دونی که علیرضا هنوز پسره هیچ وقت مادرش راضی نمیشه تو رو برای اون بگیره... چرا بی خودی خودت رو توی درد سر میندازی و منم سنگ رویخ می کنی  ؟ گفتم : شما چی بهش گفتین ؟ با تندی گفت : چی می خواستم بگم ! زبونم رو کردم تو هر چی نابدتر خر ، اصلاً چی داشتم که بگم؟ گفتم نفرمایید شازده دور از جون ،ولی شما باید جوابشون رو می دادین چون منو می شناسین ،  با حالتی در مونده گفت :ای سودا برو پایین ،برو الان نمی تونم حرف بزنم ، بهت میگم برو تا یک کاری دست خودم ندادم . از ماشین پیاده شدم چون معلوم بود  که شازده اصلا حال خوبی نداره و شاید اگرم حرف می زنم اثری نداشت ،وقتی  برگشتم فخرالزمان هراسون پشت در ایستاده بود و گفت : چی بهش گفتی ؟ گفتم : نذاشت حرف بزنم حالشون خوب نبود بمیرم الهی من باید برم و نزارم اینطور عصبی بمونه ،ننجون روی پله نشسته بود و قلبشو گرفته بود و گفت من که دارم پس میفتم ننه یکی به داد من برسه . گفتم : می خواین برات گل گاوزبون درست کنم ؟ گفت : نمی دونم انگار جونم رو دارن از ناخن هام می کشن بیرون. فخرالزمان گفت : برای همه درست کن منم حالم خوب نیست ،ننجون گفت : آره ننه با کارایی که فخرالزمان می کنه بهتره مدام یک قدح گل گاوزبون بزاریم کنار دستمون و پیاله، پیاله بخوریم وگرنه دو روزم دوام نمیاریم . اون روز بعد از اینکه گل گاوزبون رو درست کردم و خودمم یکم خوردم آماده شدم برم خونه ی شازده،باید باهاش حرف می زدم ،فخرالزمان دنبالم راه می رفت می گفت: تو رو خدا از من دفاع کن نزار پدر این همه ناراحت باشه از قول من بگو دیگه غلط کردم نمیرم. گفتم : اینو باید همون موقع می گفتی که نشسته بودی و خیره خیره  بهش نگاه کردی !یک طوری که یعنی خوب کردم.مرد بیچاره داشت سکته می کرد. وقتی رسیدم خونه ی شازده صوفیا ازم استقبال کرد و گفت توی اتاق خودشه و کسی رو راه نمیده،گفتم بزارین خودم یک کاریش می کنم. زدم به در ،کسی جواب نداد ،دوباره زدم ،داد زد ،مگه نگفتم کاری به من نداشت باشین ،گفتم شازده؟منم ای سودا اجازه ی فرمایید: گفت: بیا تو . بوی سیگار فضای اتاق رو پر کرده بود و جا سیگاری پر از ته سیگار بود ،آروم نشستم کنارش و گفتم : این کارتون درسته ؟نگاهی به من کرد و دهنشو کج کرد طرف من و پرسید : چی؟چه کاری؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حالا من گناهکار شدم ؟ گفتم : این همه سیگار توی این زمان کم  کشیدین به نظرتون برای سلامتی شما خوبه ؟ اونم سیگار برگ ،گفت : حوصله ندارم ای سودا برو سر اصل مطلب سیگار نکشم چیکار کنم ؟ من از دست فخرالزمان دارم دیوونه میشم می فهمی ؟ گفتم : من و فخرالزمان انسانیم ، اصل مطلب اینه، وقتی حرف از انسان بودنه مرد و زن نداره و یکم رفتم جلوتر وبا لحن آرومی  ادامه دادم :  شازده چند وقت پیش ننجون یک عروسک پارچه ای برای بمانی درست کرد خیلی خوب شده بود براش لباس دوخت و با نخ های رنگی براش لب وچشم ابرو  دوخت ،یک روز نگاه کردم بمانی داشت باهاش بازی می کرد عروسک رو بغل می کرد می بوسید و نازش می کرد ،بعد وقتی خسته می شد  اونو  پرت می کرد گوشه ی اتاق ، یکم بعد دوباره برش می داشت بازی می کرد و در حین بازی  اونو می زد دعواش می کرد. با مشت می کوبید توی سرش و اونقدر این کارا رو باهاش کرده که از ریخت افتاده و دیگه نمیشه بهش نگاه کرد ما زن ها هم درست مثل اون عروسک پارچه ای شدیم، برای زن بودنمون ، داریم تاوان میدیم ،چرا و تا کی باید این تحقیر ادامه پیدا کنه؟ علیرضا عاشق میشه من باید تاوان پس بدم ! جمشید دچار خود کم بینی از جهت شما میشه و فخرالزمان تقاص شو پس میده ! می دونین چرا من این همه شما رو دوست دارم و بهتون احترام می زارم ؟ چون قوی هستین ، از آدم های ضعیف خوشم نمیاد ! خودمم نمی خوام مثل اون عروسک باشم که هر کس از هر کجا ناراحت بود سر من خالی کنه ،حس پدرانه ای که شما نسبت به من داشتین باعث شد که مثل پدر خودم دوستتون داشته باشم ، ولی پدر من بهم احترام می ذاشت من اشتباه می کردم خیلی زیاد ،حتی گاهی قوانین ایل رو زیر پا میذاشتم ولی  اون ندیده می گرفت... تا حدی که دیگران هم وادار می شدن اشتباهات منو نادیده  بگیرن و بهم احترام بزارن ،فخرالزمان از این احترام محروم بود ، شما بهش اصالت خانوادگی دادین ،لباس و کفشو کلاه پول و ماشین دادین، اما بهش احترام نذاشتین . شازده فخرالزمان عشق رو با جمشید تجربه کرده و حالا دوتا بچه داره ! فردا باید جوابگوی اونا باشه .خطاهای جمشید هر چقدر در نظر ما بزرگ باشه  برای فخرالزمان قابل بخششه . گفت : قصه ی حسین کرد می خونی برای من ؟ من صلاح نمی دونم دیگه با اون مرد در ارتباط باشه ! بیخودی ازش دفاع نکن ، توام اینو می دونی. گفتم : بله می دونم شاید شما درست بگین چون با شما هم عقیده هستم ولی بزارین خودش تصمیم بگیره اینطور تحت فشار باشه بیشتر میره سراغ جمشید به نظرم هیچکس توی این دنیا بیشتر از شما برای فخرالزمان مهم نیست ولی هیچ وقت از طرف شما تایید نشده و حالا که فکرشو می کنم می ببینم تنها یک پدر می تونه شخصیت قوی بودن و تصمیم درست گرفتن رو به بچه ی خودش یاد بده . گفت :یعنی تو می خوای بگی مقصر منم؟ که اون با جمشید وصلت کرد ؟ گفتم : بله ! با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت : تو چی داری میگی از هیچی خبر نداری . گفتم : احمد رو می خواست شما نذاشتین ، می خواستین وادارش کنین با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه ، فخرالزمان عروسک پارچه ای شما بود ، حالا خسته است پژمرده و غمگینه ، شما بازم متوجه ی احساسش نیستین .شما  با من به مهربونی حرف زدین ولی با اون هرگز ، به خاطر خدا شما دیگه این قدر بین زن و مرد تفاوت نذارین ،اون دختر شماست و به محبت تون نیاز داره . گفت : حرفات از روی حساب نیست مثلا من به سرهنگ چی باید می گفتم که احترام دخترم رو نگه دارم ؟ گفتم : نظر منو می خواین ؟  به سرهنگ می گفتین به کار دختر من دخالت نکنین ،حتی در مورد من بهشون می گفتین اگر راضی نیستین که ای سودا با علیرضا ازدواج کنه سراغ ما نیاین برین سراغ پسر خودتون . احساس می کردم شازده آروم شده با لحن ملایم تری گفت : سرهنگ آدم بدی نیست از سر دلسوزی داشت منو با خبر می کرد ، برای توام از من صلاح دید خواست . گفتم : پس چرا شما این همه ناراحت شدین ؟ به جای اینکه به من و فخرالزمان  احترام بزارین پر افروخته شدین و بهش نشون دادین که ما خطا کاریم . گفت : آخه تو نمی دونی من چقدر از دست اون مغز نخودی این دختر کشیدم . گفتم : ولی من چند ساله دارم باهاش زندگی می کنم . دختر شما دلی بزرگ و مهربون داره ، پاکه ، بی ریاست ،خانمه ، فروتنه و از همه مهمتر با گذشته و جمع شدن این صفات در یک انسان باعث میشه که من و شما اونو درک نکنیم و ازش بخوایم مثل ما سنگ دل و بی رحم و بی گذشت باشه ؛ولی اون نمی تونه .اون فخرالزمانه ! از بدی ها دوره و جز مهربونی چیزی بلد نیست و من نمی تونم برای این صفاتش سرزنشش کنم . اون روز بازم با شازده حرف زدیم ، به نظر میومد حرفای منو قبول کرده و آروم شده  .حتی چند باری هم فخرالزمان رو دید ولی دیگه به روی خودش نیاورد ، اما فخرالزمان دیگه جرات نکرد به دیدن جمشید بره . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چند روز بعداز این ماجرا  نامه ای از علیرضا به دستم رسید که نوشته بود نمیام به خاطر اینکه بتونم زندگیمون رو  بسازم و کلی جملات عاشقانه که اون زمان من با حالی که داشتیم زیاد خوشایندم نشد چون بازم فکر می کردم که این کار شدنی نیست و نمی خواستم بیشتر از این پیش برم و طوری بهش دل ببندم که جدایی از اون برام سخت بشه. نمی دونم یک ماه یا بیشتر گذشت و یک روز شازده دوباره در خونه ی ما رو  زد و این بار با صوفیا اومده بودن و لب های خندون با خبری نا خوشایند برای من و فخرالزمان و از همه بیشتر برای ننجون که دنیا براش تموم شد . بمانی با دیدن شازده فریادی از شادی کشید و ذوق زده خودشو بهش رسوند،شازده طبق معمول اول اونو بغل کرد و  و در حالیکه گونه هاشو می بوسید بدون مقدمه گفت : فخرالزمان بابا آماده شو پس فردا باید بریم .همه با هم پرسیدیم کجا ؟ بمانی رو گذاشت زمین و گفت شماها هنوز نتونستین یک دست صندلی برای این خونه بگیرین ؟ آدم نمی دونه کجا بشینه،اما صوفیا خودشو زیر کرسی جا کرد و گفت : پدرت داره تو رو می بره لندن،فخرالزمان گفت : پدر کجا ؟صوفیا چی میگه ؟ گفت : تو باید مدتی از اینجا دور باشی ، خودم همه کارات رو کردم و حتی  بلیط هم گرفتم منم  باهات میام تا اونجا خاطرم از بابت تو و بچه ها راحت بشه،تو فقط اینجا هر کاری داری انجام بده که چند سالی نمی تونی برگردی ،می خوام بری درس بخونی ، از این محیط هم دور بشی. و اونقدر این حرف ها رو با خونسردی می زد که انگار می خواست اونو ببره باغ و برگردونه ، فخرالزمان با اعتراض گفت : پدر  داری شوخی می کنی؟ شما این کارو با من نمی کنی ! شازده گفت : چه شوخی دارم با تو بکنم ؟کلی دوندگی کردم تا تونستم کارای رفتن تو رو انجام بدم ، دیگه نمی خوام بدبختی تو رو ببینم ، برو درس بخون و بیا ،اونوقت می فهمی من چرا این کارو کردم. دارم بهت خوبی می کنم متوجه نیستی  ؟ گفت :  باورم نمیشه، اصلاً منو آدم حساب نمی کنین ؟نظر من براتون مهم نیست ؟ احساس من و اینکه دلم می خواد برم یا نه ؟ گفت : دِ آخه درد من همینه تو اگر می فهمیدی اگر شعور داشتی ازت می پرسیدم، ولی می دونستم که تو صلاح خودت رو نمی دونی ؛ اگر نمی افتادی دنبال اون مرتیکه من این کارو نمی کردم ، تو دیگه صلاح نیست  توی این شهر بمونی. گفت : پس ای سودا چی ؟ حساب اونو نکردین ؟ تنهاش بزارم و برم ؟ ننجون چی فکر اونو نکردین ؟ مدرسه ای که با هزار زحمت بازش کردیم چی ؟ همینطوری روی هوا ولش کنم ؟آخه چرا با من این کارو می کنین ؟ شما دستور بدین من اجرا کنم؟ بیا و برو ؟ پاشو ، بشین ، به خدا بمیرم دیگه از این زندگی خلاص بشم ، من نمی خوام برم . شازده گفت : تو میری حرف اضافه هم نمی زنی ،برای مدرسه هم یک فکرای کردم ، خیالت راحت باشه. توفعلاً  برو اونجا از این منجلابی که توش افتادی خلاص بشی ، من نمی زارم مدرسه از دست شما ها بیرون بره  ؛ای سودا  دختر عاقلیه می دونه من چرا دارم این کار رو می کنم ،بعداها می فهمین من براتون چیکار کردم  و ازم ممنون میشین. زیاد چیزی با خودت بر ندار  هم برات خونه گرفتم هم همه چیز رو اونجا براتون مهیا می کنم ،ننجون شروع کرد به گریه کردن و گفت : دستت درد نکنه شازده دوباره می خوای فخرالزمان رو از من جدا کنی ؟ فکر منه پیرزن رو نکردی ؟ اما شازده بلند خندید و گفت : فکر تو رو کردم که ای سودا رو نبردم. اما  قلب من داشت از جاش کنده می شد وجودم آتیش گرفته بود و خدا می دونه چقدر فخرالزمان و بچه هاشو دوست داشتم. شازده حرفاشو زد  و با صوفیا که بیشتر اوقات مثل مجسمه همراه اون بود و حرفی نمی زد رفت و ما رو با یک دنیا غم به حال خودمون رها کرد،دلم داشت از غصه می ترکید ، خدای من اگر اون بره من دیگه اینجا چیکار دارم ؟ اصلاً بدون فخرالزمان چطور زندگی کنم ؟ مدرسه چی میشه ؟ اون مدیر بود و من نمی تونستم به خاطر نداشتن دیپلم جای اونو بگیرم و هزار فکر دیگه که مثل خوره افتاده بود به جونم ولی نمی خواستم حرفی بزنم که فخرالزمان بیشتر از این ناراحت بشه ، چون حس می کردم خودش داره داغون میشه ،اون علاوه بر اینکه به فکر من و مدرسه بود برای جمشید هم نگران بود و دلش نمی اومد اینطور بی خبر بره فرنگ . و اونشب رو من و فخرالزمان و ننجون کنار هم نشستیم و تا خود صبح گریه کردیم ،پیرزن از هر دوی ما بدتر بود ، فخرالزمان می گفت : می دونم اگر بازم اعتراض کنم فایده ای  نداره وقتی پدر تصمیم به کاری می گیره کسی نمی تونه جلوی اون کارو بگیره . دو روزی سخت و طاقت فرسا به ما گذشت ، مدام همدیگر رو بغل می کردیم و اشک می ریختیم در واقع این من بودم که از همه بیشتر  غصه می خوردم ،سرگردون بودم و نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد ، تا اینکه وقت رفتن رسید ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب شد ✨دلها به فردا امیدوار شد؛ 🌙چشم ها پر از خواب شد، ✨همه میگویند که 🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد ✨ اما من می گویم: 🌙زندگی هر چه که هست، ✨جریان دارد؛ 🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی ✨می کند، امید هست؛ 🌙فردا روشن است؛ شبتان آرام، فردایتان روشن . .🌙‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾