eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.5هزار دنبال‌کننده
327 عکس
666 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
شهریار ابرویی بالا انداخت و گفت عجیبه که خانمی به زیبایی و وقار شما تنها این گوشه نشسته،از وقتی اومدم حواسم بهتون هست از اقوام تیمسار هستید؟لبخند کمرنگی زدم و گفتم نخیر از دوستان اتوسا هستم…..شهریار که انگار دنبال هم صحبت میگشت روی نزدیک ترین صندلی به من نشست و گفت راستش من علاقه ای به گپ و گفت با بقیه ندارم برای همین خودمو دور گرفتم تا کسی ازم تقاضا نکنه،در جریان هستید که توی عروسی ها چیزی به عنوان پس زدن درخواست هم صحبتی وجود نداره…..اینو که گفت لبخند پت و پهنی روی لبم نشست،پس ارش هم بخاطر همین با اون دختر حرف میزد چون نمیتونه دست رد به سینه اش بزنه.....بدون اینکه جوابی به شهریار بدم همون‌جور که لبخند عمیقی روی لبم نشسته بود سرمو برگردوندم و به طرف آرش نگاه کردم اما چیزی ندیدم جز چشم های به خون نشسته ی ارش که از همون فاصله هم قابل تشخیص بود......نگاه خشمگینش رو که دیدم انگار دلم خنک شد،به تلافی خندمو بیشتر کردم و رو به شهریار گفتم چه فکر خوبی به ذهنتون رسیده،راستش من هم از شلوغی خوشم نمیاد اما بدون اینکه همچین چیزی مدنظرم باشه اینجا نشستم،شهریار که معلوم بود از خندیدن من برداشت دیگه ای کرده گفت معذرت می‌خوام که اینو میگم اما میتونیم توی محوطه ی باغ کمی قدمی بزنیم؟اینو که گفت خنده روی لبم ماسید،قبل از اینکه دهنمو باز کنم و جوابش رو بدم صدای ارش به گوشم خورد که گفت:شهریار....... انقد لحن صداش محکم بود که جرأت نکردم سرمو به عقب برگردونم،شهریار با دیدن ارش از روی صندلی بلند شد و گفت ارش جان حالت چطوره؟ارش با همون لحن گفت میشه یه دقیقه بیای کار مهمی باهات دارم،شهریار رو به من کرد و گفت معذرت میخوام خانم زیبا برمیگردم الان……..از مقابلم که دور شد تازه جرئت کردم و سرمو برگردوندم،دستشو توی کمر ارش گذاشته بود و باهم حرف میزدن،چند لحظه بعد شهریار با قیافه ای آویزون پیش تیمسار رفت و درحالیکه داشت چیزی رو براش توضیح میداد دستش رو فشار داد و بدون اینکه نگاهی به من بکنه از سالن بیرون رفت،ارش سر جای خودش نشسته بود و با اخم غلیظ به نقطه ای خیره شده بود،صدای موزیک که قطع شد تیمسار از مهمان ها خواست که برای صرف شام توی حیاط برن،از ترس اینکه آخرین نفر توی سالن بمونم و مورد غضب ارش قرار بگیرم خودمو قاطی مهمون ها کردم و آروم از سالن بیرون زدم…..سر میز شام خبری از ازش نبود و هرچه با نگاهم دنبالش گشتم نتونستم پیداش کنم،غذا که تموم شد همه توی حیاط روی صندلی ها نشستن و مشغول صحبت شدن،اتوسا و سعید هم در حالیکه روی میز مخصوص خودشون مشغول خوردن غذا بودن با هم صحبت میکردن و من در عجب بودم از اینکه چطور تونسته بود به این زودی به سعیدی که میگفت ازش متنفره اینجوری با محبت نگاه کنه…..توی فکر و خیالات خودم غرق بودم که یکی از خدمه بهم نزدیک شد و آروم گفت مرجان خانم؟با تعجب گفتم بله…دستشو به سمت در خروجی کشید و گفت آقای وثوق بیرون از عمارت منتظرتونن،گفتن برید پیششون…….قبل از رفتن باید سراغ تیمسار و مستی خانم میرفتم و خداحافظی میکردم،میدونستم حتما چیزی شده که ارش به این زودی جشن رو ترک کرده،نمی‌دونم چرااز اینکه باید با تیمسار و همسرش حرف میزدم انقد خجالت میکشیدم اما چاره ای نبود،با قدم هایی شمرده به سمت میزی که متعلق به خانواده ی تیمسار بود حرکت کردم،نزدیک که شدم آروم سلام کردم،مشخص بود تیمسار منو به جا نیاورده اما مستی خانم ابرویی بالا انداخت و بعد از اینکه سر تا پامو برانداز کرد جواب سلامم رو داد،با صدایی پر از لغزش بهشون تبریک گفتم و برای اتوسا آرزوی خوشبختی کردم،مستی خانم آروم چیزی توی گوش تیمسار گفت و هردو با هم تشکر کردن……دم در که رسیدم با دیدن ارش که توی ماشینش نشسته بود به سمتش حرکت کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی اون اطراف نیست سوار شدم….. توی ماشین که نشستم هنوز درو کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد،جیغ خفه ای کشیدم و گفتم چکار میکنی آرش؟نزدیک بود پرت بشم بیرون؟ارش اما بدون توجه به حرف من با سرعت وحشتناکی رانندگی میکرد و من از ترس خودمو توی صندلی مچاله کرده بودم.....توی جاده ی اصلی که رسیدیم بدون اینکه بهم نگاه کنه با صدای بلند گفت مگه نگفتم این جماعت گرگن؟مگه نگفتم حق نداری با هیچکدومشون حرف بزنی چه برسه به اینکه بخوای بگو بخند کنی.......پوزخندی زدم و گفتم اها،پس واسه این ناراحتی،خودت چی که با اون دختره داشتی میگفتی میخندیدی؟فک کردی من کورم نمیبینم؟ ارش لبشو به دندون کشید و گفت اون دختر عمه ام بود،ما از بچگی باهم بزرگ شدیم مثل خواهرم میمونه......زود توی حرفش پریدم و گفتم دختر عمه ات باشه منم دوست ندارم تو با زن دیگه ای حرف برنی،چون دختر عمه ات بود اونجوری واست ناز میکرد؟حالا که اینجوریه خوب کردم با اون مرده حرف زدم...... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صدای فریاد ارش چنان بلند بود که حس کردم شیشه های ماشین به لرزه دراومد،ترسیده و بغض کرده گوشه ی در کز کردم و دستامو جلوی صورتم گرفتم،ارش با فریاد گفت بیخود کردی،مرجان اون روی منو بالا نیار،تو میدونی اون مردی که داشتی باهاش حرف میزدی و اونجوری میخندیدی چه ادمیه،برای بار اخر دارم بهت میگم دیگه حق نداری با کسی بجز من اونجوری حرف بزنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدیییییییی؟ همونجوری که دستام جلوی صورتم بود با صدای لرزونی گفتم:آآرره،فهمیدم........ارش دیگه چیزی نگفت و من هم همون‌جوری که از توی شیشه بیرون رو نگاه میکردم کل مسیر رو اروم و بی صدا اشک ریختم،منکه کاری نکرده بودم اون مرد خودش بهم نزدیک شد و سر صحبت رو باز کرد......به خونه که رسیدیم ارش سریع از ماشین پیاده شد و بدون اینکه به من توجهی کنه داخل رفت،اینم از جشن عروسی که آنقدر منتظر رسیدنش بودم و فکر میکردم خیلی خوش میگذره........باقدم های لرزون از پله ها بالا رفتم و یکراست خودمو به اتاق رسوندم،خبری از ارش نبود حتما دلش نمی‌خواست باهام چشم تو چشم بشه،با بی حوصلگی لباسمو دراوردم و توی حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی اروم بشم... بشم،بیرون که اومدم بازهم ارش توی اتاق نبود ،انگار تنبیه سختی برام در نظر گرفته بود چون خوابیدن به تنهایی توی اون اتاق واقعا اذیت کننده بود........ توی تخت که دراز کشیدم واقعا دلم برای ارش تنگ شد و از اینکه اونجوری باهاش حرف زدم پشیمون شدم اما خب خودشم مقصر بود ….اونشب غرورم بهم اجازه نداد سراغش برم و‌هرجوری که بود خوابیدم،صبح که شد،چشمامو که باز کردم ارش و جلوب خودم دیدم،….چشمای باز منو که دید لبخندی زد ‌و گفت بابت رفتار دیشبم واقعا معذرت میخوام،راستش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مقصر اصلی خودم بودم،نه اینکه تو تقصیری نداشته باشی نه،اما با شناختی که من ازت دارم میدونم رفتار دیشبت فقط بخاطر اذیت کردن من بوده،میشه ازت خواهش کنم دیگه هیچوقت اینجوری رفتار نکنی؟من روی تو حساسم مرجان،دوست ندارم کسی حتی بهت نگاه کنه چه برسه به اینکه بخوای کنار مرد غریبه ای بشینی باهاش حرف بزنی و بخندی…..اونروز هرجوری که بود هردو از دل هم دراوردیم و بعد از خوردن صبحانه به پیشنهاد آرش بیرون رفتیم تا نهار رو بیرون بخوریم….وقتی از ارش راجع به خانواده اش پرسیدم و گفتم دیشب به هم معرفیمون نکرد سری تکون داد و گفت انقدر از دستت عصبانی و ناراحت بودم که حتی به اتوسا هم تبریک نگفتم و بدون خداحافظی جشن رو ترک کردم،دو روز دیگه جشن پاتختی اتوساست و قول میدم اونجا دیگه به هم معرفیتون کنم اما باید خیلی حواست باشه چون مادرم فوق العاده زن تیزهوشیه…..بعداز نهار دوباره با ارش راهی بازار شدیم تا لباس مناسبی برای جشن پاتختی بخرم و اینبار انتخاب آرش رنگ سبز بود……ارش میگفت برای روز پاتختی حتما باید هدیه ای برای عروس تهیه کنیم و با همفکری هم برای اتوسا گردنبند زیبایی خریدیم که با سنگ یاقوت تزیین شده بود،اون‌ دو سه روز هم گذشت و دوباره همون ارایشگری که روز عروسی آرایشم کرده بود اومد تا برای جشن اماده ام کنه….اینبار جشن پاتختی توی خونه ی اتوسا برگزار می‌شد و تمام کسانی که توی عروسی حضور داشتن برای جشن پاتختی هم دعوت میشدن….غروب که آماده شدم و دوباره جلوی آیینه رفتم تا خودمو نگاه کنم،میدونستم امروز دیگه حتما با مادر ارش روبرو میشم و باید ظاهر موجه و قابل قبولی داشته باشم،مثل دفعه ی قبل آرایش خیلی ملایمی روی صورتم انجام داده بود….. لباسم اینبار آستین های تقریبا پفی داشت ،واقعا سلیقه ی ارش رو توی انتخاب لباس تحسین میکردم که انقدر زیبا پسند بود،ارش که اومد دوباره هرکدوم توی ماشین های جداگانه ای نشستیم و به سمت خونه ی اتوسا حرکت کردیم،راننده که ترمز کرد باورم نمیشد اینجا خونه ی اتوسا باشه،اصلا خونه بود یا کاخ؟حتی از عمارت تیمسار هم قشنگ تر بود…..پیاده که شدم ماشین ارش هنوز نرسیده بود،سریع در ماشین رو بستم و وارد خونه شدم،چندین نگهبان و سرباز جلوی در و توی حیاط ایستاده بودن و کوچه رو زیر نظر گرفته بودن….. داخل خونه که رفتم برخلاف روز عروسی شلوغ بود و تقریبا اکثر مهمان ها حاضر شده بودن،دوباره گوشه ی کنجی انتخاب کردم و نشستم،کل خونه با رنگ سفید و ابی طراحی شده بود و‌ارامش عمیقی به ادم منتقل میکرد……درست نیم ساعت بعد از من ارش در حالیکه دسته گل بزرگی توی دستش گرفته بود وارد خونه شد و‌ یکراست به سمت اتوسا رفت،دوباره نگاه های پنهانی من و ارش شروع شد و‌‌سعی میکردیم به دور از چشم بقیه همدیگرو زیر نظر بگیریم….. صدای موزیک که بلند شد جوون‌ترها مجلس رو توی دست گرفتن …….کاوه پسر خاله ی اتوسا همراه یکی از دخترهای حاضر توی جشن نشسته بودند، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من در حالیکه داشتم به عشق اتشینش به اتوسا فکر میکردم با لبخند نگاهشون میکردم که صدای کسی رو شنیدم،با دیدن ارش و زن زیبایی که کنارش ایستاده بود با هول بلند شدم و سلام کردم،زن دستش رو سمتم دراز کرد و گفت سلام مهتاب هستم مادر ارش…. پس مادر ارش این بود،دستش رو به گرمی فشار دادم و‌قبل از اینکه چیزی بگم ارش گفت ایشون هم خانم مرجان هستن مادر،دختر یکی از دوستان تیمسار…مهتاب خانم نگاهی به سرتاپای من کرد و با لحن زیرکانه ای گفت از آشناییتون خوشبختم مرجان،خیلی خوش اومدید،ارش چندین بار راجع به وقار و‌زیبایی شما با من صحبت کرده،اتفاقا به زودی جشن نامزدیه ارشه و من از همین الان شخصا شمارو دعوت میکنم که حتما تشریف بیارید…….چنان از حرف مهتاب شوکه شده بودم که برای چند ثانیه ای مات و مبهوت بهش چشم دوختم،از اعماق نگاهش می‌شد پی به بدجنسیش برد،ارش که نگاه مبهوت من رو دید خنده ی مصنوعی کرد و گفت مادرم مزاح میکنن،الان سال هاست که میخوان برای من جشن نامزدی بگیرن اما من دم به تله نمیدم…… آب دهنمو قورت دادمو هرجوری که بود خندیدم تا مهتاب خانم شک نکنه،انقد حالم خراب شده بود که دلم میخواست جایی تنها باشم و فقط گریه کنم،اگه راست گفته باشه چی؟شاید همون دختری که توی عروسی با ارش بود قراره نامزدش باشه؟مهتاب خانم سکوت من که رو دید گفت من برم سراغ مهمان های جدید باید بهشون خوش آمد بگم،امیدوارم باز هم شما رو ببینم،چیزی نگفتم و به لبخند محوی اکتفا کردم،دست خودم نبود انگار به دهنم قفل زده بودن…..دور که شد ارش با صدای آرومی گفت چرا اینجوری کردی مرجان،نمیخوای بگی که حرف مادرمو باور کردی؟باور کن اون سال هاست که داره این حرفارو میزنه،وقتی من زن زیبایی مثل تو دارم چرا باید نامزد کنم اخه؟با بغض نگاهی به ارش انداختم و گفتم میشه لطفا تنهام بذاری؟اصلا میشه منو ببری خونه؟بگو راننده ببره توهم بمون اینجا هرموقع جشن تموم شد بیا…..ارش تا خواست حرفی بزنه سریع گفتم خواهش میکنم،باور کن حال خوبی ندارم،نفس عمیقی کشید و گفت باشه میگم راننده تورو تا خونه برسونه،اگه من بیام مادرم شک میکنه که چرا باهم غیبمون زد،باشه ای گفتمو روی صندلی نشستم……حالم از اون جشن مسخره و ادمای مسخره ترش به هم میخورد،کاش اصلا نمیومدم و توی خونه میموندم….کمی که گذشت یکی از خدمتکارها بهم نزدیک شد و گفت خانم رانندتون جلوی در منتظر شما هستن،سریع کیفم‌ رو برداشتم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از اون خونه بیرون زدم،توی ماشین که نشستم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن،میدونستم اگر با اون حالم خونه برم قطعا سکته میکنم برای همین به راننده گفتم کمی توی خیابون ها بگردیم بلکه حالم بهتر بشه…..سرمو که به شیشه ی ماشین تکیه دادم قطره های اشکم پایین ریخت و دوباره یاد حرف مادر ارش افتادم،کاش میتونستم جواب کوبنده ای بهش بدم تا حالش سر جا بیاد……نمی‌دونم چقد گذشته بود اما هوا تاریک تاریک بود که بلاخره رضایت دادم بریم خونه،آروم که نشده بودم هیچ تازه گریه ام شدیدتر هم شده بود……..ارش هنوز نیومده بود و توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم،حرف مهتاب خانم واقعا برام سنگین بود،حس میکردم متوجه شده بود که بین من و ارش خبراییه و این حرف رو از روی قصد و غرض گفته…..تمام فکر و ذکرم این بود که اگر حرفش درست بوده باشه من باید چکار کنم……… با صدای باز شدن در اتاق فهمیدم که ارش اومده،به زمین چشم دوخته بودم و نمی‌تونستم سرمو بالا بگیرم،ارش چراغ اتاق رو روشن کرد و با تعجب گفت چرا توی تاریکی نشستی مرجان؟لباساتو چرا عوض نکردی؟جوابشو ندادم و روی تخت دراز کشیدم،دلم میخواست بهش بگم از اتاق بره بیرون اما نتونستم......ارش لبه ی تخت نشست ‌و با صدای ارومی گفت مرجان خواهش میکنم اینجوری نکن با خودت،اخه چیزی نشده که عزیزم،بخدا مادر من سال هاست این حرفا رو میزنه،بعدم بهت گفته بودم که خیلی باهوشه مطمئن باش از علاقه ی من به تو یه چیزایی فهمیده و می‌خواسته تو رو از من دور کنه......با بغض نگاهش کردمو گفتم اگه واقعا دور کنه چی؟ارش تا کی باید پنهانی با هم زندگی کنیم؟خواهش میکنم بیاتموم کنیم این بازی رو،بیا بگیم بهشون،مگه میخوان چکار کنن،نمیکشن که منو؟ارش پوزخندی زد وگفت تو مادر منو نمیشناسی مرجان،منکه بهت گفتم تا وقتی پسر دار نشدیم نمیتونیم بهشون چیزی بگیم،اگه الان از ازدواج من مطلع بشه یجوری از هم جدامون میکنه که خودمونم نمیفهمیم.........تو که تحمل کردی این یکسال رو هم تحمل کن بهت قول میدم همه چی درست میشه،الانم من یه کاری برام پیش اومده و باید برم،فردا که برگشتم مفصل با هم حرف میزنیم باشه؟اونشب ارش برای انجام کارش از خونه بیرون رفت و من فهمیدم که توی بازی پیچیده ای پا گذاشتم، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آرزوی امشبم: آرزو میکنم❤️ هیچوقت تصورات خوبی که نسبت به کسی داریم خراب نشه  هیچوقت.. ‌‌شبتون دلپذیر🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن وقتی برای دیگران آرزو میکنی، خدا آرزوهای تو رو پشت در آماده می‌کنه❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مادری که من دیده بودم صرفا با به دنیا اوردن بچه ی پسر رضایت نمیداد....... چند روزی گذشت و کم کم اروم شدم،تقریبا دو ماه از ازدواجمون گذشته بود و هنوز خبر از حاملگی نبود،میدونستم عجله میکنم اما برای دوام زندگیم چاره ی دیگه ای نداشتم.........زندگیمون خوب پیش میرفت ‌ و ارش همه چیزش خوب بود اما همیشه ترس از دست دادنش عذابم میداد،نمیگم خیلی عاشقش بودم نه،اما خب هرچی که باشه شوهرم بود و دوستش داشتم........همیشه با خودم فکر میکردم که اگر حامله بشم و بچه مون دختر باشه تکلیف زندگیمون چی میشه؟ارش باز هم از گفتن حقیقت به خانواده اش سر باز میزنه؟دیگه به گاهی شب نبودن های ارش عادت کرده بودم و مواقع تنهایی سعی میکردم به این فکر کنم که چطور ارش رو راضی کنم تا با خانواده اش صحبت کنه،نمی‌دونم چرا زندگی نمیخواست روی خوشش رو به من نشون بده اما من گل مرجان بودم و روزهای سخت تر از اینو پشت سر گذاشته بودم……. چهار ماه از ازدواجمون گذشت و هنوز هیچ خبری از حاملگی نبود،گاهی وقتا تنهایی از خونه بیرون میرفتم و تابی میخوردم ،ارش کارش زیادتر شده بود و کمتر میومد خونه،خیلی دلم میخواست برم ده و سری به خانواده ام بزنم اما ارش قبول نمیکرد و میگفت هروقت بیکار شدم با هم میریم،یه روز که طبق معمول بیرون بودم و داشتم به خونه برمیگشتم حس کردم کسی داره دنبالم میکنه اما به عقب که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم،کوچه انقد پر از درخت بود که حتی اگر کسی تعقیبم میکرد به راحتی میتونست خودشو پنهان کنه….کلیدو که توی در انداختم دوباره برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم اینبار مرد جوونی رو دیدم که پشت یکی از درخت ها داشت نگاهم میکرد و تا من رو دید سریع خودش رو قایم کرد،از ترس خودمو داخل خونه انداختم و در رو محکم بستم،این کی بود دیگه؟اینجا چکار میکرد؟شب که ارش اومد حتما باید بهش بگم همچین آدمی تعقیبم میکنه……تا موقع اومدن ارش چندین بار از پنجره ی اتاق بیرونو نگاه کردم اما نمیتونستم چیزی بیینم،نمی‌دونم چرا دلشوره گرفته بودم و حس خوبی نداشتم،ارش که اومد سریع رفتم پایین و قبل از اینکه سلام کنه گفتم وای ارش نمیدونی چی شد امروز….با ترس نگاهم کرد و گفت چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟موهامو زدم پشت گوشمو گفتم امروز یه مرد جوون داشت تعقیبم میکرد بخدا خودم دیدمش،پشت یه درخت ایستاده بود همینکه منو دید قایم شد….ارش ابرویی بالا انداخت و گفت فردا میگم یکی از بچه ها بیاد سر و گوشی توی کوچه آب بده،ولی بازم میگم تو اشتباه میکنی فک نکنم کسی جرئت کنه بیاد زاغ سیاه خونه ی منو چوب بزنه……ارش ازم خواست چند روزی از خونه بیرون نرم تا تکلیف این قضیه روشن بشه،خدا خدا میکردم اون چیزی که توی ذهنمه نباشه و مربوط به شغل ارش باشه……روز بعد صبح زود که ارش میخواست بره سر کار بیدار شدم و بهش یادآوری کردم حتما کسی رو بفرسته سر و گوشی توی کوچه آب بده،دیگه حتی میترسیدم توی حیاط برم،سعی کردم توی خونه خودمو مشغول کنم تا کمتر فکر و خیال به سرم بزنه اما فایده ای نداشت،انگار میدونستم طوفان بزرگی توی راهه……..نهار که خوردم تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم شدم،جسمم جلوی تلویزیون بود اما ذهنم هر لحظه به جایی سرک میکشید،طلعت ظرف میوه ای کنار دستم گذاشت و گفت خانم جان بفرمایید میوه،خیلی ضعیف شدید اصلا به خورد و خوراکتون اهمیت نمیدید ها…… لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،راست میگفت از موقعی که با مادر ارش توی مراسم پاتختی اتوسا آشنا شده بودم دل و دماغی برام نمونده بود،قطعا اگر مهر و محبت های ارش نبود از پا در میومدم……چند تیکه از میوه هایی که طلعت برام آورده بود رو خوردم ‌و سعی کردم کمی فکر های بد و آزار دهنده رو از خودم دور کنم که صدای در بلند شد،لبخندی روی لبم نشست،حتما ارش بود،حسابی دلم براش تنگ شده بود و واقعا به حضورش احتیاج داشتم،از سر جام بلند شدم تا جلوی در برم و ‌ ازش استقبال کنم،عاشق این بود که به پیشوازش برم و به قول خودش با لبخندم بهش جون بدم……..جلوی در که رسیدم نگهبان تازه از اتاقش بیرون اومده بود،درو که باز کرد منتظر بودم ماشین ارش مستقیم بیاد توی حیاط اما با دیدن زنی که عینک دودی بزرگی روی صورتش زده بود جا خوردم،از اون فاصله ‌نمیتونستم تشخیص بدم کیه و در خونه رو باز کردم تا جلوتر برم،شاید اون لحظه بهتربود توی اتاق میرفتم و خودمو پنهان میکردم اما نمی‌دونم چرا دلم میخواست بدونم اون زن کیه……روی اولین پله ایستادم و به زن که داخل حیاط اومده بود نگاه کردم،عینکشو که از روی چشماش برداشت از همون فاصله ی دور شناختمش،خودش بود…..دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم،ارش که میگفت اونا هیچوقت اینجا نمیان…..پالتوی کرم رنگ شیکی پوشیده بود و موهای رنگ شده اش رو بالای سرش جمع کرده بود، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وای که اگر ارش میفهمید مادرش اومده اینجا غوغا به پا می‌شد ،هر قدمی که به سمت من برمیداشت ضربان قلبم تندتر می‌شد،پایین پله ها که رسید نگاه غصبناکی بهم کرد و گفت پس شما از دوستان تیمسار هستید؟مرجان دروغتون به هیچ وجه قابل بخشش نیست،انگار منو خوب نشناختید من دختر ملوک السلطنه هستم،هیچکس نمیتونه سر من کلاه بذاره……..هرکاری کردم نتونستم دهنمو باز کنم و چیزی بگم،با لباس های راحتی که من پوشیده بودم حتی نمیتونستم خودمو مهمون معرفی کنم…..مهتاب خانم پله هارو بالا اومد و درست مقابل من ایستاد،هر لحظه منتظر بودم دستشو بالا ببره و توی گوشم بزنه اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود،دستکش هاشو از توی دستش دراورد و غرید همین الان به ارش زنگ می‌زنی و میگی خودشو برسونه اینجا،آروم و لرزون گفتم من شماره ای از ارش ندارم،اصلا نمی‌دونم کجا کار میکنه….خنده ی عصبی بلندی کرد و گفت تو گفتی و منم باور کردم،فکر کردین با بچه طرفین؟حساب آرش رو هم جدا می رسم،ببین دختر جان فکر اینکه تو عروس خانواده ما بشی و خودتو به نون و نوا برسونی رو از سرت بیرون کن….. فکر می‌کنی من چیزی از گذشته ی تو نمیدونم؟من اگر قرار بود این قدر خنگ و احمق باشم که حالا اینجا نبودم،الان هم دیر نشده و اشکالی نداره خانواده ات که به خونه رسیدن و آرش هم ماهیانه بهشون پول میده،توهم که چند ماهی توی خوشی و رفاه زندگی کردی اما دیگه کافیه، بهت اجازه نمیدم با زندگی و آینده ی پسرم بازی کنی…..آرش کم آدمی نیست که بخواد خودش رو با جماعت گدا گشنه یکی بدونه،تو اصلا از شان و شخصیت خانواده ی ما خبر داری؟میدونی من توی این سالها چه دختر هایی رو به آرش معرفی کردم و به من نه گفت؟ من دختر وزیر رو براش انتخاب کرده بودم،دختر تیمسار،دختر آدم هایی که توی این شهر اسم و رسمی برای خودشون دارن، درست همون شبی که توی مراسم پاتختی اتوسا شما رو دیدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاستونه،دخترجان ارش اندازه ی قد و قواره ی تو نیست،با چه سحر و جادویی پسر من رو پابند خودت کردی؟اگر فکر می‌کنی با به دنیا آوردن بچه پسر و این حرف‌ها میتونی خودتو توی زندگی آرش جا کنی حسابی کور خوندی،اگر آرش این حرفها رو بهت زده باید بگم همش پوچه……مهتاب خانم می گفت و من فقط با چشمهای خیس بهش نگاه میکردم نیومده شمشیر رو از رو کشیده بود نمیدونستم باید چی بهش بگم و چطور رفتار کنم کاش آرش اینجا بود و خودش باهاش صحبت میکرد…..نمیدونم از خوش‌شانسی من بود یا چیز دیگه ای که همون لحظه در به صدا در اومد و با باز شدن توسط نگهبان آرش توی چهار چوب در ظاهر شد،اینقدر خوشحال شده بودم که بی اختیار خندیدم و این خنده از چشم‌های تیزبین مهتاب خانم دور نموند….آرش که انگار از اومدن مادرش خبر داشت بدون اینکه متعجب بشه یا عکس العمل خاصی از خودش نشون بده آروم و با طمانینه از پله ها بالا آمد و درست رو به روی ما ایستاد…… مهتاب خانم نگاه غضبناکی به ارش کرد و گفت واقعا برای خودم متاسفم توی تمام این سال ها فکر می کردم که پسر با عرضه و با جنمی بزرگ کردم اما خوب انگار اشتباه میکردم،آرش این حق من نبود تو میدونی من تو رو با چه سختی بزرگ کردم وچطور به دندون کشیدم تا به اینجا رسیدی ،این بود جواب خوبیهای من؟چرا میخوای با آینده ی خودت و من بازی کنی،من تمام زندگیمو به پای تو گذاشتم الان که وقت دیدن نتیجه بود اینجوری زیر پای منو خالی کردی؟آرش نگاه عمیقی به مادرش انداخت و گفت بارها گفتم منو از این بازی کثیفی که راه انداختی دور کن،مادر من نمیخوام توی بازی شما شرکت کنم من پسرتم وسیله رسیدن به قدرت و پول و مال تو نیستم،چرا نمی خوای بفهمی؟من دیگه بزرگ شدم و خودم باید برای زندگیم تصمیم بگیرم،تا کی میخوای بهم امر و نهی کنی و برای زندگیم تصمیم بگیری؟اینکه میگم خودم می خوام همسر آینده مو انتخاب کنم حرف سنگینیه؟اخه چرا نمیزاری به حال خودم باشم؟مگه توی زندگی چی کم داری که اینجوری می کنی؟پول نداری،عشق نداری،رفاه و خوشبختی نداری،همه چیز داری پس بذار منم به حال خودم باشم،من توی این چند ماهی که مرجان توی زندگیم اومده دارم طعم آرامش رو میچشم،دارم با خوبی و خوشی زندگی می کنم،البته اگه شما بذاری.....مهتاب خانم که مشخص بود حسابی به هم ریخته با صدای تقریبا بلندی گفت:بسه دیگه آرش بسه،بس کن این حرفای مضخرفو ،همیشه خودتو با این اراجیف توجیح کردی،واقعا نمیفهمی من دارم برای خودت میگم؟ تو خودت رو با تیمسار مقایسه نکن اون اگر با مستی ازدواج کرد و براش مهم نبود که پدرت بچه هاش رو قبول میکنه یا نه به خاطر این بود که دستش به دهنش میرسه اون هیچ احتیاجی به قدرت و ثروت پدر تو نداره اینو بفهم آرش اما تو داری،اون عمارت و ثروت همش باید به تو برسه، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پدرت هیچ وقت بچه های تو رو از این زن قبول نمیکنه بهت قول میدم خودت میدونی چقدر حساسه خودت میدونی چه دخترهایی رو برات انتخاب کرد و تو نه گفتی.....من نمیزارم زندگیتو خراب کنی نمیزارم با یک تصمیم اشتباه احساسی،پشت پا به آیندت بزنی.......آرش کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت برای آخرین بار میگم مادر،بزار زندگیمو بکنم اگر دنیا دنیا عوض بشه،اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من مرجان رو ول نمیکنم، میخوای بفهم میخوای نفهم،مرجان تمام زندگی منه،منم مثل تیمسار هیچ احتیاجی به پول و ثروت و قدرت پدرم ندارم،من مثل شما نیستم که فقط این چیزها برام مهم باشه،من از زندگیم فقط عشق و آرامش می‌خوام که اونو کنار مرجان پیدا کردم.......مهتاب خانم ایندفعه به سمت من برگشت و با نگاه پر از کینه ای گفت جوری قلم پاهاتو خورد میکنم که دیگه دور و بر زندگی پسر من پیدات نشه بدبخت گدا گشنه،چیه پول میخوای؟طلا میخوای؟چی میخوای من همه رو بهت میدم فقط گورتو از زندگی پسرم گم کن ....... انقد حرفاش برام سخت و غیر قابل تحمل بود که دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع داخل رفتم،توی پله ها صدای ارش به گوشم رسید که با فریاد به مادرش گفت دست از سر منو زندگیم بردار،حالا که اینجوری شد من خودم فردا میام با پدرم صحبت میکنم،شده به پاش میفتم اما راضیش میکنم…..توی اتاق که رفتم دیگه صداشو نشنیدم،یعنی گناه من فقط فقر بود؟بخاطر پول اینجوری مورد بی مهری قرار گرفته بودم و‌مادر ارش به خودش اجازه داد انقدر بهم توهین کنه؟گریه ام تبدیل به هق هق شده بود و هیچ جوری نمیتونستم آروم بشم…..نمی‌دونم چقد گذشته بود که در اتاق باز شد ‌ ارش با قیافه ای درهم و ناراحت وارد شد،دلم میخواست تنها باشم اما روم نمیشد بهش بگم از اتاق بیرون بره،لبه ی تخت که نشست سرشو پایین برد و دستاشو کرد تو موهاش،یکم که گذشت با لحن آرومی گفت من واقعا ازت معذرت می‌خوام مرجان،نمیدونم الان باید چی بگم بهت،من برای همین مسائل بود که دوست نداشتم باهاشون آشنا بشی،متاسفانه مادر من آدم فوق العاده خودخواه و مغروریه و همه چیز رو فقط توی پول میبینه،فکر می‌کنی چرا من حاضر نشدم با دخترهایی که بهم معرفی می‌کرد ازدواج کنم؟چون تمام اونا فقط دخترای پولداری بودن که بجز لباس و آرایش و خوش گذرونی چیزی سرشون نمیشد ،فقط چون پدر پولداری داشتن مادر من فکر میکرد برام مناسبن،فکر می‌کنی پدر من چرا هنوز حاضر نشده بچه های تیمسار رو قبول کنه؟چون مادرم با همین افکار پوچش توی گوشش خونده که اونا از یه مادر خدمتکار به دنیا اومدن و اصلا خون خاندان وثوق توی رگشون نیست.......با دست اشکامو پاک کردمو گفتم توکه از این چیزا خبر داشتی چرا اومدی سراغ من؟میخواستی فقط من تحقیرشم؟توکه میدونستی من در حد و اندازه ی تو نیستم،چرا این کارو باهام کردی؟منکه داشتم با بدبختی زندگی میکردم کاری به کسی نداشتم سرم به کار خودم بود……به هق هق افتاده بودم و‌دیگه نتونستم حرف بزنم،ارش بهم نزدیک شد،آب دهنشو قورت داد و‌محکم گفت دیگه هیچوقت اینجوری گریه نکن خب؟من اشکاتو میبینم دلم می‌خواد بمیرم،تو از چی میترسی؟از تهدیدای مادرم؟مرجان من نمیذارم یه تار مو از سرت کم شه،تا قیامتم که باشه خودم سپر بلات میشم... چند روزی گذشت و همه چیز در آرامش بود،مهتاب خانم دیگه خبری ازش نشد و با خودم گفتم حتما فهمیده دیگه کاری از دستش بر نمیاد و بی خیال شده...... اما اون ماه هنوز خبری از ماهیانم نشده بود،خدا خدا میکردم حامله باشم تا خیالمون راحت بشه اما من که هیچ علائمی نداشتم،مگر نه اینکه زن باردار مدام استفراغ می‌کنه و حالش بده پس چرا من حالم انقدر خوب بود؟اون روزها تمام فکر و ذکرم حاملگی بود و فکر میکردم اگر نتونم بچه ای برای ارش به دنیا بیارم ازم سرد میشه و به حرف مادرش گوش میده......آرش مدام سعی می‌کرد با شوخی و خنده و بیرون رفتن حرف های مادرشو از ذهن من پاک کنه تا دلگیر نباشم،نمیدونستم باید قضیه ی عقب افتادنم رو بهش بگم یا نه اما سعی کردم تا مطمئن شدنم چیزی نگم......یه شب که توی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به عکس های بچگی ارش نگاه میکردم در اتاق باز شد و ارش در حالیکه سراسیمه بود داخل شد،با تعجب نیم خیز شدم و گفتم چی شده ارش؟چرا انقدر مضطربی؟اتفاق بدی افتاده؟ارش یکراست سراغ کمد رفت و در حالیکه داشت لباس هاشو روی تخت پرت میکرد گفت برام پاپوش درست کردن مرجان،اگه گیرم بیارن اعدامم میکنن،انقد گیج و منگ شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم،از روی تخت پایین اومدم و گفتم توروخدا قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی ارش؟پاپوش چیه کی این کارو کرده؟ارش ساک لباسشو از توی کمد در آورد و گفت بیین مرجان من برام یه مشکل پیش اومده و مجبورم یه مدت نباشم،تورو نمیتونم با خودم ببرم چون اصلا نمی‌دونم کجا باید برم، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ازت خواهش میکنم همینجا توی خونه بمون تا هروقت جاگیر شدم خبرت کنم باشه؟ فقط میتونی به شهریار اعتماد کنی مرجان،حتی اگر مادرم یا تیمسار جلوی در اومدن و خواستن کمکت کنن قبول نکن،تنها کسی که مورد اعتماد منه شهریاره…….با بغض گفتم ارش توروخدا نرو،حداقل منو هم با خودت ببر،من اینجا بدون تو میمیرم ارش قول میدم واست مشکلی پیش نیارم فقط خواهش میکنم بذار بیام…..ارش که صدای بغض آلود من رو شنید دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت بهت قول میدم که برگردم،من شاید مجبور بشم از کشور خارش بشم،توی اولین فرصت که خیالم از بابت جا و مکانم راحت بشه تورو هم میبرم پیش خودم،فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی،با گریه گفتم ارش توروخدا بمون،من مطمئنم تیمسار میتونه بهت کمک کنه،برادرته چطور نمیتونه به دادت برسه؟ارش پوزخندی زد و گفت امروز فهمیدم که از صدتا دشمن هم برای من بدتره فقط مواظب خودت باش عشق م....هیچوقت فکر نمیکردم خداحافظی انقدر جانفرسا باشه،ارش رفت و من تا خود صبح مثل دیوونه ها دور خودم چرخیدم و گریه کردم،نه سواد داشتم و نه کسی رو میشناختم باید چکار میکردم……کاش راضیش میکردم با هم بریم من بدون ارش نمیتونم زندگی کنم،چطور میتونستم به شهریار اطمینان کنم،مگر ارش خودش نمیگفت به هیچ کس رحم نمیکنه،تیمسار چکار کرده بود که ارش انقدر از دستش ناراحت بود و میگفت از دشمن هم برام بدتره؟یعنی خانواده اش با اینهمه نفوذ نمیتونستن کاری براش بکنن؟شاید هم میتونستن اما بخاطر اینکه مارو‌ از هم دور کنن حاضر نشدن کاری بکنن،به نظر میومد مادرش هم توی این قضیه نقش داشته باشه،خودش گفته بود برای جدا کردن منو ارش از هم از هیچ کاری دریغ نمیکنه…..اونشب بدترین شب زندگیم بود،تا خود صبح منتظر بودم ارش بیاد خونه و با خنده بگه داشته شوخی میکرده و میخواسته منو اذیت کنه،درسته با عشق باهاش ازدواج نکرده بودم ‌ و اوایل دوستش نداشتم اما توی این چند ماه انقد باهام خوب بود و بهم عشق ورزیده بود که منم عاشقش شده بودم…..آفتاب که طلوع کرد طلعت با سینی صبحانه توی اتاق اومد و ازم خواست چند لقمه بخورم،انقد حالم بد بود که به محتویات سینی نگاه میکردم حالت تهوع میگرفتم……کاش حداقل خانواده ام اینجا بودن،همینکه پیششون میرفتم و تنها نبودم خوب بود،بخاطر توصیه ی ارش میترسیدم تا توی حیاط هم برم،مادری که به بچه ی خودش رحم نمیکرد چه انتظاری بود که به من رحم کنه؟دو روز از رفتن ارش گذشته بود و من مرگ رو با چشم هام دیدم،بی خبری بدترین درد دنیا بود و همینکه نمیدونستم ارش کجاست و حالش خوبه یا نه قلبمو از جا می‌کند،روز سوم بود که بلاخره در خونه به صدا دراومد و من به خیال اینکه ارش اومده با شوق پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم،نگهبان که به سمت در رفت خدا خدا میکردم ارش توی چهارچوب در ظاهر بشه اما با دیدن شهریار تمام امیدم نا امید شد،این اینجا چکار میکرد؟اصلا دوست نداشتم در نبود ارش اینجا رفت و آمد کنه حتی با وجود اینکه ارش فقط شهریار رو معتمد خودش معرفی کرده بود…….کت و شلوار شیکی پوشیده بود و انقدر به خودش رسیده بود که انگار به عروسی دعوت شده،از پله ها که بالا اومد با صدای رسایی سلام کرد و گفت امیدوارم حالتون خوب باشه،قصد مزاحمت نداشتم فقط ارش بهم سپرده که مدام بیام اینجا و بهتون سر بزنم……. خیلی سرد جواب سلامش رو دادم و درحالیکه سعی میکردم استرس و اضطرابم رو پنهان کنم گفتم:شما از ارش خبر دارید؟من می‌خوام برم پیشش هرجوری که شده خواهش میکنم بهم کمک کنید،اگه این کار رو برام بکنید تا آخر عمر مدیونتون میشم،شهریار درحالیکه با نگاهش کم مونده بود منو قورت بده گفت انگار شما متوجه نیستید،اصلا میدونید آرش چرا رفته؟براش پرونده ی جاسوسی درست کردن،اونم برای کی؟برای نیروهای آشوبگر ‌و ضد حکومت،من حتی اگر از جای ارش خبر داشته باشم نمیتونم چیزی بگم چون اینجوری جونش به خطر میفته،نمیخوام ناامیدتون کنم اما برای همیشه فکر ارش رو از سرتون بیرون کنید،اون دیگه نمیتونه برگرده چون به محض اومدنش یکراست باید بره توی زندان،البته نگرانش نباش خانواده اش اونو فرستادن به یکی از بهترین کشورهای دنیا و اونجا داره برای خودش خوش میگذرونه..... نمیدونم چرا از لحن حرف زدن شهریار بدم اومد و با اخم ظریفی گفتم این طرز حرف زدن اصلا درست نیست آقای شهریار،آرش به شما اعتماد داشت و به من گفته بود فقط میتونم به شما اعتماد کنم و هر خبری که ازش بشه شما به من اطلاع میدید اما حالا دارید بهم بگید که بی خیالش بشم و دیگه هیچ وقت بر نمیگرده؟باید خدمتتون عرض کنم که همچین چیزی محاله و حتی اگر شده خودم تنها میرم و آرش و پیدا می کنم......شهریار پوزخندی زد و گفت هیچ کاری از دستت بر نمیاد خانم‌زیبا،حتی خط تلفن این خونه کنترله ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و اگر کوچکترین تماسی در رابطه با آرش گرفته بشه سریع نیروهای امنیتی میان و اینجا رو به خاک و خون می کشن، چه برسه به اینکه بخوای راه بیفتی و دنبالش بگردی،مطمئن باش قبل از اینکه تو بخوای سراغش بری نیروهای امنیتی حسابش رو رسیدن.... با عصبانیت نگاهی کردم و گفتم انگار شما از این موضوع خیلی هم ناراحت نیستید،خیلی خوشحالید که آرش مجبور به فرار شده اره؟شهریار خنده مرموزانه ای کرد و گفت چرا همچین فکری به ذهنت رسیده ؟باور کن من فقط دارم برای خودت میگم که بقیه ی عمرت رو توی بی خبری و انتظار برای برگشتن آرش به سر نبری، ببین مرجان می خوام رک و پوست کنده باهات حرف بزنم تمام این برنامه‌ها زیر سر خانواده آرشه،اونا تمام این کارها رو کردن که شما رو از هم جدا کنن،پرونده ای برای آرش درست کردن که تا قیامت هم نمیتونه پاشو توی ایران بذاره،چون میدونه که اگر برگرده بی برو برگشت حکمش اعدامه پس به فکر خودت باش و سعی کن آینده نگر باشی...... اشک توی چشمام حلقه زده بود اما بدون اینکه کوتاه بیام دندون قروچه ای کردم و‌گفتم اگه حتی یک روز از عمرم مونده باشه منتظر ارش میمونم،شمام دیگه لازم نیست بیای اینجا و واسه من ایه ی یاس بخونی،قطعا اگر ارش میدونست قراره بیاید اینجا و این حرفا رو به من بزنید نمیذاشت از صد کیلومتری این خونه رد بشید……شهریار میخواست حرف بزنه اما دیگه اونجا نموندم و توی خونه رفتم،انگار همه دست به دست هم داده بودن تا منو ارش رو از هم جدا کنن اما من نمیتونستم،توی همین چند روز فهمیده بودم که واقعا ارش رو دوست دارم و نمیتونم به نبودنش فکر کنم…….اون شب توی تنهایی خودم فقط گریه کردم و از خدا خواستم راهی جلوی پام بذاره تا از این شرایط خلاص بشم،حاضر بودم برم سراغ مهتاب خانم و التماسش کنم اما بذاره منو ارش دوباره باهم زندگی کنیم…….چند روز دیگه هم گذشت و هیچ خبری نبود داشتم بدترین روزهای زندگیم رو میگذروندم و انتظار جونم رو به لبم رسونده بودگاهی به سرم میزد برم سراغ تیمسار و ببینم حرفش چیه اما میترسیدم،حس میکردم همه دستشون توی یک کاسه است……ده روز که از نبودن ارش گذشت دیگه نتونستم تحمل کنم شال و کلاه کردم و از راننده خواستم منو به خونه ی پدر ارش ببره،طلعت خواهش میکرد جایی نرم و توی خونه بمونم اما نمیتونستم،ارش همسرم بود بهترین روزهای زندگیم رو کنار اون گذرونده بودم چطور میتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم؟لباس مرتب و تر و تمیزی پوشیدم و توی ماشین نشستم دلم نمیخواست ژولیده به نظر بیام،برای اولین بار بود که میخواستم به خونه ی پدر ارش پا بذارم و حسابی مضطرب بودم،دستامو توی هم قلاب کرده بودم و سعی میکردم اینجوری کمی خودمو آروم کنم……ماشین که جلوی خونه بزرگی توقف کرد راننده از توی آیینه نگاهی بهم کرد ‌و گفت خانم خونه ی جناب وثوق اینجاست،من همینجا منتظرتون میمونم تا برگردید……..سری تکون دادم و با دست های لرزان در ماشین رو باز کردم،دروغ چرا از مهتاب خانم میترسیدم و میدونستم رفتار خوبی باهام نداره اما بخاطر ارش مجبور بودم،در که زدم کمی طول کشید تا باز بشه،پیرمرد گوژپشتی درحالیکه چشماشو ریز کرده بود نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرمایید با کی کار دارید؟صدامو صاف کردم و گفتم ببخشید من مرجان هستم و برای دیدن مهتاب خانم اومدم کار مهمی باهاشون دارم…. پیرمرد در خونه رو باز کرد و گفت بیا توی حیاط تا ازشون اجازه بگیرم،اخه خانم با هرکسی دیدار نمیکنه…..باشه ای گفتم و چشم دوختم به جنگل روبه روم،بوته های گل رز چنان زیبایی به خونه بخشیده بود که انگار وارد بهشت شده بودم،بوی گل یاس که به مشامم خورد چشمامو بستم و سعی کردم به روزی فکر کنم که ارش برمیگرده و دوباره با عشق زندگی می‌کنیم…….دورتادور حیاط پر از درخت و گل های زیبا بود و‌تنها راه باریکی با سنگفرش درست شده بود که به خونه وصل می‌شد،میز و صندلی های سفید و شیکی کنار استخر بزرگ وسط حیاط چیده شده بود و زن خدمتکاری در حال دستمال کشیدن روی میز بود…….نمی‌دونم چقدر توی حیاط منتظر موندم اما با دیدن پیرمرد که از دور میومد کیفمو محکم توی دستم فشردم،اگه حاضر به دیدنم نشه چی؟پیرمرد که بهم نزدیک شد قدمی جلو گذاشتم و پرسیدم چی شد؟میتونم باهاشون حرف بزنم؟….دستشو به سمت در ورودی دراز کرد و گفت از اونجا برو داخل بهت میگن اتاق خانم کجاست،سریع تشکر کردم و به سمتی که گفته بود راه افتادم،پامو که داخل گذاشتم دهنم باز موند،خونه بود یا قصر؟سقفش انقد بلند بود که برای دیدن لوسترهاش باید گردنت رو تا آخرین حد ممکن خم میکردی…..توی راهرو مجسمه های طلایی زیبایی گذاشته شده بود و فرش زیبا و دستبافتی وسط سالن پهن بود،یعنی ارش توی همچین قصری بزرگ شده؟با صدای زنی که میخواست بدونه برای چی اونجا ایستادم به خودم اومدم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾