eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.4هزار دنبال‌کننده
332 عکس
669 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معجزه‌ی صبح را که میبینی آرزوهایت را با شوق به دنیا بگو، دنیا صدای عشق و روشنی را خواهد شنید🌸🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اولش سخت بود اما وقتی کتابهام اومد تونستم بعضی کلماتش رو به تنهایی بخونم انگیزه گرفتم برای ادامه دادن..... هر صبح از در خونه تا مدرسه کتابم دستم بود با صدای بلند میخوندم. کم کم یکی دوتا اومدن اما مادراشون التماس میکردن که یکساعت بیشتر طول نکشه تا بتونن برگردن سرزمین... بابا با همه راه میومد.... کلاس اول بودم و تازه تعدادمون شد سه نفر...بیش از صد بچه توی ده بود اما نیومدن..... اون سال ما سه تا قبول شدیم و به کلاس بالا تر رفتیم... پدر بچه ها که دیدن درس خوندن مانع کار کردنشون نمیشه رضایت دادن به ادامه دادن... بقیه هم نگاه میکردن وقتی پدر و مادر بچه ها از بچه هاشون میگفتن و خوندنشون، اوناهم بچه هاشون رو فرستادن..... مدرسه پر شد و دو تایم بابا درس میداد.... زمستون تابستون نداشت...هر روز کلاس درس بود... تغذیه هم میدادن به بچه ها.... کتاب رایگان بود و بابا از جیب خودش گاهی دفتر قلم میخرید برای کسایی که دستشون تنگ بود... نه سالم شده بود و دیگه راحت کتاب میخوندم... باسواد بودم و غرور داشتم، بابا مثل همیشه صبح زود بیرون رفت... ننه از بعد نماز آروم و قرار نداشت میگفت توی دلم دارن رخت میشورن... تسبیح دستش بود ... یه لحظه مینشست و دوباره سر پا میشد سرک میکشید توی کوچه، با محبوبه کنارش نشستیم که با دیدنمون نوازشمون کرد: چیزی نیست شما برید بالا پیر شدم دلواپسی شده عادتم.... ننه حرفش کامل نشد که چندتا از مردهای ده نفس نفس زنان خودشون رو به خونمون رسوندن..... با دیدن ننه دم در به همدیگه نگاه میکردن و اشاره که اونیکی بگه.. ننه با دیدنشون انگار که منتظر خبر بد باشه بلند شد و گفت پسرم امان الله خان کجاست؟؟؟صداش میلرزید و سكوت مردها وحشت انداخته بود به جونمون... ننه عقب رفت و خواست دستشو به دیوار بزنه اما از پشت افتاد..... قبل زمین خوردنش خودم و فهیمه گرفتیمش اما سه تایی زمین خوردیم... یکی از مردها خم شد و شرمنده گفت ننه سید حلال کنید که حرف زدن هم بلد نیستیم.... چیزی نیست فقط.... سرشو پایین انداخت امان الله خان لیز خورده...... ننه با دست به پاش زد:یا علییییی... مرد دیگه ای فوری کنار ننه روی زمین نشست نهه حالش خوبه فقط گفتیم ممکنه پاش شکسته باشه برای همین فرستادیمش شهر پی طبیب... چندنفری همراهش رفتن... ننه به مردها نگاه کرد که یکیشون گفت: به جان بچه م زنده است فقط درد داشت. کاش نمیومدیم اینجا..، ننه بلند شد الان چادرم رو برمیدارم خودم باید برم شهر.... یکی از مردها اخم کرد آخه ننه بری کجا؟ طبیب خونه همه مرد هستن ومگه ما مردیم که شما برید؟ ننه حرفهاشون رو نمیشنید اصلا... چادرشو از روی بند برداشت سرش کرد... حواسم به در اتاق بود خدارو شکر مادرم هنوز متوجه نشده بود... ننه به من وفهیمه نگاه کرد من باید برم پیش باباتون شما دوتا دیگه بزرگ شدین مراقب مادرتون باشید ،پا به ماهه... حرفی نزنید تا به وقتش... ننه رفت و ما هم در حیاط رو بستیم......نه سالم بود... قدم بلند و لاغر بودم... به فهیمه فهموندم که نباید حرف بزنه... خودمونو با کارهای خونه سرگرم کردیم که مامان با دیدنمون گفت مگه شما درس و مدرسه ندارید؟ باباتون برگرده حتما تنبیه میشید... فهیمه تند تند حیاط رو جارو میزد و دور شد که مامان چشمش به اشکهاش نیفته.... جارو دستم بود و گفتم:امروز تعطیله،بابا وننه رفتن پیکاری که شاید تا شب طول بکشه چون گفتن میرن شهر... مادرم دستش روی شکمش بود پس چرا منو خبر کردن؟...... به شکمش اشاره کردم تا پله هارو پایین بیای دو روز طول میکشه ودیرشون میشه که... مادرم چندبار پشت سر هم انگشتشو واسم تکون داد تا هر روزی باشه خودم این زبون رو میبرم دختره زبون دراز.... جوابش و ندادم ،حرص خوردن برای بچه خوب نبود... کارهامو تند تند کردم از دیوار بالا رفتم اما هیچ خبری نبود... محله کسی نبود جز چندتا زن پایینتر داشتن سبزی پاک میکردن.هر چه این ور و اون ور رو نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم که پام آتیش گرفت...داد زدم که چشمم به مادرم افتاد، یه دستش به کمرش بود و با اونیکی چوبی رو نزدیکم کرد که باز هم بزنه به پام،روی دیوار نشسته بودم فوری پاهامو جمع کردم که چوبش به دیوار خورد... خط و نشون میکشید و قسم میخورد داغم میکنه.... همیشه قسم خوردنهاش الکی بود وقتی عصبی میشد با همین چوب یکی دو بار میزد به پاهام ... و تمام...... صدای گریه برادرم بلند شد که مادرم پا تند کرد سمت اتاق و غرغرکنان میگفت: این هم بچه بزرگ کردنم دخترم وقت شوهرشه وهر روز خدا باید از روی دیوار و پشت بوم جمعش کرد. از دیوار پایین پریدم... از در سرمو توی اتاق بردم که دیدم مادرم داره شیر میده...بعد پنج دختر خدا بهمون سه برادر داده بود که برای هر کدومش ننه سه روز روزه گرفت اما بابام فرق بینمون نمیذاشت ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وهمه رو با یه چشم میدید و با یه دل دوست داشت... مادرم پا به ماه بود دلم واسش میسوخت... آب گرم کردم و با فهیمه یکی یکی بچه هارو حمام بردیم.... دل توی دلمون نبود... هر چقدر کار میکردیم متوجه نبودیم ونگاهمون به در بودگوشمون به کوچه..... سفره انداختم اما خودم بیرون زدم... انگار یکی چنگ مینداخت به دلم..... بیرون نشستم و اشکهام دست خودم نبود... ننه همیشه می گفت با سختی بچه بزرگ کردم و حالا بابام.... زبونمو محکم گاز گرفتم که اشکم در اومد از درد...تند تند سرمو تکون دادم تا از فکر در بیام... تا غروب خبری نشد و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هیچ کاری از دستم برنمیومد....مشغول شام خوردن بودیم و من فقط با غذا بازی میکردم که صدای در حیاط اومد... در رو نبسته بودم و یا الله بود که به گوشمون خورد..... پای برهنه تا وسط حیاط دویدم....ننه بود و چندتا مرد از اهالی ده.... هر چه نگاه کردم بابام نبود.... زدم زیر گریه و همونجا رو زمین پهن شدم از بس ترسیده بودم. ننه تند تند دوید سمتم سرم رو گذاشت روی پاهاش رو به فهیمه داد زد یه لیوان آب بیار.. با دستش چند تا ضربه به صورتم زد... صداشو میشنیدم... میدیدمش اما انگار لال شده بودم.... ننه صلوات فرستاد: بابات حالش خوبه اما گفتن دو سه روزی باید بیمارستان باشه.... زن نمیذاشتن اونجا بمونه و ناچار برگشتم... نگران نباش مگه من مرده ام که بابات طوريش بشه..... محبوبه لیوان آب دستش داد وننه انگشتر قدیمی روی انگشتش رو درآورد انداخت توی آب و مجبورم کرد ازش بخورم..... مردها جلوی در سرپا ایستاده بودن که ننه گفت: بفرمایید بالا اینجا بده یکی از مردها تشکر کرد دستت درد نکنه ننه ما دیگه رفع زحمت کنیم فقط از فردا دیگه نخواین که ببریمتون شهر خودمون میریم و پس فردا هم که امان الله خان مرخص میشه برش میگردونیم روستا.... ننه هیچی نگفت و مردها خداحافظی کردن و رفتن ...ننه به زور کمکم کرد و بلند شدم به اتاق که برگشتیم مادرم گوشه دیوار تکیه داده بود... و با دستاش قالی رو چنگ میزد... صورتش خیس عرق بود. ننه با دست محکم زد به صورت خودش یا ابالفضل هنوز که زوده.... با دیدن مادرم حال خودم یادم رفت..... آب گرم داشتیم و فوری گذاشتم دم دست ننه... با فهیمه برادرامو توی اتاق دیگه گذاشتیم و خواهرام هم بیرون کردیم. فهیمه میترسید و نموند که درد کشیدن مادرمون رو ببینه اما من موندم کنار ننه ...هر کاری میگفت انجام میدادم اما مادرم فقط درد میکشید وجیغ میزد. یک ساعت هم بیشتر شده بود وننه خودش هم رنگ به رو نداشت اما بچه به دنیا نمیومد...مادرم درد میکشید و صدای فریادش دیگه دست خودش نبود... در اتاق به شدت باز شد و چندتا از زنهای همسایه خودشونو انداختن داخل... يكيشون منو بیرون کرد و در رو بست.... مادرم جیغ میزد و ما پشت در فقط اشک میریختیم... من وفهيمه وسه خواهر دیگه ام بزرگتر بودیم و چشممون به در اما برادر هام کوچیک بودن و یکی هم شیرخوار..... با داد مادرم اونا هم گریه میکردن،بغلشون کردیم و زدیم بیرون از خونه..... اما توی محله هم فریاد مادرم میومد... صدا که قطع شد به فهیمه نگاه کردم که خواهر کوچکم بدو بدو خودشو بهمون رسوند و نفس نفس میزد و گفت بچه به دنیا اومده مادر حالش خوب شده....یه نفس راحت کشیدم و پا تند کردیم سمت اتاق... ننه کنار مادرم نشسته بود آب آوردم براش و طشت گرفتم زیر دستش که با زنها دستاشون رو شستن..... پارچه های کثیف رو جمع کردم.... جا پهن کردم ولباسهای مادرم رو کمک کردم عوض کرد.... اتاق رو تمیز کردم و چای تازه دم کردم سینی رو که دور دادم تا همه بردارن یکی از همسایه ها گفت:مگه مریم هم کار میکنه؟ من که باورم نمیشه این مریم باشه که هرروز روی پشت بوم و در و دیواره... مادرم بیحال گفت: امروز هم تا غروب روی دیوار نشسته بود... ننه خندید بچه ست، سن و سالش برای همین کارهاست....مادرم توی جا چرخید امان الله چی شده؟ چرا گفتین طبیب خونه ست؟.. ننه دست روی دستش گذاشت برای همین حالت بد شد؟....مادرم پتو رو با دستاش محکم فشرد که از دیدننه پنهون نموند.... ننه آروم بچه رو لای پارچه سفید پیچید و داد بغل مادرم مبارکت باشه بذار پدرش بیاد تا یه اسم خوب هم واسش انتخاب كنه....حال امان الله خان خوبه شاید خدا دلش به حال این بچه ها سوخته شایدم به دل تو رحم کرده هر چی بوده حال پسرم خوبه.. پس فردا برمیگرده پیشمون....مادرم نفسی از سر آسودگی کشید که زنهای همسایه یکی یکی بلند شدن و تا دم در از ننه و مادرم میخواستن هر کاری داشتن نصف شب هم باشه خبرشون کنیم... دور بچه جمع شدیم،بچه کوچیک داشتن برای ما تازگی نداشت چون برادرهام روی چهار دست و پا توی هم گره میخوردن..... سه اتاق داشتیم بالای حیاط که سکو میخورد یکی هم پایین تر وتوی حیاط که بی استفاده مونده بود ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به اتاق نگاه کردم همه تار عنکبوت بود و گفتم ما سه اتاق داریم اینو میخوایم چیکار که تمیزش کنیم؟... ننه آستیناشو داد بالا پدرت از این به بعد اون اتاق میخوابه کمرش ضربه دیده از سکو بالا رفتن سختشه.. با این حرف ننه، خواهرامو صدا زدم... پنج خواهر بودیم به فاصله سنی یک سال ..... هر کدوممون میتونستیم یه خونه رو اداره کنیم.... اونموقع زندگی جور دیگه ای بود صبح زود بلند میشدیم و کار میکردیم دم غروب هم میخوابیدیم... زندگی همه اهل ده همین بود... دخترا زرنگ بار میومدن و مادرا باید آماده زندگی میکردن دختراشون رو.....به چشم زدنی اتاق رو خالی کردیم.. چیزایی که بدرد بخور بود ننه برمیداشت و هر چی بدرد نخور بود یه گوشه جمع کردیم و اتیش زدیم..... توی خونه چاه داشتیم و نیازی نبود تا چشمه بریم.... اتاق پر از خاک .... ننه روسریشو جوری پیچید دور سرش که فقط چشماش مشخص بود..... با جارو افتاد به جون درو پنجره و گوشه های دیوار و سقف.خوب که همه جا رو از تار عنکبوت تمیز کرد اشاره کرد آب و سطل بیاریم. سطل سطل آب آوردیم و ننه اتاق رو مثل طلا تمیز کرد. در و پنجره رو باز کرد و منقل ذغالی که خواسته بود رو آوردم گذاشتم توی اتاق. زمستون بود و همه جا دیر خشک میشد منقل و چند بار توی اتاق تکون دادیم و جابجا کردیم تا اتاق خشک شد. بزرگ بود و با کهنه های لباسی که داشتیم نم اتاق رو گرفته بودیم تا زودتر خشک بشه. خوشحال بودم رفتم پیش ننه که داشت نماز شب میخوند نشستم.... نمازش که تموم شد بهم گفت مگه نگفتم همراه اذان نماز بخون تا صورتت مثل قرص ماه بشه. خجالت کشیدم و گفتم آخه داشتم اتاق رو تمیز میکردم ، پارچ آب رو بالا گرفت و روی دستم ریخت و گفت نماز واجبه کار تو باید الگوی خواهر و برادر هات باشه.. ننه حتی به برادر های کوچکم هم نماز را یاد می داد چون میگفت باید ببینند تا عمل کنند.بعد نماز خواندن بلند شد و گفت توی اتاق ۴ قالی دست نخورده هست. اتاق پدرت به گمانم دوتا هست بیاین اینها رو پهن کنیم اگه کم اومد از اتاق پدر هم برمیداریم ... لحاف و تشک پهن کردیم و به درخواست ننه متکا هایی که روی کمد چیده بود و تا دور اتاق چیدیم. ننه زغال ها را روی منقل تکون داد و قطره اشکی از روی چشمش سرخورد به روی لپش.بلند شد و رفت به سمت اتاقش میدونستم یک چیزی شده ولی به خودم میگفتم دلگیری ننه از دوری پدرمه. از صبح ننه چشمش به در بود، طرفهای ظهر بود که پدر اومد، اما روی دوش یکی از اهالی افتاده بود. چند مرد باهاش بودند من در اتاق رو باز کرد چادر به سر کشیدم ،پدرم توی اتاق دراز کشید. از لای در نگاه کردم که پدرم می گفت برای ناهار بشینند اما قبول نکردند و رفتند. مردها که رفتن با مادرم وارد اتاق شدیم پدرم به سختی می تونست حرف بزنه اما ننه میگفت ومیخندید.... پدرم بهمون نگاه میکرد یعنی میخاست بریم پیشش و بوسمون کنه... طبیب ها گفته بودن پدرم از کمر آسیب دیده و دیگه نمیتونه بلند بشه از سر جاش و این شروع تلخی های زندگی‌من بود که ای کاش اون اتفاق نمی افتاد..... بابا با دیدن برادرم بغل مادرم لبخندی زد، مگه وقتش بود؟؟ نه...بچه رو گرفت روی سینه بابام گذاشت و گفت نه عجله داشته برای همین زودتر اومده..... بابا توی گوشش اذون خوند واحمد صداش زد.... مادرم یه گوشه کپ کرده وفقط نگاه میکرد.... این خبر همه رو شوکه کرده بود اما ننه خوشحال بود... بودن پدرم به تمام دنیا می ارزید براش حتی حالا که پا نداشت.... خبر گوش به گوش چرخید و اهالی ده یکی یکی عیادت بابام میومدن... من و فهیمه مدام پذیرایی میکردیم... اونقدر شلوغ بود و از همه جا حتی همکارهای سابق پدرم هم اومده بودن. توی این عیادت ها یه روز مثل همیشه توی سینی چای برده بودم که زنی لباسمو کشید.... سرتاپامو نگاهی انداخت و بشکنی زد...... نفهمیدم منظورش چیه وبعد از دور دادن سینی توی اتاق به مطبخ برگشتم.... اون زن کارش شده بود صبح میومد تا شب که میرفت خونه .... شکیبا خواهر چهارمم کوچیک بود اما زرنگ ،موهاش فرفری بود و مثل فرفره بود خودش..... کمتر پیش میومد صداش کنیم شکیبا و عادت کرده بود به اسم فرفری.. توى مطبخ بودم که فرفری سرشو داخل کرد و با دیدنم خودشو انداخت داخل ،مریم میدونی عروسی داریم؟....برنج رو جمع کردم و دم کنی گذاشتم عروسی برای کی؟؟ کنارم نشست نمیدونم اسمشو نگفتن اما داشت از ننه اجازه می گرفت... همون زن که هر روز اینجاست، از ده بالاست خونشون نزدیکه ،شونه بالا دادم یه جوریه ،از قیافش میخوره زن بدجنسی باشه..... فرفری انگشت به لب گفت :چشماش ترسناکه وقتی ابروهاش میره بالا بدتر زهرم میترکه با خنده به حرفهای فرفری گوش میدادم کارهامو انجام دادم و رفتم پی بازی..... روی دیوار بودم که مادرم چادرش دور کمرش بسته بود چوب به دست اومد سراغم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر چه میپرید بالا چوبش بهم نمیرسید... عصبی داد زد:بیا پایین ابرو نذاشتی واسمون وقت شوهرته مردم میبینن فکر میکنم خل و چلی مگه من گناهم چی بوده که تو شدی عذابم؟... غر میزد و با چوبش خط و نشون میکشید،من که کارهامو کرده بودم، اما مادرم دختری میخواست لال وتو سری خور... از اون دخترا که فقط بگن چشم..... اما من دلم بازی میخواست، شیطنت و پریدن از درختها.... از بچگی همین بودم چرا باید تغییر میکردم؟ وظایفم رو انجام میدادم ،تفریحم سرجاش بود اما خواسته مادرم خیلی ظلم بود... تا غروب روی دیوار موندم وقتی مادرم به اتاق بابا رفت پریدم سمت مطبخ ... تند تند غذا کشیدم و بردم توی اتاق.... فهیمه رو هول دادم بیرون ومجمع گذاشتم توی دستش بیا غذای بابا رو ببر... ننه و مادرم هم اون اتاق غذا میخورن برای اونها هم گذاشتم..... فهیمه مجمع رو دو دستی گرفت همینطور که میرفت بلند گفت:حالا مجبوری با این همه چوبی که میخوری باز هم از دیوار بالا بری ومثل میمون از درختا آویزون بشی؟ مگه مغز توی سرت نیست دختر.... داشتم به بچه ها غذا میدادم که خاله م وارد اتاق شد...خاله با مادرم فرق داشت البته برای ما فرق داشت و همون اخلاق مادرم رو داشت با بچه های خودش... خوشحال شدم از دیدنش که گفت ماشاالله بزرگ شدی بچه داری هم که بلدى..... به غذا اشاره کردم، خاله بیا پیشمون دستپختم به خوبی غذاهای شما نیست اما قابل خوردنه.... توی اتاق دوری زد و گفت من سيرم تو زودتر تموم کن که کارت دارم... شبا اهل شام خوردن نبودم چون از آدمهایی که شکم داشتن و پهلو بدم میومد.دلم میخواست قد بکشم و هرروز بلندتر بشم برای همین گفتم من شام نمیخورم شما که بهتر میدونید..... خاله به فرفری نگاه کرد: الان فهیمه میاد من با مریم کار دارم شما دخترا هم حواستون به برادراتون باشه... دستمو گرفت و از اتاق زدیم بیرون.... نگاهش کردم که وارد اتاق دیگه ای شد در رو از داخل بست... از زیر لباسش به بقچه درآورد بیا اینارو بپوش ببینم چطوره به تنت میشینه یا نه؟.... متعجب لب زدم خودم که لباس دارم. بی توجه به حرفم گفت بپوش جلوی خودم هم باید بپوشی ... وقتی دید هیچ کاری نمیکنم و خشک شدم از حرفش، بلند شد و شروع کرد درآوردن لباسهام...... از خجالت آب شدم،به سن من همه دخترها به بلوغ رسیده بودن اما بلوغ من فقط قد شد وهر روز بلندتر میشدم خاله بدنمو از نظر گذروند ،خوبه دختر باید خونه شوهر همه چی رو تجربه کنه اولین ماهانه و خیلی چیزهای دیگه اینجوری بهتره و فردا روز هیچکس نمیتونه بگه پیردختر بودی که شوهرت دادن... از حرفهای خاله هیچی نمیفهمیدم... همه نگاهم پی لباسی بود که تنم میکرد... روی شونه هاش اپل داشت استیناش کلوش بود ودور کمرش کش میخورد.... بلند بود تا روی زمین... خاله یه جفت کفش پام کرد که پاشنه داشت... راه که رفتم تق تق صدا میداد... چون قدم بلند بود هرگز نمیپوشیدم از این کفشها، هم راه رفتن باهاش سختم بود هم اینکه بارها از ننه شنیده بودم کمردرد میاره به مرور زمان، البته اون زمانها هیچ دختری نمیپوشید چون چپ چپ بهش نگاه میکردن و فقط میتونست یک ساعت اونم شب عروسی بپوشه، خاله از جیبش یه ماتیک بیرون آورد یه کم زد به انگشتش ومالید به لبم... سرمه به چشمهام کشید و میخندید. کارش که تموم شد اینه گرفت جلوم ببین خودتو ،نگاه کردم خودم بودم لبهام کمی رنگی بود وسیاهی دور مژه هام کمی پررنگ تر میکرد قهوه ای چشمهام رو... خاله با آب وتاب حرف میزد اما تموم حواس من به پیراهن تنم بود،عجیب به دلم نشسته بود و همخونی داشت با صورتم...... خاله دستمو گرفت و بیرون زدیم... اتاق بابا مثل همیشه شلوغ بود... زن و مرد نشسته بودن... کنار خاله نشستم و دامن لباسم رو روی پاهام پهن کردم... استینای کلوشش روی دامنم بود و بلندتر از دستهام... همه دست میزدن و روی سرمو میبوسیدن اما من دلم به لباسم خوش بود... با اینکه بابام هرگز برای ما کم نگذاشته بود اما این اولین لباس رنگی زیبایی بود که تنم کردم. مردم یکی یکی عزم رفتن کردن که خاله دستمو گرفت باهم بیرون رفتیم... مادرم تند تند دنبالمون اومد که خاله گفت میتونی زبون به دهن بگیری؟؟خودم باهاش حرف میزنم،تو فقط یه مدت از خر شیطون پیاده شو کم به دست و پای این بچه بپیچ.... دستمو کشید باهم وارد اتاق شدیم... کمک کرد لباسمو درآوردم و گفت آفرین خوب کردی که نگاهت فقط به گل های دامنت بود... همه تحسینت میکردن و فکرش هم نمیکردم دختر پر شر وشيطون امان الله خان اینجوری آروم ومطيع بشينه يه جا... به لباس نگاه کردم که خاله داشت تا میکرد و گذاشت توی بقچه ...... خاله دستشو توى هوا تكون داد برای خودته ،این ابروها رو باز کن...كيلو كيلو نبات های دلم آب شد و بقچه رو دستم داد مبارکت انشاالله بهترشو تنت کنی اونم به شادی..... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خاله که رفت نفس آسوده ای کشیدم دوباره لباس رو تنم کردم... دور خودم چرخ میزدم و دامن لباس باز میشد. لذتی داشت اون لباس که هرگز نچشیده بودم. اون شب موقع خواب بقچه رو بغلم گرفتم و تا صبح چندبار بلند شدم نگاهش کردم که مبادا خواب باشه...... صبح ننه صبحانه آماده کرده بود... شیر گرم و کره مربا با تخم مرغ محلی،بوی نون تازه پیچیده بود توی خونه... ننه داشت نون خورد میکرد که گفتم مگه قرار نشد دیگه هیچ وقت کار نکنی؟ ما بزرگ شدیم دیگه..... ننه نون های خورد شده رو توی کاسه های شیر ریخت با یه قاشق عسل،گذاشت جلوی ما و گفت به یاد جوونی هام هوس کردم امروز خودم سفره بندازم... انگار غمگین بود، شاید هم من اینطور حس کرده بودم. همه که صبحانه خوردن بیرون زدن وننه کنارم نشست: دختر مهمون خونه پدرشه، سن نه سالگی که رسید دختر هم رفتنیه ... برای تو هم مثل بقیه زمانش رسیده که بری سرخونه زندگی خودت.... اما اونجا که میری دیگه خبری از پدر و مادرت نیست باید روی پای خودت وایسی و یه زندگی رو اداره کنی شوهرداری کنی غذای مرد باید گرم باشه که لبش بسوزه، لباساش باید تمیز باشه و خونه زندگیت برق بزنه... دیگه بزرگ شدی ورفتن روی در و دیوار عیبه واست... شرایط پدرت هم هست باید یکی یکی شوهر کنید و پنج دختر توی یه خونه خوبیت نداره... اون شب ننه تا صبح حرف میزد توی گوشم... حرفهایی که هیچ وقت نزده بود و بار اولش بود از این مسائل با من میگفت... مادرم مدام به سروگوش خونه میرسید... خودش دست به سیاه و سفید نمیزد فقط دستور میداد و ما هم سرباز وظیفه شناس..... بابام دیگه خونه نشین شده بود. ننه کمکش میکرد و مادرم... روزهای اول لباس هاش رو هم نمیتونست عوض کنه اما الان بهتر شده بود فقط نمیتونست راه بره....دیگه نمیتونست به مدرسه سر بزنه..... زمین هارو داده بود اجاره..... کنار بابام نشستم که دستی به سرم کشید: چه زود بزرگ شدی البته هنوز هم بچه ای برای من و دلم به رفتنت نیست اما چه کنم که وقتش رسیده برای خودت زندگی بسازی..... چندنفری رو سپردم برای تحقیق... همه گفتن خانواده آروم و بی صدایی هستن... خونه شون هم که ده کنار خودمون میتونی مرتب بیای سر بزنی... من هیچ وقت از خونمون بیرون نرفتم مگه برای بازی که اونم نیم ساعت طول میکشید وزود برمیگشتم... نمیدونم چرا حرفهای همه خنده دار بود برای من، انگار که خواب باشه و خيال.... دو سه روز گذشت که غروب روز چهارم صدای کل کشیدن کل ده رو پرکرد..... مشغول کارهای خونه بودیم در حیاط باز شد و کل ده ریختن داخل..... دیگ غذا دستم بود، به خودم اومدم و اون زن چاقه تف مالی کرده بود صورتم رو..... دیگ داغ دستم بود و نمیدونستم باید چکار کنم. بوی عرقش پر دماغم بود و نفسش توی صورتم،با بدبختی دیگ رو سفت چسبیدم که پخش زمین نشه.... ننه به دادم رسید و شروع کرداحوالپرسی...... اون زن هم دست از سر من برداشت.... توی ده ساعت همه حرکت خورشید بود ... همه قبل تاریکی شب شام میخوردن وصبح خروس خون میرفتن مزارع. خاله خودشو به خونمون رسوند کمک کرد بچه هارو توی مطبخ شام دادیم..... گفت: حمام رفتی؟؟...... مظلوم گفتم آره.... خوبه ای گفت و اشاره ای کرد سمت اتاق بالایی، برو همون لباس که دادمت رو تنت کن یه چادر بنداز سرت الان میام. از مطبخ زدم بیرون... همسایه ها توی حیاط فرش انداخته بودن و مردها اتاق نشسته بودن.... حیاط ما خیلی بزرگ بود ... به اتاق رفتم و بقچه رو باز کردم... لباس رو تنم کردم... برای بار دوم بود که میخواستم جلوی کسی بپوشمش اما شوقشو داشتم .... خاله باعجله اومد داخل وعصبی غرغر میکرد اینا چرا بیخبر اومدن؟ همینجوری سرشونو انداختن پایین اومدن عروس برون انگار عجله دارن...... خاله حرف میزد و تند تند سرتاپامو نگاهی انداخت از سرشون هم زیادیه ،این لقمه رو مادرت گرفته و همه هم راضی به اینکار،نفس راحتی کشید: نمیخواد هیچ کاری بکنی فقط با من میای بیرون ومیشینی کنار ننه... کلامی حرف نمی زنی مگه اینکه کسی ازت سوالی بپرسه که اونم با آره ونه جواب میدی نه بیشتر... مثل عروسک شده بودم توی دستای خاله.... حرفهاشو مو به مو انجام میدادم و خودمم نمیفهمیدم دارم چکار میکنم... بغل دست ننه نشستم که اون زن چسبید بهم و شروع کرد تعریف کردن از من..... حالا فقط یکی دو باری چشمش به من خورده بود اونم نگاه لحظه ای اما یه جوری حرف میزد انگار صدساله با ما زندگی میکنه... خاله و همسایه ها سرپا بودن و پذیرایی میکردن از اتاق بابا که صدای صلوات بلند شد... زنها هم کلل میکشیدن و دست و آوازخوانی محلی سر دادن....زن چاقه بلند شد از جیبش یه جفت النگو استیل در آورد ونشون همه داد.... خم شد و دستم که کرد کلل کشید و میخندید.... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ننه توی فکر بود و فقط یه لبخند به لب نشونده بود که کسی متوجه نشه ،به خودم که اومدم یه مرد کنارم نشسته بود و شیخ کلبعلی شروع کردخوندن... با نیشگونی که از پهلوم گرفته شد تكون شدیدی خوردم که مادرم از لای دندونهای چفت شده ش غرید با توئه بگو بله بذار مردم از این در برن بیرون من میدونم و تو..... نفهمیدم بله برای چی بود و برای کوتاه کردن غرغرهای مادرم بله رو دادم. همه که دست میزدن دلم میخواست خودم هم دست بزنم... بلند شم برقصم .... کاش جای این لباس ،لباس محلی هامو پوشیده بودم و وسط حیاط دستمال دستم میگرفتم..... همیشه همسایه ها عروسی داشتن اینطوری مردم جمع میشدن به شادی... چه ذوقی داشتم که خونه ما اومده بودن، مادرم ذره ای از من فاصله نمیگرفت که بتونم باخیال راحت دست بزنم و شادی کنم..... زیر پوستی بشکن میزدم و اروم میخندیدم. چادر رو از روی صورتم بالا کشیدن..... مردی که کنارم نشسته بود از لحاظ قدی زیاد از من بلندتر نبود اما چاقتر بود...اونقدر ریش و سیبیل داشت که نمیشد گفت سفیده یا سیاه..... اونم از خوشحالی همه دندونهاشو ریخته بود بیرون... زن چاقه یه مشت اسپند دور سرمون دور داد ،روی ذغالها ریخت و رو به اون مرد گفت: عوض، ننه بلند شو برو دست پدر زنتو ببوس که از الان شدی پسر بزرگ این خونه،چشمامو در اوردم برای زن که چرا گفت پسرش مرد خونه ما شده؟ مرد این خونه فقط پدرمه انگشت پام آتیش گرفت که تند برگشتم اما مادرم بود که با سنجاق سینه ش به پام زده بود.... آروم کنار گوشم گفت این چشمای بی صاحب رو این طوری ننداز بیرون مردم وحشت میکنن... خاله برادر کوچکم رو توی بغل مادرم انداخت و گفت: بیا خواهر بهتره به احمد شیر بدی که صداش بلند شده.... خاله فهمیده بود مادرم داره اذیت میکنه و همه جوره تلاش میکرد از من دورش کنه..... ننه همه حواسش به اون مرد بود که تازه فهمیده بودم اسمش عوض..... اسم پدربزرگم هم عوض بود میدونستم ننه به این اسم حساسه وخاطره خوبی ازش نداره، اما نگرانی هم توی چشماش میشد دید.... انگار گذشته خودش رو میدید که اونقدر نگران بود... مردها که بلند شدن زنها هم پشت سرشون یکی یکی رفتن.... فقط مونده بود عوض وننه باباش... ننه ازشون تشکر کرد و تا دم در همراهیشون کرد... اونا هم که رفتن تا مادرم خواست لب باز کنه ننه دستشو بالا گرفت دختر تو نشوندی پای عقدی که روحشم خبر نداشت زبونتو کوتاه کن... مامان دست به کمر گفت: شما بهش گفتین، خواهرم هم باهاش صحبت کرده اما الان خودشو به ندونستن زده هیچی بهش نمیگفتم جلوی مردم میرفت وسط ورقاصی میکرد واسم..... ننه کنارم نشست: حق داره مریم دختر بازیگوشیه، تموم مدت حواسش پی بازی بوده چیزی نفهمیده..... مادرم در مونده نشست :مگه دخترای مردم صدسالشونه؟ اونا هم به سن نه سالگی رفتن پی بختشون... خود من مگه چندساله بودم؟؟ شش سالم بود نشونم کردین ونه ساله عروس... ننه ابروشو داد بالا ،مریم خیلی بهتر از توئه تو که تا جارو دست میگیری نفست میره نبینم با دخترم تند حرف بزنی... مادری ،بیا بشین درست و حسابی براش توضیح بده نه اینکه رون و پهلوش کبود بشه از نیشگون هات ..... مادرم درمونده نشست مگه من بد بچه مو میخوام که اینطور باهام حرف میزنید؟ من هم مادرم ارزو دارم دلم میخواد دخترم بره پی بخت خودش خوشبخت بشه نه اینکه توی این خونه موهاش بشه رنگ دندوناش یا اینکه پیردختر بشه و دم پیری بچه بغلش بگیره ،ننه عوض که خودتون هم دیدید زن پخته ایه دنیا دیده است و پسرش هم کاری و نشنیدیم حتی یک نفر بد این خونواده رو بگه همه از خوبیشون گفتن و بیصدا بودنشون.. مادرم بغض کرده بود با کوچکترین حرفی اشکش در میومد... ننه خودشو کشید کنار مادرم، پیشونیشو بوسید: میدونم چی میگی اما بلد نیستی با محبت با مریم حرف بزنی همه این حرفها رو اگه همینجوری بهمش میزدی امشب میدونست عقدش کردن نه اینکه با حسرت به بچه های توی حیاط نگاه کنه دلش بخواد هم بازیشون بشه.. حالا هم که طوری نشده مریم وقتی رفت توی زندگی بزرگ میشه ... یعنی من میخواستم عروس بشم؟؟ برای همین خاله این لباس رو تنم کرد وماتیک کشید به لبام و سرمه به چشمام؟؟... حسی نداشتم حتی به عوض که شده بود شوهرم و صداش هم به گوشم نرسیده بود... چهره ش توی ذهنم اومد وريش وسيبيل هاش.... البته همه مردها ریش و سیبیل میذاشتن ونشونه احترام و مردونگیشون بود. فهیمه خسته بود تموم شب سرپا بود و پذیرایی میکرد کمک دست خاله... تنهایی همه چی رو جمع کردم که فرفری گفت: مریم ننه از عوض خوشش نمیاد خودم دیدم بد نگاهش میکرد اما جلوی مردم هیچی نگفت..... خودم هم متوجه شده بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود و نمیشد حرفی زد... فرفری بشکنی زد: عوض خوبه آخه ننه همیشه میگه این زنه که زندگیشو میسازه ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹من به خواب کربلا هم راضی‌ام... عشق یعنی به تو رسیدن یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت عشق یعنی تموم سالو همیشه بی قرارم برای اربعینت دوستان عزیزم بیاین امشب برا هم طلب کربلا داشته باشیم😢❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلوع گرم چشمانت🌸 مرا صادق‌ترین صبح است. اگر نه کار خورشیدِ جهان عادت شده ما را... صبحتون بخیر یاران ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مردها شکمشون همه زندگیشونه و بچه سالن، فقط قدشون درازه...... به حرفهاش خندیدم و بغلش کردم :پس وقتایی که ننه با مادرمون حرف میزنه گوش وایمیسی اره؟؟... باخنده گفت :همیشه نه اما خیلی وقتا حرفهاشون خودشون میان توی گوشم..... فرفری از همه ما زرنگتر بود بچه بود اما باهوش، ده تا چشم داشت ،ده تا گوش.. اون شب نخوابیدم به چشم زدنی افتاده بودم توی زندگی که ازش بیخبر بودم... نه فقط برای من و برای همه دخترهای ده همین بود تا شب عروسی شوهرشون رو نمیدیدن، چه برسه به اینکه ازشون نظر بخوان... صبح زود خاله ومادربزرگم که مادر مادرم باشه اومدند...ننه چنددست پارچ ولیوان قدیمی داشت و از صندوق ته اتاقش چندتا پارچه بیرون آورد... رسم نبود جهیزیه و همین که دختر میدادن خانواده پسر میبایست شاکر هم باشن، اما ننه قالیچه قدیمی رو سمتم گرفت ،خونه شوهرت که رفتی این قالیچه بشه سجاده نمازت ، مبادا کارهای خونه یادت ببره یاد خدارو، سنگین زندگی کن که اگه نون شب هم نداشتی همسایه بغلی صداتو نشنوه....خاله رو به ننه گفت: شکون نداره دختر از خونه پدرش چیزی ببره.... ننه قالیچه رو لول کرد و با بندی بست، پارچ ولیوانها رو توی جعبه پر از کاه گذاشت و گفت این حرفها قدیمیه، اینا تازه میخوان برن سرخونه زندگی و ما که بزرگتریم درحد توانمون باید دستشون رو بگیریم ... جوون ان ونابلد باید راهنماییشون کنیم تا یاد بگیرن... عقد من شد دو روز، دو روزی که ننه از وسایل خودش چند قلمی گذاشت و مادرم دوست نداشت از خونه چیزی ببرم میترسید بدبیاری داشته باشه..... روز سوم اومدن دنبالم، تنها توی اتاق نشسته بودم که خاله دست به نخ شد..من اشک میریختم و خاله بند میزد به صورتم..... بیش از بیست بار بند پاره شد وهر بارخاله با خنده میگفت مادر شوهرت خیلی دوستت داره که این بند مدام پاره میشه..... اما من از چشمهای اون زن دوست داشتن رو نمیخوندم... همیشه هر کی نگاهمون میکرد میفهمیدم و اون زن محبتش از جنس ریا بود از اونها که تا نیازت دارن میچسبن بهت اما تا خرشون از پل رد شد تف میندازن جلوی پات وهر روز خدا زجرت میدن. خاله تند تند آب سرد به صورتم میزد و سوزن سوزن شدن صورتم کمتر شده بود. بشکنی توی هوا زد و سرمه کشید و ماتیک نشوند روی لبهام ولپ ام... دست کرد برای بقچه که دستشو گرفتم ،همه ش اینو بپوشم؟... لپمو محکم کشید، دختر مادرتی ..دیگه از لباس محلی هام یه دست تنم کردم، لباسی که همیشه منتظر عروسی بودم که بپوشم ...... خاله از خوشحالی رو پای خودش بند نبود .... موهامو با جوراب محکم بالای سرم بست و نمدارشون کرد و پیچ پیچی گرهشون زد به هم از جلوی موهام...چندشاخه رو کوتاه کرد اکلیل پاشید بهشون و انداخت توی صورتم..... کارش که تموم شد به خودش احسنت گفت و خندید:از بچگی دلم میخواست آرا ویرا یاد بگیرم و همه رو قشنگ کنم اما چه کنم که مادرم مخالف بود و میگفت سبکیه برای دختر که بند دستش بگیره اما حالا بیاد ببینه از نوه ش چی ساختم بارک الله به همچین خاله خودکفایی... خاله توی آینه به خودش نگاه میکرد و از من هم خشکل تر کرده بود. وقتی دیدم حواسش نیست از کمد عروسک پارچه ایمو برداشتم وزیر لباسم جا دادم دوستش داشتم وبدون عروسکم هیچ جا نمیرفتم... خاله کنارم نشست خوب کار تو هم که تموم شد فقط میخوام الان حرفهایی بزنم که هیچ وقت نشنیدی با شناختی که از مادرت دارم میدونم که هیچی نگفته..... مریم تو از امشب میری یه خونه دیگه شوهرت خوب یا بد باید باهاش بسازی وزندگیتو دستت بگیری مردها دلشون خوشه به شکمشون یه وجب روغن که باشه روی ابگوشتشون و برنجشون گرم ،خودشون روهم فراموش میکنن... از امشب باید فکر بچه باشی که جای پات توی اون خونه محکم باشه ،مادر شوهرت هر چقدر هم بد باشه نباید صداتو بلند کنی چون پیر شده و رفتارش دست خودش نیست ،پس مثل مادرت باید حرمت نگه داری ،میدونم خودت خوب میدونی چی بهت میگم ادامه نمیدم فقط میمونه امشب و حجله که برای شما آماده کردن تو باید .... صدای کلل بلند شد و صدای ننه عوض بود که برای پسرش میخوند ،از پنجره دیدم که همه دخترها وسط حیاط دستمال دستشون بود... خاله حرف میزد اما چشم و گوش من توی حیاط بود و نفهمیدم از حرفهاش از بس که دلم بیرون رو میخواست.... در اتاق باز شد و مادرم گفت: بسه دیگه چقدر میمالی بهش؟ بسه نگاه چیکار کرده باهاش.... خاله دست به کمر شد.... اصلا نقص نداره که بخوام با مالیدن سرپوش بذارم براش فقط یه ماتیک کشیدم به لبهای کوچولوش وسرمه به چشمهای قهوه ایش ،صورتش هم که به سفیدی مهتابه نیازی به هیچ نداره... مادرم زیر لب غر غر میکرد اما حریف زبون خاله نمیشد.... خاله دستمو گرفت بیا خودم ببرمت که بعید نیست از این زن که الان نبرتت صورتت رو بشوره، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با هم که بیرون زدیم همه کسایی که توی حیاط بودن با دیدنمون رقص میکردن ،اما مادرم چنان با اخم نگاهم میکرد که دستم رو هم نمیتونستم تكون بدم... ننه یواش زیر گوش خاله گفت: ولیمه با خانواده داماده، اما حالا که دست خالی اومدن نمیشه که مردم گرسنه برن خونه هاشون ،سپردم پشت خونه غذا درست کنن و خبر بده ظرف بگیرن که مردم گرسنه ن و بچه هاشون بیتاب.. باید قبل تاریکی راه بیفتن... ننه زن عاقل و فهمیده ای بود حواسش به همه چی بود... ننه عوض کنارم نشست که سفره پهن کردن ومجمع مجمع غذا آوردن.... همزمان مردها هم غذا میدادن..... دلم غذا نمیخواست دلم بازی میخواست مثل دخترهای وسط حیاط اما نمیشد..... زیر چشمی به مادرم نگاه کردم که احمد رو داده بود دست فرفری خودش میچرخید بین مردم ،بعد شام ننه عوض رو به ننه گفت :خوب دیگه ما هم باید زودتر راه بیفتیم تا هوا تاریکتر نشده.... ننه بسم الله گفت و بلند شد... دستمو گرفت راه افتاد سمت اتاق پدرم... یا الله گفت که همه مردها بیرون زدن.... با ننه وارد اتاق شدیم که بابام دستاشو باز کرد واسم..... با اون همه اخم و تخم مادرم دلم با دیدن لبخند بابام پر شد از خوشی....خودمو بغلش انداختم که خندید: دختر من بزرگ شده ببین لباسش چه برازنده شه، دختر قد بلند و زیبای من..... ننه کنار پدرم نشست: پسرم امشب این توئی که باید دست مریم رو توی دست شوهرش بذاری و با دعای خیر بدرقشون کنی... بابام دلکندن بلد نبود اما ننه دستشو گرفت.... اون مرده ،عوض  وارد اتاق شد... بابا دراز کشیده بود و گفت این دختر لوس نیست و این خونه رو به تنهایی میچرخوند ،مراقبش باش که اگه به گوشم برسه سخت بهش میگذره خودم میام دنبالش و برش میگردونم اینارو گفتم که بدونی دخترام همه زندگیمن نه بار روی دوشم..... با عوض دست داد و دستمو گذاشت توی دستش خوشبختش کن، مردونه رفتار کنی زندگیتو بهشت میکنه با نعمت بودنش... به هردومون نگاه کرد برید به سلامت... به زبون گفت برید ،اما دلش به رفتنمون نبود.... هنوز هم باورم نمیشد باید از این خونه برم ...برم با کسایی که نمیشناختمشون ونمیدونستم خونشون کجاست و چطور باید زندگیمو شروع کنم باهاشون..... خانواده ام تا کنار در حیاط همراهم اومدن همه اشک به چشمشون بود وننه بدرقه ام کرد... کمک کردن سوار اسب شدم و تنها بدون خانواده ام راهی خانه ای شدم که حتی از روستای ما هم باید میگذشتیم. عوض افسار اسب رو دستش گرفته بودوفامیل هاشون پشت سرمون میخوندن و دست میزدن ..به پشت سرم نگاه کردم دیگه روستا ر هم نمیتونستم ببینم.دلم تنگ خانواده ای بود که نه سال از عمرم کنارشون سپری شد... دستمو روی لباسم گذاشتم وعروسکم رو نوازش کردم، عروسکی که همیشه کنارم بود و تنهام نمیذاشت..... به ده که رسیدیم با وجود اینکه تاریک شده بود هوا اما میشد در نگاه اول فهمید ده ما بهتر بود و زیباتر... در خونه ای رو باز کردن که آخر کوچه بود... در چوبی وحیاط بزرگ با دو اتاق ..... همه تبریک گفتن و مردها رفتن، اما زنها با ننه عوض یه گوشه جمع شدن وبعد کلی پچ پچ از خونه زدن بیرون.. ننه عوض یکی از اتاقها رو نشونم داده بود، وقتی وارد شدم یه تشک و لحاف کف اتاق پهن بود و دیوار بالای تشک پر بود از گل و کاغذهای رنگی که چسبونده بودن به دیوار..... یه اتاق نسبتا بزرگ که یه کمد بود ودو دست رخت خواب و چوب لباسی که چند دست لباس مردونه آویز بود بهش..... بقچه هایی که ننه داده بود کنار دیوار گذاشتم.. خسته بودم وتند تند لباسمو عوض کردم به دست لباس راحت پوشیدم. اونقدر سرپا ایستاده بودم از ظهر که فقط عروسکمو بغل کردم روی تشک خوابم برد. صبح با صدای داد و بیداد بلند شدم، با دست چشمامو مالیدم به خودم که اومدم عروسکم نبود..... لحاف رو تکوندم وزیر کمد هم نگاه کردم نبود که نبود... در اتاق رو باز کردم عوض رو به مادرش گفت: این لقمه خودته که برای من گرفتی چی بهش میگفتم؟؟ پا که توی اتاق گذاشتم چشمم خورد به دختری که عروسکشو بغل کرده بود وزیر لحاف مچاله شده بود و بیهوش خواب........ ننه عوض با دیدنم چوبی که دستش بود سمتم پرت کرد:دختره چشم سفید مگه اون مادر پر فیس وافادت چیزی یادت نداده که قبل شوهرت خوابیدی؟ این عروسک چیه گرفتی دستت ؟.. با دیدن عروسک نیمه سوخته ام توی آتیش ،دویدم سمتش که با سر دیگ زد روی دستم.... برام مهم نبود حرفها و کتکهاش اما وقتی عروسکم رو بیرون کشیدم از آتش کاملا سوخته بود... حتی درد سوختن دستم رو حس نکردم از بس که قلبم درد داشت از دیدن عروسک سوخته شدم..... عوض رفت و چنان در حیاط رو کوبید که یه متر پریدم هوا....... به اتاق برگشتم اما سنگینی نگاه مادرشوهرم و رو حس میکردم... عوض خوابیده بود طوری که متوجه اطرافش نبود.. باورم نمیشد ازدواج کردم ..هیچی من شکل تازه عروسها نبود... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾