#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_شانزدهم
ولی وقتی هر جا من رو ببینی بتــرسی و همش ببخشید ببخشید آقا بگی ،مطمئن باش همه شـک میکنن و میفهمن که تو یه غریبه ای ...
بااین حرفش نفس راحتی کشیدم ،خدایا نصف عمر شدم...اما جمله ی آخرش قلبم رو به درد اورد،انگار دوست نداشتم این جمله رو از زبون فرهادخان بشنوم...
چندبار توی ذهنم مرورش کردم...تو یه غریبه ای...
بانگاهی پراز غم حرفشو تایید کردم...
فاصلمون خیلی نزدیک بود و تابحال انقدر بهش نزدیک نشده بودم ...ازم فاصله گرفت و گفت :حالا میتونی بری ،انگار عجله داشتی ..با اون جدیتی که باهام حرف زد سرمو پایین انداختم وگفتم بااجازه... و رفتم طرف اتاق..
آخ فرهاد خان خدا بگم چکارت کنه معلوم نیست میخوای به آدم کمک کنی یا آدم رو نصف جون کنی...خودم و انداختم تو اتاق ... به جواهراتی که هـدیه گرفته بودم نگاه کردم و همونطور که توی گـردنم بود دستی بهش کشیدم حتما خیلی گرون قیمت بودن...یهو یاد حرف خانم بزرگ افتادم که گفت :اینها هــدیه ی من به زن فرهادِ اما من که زن فرهاد نبودم...
حتما روزی که همه چیز رو بفهمه اینها رو هم باید بهش پس بدم...این فکر کمی از شورو شوقم رو کور کرد...هوا تاریک شد....باید برای شام دوباره اعضای عمارت رو ملاقات میکردم...موهای بلندم رو بافتم و همونطور که خانم بزرگ گفته بود حسابی به خودم رسیدم...و باهمراهی سکینه رفتم به اتاق غذا...یکم از دستپاچگی که موقع نهار داشتم کم شده بود...بعد از صرف شام تشکر کردم و
قبل از فرهاد خان رفتم توی اتاق ..پرده ی اتاق رو کنار زدم و کنار پنجره روی طاقچه نشستم...درسته اینجا دیگه خبری از کتک های عمو و زن عمو و اون همه سختی نبود اما خب اینجا میون این همه غریبه چیکار باید میکردم؟اگه چند وقت دیگه فرهاد خان میخواست زن بگیره من کجا رو داشتم که برم؟
این دوروز اینجا خیلی بهم خوش گذشته بود اما این راز و غمی که توی دلم بود خوشیمو خـراب میکرد...
اون عمارت پر بود از آدم، اما من خیلی تنها بودم...زانوهامو بـغل کردم و به آسمان چشم دوختم...
به آینده ی نامعلومم فکر میکردم...هوا صاف بود و آسمان پر بود از ستاره...
شاید الان پدرم یا مادرم داشتن بهم نگاه میکردن... کاش تصویری از مادرم توی ذهنم داشتم تا حداقل روزهای تنهایی و بی کـسی تو دلم باهاش حرف میزدم...
سرم و گذاشتم رو زانوهام و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید...با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم ... میخواستم از جام بلند شم که با دستش اشاره کرد که نمیخواد بلندشم ..رفت ته اتاق و پتو و بالشتش رو برداشت و گفت :چیه مثل غم زده ها اونجا نشستی؟نکنه از اومدن به اینجا پشیمون شدی!
بدون درنگ گفتم :نه آقا چرا باید پشیمون بشم؟خدا خیرتون بده اگه شما نبودید معلوم نبود الان کجا بودم .فقط وقتی یاد بی کسیم می افتم دلم میگیره...
فرهاد خان دیگه چیزی نگفت اصلا نمیدونم به حرفم گوش کرد یانه...از جام بلند شدم چراغو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم .. گردنبند رو تو دستام گرفتم ...
آروم گفتم :آقا، خانم بزرگ بهم جـواهرات داد .من نمیخواستم قبول کنم ولی تـرسیدم بهم شک کنه. نگهش میدارم وقتی از این عمارت رفتم بهش برمیگردونم...
فرهاد خان پتو رو کشید رو سرش و گفت :مشکلی نیست میتونی برداری برای خودت ...بعدا خودم براش توضیح میدم...پهـلو به پهـلو شدم و رو کردم به پنجره...ساعت ها به سرنوشت نامعلومم فکر میکردم..فقط خدا میدونست آخر و عاقبتم چی میشه.
چشام گرم شد و خوابم برد...
چند روز گذشت...با قوانین عمارت تاحدودی آشنا شده بودم ودیگه بیشتر از قبل میدونستم باید چیکار کنم...
عصرها که بیکار میشدم میرفتم توی حیاط بزرگ عمارت ...یه گوشه ی حیاط اسطبل بود با اسب هایی رنگارنگ ..عاشق اون اسب سفیدی شده بودم که میون اون اسب های سیاه و قهوه ای خود نمایی میکرد...به گردنش دسـت میکشیدم ،چشمای بزرگ و سیاه رنگش انگار باهام حرف میزد ،همونطور که نوازشش میکردم گفتم :تو هم من رو دوست داری مگه نه؟میخوام بیشتر وقتها بیام و با تو درد و دل کنم... نظرت چیه؟!!!ازاینکه بااون اسب سفید حرف میزدم و به حرفام گوش میداد بدون اینکه قضاوتم کنه حس خوبی داشتم...انگار دلم سبک میشد...دستی به یـالش کشیدم و گفتم:حالا که میخوایم با هم رفیق بشیم میخوام برات یه اسم بزارم مثلاا.. اسمتوووو میزارم همای..اسم قشنگیه...دوسش داری؟
با شنیدن یه صدای آشنا روم رو برگردوندم...
فرهادخان دستاش رو گذاشته بود پشتش و گفت : حالا چرا همای؟پس حرفهامو شنیده بود! نمیدونم از کی اونجا بود...
+ آقا راستش من ازهمون بچگی عاشق اسب بودم... ساعت ها روی تپه مینشستم تا به اسبهایی که از اونجا رد میشدن نگاه کنم...این اسب بین این اسب ها میدرخشید. ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفدهم
اسمشو گذاشتم همای چون خیلی باشکوهه...یکم بهم نزدیکتر شد، فاصلمون خیلی کم شده بود،بهقدری که به راحتی صدای نفس هاش رو میشنیدم...تعجب کرده بودم.
+نتـرس ،شیرین داره ما رو دید میزنه نمیخوام به چیزی شک کنه...
+بله آقا...
فرهاد خان پشتش به شیرین بود و شیرین نمیتونست درست ببینه که اون داره چیکارمیکنه...فرهاد آروم سرشو به گونه ام نزدیک کرد و بعد دور شد...این کارش واقعا برام عجیب بود...
شـرم داشتم اما نباید تکون میخـوردم ...
با اینکه من به اندازه ی کافی قدم بلند بود و ریزه میزه نبودم اما کنار فرهاد خان با اون قد بلندش خیلی کوچک به نظر میومدم..
خب کافیه... من میخوام برم اسب سواری تو هم میتونی برگردی عمارت...
فرهاد خان سوار یکی از اسبها شد و از اونجا دور شد ...منم از همای خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق...به عمارت نگاه میکردم یعنی شیرین از کجا داشت به ما نگاه میکرد...چرا فرهاد خان تموم سعیشو میکرد تا شیرین ازدواج ما دوتا رو باور کنه؟
یه هفته از اومدنم به این عمارت میگذشت...لباس جدیدی که خیاط برام دوخـته بودو برداشتم و رفتم طرف حموم...هنوز به حموم نرسیده بودم که با شنیدن صدای شیرین ایستادم...داشت با کی حرف میزد؟!
+چرا با من این کارو کردید؟! مگه من وشما نشون شده ی هم نبودیم؟! چندین سـاله من خودمو زن شما میدونستم اما الان باید شمارو کنار یه دختر که معلوم نیست کیه و از کجا اومده ببینم ...فرهاد خان این حق من نبود من شما رو خیلی دوست داشتم!!حرفهای شیرین رو که شنیدم،دستمو گذاشتم رو دهنم ومیخواستم از اونجا دور بشم اما کنجکاو شدم ببینم فرهاد خان چی میگه...
+خوش ندارم کسی سوال جوابم کنه شیرین...میبینی که من ازدواج کردم قسمتم هم همین دختره...
آخه چرا اون دختر رو به من ترجیح دادی؟ اون دخترک چی داشت که تو انتخابش کردی؟دختره ی دهاتی حتی بلد نیست چطور غذا بخوره...
فرهاد خان انگار عصبانی شده بود صداشو بالا برد وگفت:تمومش کن ،اونی که دربارش حرف میزنی زن منه،منم خوشم نمیاد کسی بد در موردش حرف بزنه...تــرسیدم ازاینکه منو اون اطراف ببینن.بی خیالِ حمام رفتن شدم و
بی صدا برگشتم سمت اتاق...پس دلیل نفـرتِ شیرین از من و ازدواجِ فرهاد خان با من و معرفی من به عنوان همسرش این بوده، میخواست از دست شیرین خلاص بشه...ازاینکه این موضوع برام روشن شد حس خیلی خوبی بهم دست داد،اما اگه این دوتا نشون کرده ی هم بودن چرا فرهاد خان باهاش ازدواج نکرده بود؟دختر بر و رو داری هم بود...بعد از شنیدن این حرفها بیشتر از قبل از شیرین تــرسیدم...فهمیدم اون نگاههای نفـرت انگیزش بی دلیل نبود ،شاید بخواد تلافی کنه...ته دلم کمی احساس غرور کردم،بااینکه میدونستم ازدواج منو فرهاد سوریِ اما حتی همین هم بهم احساس قدرت میداد...با خودم گفتم خدا به خیر کنه...تا شب به حرفهاشون فکر میکردم...
از اینکه فرهاد خان بخاطر حرفهایی که شیرین به من زد عصبانی شد،حس خوبی داشتم...اصلا از اون دختره خوشم نمیومد،هر لحظه که میدیدمش یاد زن عمو می افتادم ...
شب شده بود، چراغ خاموش بود و من روی تخت بودم و فرهاد مثل همیشه پشت به من دراز کشیده بود...
آروم گفتم :چرا باهاش ازدواج نکردی ؟
میدونستم شاید از این سوالم عصبانی بشه اما خب خیلی کنجکاو بودم دلیلش روبدونم...چیزی نگفت ...اینطور که بی تفاوت بود،حس میکردم منظورش اینه که دهـنتو ببند وچیزی نگو،اما من به صحبتم ادامه دادم...انگار چون چراغ ها خاموش بود و نمیتونستم ببینمش میتونستم حرف بزنم وگرنه اگه اون چهره ی اخـموش رو میدیدم حتما لال میشدم!
+دوستش نداشتی؟! ولی اون معلومه خیلی دوست داره!!!_بدون اینکه تکون بخـوره یا روش رو برگردونه گفت :میدونستی از فالگوش ایستادن بدم میاد؟!
+فالگوش واینستادم آقا از اونجا رد میشدم...
چیه دوست داری برم بگیرمش تا هـووت بشه؟انگار تو از شیرین خیلی خوشت میاد...
خنده م گرفته بود آخه من از چی اون دختره ی بداخلاق افاده ای خوشم بیاد...دیگه چیزی نگفتم...
+بگیر بخواب .منم بخوابم باید فردا برگردم شهر ...
با تعجب گفتم :فردا !!!؟ نگفته بودید؟
یه پوزخندی زد وگفت :ببخشید ارباب یادم رفت .بار دیگه که خواستم برم بهتون اطلاع میدم...
خودمم از اینکه اینجوری ازش سوال میکردم خجالت کشیدم برای همین گفتم :ببخشید اربابزاده.من نمیدونستم میخواید برید ،آخه من اینجا تنهایی چکار کنم؟
_تو این مدت مگه چیکار کردی؟ همون کارها رو میکنی...بغض کرده بودم، خدایا بدون فرهاد خان تو این عمارت چیکارباید میکردم...پتو رو کشیدم رو سرم و آروم آروم شروع کردم گریه کردن ...با خودم گفتم :چت شده ریحان ؟این گریه ها برای چیه ،مگه قرار بود فرهاد خان همیشه پیش تو باشه ،همین که لطف کرده و تو رو تو این عمارت راه داده باید ازش ممنون باشی...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هجدهم
هر چی با خودم حرف میزدم نمیتونستم آروم بشم ،تا نزدیکهای صبح خوابم نبرد و اشک میریختم ،صبح که از خواب بیدار شدم.انقد گریه کرده بودم که چشام به سختی باز میشد...چشمامو با پشت دستم مـالـیدم و با یادآوری اینکه فرهاد خان امروز میره شهر دوباره حالم گرفته شد...تو اتاق خبری ازش نبود ...نکنه رفته باشه.از اینکه خواب مونده بودم از خودم بدم اومد ،به خودم غــر میزدم... که با باز شدن در و وارد شدنش یه هیییی بلندی کشیدم و گفتم خدا رو شکر نرفتید...
با اخـم نگاهم کرد و تازه متوجه رفتار خودم شدم...آخه خدا بگم چکارت کنه ریحان چرا حواست به رفتارت نیست!
فرهاد خان یه لبخند ریزی زد و گفت :چند ساعت دیگه میرم ...
تعجب کردم که جوابمو داد! همیشه از چندتا سوالی که ازش میپرسیدم یکیش روجواب میداد ...از اینکه قبل رفتنش دیدمش خوشحال بودم!!!
فرهاد خان رفت سمت آینه و یه نگاه به خودش انداخت...شونه اش رو برداشت تا موهاشو شانه بزنه، چندتا موی بلند از لابه لای شونه در آورد و روبروی صورتم گرفت و بهم نشون داد.سرمو انداختم پایین و زیرلب گفتم:ببخشید شونه ندارم مجـبور شدم از شونه شما استفاده کنم...
حرفی نزد...فقط سری تکون داد و موهاشو شانه زد...انگار لباسهاش رو قبل از اینکه من بیدار بشم عوض کرده بود...
خوشتیپ تر ازقبل شده بود .لباسهاش مثل همونایی بود که اولین بار تو اون جاده دیدمش... نگاهمو ازش برداشتم و خودمو لعنت کـردم آخه من چکار داشتم که چی میپوشید و یا چی بهش میومد؟
فقط تـرسم این بود که توی این عمارت به این بزرگی بعد از رفتنش چه خاکی تو سرم بریزم...همونطور که تو دلم غر میزدم گفت :+اینجا اگه کاری داشتی یا خواستی درد و دلی کنی میتونی رو خانم بزرگ حساب کنی ...به بقیه اعتمادی نیست! به سکینه هم سپردم هواتو داشته باشه...دیگه نگرانی نداره .من یه ماهی شهر میمونم .شایدم بیشتر...
بستگی به درسهام داره.فک نکنم چیزه دیگه ای نیاز باشه که بدونی...میخواست از اتاق بره بیرون...لحظه ای نگاهش رو صورتم ثابت موند ابـروهاش رو داد بالا و گفت :چشمات چی شده!این همه پف برای چیه !!؟
چشامو مالیدم و گفتم :وقتی زیاد میخوابم اینجوری میشن...اول صبح یه آبی بهشون بزنم پفش میخابه
میدونستم فهمیده که گریه کردم...
الان با خودش میگه این دختره پیش خودش چی فکر کرده؟حتما دیوونست...
با خودم گفتم :دختره ی چش سفید آخه تو چکارشی؟اگه این لطفو بهت نمیکرد الان کلفت اینجا هم نبودی...
فرهاد خان زیرلب خداحافظی گفت و از اتاق رفت بیرون ...منم رفتم و یه آبی به صورتم زدم زیادمیل صبحونه خوردن نداشتم...حال عجیبی داشتم همش حس میکردم بی کـس تر از قبل شدم...
از مطبخ اومدم بیرون و همزمان با من، ارباب و فرهاد خان از اتاق اومدن بیرون!!!ارباب دستش رو گذاشته بود پشتش و گفت:فرهاد خان میخواد بره وسایلاشو بیارید...خدمه رفتن و با وسایل آماده شده ی فرهاد خان برگشتن...
خانم بزرگ همش قربون صدقه اش میرفت و میگفت:انشالا چند وقت دیگه که درست تموم شد میشی اولین دکتر این عمارت و روستا...
ارباب یه دستی به سیبیل هاش کشید و گفت:ولی من هنوز ته دلم ناراضیم واین پسر هم باید مثل اجدادش به خان بودنش میرسید ولی خب انگار نمیشه کاریش کرد...همه ایستاده بودن تا فرهاد خان رو بدرقه کنن..
شیرین و مادرش هم ایستاده بودن و حرکات مارو زیرنظر داشتن...فرهاد خان یه نگاهی به من انداخت.همون لحظه خانم بزرگ گفت :نگران زنت نباش پسرم ،نمیزارم بهش بد بگذره ،فرهاد خان سرش رو به نشانه ی تشکر به طرف پایین تکون داد...وبعد از خداحافظی زیرچشمی بمن نگاهی انداخت...لبخند محوی زد و سوار ماشین شد...دوست داشتم گریه کنم اما جلوی خودم رو گرفتم همش به خودم میگفتم :تحمل کن ریحان ،تو چکار داری به فرهاد خان ،یجوری خودت رو ناراحت میکنی انگار جدی شوهرته!!...
ماشین از حیاط عمارت زد بیرون...
من و بقیه دور شدنش رو میدیدیم..دوست داشتم برم توی اتاق برای همین معذرت خواهی کردم و سریع رفتم سمت اتاقم...وارد که شدم ، حس و حال عجیبی داشتم از امشب دیگه اینجا تنها بودم..از آینه ی اتاق بخودم نگاه کردم دیشب رو کلی گریه کردم ،و حالا بازم اشکهام سرازیر شدن...با دوتا دستام اشکامو پاک کردم و گفتم :تمومش کن ریحان..اما نمیتونستم دست خودم نبود...از اینکه تنها بودم تـرسیده بودم...
تازه دور از چشم فرهاد خان باید شیرین رو هم تحمل میکردم...نزدیکای نهار سکینه اومد جلوی در و گفت:خانم بزرگ گفتن برید برای صرف غذا...
این مدت رو همراه فرهاد خان میرفتم ،با بی میلی راه افتادم.دلم نمیخواست برم اما باخودم گفتم مبـادا بی احترامی بشه...ارباب و خانم بزرگ دوطرف میز نشسته بودن شیرین و مادرش کنار هم!!!وارد اتاق غذاخوردی شدم و زیرلب سلام کـردم...برعکس هرروز زیاد به خودم نرسیده بودم...چشمم به جای خالی فرهاد خان افتاد..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_نوزدهم
بغض گلوم رو فشـرد و به سختی جلوی تـرکـیدن بغضمو گرفتم،رفتم و سر جای همیشگیم نشستم...با بی میلی غذا خوردم ...بعد غذا، همه رفتن بیرون باز من و خانم بزرگ تنها موندیم...
با اون دستمال گلدوزی شده که بیشتر وقتها همراهش بود گوشه های لــبش رو پاک کردو گفت :چته ریحان ؟غمبرک زدی ..برای رفتن فرهاد خان ناراحتی؟
بدون اینکه جوابی بدم خودش ادامه داد:
+بهت حق میدم دخترم، منم قدیما وقتی ارباب بخاطر کار ازم دور میشد خیلی بیقرار میشدم ..حالا باید تحمل کنی،چاره ای نیست. الهی مادر قـربونش بره یه مدت دیگه که دکتر شد اونوقت میبینی که این دوری ها ارزشش رو داشت...
اکثراوقات عصرها ارباب میره سر زمین ها و به کاراش میرسه تو میتونی بیای تو اتاق من...فرهاد خان خیلی سفارش کردن که نزارم زیاد تنها بمونی...با تعجب گفتم :جدی!!!؟
+چرا این همه تعجب !خب معلومه که فرهاد خان نگران زنشه ،یکم صداش رو آرومتر کرد و گفت :یه سفارش دیگه هم کرد.میگفت حواسم باشه نزارم شیرین به پروپات بپیچه! خودتم حواست بهش باشه و بهش محل نزار...
+چشم خانم بزرگ...
بعد از اینکه خانم بزرگ اجازه داد از اتاقِ غذاخوری بیرون رفتم...رفتم توی حیاط عمارت ، دوست نداشتم برم توی اتاق خودمون .یجورایی انگار اونجا احساس خفـگـی میکردم...رفتم سمت اسطبل...دوست داشتم همای رو ببینم و باهاش کمی دردودل کنم.همونجایی ایستادم که چند وقت پیش با فرهاد خان اونجا ایستاده بودیم .شروع کردم به نوازش کـردن همای...بهش گفتم :یه روز باهم می تازیم و دور این عمارت رو میگردیم...حالا بزار فرهاد خان برگرده اگه اجازه داد حتما این کار رو میکنم...
میدونی من عاشق اسب سـواریم،امیدوارم تو بهم سـواری بدی تا من به این آرزوم برسم...همینطور که حرف میزدم صدایی آشنا به گوشم خـورد!!برای فرار کردن از دلتنگی و بی کـسیم به اون اسب پناه برده بودم وبا شنیدن صدای شیرین روم رو برگردوندم طرفش..
یه نگاه به سر تا پام انداخت و یه پوزخندی زد وگفت:میشه زیاد دور و ور این اسب ها نباشی؟با اون اسب سفید هم کاری نداشته باش..
+اما فرهاد خان گفتن میتونم هر وقت دلم خواست بیام اینجا..
__ببین دختره ی بی کـس و کار همونقد که فرهاد خان تو این عمارت سهم داره من هم دارم..فک کردی فرهاد خان تو رو آورده اینجا دیگه صاحب همه چیز میشی؟ نه دختر!اصلا از کجا معلوم تو رو نیاورده اینجا که یه مدت رو باهات سـر کنه و بعد از این عمارت بیرونت کنه؟حالا تو رو از کجا آورده که اینقد بی کـس وکاری؟
نکنه تو رو خریده وخانواده ات تو رو فــروختن به ارباب؟
بعد شروع کرد به خندیدن و گفت :اره اره حتما همینطوره،چرا این مدت نفهمیدم فرهاد خان تو رو خریده!میخواست حـرصم رو دربیاره و از زیر زبـونم حرف بکشه...بهم نزدیکتر شد و گفت :فک نکن میتونی فرهاد خان رو از من بگیری....
از بچگی تا الان فرهاد خان مال من بود از این به بعدش هم هست...
با این رفتارش اعصابمو به هم ریخت ولی میتـرسیدم چیزِ زیادی بگم ...برای همین با تـرس گفتم :شیرین خانم من که با شما کاری ندارم ،پس خواهش میکنم شما هم با من کاری نداشته باشید...
چه بخواید چه نخواید من زن فرهاد هستم...
این حرف رو که زدم یقه ام رو گرفت و به میله ای که دور اسطبل بود فـشارم داد و گفت :باید از این عمارت بری وگرنه با همین دستهای خودم خفـت میکـنم...زن فرهاد منم نه تو ...تو یه الف بچه یدفعه پیدات شده که فرهاد خان رو از من بگیری؟ کور خـوندی...یا با پای خودت از این عمارت میری بیرون یا زنده ت نمیزارم ...
یقه ی لـباسمو به سختی از دستهاش بیرون کشیدم.. عـصبانیت تو چشماش موج میزد...
با اخم بهم نگاه کرد وگفت :فهمیدی چی گفتم یا نه؟از اینجا برو،برو همون خراب شده ای که فرهاد خان تو رو از اونجا خـریده...
شیرین دهـنش وو باز کرده بود و هر چی که دوست داشت بـارم کرد! انگار بعد از رفتن فرهاد خان حسابی زبـون باز کرده بود!!! با چشمایی که از حرص زدن سـرخ شده بودن غضبناک نگاهم کرد... هولم داد و از کنارم رد شد...
دستمو گرفتم به میله تا نیوفتم زمین...
ازش تـرسیدم...انگار من هر جا که بودم باید یکی بلای جونم میشد...نمیتونستم حرفی بهش بزنم...چی بهش میگفتم؟ اون یه ارباب زاده بود و من رعیتی که هیچ وقت فکرشم نمیکردم پامو توی این عمارت بزارم...
به رفتنش نگاه میکردم .معلوم بود این دختر دست از سر من بر نمیداره...حتما روزی که بفهمه همه چیز دروغ بوده و من زن فرهاد خان نیستم، هم کلی خوشحال میشد و هم کلی مسخره ام میکرد...اگه زن واقعی فرهاد بودم الان میتونستم از خودم دفاع کنم...اما من یه دختر بیچاره بودم که خودمم نمیدونستم تکلیفم چیه ...یه آه از ته دل کشیدم به همای نگاه کردم ...انگار اون خیلی مهربونتر از آدمهایی بود که اطرافم بودن...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستم
نوازشش کردم و گفتم :دوستیمون سر جاش میمونه مگه نه؟ تو هم از اون دختره تـرسیدی؟یکم دیگه با اون اسب سفید حرف زدم و رفتم تو اتاق ...سکینه خانم برای شام اومد خبرم کنه اما نرفتم. حوصله ی دیدن شیرین و مادرش رو نداشتم...کمی که گذشت سکینه با یه سینی غذابرگشت و گفت :ارباب گفتن تا وقتی که فرهاد خان برمیگردن اگه اونجا راحت نیستین میتونین تو اتاقتون غذا بخورین...
این حرف خیلی خوشحالم کرد .اصلا دوست نداشتم با شیرین روبه رو بشم .این مدت نتوسته بودم یه دلِ سیر غذا بخـورم...همش میتـرسیدم بلد نباشم و سر میز یه کار اشتباهی انجام بدم ...بعضی وقتها که دست میبردم چیزی بردارم متوجه پوزخند هاشون میشدم...
سینی رو گذاشتم جلو دستم...به اون مرغی که مدتها بود سر میز فقط بهش نگاه میکردم و نمیدونستم چطوری یه تـکه ازش جدا کنم نگاه کردم ..آب دهنم راه افتاد... دیگه هیچکس نبود که خجالت بکشم...با دست اون تیکه مرغو برداشتم وشروع کردم به خــوردن!!به اون مرغ زعفرانی گـاز میزدم،خیلـــی خوشمزه بود، همونطوری که تصور کرده بودم چرب و چیلی و خوش طعم...همشو خوردم و لیوان دوغی که پر بود از نعناع هم سر کشیدم...از طرز خوردنم خنده م گرفته بود...یه لحظه تصور کردم سر میز اگر اینجوری غذا میخوردم حتما چهره ی شیرین خیلی تماشایی میشد...با این تصورات مثل دیوونه ها شروع کردم با خودم خندیدن ...به دیوار تکیه دادم...
یه آخیشی گفتم و خداروشکر کردم .
اینکه سالها اینجور چیزی ندیده باشی و نخورده باشی خوردنش خیلی لـذت بخشه...با پارچی که گوشه اتاق مخصوصِ شستن دست و صورت بود،دستامو شستم... سکینه برای بردن سینی برگشت قبل از رفتنش گفت :خانم کوچیک اگه یه وقت کاری داشتید حتما به من بگید...فرهاد خان قبل رفتن بهم انعام دادو گفت خیلی حواسم بهتون باشه وهر کاری داشتید براتون انجام بدم...
سکینه که اینجوری گفت گل از گلم شکفت...اینکه من برای فرهاد خان مهم بودم حس خوبی بهم میداد...
سکینه قبل اینکه از در بره بیرون صداشو آروم کرد و گفت :معلومه آقا خیلی دوستون داره خانم ...تا حالا پیش نیومده نگران کسی باشه وبعد لبخندی پراز شیـطنت زد و با سینی که زده بود زیر بغلش از اتاق رفت بیرون...لبخندی زدم و زیر لـب گفتم دوست داشتن کجا بود سکینه،آقا فقط دلش برای من میسوزه .کاش همه ی اینا واقعیت بود،اما حیف... بازم دستش درد نکنه که اینجوری به فکر کسی بود که هیچ نسبتی باهاش نداشت ،این کارها بخاطر دل بزرگش بود ...با بی حوصلگی روی تخت نشستم ...به جای خالی فرهاد خان نگاه کردم...با اینکه همیشه پشت به من و رو به دیوار میخوابید اما همین که تو این اتاق بود احساس امنیت میکردم...
چراغو خاموش کردم همه جا تاریک بود ،پتو رو کشیدم دور خودم و چشاموبستم.باید عادت میکردم .از همین الان به نبود فرهاد خان عادت میکردم بهتر بود...تا دیر وقت بی خواب بودم و کم کم چشمام سنگین شد!!!
چند روز به همین روال گذشت ...
سعی میکردم کمتر برم بیرون ..هر دفعه که از اتاق میومدم بیرون شیرین سر راهم سبز میشد و شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و مسخره کردن...
بیشتر کنار پنجره مینشستم و بیرون رو نگاه میکردم...
توی اتاق روبه حیاط نشسته بودم که
در اتاق زده شد و سکینه گفت :خانم بزرگ امر کردن برید اتاقشون ..باهاتون کار داره...
یکم خودمو مرتب کردم و نگاهی به خودم انداختم چهره م خوب بود ...رفتم سمت اتاق خانم بزرگ یعنی باهام چکارداشت؟کمی دلشوره گرفتم...با زدن در و تعارف کردن خانم بزرگ وارد اتاق شدم ..
خانم بزرگ نشسته بود و معلوم بود منتظرمه...
+بیا تو دخترم،بیا یکم دلت وا شه خسته نشدی تو اون اتاق؟
-جایی ندارم برم خانم،مجبورم تو اتاق بمونم اینجوری کمتر شیرین و مادرش رو میبینم..
با فاصله کمی از خانم بزرگ نشستم...
به پشتی آبی رنگ تکیه دادوگفت :میدونم شیرین اذیتت میکنه بعضی روزها اتفاقی صداش رو شنیدم که بی دلیل بهت گیر میداد...
صداش رو آرومتر کرد وگفت :از همون اول خودش و مادرش زیاد از من خوششون نمیومد.خیلی سعی کردن با کارهاشون منو تو چشم ارباب بد کنن ولی شانس آوردم ارباب میدونست چی غلطه چی درست و حرفشون رو جدی نمیگرفت...
بعدها که دیدن نمیتون کاری بکنن از بدیهاشون دست کشیدن و یجوری میخواستن فرهاد خان رو بدست بیارن...
وقتی اون شب تو دوش به دوش فرهاد خان اومدی تو عمارت دیگه حـساب کار اومد دستشون ...الانم هر کاری میکنن که تو رو از این عمارت بیرون کنن ..ولی من دلم روشنه فرهاد خان مثل پدرش میدونه چی درسته و چی غلط...
خب دخترم گفتم بیای اینجا یکم با هم حرف بزنیم...ببینم اصلا تو کی هستی؟
از کجا با فرهاد خان آشنا شدی؟...
من تو کار پسرم دخالت نمیکنم!
الانم اگه دارم این سوالها رو میپرسم یکم کنجکاو شدم...بهم حق بده بخواب بدونم عروسم کیه واز کجا اومده...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او را بخوانید💙💙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امروز هر چی آرزوی خوبه نثار شما
براتون :
یک دل شاد
یک لب خندون
یک زندگی آورم
یک خانواده صمیمی و
یک دنیا سلامتی و شادی
آرزومندم
صبحتون شاد شاد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستویک
نمیدونستم چی بگم...خدایا حالا الان در نبودِ فرهاد باید برای این چیزها کنجکاو میشد؟از شدت استـرس بـدنم گُـر گرفت!!!دستامو تو هم گره زدم و صدای تپش قلبمو میشنیدم...نمیدونستم چه جوابی بدم...درسته که فرهاد خان گفته بود که میتونم با مادرش راحت باشم اما نمیتونستم واقعیت رو بهش بگم ...از کجا معلوم وقتی میفهمید از دستم عصبانی نمیشد و از اینکه مدت ها بهش دروغ گفته بودیم اخلاقش باهام عوض نمیشد...خانم بزرگ وقتی دید من قرار نیست حرفی بزنم گفت :باشه حالا که نمیخوای چیزی بگی من اصراری ندارم ،شاید یه وقتی خودت و فرهادخان بهم گفتید که جریان چیه!!! ببین دخترم ،چند وقت پیش من به فرهاد خان گفتم که تا نرفته شهر بخاطر ازدواجتون توی عمارت جشنی بر پا کنیم و رقـص و پایکوبی داشته باشیم، اما قبول نکرد،من خیلی چشم انتظار بودم که تنها پسرم زن بگیره و همه جا رو چراغانی کنیم و کل روستا رو شیرینی بدیم ولی خب فرهاد قبول نکرد...دلیلش رو هم نمیدونم...
تو راضیش کن که وقتی برگشت جشنی برپاکنیم...
میدونستم از من کاری ساخته نیست اما برای خاتمه دادن این بحث حرفش روقبول کردم..خانم بزرگ که این حرف ها رو میزد،فهمیدم که چقد فرهاد خان براش مهمه و اگه یه روزی بفهمه که همه چیز دروغ بوده شاید از این عمارت بیرونم میکنه...اما باز ته دلم امیدوار بودم که بخاطر دل بزرگش شاید از اشتباهم بگذره، بخصوص اینکه این دروغ پیشنهاد خود فرهاد خان بود!!...
میخواستم بحث رو از روی خودم کنار بکشم، برای همین روسریمو باز و بسته کردم و گفتم :خانم بزرگ میشه جسارتا یه سوال ازتون بپرسم؟
با تکون دادن سرش بهم فهموند که میتونم حرفم رو بزنم...
+ چرا فرهاد خان ازدواج با شیرین رو قبول نکرد؟
خانم بزرگ همینجور که انگشتر بزرگ و پر از نگینش رو توی انگشتش چرخ میداد گفت :چی بگم دخترم؟شیرین و فرهاد خان از همون بچگـی اخلاقشون باهم فرق داشت...فرهاد خان آدم جدی ولی مهربونیه.همیشه تا اونجایی که بتونه به
زیردستاش کمک میکنه...اما شیرین از همون بچگی تا الان خودش رو از بقیه بالاتر میدونست ...چون پدربزرگ خدا بیامرزش اون و فرهاد رو از همون بچگی نشونِ هم کرده بود،شیرین هم فکر میکرد هر رفتاری که ازش سر بزنه باز فرهاد خان باهاش ازدواج میکنه،حتی تا اونجایی که میتونست خودشو میگرفت .اما خبر نداشت که فرهاد خان نه تنها دوست نداره باهاش ازدواج کنه،بلکه هیچ علاقه ای هم بهش نداره!!!!
قصد داشتم حالا که خانم بزرگ به سوالام جواب میده از فرصت استفاده کنم و چنتا سوال دیگه ام ازش بپرسم وگفتم:
_فرهاد خان چندسالش بود که شیرین رو براش نشون کردن خانم بزرگ؟
+فرهاااد یادمه شـش سالش بود ،شیرین وقتی دنیا اومد چون تنها دختر عمارت بود برعکس همه که از به دنیااومدن دختر ناراحت میشدن پدربزرگ دستور داد کل عمارت رو چراغانی کنن و جشن بر پا کنن وچندتا گـوسـفند قربانی کـنن...
همون روزی که به دنیا اومد بچه رو تمیز کردن و بردن خـدمت ارباب بزرگ ،یادمه اون روز فرهاد خان دور اون بچه چرخ میخورد...
پدربزرگ وقتی بچه رو دید گفت :اسم این دختر رو میزارم شیرین ..شیرین رو نشون میکنم برای فرهاد خان...اینجوری فرهاد خان هم میشه داماد عموی خودش و این عمارت به دست غریبه ها نمی افته ...
به اینجای حرفها که رسید آب دهـنمو قـورت دادم ...پس چطور فرهاد خان قبول کردن که من غریبه رو زن خودش معرفی کنه...به فکر فـرو رفتم...
حتما یه روز میخواد با شیرین ازدواج کنه فقط بخاطر اینکه اذیتش کنه و حـساب کار دست شیرین بیاد اینکارو کرده...با خودم گفتم : ریحان اصلا به تو چه که فرهادخان بخواد باهر کی ازدواج کنه؟چرا باید برای تو مهم باشه؟
خانم بزرگ گفت :برای همین بود وقتی فرهاد خان با تو اومد تو این عمارت همه تعجب کردن...وقتی تو رفتی تو اتاق ،
ارباب با فرهاد خان خیلی صحبت کرد...
ازش خواست بگه تو کی هستی و چطور از اینجا سر در آوردی .اما فرهاد خان ازش خواهش کرد فعلا چیزی ازش نپرسه...
ما هم قبول کردیم.
حالا از اینحرفا بگذریم ،میدونی که ارباب دوست نداره به کارهای فرهاد خرده بگیره چون فرهاد هر کاری میدونه درسته انجام میده به هر حال خانِ این عمارت بعداز پدرش فرهادِ منه ..باید همه ازش حـساب ببرن یانه؟
حرفها که تموم شد گفت : میتونی بری اتاقت...الانه ارباب هم برگرده...
میخواستم بازم ازش سوال بپرسم و از اسرار این عمارت سر دربیارم اما بهم گفت که برم توی اتاقم و ذهنم پراز سوالاتِ بی جواب باقی موند!!!
از اتاق خانم بزرگ اومدم بیرون...
خوب بود این مدت که پیش خانم بزرگ بودم کمتر حوصلم سر رفته بود...
هنوز نمیخواستم برم توی اتاقم برای همین رفتم سمت مطبخ...یه ساعتی رو هم اونجا میگذروندم خوب بود ،اگه سرم گرم باشه روزم سریعتر میگذره...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستودو
با دیدن شیرین نزدیکی مطبخ میخواستم برگردم طرف اتاقم که صدام زد...سرجام ایستادم...بهم نزدیک شد وگفت :چی شد؟چرا برگشتی؟ بیا برو مطبخ...والا جای تو همونجاس! بیشتر بهت میاد اینجا کـار کنی و ناهار و شام فرهاد خان رو آماده کنی،نه اینکه عروس این عمارت باشی...
همچنان سکوت کرده بودم و فقط بهش نگاه میکردم...شیرین ادامه داد:
دختر بچه ی پررو اصلا تورو چه به شوهر کـردن؟ اون مادر بی همه چیزت نگفت نباید بچه ای به سـن تو رو شوهر بده؟ البته شوهر نه بهتره بگم چطور دلش اومده تو رو با این سن بفـروشه؟حالا فرهاد خان چقد بهشون داد که راضی شدن؟ ببین دختر زیاد دلت رو خوش نکن ،روزی که از اینجا بندازنت بیرون اونوقت حساب دستت میاد که عجب بازیچه ای بودی...خدا لعنت کنه اینجور پـدر و مادری رو که دختراشون رو بخاطر پـول اینجوری بچشون ومیفروشن..اسم پدر و مادرم رو که آورد دیگه خیلی عـصبانی شدم ،یه لحظه حس کردم زن عموم روبرومه و داره مثل همیشه هر چی دلش میخواد بـارم میکنه... خون جلوی چشامو گرفت و بدون اینکه توجه کنم که کی جلومه، شیرینو هـول دادم و گفتم:دفعه ی آخرت باشه اسم پدر و مادرم رو میاری و همینطور که هـولش دادم افتاد رو زمین با تعجب بهم نگاه کرد و بعد شروع کرد داد زدن!!همه اومدن طرفمون!
مادر شیرین سـراســیمه اومد و گفت :اینجا چه خبره؟خدا مـرگم بده و بعد دست شیرینو گرفت تا بلندش کنه....
خانم بزرگ هـراسـان و نگران اومد سمت ما...همون لحظه در عمارت باز شد وبا وارد شدن ارباب تمام دست و پـاهام شروع کردن به لـرزیدن،تازه متوجه شدم که چیکار کرده بودم..
بااومدن ارباب همه ساکت ایستادن..
با جدیت نزدیکتر اومد و گفت :اینجا چه خبره؟! صداتون تا بیرون عمارت میومد!
همه انگار لال مـونی گرفته بودن...
ارباب منتظر بود کسی حرف بزنه ..من میخواستم دهــنمو باز کنم، شیرین تا دید من میخوام حرفی بزنم ،به ارباب نزدیک شد و شروع کرد به گریه کردن و گفت:خـان عمو،من خیلی بدبختم ،این دختره هنوز نیومده برای من خـط و نشون میکشه!!
با تعجب بهش نگاه کردم...چقدر راحت خودشو بی تقصیر جلوه میداد...شیرین شروع کرد گریه کردن و گفت :خان عمو ،شما نباید اجازه میدادید این دختر غریبه پاش رو میذاشت تو این عمارت...
مگه پدر بزرگ خدابیامرزم دستور نداد که این عمارت بدست غریبه ها نیفته؟شیرین حرف میزد و مادرش میخواست آرومش کنه ...
ارباب بدون اینکه چیزی بگه ایستاده بود و با اخـم به حرفهای شیرین گوش میداد ...
خانم بزرگ صداشو بالا برد وگفت :این بچه بازی ها رو تموم کنید...ریحان تو برو تو اتاقت...
من منکنان گفتم چشم خانم...ولی باور کنید من با شیرین خانم کاری نداشتم اون بود که...
هنوز حرفم رو نزده بودم که ارباب عصبانی شد و گفت :تمومش کنید من اینقدر سرم شلوغ هست که وقت و حوصله ی این خاله زنک بازی ها رو ندارم ،دفعه ی آخرتون باشه اینجوری روبروی من می ایستید و گستاخی میکنید... با دوتاتونم...فهمیدین؟
حتی جرئت نداشتیم حرفش رو تایید کنیم...
بعد رو کرد به خدمه و گفت :برام چای بیارید تو اتاق و ازاونجا رفت...خانم بزرگ هم پشت سرش راه افتاد.شیرین بهم نزدیک شد و گفت :من رو هول میدی دختره ی دهاتی؟خودم میدونم باهات چیکار کنم...
مادرش یه ابروش رو بالا برد وگفت :فکر کردی به همین راحتی هاست بیای عروس این عمارت بشی؟! اینجا همونقدر که مال فرهاد خانِ،مال ماهم هست .اگه شوهر خدا بیامرزم زنده بود نمیزاشت پای هر بی سر وپایی به اینجا باز بشه..دیگه نمیتونستم اونجا بمونم میتـرسیدم باز صدامون بالا بره و ارباب عصبانی بشه برای همین بدون اینکه به حرفاشون توجهی کنم سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم ..یه گوشه نشستم .چرا من هر جا می رفتم بدبختی همراهم میومد؟
اخه شیرین تو به من چکار داری؟ مگه من گفتم که فرهاد نیاد تو رو بگیره؟
فکر کردم از دست زن عموم راحت شدم اما انگار این دوتا از اونها بدتر بودن...حالم گرفته شد .به جای فرهاد خان که همیشه اونجا میخوابید نگاه کردم،خدا میدونست کی بر میگرده تا اون روز حتما این دوتا خیلی اذیتم میکردن!!!
چشمم به کمد فرهاد خان افتاد...توی این مدت حتی درشو بازنکرده بودم...بلند شدم و رفتم سمت کمد... کنجکاو شدم ببینم چی توی کمدش داره؟
درو کمدو باکنجکاوی بازکردم...به لباسهایی که توی کمد آویزون شده بود نگاه کردم .همه چیز مرتب بود...
به پیراهن هایی که آویزان بود دست کشیدم...همونطور که لمسشون میکردم ،صورتمو بهشون نزدیک کردم و اونها رو بوکشیدم...با بوییدنشون حس کردم فرهاد خان از کنارم رد میشه.چشامو بستم و عمیق تر بو کشیدم...با باز کردن چشمام،دستمو از روی لباس برداشتم و فوری در کمد رو بستم، چم شده بود؟با خودم گفتم :این چه کاریه ریحان اصلا تو چکار به بوی عطر فرهاد خان داری؟روم رو برگردوندم..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستوسه
یدفعه چشمم به عکس فرهاد خان افتاد ..انگار داشت بهم نگاه میکرد ..روبروی تابلو ایستادم و گفتم:ببخشید فرهاد خان منظوری نداشتم و رفتم سمت تختم ...پتو رو کشیدم روم و بیرون رو نگاه میکردم...
چرا با رفتن فرهاداحساس تنهایی میکردم؟چرا دوست داشتم الان فرهاد خان اینجا بود وپشت به من میگرفت میخوابید؟حتی اگه اخـم میکرد و جواب حرفام هم نمیداد اشکالی نداشت...
روزها میگذشت هر دفعه از اتاق میرفتم بیرون با نــیش و کـنایه های شیرین و مادرش باید برمیگشتم ..
خانم بزرگ بهم گفت :اینا دیگه با تو لج افتادن، نمیخوان تو اینجا باشی،نمیخوان باور کنن تو زن عقدی فرهاد خانی ...
اون شیرین باید قبلا به فکر الان بود...
فرهاد خان از رفتارهای این دختره اصلا خوشش نمیاد...وقتی از شهر مهمون میومد ،فرهاد خان خیلی حساس بود و نمیخواست شیرین زیاد جلوشون پیداش بشه...پسرم بد دل نیست اما میدونست بعضی از اون مردهایی که میومدن اینجا چشم پاک نبودن...اما شیرین دور از چشم ارباب باهاشون گرم میگرفت و فرهاد خان دیده بود ...
خانم بزرگ که اینجوری حرف میزد رفتم تو فکر،، از کجا معلوم فرهاد خان بخاطر اینکه لج شیرین رو در بیاره من رو زن خودش معرفی کرده از کجا معلوم شیرین رو دوست نداشته باشه؟؟..چرا اینطوری شده بودم؟چم شده بود؟چرا فکر کردن به این چیزها اینقد من رو به هم میریخت؟ مگه من کیه فرهاد خان بودم؟نکنه واقعا باورم شده که زن فرهاد خان ام...هه!
اما هیچی دست خودم نبود و هرچیزی که به فرهاد مربوط میشد فکرمنو درگیر میکرد!!بعد از شنیدن حرفهای خانم بزرگ،با کلی سوال توی ذهنم ،توی حیاط عمارت راه میرفتم ..رفته بودم تو فکر... اگه یه روز فرهاد خان باشیرین ازدواج میکرد چی ؟!حتما شیرین حسابی دلش خنک میشد و منو جلوی همه خـورد میکرد...به آسمون نگاه کردم... هوا امروز خیلی دلگیر بود،یه گوشه ی حیاط نشستم ،به اون عمارت بزرگ نگاه میکردم .همه چیز قشنگ بود .اما من نه تو این خونه ی بزرگ آرامش داشتم نه توی اون خونه ی کاهگلی عمو..
انگار وقتی کسی رونداشته باشی هر جای دنیا هم باشی دلت پر از دردِ...
شاید اگه منم مثل شیرین حداقل مادرم زنده بود کسی نمیتونست اینجوری اذیتم کـنه یا حداقل ازم دفاع میکرد....
سکینه داشت بهم نزدیک میشد،ازش خوشم میومد میدونستم خیلی مهربونه و دوستم داره..
+سلام خانم کوچیک .
با خوش رویی بهش سلام کردم..
از توی مطبخ دیدم تنها نشستی.. کارهامو انجام دادم و اومدم اگه کاری دارید بهتون کمک کنم...
چقد دوست داشتم کسی باشه تا باهاش حرف بزنم ...خیلی احساس تنهایی میکردم .درسته بعضی وقتها با خانم بزرگ هم صحبت میشدیم اما نمیتونستم باهاش راحت باشم و حرفهامو بزنم..
دستهای سکینه رو گرفتم و گفتم :میشه بمونی ؟من چیزی لازم ندارم فقط دوست دارم با هم حرف بزنیم .
سکینه یه نفس عمیق کشیدو گفت :آخ خانم کوچیک سالهاست که دل من لک زده برای اینکه دو کلام با کسی حرف بزنم... چی از این بهتر که با شما هم کلام بشم؟ و بعد درست روبروم روی زمین نشست...
با دلی پراز درد گفت:خانم اینجا کسی ما رو تحویل نمیگیره،بخصوص شیرین و مادرش همش دوست دارن بهمون دستور بدن..بیشتر وقتها میاد و یه ایرادی از غذا میگیره و سرمون داد میزنه ،مادیگه به رفتارش عادت کردیم...آه خانم کوچیک باورم نمیشه من اینجوری روبروی زن فرهاد خان بشینم ،چه برسه باهاش درد دل کنم...
همیشه میترسیدم فرهاد خان باشیرین خانم ازدواج کنه اونوقت موندن تو عمارت برامون خیلی سخت میشد...اگه شیرین زن فرهاد خان میشد دیگه هیچکس جلو دارش نبود...همونطور که اگه ارباب و فرهاد خان نباشن این دختر عمارت رو میزاره رو سرش!!!
انگار سکینه هم دلش پر بود...بجز سکینه دو نفر دیگه هم اینجا کـار میکردن...مَهین و ملیحه...اما من با سکینه بیشتر جور شده بودم...اون دوتا هم خانومای خوبی بودن اماحس میکردم اون دوتا یجورایی از شیرین زیاد حساب میبردن برای همین میترسیدم یه وقت کاری کـنن که به ضرر من باشه برای همین ازشون دوری میکـردم...
یه لحظه به سکینه نگاه کردم که داشت به روبرو نگاه میکرد...
آقا کاظم یکی دیگه از خدمتکارهای عمارت بود البته بیشترکـارش باغبانی و خـریدهای عمارت بود ...سکینه که متوجه نگاههای من شد سریع نگاهش رو از باغبون برداشت...
به سکینه لبخند زدم وگفتم :مرد خوبیه ...
+اره خیلی ،سرش تو کار خودشِ
تنهاست انگار ،زن و بچه ش اینجا نیستن؟
سکینه فوری گفت :نه خانم کوچیک اون زن نداره بچه ش کجا بود؟
+آهااا..چرا زن نمیگیره ...!؟
نمیدونم خانم و بعد آهی کشید .
حس کردم سکینه یه حس هایی بهش داره،شاید هم اشتباه میکردم...
یکبار دیگه به کاظم باغبون نگاه کردم زیاد هم سنش بالا نبود قیافه ی خوبی هم داشت ...
سکینه هم دختر بد قیافه ای نبود...صورتش بانمک بود...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستوچهار
به اتاق ته حیاط اشاره کردم و گفتم :اگه زن بگیره میتونه تو اون اتاق زندگی کنه فک نکنم ارباب مشکلی داشته باشه ...
سکینه میخواست حرف بزنه که با شنیدن صدای شیرین خانم یدفعه از جاش پاشد و با تـرس ولـرز رو کرد به شیرین که داشت میگفت :
+به به چشمم روشن بله دیگه وقتی هر بی سر وپایی سرش رو میندازه و میاد تو این عمارت همین میشه دیگه...معلوم نیست کی به کیه؟
عروس عمارت نشسته روبروی خدمه و مثل زن های غـربتی دارن گـپ میزنن و غـیبت میکنن ..
سکینه که تـرسیده بود گفت :
+ببخشید شیرین خانم .فقط اومده بودم ببینم خانم کوچک کاری ندارن براشون انجام بدم ..
شیرین عصبانی شد و گفت :چندبار بهت گفتم پیش من به این دختره نگو خانم کوچیک؟! سکینه انگار نمیخوای بفهمی، یه کاری نکن با اردنگی از این عمارت بیرونت کنم!!!
بیچاره سکینه از ترس دستاش میلررزید...من من کنان گفت :شیرین خانم تو روخداببخشید و فوری از کنارش رد شد و رفت طرف عمارت...
فرهاد خان که خونه نبود، شیرین بدور از چشم ارباب و خانم بزرگ هر کاری که دلش میخواست انجام میداد..
به سرتاپای من نگاه کرد و گفت:اینجور بهم نگاه نکن، روزی که با همون بقچه ای که اومدی از در این عمارت بیرونت کردم، اونوقت میفهمی که نمیتونی با من در بیفتی...خودت رو برای اون روز آماده کن.
میترسیدم جوابش رو بدم ...به هر حال اون دخترِ برادرِ ارباب بود و من میترسیدم بهش چیزی بگم .از این خط و نشونهایی که میکشید هم خیلی میترسیدم.
یکبار دیگه یه نگاه پر از تمسخر به سر تاپام انداخت و پوزخندی زد و از اونجا دور شد ...بعد از رفتنش یه نفس راحتی کشیدم... معلوم بود دل پری داره با خودم گفتم :
شیرین الان که فکر میکنه من زن فرهاد خان ام داره اینجوری باهام رفتار میکنه ،اگه یه روز بفهمه از زن فرهاد خان بودن خبری نیست خدا میدونه چه بلایی سرم بیاره ...از روی سکویی که روش نشسته بودم پــریدم پایین، باید به اتاقم پناه میبردم .اونجا راحت تر بودم و خبری از این دختره نبود ..یه دستی به موهام کشیدم و با خودم گفتم :کاش جدی جدی عروس این عمارت بودم اونوقت میدونستم باهات چیکار کنم دختره ی پررو ...وارد عمارت شدم...
سکینه با دیدنم به دوطرف نگاه کرد و وقتی دید خبری ازشیرین نیست اومد طرفم و گفت :ببخشید خانم کوچیک،تنهاتون گذاشتم منو ببخشید دیدید که چقد عصبانی بود!اذیتتون که نکـرد ؟!صداش رو آرومتر کرد وگفت :خانم چرا جوابش رو نمیدید؟شما عروس این عمارت هستید ،بعد یه آه کشید و گفت :من اگه جای شما بودم...هنوز حرفش تموم نشده بود که باشنیدن صدای خانم بزرگ دوتامون رومون رو برگردوندیم طرفش ..خانم بزرگ یه نگاه به سکینه انداخت و گفت :خب بگو تو اگه بجای ریحان بودی چکار میکردی ؟؟!!!
انگار امروز شانس با سکینه ی بیچاره یار نبود ..خنده م گرفته بود سکینه بدون اینکه چیزی بگه معذرت خواهی کرد و از اونجا دور شد!!!بعد از رفتن سکینه، خانم بزرگ بهم اشاره کرد که برم توی اتاقش...
رفت سر جای همیشگیش نشست و گفت :قوی باش ،،، اجازه نده کسی تو کارت دخالت کنه... به کسی هم رو نده ...میدونم سکینه زن خوبیه ،مهربونه ولی این عمارت قانونهای خودش رو داره ،تو اگه بخوای سالها این عمارت رو به عنوان عروس اینجا اداره کنی باید قوی باشی و محکم ،وقتی به همه رو بدی سنگ روی سنگ نمیمونه ...
خودم به شیرین تذکر میدم .اونم باید بفهمه که زن دوم این عمارت تو هستی...
زیاد باهاش دهن به دهن نشو،فرهاد خان هم که اینجا نیست ازش حسـاب ببره... ارباب هم که بیشتر وقتها باید به کارهای بیرون از عمارت رسیدگی کنه ..این مادرو دختر چشم این دوتا رو دور ببینن هر کاری ازشون سر میزنه ...
چشمی گفتم و حرفای خانم بزرگ رو تایید کردم ...باید همین کارو میکردم...حداقل تا وقتی اینجا همه فکر میکردن من زن فرهاد خان ام باید خودی نشون میدادم...
هر چند از اون شیرین میتـرسیدم ولی باید به قول خانم بزرگ بفهمه من زن فرهاد خان ام و با زن ارباب باید درست رفتار کنه ...اما نمیتونستم با سکینه سرد برخورد کنم اون زن خیلی مهربونی بود، بعضی وقتها فکر میکنم دارم با مادرم درد و دل میکنم...
خانم بزرگ بعد از تموم شدن حرفهاش بهم اشاره کرد که میتونم برم و منم از جا بلند شدم و بطرف اتاقم رفتم ...
نمیدونم چند وقت بود فرهاد خان رفته بود ولی دوست داشتم که زودتر برگرده...
شب شده بود ...توی اتاق شب ها سرد میشد...یه پتو کم بود و رفتم پتوی فرهاد خان رو هم برداشتم اون پتو رو هم کشیدم روم و دور خودم پیچیدم ..با هر نفسی که میکشیدم بوی عطرش توی بینیم میپیچید.چشامو بستم...
به فکر فــرو رفتم و زیرلـب باخودم حرف میزدم:امروز شیرین خیلی بد باهام حرف زد، خودمو سرزنش میکردم،کاش میتونستم جوابش رو بدم .
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستوپنج
هر چند بهش حق میدادم بخاطر از دست دادن فرهاد خان حـرص بخوره ولی خب منم اینقدر این سالها از دست زن عموم زجـر کشیده بودم که تاب تحمل هیچ چیزی رو نداشتم...توی تصوراتم کلی سر شیرین داد کشیدم و دق و دلیم رو خالی کردم ...همون کاری که وقتی خونه ی عمو بودم بعداز کلی کتک خـوردن وقتی شبها از بدن درد خوابم نمیگرفت انجام میدادم ..بعد از اینکه کلی فحش نثار شیرین کردم پاهام رو زیر پتو جمع کردم و خوابم برد!!!
چند روز گذشت...
شیرین کمتر از قبل بهم گیر میداد،انگار خانم بزرگ بهش تذکر داده بود...هر چند نگاهاش پر از همون نـفرت همیشگی بود،اما همین که باهام کاری نداشت برام کافی بود...چون من هر کاری میکردم نمیتونستم جوابش رو بدم، انگار من خودم رو همون رعـیت زاده و اون رو ارباب زاده میدونستم و نمیتونستم جلوش بایستم...
دلم هوای اسب های عمارت رو کرده بود ... یکی از لباسهای جدیدی که خیاط برام دوخته بود پوشیدم و یه دستی به موها و صورتم کشیدم و رفتم سمت اسطبل ..دلم برای همای تنگ شده بود...
کاش میتونستم سـوارش بشم اما میترسیدم ..برای همین فقط کنارش می ایستادم و باهاش حرف میزدم ..
دوست داشتم سـوار اون اسب بشم وکل عمارت رو دور بزنم...
اون اطراف کاظم باغبون رو دیدم، کاش میشد یجوری اون و سکینه رو به هم رسوند ،چندبار دیگه هم متوجه نگاههای دوتاشون به هم شده بودم .
به موهای همای دست کشیدم و گفتم :تو هم تنهایی یا نه؟میدونی چقد تنهایی بده؟پوفی کردم و یکم به همای یونجه دادم و از اونجا رفتم ،به در بزرگ عمارت نگاه میکردم کاش میشد از اینجا برم بیرون ،از وقتی که اومده بودم اینجا،هیچ جا نرفته بودم اما تـرسیدم گم بشم برای همین بیخیال شدم..
وارد عمارت شدم ،خدمه توی مطبخ مشغول آشپزی بودن و خانم بزرگ هم انگار توی اتاق بود ..همین که خواستم از سالن رد بشم شیرین پاش رو انداخت جلوی پام و محکم خوردم زمین ...
سرم و دستام خورد زمین ،صدای ناله ای که از درد کردم تو عمارت پخش شد ...
قبل اینکه کسی بیاد شیرین گفت :این تلافی روزی بود که هـولم دادی خواستم بدونی یکی بزنی دوتا میخوری ...
همه اومدن طرفم ..همه میخواستن کمکم کنن اما خنده های شیرین خیلی بیشتر از دردی که میکشیدم اذیتم میکرد...خانم بزرگ بهمون نزدیک شد و گفت :اینجا باز چه خبره؟
شیرین نیشش رو بست و مادرش گفت :انگار عروس این عمارت خیلی دست و پا چـلفتی تراز این حرفهاست آخه دختر حواست کجاست؟
میخواستم حرف بزنم که با اخمی که شیرین کرده بود و دردی که تو دستم احساس کردم چیزی نگفتم .. و فقط از درد ناله میکردم!!!
با کمک سکینه و مهین از جام بلند شدم...دستم زخـم شده بود... لنگ لنگان و با دست زخمی منو بردن تو اتاق ورو تخت دراز کشیدم...سکینه از مهین خواست بره و برای بستن دستم پارچه ای بیاره.دستم کبود شده بود...سکینه سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت :چراچیزی نگفتی خانم؟!کار اون بود مگه نه؟
نفس عمیقی کشیدم با تکون دادن سرم به طرف پایین بهش فهموندم که کار اون بوده..
+من نمیدونم چرا بهش چیزی نمیگی خانم کوچیک...اون دختره خیلی بدجـنس تر ازاین حرفهاست...وقتی بفهمه که شما چیزی نمیگی پرروتر میشه ،میدونی چقد فرهاد خان تاکید داشت که کسی با شماکاری نداشته باشه؟من که نمیتونم به شیرین خانم چیزی بگم ولی حداقل شما از خودتون دفاع کنید...
بعد به زخـم دستم نگاه کرد وگفت :الان این خوبه؟!نگاه کن چه بلایی سرت آورده ،دفعه ی دیگه بدترش رو انجام میده ...منو ببخشید خانم کوچیک اینقد باهاتون راحت حرف میزنم،باورکنید که نگرانتونم ...
بهش لبخند زدم و دستشو توی دستم گرفتم و به آرومی فشردم ،میدونستم راست میگه ونگرانم بود ...
گفتم :چی میتونستم بهش بگم؟انگار میخواست تلافی اون روزی که هولش دادمو در بیاره...این بار هم سکوت میکنم...شاید اینجوری دق و دلیش تموم بشه و دست از سرم برداره...راستش من از این دختره میترسم،برای همین باهاش دهن به دهن نشم بهتره...سعی میکنم دیگه بهش رو ندم و نزارم از این کارها بکنه ...
با اومدن مهین حرفهای من و سکینه قطع شد ...هیچ کس نمیدونست من و سکینه با هم جوریم و اینجوری با هم راحت گپ میزنیم...
با پارچه ای که مهین آورده بود زخـمم و بستن ..سکینه خیلی محترمانه گفت :خانم کوچیک امری نداری؟ما میتونیم بریم؟
بعد از اون مهین هم همین رو تکرار کرد ..بهشون اجازه دادم که برن ..دردم کمتر شده بود .
از پنجره ،حیاط پر از درخت و گل و گیاه رونگاه میکردم ..زیر لـب گفتم :پس کجایی فرهاد خان؟! تو رو خدا دیگه برگرد...من اینجا خیلی تنهام!!!
مدتها عادت داشتم با خودم درد و دل کنم...حالا تو تنهاییهام با فرهاد خان حرف میزدم...نمیدونم چرا حس میکردم مدتها میشناختمش و حالا که سر راهم پیداش شده بود از بی کسی در اومدم..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستوشش
اما تا خواستم به بودنش عادت کنم از اینجا رفت و نزدیک سه هفته بود از رفتنش میگذشت ...پرده ی اتاق رو کشیدم و به خودم گفتم:چت شده ریحان؟چرا دست ازسر فرهاد خان بر نمیداری؟به اون در چشم دوختی که چی !؟اصلا از کجا معلوم وقتی برگشت موضوعِ اون عقد الکی رو علنی نکنه و ازم نخواد که دیگه از این عمارت برم؟
شاید بگه دیگه عموت که باهات کاری نداره میتونی بری...با این تصورات حسابی به هم ریختم ...یکم دستی که درد میکرد و ماساژ دادم و دندونهام رو به هم فشار دادم و گفتم :خدا بگم چکارت کنه شیرین که این بلا رو سرم آوردی...
فرهاد خان خوب کرده تو رو نگرفته،دستشم درد نکنه، آخه تو رو میخواد چکار دختره ی وحـشی؟
کمی استراحت کردم...
سکینه با سینی غذا اومد تو اتاقم ..یه نگاهی به دستم انداخت اونم شروع کرد بدوبیراه گفتن به شیرین ...
گرسنم بود و بی توجه به دستی که درد میکرد شروع کردم به غذاخوردن...
سیر که شدم به پشتی تکیه دادم و گفتم :باز خوبه بعد کتک خـوردن یه چیزی هست بخوری یکم انرژی بگیری،آخه ریحان تو بعداز اون همه کتکی که از عمو و زن عمو میخـوردی چطوری یه روز کامل رو گرسنه دووم میاوردی؟
هر چیزی منو یاد خونه ی عمو مینداخت و این خوب بود...باعث میشد از عصبانیتم کم بشه و آرومتر بشم ..
باید دعا میکردم منو از این عمارت بیرون نکنن ..هرچقدر هم سکینه اصرار کنه من نمیتونم با شیرین کاری داشته باشم...سکینه که خبر نداره من زن واقعی فرهادخان نیستم ولی خودم که میدونم...فردا پس فردا که همه این موضوع رو فهمیدن اونوقت خدا میدونه شیرین برای تلافی دست به چه کاری بزنه پس بهتره کاری نکنم و بهونه دستش ندم!!!وقت خواب رسیده بود...روزهای زندگی من همینطور میگذشت بدون هیچ انگیزه و تنوعی ...چند بار بخاطر درد دستام از خواب پریدم و دوباره خوابم برد...صبح هم حوصله ی بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم ...
با صدای در گفتم :بیا تو سکینه بیا تو...
با دیدن خانم بزرگ توی چهار چوب در فوری از روی تخت اومدم پایین و بهش سلام کردم ..
یه نگاه بهم انداخت و گفت :این چه سرو وضعیه ریحان؟ میدونی نزدیک ظهره؟ تا الان خواب بودی...
به موهام دستی کشیدم وگفتم :ببخشید خانم بزرگ دیشب رو از دردِ دستم زیاد نخوابیدم برای همین نزدیک های صبح خوابم برد...
+باشه اشکالی نداره .دستت چطوره؟
_بد نیست خانم بزرگ ...
+میدونم کار شیرینه من میدونستم حتما تلافی اون روز رو سرت در میاره...حالا اینجور که سکینه میگفت خداروشکر دردت زیاد کاری نیست نگران نباش...
باید صبرکنی تا فرهاد خان بیاد...من چیزی به ارباب نگفتم،نمیخواستم موضوع بزرگتر بشه...
_ممنونم خانم بزرگ که حالمو پرسیدین ..
سرش و چند بار به طرف پایین تکون داد ..احتمالا منظورش این بود که خواهش میکنم...
قبل از اینکه بره بیرون یه نگاه دیگه بهم انداخت و گفت :بیشتر به خودت برس و مواظب ظاهرت باش، درسته برو رو داری ولی زن فرهادم هر چه قشنگتر بهتر ...و از اتاق رفت بیرون ...
از اینکه از زیباییم تعریف کرد خوشحال شدم ،فوری رفتم طرف آینه ..
یه نگاه به خودم انداختم و گفتم :خدا رو شکر لااقل با این همه بدبختی خدا بهم لطف کرد و یه صورت خوشگل بهم داد وگرنه معلوم نبود این شیرین چقد مسخرم کنه...اصلا اگه این صورتو نداشتم از کجا معلوم که فرهاد خان منو اینجا راه میداد که شیرین بخواد اذیتم کنه؟
اینو که گفتم دوباره خودم حرفمو پس گرفتم و گفتم :وای ریحان از دست تو،چرا هر چی دلت میخواد میگی؟ اخه فرهاد خان به خوشگلی صورت تو چیکار داره ؟دید خیلی بدبختی و اشک و زاری راه انداختی واسه اینکه اون عموت سر به نیستت نکنه اینجا راهت داده پس حرف اضافی نزن...از بچگی عادت داشتم باخودم حرف بزنم و خودم جواب خودمو بدم!!!
توی آینه برای خودم دهـن کجی کردم و از دیوونگی خودم خنده ام گرفته بود...
بعداز ناهار بخاطر اینکه به حرف خانم بزرگ گوش داده باشم،رفتم و یه دوش گرفتم ..اون پیراهن سرخابی خوشگلمو پوشیدم ..دستی به موهای بلندم کشیدم البته من هر روز عادت داشتم موهامو شونه بزنم که امروز از شانس بد من بخاطر درد دستم نتونستم بهش شونه بکشم و خانم بزرگ منو اونجوری دید ...
ای ریحانِ بدشانس حتما خانم بزرگ با خودش میگه این دخترِ همیشه اینجوری ژولیدس ...
موهامو با دست سالمم شونه زدم و یه دستی با اون سرخاب به گونه هام و با سرمه به چشمام کشیدم ...
رفتم سمت کمد فرهاد خان ..با دیدن عطرهاش ته کمد وسـوسه شدم و یکیشون رو برداشتم و مثل شاهـزاده ها گرفتم جلوی خودم...چند تا پیـس زدم و عمیق بو کردم خیلی خوشبو بود...عطر رو گذاشتم سر جاش و در کمد رو بستم..بازهم به عکسش نگاه کردم وگفتم ببخشید ارباب...من بی تقصیرم مادرت میگفت حسابی به خودم برسم..عروس عمارت باید بوی خوش بده دیگه.. لبخندی به عکس فرهاد خان زدم و از اتاقم زدم بیرون..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم گناه کارم فرمود علی علی کن🖤
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱الـهی تـا جهان بـاشد
🍃به شادی درجهان بگشاید
🌱الـهی از همه غـمهـا
🍃بـه دور و در امـان بـاشید
🌱سلام صبحتون شاد و دل انگیز
🍃امروزتون خوش نوا و مهر انگیز
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستوهفت
یه سری به مطبخ زدم همه مشغول شستن ظرفهای ناهار و جمع و جور کردن اونجابودن .هوای بیرون عالی بود رفتم و زیر یکی از درختها نشستم ..یاد روستا افتادم همیشه میرفتم بالای تپه واز اونجا کل روستا رو دید میزدم .هرچند اونجا کسی رو نداشتم که دلم براش تنگ بشه اما خوب به هر حال اونجا زادگاهم بود وبعضی وقتا یادش میکردم ..
به کبودی دستم نگاه کردم ..
بهش دست کشیدم،پوزخندی زدم و گفتم :تو هم خوب میشی نگران نباش،اینقد از این کـبودی ها دیدم که اینا برای من عادیه... دوست داشتم به شیرین بگم که خیلی هم از این اتفاق تعجب نکردم !حتما پیش خودش فکر میکنه که چه کاری کرده و کلی خوشحاله اما نمیدونه که بدن من به این چیزها عادت داره...همونطور که داشتم زیر اون درخت با خودم حرف میزدم با صدای بوق ماشینی که از پشت در عمارت میومد به خودم اومدم ...کاظم بدو بدو رفت طرف در ... به در چشم دوخته بودم و با خودم گفتم: یعنی کی میتونه باشه!!!
قلبم شروع کرد تند زدن...داشت از سیـنه ام میزد بیرون...یعنی میشد اونی باشه که من فکر میکردم؟اما نه... فرهاد خان که میگفت بیشتر از یکماه میمونه هنوز یه ماه از رفتنش نگذشته...
با باز شدن در و وارد شدن ماشینی که وقتی اینجا اومدم سـوارش شده بودم از جام بلند شدم...
به شیشه ی ماشین نگاه کردم اما چیزی معلوم نبود... احمد راننده ی فرهاد خان رو میتونستم ببینم اما چشمهای من دنبال یکی دیگه میگشت ...با دیدنِ کاظم که خـم و راست میشد و شنیدن صداش که میگفت :خوش آمدی آقا، خوش آمدی ...بیشتر امیدوار شدم.
نفسم حبس شده بود و صدای تپش قلبمو میشنیدم ...پوفی کردم و بخودم گفتم :چت شده؟آروم باش دختر ...گیرم که فرهاد خان باشه حالا چرا تو بال بال میزنی؟...
ماشین پارک شد و کاظم در ماشین رو باز کرد ...خودش بود! انقدر قدش بلند بود که راحت از پشت ماشین میشد فهمید خودشه...با دیدنش فوری شروع کردم به دویدن، قبل رسیدن بهش با گیر کردن پام به یه سنگ خوردم زمین و یه هیییی بلندی کشیدم ...
فوری از جام بلند شدم و لباسمو تکوندم..از خجالت داشتم آب میشدم...فرهاد خان بهم نزدیک شد ...
یه نگاه به سرتاپام انداخت،چقدر از دیدنش خوشحال شدم ..باز هم مثل همیشه جدی بود و پراز ابهت ...
یه دستی به موهایی که روی پیشونیم ریخته بود کشیدم و گفتم :سلام اقا ...
یه لبخند کوتاه زد و گفت :سلام اما، میتونستی آروم تر بیای وقتی مثل دختر بچه ها شروع میکنی به دویدن اینجوری میشه، بیشتر حواست باشه ...
اب دهـنم رو قورت دادم وگفتم:چشم آقا...دیگه چیزی نگفت و رفت طرف عمارت منم همراهش رفتم به هر حال همه منو زنش میدونستن و باید میفهمیدن از برگشتن شوهرم خوشحالم...
خانم بزرگ با دیدن فرهاد خان قـربون صـدقه هاش شروع شد ...فرهاد خان رو بغـل کرد و باز سر وکلـه ی شیرین پیدا شد ...چم شده بود؟ اصلا دوست نداشتم شیرین اینجوری که به خودش رسیده بود جلوی فرهاد خان ظاهر بشه!!!
شیرین و مادرش با فرهاد خان احوالپرسی کردن ...
با غرور کنار فرهاد خان ایستاده بودم ...همین که میتونستم یه مدت این دختره ی پرو رو حـرص بدم خوشحال بودم ...
خانم بزرگ یه نگاه به من انداخت و گفت :بفرمایید ریحان خانم...اینم شوهرت صحیح وسالم... این مدت این دختر از دوریت رنگ به رو نداشت،نگا الان چطور گل از گلش شکفته ...
باشنیدن این حرف حس کردم لـپ هام از خجالت سـرخ شد..
فرهاد خان یه نیم نگاه بهم انداخت و یه لبخند کوتاهی بهم زد که از نگاه شیرین و مادرش دور نموند... چون از چهره شون میشد فهمید دارن حـرص میخورن...
فرهاد خان سراغ اربابو گرفت ،هنوز سر زمین ها بود برا ی همین فرهاد خان رفت پیش ارباب..
خانم بزرگ خدمه رو صدا زد وگفت :نیازی به سفارش هست یا نه؟
فرهاد خان بعد یه ماه برگشته میخوام شام امشب بی نظیر باشه برید برید سرِ کارتون ...
شیرین و مادرش رفتن توی اتاقشون..منم با اجازه ی خانم بزرگ همین کارو کردم ..وارد اتاق شدم سریع یه دستی به اتاق کشیدم و اگه چیزی نامرتب بود مرتبش کردم ..پتوی فرهاد خان رو از روی تختم برداشتم و تا کردمو گذاشتم سر جاش ..یه نگاه به خودم انداختم از اینکه به خودم رسیده بودم خوشحال بودم ..
اره ریحان اینجوری بهتره،به هر حال فرهاد خان تو رو مرتب ببینه بهتره از اینکه ژولیده باشی ...
انگار حرفهای من با خودم تمومی نداشت!
ارباب و فرهاد خان برگشتن ..بعد اینکه تو سالن با هم گپ زدن فرهاد خان با زدن در وارد اتاق شد...
سـاکش رو از احمد گرفت و در رو بست
مثل اولین باری که اومدم تو این اتاق ازش خجالت میکشیدم ..
کمی روبروم مکث کرد و رد شد..
آروم گفتم :خوش اومدید آقا ..بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :ممنونم..
دوست داشتم بهش بگم خیلی خوشحالم که برگشتی اما روم نمیشد...همونطور که در کمدشو باز کرده بود گفت :اینجا که بهت بد نگذشت؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستوهشت
من دوست ندارم وقتی مهمونی میاد توی این عمارت بهش بد بگذره!!!بعد از یه ماه برگشته بود...چقدر انتظار اومدنش رو کشیدم اما الان جدی تر از قبل داشت باهام حرف میزد...خیلی دلم شکست ،ولی خب بهش حق میدادم مگه من چکاره ش بودم که بخواد تحویلم بگیره؟
آروم بهش گفتم :همه چیز خوب بود آقا ،منم خیلی راحت بودم خدا خیرتون بده وبدون اینکه بیشتر از این چیزی بگم یه گوشه نشستم ..نمیدونستم چیکار کنم..دنـدونامو به هم فـشردم و تو دلم گفتم :چته؟حـرص خوردن برای چیه؟!من نمیدونم چرا فک میکنی اربابزاده این عمارت باید با تو بهتر ازاین رفتار کنه؟ سرمو پایین انداختم...سنگینی نگاه فرهاد خان رو احساس میکردم... اما روم نمیشد سرمو بالا بگیرم.متوجه باز شدن سـاکش شدم و بعد سرفه ای کرد وگفت :عادت دارم شهر که میرم با سوغاتی برگردم... بعد یه بسته گرفت طرف من وگفت :اینها مال توئه..
بهش نگاه کردم و گفتم :مال من؟
سرشو به طرف پایین تکون داد ...
بلند شدم و بسته رو ازش گرفتم .
+ممنونم آقا ممنونم ..از خوشحالی دستپاچه شده بودم .
روی تخت نشستم و با ذوق شروع کردم باز کردن بسته ای که بهم داده بود...
با دیدن اون لباسِ آبی رنگ دوست داشتم از خوشحالی جـیغ بزنم...همیشه دوست داشتم از این لباسهایی که شیرین میپوشید داشته باشم و الان یکی از اونها توی دستم بود ...اشک تو چشام جمع شده بود...توی بسته رو دوباره نگاه کردم با دیدن اون شونه ته بسته یکم خجالت کشیدم...حتما منظورش این بود که دیگه ازوسایلش استفاده نکنم اما همین که یادش بود شونه ندارم خیلی خوشحالم کرد ..
با صداش به خودم آومدم:+اینم مـ.ـال تو ..
رفتم و اون جعبه کوچک رو ازش گرفتم ..
همونطور که داشت لباسهای توی سـاکش رو خالی میکرد گفت :از این عطـر بزن اونی که زدی مردونه ست ...
با شنیدن این حرفش از خجالت دوست داشتم زمین دهـن باز کنه و من برم توی زمین!!!با دیدن اون شیشه ی عطر باخودم گفتم :اخ ریحان این یکماه از اون عطر نزده بودی باید امروز که فرهاد خان برمیگشت این کار رو بکنی؟!...
بدون اینکه سرمو بالا بگیرم سربه زیر
فقط تشکر کردم ..چی میتونستم بگم ...
حتما با خودش میگه این دختره چقد پروئه که بی اجازه به هر چی که میبینه دست میزنه ...
با خوشحالی به کادوهام نگاه میکردم...دوست داشتم فرهاد خان بره بیرون تا لباسمو بپوشم،تا وقتِ شام فرهاد خان توی اتاق استراحت کرد .منم بی صدا فقط به لباسم نگاه میکردم...
برای اولین بار تو زندگیم کـادو گرفته بودم و حق داشتم اینجوری ذوق زده بشم...
با صدای در و شنیدن صدای سکینه که میگفت آقا شام حاضره...فرهاد خان سرش رو از روی بالشت برداشت...
یه قوسی به بدنش دادوگفت :من میرم تو میتونی وقتی آماده شدی بیای...
فرهاد خان رفت بیرون .خیلی وقت بود سر میز نرفته بودم البته زیاد هم ناراحت نبودم این مدت با خوردن کلی غذا حسابی دلی از عزا در آورده بودم... بازم باید با احتیاط غذا میخوردم واینجوری بیشتر وقتها گرسنه میموندم...
به اون لباس آبی رنگ که عاشقش شده بودم نگاه کردم وفوری شروع کردم پوشیدنش...خیلـــــی بهم میومد .با اون آستین های پفیش و یقه ای که زیاد هم بسته نبود... محشر بود...
شیرین عادت داشت هر روز یه لباس اینجوری بپوشه و جلو چشام رژه بره ...
حالا من هم مثل اون لباس پوشیدم...گوشه ی دامنمو گرفتم و چرخی دور خودم زدم...
خیلی خوشگل شده بودم .به موهای بلندم سریع یه شونه کشیدم و یه رنگ و رویی هم به صورتم دادم...شیشه ی عطر رو برداشتم و به خودم عطر زدم ..دیگه آماده شده بودم .با خوشحالی از در اتاق زدم بیرون با دیدن فرهاد خان توی سالن تعجب کردم .چرا نرفته بود!؟!!یه نگاه به سر تاپام انداخت و فوری نگاهش رو برداشت...رفتم و نزدیکش ایستادم...
سعی میکرد بهم نگاه نکنه...گفت :منتظرت موندم تنهایی نرم توی اتاق... صورتشو به گوشم نزدیکتر کرد و گفت فعلا نمیخوام کسی شـک کنه که ما زن و شوهر نیستیم .باهم بریم واقعی تره...صداش تو گوشم پیچید...
+چند بار سرمو به طرف پایین تکون دادم وگفتم :بله آقا هر چی شما بگید...
منم از اینکه با فرهادخان وارد اون اتاق بشم بدم نمیومد،قیافه ی شیرین دیدنی بود... این مدتی که آقا اینجا نبود کم حـرصم نداده بود، یکم تلافی میکردم خوب بود...وارد اتاق شدیم.شیرین ومادرش نشسته بودن.ارباب و خانم بزرگ هنوز نیومده بودن...
از نگاههای دوتاشون میشد فهمید که از دیدن سر و وضعم تعجب کردن...خودم رو بی تفاوت نشون دادم دیگه پشتم به فرهاد گرم بود حداقل تا وقتی آقا اینجا بود جرات نمیکردن اذیتم کنن ...
دوتاشون به احترام فرهاد خان از جاشون بلند شدن ..رفتیم سر همون جای همیشگی نشستیم.کنار فرهاد خان حس خوبی داشتم حس میکردم یه تکیه گاه دارم که کسی نمیتونه بهم چپ نگاه کنه...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_بیستونه
میز به قشنگی چیده شده بود ..باز هم غذاهای رنگارنگ و خوشمزه... هر چند تو این مدت دیگه به دیدن این غذاها عادت کرده بودم...با اومدن ارباب و خانم بزرگ همه از جامون بلند شدیم...و بعد از شروع کردن ارباب به غذا خوردن بقیه هم شروع کردن...قاشقو برداشتم...آخ ریحان باز هم باید زیر نگاههای این دختره غذا بخوری... آخه این هم شد غذا خوردن؟
غذا هر جوری بود خورده بشه...
بعد از خوردن شام، ارباب دستاشو پاک کرد و یه دستی به سیبیلش کشید و گفت : قراره برامون مهمون بیاد..جهانگیر خان با عیالش... بعد رو کرد به خانم بزرگ و گفت :به خدمه بسپار همه چیز رو آماده کنن.نمیخوام کم و کسری باشه...
کاظم هم باید یه دستی به حیاط و اطراف عمارت بکـشه میخوام همه چیز عالی پیش بره...
خیلی دوست داشتم بدونم این جهانگیر خان کیه که اینقدر اومدنش برای ارباب مهمه!!!بعداز خوردن شام ارباب، رو کرد به فرهاد خان و گفت :بیا تو اتاقم کمی صحبت کنیم...ببینم از شهر ودرس و کار و بارت چه خبر...فرهاد خان چَشمی گفت و هردوشون از اتاق رفتن بیرون...
شیرین و مادرش هم بعد از اونا رفتن...
انگار بعد از رفتن این مادر و دختر آدم میتونست یه نفس راحت بکـشه...
خانم بزرگ با همون دستمال گلدوزی شده ی همیشگیش دستاشو پاک کرد وگفت :شنیدی که ارباب چی گفت؟!
قراره برامون مهمون بیاد... اونم اربابِ بزرگ یکی از روستاهای اطراف...
زنِ جهانگیر خان هم میاد، یه زنیه که خودش رو از همه بالاتر میدونه،اینو میگم تا حساب دستت بیاد میخوام حسابی به خودت برسی و مواظب رفتارت باشی،دوست ندارم از عمارت که زدن بیرون بگن زن فرهاد خان اِل بود و بِل بود...
باید هر جوری میتونی خودی نشون بدی و دهـنشون رو ببندی ، و بعد یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت:مثل الان ،دیدی نگاههای شیرین و مادرش چطور بود؟ میخوام زن جهانگیر خان هم با دیدنت چیزی بجز خوبی واسه گفتن نداشته باشه...
رفتارهای بچگونه رو میزاری کنار...از اون رو دادن هات به خدمه کم کن، عروس عمارت باید ابهت داشته باشه، هزارمین باره که دارم اینو بهت میگم...
حرفهاشو که با جدیت زد یکم آرومتر شد وگفت :البته نمیخواد زیاد هم بتـرسی این حرفها رو زدم تا بدونی چکار باید بکنی...خودم هم هواتو دارم، باید حواسم باشه اون شیرین و مادرش یه وقت کاری نکنن که تو رو پیش بقیه خراب کنن ...
حرفهای خانم بزرگ تموم شد، با بلند شدنش از پشت میز منم بلند شدم...با دیدن ما بیرونِ اتاق، سکینه و مهین اومدن تا میز رو جمع کنن ..بیچاره ها صبح تا شب کـار میکردن...تازه باید نق زدن های شیرین و مادرش ودستورهای خانم بزرگ رو تحمل میکردن...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم :چکار میتونن بکنن؟ دیگه تقدیر اینها هم اینجوری بود...
خودم رو رسوندم به اتاق...امشب رو قرار بود فرهاد خان توی این اتاق بخوابه ومن بعداز یه ماه از تنهایی در بیام!!اینکه امشب فرهادخان توی اتاق میخوابه باعث میشد حس خیلی خوبی داشته باشم...هرچقدر سعی میکردم برای این خوشحالی دلیلی پیدا کنم به نتیجه ای نمیرسیدم...حتی گاهی خودمو بخاطر این احساسات سرزنش میکردم اما این حرفا نمیتونست تاثیری روم داشته باشه و از اومدن فرهاد خان از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم..باید لباسمو عوض میکردم... نمیخواستم لباس قشنگم خراب بشه باید اونو جلوی مهمونهایی که قرار بود بیان بپوشم...همونطور که خانم بزرگ بهم گفت باید خودی نشون بدم...
مثل شیرین که بیشتر وقتها صداشو نازک میکرد و آروم به موهاش دست میزد و باموهاش بازی میکرد،منم همون کارها رو انجام دادم و بعد شروع کردم به خندیدن... آخه ریحان تو رو چه به این کارها؟ کی فکرشو میکرد یه روز بخوای جلوی این همه ارباب و ارباب زاده خودی نشون بدی؟تو که بیشتر اوقات از بی کـسی میرفتی و ساعت ها با مـرغ و خروس و گـوسفندهای عمو درد و دل میکردی... پوزخندی زدم وگفتم :ببین دست تقدیر تو رو تا کجا کشونده...
خدا کنه زن جهانگیر خان یه وقت از من ایرادی نگیره ...
بعد ازکلی خیالبافی آهی کشیدم و لباسمو از تـنم در آوردم وگفتم:هر کاری هم بکنی یه روز باید از اینجا بری ...حالا زن جهانگیر خان بگه تو خوبی یا بد چه فرقی به حالت میکنه ؟ولی خب مجبوری برای اینکه یکم دیر تر از این عمارت بیرونت کنن به حرفهای خانم بزرگ گوش بدی و بهونه دست کسی ندی ...
یه لباس راحتی از اونهایی که خیاط برام دوخته بود پوشیدم ...موهای بافته شدم رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم...
تموم حواسم به در بودکه کی باز میشه و فرهاد خان میاد تو ..دیگه از تنهایی خسته شده بودم..
آخه ارباب فردا نمیتونستی با فرهاد خان حرف بزنی الان وقت گپ زدنه آخه؟
موهام ریخته بود دورو برم ..همونطور که از پنجره بیرون رو نگاه میکردم در باز شد و فرهاد خان وارد شد...
نشستم سرِ جام...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سی
توی قلبم چه خبر بود؟ این تپش و بی قراری قلبم برای چی بود؟مثل همیشه یه نیم نگاه و سکوت!!!جاشو انداخت وگفت :تو خواب نداری دختر؟
+بله اقا الان میخوابم .منتظر بودم شما بیاین...بهم زل زد ...با برخورد نگاهم به نگاهش لـرزش قلبمو حس میکردم .
+نمیخواد منتظر من بمونی هر وقت خواستی میتونی بخوابی ...روی تشکش دراز کشید، منتظر بودم که بهم پشت کنه و رو به دیوار بخوابه اما همونطور که دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد گفت :
این مدت که قراره مهمونها بیان حواست به رفتارت باشه...
اینو که شنیدم تو دلم گفتم :ای بابا چرا هر کی از راه میرسه میخواد نصیحت کنه که جلوی اون مهمونها چکار کنم و چکار نکنم ...
به حرفهاش ادامه داد :+من از این مهمونا خوشم نمیاد اگه بخاطر دستـور ارباب نبود اینجا نمیموندم، بخصوص از اون پسرش امیر اصلا خوشم نمیاد، دوس ندارم زیاد جلوی چشمش باشی...نه اینکه واسم مهم باشه،به هر حال تو که هیچ نسبتی بامن نداری ولی خب اونا فکر میکنن بین من وتو چیزی هست، پس تا وقتی که دیگران اینطور فکر میکنن،نمیخوام اشتباهی ازت سر بزنه ..حواست به لباس پوشیدن و رفتارت باشه ...یه سری ازاون لباسهایی که خیاط واست دوخته خیلی بـدن نماست ، بخصوص اون پیراهن سرخابی....
یاد اون لباس افتادم، بالا تـنه اش تـنگ بود... من که سعی میکردم با روسری بپوشونمش اما فرهاد خان باز متوجه شده بود ...
باشنیدن این حرفش لـبمو گـزیدم و خجالت کشیدم.... بهم پشت کرد وگفت :اون موهات رو هم تا وقتی مهمونا اینجان زیر روسری نگه میداری... دیگه چیزی نگفت ...
چراغو خاموش کردم وپتو روحسابی پیچیدم دور خودم...حرفهاشو تو ذهنم مرور کردم،دوست داشتم به همشون گوش بدم...نمیخواستم منم مثل شیرین کاری کنم که از چشمش بیفتم...
دوست نداشتم به این فک کنم که فرهادخان این تذکر ها رو به شیرین هم داده ،چم شده بود؟! حتی فکرش هم آزارم میداد...حـسود نبودم که اونم شدم...پتورو کشیدم رو سرم و گفتم :بخواب دخترِچش سفید...دیدی که خودشم داره با زبـون خودش میگه تو هیچکسش نیستی!!!با نورخورشیدی که از پنجره به صورتم میخورد چشامو بازکردم...
با دیدن فرهاد خان لبخند رو لـب هام نشست...دیگه نمیتونستم از این احساساتم فرار کنم...من از اینکه فرهاد خان الان اینجا بود خیلی خوشحال بودم...
هنوز خواب بود برای همین سر و صدا نکردم تا یه وقت بیدارش نکنم .یکم طول کشید تا بیدار بشه...بهم سلام کرد و بالبخند جوابشو دادم..
+شب ها دیر میخوابی صبح ها هم زود بیدار میشی جالبه!
موهامو از جلوی پیشونیم زدم کنار و گفتم :از وقتی که بچه بودم تا روزی که همراه شما اومدم تو این عمارت...خونه ی عموم شب ها رو باید بعداز انجام دادن همه ی کارها و بعداز همه میخوابیدم...
صبح زود هم با ضـربه ای که زن عمو به پهلـوم میزد باید از خواب بیدار میشدم...
هنوزم بعداز چند هفته که اینجام صبح ها از خواب میپرم و فکر میکنم الانه زن عمو با داد و فرياد بهم حمله کـنه و موهامو تو دستش بپیچه بخاطر بلندشدنم...با یادآوری اون روزها اشک تو چشام جمع شد...
فرهاد خان نشسته به حرفام گوش میداد بعداز تموم شدن حرفام یه نفس عمیق کشید و گفت :اون روزها تموم شد بهتره به گذشته فکر نکنی و بعد از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون...
مگه میشد اون روزهای سخت زندگیم رو فراموش کنم؟ با تصور اینکه اگه فرهاد خان منو اینجا نمی آورد الان تو چه حالی بودم تـرس تموم وجودمو گرفت ...خدا رو شکر که از اون روزها خبری نیست...
فرهاد خان همراه ارباب سـوار اسب شدن واز عمارت زدن بیرون....با رفتن فرهاد خان حس میکردم یه چیزی کم دارم .میدونستم بازم به زودی برمیگرده شهر و این خیلی ناراحتم میکرد ...
صدای خانم بزرگ رو میشنیدم که داشت با خدمه حرف میزد ..
+دیگه تکرار نکنم این مهمونی باید خیلی خوب برپا بشه ..مهمونها تا چند روز اینجان شما باید سنگ تموم بزارید...این نه تنها دستور من، بلکه دستور ارباب هم هست... فهمیدید چی میگم؟
یه نفرتون بره کاظمو صدا کنه، باید باهاش حرف بزنم .صدای سکینه میومد که میگفت :من میتونم برم و بعد از مطبخ اومد بیرون...دیگه مطمئن شده بودم که بین اون و کاظم یه چیزهای هست و براشون خوشحال بودم!!!
جلوی دراتاق باسکینه برخورد کردم...
سکینه با دیدنم لبخند رو لب هاش نشست و منم با لبخند جوابش رو دادم ..بهم نزدیک شد و آروم تو گوشم گفت :فرهاد خان قبل اینکه بره بیرون کلی ازم سوال پرسید...
با تعجب گفتم :در مورد چی ..!؟
+در مورد شما دیگه خانم کوچیک
_در مورد من؟!
+بله میخواست بدونه تو این مدت که نبوده کسی اذیتتون نکرده؟ منم همه ی کارهای شیرین رو بهش گفتم...ببخشید خانم کوچیک بی اجازتون این حرفهارو زدم ولی اون دختر باید ادب بشه..میدونی که من شما رو خیلی دوست دارم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیویک
با جدیت گفتم:برو سکینه،بروکاظمو صدا کن ...سکینه رفت و من موندم و حرفهایی که شنیده بودم ...یعنی فرهاد خان براش مهم بود که به من چی گذشته؟با فکر کردن به این موضوع لبخند رو لب هام نشست...
با خوشحالی رفتم توی حیاط عمارت،نفس عمیقی کشیدم...هوا عالی بود و ریه هام رو پرکردم از هوای تازه ی صبح...
من از شنیدن این حرفها شاد و سرخوش بودم...اما انگار خودم به خودم اجازه نمیدادم که خوشحال باشم ...هنوز دقیقه ای ازشاد بودنم نگذشته بود که یاد حرف فرهاد خان افتادم که گفت :من دوست ندارم به مهمونم بد بگذره ...لبخندم تبدیل به غمی عمیق شد...شروع کردم به قدم زدن توی اون حیاط بزرگ و مجلل...
تا شب همش فکر و خیال میکردم و شب تا دیر وقت فرهاد خان توی اتاق نیومد...
کم کم چشام سنگین شد و خوابم برد...
با دیدن یه کـابوس خیلی بد و کسی که تکونم میداد از خواب پریدم...یه لحظه با دیدن فرهاد خان بالای سرم یه هیییی بلندی گفتم و از جام بلند شدم...
من من کنان گفتم :سلام اقا ..
+سلام بشین... خیس عرق شدی،چرا داد میزدی؟ فورا بیدارت کردم وگرنه با این داد و بیدادها عمارتو میزاشتی رو سرت!!فرهاد خان بالای سرم بود...هر وقت با فاصله ی کم کنارم بود خجالت میکشیدم...شانس آوردم همه جا تاریک بود و چراغ رو روشن نکرده بود....
+ببخشید آقا، خیلی خواب بدی بود ...
عـرق پیشونیمو پاک کردم و گفتم :میخواستن منو بندازن تو یه چاه وروم خاک بریزن ،با تعریف کردن اون خواب بدنم میلرزید ...
فرهاد خان که هنوز بالای سرم ایستاده بود گفت :همش خواب بود...سر تو بزار رو بالشت آروم میشی و بعد رفت سر جاش ...
دراز کشیدم... تموم بدنم میلرزید ...آب دهنمو قورت دادم وگفتم :ببخشید آقا شما رو هم بیدار کردم...
+مهم نیست بگیر بخواب...
یجوری میخواستم سر صحبتو باز کنم اما انگار اون نمیخواست...فرهاد خان خوابید البته سکوت کرده بود نمیدونستم خوابه یا نه...من اما بی خواب شده بودم...هر وقت کابوس میدیدم تا صبح میترسیدم ...
روی تخت نشستم و زانوهامو بغل کردم به بیرون پنجره نگاه کردم... همه جا تاریک بود ولی تو آسمون ماه و ستاره ها چشمک میزدن..دلم مادرم رو میخواست...دوست داشتم الان کنارم بود سرم رو میزاشتم رو پـاهاش و اونم موهامو نوازش میکرد ..سرمو گذاشتم رو زانوهام و اشک میریختم ...
چقدر دلم گرفته بود..یه لحظه حس کردم فرهاد خان پهلو به پهلو شد..
+یعنی خوابت اینقدر بد بود؟
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم...
روشو برگردونده بود طرفم ،تو اون تاریکی میتونستم صورتش رو ببینم...
گفتم: بعضی شبها بیخواب میشم انگار امشب از اون شب هاست...ببخشید اقا شما رو هم بی خواب کردم و آسایش رو ازتون گرفتم... آهی کشیدم و گفتم :هر زمان وقتش شد بهم بگید تا از اینجا برم...این دروغ هر چی کمتر کش پیدا کنه بهترِ...
+الان نصف شب وقت این حرفهاست ؟
هر وقت خودم بدونم وقتش رسیده بهت میگم ،نگران دروغش هم نباش خودم یجوری درستش میکنم...تو هم بگیر بخواب...میدونی که فردا اون مهمونا میرسن...من باید بیشتر کنار جهانگیر خان باشم ...پس امشب رو استراحت کنم بهتره .البته اگه تو بزاری!!!
با دیدنِ اون کـابـوس تا دیر وقت بیدار موندم اما سکوت کرده بودم تا فرهاد خان بخوابه... صبح فرهاد خان قبل از بیرون رفتن از اتاق یه نگاه به کبودی دستم انداخت وگفت :سکینه همه چیز رو برام تعریف کرد...
میدونستم با رفتنم شیرین ممکنه اذیتت کنه! از این به بعد نباید بهش اجازه بدی اونجوری باهات رفتار کنه...ببین ریحان فعلا توی این عمارت همه تو رو زن من میدونن... شیرین هم باید باورش بشه که همه چیز تموم شده...تو هم به عنوان عروس این عمارت باید بدونی چطور رفتار کنی ،خانم بزرگ رو یه نگاه بنداز با اینکه خیلی مهربونه اما جوری رفتار میکنه که شایسته ی زن ارباب بودنه...چقدر باید این حرفها رو تکرار کنم...
+من از خدام بود که اجازه ندم اون دختره باهام اونجوری رفتار کنه اما خب میتـرسیدم بهش چیزی بگم...دستامو یکم بهم مالیدم و گفتم :ميترسم آقا،ميترسم بفهمن که همه چیز الکی بوده،اونوقت شیرین بخواد بیشتر از این اذیتم کنه...آقا میدونید که من هیچ کسی رو ندارم،روزی که از این عمارت برم بیرون خدا میدونه چه بلـاهایی سرم بیاد ..نمیخوام زمانِ بی کـسیم بیان و ازم انتقام بگیرن...
یه اخمی کرد وگفت:+فعلا که اینجایی، تا اینجایی هم نقشت رو خوب بازی کن...
بخصوص این چند روز که قرار مهمونها بیان .چیزهای هم که دیشب بهت گفتم یادت نره.....
توی عمارت خدمه مشغول کـار بودن ،سکینه وقت سر خاروندن نداشت...
تا چند ساعت دیگه مهمونها میرسیدن...
توی سالن شیرین رو دیدم بی تفاوت از کنارش رد شدم .حسابی به خودش رسیده بود اما دربرابر چهره ی زیبای من حرفی برای گفتن نداشت ...
من هم باید آماده میشدم .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیودو
قبل از همه چیز رفتم حمام...با موهای بلند و خـیسم وارد اتاق شدم.. فرهاد خان جلوی آینه داشت یه دستی به موهاش میکشید...لباسهای محلی که پوشیده بود خیلی بهش میومد...
بعداز بیرون رفتنش از اتاق موهامو شونه زدم و همونطور که فرهاد خان گفت موهامو زیر روسری و لباسم پنهان کردم...لباس آبی رنگی که خودش برام آورده بود، پوشیدم... این کـمتر بــدنمو نشون میداد...آرایش ملایمی کردم...
به آینه نگاه کردم...لپ هام گل انداخته بود و صورتم شادابتر دیده میشد
همه چیز عالی بود... هر دفعه با دیدن خودم توی اینه کلی ذوق میکردم...
جای شکرش باقی بود که قیافه زیبایی داشتم!!!بعداز اینکه از ظاهر و لباسم خیالم راحت شد،رفتم تا ببینم بیرون چه خبره...
ارباب و فرهاد خان توی سالن نشسته بودن...به ارباب سلام کردم .
فرهاد خان یه نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند کوتاهی زد ،حس کردم نگاهش تحسین آمیز بود و این خیلی خوشحالم میکرد...خانم بزرگ مرتب و آراسته با کلی جواهر که به خودش آويزون کرده بود از اتاقش اومد بیرون...برام جالب بود خانم بزرگ با اون سـنش همیشه مرتب و زیبا بود...
امروز بخاطر مهمونهایی که داشتیم خیلی بیشتر از قبل به خودش رسیده بود...
همونطور که به خانم بزرگ زل زده بودم ،اونم با فاصله ای نزدیک بهم ایستاد و یه نگاه به سر تا پام انداخت...درحالیکه بهم نگاه میکرد لبخندی بهم زد و آروم سرش رو به نشونه ی تایید به طرف پایین تکون میداد ... کنار ارباب نشست و گفت :حتما عیالِ جهانگیر خان بعد اینکه از این عمارت برن بیرون کلی از عروس برو رو دار ما تعریف میکنن ،خدا رو شکر که از این بابت خیالم راحته...
با حرف خانم بزرگ حسابی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، نگاهم به فرهاد خان افتاد که نیشش باز بود ،یعنی اونم ازشنیدن این حرفها خوشحال بود؟
با صدای کاظم نگاهمو از فرهاد خان برداشتم و مثل همه به کاظم گوش میدادم...
+ارباب سلامت باشن، فرمودید هر وقت مهمونها نزدیک عمارت شدن بهتون خبر بدم ...
+ارباب یه دستی به ریشش کشید و گفت :باشه کاظم تو برو گـوسـفندی که برای قربانی آماده کردی رو ببر جلوی در ماهم الان میایم بیرون عمارت...کاظم یه چَشمی گفت و رفت...
شیرین و مادرش داشتن میومدن طرفمون .اونها که تو حالت عادی همیشه آراسته بودن الان که دیگه قرار بود مهمون بیاد!
تموم حواسم به فرهاد خان بود که ببینم به شیرین نگاه میکنه یا نه ..اصلا دوست نداشتم که شیرین اونجوری جلوی فرهاد خان خودنمایی کنه!!!
فرهاد خان نگاهی سرسری به شیرین انداخت و سرش رو پایین انداخت...
ارباب گفت :بریم توی حیاط استقبالِ جهانگیر خان ... دیگه تاکید نکنم همه چیز آبرومندانه باشه، خانم بزرگ به خدمه تاکید کن و بعد از کنارمون رد شد وپشت سرشون ماهم راه افتادیم...
شیرین که با فاصله ی کمی بهم ایستاده بود آروم زیر لب گفت :دختره ی دهاتی یادگرفتی که چطوری لباس بپوشی؟ خوبه خداروشکر با چشم خودم دیدم اولین باری که اینجا اومدی چی تـنت بود...
حسابی با حرفاش اذیتم میکرد،میخواستم چیزی بگم که در عمارت باز شد و مهمونها وارد عمارت شدن...
در ماشین بازشد و یه مرد که با توجه به سنی که داشت حدس زدم جهانگیر خان باشه از ماشین پیاده شد...با پایین اومدنش کاظم فوری اون گـوسفند زبون بسته رو زد زمین ...ارباب بهش نزدیک شد و همدیگرو بغل کردن و حسابی بهش خوش آمد گفت...بعداز اون فرهاد خان بود که با جهانگیر خان خوش و بش کرد...یه پسر جوان هم که امیر صداش میزدن همونی که فرهاد خان تاکید کرد زیاد جلوی چشمش نباشم همراهشون بود و یه زن که انگار از خانم بزرگ جوانتر بود،که حسابی هم شیک پوش بود با هممون احوالپرسی کرد...
خودم رو وسط اون همه خان و خان زاده میدیدم... جایی که هیچ وقت فکرشم نمیکردم باشم...شیرین راحت تونست با همه خوش وبش کنه اما من وقتی جهانگیر خان روبروم ایستاد و با تکون دادن سرش بهم نگاه می کرد دست وپاهام میلـرزید..خانم بزرگ من رو معرفی کرد و به همه گفت که زن فرهادخان ام..عروس این عمارت...
احساس غرور میکردم...به شیرین نگاه کردم..همین که داشت این حرفها رو میشنید به اندازه ی کافی حرص میخورد و اینجوری دلم خنک میشد که حرفی که زده بود تلـافی شد..همه راه افتادن سمت عمارت..یه گوشه ی ابرومو بالا بردم و محکمو باغرور به شیرین نگاه کردم..میخواستم بهش حرفی بزنم اما هنوز جراتشو نداشتم...
نمیخواستم یه وقت جلوی مهمونها کاری کنم که ارباب ناراحت بشه!!!همین که داشت این حرفها رو میشنید به اندازه ی کافی حرص میخورد و اینجوری دلم خنک میشد که حرفی که زده بود تلـافی شد...
همگی وارد اتاق مهمون شدیم...
جهانگیر خان و ارباب بالا نشسته بودن، خانم بزرگ و عطیه خانم زن جهانگیر خان هم کنار هم نشسته بودن...یه نیم نگاه به امیر خان انداختم...
اصلا قیافه اش قابل مقایسه با فرهاد خان نبود...
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما درحال شنیدن صدای اصلی بین الحرمین هستید💙💙
(یا امام حسین ،دلمون تموم شد ،تو رو قسم به این شبای عزیز، بطلبمون🙏)
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به ما می آموزد که
باور داشته باشیم ، روشنایی
با تاریکی معنا می یابد
و خوشبختی با عبور
از سختی ها زیباست....
هرگز نا امید نشو، رد پای مهر
خدا همیشه در زندگی پیداست...
دوستان درود برشما صبح یکشنبه تون بخیر 🌹🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوسه
همون نیم نگاهو که انداختم ،سرمو به طرف فرهاد خان چرخوندم که داشت بهم نگاه میکرد... یه لحظه از طرز نگاه و اخـمش تـرسیدم فوری سرمو انداختم پایین...همش میتـرسیدم سرمو بالا بگیرم و باز چشمم به اون نگاهِ پرخشونت فرهاد بیفته...با صدای عطیه خانم که اسم فرهاد خان رو اورد گوشامو تیز کردم...
+فک نمیکردیم فرهاد خان اینقدر بی سر و صدا بخواد زن بگیره ...وقتی شنیدیم تعجب کردیم...
خانم بزرگ کمی سر جاش جابجاش شد وگفت: میدونید که فرهاد خان مشغول درساشه ،هر وقت میاد عمارت فقط چند روز میمونه... برای همین خودش قبول نکرد. انشالا چند وقت دیگه چند روز تو کلِ روستا رقـص و پایکـوبی بر پا میکنیم، میدونی که عطیه خانم ما همین یه پسرو داریم باید مراسمی باشه که در شأن فرهاد خان باشه ..
به شیرین نگاه میکردم با حرص با ناخـنهاش ور میرفت..عطیه خانم گهگاهی یه نگاه به سر تا پام می انداخت. خیالم راحت بود اینقد خوش چهره و خوش ظاهر بودم که نتونه ازم ایرادی بگیره...
موقع ناهار شده بود،سکینه و کاظم اومدن جلو در و از مهمونها خواستن برن برای ناهار...جهانگیر خان و ارباب جلوتر از همه رفتن بیرون، پشت سرشون خانم بزرگ و عطیه خانم...امیر به شیرین ومادرش تعارف کرد که اونها جلوتر برن وبعد پشت سرشون امیر خان رفت...
منتظر بودم تا فرهاد خان بره بیرون و من پشت سرش ..با رفتن بقیه فرهاد خان مچ دستمو کشید و از جلوی در اورد توی اتاق ..روبروم ایستاده بود، از عـصبانیتش تـرسیدم ،مچ دستمو ول کرد و گفت :فکر نکـن حواسم نیست، چند بار بهت گفتم حواست به رفتارت باشه...
با تـرس بهش نگاه کردم و من من کنان گفتم :بله آقا گفتید... مگه چیکار کردم؟
من حواسم هست کاری نکنم که ناراحت بشید!!!سرشو به صورتم نزدیک کـرد و آروم تو گوشم گفت :میدونی که من از این پسره خوشم نمیاد پس حواست باشه...
خیلی مظلومانه گفتم : مگه چیکار کردم آقا؟
+هیچی فقط خواستم بهت بگم حواست به اون نگاهات باشه ،اون چشمات هر چی درویش تر باشه بهتره، میفهمی که چی میگم؟حالا هم زود باش بریم که برسیم به مهمونا...
حالا منظورشو فهمیدم اما من فقط یه نیم نگاه انداختم اونم خیلی اتفاقی ...ازاینکه فرهاد خان رو ناراحت کرده بودم اعصابم به هم ریخت...بخصوص اینکه میترسیدم فکر بدی در موردم بکنه...برای همین با نگرانی تو چشمای فرهاد خان نگاه کردم و گفتم:آقا به خدا من منظوری نداشتم من غلط بکـنم بخوام .....
هنوز حرفمو کامل نزده بودم که انگشتش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت :هیس نمیخواد چیزی بگی...بهت گوش زد که کـردم تکرار نشه همین ...نه اینکه برام مهم باشه نه!فقط خوشم نمیاد اون پسره ی چشم چـرون از عمارت بره بیرون وحرف اضافی از اون دهنش بیادبیرون ،همین...
حالا هم راه بیفت....
دوش به دوش فرهاد خان رفتم توی اتاق ،کنارش که راه میرفتم احساس غرور میکردم،وارد که شدیم همه ی نگاه ها به طرف ما بود...از ترس فرهاد خان همش سرم پایین بود،میترسیدم سرمو بالا بگیرم که یه وقت نگاهم به امیرخان بیفته...
پشت میز نشستیم...تواین مدت یاد گرفته بودم چجوری مثل خودشون غذا بخورم با احتیاط شروع کردم غذا خوردن ...چون هر لحظه عطیه خانم با اون چشمای سرمه کـشیدش بهم زل میزد و نمیتونستم چطور لقممو قـورت بدم...
انگار دوست داشت یه ایرادی ازم بگیره.
تا شب با بی میلی کنارمهمونا بودم...
گاهی متوجه نگاه های امیر خان به شیرین میشدم ،شیرین هم حسابی عشوه میومد...
من اما آروم بودم و تموم حواسم بود که یه وقت کاری نکنم که فرهاد خان از دستم ناراحت بشه ،فقط گاهی به فرهاد خان نگاه میکردم که با اون چهره ی بی نقص و قد و هیکل جذابش بین همه مثل المـاسی میدرخشید!!!به پیشنـهاد جهانگیر خان مردها رفتن تا یه چرخی توی حیاط عمارت بزنن و ما زن ها هم با هم تنها شدیم...
عطیه خانم خیلی آروم لیوان چایش رو برداشت و گفت:همیشه فکر میکردم فرهاد خان با شیرین ازدواج میکنه وقتی شنیدم که با یه غریبه ازدواج کرده تعجب کردم...من همیشه شیرین رو زن فرهاد خان میدونستم، البته خب تقدیر و سرنوشت رو نمیشه کاریش کرد...
اصلا از حرف عطیه خانم خوشم نیومد...
حالا که داشت میدید من زن فرهادخان شدم دیگه چه دلیلی داشت بخواد حرف شیرین رو بیاره وسط...دوست داشتم داد بزنم که این حرفارو تموم کن!
یه لحظه خودم خنده م گرفت... با خودم گفتم :باز خوبه زن واقعی فرهاد خان نیستی که داری اینجوری حـرص میخوری!
اصلا بیچاره از کجا معلوم چند وقت دیگه فرهاد خان بااردنگـی از این عمارت بیرونت نکنه و این شیرین که داره اینجوری حرص میخوره عروس عمارت نشه...با تصور اون روز حالم بد میشد... نفس عمیقی کشیدم ،حس میکردم نفسم راحت بالا نمیاد...نفسم که آرومتر شد تو ذهنم خودمو دلداری دادم...
نمیخواد به آینده فکر کنی دختر
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_سیوچهار
همین که از خونه ی خراب شده ی عموت رها شدی خودش خیلی حرفه الانم توی این جمع ارباب و ارباب زاده ها لذت ببر تا بعدا خدا کریمه...
عطیه خانم بیشتر با شیرین و مادرش گرم میگرفت انگار اخلاقشون به هم میخورد...هر چند خانم بزرگ اینقد با ابهت بود که براش مهم نبود عطیه خانم چجوری رفتار میکنه ،به هر حال خودش زن ارباب بزرگ بود و هیچی از عطیه کم نداشت که هیچ، بالاتر هم بود...
تو دلم گفتم :کاش منم واقعا زن فرهاد خان بودم...یه زمانی خانم این عمارت میشدم!بس کن ریحان با این خیالبافی هات به هیج جا نمیرسی...
اخه تو رو چه به خانم این عمارت شدن...
با وارد شدن مردها از فکر و خیال اومدم بیرون ،چقدر با دیدن فرهاد خان خوشحال شدم...بدون حضور اون توی هر جمعی احساس غریبی میکردم!!!گهگاهی متوجه ی نگاه های گاه و بی گاه امیر خان به شیرین میشدم...با ذوق بهش نگاه میکرد...بعضی وقتها هم شیرین باهاش چشم تو چشم میشد و لوندی میکرد...
اون نیم نگاهِ من از چشم فرهاد خان دور نبود پس حتما متوجه این نگاه های امیر خان به شیرین هم شده...وقتِ خواب همه رفتن توی اتاق ها...
دو اتاق هم آماده شده بود برای مهمون ها...یکی برای جهانگیر خان و عطیه خانم ویه اتاق برای پسرشون امیر خان...
من و فرهاد خان وارد اتاق شدیم ،جلوی در شیرین نگاهی به دوتامون انداخت و یه شب بخیر به فرهاد خان گفت و از اونجا دور شد...وارد اتاق شدیم نفسِ راحتی کشیدم... انگار از زندان بیرون اومده بودم...رفتم و روی تخت نشستم .
فرهاد خان دکمه ی لباسش رو باز کرد و من مثل همیشه رومو کردم یه طرف دیگه ...همونطور که لباسشو عوض میکرد گفت :اگه بخاطر ارباب نبود یه حـال درست و حسابی از اون پسره میگرفتم...پسره ی نمک نشناس انگار نه انگار تو عمارت ماست... با اون چشماش ادمو درسته قورت میده .اینو که گفت حسابی بهم ریختم ...
یعنی بخاطر نگاه های امیر خان به شیرین عصبانی شده بود؟یجوری که معلوم بود ناراحت شدم گفتم :اقا اون پسر که نمیدونه من و شما با هم ازدواج نکردیم... اونکه نمیدونه شما هنوز به شیرین خانم چشم دارید... باشنیدن این حرف فرهاد خان اخم هاش رو تو هم کشید و گفت :کی گفته من به اون دختره چشم دارم؟من اگه ازش خوشم میومد باهاش ازدواج میکردم... کسی هم جلو دارم نبود...من به ازدواج فکر نمیکنم، فعلا فقط میخوام درسمو و بخوانم همین ...
فهمیدی؟ از این لحظه به بعد نمیخوام از این حرفا پیش من بزنی...و ادامه داد:من از نگاه های این پسره بدم میاد... چون شیرین دخترِ عموی خدابیامرزمه، از رگ و خون منه...باید بدم بیاد یه غریبه اینجوری نمک میخوره و نمکدون میشکنه یا نه؟
این حرفها چه راست بودن چه دروغ خوشحالم میکرد، همین که به زبون میاورد که نمیخواد شیرین رو بگیره خوشحال بودم ...من باید لباسامو عوض میکردم اما روم نمیشد منتظر موندم تا فرهاد خان بگیره بخوابه...
فرهاد خان رفت سر جاش و مثل همیشه پشت به من و رو به دیوار خوابید ...
یکم که گذشت آروم و بی صدا لباسمو از تــنم در آوردم!!!موهای بلندم باز شده پشت سرم ریخته بود... تا زیر کمـرم میومد... لباسمو برداشتم و تـنم کردم...داشتم موهامو شونه میکردم که با چرخ فرهاد خان دست و پامو گـم کردم...باهاش چشم تو چشم شدم...چراغ خاموش بود اما اتاق با اون مهتابی که از پنجره میتابید زیاد هم تاریک نبود...
دستپاچه شده بودم انگار اونم مثل من دستپاچه شده بود،گفت،فکر کردم خوابیدی...با شنیدن صداش بیشتر خجالت کشیدم،گفتم ببخشید اگر باغث شدم بدخواب بشین، بدون کوچکترین حرفی پریدم روی تخت و پتو رو کشیدم روم ...تادیر وقت بیخواب شده بودم ،از نگاهش خجالت میکشیدم..صبح با اینکه بیدار شده بودم اما خودمو زدم به خواب تا فرهاد خان بره بیرون اما انگار قرار نبود بره...
+دختر پاشو باید با هم بریم بیرون .الان همه بیدار شدن...پتو رو از روم زدم کنار ،روم نمیشد بهش نگاه کنم ،سربه زیر بهش سلام کردم...اونم بدونِ نگاه کردن به من جواب سلاممو داد...
موهاشو جلوی آینه شونه میزد و گفت :پاشو حاضرشو تا بریم بیرون الان همه بیدار میشن... واسه صبحونه باهم بریم بهتره ...اول صبحی با شنیدن این حرف حالم خیلی گرفته شد...
__ببخشید آقا میشه چشاتونو ببندید تا لباسامو عوض کنم؟یه نگاهی بهم انداخت و لبخند کوتاهی زد و رفت سمت کمدش...
سرش توی کمد بود ومن از فرصت استفاده کردم ولباسمو عوض کردم...
یه آبی هم به صورتم زدم وموهامو شونه زدم...+ببخشید آقا معطلتون کردم .گفتم که اگه شما میرفتید بهتر بود اینجور اذیت نمیشدین...
_ تا مهمونها اینجا هستن اشکال نداره تحمل میکنم، بعدش زیاد مهم نیست...
آهی کشیدم...دوست نداشتم این حرفها رو بزنه، خیلی برام ناراحت کننده بود اما حرفی نمیتونستم بزنم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾