eitaa logo
داستان های واقعی📚
43هزار دنبال‌کننده
348 عکس
677 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف ‌و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟ با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم...... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
توی ماشینش که نشستم اب دهنمو قورت دادمو گفتم واقعا ازت ممنونم،نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم،کاری که کردی که تا اخر عمر مدیونت باشم.....در کمال تعجب مصطفی پوزخندی زد و گفت هه،اگر این کار رو هم نمیکردم مدیونم بودی،اونهمه قول و قراری که با من گذاشتی همه اش دروغ و باد هوا بود اره؟توی همون مدت کوتاه اینجوری عاشق این یارو شدی؟تو اگر عشق و علاقه ات به من واقعی بود که انقدر زود به یکی دیگه دل و قلوه نمیدادی،من توی تمام این سال ها حتی لحظه ای تورو فراموش نکردم اما تو.........وای که اصلا حوصله ی بحث و جدل با مصطفی زو نداشتم نمیدونم چه اصراری داشت که هر دفعه این زخم قدیمی رو باز کنه و هردومون رو ازار بده.....در جواب حرف هاش گفتم ببین مصطفی نمیدونم چرا نمیخوای قبول کنی که اون روزای عشق و عاشقی تموم شد و رفت،خدا نخواست منو تو قسمت هم باشیم،حتی اگر خدا هم میخواست خانواده ی تو نمیخواستن،پس تقصیر من نیست،میتونی گله و شکایت هاتو پیش مادرت و زیور ببری......هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم روی فرمون ماشین زد و با فریاد گفت بردم،هم گله شکایتمو بردم هم برای اولین بار روی مادر و خواهرم دست بلند کردم هم خونه رو براشون جهنم کردم،تو چه میدونی من چی میکشم ها؟من الان مدت هاست حتی باهاشون زندگی نمیکنم چون اونا رو مقصر میدونستم اما حالا فهمیدم که تو نخواستی،تو منو دوست نداشتی وگرنه انقدر زود دلباخته ی اون یارو نمیشدی،البته فکر کنم بیشتر دلباخته ی پولش شدی تا خودش....بدون اینکه جوابش رو بدم از شیشه ی ماشین به بیرون چشم دوختم،حس میکردم هر حرفی که میزنم بجای اینکه ارومش کنه بدتر کفریش میکنه پس ترجیح دادم چیزی نگم.......جلوی در خونه که رسیدم پیاده شدمو و همینکه خواستم تشکر کنم پاشو روی گاز گذاشت و رفت ،حتی نذاشت در ماشین رو ببندم،کلید رو که توی در انداختم تازه یاد زری افتادم حتما تا الان کلی نگرانم شده…….اصلا باورم نمیشد ارش رو پیدا کردم و باهاش حرف زدم میدونستم حالا که از وجود نریمان باخبر شده دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه……. زری توی رختخواب نشسته بود و‌سرشو با دستمال بسته بود،صدای درو که شنید سریع بلند شد و با خشم گفت معلومه تا الان کجا بودی ؟میمردی بهم خبر بدی؟بخدا قسم مردم و ‌زنده شدم،میخواستم بیام در حجره بچه ها تو دستم بودن،کجا رفته بودی ها؟با لحنی که خنده و گریه اش مشخص نبود گفتم زری من با ارش حرف زدم باورت میشه؟بهش گفتم یه پسر داره ،همش دروغ بود زری ارش اصلا ازدواج نکرده بود بهم الکی گفتن میخواستن یکاری کنن من ازش طلاق بگیرم…..زری متعجب نگاهم کرد و گفت داری راست میگی؟از کجا شماره شو‌ پیدا کردی مگه نگفتی رفته خارج؟با ذوق دست زری و گرفتم و هردو گوشه ای نشستیم،من براش تعریف میکردم و اون با خنده به دهنم چشم دوخته بود……موقع خواب که کنار نریمان دراز کشیدم محکم توی آغوش گرفتمش و توی گوشش گفتم به زودی پدرت میاد و از این همه سختی راحت میشیم،دلم برای ارش میسوخت فقط من میدونستم که چقدر دلش بچه میخواست و برای همچین روزی لحظه شماری میکرد……چند روزی گذشت و اینبار نریمان رو برداشتم و راهی خونه ی ننه طوبی شدم،اصغر بهش گفته بود هرموقع رفتم میتونم از تلفن استفاده کنم و منم مقداری پول برداشته بودم که بخاطر استفاده از تلفن بهش بدم،غرورم اجازه نمیداد همینجوری سرمو پایین بندازمو توی خونه شون برم…….نریمان به تازگی مامان میگفت و خودم برای اینکه ارش خوشحال بشه کلمه ی بابا رو هم هرجوری که بود یادش داده بودم،وقتی که با لحن شیرین و بامزه اش بابا میگفت اشک توی چشم هام حلقه میزد…..به مقصد که رسیدم در زدم و ننه طوبی خیلی زود درو باز کرد،نریمان رو که توی بغلم دید با شوق بوسه ای روی صورتش زد و به داخل دعوتمون کرد،با خجالت بهش گفتم برای زنگ زدن اومدم و اونهم با روی خوش شماره تلفن رو ازم گرفت تا به ارش زنگ بزنه…….نریمان توی بغلم دست و پا میزد و من دل توی دلم نبود تا ارش صداشو بشنوه،ننه طوبی شماره رو برام گرفت ‌و خودش از اتاق بیرون رفت ،میخواست که من راحت باشم و قشنگ حرف بزنم،برخلاف دفعه های قبل ارش خیلی زود جواب داد و وقتی بهش گفتم نریمان رو هم همراه خودم آوردم خواهش میکرد هرچه زودتر گوشی رو روی گوشش بذارم تا با پسرش حرف بزنه……نریمان فک میکرد اسباب بازیه و ‌مدام باهاش بازی میکرد هرجوری بود مجابش کردم کلمه ی بابا رو بگه و با شنیدن گریه های ارش از ‌پشت تلفن منم شروع به گریه کردم……. ارش گریه میکرد و نریمان رو صدا میزد،صحنه ی ناراحت کننده ای بود و تمام اون سال های سختی مثل فیلم از جلوی چشم هام عبور کرد......قرار شد ارش تمام تلاشش رو بکنه تا منو نریمان رو پیش خودش ببره اما من دوست داشتم اون برگرده،هیچ جوری دلم راضی نمیشد زری و منصور رو ول کنم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و برم میدونستم بدون من نمیتونه تنهایی زندگی کنه...... بعداز اینکه با ارش حرف زدم و کمی هم پیش طوبی خانم نشستم نریمان رو بغل کردم و راهی خونه شدم،به خیال خودم همه چی تموم شده بود و به زودی منو ارش به هم میرسیدیم اما نمی‌دونستم چه طوفان بزرگی در راهه،سر راه کمی خوراکی برای بچه ها خریدم و با فکر کردن به چیزای خوب به خونه رسیدم،نریمان تو بغلم خوابیده بود و به سختی در خونه رو باز کردم،نگاهم که به در اتاق افتاد خشکم زد،این اینجا چکار میکرد،اصلا اینجا رو از کجا پیدا کرده بود،مهتاب خانم منو که دید با عصبانیت به سمتم اومد و گفت حالا دیگه میری شماره ی ارش رو پیدا میکنی و بهش زنگ میزنی؟دختره ی پاپتی با چه زبونی بهت بگم نمیخوام تو زندگی پسرم باشی ها؟رفتی پسرت و به اسم بچه ی خودتون به ارش معرفی کردی که دل ارش رو نرم کنی؟پوزخندی زدمو گفتم شما که گفتین ارش ازدواج کرده و دیگه علاقه ای به دیدن من نداره،چی شد پس؟واقعا براتون متاسفم تا حالا آدمی به بدجنسی و دروغگویی شما ندیدم،شما دیگه چجور مادری هستی؟همون لحظه زری از در اتاق بیرون اومد و در حالیکه به پهنای صورت اشک ریخته بود گفت گل مرجان این بچه رو بده به من گناه داره،با تعجب گفتم تو چرا گریه می‌کنی نکنه حرفی بهت زده؟مهتاب خانم از اون طرف خندید و گفت نه چیزیش نیست فقط بهش گفتم که به شوهرش خبر دادمو به زودی میاد سراغش.....با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم چی میخوای از جون ما؟چرا نمی‌ذاری زندگیمونو بکنیم،میخوای راستشو بهت بگم؟اگه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من از آرش جدا نمیشم........مهتاب خانم نگاه نافذی بهم انداخت و گفت میشی،اگه نشی که من نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره،همین روزا ارش از اون کشور میره و دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی،فک کردی من بچه ام دختر جون؟اینهمه سختی رو به جون خریدمو پسرمو آواره ی غربت کردم که تو باز آویزونش بشی؟مثل خودش لبخند آرومی زدم و گفتم ارش دیگه از وجود پسرش خبر داره،هیچکس نمیتونه از پسرش جداش کنه مطمئن باشید…… مهتاب خانم که مشخص بود از این قضیه حسابی به هم ریخته عصبی داد زد ازت متنفرم میفهمی؟از روزی که پاتو توی زندگی پسرم گذاشتی زندگی مارو به هم ریختی،ارش الان باید مثل یه اقازاده زندگیشو میکرد نه دنبال توئه بدبخت بیچاره بیفته و آواره بشه،اما هرجوری که شده از زندگیش پرتت میکنم بیرون مطمئن باش.....اینارو گفت و با چشمانی قرمز و پر از خشم بیرون رفت،نمیدونم ادرس این اتاق رو از کجا پیدا کرده بود اما ارش بهم گفته بود که مادرش هرکاری رو بخواد با آشناها و نوچه هایی که داره انجام میده،توی اتاق که رفتم زری بالای سر بچه ها نشسته بود ‌و مثل ابر بهار گریه میکرد،ناراحت کنارش نشستمو گفتم ببخشید مشکلات و بدبختی های من دامن تورو هم گرفته،زری اشکاشو پاک کرد و گفت این چه حرفیه که میزنی،دیر یا زود که پرویز منو پیدا می‌کنه،فکر کردی تا اخر عمر میتونم از دستش فرار کنم.....زری اینو گفت و چشمه ی اشکش بیشتر جوشید،میدونستم داره این حرفارو بخاطر من میگه که ناراحت نشم،دستمو دور گردنش گذاشتم و توی بغل کشیدمش،هردو باهم گریه کردیم و دلخسته از ادم های اطراف مون زار زدیم......نمیدونم چقدر از رفتن مهتاب خانم گذشته بود که در خونه به شدت کوبیده شد ‌و هردو با ترس به هم نگاه کردیم،میدونستیم دیر یا زود همسایه ها درو باز میکنن و هرکی که هست داخل میاد،یا دوباره مهتاب خانم اومده بود یا به پرویز خبرداده بود........در اتاق که محکم به هم کوبیده شد زری ناخوداگاه خودشو روی منصور انداخت،انگار میدونست کی پشت دره،اول نمی‌خواستم درو باز کنم اما لگدهایی که به در میخورد مجبورم کرد از جام بلندشم،میدونستم ادمی که پشت دره درو میشکنه و داخل میاد......درو که باز کردم با دیدن چشم های به خون نشسته ی پرویز حس کردم روح از بدنم جدا شده.....تا خواستمو خودمو جلوی در اتاق بندازمو مانع داخل اومدنش بشم با دست توی سینه ام زد و به گوشه ای پرتم کرد........صدای جیغ های زری توی اتاق پر شد، سیلی هایی که از پرویز میخورد دل هر آدمی رو به درد می اورد،منصور و نریمان از خواب بیدار شده بودن و گریه میکردن،خودمو روی دست های پرویز انداختمو گفتم ولش کن ،ولش کن ، چی از جونش میخوای اخه ولش کن...... پرویز منو که دید دستشو توی موهام انداخت و با تمام خشم و نفرتی که نسبت بهم داشت شروع کرد به کشیدن موهام،انقد محکم میکشید که حس کردم تموم موهام از ریشه کنده شده،چندتایی از همسایه ها توی اتاق اومده بودن و تلاش میکردن مارو از هم جدا کنن...... پرویز داد میزد و میگفت از وقتی که تو،پا تو خونه زندگی من گذاشتی زری عوض شد وگرنه این جرئت نداشت رو‌ حرف من حرف بزنه،خدا می‌دونه چه کردی شوهرت ولت کرده رفته زورت میومد زری داشت زندگیشو میکرد اره؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این و بفرس برا رفیفت😍 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از هم که جدا شدیم حس کردم چشمام نمیبینه اما اشکال نداشت،همینکه زری دیگه کتک نخورده بود کافی بود برام،پرویز با خشم سراغ منصور رفت و بچه رو توی بغل گرفت،زری مثل دیوونه ها با داد و فریاد گفت بذار زمین بچمو،بخدا قسم بخوای از بچم جدام کنی خودمو میکشم،اول تورو میکشم بعد خودمو،پرویز بدون توجه به حرف های زری و گریه های منصور به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت اگه بچتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت قول میدم این غلطی که کردی رو ببخشم.....زری خودشو به در اتاق رسوند و توی چهارچوب ایستاد،لباس منصور رو گرفته بود و می‌خواست مانع از رفتن پرویز بشه،پرویز یقه ی لباسشو کشید و درحالیکه روی زمین پرتش میکرد گفت نمیفهمی نه؟گفتم اگر پسرتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت،تا ده دقیقه ی دیگه تو ماشین منتظرت میمونم نیومدی تا قیامت چشمت به منصور نمیفته......پرویز رفت و زری شروع کرد به زدن توی سر و صورت خودش،نمیدونستم اونو اروم کنم یا نریمان رو،یکم که اروم شد به سمت لباس هاش دوید و درحالیکه چادرشو میپوشید گفت من نمیتونم گل مرجان،من پیش پسرم نباشم میمیرم،بذار کتکم بزنه،بذار هر کاری میخواد بکنه من نمیتونم از پسرم دست بکشم...‌.زری که رفت انگار جون از تنم جدا شد،یهو تنهای تنها شده بودم و انگار توی چاه عمیقی افتاده بودم.......نریمان رو توی بغل کشیدم و سعی کردم اروم باشم اما نمیتونستم،زری رفیق روزهای سخت و تنهاییم بود،بودنش بهم قوت قلب میداد و ‌ باعث میشد سختی هارو تحمل کنم،دلم میخواست تا دلم میخواد گریه کنمو خودمو اروم کنم اما نمیشد،بچه ای که توی بغلم اروم گرفته بود همه ی امیدش من بودم و بخاطر اونهم که شده نمیخواستم خودمو ببازم....... اتاق کامل به هم ریخته بود و پرویز حتی به چندتا ظرف گوشه ی اتاق هم رحم نکرده بود،نمیدونستم چطور باید اونشب رو تنهایی سر میکردم اما چاره ای نبود باید تحمل میکردم،رختخواب هارو پهن کردم و کنار نریمان دراز کشیدم،هرجوری بود ارومش کردم و خوابوندمش،دلم میخواست کمی توی تنهایی بشینم و گریه کنم،رفتن زری انقد برام سخت و ناراحت کننده بود که میدونستم حالا حالا باهاش کنار نمیام،کاش میدونستم کی ادرس اتاقمون رو به مهتاب خانم داده،هر لحظه منتظر بودم زری در اتاق رو باز کنه و با منصور بیاد داخل اما حیف که از محالات بود اون پرویز که میدونستم که حسابی آزارش میده……انقد فکرو آشفته بود و ناراحت بودم که فراموش کردم در اتاق رو قفل کنم و همونجوری که کنار نریمان دراز کشیده بودم به‌ خواب رفتم،انقد خواب های پریشون دیدم ‌و ارش توی خواب گریه کرد که چندباری پریدم و از شدت عرق خیس شده بودم……دم دمای صبح بود که چشمامو یک لحظه باز کردم،نمیدونم خدا دوستم داشت یا بخاطر گریه های سوزناک شب قبلم بود،همیشه عادت داشتم دستمو روی سینه ی نریمان میذاشتم و می‌خوابیدم،حس کردم یک لحظه نریمان از زیر دستم رد شد،اول فکر کردم خودش تکون خورده اما چشم هام که به تاریکی عادت کرد دیدم که کسی بچه رو به بغل کشید و میخواست از خونه بیرون بره،یک لحظه انگار بهم برق وصل کرده بودن از جا پریدم و همون‌جوری که خودمو روی پاهاش انداختم شروع کردم با تمام توان جیغ زدن،با دست توی سرم میزد و میخواست پاهاشو ول کنم اما فقط مرگ میتونست دستامو بی جون کنه،انقد جیغ زدم که همسایه ها یکی یکی از خواب پریدن،صدای باز شدن در اتاق ها که به گوش رسید و متوجه شد که پاشو ول نمی‌کنم نریمان رو روی زمین گذاشت و محکم پاشو از توی دستم بیرون کشید.......همینکه از در اتاق بیرون رفت همسایه ها توی خونه ریختن و میخواستن ببینن چی شده،یکی مگیفت دزد بود و اون یکی می‌گفت حتما همون شوهر خواهرشه،من اما نریمان رو توی بغل گرفته بودم و با تمام وجود زار میزدم،کافی بود فقط چند دقیقه دیرتر بیدار شم معلوم نبود چه اتفاقاتی میفتاد......از شدت ترس و بهت حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم…… نریمان هم بیدار شده بود و توی بغلم گریه میکرد،همسایه ها که دیدن من حرف نمی‌زنم یکی یکی رفتن و تنهام گذاشتن،سریع بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم،هنوز از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میلرزیدم و نفس نفس می زدم همونجا پشت در نشستم و دستامو توی سرم گذاشتم،خدایا ازت ممنونم که یکبار دیگه لطفتو به من نشون دادی،اگر پسرمو میبردن هیچ وقت نمی تونستم خودم رو ببخشم،نریمان روی چهار دست و پا بهم نزدیک شد و خودش رو توی بغلم انداخت،با تمام وجود بغلش کردم و بلند زدم زیر گریه دیگه نمی تونستم،نمیکشیدم،مگر یک آدم چقدر تحمل داره،مگه چقدر میتونه ناملایمات و سختی های زندگی رو تحمل کنه و چیزی نگه… خدایا من نمیتونم دیگه، خودت به فریادم برس…..حالم که بهتر شد بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل، چند دست لباس برای خودمو نریمان برداشتم و توی ساک گذاشتم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این اتاق هم دیگه جای موندن نبود منتظر بودم صبح بشه تا هر چه زودتر از اونجا بیرون برم اما نمی دونستم باید چی کار کنم و کجا برم،لحظه ای فکر می کردم به ده پیش مادرم برگردم اما با فکر به اینکه قراره چه جوری باهام رفتار کنه و مردم ده چه حرف هایی بهم بزنن پشیمون شدم،باز هم باید دست به دامن اصغر می‌شدم تا بلکه فکری برام بکنه ….. به خیال اینکه فرد ناشناس دوباره میاد تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم و همونجا پشت درنشستم ،نریمان رو هم روی پام خوابوندم و دوباره اشک هام پایین چکید.هیچکس رو نداشتم فقط زری بهم قوت قلب میداد که اونو هم ازم دور کردن، میدونستم دزدیدن نریمان کار کیه، به جز مهتاب خانوم کسی این کارو نمی کرد،حتماً می خواست با این کارش من رو وادار به طلاق کنه ،میدونست تنها امید من به زندگی نریمانه و فقط با اون میتونه به انجام کاری که میخواد مجبورم کنه…..همین که هوا کمی روشن شد سریع نریمان و توی بغلم گرفتم و با بر داشتن ساک از اتاق بیرون رفتم،میترسیدم کسی توی کوچه باشه و دنبالم بیاد اما وقتی نگاه کردم هیچ کس نبود و آروم در خونه رو بستم….. حتماً با اتفاقاتی که دیشب افتاده بود از ترس فرار کرده بودن، چادر و روی صورت نریمان کشیدم و با تمام وجود شروع به دویدن کردم باید هر طور که شده بود خودم رو به حجره میرسوندم……با اینکه میدونستم حجره بستست و هنوز اصغر نیومده اما چاره دیگه ای نداشتم،باید خودم رو از این آدم ها دور می کردم …..چند ساعتی توی بازار چرخیدم تا مغازه‌ها یکی یکی باز شدن، همین که چشمام به در باز حجره خورد سریع خودم رو به اصغر رسوندم...... اصغر وسط حجره ایستاده بود و داشت فرش ها رو به یه نفر دیگه نشون میداد،خیلی وقت بود که حاجی سکته کرده بود وهمه ی کارهای حجره رو به اصغر سپرده بود……روی یکی از صندلی ها نشستم تا کارش تموم بشه،نریمان بیدار شده بود و نق میزد میدونستم گرسنشه و اونجا نمیتونستم بهش شیر بدم……اصغر با شنیدن صدای گریه ی نریمان به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد،چند دقیقه بعد مشتری خداحافظی کرد و اصغر سریع بهم نزدیک شد،ساکمو که دید ابروهاشو بالا داد و گفت چی شده؟این ساک چیه؟نریمان روی توی بغلم گرفتم و با بغض همه چیزو واسش تعریف کردم،از اومدن مهتاب خانم تا خبر کردن پرویز و تلاش برای دزدیدن نریمان،اصغر که معلوم بود حسابی ناراحت شده عصبی گفت چه زنه دیوانه ایه،بخدا دلم می‌خواد برم حسابشو بذارم کف دستش،فک کرده شهر هرته اومده بچه دزدی؟باید خیلی حواست جمع باشه گل مرجان اینجور که مشخصه این زنه از همه چیز تو خبر داره شاید الانم بدونه اومدی اینجا و تعقیبت کرده باشه،حالا میخوای چکار کنی؟هر اتاق دیگه ای بخوای بری این زنه پیدات میکنه الانم دیگه خودت تنهایی خواهرت پیشت نیست نمیشه تنها باشی،یکاری کن بیا بریم خونه ی ما پیش مادرم اونم که دیدی تنهاست،یه چند وقت اونجا بمون ببینم چکار میتونم برات بکنم…..با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم نه ممنون مزاحم شما نمیشم بخدا روم سیاهه این چند وقت همش وبال گردن تو بودم،در حقم برادری کردی،احتمالا برگردم ده پیش مادرم اینجا موندن دیگه برام سخت شده،اصغر خنده ای کرد و گفت داری جدی میگه؟خب این زنه که اونجا مثل آب خوردن پیدات میکنه………اذیت نکن دیگه پاشو این بچه هم گناه داره،بخدا ننه طوبی رو که دیدی چقد مهربونه ار خداشه یکی پیشش باشه تازه چقدرم دوستت داره همش تعریفتو میکنه پاشو این بچه معلومه اذیته……با شرمندگی بلند شدم و دنبال اصغر راه افتادم،نریمان رو توی بغل گرفته بود و منهم در حالیکه کامل صورتم رو پوشونده بودم دنبالشون راه افتادم…..اصغر مدام اطرافش رو‌ نگاه میکرد و میترسید کسی دنبالمون کنه،به خونه که رسیدیم کلید رو توی در انداخت و داخل رفت،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و سبزی پاک میکرد،مارو که سریع بلند شد و به سمتمون اومد،انقد خجالت میکشیدم که حتی نمیتونستم سرمو بالا نگه دارم…. اصغر سلام کرد و منم پشت بندش آروم سلام کردم،قبل از اینکه ننه طوبی چیزی بپرسه اصغر گفت ننه چند روزی ابجی و پسرش مهمون ما هستن،خواست بره ده خونه ننه اش نذاشتمش گفتم توهم خودت تنهایی همیشه ،بیاد پیش تو فعلا،ننه طوبی با خوشحالی نریمان رو از اصغر گرفت و همونجوری که بوسه به صورتش میزد گفت کار خوبی کردی ننه بخدا پوسیدم تو این خونه‌ تنهایی خوش اومدی دخترم قدمت رو چشم من بیا بریم تو،اصغر بازهم به ننه سفارش منو نریمان رو کرد و راهی حجره شد،بچه ام از گرسنگی داشت هلاک می‌شد و سریع از دست ننه گرفتم تا بهش شیر بدم،دلم میخواست هرچه زودتر به ارش زنگ بزنم و بگم مادرش چکار کرده اما روم نمیشد،همین دیروز از تلفنشون استفاده کرده بودم…نریمان که شیر خورد و خوابید ننه با سینی صبحانه توی اتاق اومد و گفت بخور دخترم بخور جون بگیری،رنگت انقد پریده چرا؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو شیر میدی ها باید خوب غذا بخوری قوت بگیری وگرنه فردا خدایی نکرده هزار تا درد میفته به جونت…. چنان بعضی توی گلوم بود که هیچ جوری نمیتونستم قورتش بدم،چقدر بی کس و تنها بودم که یک خانواده ی غریبه بهم پناه داده بودن،بدون اینکه حتی خودم متوجه بشم اشک هام روی دستم چکید و از چشم ننه دور نموند،ننه توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده حرف بدی زدم؟بخدا واسه خودت گفتم دیدم حال نداری گفتم بخور…..زود اشکامو پاک کردم و گفتم نه ننه تو که چیزی نگفتی خودم دلم گرفته بخدا اگه این بچه نبود تا حالا یه بلایی سر خودم آورده بودم دلم پر درده،اومدم اینجا مزاحم شما هم شدم دیگه بدتر …..ننه دستش رو روی بازوم زد و گفت بجون اصغرم من خوشحال شدم اومدی اینجا این حرفا چیه که میزنی،میبینی که که من همیشه تنهام اینجا،همش به جون این اصغر غر میزنم تنهایی دیوونه میشم اینجا، خب الان تو اومدی اینجا همدمم میشی تازه کمک دستم هم میشی میبینی که من همیشه سبزی و ترشی درست میکنم میفروشم به در و همسایه الانم صبونتو بخور پاشو بیا تو حیاط کمکم باشه؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم باشه یه آب به دست و صورتم بزنم میام،ننه با تشر گفت صبونه نخوردی نیای ها میام نگاه میکنم……با لبخند باشه ای گفتم و توی حیاط رفتم تا دست و صورتم رو بشورم،دروغ چرا از گرسنگی در حال بیهوشی بودم،یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم اولین لقمه رو که توی دهنم گذاشتم چشمامو بستم،مزه ی کره و عسل رو که چشیدم لبخند روی لبم نشست،مدت ها بود همچین صبحانه ای نخورده بودم،خوردنم که تموم شد سریع سینی رو برداشتم و توی اشپزخونه گذاشتم،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و همونجوری که زیر لب آهنگ محلی میخوند سبزی هارو هم پاک میکرد،کنارش نشستم و شروع کردم به پاک کردن باید حسابی کمکش میکردم تا حس سربار بودن نداشته باشم…..ننه طوبی که مشخص بود دنبال گوش شنوا میگرده بسته ی دیگه ای سبزی جلوی خودش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن،از مردن سه تا بچه اش و به دنیا اومدن اصغر و اینکه وقتی ماه آخر بوده پدر اصغر میمیره و هیچوقت هم بچه شو نمیبینه،خودم حالم گرفته بود و با شنیدن سختی های زندگی اون بیشتر دلم گرفت……نزدیک ظهر بود که ننه توی اشپزخونه رفت تا چیزی برای نهار درست کنه هرچه التماسش کردم چیزی نمیخواد و خودش رو اذیت نکنه فایده ای نداشت و به حرفم گوش نداد……نریمان از خواب بیدار شده بود و‌کنار خودم در حال بازی کردن با سبزی ها بود،به شب قبل و اومدن‌ اون ادم ناشناس به اتاقمون که فکر میکردم مو به تنم سیخ می‌شد،اگر بیدار نمیشدم حالا باید مثل دیوونه ها توی کوچه خیابون دنبال نریمان میگشتم……غروب که اصغر اومد سریع غذایی خورد و دوباره بیرون رفت،ننه طوبی ناراحت گوشه ای کز کرد وگفت هرکاری میکنم این بچه به حرفم گوش نمیده خدا منو بکشه جوونای محل بچمو گول زدن ،همش دور همند ،کاری نمیکنند ،ولی قید زن گرفتن رو هم زده….دو روز از اومدنمون به خونه ی اصغر گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و از ننه اجازه گرفتم تلفن بزنم،دلم پر میکشید برای شنیدن صدای ارش و توضیح دادن اتفاق های اخیر،ننه طوبی خودش زحمت شماره گرفتن رو کشید و بهم قول داد یادم بده تا دیگه خودم بتونم راحت زنگ بزنم……. هر بوقی که میخورد قلب منهم از جا کنده میشد،بلاخره بعد از شنیدن چند بوق صدای زنی که خارجی صحبت میکرد و من اصلا نمیدونستم چی میگه توی گوشی پخش شد،اصلا نمیدونستم چطور باید باهاش صحبت کنم،گوشی که قطع شد انگار اب سردی روی سرم ریختن،این دیگه کی بود،نکنه مهتاب خانم واقعا ارش رو از اونجا برده،از این زن بدجنس و سنگدل همه چیز برمیومد......یکم که گذشت دوباره ننه طوبی رو صدا کردم وبا خجالت ازش خواستم دوباره برام شماره بگیره،با خودم گفتم حتما داره اشتباه شماره رو میگیره وگرنه ارش خودش جواب میداد......تا غروب نه تنها یک بار بلکه چندین و‌ چندبار شماره گرفتیم و هربار همون زن جواب داد،میدونستم مهتاب خانم کار خودش رو کرده و ارش رو از اونجا برده.........هرروز کارم شده بود زنگ زدن به ارش و شنیدن صدای اون زن،ننه طوبی شماره گرفتن رو یادم داده بود و من هم هر نیم ساعت یک بار شماره میگرفتم و هربار ناامید قطعش میکرد.....مقدار کمی پول داشتم و توی همون مدت بیکاری همه اش رو خرج کرده بودم،دیگه توی خونه نشستن کافی بود ‌و باید دنبال کار میگشتم،وقتی قضیه رو به ننه گفتم اخم ریزی کرد و گفت دختر کجا میخوای بری سر کار با بچه ی کوچیک،خب منکه دارم کار میکنم توهم بیا ،باهم سبزی میخریم پاک میکنیم می‌فروشیم یا ترشی درست میکنیم،باور کن پولش خیلی خوبه مشتری زیاد داره فقط من چون دست تنهام نمیتونم زیاد درست کنم اما اگه تو باشی باهم میتونیم کار کنیم....... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به ظاهر چاره ی دیگه ای نداشتم و قبول کردم کمکش کنم،نریمان توی سن حساسی بود و نه میتونستم با خودم ببرمش و نه میشد پیش ننه بمونه پس چاره ای به جز قبول پیشنهادش نداشتم،روز بعد مقداری پول روی هم گذاشتیم و راهی بازار شدیم تا وسیله های تهیه ی ترشی رو اماده کنیم......هرروز کارمون شده بود خورد کردن کلم و خیار و هویج و تقریبا تا غروب کارمون طول میکشید اما خب همینکه خونه بودم و حواسم به نریمان بود برام یه دنیا ارزش داشت……. چند ماهی از اقامتمون توی خونه ی ننه طوبی گذشت و کارمون خیلی خوب گرفته بود،هرروز از صبح ترشی و سبزی درست میکردیم و وقت سر خاروندنم نداشتیم،خداروشکر پولش خوب بود و دیگه دستم خالی نبود،میتونستم برای نریمان لباس بخرم و بقیه ی پولمو هم پس انداز کنم،ننه طوبی همیشه سر ماه بهم پول میداد و میگفت اگه خرد خرد بهت بدم خرجشون میکنی اینجوری بهتر میتونی پولاتو جمع کنی.......اصغر انقد توی کارش غرق شده بود که به زور میتونستیم ببینیمش و خیلی کم خونه میومد،یه روز که طبق معمول توی حیاط داشتیم بساط ترشی رو آماده میکردیم ننه طوبی پیشنهاد داد با پولایی که جمع کردم طلا بخرم تا پولم بی ارزش نشه،یکم که فکر کردم دیدم راست میگه و علاوه بر این امکان داره خرجشون کنم پس بهتر بود که به حرفش گوش بدم......همچنان از ارش بی خبر بودم گاهی به شماره ای که داشتم زنگ میزدم بلکه برای یکبارهم که شده خودش جواب بده اما دریغ،حتی اون زن خارجی هم دیگه جواب نمیداد و فقط بوق میخورد.....بلاخره یه روز صبح با ننه طوبی راهی بازار شدیم و با پولایی که جمع کرده بودم تونستم شش تا النگو و یه گردنبند بخرم،دل خوشی برای پوشیدنشون نداشتم اما ننه انقد اصرار کرد و گفت هزار خوب و بد هست شاید یه روز ما نباشیم دزد بیاد تو خونه که راضی شدم بپوشمشون........دلم برای زری و منصور لک زده بود و حسابی بی قرارشون بودم،دلم میخواست برم و سراغی ازشون بگیرم اما از اون پرویز بی شرف می‌ترسیدم و حس میکردم با مهتاب خانم همدست شده،اما خب از بی خبری داشتم میمردم،تصمیم گرفتم یه روز برم خونه ی معصومه و ازش بخوام زری رو خبر کنه تا بیاد و ببینمش.......خیلی وقت بود اصغر رو ندیده بودم و دیگه حتی غروب ها هم به خونه نمیومد و گاهی شب ها اونهم موقعی که ما خواب بودیم میومد و صبح قبل از بیدارشدنمون میرفت،یه شب که قبلش با ننه کلی کار کرده بودیم و از شدت خستگی بیهوش شده بودم توی خواب حس کردم سر و صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسه،انقد خسته بودم که نمیتونستم چشمامو باز کنم اما صدای جیغ ننه رو که شنیدم از خواب پریدم........همه جا تاریک بود اما صداها هنوز توی گوشم بود،نریمان هم بیدار شده بود و گریه میکرد،همیشه من توی اتاق میخوابیدم و ننه و اصغر توی سالن،از توی رختخواب بلند شدم و توی تاریکی خودمو به صداها رسوندم........ یکم طول کشید تا چشم هام به تاریکی عادت کنه،ننه طوبی رو که دیدم وسط خونه نشسته و توی سر خودش میزنه با ترس بهش نزدیک شدم و گفتم چی شده ننه؟چرا میزنی تو سرت اصغر چیزیش شده؟ننه با هق هق گفت اومدن بردنش،چندتا از خدا بی خبر ریختن تو خونه بچه مو بردن،ای خدا مرگ بده منو،چکار کنم حالا بچه مو میکشن نامسلمونا،.....ننه طوبی می‌گفت و خودشو میزد،نمیدونستم اونو آروم کنم یا نریمان رو که از شدت ترس و گریه به سکسکه افتاده بود،دلم برای اصغر می‌سوخت و کاری از دستم برنمیومد اما شاید مصطفی میتونست کاری براش بکنه،برای اینکه ننه رو آروم کنم گفتم الکی خودتو اذیت نکن فردا میریم سراغ مصطفی دوستش که توی نظام بود حتما اون می‌تونه یکاری براش بکنه......تا خود صبح ننه طوبی ترانه های محلی سوزناک خوند و هر دو برای بخت بدمون گریه کردیم،صبح که شد نریمان رو پیشش گذاشتم و رفتم سراغ مصطفی،از ننه خواستم خودش بره اما گریه کرد و گفت حالش خوب نیست و نمیتونه بره...دلم نمی‌خواست دوباره با مصطفی رودرو بشم اما چاره ای نداشتم بخاطر جبران محبت های ننه و اصغر که حتی از خانواده ی خودم هم بهم نزدیک تر بودن باید این کار رو میکردم.......خدا خدا میکردم هنوز همون جای قبلی باشه و برای پیدا کردنش به دردسر نیفتم،تنها کسی که در حال حاضر میتونست کاری برای اصغر بکنه مصطفی بود.......به ژاندارمری که رسیدم از سرباز جلوی در سراغ مصطفی رو گرفتم و با نشونه ای که داد فهمیدم مصطفی هنوز همونجا کار میکنه،پشت در اتاقش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم خداروشکر اول صبح بود و هنوز خلوت بود....با شنیدن صدای بفرمایید در اتاقو باز کردم و داخل رفتم،مصطفی منو که دید متعجب از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد،جواب سلاممو که داد گفت اینجا چکار می‌کنی گل مرجان چیزی شده؟بدون اینکه نگاهش کنم گفتم اصغر تو دردسر افتاده،دیشب ریختن تو خونه شون بردنش..... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مصطفی با صدای تقریبا بلندی گفت چی؟کی ریخته تو خونه؟چرا بردنش؟چقد بهش گفتم دست از این کارا بردار و به ننه ت فکر کن،تو نمی‌خواد اینجا بمونی برو خونه من میرم پیگیری کنم ببینم کجا بردنش،زود توی حرفش پریدم و گفتم نه منم میاد ننه طوبی حالش اصلا خوب نبود برم خونه بگم خبر ندارم از اصغر یه بلایی سر خودش میاره..... مصطفی باشه ای گفت و‌راه افتاد،توی ماشین که نشستیم پوزخندی زد و گفت چه خبر از ارش اومد سراغت؟از لحن حرف زدنش یکه خوردم اما آرامش خودمو حفظ کردمو گفت میاد بلاخره قلبم روشنه،تا به مقصد برسیم هیچکدوم حرفی نزدیم و تمام مسیر توی سکوت گذشت،خدا خدا میکردم برای اصغر مشکلی پیش نیومده باشه و زود آزادش کنن…..مصطفی چندجایی سر زد تا بلاخره فهمید اصغر رو کجا بردن،ماشینو که پارک کرد به عقب برگشت و گفت هیمنجا بمون خب،اینجا جایی نیست که تو بتونی بیای داخل،سعی میکنم زود بیام اما هرچقدرم دیر اومدم از ماشین پیاده نشو خب؟باشه ای گفتم و مصطفی از ماشین پیاده شد،سرمو روی صندلی گذاشتم و سعی کردم تا اومدنش چرت بزنم خیلی خسته بودم و دیگه نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم،نمی‌دونم چقد خواب بودم اما چشمامو که باز کردم دوتا چشم سبز رو دیدم که بهم خیره شده بود و تا متوجه بیدار شدنم شد سریع روشو برگردوند،نگاهی به بیرون انداختم و گفتم الان چه موقعست؟ببخشید انقد خسته بودم که نتونستم بیدار بمونم از اون موقع که اومدن و اصغرو بردن چشم رو هم نذاشته بودم،حالا چی شد تونستی چیزی بفهمی؟مصطفی دستاشو روی فرمون گذاشت و گفت یکراست فرستادنش زندان،با هزار زور و بدبختی تونستم برم ببینمش خیلی اذیتش کرده بودن،اینارو به ننه نگی‌ها اما یکی از دوستام اینجاست قول داده کمکش کنه،شانس آورده تو خونه نتونستن چیزی پیدا کنن وگرنه هیچکس نمیتونست بهش کمک کنه،دوستم گفتم یکم زیر شکنجه مقاومت کنه و اعتراف نکنه سعی میکنم بیارمش بیرون،خوشحال سر جام کمی جابجا شدم و گفتم یعنی زیاد اون تو نمیمونه؟خداروشکر توروخدا زود برو به ننه بگم تا الان کشته خودشو….اینو که گفتم مصطفی خیلی غیر منتظره به عقب برگشت و گفت گل مرجان نمیخوای تو تصمیمت صرفنظر کنی؟متعجب گفتم کدوم تصمیم؟مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت شوهرت دیگه نمیتونه برگرده گل مرجان چرا خودتو عذاب میدی ؟یعنی میخوای تا آخر عمر از دست خانواده اش فرار کنی؟اصغرو بیین؟ بخاطر چهار تا دونه اعلامیه چه به روزش آوردن تمام ناخوناشو کشیدن،بعد فکر میکنی اون ارش که جرمش اقدام علیه حکومت و جاسوسیه رو راحت میذارن برگرده ایران؟به فکر خودت نیستی به اون بچه فکر کن،به شرفم قسم نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره فقط از خر شیطون بیا پایین……خسته از این بحث همیشگی آه عمیقی کشیدم و گفتم وای مصطفی توروخدا ادامه نده بزار برای یک بار هم که شده آرامش داشته باشم چرا هر وقت منو میبینی این حرف های قدیمی رو تکرار می کنی،ببین من بارها گفتم و یک بار دیگه هم میگم خواهش می کنم فکر ازدواج با من رو از سرت بیرون کن حتی اگر آرش نیاد حتی اگر اتفاقی برای آرش هم بیفته من دیگه ازدواج نمیکنم اینو توی گوشت فرو کن،من از آرش بچه دارم چه انتظاری از من داری؟وقتی که اون سر دنیا منتظر منو چشم انتظار پسرشه انتظار داری برم دادخواست طلاق بدم و با تو ازدواج کنم؟مصطفی گذشته ها گذشته من دیگه علاقه ای به تو ندارم چون عشق ما یه عشق مسخره و بچه گونه بود قبول کن،خواهش می کنم برو دنبال زندگیت ازدواج کن و منو هم فراموش کن من به درد تو نمیخورم،من دیگه یک زن متاهل و بچه دارم سختی زیادی توی زندگی کشیدم رو حم آسیب دیده نمی تونم کنار تو باشم تو باید یکیو داشته باشی که بهت آرامش بده خوشبختت کنه من نمیتونم به خدا قسم نمیتونم پس خواهش می کنم اگر هنوز حرمتی بینمونه این بحثو تموم کن و دیگه هیچ وقت ادامش نده، مصطفی بدون اینکه چیزی بگه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد خدا خدا می کردم تا رسیدن به خونه چیزی نگه و دوباره بحث رو ادامه نده،خوشبختانه تمام مسیر توی سکوت گذشت و بالاخره جلوی در خونه نگه داشت، ازش تشکر کردم و بدون اینکه جوابی بشنوم پیاده شدم دلم می خواست هر چه زودتر برم خونه و به ننه طوبی بگم،بدجوری به این خانواده مدیون بودم و حس می کردم هیچ فرقی با خانواده خودم ندارن…..درو که باز کردم ننه طوبی روی سکو نشسته بود و داشت گریه میکرد با خوشحالی به سمتش پا تند کردم و گفتم ننه بخدا خبر خوب برات دارم،همین الان از پیش مصطفی برگشتم رفته بود سراغ اصغر باهاش دیدار هم کرد و گفت حالش خوب خوبه و به زودی هم آزادش میکنن،خداروشکرازش اعلامیه و نوار نگرفتن و همین باعث میشه که توی زندان نگهش ندارن، ننه طوبی سریع اشکاشو پاک کرد و گفت راست میگی توروخدا؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نکنه این حرفها رو برای دلخوشی من میزنی؟تو رو خدا هر چی شده راستشو بگو من دلش رو دارم….. روی سکو کنارش نشستم و با محبت گفتم ننه بخدا راست میگم آخه چرا باید بهت دروغ بگم ؟مصطفی تا همین الان دنبال کارهای اصغر بود و پیش چند تا از دوستاشم رفت و همه بهش قول مساعد دادن و گفتن همین روزها آزاد میشه……. ننه طوبی که حسابی از حرفام خوشحال شده بود توی مطبخ رفت و گفت برم یه چیزی درست کنم توهم از دیشب چیزی نخوردی خدا تورو پیش من فرستاد گل مرجان،تو نبودی من دیوونه میشدم تک و تنها توی این خونه.......چند روزی گذشت و مصطفی مدام میومد و به ننه طوبی سر میزد،میگفت همه کارهای مربوط به آزادی اصغر رو انجام داده و فقط دو ماه باید تو زندان بمونه،هرروز درگیر درست کردن ترشی و سبزی بودیم و وقت سر خاروندن هم نداشتیم،بلاخره یه روز که کارمون سبک تر بود تصمیم گرفتم برم و سراغ زری رو بگیرم،قرار شد برم خونه ی معصومه خانم و ازش بخوام زری رو صدا کنه تا ببینمش دلم برای خواهرم تنگ شده بود و دیگه تحمل نداشتم....برای نریمان یک دست لباس و مقداری پول برداشتم تا سر راه چیزی برای زری و منصور بخرم،هرچه اصرار کردم ننه طوبی هم همراهمون بیاد قبول نکرد و گفت حال و حوصله ندارم.......با خودم چادر برداشتم تا سر کنم و صورتمو بپوشونم،توی کوچه که رسیدم با ترس و لرز خودمو به خونه ی معصومه خانم رسوندم و شروع کردم به در زدن،میترسیدم پرویز بیاد و منو اونجا ببینه.......طولی نکشید که در خونه باز شد و معصومه خانم درحالی که داشت روسریشو روی سرشو مرتب میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد،با هول نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم معصومه خانم میشه بیام تو؟کارتون دارم؟با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت شما؟من نمیشناسمتون،چادر روی صورتمو کنار زدم و گفتم من خواهر زری ام،یادته باهاش اومدم اینجا؟توروخدا بذار بیام داخل میترسم پرویز بیاد بیرون منو ببینه.....معصومه خانم که تازه منو شناخته بود سریع از جلوی در کنار رفت و گفت وای توروخدا ببخشید بیا داخل......معصومه خانم در رو که بست گفت صورتتو پوشونده بودی نشناختمت،خیره انشالله،نریمانو روی زمین گذاشتم و در حالیکه کش و قوسی به کمرم میدادم گفتم اومدم سراغ زری الان چند ماهه که خواهرمو ندیدم بی قرارشم،گفتم شاید تو بتونی بیاریش اینجا.....معصومه متعجب گفت مگه تو خبر نداری زری از اینجا رفته؟همونموقع که برگشت خونه رو بار کردن و رفتن،به هیچکسم نگفتن کجا میرن.....با شنیدن این حرف ها حس کردم زانوهام سست شد،کجا رفته بود زری ،حالا از کجا باید پیداش میکردم؟چرا همه ی آدمای خوب اطرافم یکی یکی داشتن دور میشدن..... با بغض گفتم توروخدا یعنی هیچ نشونه ای نداری ازش؟همینجا تو همین شهره؟نکنه پرویز بلایی سر خواهرم آورده باشه؟یا اون زنیکه قمر؟معصومه پوزخندی زد و گفت نمیدونی مگه؟قمر که فرار کرد و رفت،زری که برگشت یه شب هرچی پول و طلا توی خونه بود جمع کرد و فرار کرد،یه بار زری اومد اینجا پیشم می‌گفت پرویز خیلی باهاش خوب شده و واسه همین قمر نتونست تحمل کنه هرچی پول و طلا توی خونه بوده پارو کرده برده،نترس زری خوبه،حتما رفتن یه جایی دارن واسه خودشون زندگی میکنن.......حرفای معصومه خانم حسابی توی فکرم برده بود،قمر بی شرف انگار فقط قصد داشت زندگی زری رو خراب کنه و بره......یکم دیگه پیش معصومه خانم نشستم و بعداز خداحافظی راهی بازار شدم،اصلادل و دماغ خونه رفتن نداشتم،دلم به این خوش بود که زری رو میبینم و کمی باهاش حرف میزنم اما حالا با خبر رفتنش حسابی پکر شده بودم،مدام خودمو سرزنش میکردم که چرا زودتر نیومدم سراغش اما خب این حرف ها دیگه فایده ای نداشت.....نزدیک غروب بود که بلاخره راهی خونه شدم،نریمان توی بغلم خواب بود و به سختی داشتم راه میرفتم،به خونه که رسیدم برای اینکه نریمان بیدار نشه کلید رو توی در انداختم و آروم بازش کردم اما با صدایی که شنیدم نفسم توی سینه حبس شد.......اینکه مهتاب خانم بود،اینجا چکار میکرد؟از ترس داشتم پس میفتادمو نمیدونستم باید چکار کنم،صداش به گوشم رسید که داشت به ننه می‌گفت ببین مثل بچه ی آدم حرف بزن و بگو اون زنیکه نوه ی منو کجا برده،قسم میخورم بهم بگی همین فردا پسرتم آزاد میکنم،ننه اما با گریه گفت خانم گفتم اینجا زندگی نمیکنه چند وقته رفته از اینجا......یه صدایی توی گوشم می‌گفت برو،میخوان بچه رو ازت بگیرن،فقط میدونم درو ول کردم و پا به فرار گذاشتم،انگار صداهایی از پشت سر به گوشم می‌خورد اما با تمام وجود شروع به دویدن کردم،انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه پیش نمیتونستم راه برم........از تکون های من نریمان بیدار شده بود و گریه میکرد،نفسم توی سینه حبس شده بود و دیگه نمیتونستم راه برم،چند کوچه ای از اونجا دور شده بودم و هوا کاملا تاریک شده بود، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️ خدایا 🤲 در این شب، شب رحمتت ✨ تمام مریضها را شفا😷 تمام قلب هاراجلا♥️ تمام مشکلات راحل تمام دعاهارا مستجاب🤲 وتمام خانه هاراغرق در شادے و سرور کن 🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 آن لحظه که قلبت به خدا نزدیک است ♥️ آن لحظه که دیده ات ز اشک خیس است😢 یاد آر که محتاج دعایت هستم . . .💔🙏 شبتون با یاد خدا زیبا ✨♥️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و چای دغدغه عاشقانه خوبیســـت برای با تو نشستن ✨ ‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾