دوستای عزیزم خیلی خیلی خوش اومدین به کانال خودتون 🌸🌸
اینجا سرگذشت زندگی آدمهااز زبان خودشون رو داریم😍
کوله باری از تجربه های زندگی که به درد هممون میخوره، ساعت ۸ صبح ۲ ظهر و ۹ شب،هر سری دو پارت،پارتگذاری داریم
حالا هشتک هاشو میذارم برا سهولت دسترسی با زدن رو هرکدوم که بخواید به اولین پارت داستان دسترسی پیدامیکنید👇🏽👇🏽
لیست سرگذشت های موجود درکانال 👇🏽👇🏽
#سرخور
#عشق_قدیمی
#عشق_ممنوعه
#بازی_زناشویی
#یک_دنیا_مادر
#دوراهی
#آرتام
#منشی
#انحراف_چشم
#عزیزکرده_مادر
#خورشید
#آقای_عزیز_من
#تلافی
#صنوبر
#ماهچهره
#ملیحه
#ایلماه
#فيروزه
#پروین
#اعظم
#آی_سودا
#یسنا
#آوین
#شراره(در حال پارتگذاری)
لیست داستان های زندگی اززبان اعضا👇🏽👇🏽
#امیروفرناز
#سپیده
#فرشته
#زهره
#مادر_شوهر
#تبسم
#کلیداسرار
#ساناز
با اضافه شدن هر داستان لیستمون به روزرسانی میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c
May 11
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهفتادوهفت
شاید اصلاً خود علیرضا فردا تو رو نخواست، و یا هزار تا مانع دیگه ،بلند گفتم : اِ ..نه نه ..علیرضا نمی خوام من این کارو نمی کنم ، توام که دیگه داری میری، حالا برو وقتی برگشتی با هم حرف می زنیم ،اصلاً همچین کاری نمی کنم ..نه نه نمی خوام ، اینطوری نمی خوام .
گفت : باشه ، باشه خودتو ناراحت نکن .
گفتم اگر با هم اومدیم بیرون معذب نباشی ، ببخشید ، نمی خواستم ناراحتت کنم ، حالا آروم باش کجا ببرمت مدرسه ؟یا خونه ؟
گفتم : ساعت چنده ؟
گفت سه و نیم .
گفتم : پس بریم خونه حتماً فخرالزمان هم دیگه اومده .
بارون خیال بند اومدن نداشت و حالا سیل آسا می بارید حتی برف پاکن ماشین هم حریفش نمی شد که جلوی راهمون رو ببینم.
تا در خونه که رسیدم ساعت نزدیک پنج بود، علیرضا به محض اینکه نگه داشت گفت : صبر کن یک چیزی بهت بدم و یک بسته ی روزنامه پیچ شده رو از روی صندلی عقب برداشت و گذاشت روی پای من و گفت : چند تا کتاب و صفحه های جدید برات آوردم ؛با کتاب می تونی خودتو آروم کنی، به این صفحه ها گوش کن خوشت میاد .
گفتم : ممنونم ،دستت درد نکنه من دیگه باید برم ، خیلی دیرم شده .
گفت : سعی می کنم زودتر برگردم ،ولی حداقل یکماه طول می کشه ،سرمو تکون دادم و گفتم : باشه ،موفق باشی خدا حافظ مراقب خودت باش ،حالا برو کسی تو رو نبینه و پیاده شدم و در زدم .
تا اسد در رو باز کرد همه ی لباس هام خیس شده بود ، با سرعت دویدیم طرف ساختمون که فخرالزمان لای در ایستاده بود ،طبق معمول خودشو مقصر می دونست و گفت : الهی بمیرم معطل من شدی؟
فکر کردم اومدی خونه وقتی هم رسیدم اونقدر بارون زیاد بود که نتونستم بیام دنبالت ، تو مگه کلاس نرفتی ؟پس چرا دیر کردی ؟ ببخشید تو رو خدا حرف بزن ببینم کجا بودی تا حالا؟ توی مدرسه ؟
گفتم : قربونت برم نگران نباش من جای دیگه ای رفته بودم ، امروز کلاس هم نرفتم ، بزار لباسم رو عوض کنم بهت میگم ، رفته بودم دنبال دسته گلی که ننجون به آب داده بود. علیرضا رو فرستاد سراغم ،ننجون با خنده داشت غذای منو که روی بخاری گرم نگه داشته بود می کشید توی بشقاب ،رفتم جلو و گفتم سلام و بوسه ای به گونه اش زدم و گفتم : نکش خانم خانما ،با علیرضا کباب خوردم .
گفت :مبارکه !مبارکه ! خیلی خوب کاری کردی ، بخوری ننه ، نوش جونت باشه انشاالله ،خوب کاری کردم دلم خنک شد ، پته و مته ی اون ملک خانم رو ریختم روی آب.
گفتم : قربونت برم فکر نکردی الان وقتش نیست و اونا عزادارن ؟
گفت : علیرضا خودش اومد و پرس و جو کرد، تازه اگر اصرار نمی کرد که نمی گفتم ننه، بچه که نبودم بی خودی دهنم رو باز کنم ، بعدم گفت دارم میرم سرکار و مدتی اینجا نیستم، با خودم فکر کردم، اصلاً می دونی چیه ؟ علیرضا مردِ خوبیه ، این همه هم که خاطرخواه تو شده والله مثل اون پیدا نمی کنی ،بابا جوونی فردا با یک بچه تنها می مونی و غصه می خوری ، آدم باید از زندگیش حظ ببره ، تا من زنده ام باید سر و سامون گرفتن تو رو ببینم.
گفتم : ملک خانم رو چیکار کنیم ؟ ننجون در حالیکه بشکن می زد و خوشحال بود گفت : خدا بزرگه ننه ، از ما حرکت از اون برکت،خب از هیجانی که توی خونه راه افتاد رفتن فخرالزمان رو به زندان به دست فراموشی سپرد و من عمداً نخواستم که این موضوع مطرح بشه چون عادی شدنش اصلاً چیز خوبی نبود،اما فخرالزمان هر سه شنبه همین کارو می کرد و نه من به روش میاوردم و نه اون در این مورد حرفی می زد.
اما حالا دلم با خیال علیرضا گرم بود درس می خوندم و مدرسه رو که کار آسونی هم نبود اداره می کردم ،تا تعطیلی تابستون شد و هفته ای دو روز برای ثبت نام باز می کردیم که سیل دانش آموز به طرف مدرسه ی ما روان شد،فضای خوب و احترامی که اون زمان زیاد متداول نبود و ما به شاگردانمون میذاشتیم و از همه مهمتر زبان آلمانی که توی مدرسه ما تدریس می شد و اعیان و اشراف می تونستن باهاش پُز بدن؛ و وجود فخرالزمان که همه اونو یک زن با اصالت و با شخصیت می دونستن باعث شد کلاس های ما تا چهل نفر شاگرد داشته باشه.
خب مجبور شدیم دفتر مدرسه رو منتقل کنیم به زیر زمین و سه کلاس اول دیگه دایر شد و مطبخ رو که خیلی بزرگ بود تبدیل کردیم به دوتا اتاق سرایداری و یک مطبخ کوچک ، از اداره بخاری گرفتیم و کلی ذغال سنگ ذخیره کردیم خوب یادمه اول مهر اون سال ما با دویست و هفتاد و پنج تا شاگرد کارمون رو شروع کردیم ، چیزی که اون زمان اصلا توی تهران سابقه نداشت و راستی یک دلیل مهم دیگه هم برای جذب شاگرد داشتیم و اونم راه ندادن مرد ها توی مدرسه بود و اینطوری خانواده هایی که بشدت مذهبی بودن اجازه می دادن دخترشون درس بخونن.
اما علیرضا درست سر یک ماه اومد،فقط برای یکشب چون به من قول داده بود،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهفتادوهشت
چند ساعتی نشست و شام خورد و با بچه ها بازی کرد و گفت که دوباره باید صبح زود برگرده و بره سر کارش و این بار مدتی طول می کشه چون قراره دوباره شاه برای بازدید بره و به کسی مرخصی نمیدن و دیگه هیچ خبری ازش نداشتم ،با اینکه یادم رفته بود شماره ی تلفن مدرسه رو بهش بدم بازم هر کس زنگ می زد گمانم بر این می رفت که علیرضا باشه.
تا یک روز سه شنبه و آخرای مهر ، و هوا یک مرتبه به شدت سرد شد و نرمِ برفی هم اومده بود و من می دونستم که باز فخرالزمان به هوای خرید میره به ملاقات جمشید ، البته از قبل روحیه ی بهتری داشت و منم براش خوشحال بودم ولی هرگز در این مورد با هم حرف نزدیم ، خیلی عادی هر سه شنبه از خونه غذا و چیزای مختلف بسته بندی می کرد و لباس خوب می پوشید با کمی آرایش آماده می شد برای دیدار با جمشید ، ولی حتی ننجون هم ازش نمی پرسید و به روی خودش نمیاورد.
اون سال ما برای مدرسه سرایدار گرفتیم،
یک خانمی بود به اسم سکینه که با دوتا دخترش اومده بودن توی همون اتاقهایی که توی مطبخ درست کرده بودیم زندگی می کردن و خوب از پس کارای ما بر میومد، چون اسد رو گذاشته بودم مدرسه تا درس بخونه، حالا به کمک فخرالزمان که توی این کار مهارت خاصی داشت رفته بود کلاس سوم ،لباس های خوب می پوشید و دیگه اون پسر بچه ی لاغر و نحیف نبود و نزاکت خانم هم توی خونه مراقب بچه ها بود،اینطوری خیال من و فخرالزمان راحت تر شده بود
اون روز با فخرالزمان درشکه گرفتیم و منو گذاشت دم در مدرسه ، من پیاده شدم و بدون اینکه حرفی بزنم گفتم خداحافظ .
بلند گفت : ای سودا امروز یکم دیر میام منتظرم نشو ملاقات حضوری گرفتم ،مکثی کردم و گفتم به سلامت عزیزم ،خب در واقع چاره ای هم نداشتم و درشکه راه افتاد و رفت ، اما تا برگشتم که برم توی مدرسه سر جام خشک شدم ، زبونم به حلقم چسبید ، ملک خانم رو دیدم که اول پشت به من ایستاده بود ،رنگ از روم پرید و با لکنت گفتم : سلام شما اینجا چیکار می کنین سر صبح ؟
گفت : سلام ، اومدم دبستانی که این همه ازش تعریف می کنن ببینم .
گفتم : بفرمایید، خوش اومدین،من از اون نمی ترسیدم از چیزی که فخرالزمان گفته بود و امکان داشت شنیده باشه هراس داشتم.
از لرزی که به بدنم افتاده بودمی فهمیدم رنگ از صورتم پریده،ملک خانم خونسرد گفت : سلام ای سودا جان حالت خوبه ؟ اومدم ببینم این دبستانی که همه ازش تعریف می کنن چطور جاییه ؟ مزاحم نیستم ؟ مثل اینکه اَدی هم اینجا درس میده ،خیلی تعریف می کرد.
گفتم : خوش اومدین ، نه چه مزاحمتی! بله ایشون هم اینجا درس میدن ولی شنبه ها و یکشنبه، امروز نمیان،و در حالیکه قلبم به شدت توی سینه ام می کوبید ولی سعی داشتم مادبانه رفتار کنم ، تعارف کردم جلوتر از خودم وارد مدرسه شد.
گفتم : ملک خانم دفتر اون روبه رو توی حوضخونه است .جا کم داشتیم و اونجا رو درست کردیم ؛بفرمایید، مراقب باشین زمین یخ داره سر نخوردین،ببخشید ولی من زیاد وقت ندارم چون الان بچه ها از راه می رسن باید بخاری ها رو سرکشی کنم ، سرشو چرخوند و نگاهی به اطراف کرد و گفت : به به چه حیاط قشنگی اون زمان که ادی اینجا زندگی می کرد چند بار اومده بودم ولی به نظرم الان قشنگتر شده.
گفتم : خوب ما به باغچه ها می رسیم ، خونه رو تقریباً باز سازی کردیم...
بچه ها پشت سر هم وارد مدرسه می شدن، و من باید مراقبت می کردم ، در عین حال نمی خواستم اونم از دستم ناراحت بشه...
سکینه خانم رو صدا زدم و گفتم : شما مراقب باش کسی توی حیاط نمونه، همه رو یکراست بفرست کلاس امروز صف نداریم، هوا سرده.
ملک خانم پرسید : بمانی حالش خوبه ؟
همینطور که وارد زیر زمین می شدیم، گفتم : بله ممنونم شما چطورین بهتر شدین ؟جناب سرهنگ حالشون خوبه ؟
گفت : ای بابا چه بهتری داریم ؟ داغ فرزند که فراموش نمیشه ، ایییی نفسی میاد و میره هر طرف رو نگاه می کنم اعظم رو می ببینم ، از جلوی نظرم رد نمیشه .
گفتم: بفرمایید نزدیک بخاری گرم بشین ، فکر می کنم سکینه خانم چای درست کرده باشه الان براتون می ریزم.
گفت : اومدم باهات دو کلام حرف حساب بزنم،زیاد وقتت رو نمی گیرم، نمی خواستم خونه بیام و ننجون دخالت کنه مثل اون بار بشه،دیگه حوصله ندارم با کسی سر و کله بزنم،گفتم : الان میام بزارین چای بریزم ، فقط اگر معلم ها اومدن لطفاً جلوی اونا حرفی نزنین،ممنون میشم .
وقتی چای رو گذاشتم جلوش گفت : پس بزار رک و راست بهت بگم و برم ،بیخودی وقتت رو نگیرم،ظاهراً بی موقع اومدم .
گفتم : نه چیزی نیست ولی اگر ظهر بود برای من راحت تر بود،حالام اشکالی نداره بفرمایید گوش می کنم و نشستم کنارش.
سعی داشتم که آروم باشم و کاری نکنم که توی مدرسه آبرو ریزی راه بیفته.
گفت : راستش خودت می دونی چی می خوام بگم،اون بار بهم گفتی اگر به خوبی و رو راست باهات حرف می زدم گوش می کردی،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمریست به دنبال توأم، نیست نشانی
ای خوبتر از خوبتر از خوب، کجایی
شبتون در پناه امام زمان💙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز...☀️
به احترام زندگی مهربان می مانیم💕
هر جا قلبی مهربان
در حال تپیدن است،
بهشتی زیبا🌼
در حال روییدن است . . .🌸🍃
امروزتون پر از مهربانی...💕
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهفتادونه
ببین ای سودا جان حالا اومدم ازت خواهش کنم به عنوان یک مادر بهت التماس کنم،
در همین موقع سکینه خانم هراسون اومد روی پله و سرشو خم کرد و گفت : خانم، خانم بدو صدیقی خورده زمین دماغش داره خون میاد.
گفتم : ببخشید ملک خانم الان بر می گردم و بدو رفتم ببینم چی شده ! یکی از شاگردان کلاس سوم توی کوچه روی برف سر خورده بود و با صورت افتاده بود توی جوی آب جلوی مدرسه ،اول دماغشو گرفتم و بلند گفتم: بقیه برن سر کلاس ، سکینه خانم مراقب بخاری ها باش ، بچه ها بهش نزدیک نشن و صدیقی رو بردم به حوضخونه.
لب حوض صورتشو شستم و از کیفم یک دستمال در آوردم در حالیکه سرشو بالا می گرفتم دستمال رو گذاشتم روی بینیش و همون طوری نشوندمش روی صندلی و گفتم : نترس قربونت برم ، چیزی نشده ، یکم صبر می کنیم اگر خونش بند نیومد می برمت مریضخونه ولی فکر نکنم چیز مهمی باشه.
این بار یکی از بچه ها از پله پایین اومد و گفت : اجازه خانم چاووشی باز داره یکی از بچه ها رو می زنه ، توی کلاس دعواشون شده .
گفتم : تو برو من الان میام، صدیقی تو می تونی خودت این دستمال رو نگه داری ؟
گفت : اجازه خانم بله،دستمال رو دادم دستشو بدو رفتم بالا ،چاووشی دختر عاصی بود که از یک خانواده ی اشرفی قاجار بود ولی بسیار بی تریبت و بی ملاحظه و کم استعداد، و هر کاری می کردیم نمی تونستم اونو سر براه کنیم ، تنها هدفی که برای مدرسه اومدن داشت آزار دادن دیگران بود و از درس خوندن خبری نبود و تا اونو بچه ها رو سر و سامون دادم دیگه مدرسه شلوغ شده بود و معلم ها یکی یکی میومدن برگشتم...
پایین و دیدم ملک خانم داره با معلم ها حرف می زنه ، دیگه جای صحبت کردن نبود رفتم و زنگ مدرسه رو زدم و گفتم : خانم ها ببخشید کلاس ها حاضره اگر ممکنه زود تر برین که بخاری ها رو امروز روشن کردیم، خطری نداشته باشه ، لطفاً به دانش آموزان تون سفارش کنید نزدیک بخاری نرن ،ممنون میشم.
بعد رفتم سراغ صدیقی خون دماغش بند اومده بود، گفتم: دیدی چیزی نبود؟
حالا صورتت رو بشور تا من بیام و رفتم براش یک آب قند آوردم و دادم خورد و بردمش کلاس و برگشتم، ملک خانم همینطور منو نگاه می کرد،گفتم تو رو خدا ببخشید بهتون که گفتم سر صبح سرمون شلوغه به خصوص که امروزم دست تنها بودم.
گفت : فخرالزمان کجا رفته ؟
گفتم : والله لباس داده بودیم خیاط ، رفته بگیره نمی دونم چرا دیر کرده ، حتماً اشکالی داشته .
گفت وا؟ حالا فخرالزمان کجا میره که لباس بخواد ؟
نگاهی بهش کردم و جوابی ندادم، چون می ترسیدم که یک مرتبه تند بشم، دوباره نشستم کنارش می دونستم چی می خواد بگه ولی بازم احترام گذاشتم...
و گفتم : خیلی معذرت می خوام معطل شدین ، حالا بفرمایید در خدمتم ؟
گفت :آدم از دور فکر می کنه که کار آسونیه ، ولی سخته با این همه بچه سر و کله زدن، تو چطوری این کارو یاد گرفتی ؟
گفتم : باور می کنین خودمم نمی دونم ، ولی کار سختی نیست زود راه افتادیم ، بعدم خیلی این کارو دوست دارم .
گفت : چرا دیگه ، من میدونم زندگی توی ایل بهت یاد داده با همه جور زندگی بسازی .
گفتم : شما چی می خواستین به من بگین ؟
مکثی طولانی کرد، انگار برای گفتن حرفی که می خواست بزنه مردد شده بود. یکم خودشو جابجا کرد و بالاخره گفت : از علیرضا خبر نداری ؟
انتظار هر چیزی رو داشتم جز این سئوال جا خوردم و دنبال جوابی می گشتم که هم اونو قانع کنه و هم برای خودم درد سر نباشه .
گفتم : ملک خانم پیداست دلتون تنگ شده براش، می دونم چه حالی دارین ؟ با این همه غصه ای که توی دلتون هست نباید علیرضا هم ول می کرد می رفت ،ولی چرا از من می پرسین ؟ معلومه که ندارم،
گفت : تو رو جون بچه ات از وقتی رفته تو ندیدیش ؟
گفتم : یک دفعه اومد و یک سر هم خونه ی ما زد ولی دیگه ازش خبری نداریم.
گفت : دیگه همون بود ؟ راست بگو تو رو خدا ؟
گفتم : چیزی شده که فکر می کنین ممکنه سراغ شما نیاد ؟
چشمهاش پر از اشک شد و گفت : اون بار از راه که رسید لباس عوض کرد و رفت بیرون ، شام درست کردم منتظرش شدم ، ولی چشمم به ساعت خشک شد ، خیلی دیر وقت اومد خونه و سلام کرد و خواست بره بخوابه و گفت عزیز من صبح زود میرم اگر شما رو ندیدم الان خداحافظی می کنم ،تو رو به جون بچه ات قسم تو باشی ناراحت نمیشی ؟ یک عمر آدم یک بچه بزرگ می کنه و وقتی قدش لنگه ی در شد، دلشو میده به یکی دیگه و اصلاً فراموش می کنه مادرم داره ،آخه من دل ندارم ؟ حق ندارم حرفی بهش بزنم ؟
گفتم : باهاش دعوا کردین ؟
گفت : خب من مادرشم حالا عصبانی شدم و یک حرفی زدم اون نباید تو روی من در میومد و هر چی از دهنش در میاد بگه سرهنگ بیدار شد و پشت من در اومد و خلاصه کار بالا گرفت،بعدم وسایلشو جمع کرد و همون شبونه رفت، فکر می کردم توی این مدت اومده و پیش من نمیاد.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتاد
گفتم : نه !!نیومده ، اما میشه یک نفر رو فرستاد و ازش خبر گرفت چرا این کارو نمی کنین؟
گفت : مگه میشه بیکار نشسته باشیم ؟ سرهنگ مرتب ازش خبر می گیره خدا رو شکر سلامته ،داره کار می کنه.
گفتم : آهان متوجه شدم ،
گفت : خب !خب! ببین، والله چی بگم دیگه ؟ همه می دونن که خاطر تو رو می خواد، توام دختر خوبی هستی، خوشگلی، با وجود و با لیاقتی، ولی من نمی تونم قبول کنم دست خودم نیست که دختری رو که جمشید دزدیده بود و اون همه افتضاح بار اومد، بعدم شوهر کرد و یک دونه بچه داره، بگیرم برای علیرضا جواب مردم رو چی بدم.
سرهنگ و خواهراش رو چطوری راضی کنم ؟ خودت می دونی که علیرضا درس خونده ی فرنگه ، نمی دونم بهت گفته یا نه، پانزده سالش بود اینجا دیپلم گرفت ،آخه خودت بگو چرا من باید تو رو براش بگیرم ؟ جون بچه ات ناراحت نشی، ولی اگر دروغ میگم بزن توی دهنم .
گفتم : نه! می فهمم شما رو درک می کنم ، باشه من خودم یواش یواش این علاقه رو از سرش میندازم ، اما شما هم نباید بهش فشار بیارین ،خودتون منو می شناسین اونقدر مغرور هستم که تا شما منو نخواین تن به این کار بدم .
یکم به صورتم نگاه کرد و با حالتی متفاوت گفت : ببینم توام دلت پیش اونه ؟
گفتم : ملک خانم شما خودت زن هستی ، می دونین من چی میگم .هر زنی این همه توجه و علاقه رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره ، نمی گیره ؟
ولی می تونم براتون قسم بخورم من هرگز دنبال علیرضا نبودم.
خودتون اینو خوب می دونین که آدم این کار نیستم ،پس نگران نباشین یواش یواش از سرش میفته !
گفت : خدا خیرت بده دختر جون خیالم رو راحت کردی ، پس من برم که مزاحم کار تو نباشم ، اگر یک وقت اومد پیش تو بهش نگو که باهات حرف زدم .
گفتم : چشم ولی لطفاً شما هم بهش فشار نیار ،یکم صبر کنیم درست میشه.
ملک خانم خداحدافظی کرد و رفت.
ولی من چه حالی داشتم خدا می دونه ،بغض داشت خفه ام می کرد، جایی نبودم که بتونم گریه کنم تا این دل پر از غصه رو خالی بشه ،
باید این بغض رو قورت می دادم ولی احساس می کردم تحقیر شدم و این برای من از همه چیز توی دنیا بدتر بود ،دستم رو گذاشتم روی دهنم و گفتم : من عوض شدم ،اگر ای سودای قبل بودم فریاد می زدم . می گفتم :اصلاً پسر تو کی هست که من بخوام زنش بشم ؟ اصلاً تو کی هستی ؟ داد می زدم دست از سرم بردار...
و تمام روز منتظر تعطیل شدن مدرسه بودم تا خودمو به یک جایی برسونم و دق و دلمو خالی کنم ، سکینه خانم و دختراش داشتن کلاس ها رو تمیز می کردن که زدم بیرون.
کیفم رو انداختم روی دستم و دستهامو کردم توی جیب پالتوم و راه افتادم ، آروم قدم بر می داشتم و از همون قدم های اول اشکهام مثل بارون می جوشید و بیرون می ریخت ،
آخه برای زندگی کردن چقدر باید قوی بود ؟ و برای بدست آوردن یک آرامش کوچک توی زندگی چقدر باید تاوان داد ؟
هر چی بود که من دیگه امیدم رو برای زندگی کردن در کنار علیرضا هم از دست داده بودم ، در حالیکه می دونستم چقدر منو دوست داره و به این آسونی دست بر دار نیست.
وقتی رسیدم خونه ننجون گفت : خوب شد دیر اومدی شازده پیش پای تو رفت،سراغ شماها رو می گرفت: اگر بدون فخرالزمان اومده بودی شک می کرد.
گفتم: چیزی نگفت ؟
ننجون که داشت به کمک نزاکت خانم چیزایی رو که شازده برامون آورده بود می برد توی مطبخ گفت : نه فقط جمعه ناهار خونه شون ما رو وعده گرفت،حالا میریم دیگه؟
گفتم:شازده دستور بدن که نمیشه اطاعت نکرد،منم دلم براشون تنگ شده ، بچه هام یک حال و هوایی عوض می کنن.
اون شب من فخرالزمان هر دو حال خوبی نداشتیم اون هر وقت از زندان میومد همین حال بود و از طرفی چون نمی تونست در این مورد با من حرف بزنه بیشتر غصه می خورد، اما اونشب سر درد دلمون باز شد وقتی همه خوابیدن مدت ها کنار هم دراز کشیدیم و حرف زدیم،و باز من از درد دل های اون احساس خطر کردم می گفت:جمشید یک وکیل دیده تا دوباره پرونده اش رو به جریان بندازه و اون بهش گفته که می تونه براش عفو بگیره اگر اینطور بشه، جمشید هم دیگه مرد خوبی شده درس عبرت گرفته، از کاراش پشیمونه و میگه حالا قدر تو رو می دونم ،از ثانیه ای که میرم تا وقتی ازش جدا میشم همش قربون صدقه ام میره میگه یک روز این خوبی های تو رو جبران می کنم.
احساس خطر من برای خودم نبود واقعا اصلاً به خودم فکر نمی کردم ولی نمی دونستم که آیا میشه آدم ها رو عوض کرد؟
یاد حرف ننجون افتادم که می گفت:خداوند فقط می تونه آدم های عاقل رو به راه راست هدایت کنه تا از زندگی درس بگیرن، از آدم های نادون دوری کنید که هرگز عوض نمیشن چون عقلشون همون اندازه است،منتظر معجزه ی خدا نباشین.
پنجشنبه بعد از ظهر بود از مدرسه خسته و کوفته اومده بودیم و ناهار خوردیم،اسد و بچه ها اون اتاق با سر و صدای زیاد بازی می کردن ننجون و نزاکت خانم هم داشتن نماز می خوندن،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادویک
فخرالزمان با بی حالی گفت : دارم از خستگی میمیرم نمی تونم نماز بخونم ، کاش اول یکم می خوابیدیم.
گفتم : ولی اگر بخوابیم سنگین میشیم ، پاشو ما هم نماز بخونیم و دست در گردن هم یک خواب سیر بکنیم.
گفت : بچه ها نمی زارن باید اول اونا رو بخوابونیم ،ماشاالله اسد از صد تا بچه بدتره ، ببین صداشو چقدر بی خودی داد می زنه ، که یک مرتبه صدای در بلند شد.
هر کس بود داشت با عصبانیت به در می کوبید و معلوم بود قصد دعوا داره ،صدای ضربات مشت و لگد به در ، ما رو به وحشت انداخت .گفتم : فخرالزمان ملک خانم، فکر می کنم اون باشه، یعنی چی شده؟
ننجون دوبار دستشو به علامت باز نکنین تکون داد و بلند گفت الله اکبر ، الله اکبر .
گفتم : نمیشه ننجون داره پاشنه در رو از جاش در میاره ،فخرالزمان گفت : حالا از کجا معلومه اون باشه؟ شاید محترم یا ماجون باشن .
گفتم : نه اونا جرات نمی کنن اینطوری در بزنن ،اسد اومد و پرسید مامان من برم باز کنم ؟ هر کس باشه با چماق حسابشو می رسم ، شما ها نترسین ..
ننجون هولگی نمازش رو سلام داد و گفت :هر دوتون بشینین سرجاتون اسد توام برو توی اتاق پیش بچه ، من خودم میرم در رو باز می کنم...
ببینم کی اومده برای دعوا ؟ صدای ضربه ها قطع نمی شد .
گفتم ننجون شما برو من جانمازت رو جمع می کنم .
گفت : هر چی دیدین و شنیدین از در این اتاق بیرون نمیاین. نزاکت خانم حالا نمازشو سلام داد و دستپاچه گفت : ننجون شما نرو من میرم ،آخه هر دوتون گذاشتین اون پیر زن سپر بلای شما ها بشه ؟ و خودش دنبال اون رفت و منو فخرالزمان از همون بالا به در حیاط نگاه می کردیم.
در که باز شد در عین ناباوری شازده رو بر آشفته و عصبی میون در دیدیم ، چیزی که اصلا تصورشم نمی کردیم ، با خشم فریاد زد مُردین در رو باز نمی کنین پدر سگ ها !گمشین کنار !
کجان این دوتا خیره سر ؟
من و فخرالزمان اصلاً فرصت فکر کردن نداشتیم و شازده در یک چشم بر هم زدن اومد توی خونه و خودشو رسوند به ما ،چنان نعره ای کشید که از وحشت داشتیم پس میفتادیم ، در حالیکه از شدت عصبانیت چشمهاش داشت از حدقه بیرون می زد فریاد زد: خجالت نمی کشین ؟
این همه دارم به خاطر شما دونفر جون می کنم ، اونوقت باید اینطوری آبروی منو ببرین ؟ شوهر می خواین بی لیاقت ها میومدین به خودم می گفتین اینطوری حیثیت منو نمی بردین ، فخرالزمان گفت : چی میگی پدر مگه ما چیکار کردیم ؟
دستشو بلند کرد که فخرالزمان رو بزنه ولی فقط داد زد :تو (..) خوردی رفتی دیدن اون مرتیکه ، آخه تو رو چه به زندان ؟
کی به تو گفته بود که اجازه داری هر هفته بری به دیدن اون مرتیکه الدنگ ؟ فکر منو نکردی ؟ آبرو وحیثت من برات مهم نیست ؟
هر چی به اون عقل ناقصت رسید باید انجام بدی ؟ با اون همه بلایی که اون بی شرف سر ما آورد توی بی غیرت هر هفته می رفتی دیدن اون ؟ یعنی تو اینقدر بی عاری ؟اینقدر بی رگ هستی ؟ خوبه که هنوز ای سودا پیش چشمت هست ، برای چی یادت رفته این دختر چرا به این روز افتاده و از کس و کارش دوره .
یادت رفت اون حرومزاده با تو و این دختر چیکار کرد ؟یادت رفته که جلوی چشم تو اونو دزدید بود و آورده بود توی خونه ات ؟
ای خدا !! ای خدا !! کاش میمیردم و این روز رو نمی دیدم.
حالا من مونده بودم که شازده چرا منو قاطی این موضوع کرده و فکر می کردم چون چیزی بهش نگفتم از دست من عصبانیه !
یک مرتبه برگشت طرف من و گفت : تو دیگه چرا ؟ من به عقل و نجابت تو ایمان داشتم، اون وقت افتادی دنبال علیرضا ؟
ای داد بیداد ! وای بر من، تو رو مثل دختر خودم دوست داشتم و فکر می کردم با همه ی زن ها فرق داری، ولی حالا می ببینم توام مثل فخرالزمان بی عقل و بی آبرویی.
گفتم : شازده خواهش می کنم حرفی نزنین که بعداً پشیمون بشین، نه من بی آبرو هستم و نه فخرالزمان و هرگز من دنبال علیرضا نیفتادم ، اون کسی که براتون خبر آورده ملک خانم بوده که خب می خواد کار پسرِ خودشو به گردن من بندازه ،شما باید قبل از اینکه منو متهم کنین حرف منم بشنوین.
گفت : مفت میگی ،من خاله زنک نیستم که بشینم به حرفی ملک گوش کنم ؟ سرهنگ اومده پیش من ازم راه چاره می خواد که چیکارکنیم این گندکاری رو پاک کنیم ! پسره از خونه فراری شده و رفته میگه یا ای سودا رو برام می گیرین یا دیگه خونه نمیام.
گفتم : شازده لطفاً درست حرف بزنین کدوم گندکاری ،بهتون میگم من کاری نکردم ،همین چند روز پیش هم به ملک خانم گفتم ، شازده فریاد زد آخه چرا به من نگفتین که همچین چیزی پیش اومده شاید از این همه حرف و سخن جلوگیری می کردم.
در حالیکه شنیدن این حرفا از شازده برام خیلی سنگین تموم شده بود با بغض داد زدم : شازده ! شازده! بسه دیگه تو رو خدا نمک به زخم من نزنین ،من شما رو به اندازه ی پدرم دوست دارم ،
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادودو
خودتون هم باور ندارین که آدم این کار باشم که دنبال علیرضا بیفتم ،حالا اون خاطر منو می خواد مگه تقصیر منه ؟
نمی دونم کی و چی به شما گفتن ولی خواهش می کنم آروم باشین و از خودم بپرسین ماجرا چیه ؟ عین حقیقت رو بهتون میگم.
گفت : نمی دونم ، به والله نمی دونم دیگه باید چیکار کنم که این دختر من بفهمه اون جمشید به دردش نمی خوره ، از تو گله دارم چرا به من نگفتی و منو در جریان نذاشتی.
گفتم : این گله شما رو به جون می خرم ،قبول دارم از این بابت مقصرم ولی من راز دار فخرالزمان هستم و نمی تونستم به دوستم خیانت کنم ما با هم دست خواهری دادیم .
گفت : مگه نگفتم تو دختر منی ، مگه مثل دختر خودم ازت حمایت نکردم ؟ از دست اون جمشید نجاتت ندادم ؟ این بود دست مزد من؟ باید به پدرت خیانت می کردی؟
فخرالزمان یک گوشه ی اتاق نشسته بود و دستشو زده بود زیر چونه اش و در حالیکه می شد لرزش دستهاشو دید حرفی نمی زد،شازده بی تاب بود وکلافه ، داد زد خب یک چیزی بگو ، بنال ببینم برای چی رفتی سراغ اون مرتیکه ،من دارم کارای طلاقت رو می کنم همین فردا میای و امضا می کنی و تمام و دیگه منتظر نشد و با سرعت رفت به طرف در حیاط ،دنبالش دویدم و گفتم شازده ، شازده تو رو خدا بزارین باهاتون حرف بزنم ،همینطور که از در می رفت بیرون گفت بیا توی ماشین دیگه نمی خوام اینجا بمونم ، صدا زدم نزاکت خانم اون کت منو بده ،فخرالزمان از لای در فریاد زد چیزی بهش نگی ،ولش کن بزار هر طوری دلش می خواد فکر کنه..
کتم رو پوشیدم و رفتم توی ماشین کنار شازده نشستم .
گفت : حرفت بزن و برو حالم خوب نیست .
گفتم : چشم ولی لطفاً اول شما بگین چی شنیدین ؟
شازده برای اینکه خودشو آروم کنه دستی به صورتش کشید و یک نفس بلند و صدا دار از گلوش بیرون زد ، میشد فهمید که چقدر داره عذاب می کشه.
گفت : صبح خونه بودم سرهنگ بی موقع اومد سراغم فهمیدم که این یک دیدار عادی نیست ، سر حرف رو باز کرد و گفت به گوشش رسوندن که فخرالزمان داره میره زندان ملاقات جمشید تحقیق کرده و لیست ملاقاتی ها رو گرفته متوجه شده که چندین ماهه که خانم میره سراغشو براش پول و غذا می بره ،می دونی من چه حالی شدم؟ دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم توش فرو ،حال من که معلوم بود داشتم دیوونه می شدم تازه سرهنگ ادامه داد که یک مدتی هم هست که تو با علیرضا در ارتباط هستی و ظاهراً خاطر همدیگر رو می خواین ،می خواست نظر منو بدونه و یک فکری برای این ماجرا بکنیم ،آخه دختر تو که بهتر از من می دونی که علیرضا هنوز پسره هیچ وقت مادرش راضی نمیشه تو رو برای اون بگیره...
چرا بی خودی خودت رو توی درد سر میندازی و منم سنگ رویخ می کنی ؟
گفتم : شما چی بهش گفتین ؟
با تندی گفت : چی می خواستم بگم ! زبونم رو کردم تو هر چی نابدتر خر ، اصلاً چی داشتم که بگم؟
گفتم نفرمایید شازده دور از جون ،ولی شما باید جوابشون رو می دادین چون منو می شناسین ، با حالتی در مونده گفت :ای سودا برو پایین ،برو الان نمی تونم حرف بزنم ، بهت میگم برو تا یک کاری دست خودم ندادم .
از ماشین پیاده شدم چون معلوم بود که شازده اصلا حال خوبی نداره و شاید اگرم حرف می زنم اثری نداشت ،وقتی برگشتم فخرالزمان هراسون پشت در ایستاده بود و گفت : چی بهش گفتی ؟ گفتم : نذاشت حرف بزنم حالشون خوب نبود بمیرم الهی من باید برم و نزارم اینطور عصبی بمونه ،ننجون روی پله نشسته بود و قلبشو گرفته بود و گفت من که دارم پس میفتم ننه یکی به داد من برسه .
گفتم : می خواین برات گل گاوزبون درست کنم ؟
گفت : نمی دونم انگار جونم رو دارن از ناخن هام می کشن بیرون.
فخرالزمان گفت : برای همه درست کن منم حالم خوب نیست ،ننجون گفت : آره ننه با کارایی که فخرالزمان می کنه بهتره مدام یک قدح گل گاوزبون بزاریم کنار دستمون و پیاله، پیاله بخوریم وگرنه دو روزم دوام نمیاریم .
اون روز بعد از اینکه گل گاوزبون رو درست کردم و خودمم یکم خوردم آماده شدم برم خونه ی شازده،باید باهاش حرف می زدم ،فخرالزمان دنبالم راه می رفت می گفت: تو رو خدا از من دفاع کن نزار پدر این همه ناراحت باشه از قول من بگو دیگه غلط کردم نمیرم.
گفتم : اینو باید همون موقع می گفتی که نشسته بودی و خیره خیره بهش نگاه کردی !یک طوری که یعنی خوب کردم.مرد بیچاره داشت سکته می کرد.
وقتی رسیدم خونه ی شازده صوفیا ازم استقبال کرد و گفت توی اتاق خودشه و کسی رو راه نمیده،گفتم بزارین خودم یک کاریش می کنم.
زدم به در ،کسی جواب نداد ،دوباره زدم ،داد زد ،مگه نگفتم کاری به من نداشت باشین ،گفتم شازده؟منم ای سودا اجازه ی فرمایید: گفت: بیا تو .
بوی سیگار فضای اتاق رو پر کرده بود و جا سیگاری پر از ته سیگار بود ،آروم نشستم کنارش و گفتم : این کارتون درسته ؟نگاهی به من کرد و دهنشو کج کرد طرف من و پرسید : چی؟چه کاری؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادوسه
حالا من گناهکار شدم ؟
گفتم : این همه سیگار توی این زمان کم کشیدین به نظرتون برای سلامتی شما خوبه ؟ اونم سیگار برگ ،گفت : حوصله ندارم ای سودا برو سر اصل مطلب سیگار نکشم چیکار کنم ؟ من از دست فخرالزمان دارم دیوونه میشم می فهمی ؟
گفتم : من و فخرالزمان انسانیم ، اصل مطلب اینه، وقتی حرف از انسان بودنه مرد و زن نداره
و یکم رفتم جلوتر وبا لحن آرومی ادامه دادم : شازده چند وقت پیش ننجون یک عروسک پارچه ای برای بمانی درست کرد خیلی خوب شده بود براش لباس دوخت و با نخ های رنگی براش لب وچشم ابرو دوخت ،یک روز نگاه کردم بمانی داشت باهاش بازی می کرد عروسک رو بغل می کرد می بوسید و نازش می کرد ،بعد وقتی خسته می شد اونو پرت می کرد گوشه ی اتاق ، یکم بعد دوباره برش می داشت بازی می کرد و در حین بازی اونو می زد دعواش می کرد.
با مشت می کوبید توی سرش و اونقدر این کارا رو باهاش کرده که از ریخت افتاده و دیگه نمیشه بهش نگاه کرد ما زن ها هم درست مثل اون عروسک پارچه ای شدیم، برای زن بودنمون ، داریم تاوان میدیم ،چرا و تا کی باید این تحقیر ادامه پیدا کنه؟ علیرضا عاشق میشه من باید تاوان پس بدم ! جمشید دچار خود کم بینی از جهت شما میشه و فخرالزمان تقاص شو پس میده ! می دونین چرا من این همه شما رو دوست دارم و بهتون احترام می زارم ؟ چون قوی هستین ،
از آدم های ضعیف خوشم نمیاد ! خودمم نمی خوام مثل اون عروسک باشم که هر کس از هر کجا ناراحت بود سر من خالی کنه ،حس پدرانه ای که شما نسبت به من داشتین باعث شد که مثل پدر خودم دوستتون داشته باشم ، ولی پدر من بهم احترام می ذاشت من اشتباه می کردم خیلی زیاد ،حتی گاهی قوانین ایل رو زیر پا میذاشتم ولی اون ندیده می گرفت...
تا حدی که دیگران هم وادار می شدن اشتباهات منو نادیده بگیرن و بهم احترام بزارن ،فخرالزمان از این احترام محروم بود ،
شما بهش اصالت خانوادگی دادین ،لباس و کفشو کلاه پول و ماشین دادین، اما بهش احترام نذاشتین .
شازده فخرالزمان عشق رو با جمشید تجربه کرده و حالا دوتا بچه داره ! فردا باید جوابگوی اونا باشه .خطاهای جمشید هر چقدر در نظر ما بزرگ باشه برای فخرالزمان قابل بخششه .
گفت : قصه ی حسین کرد می خونی برای من ؟ من صلاح نمی دونم دیگه با اون مرد در ارتباط باشه ! بیخودی ازش دفاع نکن ، توام اینو می دونی.
گفتم : بله می دونم شاید شما درست بگین چون با شما هم عقیده هستم ولی بزارین خودش تصمیم بگیره اینطور تحت فشار باشه بیشتر میره سراغ جمشید به نظرم هیچکس توی این دنیا بیشتر از شما برای فخرالزمان مهم نیست ولی هیچ وقت از طرف شما تایید نشده و حالا که فکرشو می کنم می ببینم تنها یک پدر می تونه شخصیت قوی بودن و تصمیم درست گرفتن رو به بچه ی خودش یاد بده .
گفت :یعنی تو می خوای بگی مقصر منم؟ که اون با جمشید وصلت کرد ؟
گفتم : بله ! با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت : تو چی داری میگی از هیچی خبر نداری .
گفتم : احمد رو می خواست شما نذاشتین ، می خواستین وادارش کنین با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه ، فخرالزمان عروسک پارچه ای شما بود ، حالا خسته است پژمرده و غمگینه ، شما بازم متوجه ی احساسش نیستین .شما با من به مهربونی حرف زدین ولی با اون هرگز ، به خاطر خدا شما دیگه این قدر بین زن و مرد تفاوت نذارین ،اون دختر شماست و به محبت تون نیاز داره .
گفت : حرفات از روی حساب نیست مثلا من به سرهنگ چی باید می گفتم که احترام دخترم رو نگه دارم ؟
گفتم : نظر منو می خواین ؟ به سرهنگ می گفتین به کار دختر من دخالت نکنین ،حتی در مورد من بهشون می گفتین اگر راضی نیستین که ای سودا با علیرضا ازدواج کنه سراغ ما نیاین برین سراغ پسر خودتون .
احساس می کردم شازده آروم شده با لحن ملایم تری گفت : سرهنگ آدم بدی نیست از سر دلسوزی داشت منو با خبر می کرد ، برای توام از من صلاح دید خواست .
گفتم : پس چرا شما این همه ناراحت شدین ؟ به جای اینکه به من و فخرالزمان احترام بزارین پر افروخته شدین و بهش نشون دادین که ما خطا کاریم .
گفت : آخه تو نمی دونی من چقدر از دست اون مغز نخودی این دختر کشیدم .
گفتم : ولی من چند ساله دارم باهاش زندگی می کنم .
دختر شما دلی بزرگ و مهربون داره ، پاکه ، بی ریاست ،خانمه ، فروتنه و از همه مهمتر با گذشته و جمع شدن این صفات در یک انسان باعث میشه که من و شما اونو درک نکنیم و ازش بخوایم مثل ما سنگ دل و بی رحم و بی گذشت باشه ؛ولی اون نمی تونه .اون فخرالزمانه ! از بدی ها دوره و جز مهربونی چیزی بلد نیست و من نمی تونم برای این صفاتش سرزنشش کنم .
اون روز بازم با شازده حرف زدیم ، به نظر میومد حرفای منو قبول کرده و آروم شده .حتی چند باری هم فخرالزمان رو دید ولی دیگه به روی خودش نیاورد ، اما فخرالزمان دیگه جرات نکرد به دیدن جمشید بره .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادوچهار
چند روز بعداز این ماجرا نامه ای از علیرضا به دستم رسید که نوشته بود نمیام به خاطر اینکه بتونم زندگیمون رو بسازم و کلی جملات عاشقانه که اون زمان من با حالی که داشتیم زیاد خوشایندم نشد چون بازم فکر می کردم که این کار شدنی نیست و نمی خواستم بیشتر از این پیش برم و طوری بهش دل ببندم که جدایی از اون برام سخت بشه.
نمی دونم یک ماه یا بیشتر گذشت و یک روز شازده دوباره در خونه ی ما رو زد و این بار با صوفیا اومده بودن و لب های خندون با خبری نا خوشایند برای من و فخرالزمان و از همه بیشتر برای ننجون که دنیا براش تموم شد .
بمانی با دیدن شازده فریادی از شادی کشید و ذوق زده خودشو بهش رسوند،شازده طبق معمول اول اونو بغل کرد و و در حالیکه گونه هاشو می بوسید بدون مقدمه گفت : فخرالزمان بابا آماده شو پس فردا باید بریم .همه با هم پرسیدیم کجا ؟
بمانی رو گذاشت زمین و گفت شماها هنوز نتونستین یک دست صندلی برای این خونه بگیرین ؟ آدم نمی دونه کجا بشینه،اما صوفیا خودشو زیر کرسی جا کرد و گفت : پدرت داره تو رو می بره لندن،فخرالزمان گفت : پدر کجا ؟صوفیا چی میگه ؟
گفت : تو باید مدتی از اینجا دور باشی ، خودم همه کارات رو کردم و حتی بلیط هم گرفتم منم باهات میام تا اونجا خاطرم از بابت تو و بچه ها راحت بشه،تو فقط اینجا هر کاری داری انجام بده که چند سالی نمی تونی برگردی ،می خوام بری درس بخونی ، از این محیط هم دور بشی.
و اونقدر این حرف ها رو با خونسردی می زد که انگار می خواست اونو ببره باغ و برگردونه ،
فخرالزمان با اعتراض گفت : پدر داری شوخی می کنی؟ شما این کارو با من نمی کنی !
شازده گفت : چه شوخی دارم با تو بکنم ؟کلی دوندگی کردم تا تونستم کارای رفتن تو رو انجام بدم ، دیگه نمی خوام بدبختی تو رو ببینم ، برو درس بخون و بیا ،اونوقت می فهمی من چرا این کارو کردم.
دارم بهت خوبی می کنم متوجه نیستی ؟
گفت : باورم نمیشه، اصلاً منو آدم حساب نمی کنین ؟نظر من براتون مهم نیست ؟ احساس من و اینکه دلم می خواد برم یا نه ؟
گفت : دِ آخه درد من همینه تو اگر می فهمیدی اگر شعور داشتی ازت می پرسیدم، ولی می دونستم که تو صلاح خودت رو نمی دونی ؛ اگر نمی افتادی دنبال اون مرتیکه من این کارو نمی کردم ، تو دیگه صلاح نیست توی این شهر بمونی.
گفت : پس ای سودا چی ؟ حساب اونو نکردین ؟ تنهاش بزارم و برم ؟ ننجون چی فکر اونو نکردین ؟
مدرسه ای که با هزار زحمت بازش کردیم چی ؟
همینطوری روی هوا ولش کنم ؟آخه چرا با من این کارو می کنین ؟ شما دستور بدین من اجرا کنم؟ بیا و برو ؟ پاشو ، بشین ، به خدا بمیرم دیگه از این زندگی خلاص بشم ، من نمی خوام برم .
شازده گفت : تو میری حرف اضافه هم نمی زنی ،برای مدرسه هم یک فکرای کردم ، خیالت راحت باشه.
توفعلاً برو اونجا از این منجلابی که توش افتادی خلاص بشی ، من نمی زارم مدرسه از دست شما ها بیرون بره ؛ای سودا دختر عاقلیه می دونه من چرا دارم این کار رو می کنم ،بعداها می فهمین من براتون چیکار کردم و ازم ممنون میشین.
زیاد چیزی با خودت بر ندار هم برات خونه گرفتم هم همه چیز رو اونجا براتون مهیا می کنم ،ننجون شروع کرد به گریه کردن و گفت : دستت درد نکنه شازده دوباره می خوای فخرالزمان رو از من جدا کنی ؟ فکر منه پیرزن رو نکردی ؟
اما شازده بلند خندید و گفت : فکر تو رو کردم که ای سودا رو نبردم.
اما قلب من داشت از جاش کنده می شد وجودم آتیش گرفته بود و خدا می دونه چقدر فخرالزمان و بچه هاشو دوست داشتم.
شازده حرفاشو زد و با صوفیا که بیشتر اوقات مثل مجسمه همراه اون بود و حرفی نمی زد رفت و ما رو با یک دنیا غم به حال خودمون رها کرد،دلم داشت از غصه می ترکید ، خدای من اگر اون بره من دیگه اینجا چیکار دارم ؟ اصلاً بدون فخرالزمان چطور زندگی کنم ؟ مدرسه چی میشه ؟ اون مدیر بود و من نمی تونستم به خاطر نداشتن دیپلم جای اونو بگیرم و هزار فکر دیگه که مثل خوره افتاده بود به جونم ولی نمی خواستم حرفی بزنم که فخرالزمان بیشتر از این ناراحت بشه ، چون حس می کردم خودش داره داغون میشه ،اون علاوه بر اینکه به فکر من و مدرسه بود برای جمشید هم نگران بود و دلش نمی اومد اینطور بی خبر بره فرنگ .
و اونشب رو من و فخرالزمان و ننجون کنار هم نشستیم و تا خود صبح گریه کردیم ،پیرزن از هر دوی ما بدتر بود ، فخرالزمان می گفت : می دونم اگر بازم اعتراض کنم فایده ای نداره وقتی پدر تصمیم به کاری می گیره کسی نمی تونه جلوی اون کارو بگیره .
دو روزی سخت و طاقت فرسا به ما گذشت ، مدام همدیگر رو بغل می کردیم و اشک می ریختیم در واقع این من بودم که از همه بیشتر غصه می خوردم ،سرگردون بودم و نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد ، تا اینکه وقت رفتن رسید ،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب شد
✨دلها به فردا امیدوار شد؛
🌙چشم ها پر از خواب شد،
✨همه میگویند که
🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد
✨ اما من می گویم:
🌙زندگی هر چه که هست،
✨جریان دارد؛
🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی
✨می کند، امید هست؛
🌙فردا روشن است؛
شبتان آرام، فردایتان روشن . .🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح زیبای🌸
بهاری تون بخیر و شادی🌿
روز تون سراسر مهر و نیڪبختی🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادوپنج
صبح خیلی زود قبل از روشن شدن هوا شازده اومد تا اونا رو با خودش ببره ،نزاکت خانم و ننجون با دلی خون وسایل اونا رو گذاشتن توی ماشین و از زیر قران رد کردن ،
شازده همینطور که جهانگیر خواب رو توی بغلش گرفته بود هولکی به من گفت :ای سودا مراقب خودت و ننجون باش گاهی به صوفیا سر بزن تا من برگردم،نگران مدرسه هم نباش ، من گفتم تو امسال دیپلم می گیری بهت یک فرصت بدن تا مدرکت رو بهشون تحویل بدی ، تا آخر امسال تو مدیر مدرسه می مونی بعدش دیگه دست توست ،سبیل ده نفر رو چرب کردم تا موقتاً تو مدیر مدرسه باشی و کسی رو نزارن بالای سرت.
گفتم : ولی من تازه امسال سیکل اول رو می گیرم .
گفت :خب بقیه اش رو بخون متفرقه امتحان بده ، فردا برات یک ناظم می فرستن .
گفتم : نمی تونم شازده از عهده اش بر نمیام .
گفت : خودت می دونی ، تا آخر امسال فرصت داری وگرنه باید توی مدرسه ای که خودت درست کردی ناظم بمونی .
از رفتن فخرالزمان اونقدر ناراحت بودم که دیگه حرفی نزدم و نمی دونم موقع خداحافظی چقدر همدیگر رو بغل کردیم و اشک ریختیم ،
ولی اینو می دونم که وقتی ماشین دور شد من از حال رفتم و همون جا جلوی در افتادم و با اینکه حال ننجون از من بدتر بود با نزاکت خانم منو بردن توی ساختمون.
روزگارم سیاه شده بود مگه می شد جای خالی فخرالزمان و بچه ها رو توی خونه تحمل کرد ؟یک هفته ای به این منوال گذشت،ننجون که زبون بسته بود رغبتی به حرف زدن نداشت و حتی بمانی هم نمی تونست جای خالی اونا رو تحمل کنه مدام انگشتش رو طرف در می گرفت و در حالیکه چشم هاش پر از اشک می شد می گفت خاله بیاد ،جانی ، شیرا ، بیاد .
حتی اسد هم غمگین بود و دیگه از اون شیرین زبونی هاش خبری نبود.
مدام با خودم حرف می زدم ، ای سودا بسه دیگه به خودت بیا، تا تو خوب نشی هیچکدوم حالشون خوب نمیشه ، دیگه کاریه که شده ، تو اون همه سختی ها رو تحمل کردی ، مرگ آتا و تکین ، کشته شدن ایلخان ، دوری از آنا ؛ حالا این که بدتر از اونا نیست بازم به خاطر بمانی و ننجون تحمل کن نزار غصه بخورن .
از طرفی هم حال بد و بی حوصلگی که داشتم توی مدرسه هم اثر گذاشته بود تنهایی مدرسه رو اداره می کردم و هنوز ناظمی نفرستاده بودن و همه چیز بهم ریخته بود ،چند بار به اداره سر زدم گفتن هنوز کسی رو پیدا نکردن و مجبور شدم از ادی بخوام چند روزی کمک کنه.
نمی دونم حالم رو در اون زمان چطور براتون بگم ، من در حالیکه توانی برام نمونده بود باید سر پا می شدم و چون زنده بودم زندگی می کردم.
یکماه گذشت اوایل دی ماه بود و یک زمستون سرد و پر از برف و یخبندون کار منو سخت تر کرده بود ، اما دیگه همه چیز افتاده بود روی روال عادی .
خب چون من قبلاً هم بیشتر کارای مدرسه رو خودم انجام می دادم مشکلی نداشتم ؛ ادی که حالا کاملا فارسی یاد گرفته بود خیلی خوب به کارا می رسید پس رسما تقاضا دادم و ادی شد ناظم مدرسه ؛و اون زمان این کارا زیاد سخت نبود چون نیروی تحصیل کرده خیلی کم بود .
سکینه خانم و دختراش هم نعمتی بزرگی برای من به حساب میومدن ، تابالاخره اوضاع مدرسه روبراه شد ، اون زمان اغلب بخاری ها ذغال سنگی بودن و تازه بخاری های نفتی اومده بود که ما برای چند کلاس گرفته بودیم ،
خب تهیه سوخت برای مدرسه و خونه یکی از کارای سختی بود که من باید ماهی دوبار انجامش می دادم .
و با این همه خستگی از کار روزانه درس هم می خوندم ، چون دیگه متفرقه ثبت نام کرده بودم و چاره ای نداشتم جز اینکه به هر سختی بود مطالب اون کتاب ها رو یاد می گرفتم ، تا بتونم مدرسه رو از دست ندم.
شب ها از خستگی نای حرف زدن نداشتم ولی سعی می کردم این خستگی رو به خونه انتقال ندم ، هوای ننجون رو داشتم که اون روزا از پا درد و کمر درد می نالید و اغلب بد خلق بود.
بمانی بشدت با رفتن فخرالزمان و بچه ها به من و محبت من احتیاج داشت و شاید باور نکنین تنها کسی که می فهمید من چه حالی دارم اسد بود ،اتاقی رو که از دو اتاق تو در توی ما جدا بود برای اون در نظر گرفته بودیم و به خاطر اینکه ننجون نزاکت راحت باشن همیشه توی همون اتاق بود فقط موقع ناهار و شام میومد پیش ما و خودشو جا می کرد زیر کرسی و دلش نمی خواست بره .
گاهی دلداریم می داد و با همون زبون شیرینش منو به خنده وامی داشت، شب ها بعد از اینکه بمانی رو می خوابونم دیگه زیر کرسی نمی نشستم تا خوابم نگیره و درس بخونم اسد لای در رو باز می کرد و می پرسید مامان بیام ؟ و کتاب هاشو میاورد و کنار من می نشست و پا به پای من بیدار می موند تا خوابم نگیره ،جملاتی رو که می خوندم اون برام تکرار می کرد تا حفظ بشم.
یکشب که داشتم درس می خوندم کلافه شدم و مداد رو کوبیدم روی دفتر و سرمو با بی تابی تکون داد ، اسد از جا پرید و هراسون پرسید مامان ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادوشش
چی شده مریض شدی ؟ درد داری ؟ با خودم فکر کردم واقعاً کجام درد می کنه ؟
از بی کسی و بی همدمی گریه ام گرفته بود بی اختیار به اسد گفتم : دیگه نمی تونم ،کشش ندارم، دارم از پا میفتم و دلم می خواد برم یک جا چند روز بخوابم و هیچ کس کاری به کارم نداشته باشه .من واقعا نمی تونم از عهده اش بر بیام ، شدنی نیست.
گفت : مامان من کمکت می کنم ،من قبلاً هم کارای سنگین کردم ، به خدا می تونم ، بهش نگاه کردم و پرسیدم: مثلاً تو چه کار سنگینی انجام دادی ؟
گفت : توی بازار بار بری می کردم ، عصر ها هم می رفتم خونه ی مش باقر و باهاش خونه به خونه سر می زدیم وظرف های مردم رو پر از آب می کردم و می بردم توی مطبخ و برای این کارم مش باقر فقط بهم جای خواب می داد و شام و صبح ها هم می رفتم بازار و هر چی گیرم میومد می خوردم.
گفتم : تو با اون همه لاغری چطوری بار می بردی ؟
خندید و گفت : همین دیگه کارم سنگین بود و قاه قاه خندید.
گفتم :هیس الان بیدار میشن...
آروم گفت : ولی توی اون روزای سخت از خدا می خواستم که یک مامان بهم بده ،یک کسی که شب ها سرمو بزارم روی پاشو بهم محبت کنه به مولا قسم می دونستم بهم میده ؛ همیشه منتظرت بودم ؛ وقتی زیر تانکر آب افتاده بودم و اومدی بالای سرم فهمیدم خودتی که اومدی .
گفتم : قربونت برم عزیزم حالا منم که مامان خوبی برات نیستم ،اونقدر خودمو گرفتار کردم که درست نمی تونم از شما ها مراقبت کنم .
گفت : مامان ؟ بزاربیام مدرسه بهت کمک کنم تا وقتی امتحان میدی و قبول میشی هر کاری داری به من بگو .
گفتم : اسد جان با شبی دوساعت درس خوندن بدون کلاس من نمی تونم قبول بشم بی خودی دارم تلاش می کنم ،تو درس خودت رو بخون من اینطوری راضی ترم ،توی خونه به نزاکت خانم کمک کن و مراقب بمانی باش همنیم کمک بزرگی برای من هست .
گفت , دِکی !!ما چی میگیم ؟تو چی میگی ؟باید قبول بشی وگرنه دیگه نمی تونی مدیر بمونی،دستی به سرش کشیدم و همینطور که با محبت نگاهش می کردم زیر لب گفتم ای سودا حالا این بچه باید تو رو نصیحت کنه ؟ یعنی اینقدر ناتوان شدی ؟
تا یک روزبرفی و خیلی سرد و یخ بندون قرار بود برای مدرسه ذغال سنگ بیارن ،ظهر شد من و اَدی بچه ها رو همراه معلم هاشون فرستادیم رفتن ؛ ولی هنوز بار ذغال سنگ نرسیده بود .
اَدی گفت : می خوای تو برو من هستم .
گفتم نه نگار هم خسته شده خودم می مونم تا بیاد یکم هم به کارا رسیدگی می کنم .وقتی اون رفت سکینه خانم و دختراش رفتن بالا تا کلاس ها رو تمیز کنن،منم پشت پنجره ی حوضخونه ایستاده بودم و چشمم به در حیاط بود که اگر بار اومد فورا تحویل بگیرم و برم ، همه چیز و همه جا یخ زده بود درست مثل دل من ،حتی دیگه قدرت فکر کردن به آینده رو نداشتم و این باور در من رشد کرده بود که هر کس رو دوست دارم از دست میدم و این فکر غلط داشت منو تبدیل به یک آدم ناامید و افسرده می کرد، برف آروم آروم روی شاخه های قندیل بسته درخت ها می نشست .
از دو طرف بازوهامو گرفتم و فشار دادم این کار همیشه برای من یک جور دلداری به خود بودو بهم آرامش می داد ،یک مرتبه در باز شد و علیرضا رو دیدم که وارد حیاط شد از جام تکون نخوردم .اما به شدت منقلب شدم ، بلند صدا زد : ببخشید کسی اینجا نیست ؟ آی !!کسی نیست ؟
صدای سکینه خانم رو از بالای سرم شنیدم که گفت با کی کار دارین ؟
علیرضا گفت : با خانم قره خانلو ،هستن ؟
گفت : برین زیر زمین دفتر اونجاست .
نفسم به شماره افتاده بود ،در حالیکه تمام بدبختیهام به یک باره اومد جلوی چشمم و اینکه حق نداشتم کسی رو دوست داشته باشم ،اینکه ملک خانم رو باعث رفتن فخرالزمان و مانع میون خودم و علیرضا می دونستم حالم رو بدتر کرد .
علیرضا چند ضربه زد به در زیر زمین و گفت یا الله ،اجازه هست ؟دو قدم رفتم عقب ،سرشو از لای در وارد کرد و صدا کرد ای سودا ؟
و منو دید ،عصبی و وحشت زده ،مثل اینکه اختیارم رو از کف داد بودم .دوقدم دیگه رفتم عقب ،وقتی دید کسی توی حوضخونه نیست وارد شد و در رو بست و گفت سلام ،داد زدم اومدی اینجا چیکار کنی ؟! برو راحتم بزار، گمشو.
از اینجا برو دیگه نمی خوام ببینمت .
گفت : ای سودا به خدا مرخصی نداشتم ،بالاخره تموم شد ،الانم به خاطر سرما کار رو تعطیل کردن ،بهت که گفتم دارم پول جمع می کنم .
گفتم بهت میگم گمشو .ولم کن، از جون من چی می خوای ؟ دیگه نمی خوام ببینمت ..برو ..تنهام بزار !
با التماس و حالتی پریشون گفت : تو رو خدا اینطوری نکن ،تو چرا اینقدر ناراحتی ؟ مگه من چیکار کردم ؟
از چی این همه بهم ریختی ،با مشت زدم روی پام و چنگ انداختم گوشت پامو گرفتم فریاد زدم ،نمی خوام دیگه هیچی نمی خوام هیچکس رو نمی خوام همه تون برین گمشین ،خسته شدم ،خسته ام ،ولم کنین ..دیگه تحمل ندارم...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادوهفت
اومدجلو و گفت : عزیزم ..قربونت برم من ولت نمی کنم هیچوقت ..تموم شد روزای سخت تموم شد ..
و همینطور که من با بی قراری گریه می کردم، ادامه داد ..گوش کن فدات بشم برات خبرای خوبی آوردم ..دیگه یک لحظه ازت جدا نمیشم ، گوش کن.
اختیار از دستم خارج شده بود گفتم : بهت میگم ولم کن، نه خودتو می خوام نه خبر خوبتو ،فقط تنهام بزار ! علیرضا خواهش می کنم برو و دیگه دور و بر من پیدات نشه ،تو رو به هر چی می پرستی قسمت میدم دست از سر من بردار .
گفت : باشه عزیزم، باشه، تو آروم باش با هم حرف بزنیم ،نمی فهمم تو چرا اینطوری شدی ، کسی چیزی بهت گفته ؟
بهت قول میدم هرکاری تو خواستی می کنم فقط حرفهای منو گوش کن ، داد زدم بهت میگم از اینجا برو چرا نمی فهمی ؟ نمی خوام ،تو رو نمی خوام .
سکینه خانم با خاک انداز و دختراش با جارو که رو به هوا بلند کرده بودن سراسیمه اومدن پایین و می خواستن حمله کنن به علیرضا ،
دستم رو گرفتم طرف سکینه خانم که جلو نیاد اما خودم حالت حمله داشتم و گفتم : دیگه نمی خوام برام درد سر درست کنی ، نه خودت و نه خانواده ات،برو به ملک خانم بگو خیالت راحت شد ؟ بگو رفتن فخرالزمان چه سودی براتون داشت ؟
الان خوشحالین که من و بچه ام و ننجون داریم از دوری اونا دق می کنیم ؟ بهش بگو دستت درد نکنه ، ولی دنیا همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه ،یک روزی من این کارشو تلافی می کنم ،خودتون هم می دونین که وقتی ای سودا حرفی می زنه پای حرفش می ایسته ،با درموندگی گفت : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی مادرم دوباره چیکار کرده ؟ جیغ کشیدم ! بهت میگم گمشو چرا نمی فهمی ؟
علیرضا دستشو کوبید بهم و گفت : باشه میرم ببینم چی شده تو که حرفی نمی زنی ، ولی خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن .
گفتم : برو و دیگه این طرفا پیدات نشه ،
با سرعت از پله ها رفت بالا و گفت : حسابشون رو می رسم ،اما دوباره برگشت و گفت : تو حالت بده دلم طاقت نمیاره بزار برسونمت خونه هوا سرده.
گفتم : مگه همیشه تو هستی ؟ تا حالا چیکار می کردم بعد از این همه می کنم ،تو فقط برو و دیگه سراغ من نیا ،در همون موقع بار ذغال سنگ رو آوردن و من که هق و هق گریه می کردم و بدنم می لرزید نمی تونستم برم بیرون.
سکینه خانم گفت : خانم اون مرد کی بود ؟
گفتم : آشناس نگران نباش خودم از پسش بر میام و قبل از اینکه من خودمو جمع و جور و کنم برم ذغال سنگ ها رو تحویل بگیرم ،
از همون جا دیدم که علیرضا داره این کارو می کنه ،ایستاد تا گونی ها رو بردن به ذغال خونه ی گوشه ی حیاط و پولشم خودش حساب کرد و ازدر رفت بیرون ،خیلی دلم براش می سوخت ، دلم می خواست فریاد می زدم نرو ،تو به حرف من گوش نکن ،تنهام نزار ، ولی واقعاً دیگه نه تحمل کارای ملک خانم رو داشتم و نه حوصله سر و کله زدن برای کاری که خودمم فکر می کردم اشتباهه.
همینطور که کیفم رو بر می داشتم گفتم : با هر سه تای شما هستم این چیزی که امروز دیدن همین جا بین خودمون میمونه ،سکینه خانم اگر بشنوم به کسی گفتین و جایی درز کرده یک ساعتم نمی زارم اینجا کار کنین .
سکینه خانم تا اون موقع ندیده بود که من باهاش اینطوری حرف بزنم. گفت : نه خانم ما غلط بکنیم ، زبونم لال ، زبونم لال مگه تا حالا حرف جایی بردی و آوردیم ؟
نگاهی بهش کردم و گفتم : ببخشید ،نمی خواستم باهات اینطوری حرف بزنم ، ولی حتما می فهمی که چقدر حالم بده ، اون مرد مدتیه خواستگار منه همین، بیچاره گناهی نداره، نمی خوام زنش بشم تا براش درد سر نباشم .
شماها برین به کارتون برسین الان شب میشه ؛مدتی کنار بخاری نشستم تا مطمئن بشم علیرضا رفته ، از مدرسه که بیرون اومدم هوا داشت تاریک میشد و هنوز برف میومد،تند نبود انگار دونه هاش میل زیادی به زمین نشستن نداشتن ، به اطراف نگاه کردم، شاید امیدوار بودم علیرضا نرفته باشه و شایدم از اینکه اون نبود آروم شدم ، نمی دونم، اصلاً تازگی ها خودمم نمی دونستم چی می خوام چه چیزی ممکنه دوباره خنده روی لبم بیاره،
دستهامو کردم توی جیب پالتوم و کلاهم رو کشیدم پایین تر ،اما بازم سوز سرد به صورتم می خورد ، فقط اشک هام صورتم رو گرم می کرد.
و اونقدر در فکر بودم و افسرده که تمام اون راه رو پیاده رفتم تا خونه ،اسد در رو برام باز کرد و با خوشحالی گفت : مامان شازده برگشته ، خاله برات نامه داده ، بدو ، تو گریه کردی ؟ چی شده دوباره ؟
گفتم : نه از سرما چشمم آب اومده ،تو از کجا فهمیدی شازده اومده ؟خودش اومد بود ؟
گفت: نه راننده اش خبر آورد با ننجون حرف زد و رفت .
ننجون نشسته بود زیر کرسی و همه ی چیزایی رو که فخرالزمان برای ما فرستاده بود روی کرسی روی هم تلنبار کرده بود و بهش نگاه می کرد ،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادوهشت
انگار لابلای اونا دنبال رد پایی از فخرالزمان می گشت ،با افسوس گفت : آخه این وقت اومدنه ؟ چشممون به این در خشک شد، حکماً ناهار هم نخوردی،گفتم : هوا زود تاریک میشه ، خب شنیدم شازده اومده .
گفت : بیا ننه ببین بچه ام چقدر مهربونه ،ما رو یادش نرفته .بیا ببین چه لباسهایی برای تو و بمانی فرستاده ،کنارش نشستم و احساس کردم نیاز شدیدی به دلداری داره ،همینطور که بمانی رو روی پام گرفته بودم دست انداختم گردنشو و گفتم بهت قول میدم به همین زودی ها برگرده قربونتون برم یک وقت غصه نخوری ها اگر نیومد خودم شما رو می برم اونجا ،منم مثل شما طاقت دوری اونو ندارم ،خب بگو ببینم برای شما چی آورده ؟ نزاکت خانم همینطور که چایی رو میذاشت جلوی من گفت : خدا خیرش بده برای همه ی ما یک چیزایی فرستاده.
گفتم: ننجون نامه ی من کو ؟
دست کرد زیر تشک و اونو داد به من و گفت بلند بخون ننه ،بزار همه گوش کنیم.
نوشته بود : خواهرم، دوستم، مونسم ای سودای عزیزم سلام امیدوارم حالتون خوب باشه اگر از احولات ما هم خواسته باشین خدا رو شکر من و جهانگیر و اردشیر هم خوب هستیم و ملالی نداریم به جز دوری شما،
از دلتنگی هام برای شما ها بگم، یا دوری از وطن ،با اینکه اینجا همه جیز خوبه و روبراهه بازم دلم پیش شماهاست، خوش بحالتون که دور هم هستین ،کار دانشگاهم هنوز درست نشده اما قراره به زودی بهم خبر بدن ،ما اینجا چند تا عکس انداختیم ولی هنوز چاپ نکردیم وقتی آماده شد اونا رو برات پست می کنم ،راستی ننجون چطوره ؟ انشالله که حالش خوب باشه بهش بگو منتظرم باش بر می گردم فخرالزمان کسی نیست که مادرشو فراموش کنه خیلی دوستش دارم و دلم براش تنگ شده ،نزاکت خانم هم همینطور زحمت منو زیاد کشیده قدرشو بدون که من ندونستم، چرا وقتی آدم های خوب کنارمون هستن متوجه ی اونا نمیشیم .
نزاکت خانم همیشه مثل یک فرشته بدون صدا و ادعا از من مراقبت کرد و بعدم بچه هام و من هیچ وقت اونطور که باید قدرشو ندونستم ،ازت می خوام بیشتر بهش توجه کنی تا یک روز مثل من پشیمون نباشی ، حالا میرم سر اصل مطلب ،بمانی نفس من، خدا می دونه که روزی نیست یادش نیفتم و گریه ام نگیره ، اگر دوری هر کدوم از شما ها رو بتونم تحمل کنم بمانی رو نمی تونم،از قول من اون لپ های قرمزش رو چندین بار ببوس ،یک طوری که من اینجا صداشو بشنوم.
راستی پدر طلاق منو از جمشید گرفت ، هفته ی پیش وکیل مون خبر داد، واقعیتشو بخوای خیلی بهت احتیاج داشتم و چند روزی هم خواب و خوراکم گریه بود ولی خوب کاری از دستم بر نمی اومد، اما فکر می کنم پدر بد منو نمی خواد و شایدم حق داشته باشه.
زیاده عرضی ندارم فقط به آدرسی که پشت نامه نوشتم برام نامه بنویس از اوضاع مدرسه و اینکه تونستی درس بخونی یا نه ،ولی من مطمئن هستم که تو حتماً حتماً حتماً امسال دیپلم می گیری مدیر اون مدرسه میشی ، ولی یادت باشه وقتی برگشتم من باید مدیر باشم ، شایدم دبیرستان باز کردیم،
به امید دیدار جانم فدایت باقی بقایت، جواب نامه فوری ،فوری
نامه که تموم شد ننجون اشک هاشو با گوشه ی چارقدش پاک کرد و گفت : شازده پیغام فرستاده فردا بری یک سر بهش بزنی ،مثل اینکه کارت داره.
لباس عوض کردم و زیرکرسی دراز کشیدم،ننجون گفت : پاشو یک چیزی بخور ناهارم نخوردی،گفتم : باشه یکم بخوابم خستگیم در بره بلند میشم ، باید درس بخونم،اما خوابیدن همان و تب و لرز کردن همان و می تونم بگم این اولین باری بود که به اون شدت تب کرده بودم ،زنان قشقایی قوی هستن و به این زودی ها مریض نمیشن ، منم همینطور بودم و این بار معلوم بود که دیگه دارم از پا در میام اون شب تا صبح چیزی نفهمیدم وقتی هوا روشن شد دیدم بازم نمی تونم از جام تکون بخورم ،
از اسد خواستم بره مدرسه و به اَدی سفارش کنه که اون روز مدرسه رو بگردونه.
و تمام روز رو خوابیدم و خب نتونستم برم خونه ی شازده ،فقط هر چی ننجون و نزاکت خانم جوشونده درست می کردن می خورم که زود تر خوب بشم و دوباره هنوز سرم به بالش نرسیده بود خوابم می برد...
روز بعد جمعه بود و حالم کمی بهتر شده بود اما هنوز تب داشتم و تا نزدیک ظهر از رختخواب بیرون نرفتم ، تا اینکه صدای ننجون رو شنیدم که در حالیکه منو تکون می داد صدام می کرد : ای سودا ؟ ای سودا ننه پاشو مهمون داریم ، پاشو ننه ،به زحمت لای چشمم رو باز کرد و پرسیدم شازده اومدن ؟
گفت : نه ،پاشو خودت ببین ،صدای ملک خانم رو شنیدم که گفت : ناراحتش نکن.
از جام پریدم و نشستم، تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که اون اومده دعوا و باز اختیار از دستم خارج شد و گفتم : آخ ! چرا دست از سرم بر نمی دارین ! تو رو به اون خدا ولم کنین علیرضا بهتون نگفت زدم بیرونش کردم ؟ حالا دلتون خنک شد ؟ پس چرا دوباره اومدین سراغ من ؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدوهشتادونه
خواهش می کنم از اینجا برین من دیگه طاقت حرف و سخن های احمقانه رو ندارم ،ننجون بازوی منو محکم گرفت و فشار داد و آروم گفت ملک خانم می خواد باهات حرف بزنه ، زبون به دهن بگیر ، ملک خانم نزدیک من نشست زیر کرسی و در حالیکه یک لبخند زورکی روی لب داشت...
گفت : خدا بد نده ، آدم با کسی که اومده عیادت اینطوری رفتار نمی کنه ، تو دیگه خانم مدیر یک مدرسه ی به نام توی تهرون هستی نباید با بزرگترت اینطوری بر خورد کنی .
گفتم : آخه من این لحن ملایم شما رو می شناسم و می دونم شما برای چی اومدین اینجا ، ولی بازم دارین اشتباه می کنین ، من به پسر شما کاری ندارم ، والله ندارم ،بلند و صدا دار خندید طوری که دندون هاش پیدا شده بود و گفت : اوووو چقدر لفتش میدی ، یک کلام بگو زن پسر من و عروسم میشی ، اومدم ازت بپرسم و وقت بگیرم برای خواستگاری .
گفتم : اینم بازی جدیده ؟ راه انداختین منو امتحان کنین ؟
نه اولاً من نمی خوام زن کسی باشم دوم اینکه اگر زن هر کس بشم زن پسر شما نمیشم.
اینو گفتم و با دو دست صورتم رو گرفتم ،ملک خانم گفت : تو یک چای بخور گلوت تازه بشه من از اول برات تعریف می کنم .
گفتم : ببخشید توهین نباشه نمی خوام چیزی بشنوم.
گفت : حق داری نباید یک مرتبه این حرف رو می زدم ،اما می خواستم آروم بشی،ننجون گفت : آره شما همونی که برای من گفتین بهش بگین.
از حرف ننجون و حالتی که ملک خانم داشت متوجه شدم یک مکالمه ی طولانی در پیش دارم .
گفتم : ببخشید من الان میام و از جام بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم و پالتومو پوشیدم ویک شال پیچیدم دور سرمو و از اتاق رفتم بیرون ،صدای ننجون رو شنیدم که گفت توی مطبخ صورتت رو نشور بیا اینجا آب می ریزم روی دستت.
اما من مدتی توی مطبخ ایستادم صورتم رو شستم و خشک کردم،فرصت می خواستم تا خودمو جمع و جور کنم و این بار جوابی بهش بدم که دیگه هرگز مزاحم من نشن،وقتی برگشتم دیدم ملک خانم بمانی رو گرفته روی پاشو داره باهاش حرف می زنه ،اسد رو صدا کردم و گفتم : بمانی رو ببر اون اتاق با هم بازی کنین ،ملک خانم با دلسوزی گفت : داری می لرزی یک چایی بخور حالت بهتر بشه .
گفتم : بیرون سرد بود برای اونه ،بعدم به خدا من خودم هزار تا گرفتاری دارم نمی تونم هر روز با شما و پسرتون سر و کله بزنم ،خودتون انصافا بگین چقدر باعث رنجش من شدین ؟ نیومدین توی مدرسه و بهتون قول ندادم ؟ پس دیگه چی می خواین از جونم ؟
گفت : گوش کن ببین چی میگم ، اینقدر عجول نباش ، اگر دیروز رفته بودی خونه ی شازده خودش بهت می گفت ، ولی متاسفانه مریض شدی ،شازده هم مهمون داره و نمی تونست بیاد اینجا ، فامیل های صوفیا از روسیه اومدن ، فکر کردم که خودم بیام و باهات حرف بزنم ،
البته می شد سر فرصت ، اما یک نفر اینجا دم در توی ماشین نشسته که اصلاً طاقت نداره و نمی تونست صبر کنه ،راست و حسینی می خوام باهات حرف بزنم ،علیرضا خیلی خاطر تو رو می خواد ، من قبلاً راضی نبودم و دلیلشو خودت می دونی ،
حرف مردم ، نمیشه جلوی دهن مردم رو گرفت.
وگرنه تو هم خانمی هم خوشگلی و هم اصل و نسب داری و علیرضا هم دست بر دار تو نیست ،خب با خودم حساب و کتاب کردم و دیدم تو واقعاً دختر خوبی هستی و زن خوبی برای علیرضا میشی ،منم دیگه نمی خوام ماجرای احمد دوباره تکرار بشه ،منتظر بودم شازده برگرده و بیام خواستگاریت ،اما مثل اینکه پریروز بد جوری بچه ام رو از مدرسه بیرون کردی !
گفتم : شما فکر کردین مشکل ازدواج من با علیرضا فقط شما هستین ؟ نه ملک خانم دنیای من دور سر خودم می چرخه.
اگر چیزی رو بخوام بدستش میارم منم باهاتون رو راست حرف می زنم ، از دروغ و کلک خوشم نمیاد برای شما هم نمی خوام ناز و ادا در بیارم ،من نمی تونم با علیرضا ازدواج کنم چون دوستش دارم نمی خوام توی زندگیم باشه .
حیرت زده به من نگاه کرد و گفت : وا ؟ این دیگه چه جورشه ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ خودتم می دونی علیرضا ول کن تو نیست .
گفتم : شما بهش بگین من قبول نمی کنم ،برای خودم برنامه دارم و شاید برگردم پیش مادرم ولی زن اون نمیشم ، به خودشم گفتم ، اگر همچین قصدی داشتم بلد بودم شما رو خیلی پیش از این ها راضی کنم .
گفت : خب مشکلت چیه ؟اگر دوستش داری و خاطرشو می خوای چرا جواب رد میدی ؟ اگر از بابت منه که بهت قول میدم مثل دختر خودم باهات رفتار کنم ،اذیتت نمی کنم من اینطور آدمی نیستم،سر فخرالزمان هم به خدا ما رو بد جوری اذیت کردن ،همه ی کارامون رو کرده بودیم یک مرتبه شازده زد زیرش و پاشو کرد توی یک کفش که دختر نمیدم ، چشمم ترسیده ، من فقط دوتا پسر دارم اون که مال احمد از این مملکت رفت که دیگه چشمش به فخرالزمان نیفته ، اینم از علیرضا ، تو رو به اون قران قسمت میدم تو دیگه ما رو اذیت نکن .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونود
گفتم : ملک خانم والله تعارف نمی کنم، خب اینم نمیشه که شما بیای اینجا هر روز یک چیزی بگین ،همین دوماه پیش نیومدین و از من خواستین که با علیرضا کاری نداشته باشم !؟ حالا اومدین میگین زن اون بشم؟
آخه نمی فهمم مگه من آدم نیستم شما بگی نشو بگم چشم بگین حالا راضی شدم بیا زن پسرم بشو؟ این درسته ؟نه ! اینطوری نیست . من بهتون قول دادم و سر قولم هم می مونم ، این موضوع رو هم با ازدواج فخرالزمان و آقا احمد قاطی نکنین،اونجا شما مخالفتی نداشتین اما حالا به اجبار علیرضا اومدین جلو .
گفت : نه به فاطمه ی زهرا الان خودمم راضیم وگرنه اون نمی تونست منو به زور بیاره .
گفتم : آخ ،آخ ، ببخشید من تب دارم و زیاد نمی تونم بشینم ولی خودتون هم قبول دارین که بهتون سخت گرفت ، خونه نیومد و پاشو کرد توی یک کفش تا شما رو راضی کرد، هم من می دونم هم شما می دونین؛ برای چی باید خودمون رو گول بزنیم ؟
اصلاً بندازین گردن من و بگین گفته نمی خوام ،دیگه به شما کاری نداره ، اجازه میدین من دراز بکشم ؟ببخشید حالم اصلاً خوب نیست و سرمو بردم زیر لحاف تا بغضی که داشت منو خفه می کرد نبینه.
خب خودم فکر می کنم همون زمان هم من عاشق علیرضا شده بودم، چون قسمت بزرگی از فکر منو همیشه به خودش مشفول می کرد ، اما اون ترس لعنتی از دست دادن باعث می شد ازش دوری کنم ، دیگه تحمل این یکی رو نداشتم و از طرفی می دونستم که شازده با این کار مخالفه و دلش نمی خواد من زن علیرضا بشم و نظر اون برام خیلی مهم بود ،همیشه دلم می خواست در مقابل محبت هایی که به من کرده بود احترامشو داشته باشم و خلاف میلش کاری رو انجام ندم.
صدای ملک خانم رو شنیدم که گفت : آره ، آره بخواب تو مریضی ، نمی دونم والله چی بگم ، آدم از دست کارای این بچه ها حیرون می مونه .
ننجون گفت : وقتی برای من تعریف کردین بهتون گفتم که ای سودا کسی نیست که به این راحتی رضایت بده ، چند بارم که اومدی و سر و صدا راه انداختی خودتو سبک کردی ، اگر قسمت باشه من و شما نمی تونیم جلوشو بگیرم، اگرم نباشه بازم از دست ما کاری بر نمیاد ، توکل کن به خدا ،ملک خانم بلند شد و گفت : برم اون بچه توی ماشین از سرما خشک شد ، بمیرم الهی به امیدی اونجا منتظره، حالا چی بهش بگم ؟
ننجون تا دم در اتاق بدرقه اش کرد و من زیر لحاف اشک می ریختم و محکم جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدام در نیاد،اما صبح که از در خونه با اسد بیرون رفتیم ، ماشینش رو دیدم که جلوی در نگه داشته ،
فوراً پیاده شد و با لحن قاطعی گفت : سوارشین ، زود،اسد با خوشحالی به من نگاه کرد و پرسید مامان منم سوار شم ؟
به جای من علیرضا جواب داد و گفت : آره می رسونمت ، بدون اینکه سلام و احوال پرسی کنیم راه افتاد و اول اسد رو که زیاد مدرسه اش دور نبود رسوند و به محض اینکه اون رفت و تنها شدیم ، همینطور که می رفت به طرف مدرسه ی من با حرص و صدای بلند گفت : این رسمش نیست ، تو به من نارو زدی ، با هزار امید و آرزو توی گرما و سرما کار کردم ، دوری تو رو طاقت آوردم تا بتونیم با هم زندیگمون رو بسازیم ، بهم قول دادی، با من اومدی بیرون یعنی راضی بودی ، آخه تو چته ؟ این چه برخورد بدی بود با من کردی ؟
دیشب چرا با عزیزم اون رفتار رو کردی ؟ جواب بده ! چرا ؟خیلی خب باشه منو نمی خوای؟ باید توی چشمم نگاه کنی و بگی ،اما من که می دونم توام منو دوست داری ، چشمت دروغ نمیگه.
از من ناراحتی ؟ چون دیر اومدم ؟دِ حرف بزن منو دیوونه نکن،گفتم : سر من داد نزن، من صدام از تو بلندتره ، خودت می دونی برای کاری که می کنم دلیل دارم ، باور کن به خاطر خودت نمی خوام باهات ازدواج کنم،تو جز محبت و مهربونی با من کاری نکردی یکم ملایم تر شد و گفت : از دست عزیزم ناراحتی ؟ بابام کاری کرده و حرفی زده ؟
گفتم : علیرضا لطفا کشش نده، من به ملک خانم هم گفتم مشکل من شماها نیستن ،
این بار عصبی شد و داد بلندی زد و که چهار ستون بدنم لرزید و گفت : پس چته ؟ چی میگی ؟ حرف حسابت چیه که گاهی قبول می کنی گاهی اینطور مثل سنگ میشی ؟ حرف بزن من باید بدونم تو چرا نمی خوای زن من بشی ؟چرا این همه نظرت رو عوض می کنی ؟
گفتم : می ترسم ، علیرضا می ترسم .
گفت : از چی می ترسی ؟ هر چی باشه من درستش می کنم ،در حالیکه باز به گریه افتاده بودم گفتم : می ترسم توام مثل بقیه ی کسانی که دوستشون دارم از دست بدم ، نمی خوام جزو اونا باشی و دستهامو گذاشتم روی صورتم و با همون حال در مونده گفتم علیرضا من هر کس رو دوست دارم از پیشم میره.
نمی دونم چرا ؟ولی دیگه بهم ثابت شده ، دیدی فخرازمان هم رفت اردشیر و جهانگیر رو هم برد ، هرکس رو دوست دارم خدا ازم می گیره ،با تعجب گفت : حرف های احمقانه چیه می زنی؟ یکبار دیگه ام گفته بودی ولی من باور نمی کنم آدمی مثل تو این همه غلط فکر کنه کی همچین چیزی گفته ؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌙
🌸شب ها آرامشی دارند
✨از جنس خدا
✨پروردگارت همواره
✨با تو همراه است
✨امشب از همان شبهایی ست
✨که برایت یک
✨شب بخیر خدایی آرزو کردم
✨شبتون بخیر 🌙
🌸لحظه هاتون سرشاراز آرامش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃امروزتون قشنگ
☕️🍃میان هزاران دیروز
🌺🍃و میلیونها فـردا
☕️🍃فقط امروز هست
🌺🍃خدایا شکرت
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودویک
و همچین قانونی گذاشته ؟ این حرف تو یعنی اعتقاد نداشتن به خدا، خدا ازم می گیره یعنی چی ؟ خدا مگه اینقدر کوچیکه که بشینه هر کس رو که تو دوست داری ازت بگیره ؟ فکرشو بکن اصلاً این صفت رو به خدا دادن معنی اش چیه ؟
خیلی خب قبول دارم برای تو اتفاقات بدی افتاده و چند نفر رو که دوست داشتی از دست دادی اصلاً این دلیل نمیشه که منم بمیرم،اصلاً از کجا معلوم همه ی این حوادث برای این نبوده که من و تو با هم باشیم ؟ وای باورم نمیشه تو ؟ ای سودا داره این حرف رو می زنه ؟ واقعاً مشکل تو اینه ؟ منو بگو که از دیشب تا حالا هزار تا فکر و خیال به سرم زد ، اینطوری که تو فکر می کنی پس همه ی آدم های دنیا باید همینو بگن چون مرگ و جدایی قسمتی از زندگی ما آدم هاست ، اصلاً کی از آینده خبر داره ؟
اگر به این فکرا ادامه بدی زندگی خودت رو نابود می کنی ، یادت هست می گفتی من غصه هامو از روی سرم می زارم زمین و شادی می کنم ،هر چی در گذشته بود بزار زمین ،بیا دستت رو بده به من و با هم زندگی کنیم ، بهت قول میدم به این زودی ها قصد مردن ندارم ، ولی اگر وقتش رسید ترجیح میدم توی پیش تو باشم،دیگه نمی خوام هیچ حرفی بزنی، شازده امشب مهمون داره، فردا شب میایم خواستگاری تو ، نه دیگه به حرفت گوش می کنم و نه دیگه صبر دارم ، تموم شد، هر چی این موضوع رو کش بدیم بدتر میشه.
گفتم :مگه شازده خبر داره ؟ اون خودش به من گفت که حق ندارم این کارو بکنم ، حالا چی شده می خواد با شماها بیاد خواستگاری ؟
خندید و نگاهی به من کرد و گفت : اون نمی خواد بیاد خواستگاری ما می خوایم تو رو از شازده خواستگاری کنیم اونم موافقه من و بابا رفتیم و باهاشون حرف زدیم .
گفتم : خب چرا اون روز که اومدی مدرسه همینو به من نگفتی ؟ یکی از اون مشکل های من شازده بود و فکر می کردم مخالفه.
گفت : اصلاً تو گذاشتی من حرف بزنم ؟ اومده بودم برات بگم که همه رو راضی کردم و ازت وقت بگیرم ، مگه تو فرصت دادی ؟
آره شازده اولش که فهمیده بود مخالفت می کرد ولی دیگه نیست و اونم مثل عزیزم راضی شده .
گفتم : سرهنگ چی میگه ؟
گفت : بابا ؟ اون که از اولم مخالفتی نداشت و چند بار به شوخی به من گفته بود از این خوشگل تر گیرت نمیاد.
گفتم : من اول باید با شازده حرف بزنم اینطوری نمیشه بعدم بدون اجازه آنا و پدر و مادر ایلخان نمی تونم زن تو بشم .
گفت : آخه تو کجای کاری ؟ من اول از آنا اجازه گرفتم وقتی بر می گشتم تو رو دست من سپرد بهت قول میدم به محض اینکه عقد کردیم بریم دست بوس خوبه ؟ قربونت برم ، چرا این همه دنیا رو سخت گرفتی تو که اینطوری نبودی ؟
گفتم : فقط چند دقیقه خودتو بزار جای من، اون وقت متوجه میشی که من خیلی خوب دوام آوردم.
نمی دونم دیگه زبونم بسته شد انگار از ته دلم همینو می خواستم آروم شدم و تسلیم و علیرضا با خوشحالی منو پیاده کرد و رفت.
به محض اینکه وارد مدرسه شدم رفتم سراغ تلفن و صفر رو گرفتم و گفتم بیست و دو بیست و چهار و منتظر شدم تا شازده گوشی رو بر داره آخه اون زمان همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن و موقع طلوع آفتاب هیچکس توی رختخواب نبود ، و شازده این موقع روز همیشه ورزش کرده بود و داشت ناشتایی می خورد ،همینطور که دهنش می جنبید گفت : الو .گفتم : سلام شازده منم ای سودا .
گفت : سلام دخترم چرا دیروز نیومدی ؟ گفتم مریض بودم وگرنه خیلی دلم می خواست شما رو ببینم ، دلم براتون تنگ شده ، فخرالزمان خوب بود ؟
گفت : منم دلم برات تنگ شده منتها مهمون دارم و نتونستم خودم بیام دیدنت ، برای اون آتیش پاره ی تو بیشتر دل تنگم .
راستی می خواستم ببینمت و در مورد علیرضا باهات حرف بزنم ، سرهنگ اصرار داره تو رو برای علیرضا بگیره می خواستم نظر خودت رو بدونم ،بعداً نگی شازده به زور منو وادار کرد.
گفتم : اختیار دارین شازده شما جای پدر من هستین ، دیشب ملک خانم اومده بود خونه ی ما ، الانم با علیرضا حرف زدم ، شازده شما هر چی صلاح بدونین من همون کارو می کنم .
گفت : علیرضا که پسر خوبیه ، ولی من دلم می خواست با یک آدم مناسب تر ازدواج کنی ، حالام طوری نیست اگر دلت با اونه منم حرفی ندارم ، فردا شب با ننجون و بمانی بیا خونه ی ما همین جا خواستگاری و قول و قرار انجام بشه .
گفتم : چشم ولی مزاحم مهمون های شما نیستیم ؟
گفت : نه اما من نمی تونم توی خونه تنهاشون بزارم ، باغم که نمیشه ببرمشون گرم کردن عمارت توی این سرما مکافات داره، پس بهتره شما ها بیاین اینجا.
وقتی گوشی رو قطع کردم واقعاً رنگ دنیا برام عوض شده بود، هنوز نمی دونستم که با ملک خانم چطور می تونم کنار بیام ولی اینو مطمئن بودم که علیرضا رو خیلی دوست دارم و انگار همه ی دردم همین بود و نمی خواستم پیش خودم اعتراف کنم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودودو
مثل یک پروانه سبکبال شده بودم ، اون روز توی مدرسه هر کس بهم می رسید می گفت تا حالا تو رو اینطور خوشحال ندیده بودیم ،ظهر که اَدی داشت بچه ها رو می فرستاد خونه ، یک مرتبه دوید طرف حوضخونه و گفت : ای سودا علیرضا هست دم در، منتظر تو بوده .
گفتم : خوب ؟ که چی ؟
گفت : نگران نباش ، تو می توانی بروی من مراقبت می کنم از مدرسه رفتم جلوی در و پرسیدم اَدی تو چی می دونی ؟
گفت : همه چیز را ، تو خواسته باشی به همسری علیرضا آمدن .
گفتم : حالا بگو توی شهر کی خبر نداره ؟
گفت : بله فضول زیاد هست ، فکر من بود که تو قبلاً از این باید با من می گفتی .
گفتم : ولی خودمم امروز فهمیدم بهم بگو کی به تو گفته ؟ از کِی می دونی ؟
گفت : چه برای کی اهمیت میده ! مهم تو هست خوشحال باشی ، فروزان خانم خبر دار شد و به من هم گفت. امروز که علیرضا دیدم اینجاست فهمیدم که راستشو گفته .
دیگه درد سرتون ندم ، اون روز با علیرضا رفتیم و با هم ناهار خوردیم و قول و قرار هامون رو گذاشتیم ، بهش گفتم تنها شرط من اینه که اول برم پیش پدر ایلخان و اجازه بگیرم ، تازه هنوز نوه شون رو ندیدن و نمی تونم سر خود این کارو بکنم .
علیرضا اونقدر خوشحال بود که اون زمان هر شرطی داشتم قبول می کرد ،وقتی می خواست منو در خونه پیاده کنه گفت : حالا من یک شرط دارم ،خندم گرفت و گفتم : اگر قبول نکنم .
گفت : خودت ضرر می کنی؟
گفتم : باشه بگو !
گفت : از الان به بعد به حرف هیچکس گوش نکن جز خود من ،می دونی پدر و مادرن ممکنه یک چیزی بگن تو خوشت نیاد صبور باش چون ما کار خودمون رو می کنیم .
پرسیدم : مثلاً چی ؟ بهم بگو تا خودمو آماده کنم .
گفت : خواهش می کنم ناراحت نشو ، مثلاً عزیزم بگه باید با ما زندگی کنی ، تو هیچی نگو بزارش به عهده ی من، چون ما همچین کاری نمی کنیم ، یا مثلاً در مورد اسد اگر حرفی زدن اهمیت نده .
من خودم دارم خونه می خرم و زندگی خودمون رو می کنیم ،پس این حرفا باد هواست ،تازه اگر تو موافق باشی میریم پیش فخرالزمان ،یک مدتی اونجا زندگی می کنیم و از همه ی این خاله زنک بازی ها دور میشیم ،
هیجان زده گفتم : علیرضا ؟ راست میگی تو منو می بری پیش فخرالزمان؟
گفت : بله که می برم ،نمی خواستم بهت بگم تا عملی نشده ،کارم که توی راه آهن تموم بشه پول خوبی گیرم میاد و حتما این کارو می کنم .
گفتم : کاش می شد، ولی من نمی تونم ننجون و نزاکت خانم رو ول کنم الان که فخرالزمان هم نیست خیلی غصه می خورن ، تا ببینیم چی پیش میاد .
و شب بعد توی خونه ی شازده از من خواستگاری کردن ؛ وقرار شد فقط یک صیغه ی محرمیت بخونیم و برای ایام تعطیلی عید بریم پیش آنا.
روز بعد ازم خواستن بریم خرید و خلاصه ملک خانم مرتب اینو به زبون میاورد که نمی خوام مردم بگن چون عروسش بیوه بوده براش کم گذاشتم یا خجالت کشیدم براش کاری بکنم می خوام همه ببینن که ما عروس مون رو دوست داریم .
شب خواستگاری فقط سرهنگ و ملک خانم و آمنه و شوهرش اومده بودن ،ولی چند شب بعد که ما رو توی خونه ی خودشون محرم کردن همه ی اعضا خانواده حضور داشتن از طرف منم ننجون و نزاکت خانم و شازده و صوفیا اومده بودن من که از رفتار و نگاه ملک خانم و آمنه چیزی نمی فهمیدم آیا خوشحالن یا با نارضایتی اومدن خواستگاری ولی ظاهرا ابراز خوشحالی می کردن اما دیگه برام مهم نبود از عشق علیرضا به خودم مطمئن بودم و همین برام کفایت می کرد که احساس خوبی داشته باشم ..
ننجون از همه بیشتر خوشحال بود و می تونم بگم مثل یک مادر بالای سرم بود و شازده نقش پدرم رو بازی می کرد ،نمی دونم شاید وجود اونا که این همه منو دوست داشتن باعث شده بود که کمبود آنا و آتا رو در اون زمان حس نکردم و در مقابل حرف ملک خانم که مثلا به شوخی بهم گفت بمانی که حالا مثل نوه ی خودم می مونه ولی اسد رو می خوای چیکار کنی؟ اونم بیاری علیرضا بزرگ کنه ؟ مادر قربونت برم دیگه روا نیست بچه ی من همه ی جور تو رو بکشه این پسره رو رد کن بره حرفی نزدم و سکوت کردم و فقط بهش خیره شدم .
و با اینکه به علیرضا قول داده بودم که روی حرفهای ملک خانم حساس نشم بازم اون تونسته بود که روحیه ی منو خراب کنه و چون عادت به جواب دادن داشتم خیلی بیشتر برام گرون تموم شده بود، می تونم بگم یک طورایی شب منو خراب کرد ،اما خطبه که خونده شد سرهنگ اومد و در حالیکه یک جعبه که درش باز بود و یک گردنبد خیلی قشنگ روی یک مخمل سبز خودنمایی می کرد رو داد دستم با مهربونی سرمو گرفت و پیشونی منو بوسید و گفت : نوزده .
با تعجب نگاهش کردم ،خندید و با محبت ادامه داد ،تو نفر نوزدهم این خانواده ای و بمانی نفر بیستم، دخترم هر دو تون به جمع خانواده ی ما خوش اومدین و اینو بدون من خیلی وقته که تو رو دوست دارم و همیشه برای شجاعت و جسارتت تو رو تحسین کردم ،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_صدونودوسه
به نظرم علیرضا بهترین انتخاب رو توی زندگیش کرد و خیلی شانس آورده که تو قبول کردی زنش بشی ، مبارکت باشه بابا جان از این به بعد منو پدر خودت بدون و هر کاری داشتی بیا پیش من .
علیرضا گفت : بابا اسد هم هست یادتون که نرفته ؟
سرهنگ خندید و گفت : نه یادم نرفته آره چه بهتر هر چی بیشتر باشیم من خوشحال ترم، پس بیست و یک نفر شدیم ، جای اعظم منم خالی.
ملک خانم فوراً خودشو رسوند به ما، و در حالیکه بلند می خندید منو بوسید و گفت : ماشاالله عروسی آوردیم که چهار تا دنباله داره ،سرهنگ ننجون و نزاکت خانم هم هستن ، در حالیکه می دونستم منظور اون چیه، بازم نگاهش کردم ، اما اینو فهمیدم که از این به بعد برای زندگی کردن با علیرضا باید صبر و تحمل زیادی داشته باشم.
آخر شب علیرضا ما رو رسوند خونه،پیاده شد و بمانی رو که توی بغل من خواب بود ازم گرفت و برد توی خونه و گذاشت روی تشک کرسی و خداحافظی کرد و رفت ،روز پر اضطرابی رو گذرونده بودیم همه خسته بودیم و می خواستیم بخوابیم، اما علیرضا در رو بست و دوباره برگشت و صدا کرد راستی ای سودا میشه چند دقیقه بیای کارت دارم، ننجون گفت : ای بابا، توی این سرما چیکارت داره دیگه ؟
زمین و زمون بهم چسبیده نرو سرما می خوری .
گفتم : زود میام ننجون نگران نباش،بازوی منو گرفت و آروم در گوشم گفت نزاری دست بهت بزنه ننه اون خطبه برای محرمیته مبادا بهش رو بدی ؟
راستش به حرف ننجون گوش نکردم و رفتم و بهش رو دادم، توی دل شب و کوچه ی تاریک میون برف های یخ زده ی ....
با صدای ننجون که ازدور به گوش می رسید و منو صدا می زد به خودمون اومدیم...
علیرضا فوراً سوار ماشین شد و منم در حالیکه نفسم داشت بند میومد وارد خونه شدم...
سرننجون از در اتاق بیرون بود و سر اسد از اتاق خودش و نزاکت خانم جلوی در مطبخ ایستاده بود، به روی خودم نیاوردم و بلند گفتم : اسد برو بخواب سرما می خوری چرا همه ی شما دارین زاغ سیاه منو چوب می زنین ؟
و یکراست رفتم زیر کرسی تا با همون هیجان شیرین بخوابم.
تا ده روز بعد از عقدمون علیرضا پیش من بود ،صبح میومد دنبالم و ظهر دم مدرسه ایستاده بود و با هم می رفتیم خونه و بعد از ناهار تا شب اشکال های منو می گرفت چیزایی که خودم نمی تونستم به تنهایی یاد بگیرم و هر شب دیر وقت برای بدرقه ی اون میرفتم...
و تنها همون موقع بود که می تونستیم با هم تنها باشیم و ننجون حتی اجازه نمی داد یک روز با هم بریم بیرون و من دلم نمی خواست ناراحتش کنم از طرفی بمانی هم سر ظهر چشم به راه من می شد و در صورتیکه دیر میرفتم خونه با صدای بلند گریه می کرد که از تحمل ننجون خارج میشد.
علیرضا مهربون بود و در مقابل من احساس مسئولیت می کرد ، حتی به بعضی از تعمیرات مدرسه هم می رسید و برای خونه خرید می کرد و خلاصه اینطوری می خواست عشقش رو به من نشون بده و منم هر روز بیشتر از قبل بهش وابسته می شدم ولی اون دوباره باید می رفت و نزدیک عید بر می گشت و این بار جدایی از اون برام خیلی سخت بود.
تا شب آخر که قرار بود صبح زود با قطار بره محل کارش اونشب با هم نشسته بودیم و به ظاهر درس می خوندیم و ننجون هم یک گوشه ی اتاق چرت می زد طفلک خوابش میومد ولی جرات نمی کرد ما رو تنها بزاره و ما هر دو اینو می دونستیم و خیلی خودخواهانه به روی خودمون نمیاوردیم...
گاهی بهم نگاه می کردیم و می خندیدم و زمانی که احساس می کردیم خوابش سنگین شده دست همدیگر رو گرفتیم...
خب فکر می کنم جوونی یعنی یک همچین چیزی و من مدت ها بود که همه ی احساسم رو در زندگی فراموش کرده بودم .
بالاخره گفتم : پاشو برو دیگه به خدا ننجون گناه داره کمرش درد می گیره .
گفت : چیکار کنم آخه تا مدتی نمی تونم تو رو ببینم...
گفتم : خب پس دیگه نرو سر این کار ،حالا که مجبور نیستی .
گفت : چرا مجبورم ،این پروژه ی راه آهن برای من خیلی مهمه ،حالا که تحصیلات منم همینه چرا به مملکتم خدمت نکنم ؟
الان کلی مهندس دانمارکی و آلمانی دارن با دل و جون برای ما کار می کنن ،البته اگر رسیدگی شاه نبود فکر نمی کنم این کار به این زودی ها تموم می شد ولی خودش سخت پیگیره و اغلب سر زده میاد.
کار پیشرفت نکرده باشه بزرگ و کوچک نمی شناسه ،ایرانی و غیر ایرانی مهندس و کارگر براش فرق نمی کنن، هیچکس از خشمش در امان نمی مونه،برای همین کار داره با سرعت پیش میره ،الان بندرشاهِ دریای خزر به خلیج فارس با قطار وصل شده، می دونی این یعنی چی ؟
دلم می خواد توی این افتخار سهم داشته باشم .
پرسیدم : یعنی چطوری وصل شده ؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾