eitaa logo
داستان های واقعی📚
43هزار دنبال‌کننده
345 عکس
681 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
اما حالا با دیدن این خونه ها دیگه به چشمم نمیومد…… جلوی در خونه که رسیدیم زن زیبایی که لباس های خیلی گرونی هم پوشیده بود به استقبالمون اومد و با جدیت به سوگل خانم گفت این کیه دیگه با خودت آوردی سوگل؟مگه نگفتم آوردن همراه ممنوعه؟با ضربه ای که به پهلوم خورد سریع سلام کردم و زن فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد…..سوگل خانم با خنده گفت خواهر زادمه خانم،آوردمش اینجا کار کنه اگه بدونی چقد زبر و زرنگ و تمیزه،سه سوته کل اینجا رو واستون برق میندازه……خانم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت نمیتونم اینو قبول کنم سوگل،من پسر جوون تو خونه دارم،از اولم گفتم کلفت ترگل ورگل نمیخوام……..با شنیدن این حرف خنده رو لبام ماسید و زود خودمو باختم،من روی این کار خیلی حساب کرده بودم و حالا……سوگل خانم با مهربونی گفت خانم جان قربون قد و بالات برم گناه داره بخدا،یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن.خودش خرج خونه رو میده،نگران نباشید خودش نامزد داره همین روزا عروسی میکنه میره……زن دوباره نگاهی بهم کرد و گفت باشه فقط بخاطر خودت سوگل،فقط بهش بگو مواظب باشه دست از پا خطا نکنه……سوگل باشه ای گفت و من با خوشحالی ازش تشکر کردم،واقعا به دردم خورده بود و هیچوقت این لطفش رو فراموش نمیکردم……توی اشپزخونه ادم های زیادی در رفت و آمد بودن و هرکس کاری رو انجام میداد،زن مسنی که در حال آشپزی بود با دیدن ما سوتی کشید و گفت این کیه دیگه سوگل؟از خارج اومده؟چرا انقد زرده موهاش انگار رنگ گذاشته….زن دیگه ای که اونطرف مشغول خورد کردن گوجه بود با صدای آرومی گفت خانم چطور راضی شد اینجا کار کنه؟نترسید مخ اون پسر شکم گنده شو بزنه؟ اینو که گفت همه بلند زدن زیر خنده و سوگل با تشر گفت بسه دیگه،میخواین باز صداش دربیاد؟دختر خواهرمه آوردمش اینجا از این بعد اینجا کار کنه،یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن هواشو داشته باشین……از اون روز کار من رسما توی اون عمارت بزرگ شروع شد،اگه بگم اونجا کار کردن راحت بود دروغ بزرگی گفتم اما خب برای منی که حتی به یک قرون هم احتیاج داشتم خوب بود…..اونروز سوگل منو توی اتاق کوچیکی برد و گفت اینجا رختشور خونست،کار منو تو اینجاست اما خب بعضی وقتا کار عمارت زیاده و باید به بقیه هم کمک کنیم،فقط سه روز در هفته اینجا میایم و سه روز دیگه میریم جای دیگه ای…..سوگل بهم یاد داد که چطور باید لباس ها رو چنگ بزنم تا چرکشون در بیاد و تمیز بشن و من با چندش شروع به کار کردم،از صبح که یه تیکه نون بیات خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم و از گرسنگی داشتم ضعف میکردم،سوگل خانم میگفت باید اول اهل عمارت غذا بخورن و اگه چیزی بمونه مارو صدا میزنن وگرنه باید لقمه ی نون و پنیر بخوریم…..نمیدونست که برای من لقمه ی نون و پنیر حکم بهترین غذا رو داشت،نمی‌دونم چقدگذشته بود که یکی از خدمه جلوی در اومد و گفت سوگل خانم سفره کشیدن زود باش تا تموم نشده خودتو برسون…..نمی‌دونم چطور دستامو شستم و دنبالشون راه افتادم،توی اشپزخونه که رسیدیم سفره ی بزرگی چیده بودن و هرکس مشغول خوردن چیزی بود،یعنی اونهمه غذا واسه ادمای این عمارت بود؟اطلس خانم کنار خودش برامون جا باز کرد و نشستیم،دهنم از دیدن اونهمه غذا آب افتاده بود،با خودم گفتم الان من میخورم و عصر هم با دستمزدم واسه مامان و بچه ها یه غذای خوب درست میکنم…….توی چشم به هم زدنی سفره خالی شد و من فقط تونستم نصف بشقاب برنج و‌مرغ بخورم،سوگل غر میزد و میگفت اینجا باید گرگ باشی وگرنه میخورنت…….راست میگفت من زیادی آروم و بی زبون بودم،باید کمی روی خودم کار میکردم……تا نزدیکی های غروب کارمون طول کشید و بعد از اینکه حیاط به اون بزرگی رو هم تمیز کردیم وقت گرفتن دستمزد شد،دل توی دلم نبود بیینم خانم چقد بهم میده،سوگل خانم روزی ده تومن دریافت میکرد و من خدا خدا میکردم حداقل پنج تومن بگیرم……خانم با کیسه ی توی دستش جلوی در ایستاد و گفت دستت درد نکنه سوگل امروز خیلی کار کردی،سوگل دستشو دراز کرد و دستمزدش رو گرفت نوبت به منم که رسید دستمو دراز کردم و با دیدن ده تومنی رنگ از رخم پرید…….نگاهی به پول انداختم و گفتم خانم فک کنم زیاد دادین بهم،توی دلم خدا خدا میکردم نگه اشتباه کردم و بقیه ی پولو ازم بگیره اما بی تفاوت گفت چون سوگل گفت یتیمی و میخوای عروسی کنی انقد دادم بهت،فردا که هیچی پس فردا زودتر بیاین مهمون دارم.......چشمی گفتیم و بعداز خداحافظی با شوق به پول توی دستم نگاه کردم،باورم نمیشد ده تومن کار کردم،واسه من پول زیادی بود،خوشحال به سوگل نگاهی کردم و گفتم من این پولو مدیون توام،هیچوقت این خوبیتو فراموش نمیکنم،سوگل دستی توی کمرم زد و گفت من چرا،خودت کار کردی مزد خودته.......بعد از اینکه از عمارت بیرون زدیم با سوگل به سمت بازار رفتیم و کمی وسیله برای خونه خریدم، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انقد خرج کردن اون پول برام لذت بخش بود که حس میکردم هیچوقت تموم نمیشه...... برای اولین بار کمی میوه خریدم و برای شام هم تخم مرغ و گوجه و نون خریدم و مقداریشو هم برداشتم برای کرایه ی چند روزم،سوگل می‌گفت همه ی پولاتو خرج نکن و پس انداز کن برای روز مبادا شاید بعضی وقتها کار نباشه و مجبور باشیم توی خونه بمونیم باید مقداری پول توی دستمون باشه تا به پیسی نخوریم …….. بهش قول دادم که پول‌هامو الکی خرج نکنم و مقداری هم برای پس انداز جمع کنم به خونه که رسیدم بچه ها توی حیاط داشتن بازی می‌کردن منو که دیدن با هیجان به سمتم دویدنو از سر و کولم آویزون شدن،با دیدن میوه های توی کیسه خوشحال و خندان بالا پایین می‌پریدن و می‌گفتن وای آبجی برامون چی خریدی از کجا می دونستی هوس میوه کرده بودیم...... مامان توی اتاق نشسته بود و چرت میزد با سر و صدای منو بچه ها بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت هان چیه حالا چتونه؟ چرا انقد سروصدا می کنید ذلیل شده ها، از صبح تا حالا نذاشتین دو دقیقه بخوابم حالا هم که چشمام داشت گرم می شد دوباره پیداتون شد؟با خوشحالی گفتم مامان پاشو ببین چی خریدم نمیدونی که امروز چی شد صاحب عمارت که اتفاقاً زن خیلی زیبایی هم بود بهم ده تومن دستمزد داد اندازه سوگل خانم میدونی یعنی چی ؟یعنی اگر قرار باشه هر روز انقدر کار کنم دیگه هیچ مشکلی نداریم و تا چند ماه دیگه تمام بدهی آقا رو هم صاف میکنیم...... مامان دهن کج کرد و گفت فکر می‌کنی بدهی آقات یه قرون دوقرونه که با این پول‌ها جمع بشه ؟ده تومن که فقط پول خورد و خوراکمون میشه پس چطوری میخوای اجاره خونه رو بدی؟ مامان گفت تو چرا به حرف من گوش نمیکنی؟اگه به من باشه همین الان بند و بساطمونو جمع می‌کنم و راهی ده میشم،بالاخره اونجا یه نفر هست یه تیکه نون تو سفرمون بزاره…..با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم دوست داری همیشه چشمت به دست بقیه باشه آره؟دلت میخواد همیشه گدایی کنی تا یکی یه چیزی توی دستت بذاره؟ خوب من که دارم کار می کنم دیگه مشکلت چیه؟ببین همه چیز خریدم حتی میوه تا چند روز دیگه میرم هم برای بچه ها لباس نو میخرم تا دیگه این پاره هارو نپوشن.......اونشب با بچه ها املت درست کردیم و کلی بهمون خوش گذشت، چند روزی گذشت و حسابی توی کارم جا افتاده بودم،باحوصله کارمو انجام می دادم و سعی می کردم صاحب خونه رو از خودم راضی نگه دارم……سوگل هر کاری که می کرد من هم سریع انجام می دادم تا یاد بگیرم و توی چشمشون دست و پا چلفتی نباشم......... یه روز غروب که خسته و کوفته از سر کار اومده بودم و از پله ها داشتم بالا می رفتم صدای زیور خواهر مصطفی رو شنیدم که پشت سرم آروم اسمم رو صدا زد با تعجب برگشتم و گفتم جانم زیور اتفاقی افتاده؟زیور نگاهی به سوگل انداخت و وقتی مطمئن شد توی اتاق رفته به آب انبار اشاره کرد و گفت هیچی فقط یه نفر اونجا کارت داره،متعجب نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم مصطفی اومده؟زیور خندید و چشمهاشو باز و بسته کرد ……نمیدونستم ازذوق چه کار کنم مدت ها بود که ندیده بودمش و حسابی دلم براش تنگ شده بود،دور تا دور حیاط و نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که کسی توی حیاط نیست آروم به سمت آب انبار حرکت کردم میدونستم اون موقع از روز کسی توی آب انبار نمیره و با خیال راحت پله ها رو پایین رفتم ….قلبم به شدت می کوبید و هیجان همه وجودمو گرفته بود..... چشمم که بهش خورد انگار دنیا رو بهم دادن چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم با چشمهای مهربونش بهم نگاه کرد و گفت سلام خانوم کجا بودی شنیدم میری سر کار؟ با بغض توی گلوم سلام کردم و گفتم میدونم که مامانت همه چیز رو برات تعریف کرده باور کن اگر دست خودم بود هیچ وقت سرکار نمی رفتم اما شرایط خانوادم جوری نیست که بشینم توی خونه و دست روی دست بزارم…..مصطفی بهم زل زد و گفت بهت افتخار می کنم گل مرجان باور کن وقتی که شنیدم عشق و علاقه ام بهت هزار برابر شد متاسفم که من هم توی شرایط خوبی نیستمو نمیتونم کمکی بهت کنم……. مصطفی گفت توی این دو سال هیچ حقوقی بهمون تعلق نمیگیره و حتی پول کرایه رو هم از خانواده ام میگیرم اما بهت قول میدم که این روزها هم میگذره و خودم نوکرتم قول میدم تمام این روزهای سخت رو برات جبران کنم فقط صبور باش.......عشق مصطفی بهانه ای شده بود برای تحمل روزهای سخت،اونروز غروب توی آب انبار کلی باهم حرف زدیم و بهم امید داد که روزهای خوب توی راهه.......بازهم فقط یک روز موند و‌فرداش راهی شد،ده روزی بیشتر از کار کردنم نمیگذشت و فقط تونسته بودم بیست تومن پس انداز کنم که اونو هم داده بودم برای بچه ها لباس خریده بودم و دیگه چیزی واسم نمونده بیه روز که خسته‌ و کوفته از سر کار برگشته بودم مامان با عصبانیت گفت امروز این مرتیکه اومده بود تو حیاط نمیدونی چه سرو صدایی کرد، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با تعجب گفتم کی؟طلبکارا؟مامان گفت نه این مردک کاظم اومده بود،میگفت چند ماه کرایه ندادین یا پول منو بدین یا جل و پلاستونو میندازم تو خونه......مضطرب نگاهی به مامان کردم و گفتم چیکار کنیم حالا منکه هنوز پول جمع نکردم،مامان دستی توی هوا تکون داد و گفت من چه میدونم،مگه این تو نبودی هی گفتی برم سرکار برم سرکار،چی شد پس؟کو پول؟با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم من فقط ده روزه رفتم سر کار انتظار داری تو این ده روز هزار تومن بذارم کف دستت؟ مامان عصبی گفت من نمی‌دونم خودت میدونی و صابخونه،پولشو جور نکردی من تا سر ماه برمیگردم میرم ده،حوصله ندارم هر روز تنم تو این خونه بلرزه……پوزخندی زدم ‌چیزی نگفتم،یجوری میگفت انگار اون میره کلفتی میکنه،اینجوری نمیشد باید فکری میکردم،فردا بعد از اینکه کارم تموم شد میرم سراغشو چند روزی ازش فرصت میگیرم تا خورد خورد بهش بدم……اونشب انقد فکر و خیال توی سرم میچرخید که نتونستم خوب بخوابم و صبح با سر درد رفتم سر کار،سوگل وقتی شنید عصر قراره برم سراغ آقا کاظم گفت نکنه یه وقت تنها بری ها،بمون باهم میریم این مردک سر حال نیست ببینه تنها رفتی اذیتت میکنه…….کارمون که تموم شد باهم به سمت خونه ی آقا کاظم حرکت کردیم،قرار شد ده تومنی که اونروز کار کردم رو بهش بدم و بقیه اش رو هم جمع کنم و باهاش تسویه کنم…..در خونه اش که رسیدیم سوگل کمی با فاصله ایستاد و گفت برو من از همینجا حواسم بهت هست،در که زدم سریع در رو باز کرد و با دیدن من خنده ی زشتی کرد ‌...با لکنت گفتم سلام آقا کاظم،اومدم باهاتون حرف بزنم راجع به کرایه های عقب افتادمون،چشماش برقی زد و گفت تنها اومدی اره؟بیا تو منم تنهام……دلم میخواست بزنم توی دهنش اما هرجوری بود خودمو کنترل کردم و گفتم نه ممنون دوستم سر خیابون منتظرمه،اومدم بگم لطفا بهم وقت بدید یه مدت باهاتون خورد خورد تسویه میکنم،من تازه رفتم سر کار یکم پول بیاد تو دستم میدم بهتون…..آقا کاظم که انگار با دیدن من از خود بی خود شده بود گفت دختر جون اخه یه قرون دو قرون نیست که،الان هشت ماهه شما کرایه ندادین به من،هزارتومن میخوای چجوری جور کنی ها؟من به ننتم گفتم از خر شیطون پیاده شین بخدا من خودم نوکرتم هستم،ببین دختر جون یه خونه دارم تو همین کوچه شش دانگ میزنم به نامت،پول مول طلا هرچی خواستی به پات میریزم فقط دست رد به سینه ی من نزن…..متعجب نگاهش کردمو گفتم ببخشید به مامانم چی گفتین؟دوباره لبخند پت و پهنی زد و گفت نگفت مگه بهت؟ببین دختر جون من الان دو ساله که زنم به رحمت خدا رفته،بچه مچه هم ندارم،نه اینکه فک کنی عیب از من بوده ها نه،از اون خدابیامرز بود اما خب من اصلا به روش نیاوردم و تا آخرین روز عمرش گذاشتمش رو سرم،الانم دنبال یه زن خوب میگردم که هم خانم خونم بشه و هم یه وارث برام بیاره تا اینهمه ملک و املاک بی صاحاب نمونه…..چنان از حرفای مردک عصبانی شده بودم که حس میکردم نمیتونم نفس بکشم،به سختی دهنمو باز کردمو غریدم بی شرف تو از اقامم بزرگ‌تری از سن و سالت خجالت بکش،بزنه تو سرت خونه و زمین و هر کوفت و زهرماری که داری…..آقا کاظم که حرفای من به مذاقش خوش نیومده بود اخم غلیظی کرد و گفت بیچاره من دلم برات سوخته،میدونی هرروز طلبکارای آقات میان اینجا رو سر من آوار میشن ؟باید بگم بیان اونجا رو رو سرتون خراب کنن تا حالیت بشه با کی طرفی……سوگل که سرو صدای مارو شنیده بود سریع خودشو به من رسوند و گفت چی شده گل مرجان ؟بیا بریم الان همسایه ها میریزن بیرون….سوگل منو‌ دنبال خودش میکشوند و آقا کاظم بلند بلند ناسزا میگفت و خط ‌و نشون میکشید که یا قبولش کنم یا از اونجا پرتمون میکنه بیرون………توی راه چنان با سوز گریه میکردم که اشک سوگل رو هم دراورده بودم اما دست خودم نبود،انقد بهم فشار اومده بود که دیگه نتونستم راه برم و به کمک سوگل زیر درختی نشستیم،سوگل بوسه ای به سرم زد و گفت الهی بمیرم واسه بختت دختر،توهم مثل من سیاه بختی……. سوگل سرمو روی شونه اش گذاشت و گفت اصلا خودتو ناراحت نکن،این مردک یه چیزی گفت،مامانت خودش حسابشو میرسه…..با گریه پوزخندی زدم و گفتم دلتون خوشه ها؟من هرچی میکشم از مامانم میکشم،مگه زری بیچاره نبود هرچی زد تو سر خودشو التماس کرد مامان به حرفش گوش نداد و بخاطر یه انگشتر شوهرش داد،اونم چی انگشتری که گیرش نیومد…..حالا به نظر شما دست رد به سینه ی این میزنه؟که قول و قرار خونه گذاشته؟فقط کافیه آقا کاظم بیاد و به مامان بگه من بهتون خونه میدم اونوقته که آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره باید منو سر سفره ی عقد بنشونه…..سوگل پشتمو ماساژ داد و گفت خدا بزرگه عزیزم حالا تو پاشو بریم خونه تا شب نشده،انشالله که شر این مردک از سرت کم میشه……… ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ماجرای رفتنم در خونه صاحبخونه وهمه حرفهایی رو کا بینمون رد و بدل شد و به مامان گفتم... مامان طلبکارانه گفت چی گفت مگه بنده خدا؟مثل ادم اومد خاستگاری کردی،میدونی چقد مال و اموال داره؟بچه مچه هم که نداره همش میرسه به خودت،دو روز دیگه هم سرشو میذاره زمین و خلاص،تو میمونی و اونهمه مال و اموال…….نمیدونستم باید چی بهش بگم،بعضی وقتا فکر میکردم اون مارو نزاییده،اخه مگه میشه یه مادر انقد بی احساس باشه؟ولی کور خونده من زری نیستم،قرار باشه منو مثل زری به زور سر سفره ی عقد بنشونه قیامت به پا میکنم…..مامان که سکوت منو به پای رضایتم گذاشته بود با ملایمت گفت آفرین دخترم،من میدونم تو عاقلی،به فکر آینده ی خودتو خواهر برادرتی…… با این حرفش مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و گفتم اگه فکر کردی من زن این پیر خرفت میشم کور خوندی،بخدا خودمو میکشم به خاک آقا و مرتضی خودمو میکشم اما نمیذارم بلایی که سر زری آوردی سر منم بیاری،مامان روی دستش زد و گفت مگه زری جاش بده؟نون نداره بخوره یا لباس تنش نمیکنن؟بدبخت تو دلت واسه خودت بسوزه،چند سالته که داری میری کلفتی اینو اونو میکنی،بد میگم بیا برو بشین تو خونه واسه خودت خانمی کن؟ها چیه منتظر پسر سوری خانم نشستی؟بدبخت اون اگه میخواست بیاد که تا حالا اومده بود،الکی دل خودتو صابون نزن......انقد از حرفای مامان عصبی شده بودم که حس میکردم چشمم داره میپره،خلاصه اونشب انقد جیغ جیغ کردم و توی سر و صورت خودم زدم که مامان از ترس دیگه چیزی نگفت و به ظاهر بحث تموم شد،یکی دو روزی گذشت و سعی کردم دیگه پولامو الکی خرج نکنم،باید هرجوری که شده پول خونه رو جور میکردم تا این مردک دست از سرمون برداره…….چند وقتی بود توی عمارت،خانم کار بیشتری بهمون میداد و واقعا خسته میشدم،قبلا فقط توی رختشور خونه کار می‌کردیم و آب و جارو کردن حیاط به عهده ی ما بود اما بخاطر اخراج چند تا از کارگرها که با همدستی هم از خوراکی های توی انبار دزدی کرده بودن کار ماهم بیشتر شده بود…….مدتی بود هرروز پسر قوی هیکلی روی یکی از صندلی های حیاط مینشست و رفت و آمد منو چک میکرد،از تعریف های بقیه میدونستم که پسر خانومه و کسی جرئت نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه……همیشه سر بریز از جلوش رد میشدم و سعی میکردم هیچ حرکتی نکنم که نظرش جلب بشه،اما نگاه های خیره و اشاره هایی که میداد ترس رو به جونم انداخته بود……یه روز غروب که خسته و کوفته توی اتاق دراز کشیده بودم و توی فکر و خیال خودم غرق بودم با صدای داد و فریادی از جا پریدم،اول با خودم فکر کردم حتما دوباره دو تا از همسایه ها به جون هم افتادن اما هرچه میگذشت صدای داد و فریاد بلندتر می‌شد و حس میکردم کسی اسم منو صدا میزنه،همون لحظه مامان که توی حیاط نشسته بود با عصبانیت در اتاقو باز کرد و گفت تخم جن این زنه چی داره میگه ها؟گیج و منگ به مامان زل زدم و گفتم کدوم زن؟چی داری میگی مامان؟صدای داد و فریاد هرلحظه نزدیک تر می‌شد تا اینکه در اتاق محکم باز شد و زن جوونی میون همهمه ی همسایه ها توی چهار چوب در ظاهر شد ………زن فریاد میزد و منو زن کثیفی میخوند،مطمئن بودم داره اشتباه میکنه اخه من حتی برای یک بار هم باهاش روبرو نشده بودم……چنان همهمه ای به راه افتاده بود که بیا و تماشا کن،زن با صدای بلند رو به همسایه ها فریاد زد اهای ایهاالناس این دختر زیر پای شوهر من نشسته و با ناز و عشوه می‌خواد آوار شه رو سر من،به شوهر من گفته یه خونه بزن به نامم زنت میشم، فک کردی شهر هرته؟من میذارم تو بیای زندگی چندین و چند ساله ی منو خراب کنی؟همسایه ها پچ پچ میکردن و با تنفر بهم چشم دوخته بودن،من اما مات و مبهوت به زن زل زده بودم و نمیتونستم حرف بزنم،مامان که چشم و ابرو اومدن همسایه هارو دید سریع جلو پرید و گفت دهنتو ببند زنیکه،دختر من از برگ گلم پاک تره،فک کردی بی صاحابه اینجوری پریدی تو خونه صداتو گذاشتی رو سرت؟این دروغا لایق خودتو هفت جد و ابادته……زن گفت چی ؟من دروغ میگم؟باشه حالا که باور نداری میرم با خودش میام،همینجا تو ماشینه،تا مامان میخواست چیزی بگه زن از خونه بیرون رفت و دوباره همهمه ی همسایه ها شروع شد،یکیش میگفت ما زنا خودمون به هم رحم نمیکنیم،اون یکی میگفت از سر و وضع زنه معلوم بود ادم حسابیه دروغ نمیگه…..مامان لب هاشو با زبون خیس کرد و همونجوری که از حرص نفس نفس میزد گفت چرا لال مونی گرفتی ها؟کاش تو بجای مرتضی مرده بودی تا من انقد از دست تو حرص نخورم،این زنه کیه ذلیل شده ها؟با بغض گفتم به خاک آقا من تا حالا اینو ندیدم مامان،داره دروغ میگه بخدا…..همون لحظه با شنیدن صدای زن سرمو برگردوندم و مرد جوونی رو دیدم که پست سر زن ایستاده بود….خدایا خوابم یا بیدار؟اینا کین دیگه؟منکه تاحالا چشمم به این آدما نخورده پس چی دارن میگن،زن نگاهی به ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شوهرش کرد و گفت مگه همین نبود که دست تو دست تو هم تو خیابون مچتونو گرفتم ها؟ مگه خودت نگفتی بهت گفته خونه به نامم بزن زنت میشم؟مرد فقط سرشو تکون داد و من بلاخره تونستم دهنمو باز کنم و با صدای گرفته ای گفتم چی داری میگی آقا من تا حالا نه تورو دیدم نه زنتو،چرا دارین با ابروی من بازی میکنین؟به جای مرد زنش گفت ببین گیس بریده دفعه دیگه ببینم دور و بر شوهرم میپلکی اینجوری که باهات رفتار نمیکنم،میام کشون کشون میبرمت تو کوچه و چنان ناز شصتی نشونت میدم که دفعه دیگه از این غلطا نکنی…….همون لحظه چشمم به سوری خانم افتاد که وسط همسایه ها ایستاده بود و با تاسف برام سر تکون میداد……. نمیدونستم چطور باید این ابروریزی رو جمع کنم،مامان در حال کل کل با زن بود که شوهرش هرجوری که بود دست زنشو گرفت و از خونه بیرون رفتن….همسایه ها هرکدوم حرفی زدن و راهی اتاقشون شدن،سوری خانم که معلوم بود اونم مثل بقیه حرفای زنو باور کرده بود آب دهنشو جلوی پام انداخت و گفت حیف پسر پاک من که بخاطر تو داره اونهمه سختی میکشه،مصطفی باید از روی جنازه ی من رد بشه بخواد دوباره به تو نظر کنه………با گریه گفتم سوری خانم همش دروغه بقران،من بیچاره کی وقت میکنم برم دنبال این کارا؟چرا نمیری از سوگل خانم بپرسی منکه همش با اون می‌رم و میام،پوزخندی زد و گفت هه به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمم،برو دختر جون،همین مونده تو منو رنگ کنی……مامان نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت ای ذلیل بشی ،به زمین گرم بخوری،چه گوهی خوردی که این زنیکه اینجوری اتیشی اومد ابرو و شرف مارو به داد و رفت ها؟…..انقد حالم از حرفای سوری خانم گرفته شد که هیچ دردی رو حس نکردم و فقط قطره های اشک بود که یکی پس از دیگری روی گونه ام میریخت ……از شانس بدم نمی‌دونم سوگل کجا بود که هیچ خبری ازش نبود،تنها کسی که میتونست کمکم کنه اون بود……..اون زن و مرد انقد قشنگ نقش بازی کرده بودن که انگار خودم هم باورم شده بود،توی ذهنم داشتم دنبال این میگشتم که آیا اون مرد رو تاحالا دیدم یا نه……نمی‌دونم چقد گذشته بود که در اتاق به صدا دراومد،مامان با عصبانیت درو باز کرد و صدای سلام سوگل به گوشم خورد،با خوشحالی از جا پریدم و جلوی در رفتم…..مامان با بداخلاقی گفت بفرما؟امرت……سوگل صداشو صاف کرد و‌ گفت من خونه نبودم الان اومدم،همسایه ها دارن یه چیزایی میگن،میشه بگین قضیه چیه؟مامان با صدای بلند گفت زنیکه ی خراب اومدی به بهونه ی کار و رخت شوری دختر ساده ی من گول زدی انداختی دنبال مردا،حالا اومدی میگی چی شده؟فک کردی مام مثل تو خرابیم که از صبح می‌زنی بیرون و نمیای تا اینموقع؟دفعه دیگه ببینم دور دخترم میپلکی خودم حسابتو میرسم…..با گریه دست مامانو گرفتم و گفتم چی داری میگی مامان؟چه ربطی به سوگل داره اخه؟سوگل که حرفای مامان حسابی ناراحتش کرده بود اخماشو توی هم کرد و گفت زن حسابی بچه هات داشتن از گرسنگی تلف میشدن بد کردم دست دخترتو یه جایی بند کردم؟مامانم گفت که دیگه نمیخوام دخترم و با خودت ببری،اصلا لازم نکرده دختر من کار کنه ،دلت برای ما نسوزه و خیلی ح فضای دیگه ..بیچاره سوگل یه نگاهی به من کرد و به طرف اتاقش رفت... تا صبح خواب به چشمام نیومد،آخه گناه من چیه ،چرا من ،اون زن و شوهر چه دشمنی با من داشتند کا می‌خواستند آبرومو ببرند... فردا صبح شد و حاضر شدم که برم سرکار ولی مادر جلومو گرفت ،نشستم و زدم زیر گریه ،به روح مرتضی قسمش دادن کا من کاری نکردم ،نمی‌دونم باور کرد یا نه ولی گذاشت که همراه سوگل برم ،شاید مجبور بود ،بخاطر بچه ها سیر کردن شکمشون... به سوگل سلام کردم ،خیلی سرسنگین جوابم و داد،خوب حق داشت،این همه از مادرم حرف شنیده بود.... رسیدیم و مشغول کار شدیم ...تو یه فرصت که سوگل استراحت میکرد و دست از کار کشیده بود با خجالت بهش نزدیک شدم و گفتم اخه تقصیر من چیه که انقد باهام سرد شدی،بخدا مامانم انگار عقلشو از دست داده،از دستش ناراحت نشو،سوگل نفس عمیقی کشید و گفت واقعا که عقل تو سرش نیست،با حرفایی که دیشب زد همه ی همسایه ها فکر میکنن من تورو فرستادم پیش اون مرده،راستی کی بودن؟یعنی الکی اومده بودن ؟مگه میشه…….با عصبانیت گفتم فک کنم کار سکینه ی بی شرف باشه،چند روز پیش جلوی در اتاق تهدیدم کرد،اخه،اخه بو برده که بین منو مصطفی یه خبراییه…….سوگل هین بلندی کشید و گفت خاک تو سرش کنن،همسایه ها میگفتن دیوونست من باور نمیکردم،حواست بهش باشه ازش دوری کن،اینجوری که معلومه همه کاری ازش برمیاد…..با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم دیشب سوری خانم بهم گفت دیگه حق ندارم با مصطفی کاری داشته باشم،گفت مصطفی باید از رو جنازه اش رد بشه اگه بخواد اسم منو بیاره،بخدا من گناهی نکردم توکه در جریانی،من هرروز یا تومیام و با خودتم برمیگردم،تاحالا چیزی از من دیدی؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــدایـا امشب به آغوش مـهـربان تو پنـاه می‌آوریم تـا بـزدایـی رنـج روزگـاران را از جانمان و با عطرخوش نفسهایت نبض خوشبختی در روحمان جـریـان پـیـدا کنـد ....‌‌‌‌‌..... با آرزوی شبی سرشار از آرامش و رویاهای خوش ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه بهاریتون زیبـا🌸🍃 روزتون پر از مهربانی 🌸🍃 الهی که امروز تـون پـر از 🌸🍃 برکت ،شادی و آرامش 🌸🍃 و دل خـوش باشـه بـا آرزوی بـهتـرین ها بـرای شمـا 🌸🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سوگل گفت خدارو شاهد میگیرم که دختر از تو پاک تر ندیدم اما سوری خانم حتی اگه خودشم بخواد بخاطر حرف همسایه ها دیگه نمیتونه کاری کنه،خدا لعنتشون کنه دیشب نمی‌دونم کدومشون سر راه شوهرمو گرفته و هرجوری که دلش خواسته قضیه رو براش تعریف کرده،هرچی شوهرمو قسم دادم که کی این چرندیاتو بهت گفته نگفت بهم،اما خب نمیدونی با چه سختی آرومش کردم،دارم خدا خدا میکنم سر ماه بشه برم از دست این خاله خانباجیا راحت شم……..با تعجب گفتم سر ماه چه خبره مگه،کجا میخوای بری؟سوگل خانم همونجوری که با پا روی رختا میرفت گفت،چند وقته شوهرم به یکی از دوستاش سپرده یه خونه نقلی واسمون پیدا کنه،دیگه نمیتونم تو این اتاق زندگی کنم از دست همسایه ها خسته شدم،همش حواسشون به اتاق بقیه ست که ببینن چکار میکنن و چی میگن…… با ناراحتی گفتم توروخدا نرو،تو رفتی من چکار کنم؟سوگل نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت دختر خوب منو تو که از صبح تا شب اینجا با همیم……دیگه چیزی نگفتم و منم مشغول کارم شدم،سوگل تنها کسی بود که دوستش داشتم و همه جوره میتونستم روش حساب کنم…….یه مدت گذشت و چند باری که با سوری خانم توی حیاط روبرو شده بودم حتی جواب سلامم رو هم نداده بود،هرشب کارم شده بود گریه و التماس به خدا که هرجوری شده دل سوری خانم رو باهام نرم کنه……..چشم به هم زدنی آخر ماه هم رسید و سوگل خانم برای همیشه از اون خونه رفت،دلم فقط به این خوش بود که روزها سرکار میتونستم ببینمش…….. چندباری دوباره آقا کاظم اومده بود و در نبود من سعی میکرد مغز مامان رو شستشو بده که منو راضی به ازدواج کنه،مادر سکینه هم که دست کمی از دخترش نداشت وقتی فهمیده بود آقا کاظم قصد و منظوری از اومدنش داره هرروز پیش مامان میرفت و بهش میگفت نکنه بهش جواب رد بدی ها؟شانس اومده در خونتونو زده این یارو کلی پول و ملک داره که همش میرسه به گل مرجان……وقتی زینب قضیه ی اومدن هرروزه ی مامان سکینه رو برام گفت انقد عصبی شدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با غضب از خونه بیرون رفتم تا حساب این مادر و دختر عفریته رو کف دستشون بذارم…….در که زدم خواهر کوچیکه ی سکینه درو باز کرد و کمی بعدش مامانش پشت سرش ظاهر شد،بدنم از شدت خشم میلرزید و صدام خش دار شده بود،با صدای نه چندان آروم گفتم چی از جون من میخواین ها؟چرا دست از سر ما برنمیدارین؟به تو چه که هرروز میای تو گوش مادر من میخونی منو به این پیر خرفت شوهر بده،مگه جای تورو تنگ کردیم یا تو خرجمونو میدی؟صدیقه خانم که از حرفای من گر گرفته بود با لحن کوچه بازاری گفت ،فک میکنی خیلی تحفه ای که واسه من مهم باشه به کی شوورت میدن؟خب لابد لیاقتت همون پیر خرفته دیگه…….با حرص گفتم تویی که میای پیش مامان من میشی تعریف آقا کاظمو میدی چرا دختر خودتو بهش نمیدی؟اون بیشتر از من به دردش میخوره چون اینجوری که همسایه ها میگن تا حالا یه دونه خاستگارم نداشته و یجورایی ترشیده حساب میشه……….صدیقه خانم که مشخص بود از حرفم حسابی به هم ریخته،قدمی به جلو برداشت و محکم توی سینه ام کوبید،انقد ضربه اش محکم بود که نتونستم خودمو نگه دارم و پخش زمین شدم…….چندتایی از همسایه ها از سرو صدای ما بیرون اومده بودن و انگار داشتن فیلم سینمایی نگاه میکردن،همون لحظه مامان از اتاق بیرون اومد و با دیدن من که هنوز روی زمین بودم توی صورتش زد و گفت چرا نشستی رو زمین،اومدی اینجا چکار؟قبل از اینکه من به حرف بیام صدیقه خانم با پررویی گفت جمیله دلت خوشه بچه تربیت کردی؟اومده جلو اتاق من داد و قال راه انداخته که چرا میای تو گوش مامانم میخونی منو بده به کاظم،من اگه چیزی گفتم بخاطر خودت بوده گفتم خوبیت نداره یه زن بیوه ای بر و رو داری هرروز این کاظم پا میشه میاد تو اتاقت،اگه میخوای دخترتو بهش بدی دست بجنبون……… مامان که تازه فهمیده بود قضیه چیه سریع شروع کرد به معذرت خواهی از صدیقه خانم و سرکوفت زدن به من که چرا میخوام ابروشو جلوی همسایه ها ببرم،مادرم بود اما انگار کم کم داشت ازش بدم میومد،منو،دخترشو به یک زنه غریبه فروخت؟بدون اینکه چیزی بهش بگم از جام‌ بلند شدم و رو به صدیقه خانم گفتم یکبار دیگه پاتو تو اتاق ما بذار ببین چه ابرویی از خودتو دخترت میبرم…….گفتم و رفتم،نموندم تا فحش های رکیک صدیقه خانم رو نوش جان کنم اما صدای مادرم واضح به گوشم میرسید که داشت تمام تلاشش رو میکرد تا صدیقه خانم معذرت خواهیشو قبول کنه……..توی اتاق که رسیدم گوشه ای کز کردم و شروع کردم به گریه کردن،دیگه از دست مامان خسته شده بودم کاش می‌شد تنها راهی ده می‌شد و منو بچه ها رو به حال خودمون میذاشت…….در اتاق که با شدت باز شد فهمیدم مامان با توپ پر اومده،انقد طلبکار بود که دستش رو توی کمر گذاشته بود و‌مواخذه ام میکرد،با تاسف نگاهی بهش کردم و گفتم دیگه از دستت خسته شدم میفهمی؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دیگه نمیتونم این رفتارهات رو تحمل کنم،میدونی چیه؟حس میکنم آقا هم از دست تو فرار کرد که اون بلا سرشون اومد،تو مادری؟میفتی با زنی که می‌خواد تیشه به ریشه ی من بزنه و منو محکوم میکنی؟با چه عقلی فکر میکنی منو به آقا کاظم شوهر بدی خوشبخت میشم ها؟مگه تو همون نبودی که روز اول که دیدیش از دست هیز بازیاش گوشت تن منو کندی که موهامو بکنم داخل…..ببین مامان واسه دفعه ی آخر میگم به خاک اقام،به خاک مرتضی که هنوز داغش برام تازست اگه بخوای بازم پای این مرتیکه رو تو خونه باز کنی یا یه بلایی سر خودم میارم یا از اینجا فرار میکنم میرم فهمیدی؟مامان که از نگاهش مشخص بود حسابی تهدید منو جدی گرفته گفت اصلا من احمقو بگو که دارم سنگ تورو به سینه میزنم،نمیخوای شوهر کنی نکن،اما اینو بدون از اجاق پسر سوری خانم هم واسه تو ابی گرم نمیشه،سوری خانم خودش همه جا گفته به محض اومدن پسرش می‌خواد دختر خواهرشو واسش نشون کنه…….حس کردم گوشام داغ شد و دیگه هیچ صدایی نشنیدم،منظورش مصطفی بود؟نه….محاله….مصطفی منو دوست داره،من منتظرشم برگرده و به محض اومدنش خودم همه چیو براش تعریف میکنم،قسم خاک اقامو میخورم و میگم که اینا همه نقشه ی سکینه ست،من مطمئنم حرفامو باور میکنه……..تا آخر شب از سر جام تکون نخوردم و حتی شام هم نخوردم،زینب دستمو میگرفت و التماسم میکرد دو لقمه بخورم اما نمیتونستم با همه ی گرسنگیم حتی یک لقمه هم از گلوم پایین نمیرفت…… روز بعد که از خونه بیرون رفتم نگاهی به در اتاق سوری خانم کردم و آه عمیقی کشیدم،گناه من چی بود که باید اینجوری عذاب میکشیدم؟سرکار انقد کسل و بی حوصله بودم که همه متوجه شده بودن و سعی میکردن با سر به سر گذاشتنم حال و هوامو عوض کنن اما بی فایده بود،دلشوره ی عجیبی تمام وجودمو گرفته بود که هیچ جوری نمی‌تونستم خودمو آروم کنم......کارم که تموم شد سری به بازار زدم و کمی نون و ماست برای شام خریدم،میدونستم هیچی توی خونه نداریم و بچه ها چشم انتظار منن........هرچی به خونه نزدیک تر میشدم دلشوره ام شدیدتر می‌شد و همینکه پشت در رسیدم با شنیدن صدای داد و فریاد زانوهام سست شد،حس میکردم توی تنم جونی نیست که در رو باز کنم اما به هر جون کندنی که بود تکونی به در دادم و داخل رفتم........با دیدن برادر و خواهر های کوچیکم که کنج حیاط کز کرده بودن و گریه میکردن قلبم به درد اومد،نگاهی به اتاقمون انداختم،تمام وسایل زندگیمون جلوی در ریخته بود و صدای مامان از توی اتاق میومد که انگار داشت با کسی بحث میکرد،زینب با دیدن من سریع به سمتم اومد و با گریه گفت آبجی آقا کاظم هممونو بیرون کرد،اومد دم در مامان بهش گفت تو راضی نمیشی تباهاش عروسی کنی یهو دیوونه شد هممونو بیرون کرد،با خشم نگاهی به در اتاق کردم و گفتم بیخود کرده مرتیکه الدنگ......سریع پله ها رو بالا رفتم و با دیدن مامان که وسط اتاق ایستاده بود و آقا کاظم التماس میکرد بیرونمون نکنه گر گرفتم،اقا کاظم چشمش که به من افتاد گفت همینکه گفتم یا دخترتو راضی می‌کنی من همین فردا واسه این اتاق مستاجر میارم.......مامان با غضب نگاهی به من کرد و گفت همینو میخواستی اره؟حالا که جل و پلاسمونو انداخت تو حیاط خیالت راحت شد؟امشبو که تو خیابون سر کردی حالت میاد سرجاش......بعد هم نگاهی به آقا کاظم کرد و گفت توروخدا شما به بزرگی خودت ببخش،من قول میدم همین امشب راضیش کنم،بچست خامه،نمیفهمه.....همینکه لبخند کمرنگ آقا کاظم رو دیدم انقد جیغ زدم که حس کردم گلوهام داره پاره میشه،چی داشت می گفت؟منو تا فردا راضی میکنه؟من حاضر بودم تا آخر عمرم تو کوچه خیابون بخوابم اما چشمم به ریخت و قیافه ی آقا کاظم نخوره.....چند تیکه از وسایلمون که هنوز توی اتاق مونده بود رو برداشتم و گفتم میخوای بمون تنها بمون اینجا منو بچه ها یه جایی برای خوابیدن پیدا می‌کنیم......مامان میخواست حرفی بزنه اما نموندم تا حرفای صد من یه غازشو گوش بدم و از اتاق بیرون رفتم........ بچه ها منو که دیدن به سمتم اومدن و پروین خواهر کوچکترم گفت آبجی چکار کنیم حالا؟کجا بخوابیم؟بچه های اینجا دارن می‌خندن بهمون و میگن شبو باید تو کوچه بمونیم......دستی توی صورتش کشیدم و گفتم مگه من مردم که شما تو کوچه بخوابین؟الان میریم خونه ی آبجی زری و فردا هم میریم دنبال یه اتاق دیگه میگردیم،اصلا ناراحت نباشین خب؟باشه ای گفتن و دوباره کنج دیوار کز کردن.....نگاهی به در اتاق کردمو مامانو دیدم که التماس کنان پشت سر آقا کاظم داشت از پله ها پایین میومد،همسایه ها از ترس اینکه ما سر بارشون نشیم از اتاق بیرون نمیومدن و از پشت پنجره حیاطو دید میزدن........سریع وسایل رو به کمک بچه ها توی زیر زمین جا دادیم و ملحفه ای روشون کشیدم تا فردا هرجوری که شده اتاقی پیدا کنم و بیام ببرمشون، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اقا کاظم بدون توجه به التماس های مامان از در حیاط بیرون رفت و کلید اتاق رو هم با خودش برد...... به مامان نزدیک شدم و گفتم ما داریم میریم خونه ی زری اگه میای بیا بریم وگرنه همینجا بمون،نگاه پر از خشمی بهم کرد و گفت ذلیل بشی گل مرجان که منو این بچه هارو اینجوری آلاخون والاخون نکنی.....اصلا حوصله ی بحث کردن نداشتم،دست بچه ها رو گرفتم و از در خونه بیرون زدیم،هوا رو به تاریکی بود و میترسیدم آقا پرویز خونه باشه و راهمون نده،هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که مامان هم از اون خونه بیرون اومد و دنبالمون راه افتاد،سر راه کمی میوه خریدم که آقا پرویز بدونه رفتم سر کار و انتظار پول ازش نداریم......تمام مسیر مامان غر زد و منو مقصر اوارگیمون میدونست،نمیدونستم دیگه باید چکار کنم که راضی بشه،پشت در خونه ی زری که رسیدیم هوا تاریک شده بود،بچه ها با ذوق در میزدند و بالا پایین میپریدن،در خونه که باز شد نگاه آقا پرویز روی جمعیت پشت در ثابت موند،حتما داشت به این فکر میکرد که چطور باید شکم این پنج نفر رو سیر کنه......مامان سریع سلام و علیک گرمی کرد و گفت آقا پرویز اینه رسم دوماد مادرزنیه؟نمیگی اینام خونواده ی زنمن داغدارن،مرد بالا سرشون نیست یه بار برم بهشون سر بزنم ببینم مرده ان یا زنده........آقا پرویز که از حرفای مامان توی رودربایستی گیر کرده بود خنده ی مصنوعی کرد و گفت خوش اومدید بفرمایید داخل،والا منکه همش درگیر کار و بارم شما پیداتون نیست اصلا نمیاید به ما سر بزنید....... مامان که منتظر همین تعارف بود سریع داخل رفت و گفت اومدم ببینم دخترم جاش خوبه یا نه،اقای خدابیامرزش همش میگفت زن برو ببین اگه زری جاش خوب نیست دستشو بگیر و بیارش.......از حرفای مامان خنده ام گرفته بود،اینجوری مثلاً داشت واسه آقا پرویز خط و نشون میکشید،زری که صدامونو شنیده بود سریع توی حیاط اومد و من با دیدن شکم قلنبه اش با تعجب بهش چشم دوختم...........چرا دفعه ی قبلی که اومده بودم چیزی بهم نگفت؟زری که با دیدن همه ی ما متعجب شده بود سریع دمپاییاشو پوشید و به پیشوازمون اومد،مامان با دیدن شکمش اخمی کرد و گفت ما بخیل بودیم که نگفتی بهمون؟زری که معلوم بود خجالت میکشه سرخ و سفید شد و گفت حالا شما بیایین داخل بشینید صحبت می‌کنیم باهم......آقا پرویز که مشخص بود از اومدن ما اصلا خوشحال نشده حرف نمی‌زد و ساکت روی یکی از صندلی ها نشسته بود،مامان اما انقد حرف میزد که من به جای بقیه سر درد گرفتم......سفره ی شام که کشیده شد بچه ها آب دهنشونو قورت دادن و منتظر شدن غذا بیاد روی سفره،من سریع به همراه کتایون سفره رو کشیدم و بوی کباب که بهم خورد نزدیک بود از هوش برم.......بعد از شام آقا پرویز به بهانه ی خواب توی اتاق رفت و من و مامان همه ی قضیه رو برای زری تعریف کردیم،زری می‌ترسید که مبادا ما برای مدت زیادی اونجا بمونیم و شوهرش عصبی بشه اما بهش فهموندم که خودم سر کار میرم و فردا هرجوری که شده اتاق کرایه میکنم و از اونجا میریم.......روز بعد بجای اینکه سر کار برم چند جایی برای اتاق سر زدم و چون یه دختر تنها بودم کسی حاضر نبود حتی به حرفم گوش بده،بلاخره بعد از کلی گشتن و پرس و جو کردن مردی که مشخص بود دلش برام سوخته آدرس خونه ای رو بهم داد و گفت که اونجا متعلق به سیده خانمیه که اتاق های زیادی داره و اونارو به آدم های نیازمند اجاره میده.......با خوشحالی آدرسش رو گرفتم و پرسون پرسون به سمت خونه ی سیده خانم راه افتادم،خدا خدا میکردم حتی شده یک اتاق ده متری بهمون اجاره بده تا از آوارگی نجات پیدا کنیم،جلوی در خونه که رسیدم در زدم و منتظر موندم،بعد از چند دقیقه پسر بچه ی هفت،هشت ساله ای جلوی در اومد و گفت بفرمایید......لبخندی زدم و گفتم سیده خانم خونست؟پسرک زود گفت اره توی اتاقشه بگم کی باهاش کار داره؟گفتم بگو یه دختر یتیمه که دنبال اتاق میگرده اگه اجازه بده بیام تو واسش توضیح بدم....... پسرک گفت همینجا بمون بهش بگم اگه اجازه داد میام بهت میگم،باشه ای گفتم و منتظر موندم تا بره و برگرده......در حیاط کمی باز بود و زیر چشمی نگاهی به داخل انداختم،به بزرگی خونه ی قبلی نبود اما از سر و صداها مشخص بود که خیلی خونه ی شلوغیه.......چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که پسرک برگشت و گفت میگه اتاق خالی نداریم شرمنده،بی اختیار زدم زیر گریه و گفتم توروخدا بذار خودم بیام باهاش حرف بزنم،پسر که انگار دلش برام سوخته بود از جلوی در کنار رفت و گفت باشه بیا خودت باهاش حرف بزن....سریع اشکامو پاک کردمو دنبالش داخل رفتم،پسرک از توی حیاط شلوغ و پر از آدم رد شد و جلوی اتاقی سفید با پنجره های آبی ایستاد،اروم درو باز کرد و گفت سیده خانم همون دخترست میگه حتما باید با خودتون حرف بزنه بیاد داخل؟ ادامه دارد ‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صدای آرومی رو شنیدم که گفت من که گفتم اتاق خالی نداریم صادق،اما خب حالا که اومده بگو بیاد ببینم چی میخواد بگه.....صادق از جلوی در کنار رفت و گفت برید تو،دستی به لباس هام کشیدم و آروم داخل رفتم،زن مسنی که لباس های سفید پوشیده بود و با چادر نماز روی سجاده نشسته بود با لبخند بهم سلام کرد و گفت بیا دخترم،بیا اینجا ببینم چی شده؟مظلوم کمی نزدیک بهش نشستم و بعد از مکث کوتاهی شروع کردم با گریه همه چیز رو براش تعریف کردم،از اومدنمون به ده تا مرگ آقا و مرتضی و سرکار رفتن من و کاری که آقا کاظم باهامون کرد......سیده خانم که مشخص بود حسابی دلش برام سوخته آهی کشید و گفت دخترم بخدا تمام اتاقای اینجا پره شرمنده من کاری از دستم بر نمیاد برات انجام بدم،کاش یکم زودتر میومدی همین چند روز پیش یکی از اتاقا خالی بود که اونم دادم به یه زن و شوهر جوون....... دوباره اشک چشمام جاری شد و گفتم باشه اشکال نداره میرم دوباره دنبال اتاق میگردم،اینو گفتمو خواستم بلند شم که سیده خانم گفت بشین،شاید بتونم برات کاری کنم،ما اینجا یه انباری کوچیک داریم که یکم وسیله توشه.......اگه میخوای برو یه نگاه بهش بنداز اگه مورد پسندت بود یه روز بیا اینجا تمیزش کن و وسیله هاتو بیار،با خوشحالی نگاهی بهش کردم و گفتم هرچی باشه خوبه دستتون درد نکنه بخدا هیجوقت این خوبیتونو فراموش نمی‌کنم،سیده خانم لبخند ملیحی زد و گفت با صادق برو اگه خوشت اومد میگم کاراشو ردیف کنه واست......زود بلند شدم و گفتم پس من برم بببنیمش....... صادق توی حیاط بود و وقتی بهش گفتم جلوتر از من راه افتاد و جلوی آخرین اتاق راهرو ایستاد،با دست اشاره ای کرد و گفت فقط یه اتاق پونزده متریه،خیلی کثیف و به هم ریخته ست حسابی باید تمیز بشه……نگاهی به اتاق خاک گرفته کردم و گفتم همین فردا میام تمیزش میکنم،سیده خانم راجع به کرایه چیزی نگفت و قرار شد بعد از اینکه مستقر شدیم صحبت کنیم…….به مامان که قضیه ی اتاقو گفتم چینی به پیشونی انداخت و گفت واسه یه انباری انقد خوشحالی؟منکه حوصله ی تمیز کردن گوه و کصافت مردمو ندارم،یا خودشون برن تمیز کنن یا خودتو ابجیات برین،با ناراحتی سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم،هیچوقت مامانو درک نمیکردم،انگار منتظر بود خدا یه لقمه ی آماده از آسمون براش بندازه پایین و اونم بدون هیچ زحمتی سر سفره ی رنگین بشینه….. روز بعد از زری وسایل تمیز کاری گرفتم و همراه دخترها راهی خونه ی سیده خانم شدم،باورم نمیشد من همون دختر دست و پاچلفتیم که حتی یه لیوان آب برای خودم نمیتونستم بریزم،انقد فشار زندگی زیاد زیاد بود که کارای مردونه انجام میدادم و دنبال خونه میگشتم،به خونه ی جدید که رسیدیم اول سراغ سیده خانم رفتم و سلامی عرض کردم،بعد از اینکه ازش اجازه گرفتم با زینب و پروین به جون اتاق افتادیم و تا غروب مشغول تمیزکاری شدیم،تمام وسایل رو‌ گوشه ای از حیاط جا دادیم و شروع کردیم به شستن….انقد کثیف بود که فکر نمیکردم حالا حالا ها تمیز بشه اما با کمک چندتا از همسایه ها که سیده خانم بهشون سفارش کرده بود بهمون کمک کنن تا غروب اتاق رو تمیز کردیم و قرار شد فردا وسایل اندکمون رو بیاریم،انقد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت،باورم نمیشد جایی رو پیدا کردم که میتونم شب ها آروم سرم رو روی بالش بذارم،تنها نگرانیم مصطفی بود که قرار شد به محض اینکه جاگیر شدیم برم پیش زیور خواهرش و ازش خواهش کنم آدرس خونه ی جدید رو بهش بده اینجوری میتونستم خودم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم توی نبودش چه اتفاق هایی افتاده…….روز بعد با زینب به خونه ی قبلی رفتیم و با بار زدن وسایل خونه برای همیشه از اونجا خداحافظی کردم،جایی که اولین بار مصطفی رو اونجا دیده بودم و بهش دلبسته بودم……..اخ مصطفی کاش میومدی و میدیدی من بخاطر تو چه مصیبت هایی رو تحمل کردم و چه تهمت هایی رو به جون خریدم…….توی مسیر چندباری به گریه افتادم اما سریع به خودم اومدم و سعی کردم به روزهای خوب فکر کنم... به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از همسایه ها توی اتاق چیدیم،از خوشحالی چرخی زدم و خداروشکر کردم،هیچ چیزی بدتر از بی سرپناهی نبود،اصلا دلم نمی‌خواست وبال گردن زری بشیم و شوهرش بخاطر ما حرفی بهش بزنه،همون موقع سراغ مامان رفتم و بعد از تشکر از زری به خونه ی خودمون اومدیم،بماند که مامان چقدر بهم غر زد و کوچیک بودن اتاق رو بهونه کرد،هرکی نمی‌دونست فکر میکرد تا حالا توی قصر دراندشت زندگی می‌کرده و الان توی اتاق زندگی کردن براش سخت شده،اونشب بعد از مدت ها سرم رو راحت روی بالش گذاشتم و خوابیدم...... روز بعد، بعداز چندین روز غیبت لقمه نونی خوردمو راهی عمارت شدم،غافل از اینکه اون عمارت چه خواب هایی برام دیده، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مسیر خونه ی جدید به عمارت طولانی تر شده بود و مجبور بودم صبح ها زودتر راه بیفتم،چند روزی بود که کورش پسر خانم ازاره و اذیت هاش بیشتر شده بود و دیگه علنا اسمم رو صدا میکرد و ازم میخواست کارهای خصوصیشو انجام بدم،از ترس خانم اوایل بهانه می‌آوردم و از زیر کار در میرفتم اما نمی‌دونستم اون دیو دو سر چه خواب هایی برام دیده.......یه روز ظهر که خانم خونه نبود اما قبل از رفتنش دستور داده بود اتاق کارش رو براش مرتب کنم از توی اشپزخونه ظرف آب و پارچه ی آمیزی برداشتم و راهی اتاق کار شدم،داشتم به این فکر میکردم که هرچه زودتر برم سراغ زیور و آدرس خونه ی جدید رو بهش بدم تا به محض اومدن مرتضی بهش خبر بده که با کورش روبرو شدم،سریع سرمو پایین انداختم و با خجالت سلام کردم......جواب سلامم رو داد و گفت کجا داری میری؟میخوای اتاق منو تمیز کنی؟با لکنت گفتم نه اقا دارم میرم اتاق مادرتون رو تمیز کنم با اجازه من برم امروز زیاد کار دارم،برقی توی چشماش دیدم اما توجهی نکردم و راهی اتاق شدم........اتاق انقد به هم ریخته بود که میدونستم حالا حالا ها اینجا کار دارم،ظرف آب و دستمال رو روی میز گذاشتم و شروع کردم به جمع کردن ریخت و پاش های اتاق.......همینجور که آهنگ مورد علاقه ام رو زیر لب زمزمه میکردم تند تند مشغول کار بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم و با تعجب به عقب برگشتم.......با دیدن کورش که دست به سینه به در تکیه داده بود و می‌خندید نفسم توی سینه حبس شد،این اینجا چکار میکرد؟خدایا چکار کنم حالا....... با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم ببخشید میشه برید بیرون؟الان کافیه یکی بیاد و مارو اینجا ببینه،کورش لبخند پت و پهنی زد و گفت نترس خوشگله کسی نمیاد خیالت راحت،میدونی از کی تا حالا من تو نخ توام؟ وقتی با چشات نگام می‌کنی و سلام می‌کنی دل تاپ تاپ میزنه.......از حرفاش اشک توی چشمام اومده بود و از ترس داشتم به خودم میلرزیدم،سریع به سمت در اتاق حرکت کنم تا از دستش فرار کنم اما دستشو دراز کرد و دستم و گرفت.......از ترس حس کردم دارم از هوش میرم،یک لحظه چهره ی مظلوم مصطفی اومد توی ذهنمو حس کردم دارم بهش خیانت میکنم،شروع کردم به دست و پا زدن و تمام تلاشم رو کردم از دستش خلاص شم اما فایده ای نداشت،انقد زورش زیاد بود که حتی نمی‌تونستم دستشو تکون بدم........گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و سعی میکردم جیغ بزنم اما سریع دستشو جلوی دهنم فشار داد و گفتم دختره ی دهاتی تو فکر و خیالتم نمی‌گنجید آدمی مثل من بهت نزدیک بشه حالا داری واسم ناز میکنی؟انقد دست و پا زده بودم که دیگه جونی برام نمونده بود،خدایا خودت بهم رحم کن،من بجز این پاکی چیز دیگه ای ندارم،خودت به دادم برس......دست کورش به سمت لباسم رفت .... تا اینکه یکی شروع کرد به کوبیدن در،کورش از ترس دستش شل شد و من فرصتی پیدا کردم که با تمام وجود جیغ بزنم........ توی یک حرکت منو روی زمین پرت کرد و گفت اگه کلمه ای راجع به من حرفی بزنی بلایی به روزت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن......کوروش اینارو گفت و سریع به سمت در رفت،بازش کرد و با دیدن خانم رنگ از روش پرید،با گریه از روی زمین بلند شدم و گفتم خانم بخدا من اومده بودم اتاقتونو تمیز کنم آقا پشت سرم اومدو درو قفل کرد،کورش نگاه پر از خشمی بهم کرد و رو به مادرش گفت دروغ میگه مامان من داشتم از اینجا رد میشدم خودش صدام کرد گفت یه موش اینجا دیده کمکش کنم از اتاق بیرون بره،اخه من به این دختره ی دهاتی بوگندو نگاه میکنم؟ خانم که معلوم بود حرفای پسرشو باور کرده نگاهی به من کرد و گفت بی چشم و رو،من انقد هواتو داشتم و بهت بها دادم این جوابم بود؟با گریه ی شدیدتری گفتم خانم بقران من کاری نکردم،چرا حرفمو باور نمیکنین آخه......خانم جیغی زد و گفت پسر من از برگ گلم پاک تره این تویی که با این اداها میخوای به نون و نوا برسی.... گفتم خانم به چی قسم بخورم که باور کنی من بیگناهم؟من الان چند وقته دارم اینجا کار میکنم از من کجی دیدید؟کورش توی حرفم پرید و زود گفت مامان من بهت نگفته بودم این دختره همش بهم نگاه می‌کنه و میخنده؟.....انگار فایده نداشت هرچی حرف میزدم و دلیل میاوردم،اونروز میون نگاه مظلوم و پر از ترحم بقیه ی خدمتکارها من برای همیشه از اون عمارت اخراج شدم،تلاش های سوگل هم فایده ای نداشت و خانم دستور داد من دیگه حق ندارم پامو توی اون عمارت بذارم....اینباربر خلاف دفعه های قبل اصلا گریه نکردم و فقط خداروشکر میکردم که لطمه ای به آبروم وارد نشد،با خودم گفتم همون بهتر که از اینجا بیرون اومدم نگاه های این پسره کوروش دیگه داشت اذیتم میکرد ... و این آخری ها هم که دیگه برای حیثیتم نقشه کشیده بود..... اطلس خانم آشپز عمارت که وضعیت منو میدونست قبل از اینکه از عمارت بیرون بیام خودشو بهم رسوند و ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾