گاهے لازم است بگوييم:
هر چہ باداباد...
فقط حس خوب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتویک
حس میکردم نمیتونم چشمامو باز نگه دارم...به کمک ارش لنگان لنگان خودمو به ماشین رسوندم،به هر سختی بود روی صندلی ماشین نشستم…….
نمیدونم چقد توی راه بودیم اما مسیر زیادی رو طی کردیم تا بلاخره به بیمارستان رسیدیم،توی مسیر ارش سرم دستش و روی دستم گذاشته بود و باهام حرف میزد تا از هوش نرم،ماشین که توی حیاط بیمارستان متوقف شد ارش سریع پیاده شد و زیر بغل منو گرفت،،….روی تخت بیمارستان که دراز کشیدم دوباره سرما توی وجودم رخنه کرد،خیلی زود ارش به همراه مردی که روپوش سفیدی پوشیده بود بالای سرم اومد و آروم داشت براش توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده،از شدت خجالت چشمامو بستم تا نگاهم به دکتر نخوره،دکتر که حرفای ارش رو گوش داد سریع چیزی توی کاغذ نوشت و گفت این داروها از داروخانه تهیه کن،نترس چیز مهمی نیست فقط مامای بخش زایمان هم بیاد و خانمتون رو معاینه کنه،تا این داروها بیاد میگم پرستار بهش خبر بده خودشو برسونه……ارش باشه ای گفت و قبل از اینکه بره کتش رو دراورد و روی من گذاشت تا بلکه کمی گرمم بشه،تنها روی تخت دراز کشیده بودم و از سرما به خودم میلرزیدم،ارش خیلی زود برگشت و داروها رو به دکتر داد،همون لحظه زن اخمویی که هیکل درشتی داشت تویاتاق اومد و شروع کرد به صحبت کردن با دکتر،زن نگاهی به من انداخت و گفت لطفا برید بیرون من کارمو انجام بدم،ارش نگاه نگرانی بهم انداخت و با ناراحتی به همراه دکتر از اتاق بیرون رفت……در اتاق که بسته شد با اخم بهم نزدیک شد و شروع به معاینه کرد،خیلی باهام بدرفتاری کرد،خودم حالم بد بود و حالا با رفتار زن بدر شروع به گریه کردم،کارش که تموم شد گفت داری واسه این بیچاره ناز میکنی اره؟پاشو هیچیت نیست خودتو جمع کن،تا یه ساعت دیگه حالت خوب میشه…….در حالیکه به سمت در میرفت گفت چقد بدم میاد از این تیتیش مامانیا،انقد تو ناز و نعمت بودن تحمل دیدن هیچ سختی رو ندارند ….با شنیدن حرف هاش لبخند تلخی روی لبم نقش بست،نمیدونست که من تا همین چند روز پیش توی چه شرایطی زندگی میکردم و برای خرج زندگی چه کارهایی انجام میدادم…….
اون شب تا صبح توی بیمارستان موندم و حالم که بهتر شد مرخصم کردن، آرش مثل پروانه دورم می چرخید …..اون روز جایی نرفتیم و من فقط استراحت کردم اما از روز بعد همینکه آفتاب طلوع میکرد آرش سبدی رو بر می داشت و از خونه بیرون میرفتیم یه روز به دل جنگل می زدیم و یک روز ناهارمون رو کنار دریا میخوردیم…..انقدر خوب بود و بهم خوش می گذشت که اصلا دلم نمی خواست تموم بشه،برای منی که توی کل زندگیم فقط سختی کشیده بودم و حتی یک روز آسایش نداشتم حالا مثل خواب و رویا بود….طبق عهدی که با خودم بسته بودم دیگه به گذشته فکر نکردم و سعی کردم تمام فکر و ذکرم رو برای زندگی جدیدم بزارم ،درست هنوز نتونسته بودم با آرش رابطه خوبی برقرار کنم و کمی سر سنگین بودم اما خوب با شناختی که از خودم داشتم می دونستم که با این شرایط هم کنار میام…..بالاخره بعد از یک هفته ماه عسلمون تموم شد و با جمع کردن وسایل راه افتادیم تا زندگی جدیدمون رو شروع کنیم..... آرش میگفت کار تقریبا سنگینی داره و گاهی مجبوره شبها رو خونه نیاد اما خب خونه ای که قرار بود توش زندگی کنیم چندین نگهبان و خدمتکار داشت و جایی برای ترس وجود نداشت…..هوا رو به تاریکی بود که بالاخره رسیدیم،خیلی دلم میخواست بدونم شغل آرش چیه اما چند باری که ازش پرسیدم با شوخی از جواب دادن طفره میرفت......خونه ی ارش انقد قشنگ و دلباز بود که دلم نمیخواست داخل برم،خونه ی زیاد بزرگی نبود اما حیاطش پر از گل و درخت بود و روح ادم رو تازه میکرد…..خدمتکار ها که معلوم بود از اومدنمون خبر داشتن سریع میز شام رو چیدن و ارش به محض خوردن شام بوسه ای به پیشونیم زد و گفت مرجان من توی این یک هفته خیلی از کارم عقب موندم،الان باید برم ببینم تو نبود من چه خبر بوده،سعی میکنم امشب خودمو برسونم اما اگه نتونستم بیام اصلا نگران نشو،قبل از اینکه از خواب بیدار بشی من پیشتم،باشه ای گفتم و ارش بعد از اینکه لباس هاشو عوض کرد از خونه بیرون زد…..طلعت،خدمتکاری که تقریبا همسن خودم بود با خجالت بهم نزدیک شد و گفت خانم حموم رو واستون آماده کردم برید یه دوش بگیرید یکم سر حال بیاید خستگی راه از تنتون بیرون بره،با خوشحالی تشکر کردم و به سمت حموم راه افتادم،دلم یه دوش آب گرم میخواست……..اولین باری که توی ویلای شمال دوش آب گرم گرفته بودم رو هیچوقت فراموش نمیکنم،انقد آرامش گرفته بودم که انگار بهم ارامبخش تزریق شده بود،تا قبل از اون همیشه با کاسه و تشت حموم کرده بودم و اصلا نمیدونستم دوش چیه……
توی رختخواب که رفتم چشمامو بستمو خداروشکر کردم،انگار تازه داشتم میفهمیدم زندگی بدون بدبختی چه لذتی داره،اینکه شام و نهارت آماده باشه و دغدغه ای نداشته باشی،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتودو
قبل از رفتنمون به محضر تمام پولای پس اندازم رو به زینب داده بودم و ازش خواستم نذاره بچه ها گرسنگی بکشن،میدونستم مامان پولایی که ارش بهش داده رو واسه خودش برمیداره،خیالم راحت بود که زینب دیگه بزرگ شده و مثل خودم زیر بار زورگویی های مامان نمیره…….
انقد خسته بودم که با احساس گرمای پتو چشمام گرم شد وخوابم برد،توی خواب و بیداری بودم که حس کردم کسی وارد اتاق شد،چشمامو باز کردم ارش درست جلوی صورتم بود،با ذوق خندید و گفت اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده،روزایی که تازه دیده بودمت و عاشقت شده بودم ،فکرشو هم نمیکردم انقد زود فکر و خیال هام به واقعیت تبدیل بشه…….ارش انقدر بهم محبت میکرد که گاهی شرمنده میشدم از اینکه نمیتونستم منم مثل اون بهش ابراز علاقه کنم،اخه من باید از کی یاد میگرفتم؟از مادرم که انگار مارو از سر راه پیدا کرده یا اقام که هیچوقت حتی بوسه ی کوچیکی به سرمون نزده بود؟روی میز صبحانه ارش جرعه ای از چاییش سرکشید و گفت راستی دیشب تیمسار رو دیدم،آخر همین ماه عروسی اتوساست،بهمون گفت که اماده کنیم خودمونو،متعجب نگاهی به ارش کردم و گفتم مگه تیمسار از ازدواج ما باخبره؟ارش عادی نگاهم کرد و گفت اره همون اول بهش گفته بودم،میدونم که به کسی نمیگه……لقمه ی توی دهنمو قورت دادمو گفتم منکه نمیتونم بیام،حتما خانواده ی تو همه توی عروسی شرکت میکنن…….ارش گفت خب شرکت کنن،قرار نیست که منو تو باهم بریم،هرکدوممون جدا توی جشن شرکت میکنیم،اتفاقا چون همه هستن دوست دارم توهم بیای،موقعیت خوبیه تا از دور با همه آشنا بشی……
از اون روز به بعد آرش هرروز منو توی بوتیک ها و مزون ها تاب میداد تا بهترین لباس رو بخرم،میگفت میخوام به عنوان یکی از دوستانم به مامانم معرفیت کنم تا بعدا که قضیه ی ازدواجمون رو بهش گفتم شوکه نشه......آرش میگفت توی این عروسی تمام آدم های مهم کشور حضور دارن چون هم پدر عروس و هم پدر داماد تیمسار هستن و از شخصیت های مهم کشور محسوب میشن،بلاخره بعداز چندین روز گشتن و زیر پا گذاشتن بوتیک ها تونستم لباسی که مدنظرمون باشه رو پیدا کنم،دروغ چرا با تعریف هایی که آرش کرده بود دلم میخواست توی اون مهمونی از همه زیباتر و بهتر باشم،ارش اصرار داشت لباس آبی انتخاب کنم تا با چشمام همرنگ باشه و منم قبول کردم،لباسی آبی رنگ که کمی پایین تر از زانو بود و آستین های بلندی داشت،وقتی برای اولین بار لباس رو پوشیدم و موهامو هم باز روی شونه هام ریختم،ارش جوری بهم چشم دوخت که فروشنده ی بوتیک با خنده گفت جوری که شما به خانومتون نگاه میکنید من باید صندلی بذارم و فیلم هندی نگاه کنم،ارش بدون توجه به حرف فروشنده بهم نزدیک شد و گفت انقد زیبا شدی که نمیتونم توصیفت کنم،شب مهمونی باید حسابی حواسم بهت باشه چون من اون جماعت رو میشناسم......روزها یکی پس از دیگری میگذشت و دیگه به زندگی جدید عادت کرده بودم،چند روز بعد از برگشتنمون از ماه عسل ارش مامان و بچه ها رو راهی ده کرد و منهم با چشم های گریون از خواهر و برادرم خداحافظی کردم،خیلی دلم میخواست پیش خودم نگهشون دارم اما حوصله ی اخلاق های بد مامان رو نداشتم......فقط چند روز به عروسی آتوسا مونده بود و من هرروز لباسم رو از توی کمد درمیاوردم و نگاهش میکردم،اولین باری بود که با ظاهر شیک و آراسته میخواستم جایی برم،نمیدونستم چطور باید علت حضورم توی اون مهمونی بزرگ رو برای پرستو و محبوب خانم توضیح بدم،اگر به ازدواج من و ارش پی میبردن چی؟مستی خانم از قضیه ی ازدواجمون با خبر بود اما آتوسا هم چیزی نمیدونست و به گفته ی ارش محال بود توی روز عروسیش متوجه حضور من بشه........قرار بود روز جشن آرش آرایشگری رو توی خونه بیاره تا دستی به صورتم بکشه و آماده ام کنه،از همون صبح که بیدار شده بودم استرس امونم رو بریده بود،اگر وسط جشن ازدواجمون لو میرفت چه خاکی باید توی سرم میکردم؟ لحظه ای از رفتن پشیمون میشدم و لحظه ی دیگه به خودم نهیب میزدم که هیچ اتفاقی نمیافته...
آرایشگر از صبح زود اومده بود و اول شروع کرد به اصلاح کردن صورتم،موهای خودم روشن بود و احتیاجی به رنگ کردن نبود،فقط احتیاج به آرایش داشتم و مرتب کردن موهام........بعدازظهر بود که بلاخره آماده شدم و به طلعت سپردم لباسمو برام بیاره،خودمو که توی آیینه دیدم باورم نمیشد خودم باشم،دست های سفیدم با لاک آبی رنگی که آرایشگر به ناخون هام زده بود چنان سفید شده بود که انگار اونارو به ارد آغشته کردم،
موهامو خیلی حرفه ای به یک طرف کج کرده بود و با گل آبی خوشرنگی تزیین شده بود،تار موی بلندی هم از طرف دیگه ی موهام پایین اومده بود و حسابی از دیدن خودم ذوق زده شده بودم،طلعت که لباس رو آورد آرایشگر از اتاق بیرون رفت تا بپوشمش،میدونستم با این لباس و آرایش حسابی میدرخشم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوسه
تنها فکر و ذکرم جا شدن توی چشم مادر آرش بود،ارایشگر که درو باز کرد و چشمش به من خورد با تعجب گفت بخدا قسم تا حالا کسی رو به زیبایی شما ندیدم،من هیچ کار خاصی برای شما نکردم اما انقد زیبا شدید که دلم میخواد فقط بشینم و نگاهتون کنم....با خنده تشکر کردم و ازش خواستم منتظر بمونه تا ارش بیاد و دستمزدش رو بده اما همونجوری که به سمت وسایلش میرفت گفت نگران نباشید آقای وثوق از قبل با من تسویه کردن،شب خوبی داشته باشید و حسابی بهتون خوش بگذره.......آرش که اومد و منو دید وسایل توی دستش رو زمین گذاشت و گفت اگه میدونستم با این لباس انقدر خیره کننده میشی باور کن لباس دیگه ای برات انتخاب میکردم چون امشب تمام هوش و حواسم باید به تو باشه،خندیدم و بعد از اینکه کیف دستی کوچیکمو برداشتم دنبال آرش توی حیاط رفتم تا با راننده به سمت باغی که قرار بود عروسی اونجا برگذار بشه حرکت کنم،ارش صلاح دیده بود که هر کدوم با ماشین جداگانه ای بریم......اینجوری که راننده میگفت مسیر تقریبا طولانی پیش رو داشتیم و با تاریک شدن هوا میرسیدیم،توی راه فقط داشتم به این فکر میکردم که چه جوابی به پرستو و محبوب خانم بدم،میدونستم که حتما توی جشن شرکت میکنن،بیش تر از یک ساعت توی راه بودیم و بلاخره بعد از طی این مسیر طولانی به باغ بزرگی رسیدیم که دست کمی از عمارت اصلی تیمسار نداشت........پیاده که شدم راننده گفت خانم من همینجا منتظرتون میمونم هر موقع که قصد رفتن کردید میتونید نگهبان جلوی در رو بفرستید سراغم میدونه کجا ماشینو پارک میکنم......
استرسم بیشتر شده بود و نمیدونستم حالا تنهایی چطور وارد باغ بشم،کیفمو محکم توی دستم فشار دادم و راه افتادم،نگهبان جلوی در خوش آمدی گفت و با دست به داخل هدایتم کرد،کل مسیر باغ گل آرایی شده بود و با پارچه های سفید ورودی زیبایی درست کرده بودن،چندین سرباز با لباس های مخصوص اونجا ایستاده بودن و به مهمان ها خوش آمد میگفتن،توی حیاط میز و صندلی های زیبایی چیده شده بود اما جشن توی ساختمان اصلی برگذار میشد……تک و توکی از مهمان ها اومده بودن و مشغول صحبت بودن،نه خبری از خانواده ی تیمسار بود و نه پرستو و محبوب خانم،یکم که گذشت تعداد مهمان ها بیشتر شد و صدای موزیک ملایمی اوج گرفت……هر خانم میانسالی رو که میدیدم حس میکردم مادر آرشه و تپش قلبم شدت پیدا میکرد،شلوغ که شد کمی از استرسم کم شد و شروع کردم به دید زدن مهمان ها،یک ساعتی از اومدن من گذشته بود که بلاخره ارش هم پیداش شد،کت و شلوار مشکی رنگ زیبایی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود،نگاهش که به من افتاد لبخند محوی زد و سراغ چندتا از مهمان ها رفت،با اومدن تیمسار و مستی خانم مهمونی شور و هیجان دیگه ای گرفت و همه مشغول شادی بودند،هنوز خبری از اتوسا و سعید نشده بود و منهم گوشه ای نشسته بودم و مهمان ها رو نگاه میکردم،کاوه پسر خاله ی اتوسا که قبل از نامزدیش با سعید بهش علاقمند بود دست دختر تقریبا کم سن و سالی رو گرفته بود و با هم بگو بخند داشتند …..با قطع شدن موزیک و همهمه ی مهمان ها فهمیدم که اتوسا و سعید به باغ اومدن،با باز شدن در سالن،اتوسا در حالیکه لباس دنباله دار زیبایی پوشیده بود و دستش رو دور بازوی سعید حلقه کرده بود نمایان شد،چه لباس زیبا و خیره کننده ای پوشیده بود،دوباره صدای موزیک بلند شد و دود اسپند کل سالن رو پر کرد،تقریبا همه ی جوون های جمع وسط در حال بگ بخند بودند فقط من و ارش بودیم که هرکدوم جدا از هم نشسته بودیم و به دور از چشم بقیه همدیگرو دید میزدیم….کمی که گذشت دختری تقریبا همسن و سال خودم با کلی ناز و عشوه به ارش نزدیک شد و کنارش نشست ،بخاطر بلند بودن صدای موزیک نمیتونستم متوجه حرف هاشون بشم ،ناخودآگاه اخم غلیظی روی پیشونیم نشست و منتظر بودم ارش به دختر با تندی رفتار کنه ،ولی با بگو بخند آرش باهاش ،حس کردم تمام بدنم داغ شد…….
چرا ارش این کار رو کرد؟مگه نمیدونست من اینجا نشستم و فقط بخاطر اون اومدم؟اصلا اون دختر کیه که انقد با ناز و عشوه باهاش حرف میزنه؟انقد تند تند نفس میکشیدم که حس میکردم همه متوجه خشمم شدن،چند دقیقه ای گذشت و دیگه دلم نمیخواست توی اون مهمونی بمونم،اگر بخاطر بی احترامی نبود حتما باغ رو ترک میکردم اما میدونستم که تیمسار چقدر روی این مسائل حساسه…..هنوز داشتم به ارش و اون دختر نگاه میکردم که انگار کسی با صدای بم گفت ببخشید،باتعجب سرمو برگردوندم و مرد جوونی رو دیدم که درست با فاصله ی خیلی کمی کنارم ایستاده بود،انقد خوش لباس و خوش چهره بود که ناخودآگاه نظر ادم رو یه خودش جلب میکرد،مردگفت سلام بانوی زیبا،شهریار هستم افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟….توی دوراهی بدی گیر کرده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم ،ناچار گفتم مرجان هستم…..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوچهار
شهریار ابرویی بالا انداخت و گفت عجیبه که خانمی به زیبایی و وقار شما تنها این گوشه نشسته،از وقتی اومدم حواسم بهتون هست از اقوام تیمسار هستید؟لبخند کمرنگی زدم و گفتم نخیر از دوستان اتوسا هستم…..شهریار که انگار دنبال هم صحبت میگشت روی نزدیک ترین صندلی به من نشست و گفت راستش من علاقه ای به گپ و گفت با بقیه ندارم برای همین خودمو دور گرفتم تا کسی ازم تقاضا نکنه،در جریان هستید که توی عروسی ها چیزی به عنوان پس زدن درخواست هم صحبتی وجود نداره…..اینو که گفت لبخند پت و پهنی روی لبم نشست،پس ارش هم بخاطر همین با اون دختر حرف میزد چون نمیتونه دست رد به سینه اش بزنه.....بدون اینکه جوابی به شهریار بدم همونجور که لبخند عمیقی روی لبم نشسته بود سرمو برگردوندم و به طرف آرش نگاه کردم اما چیزی ندیدم جز چشم های به خون نشسته ی ارش که از همون فاصله هم قابل تشخیص بود......نگاه خشمگینش رو که دیدم انگار دلم خنک شد،به تلافی خندمو بیشتر کردم و رو به شهریار گفتم چه فکر خوبی به ذهنتون رسیده،راستش من هم از شلوغی خوشم نمیاد اما بدون اینکه همچین چیزی مدنظرم باشه اینجا نشستم،شهریار که معلوم بود از خندیدن من برداشت دیگه ای کرده گفت معذرت میخوام که اینو میگم اما میتونیم توی محوطه ی باغ کمی قدمی بزنیم؟اینو که گفت خنده روی لبم ماسید،قبل از اینکه دهنمو باز کنم و جوابش رو بدم صدای ارش به گوشم خورد که گفت:شهریار.......
انقد لحن صداش محکم بود که جرأت نکردم سرمو به عقب برگردونم،شهریار با دیدن ارش از روی صندلی بلند شد و گفت ارش جان حالت چطوره؟ارش با همون لحن گفت میشه یه دقیقه بیای کار مهمی باهات دارم،شهریار رو به من کرد و گفت معذرت میخوام خانم زیبا برمیگردم الان……..از مقابلم که دور شد تازه جرئت کردم و سرمو برگردوندم،دستشو توی کمر ارش گذاشته بود و باهم حرف میزدن،چند لحظه بعد شهریار با قیافه ای آویزون پیش تیمسار رفت و درحالیکه داشت چیزی رو براش توضیح میداد دستش رو فشار داد و بدون اینکه نگاهی به من بکنه از سالن بیرون رفت،ارش سر جای خودش نشسته بود و با اخم غلیظ به نقطه ای خیره شده بود،صدای موزیک که قطع شد تیمسار از مهمان ها خواست که برای صرف شام توی حیاط برن،از ترس اینکه آخرین نفر توی سالن بمونم و مورد غضب ارش قرار بگیرم خودمو قاطی مهمون ها کردم و آروم از سالن بیرون زدم…..سر میز شام خبری از ازش نبود و هرچه با نگاهم دنبالش گشتم نتونستم پیداش کنم،غذا که تموم شد همه توی حیاط روی صندلی ها نشستن و مشغول صحبت شدن،اتوسا و سعید هم در حالیکه روی میز مخصوص خودشون مشغول خوردن غذا بودن با هم صحبت میکردن و من در عجب بودم از اینکه چطور تونسته بود به این زودی به سعیدی که میگفت ازش متنفره اینجوری با محبت نگاه کنه…..توی فکر و خیالات خودم غرق بودم که یکی از خدمه بهم نزدیک شد و آروم گفت مرجان خانم؟با تعجب گفتم بله…دستشو به سمت در خروجی کشید و گفت آقای وثوق بیرون از عمارت منتظرتونن،گفتن برید پیششون…….قبل از رفتن باید سراغ تیمسار و مستی خانم میرفتم و خداحافظی میکردم،میدونستم حتما چیزی شده که ارش به این زودی جشن رو ترک کرده،نمیدونم چرااز اینکه باید با تیمسار و همسرش حرف میزدم انقد خجالت میکشیدم اما چاره ای نبود،با قدم هایی شمرده به سمت میزی که متعلق به خانواده ی تیمسار بود حرکت کردم،نزدیک که شدم آروم سلام کردم،مشخص بود تیمسار منو به جا نیاورده اما مستی خانم ابرویی بالا انداخت و بعد از اینکه سر تا پامو برانداز کرد جواب سلامم رو داد،با صدایی پر از لغزش بهشون تبریک گفتم و برای اتوسا آرزوی خوشبختی کردم،مستی خانم آروم چیزی توی گوش تیمسار گفت و هردو با هم تشکر کردن……دم در که رسیدم با دیدن ارش که توی ماشینش نشسته بود به سمتش حرکت کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی اون اطراف نیست سوار شدم…..
توی ماشین که نشستم هنوز درو کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد،جیغ خفه ای کشیدم و گفتم چکار میکنی آرش؟نزدیک بود پرت بشم بیرون؟ارش اما بدون توجه به حرف من با سرعت وحشتناکی رانندگی میکرد و من از ترس خودمو توی صندلی مچاله کرده بودم.....توی جاده ی اصلی که رسیدیم بدون اینکه بهم نگاه کنه با صدای بلند گفت مگه نگفتم این جماعت گرگن؟مگه نگفتم حق نداری با هیچکدومشون حرف بزنی چه برسه به اینکه بخوای بگو بخند کنی.......پوزخندی زدم و گفتم اها،پس واسه این ناراحتی،خودت چی که با اون دختره داشتی میگفتی میخندیدی؟فک کردی من کورم نمیبینم؟
ارش لبشو به دندون کشید و گفت اون دختر عمه ام بود،ما از بچگی باهم بزرگ شدیم مثل خواهرم میمونه......زود توی حرفش پریدم و گفتم دختر عمه ات باشه منم دوست ندارم تو با زن دیگه ای حرف برنی،چون دختر عمه ات بود اونجوری واست ناز میکرد؟حالا که اینجوریه خوب کردم با اون مرده حرف زدم......
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
May 11
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوپنج
صدای فریاد ارش چنان بلند بود که حس کردم شیشه های ماشین به لرزه دراومد،ترسیده و بغض کرده گوشه ی در کز کردم و دستامو جلوی صورتم گرفتم،ارش با فریاد گفت بیخود کردی،مرجان اون روی منو بالا نیار،تو میدونی اون مردی که داشتی باهاش حرف میزدی و اونجوری میخندیدی چه ادمیه،برای بار اخر دارم بهت میگم دیگه حق نداری با کسی بجز من اونجوری حرف بزنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدیییییییی؟
همونجوری که دستام جلوی صورتم بود با صدای لرزونی گفتم:آآرره،فهمیدم........ارش دیگه چیزی نگفت و من هم همونجوری که از توی شیشه بیرون رو نگاه میکردم کل مسیر رو اروم و بی صدا اشک ریختم،منکه کاری نکرده بودم اون مرد خودش بهم نزدیک شد و سر صحبت رو باز کرد......به خونه که رسیدیم ارش سریع از ماشین پیاده شد و بدون اینکه به من توجهی کنه داخل رفت،اینم از جشن عروسی که آنقدر منتظر رسیدنش بودم و فکر میکردم خیلی خوش میگذره........باقدم های لرزون از پله ها بالا رفتم و یکراست خودمو به اتاق رسوندم،خبری از ارش نبود حتما دلش نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه،با بی حوصلگی لباسمو دراوردم و توی حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی اروم بشم...
بشم،بیرون که اومدم بازهم ارش توی اتاق نبود ،انگار تنبیه سختی برام در نظر گرفته بود چون خوابیدن به تنهایی توی اون اتاق واقعا اذیت کننده بود........
توی تخت که دراز کشیدم واقعا دلم برای ارش تنگ شد و از اینکه اونجوری باهاش حرف زدم پشیمون شدم اما خب خودشم مقصر بود ….اونشب غرورم بهم اجازه نداد سراغش برم وهرجوری که بود خوابیدم،صبح که شد،چشمامو که باز کردم ارش و جلوب خودم دیدم،….چشمای باز منو که دید لبخندی زد و گفت بابت رفتار دیشبم واقعا معذرت میخوام،راستش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مقصر اصلی خودم بودم،نه اینکه تو تقصیری نداشته باشی نه،اما با شناختی که من ازت دارم میدونم رفتار دیشبت فقط بخاطر اذیت کردن من بوده،میشه ازت خواهش کنم دیگه هیچوقت اینجوری رفتار نکنی؟من روی تو حساسم مرجان،دوست ندارم کسی حتی بهت نگاه کنه چه برسه به اینکه بخوای کنار مرد غریبه ای بشینی باهاش حرف بزنی و بخندی…..اونروز هرجوری که بود هردو از دل هم دراوردیم و بعد از خوردن صبحانه به پیشنهاد آرش بیرون رفتیم تا نهار رو بیرون بخوریم….وقتی از ارش راجع به خانواده اش پرسیدم و گفتم دیشب به هم معرفیمون نکرد سری تکون داد و گفت انقدر از دستت عصبانی و ناراحت بودم که حتی به اتوسا هم تبریک نگفتم و بدون خداحافظی جشن رو ترک کردم،دو روز دیگه جشن پاتختی اتوساست و قول میدم اونجا دیگه به هم معرفیتون کنم اما باید خیلی حواست باشه چون مادرم فوق العاده زن تیزهوشیه…..بعداز نهار دوباره با ارش راهی بازار شدیم تا لباس مناسبی برای جشن پاتختی بخرم و اینبار انتخاب آرش رنگ سبز بود……ارش میگفت برای روز پاتختی حتما باید هدیه ای برای عروس تهیه کنیم و با همفکری هم برای اتوسا گردنبند زیبایی خریدیم که با سنگ یاقوت تزیین شده بود،اون دو سه روز هم گذشت و دوباره همون ارایشگری که روز عروسی آرایشم کرده بود اومد تا برای جشن اماده ام کنه….اینبار جشن پاتختی توی خونه ی اتوسا برگزار میشد و تمام کسانی که توی عروسی حضور داشتن برای جشن پاتختی هم دعوت میشدن….غروب که آماده شدم و دوباره جلوی آیینه رفتم تا خودمو نگاه کنم،میدونستم امروز دیگه حتما با مادر ارش روبرو میشم و باید ظاهر موجه و قابل قبولی داشته باشم،مثل دفعه ی قبل آرایش خیلی ملایمی روی صورتم انجام داده بود…..
لباسم اینبار آستین های تقریبا پفی داشت ،واقعا سلیقه ی ارش رو توی انتخاب لباس تحسین میکردم که انقدر زیبا پسند بود،ارش که اومد دوباره هرکدوم توی ماشین های جداگانه ای نشستیم و به سمت خونه ی اتوسا حرکت کردیم،راننده که ترمز کرد باورم نمیشد اینجا خونه ی اتوسا باشه،اصلا خونه بود یا کاخ؟حتی از عمارت تیمسار هم قشنگ تر بود…..پیاده که شدم ماشین ارش هنوز نرسیده بود،سریع در ماشین رو بستم و وارد خونه شدم،چندین نگهبان و سرباز جلوی در و توی حیاط ایستاده بودن و کوچه رو زیر نظر گرفته بودن…..
داخل خونه که رفتم برخلاف روز عروسی شلوغ بود و تقریبا اکثر مهمان ها حاضر شده بودن،دوباره گوشه ی کنجی انتخاب کردم و نشستم،کل خونه با رنگ سفید و ابی طراحی شده بود وارامش عمیقی به ادم منتقل میکرد……درست نیم ساعت بعد از من ارش در حالیکه دسته گل بزرگی توی دستش گرفته بود وارد خونه شد و یکراست به سمت اتوسا رفت،دوباره نگاه های پنهانی من و ارش شروع شد وسعی میکردیم به دور از چشم بقیه همدیگرو زیر نظر بگیریم…..
صدای موزیک که بلند شد جوونترها مجلس رو توی دست گرفتن …….کاوه پسر خاله ی اتوسا همراه یکی از دخترهای حاضر توی جشن نشسته بودند،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوشش
من در حالیکه داشتم به عشق اتشینش به اتوسا فکر میکردم با لبخند نگاهشون میکردم که صدای کسی رو شنیدم،با دیدن ارش و زن زیبایی که کنارش ایستاده بود با هول بلند شدم و سلام کردم،زن دستش رو سمتم دراز کرد و گفت سلام مهتاب هستم مادر ارش….
پس مادر ارش این بود،دستش رو به گرمی فشار دادم وقبل از اینکه چیزی بگم ارش گفت ایشون هم خانم مرجان هستن مادر،دختر یکی از دوستان تیمسار…مهتاب خانم نگاهی به سرتاپای من کرد و با لحن زیرکانه ای گفت از آشناییتون خوشبختم مرجان،خیلی خوش اومدید،ارش چندین بار راجع به وقار وزیبایی شما با من صحبت کرده،اتفاقا به زودی جشن نامزدیه ارشه و من از همین الان شخصا شمارو دعوت میکنم که حتما تشریف بیارید…….چنان از حرف مهتاب شوکه شده بودم که برای چند ثانیه ای مات و مبهوت بهش چشم دوختم،از اعماق نگاهش میشد پی به بدجنسیش برد،ارش که نگاه مبهوت من رو دید خنده ی مصنوعی کرد و گفت مادرم مزاح میکنن،الان سال هاست که میخوان برای من جشن نامزدی بگیرن اما من دم به تله نمیدم……
آب دهنمو قورت دادمو هرجوری که بود خندیدم تا مهتاب خانم شک نکنه،انقد حالم خراب شده بود که دلم میخواست جایی تنها باشم و فقط گریه کنم،اگه راست گفته باشه چی؟شاید همون دختری که توی عروسی با ارش بود قراره نامزدش باشه؟مهتاب خانم سکوت من که رو دید گفت من برم سراغ مهمان های جدید باید بهشون خوش آمد بگم،امیدوارم باز هم شما رو ببینم،چیزی نگفتم و به لبخند محوی اکتفا کردم،دست خودم نبود انگار به دهنم قفل زده بودن…..دور که شد ارش با صدای آرومی گفت چرا اینجوری کردی مرجان،نمیخوای بگی که حرف مادرمو باور کردی؟باور کن اون سال هاست که داره این حرفارو میزنه،وقتی من زن زیبایی مثل تو دارم چرا باید نامزد کنم اخه؟با بغض نگاهی به ارش انداختم و گفتم میشه لطفا تنهام بذاری؟اصلا میشه منو ببری خونه؟بگو راننده ببره توهم بمون اینجا هرموقع جشن تموم شد بیا…..ارش تا خواست حرفی بزنه سریع گفتم خواهش میکنم،باور کن حال خوبی ندارم،نفس عمیقی کشید و گفت باشه میگم راننده تورو تا خونه برسونه،اگه من بیام مادرم شک میکنه که چرا باهم غیبمون زد،باشه ای گفتمو روی صندلی نشستم……حالم از اون جشن مسخره و ادمای مسخره ترش به هم میخورد،کاش اصلا نمیومدم و توی خونه میموندم….کمی که گذشت یکی از خدمتکارها بهم نزدیک شد و گفت خانم رانندتون جلوی در منتظر شما هستن،سریع کیفم رو برداشتم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از اون خونه بیرون زدم،توی ماشین که نشستم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن،میدونستم اگر با اون حالم خونه برم قطعا سکته میکنم برای همین به راننده گفتم کمی توی خیابون ها بگردیم بلکه حالم بهتر بشه…..سرمو که به شیشه ی ماشین تکیه دادم قطره های اشکم پایین ریخت و دوباره یاد حرف مادر ارش افتادم،کاش میتونستم جواب کوبنده ای بهش بدم تا حالش سر جا بیاد……نمیدونم چقد گذشته بود اما هوا تاریک تاریک بود که بلاخره رضایت دادم بریم خونه،آروم که نشده بودم هیچ تازه گریه ام شدیدتر هم شده بود……..ارش هنوز نیومده بود و توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم،حرف مهتاب خانم واقعا برام سنگین بود،حس میکردم متوجه شده بود که بین من و ارش خبراییه و این حرف رو از روی قصد و غرض گفته…..تمام فکر و ذکرم این بود که اگر حرفش درست بوده باشه من باید چکار کنم………
با صدای باز شدن در اتاق فهمیدم که ارش اومده،به زمین چشم دوخته بودم و نمیتونستم سرمو بالا بگیرم،ارش چراغ اتاق رو روشن کرد و با تعجب گفت چرا توی تاریکی نشستی مرجان؟لباساتو چرا عوض نکردی؟جوابشو ندادم و روی تخت دراز کشیدم،دلم میخواست بهش بگم از اتاق بره بیرون اما نتونستم......ارش لبه ی تخت نشست و با صدای ارومی گفت مرجان خواهش میکنم اینجوری نکن با خودت،اخه چیزی نشده که عزیزم،بخدا مادر من سال هاست این حرفا رو میزنه،بعدم بهت گفته بودم که خیلی باهوشه مطمئن باش از علاقه ی من به تو یه چیزایی فهمیده و میخواسته تو رو از من دور کنه......با بغض نگاهش کردمو گفتم اگه واقعا دور کنه چی؟ارش تا کی باید پنهانی با هم زندگی کنیم؟خواهش میکنم بیاتموم کنیم این بازی رو،بیا بگیم بهشون،مگه میخوان چکار کنن،نمیکشن که منو؟ارش پوزخندی زد وگفت تو مادر منو نمیشناسی مرجان،منکه بهت گفتم تا وقتی پسر دار نشدیم نمیتونیم بهشون چیزی بگیم،اگه الان از ازدواج من مطلع بشه یجوری از هم جدامون میکنه که خودمونم نمیفهمیم.........تو که تحمل کردی این یکسال رو هم تحمل کن بهت قول میدم همه چی درست میشه،الانم من یه کاری برام پیش اومده و باید برم،فردا که برگشتم مفصل با هم حرف میزنیم باشه؟اونشب ارش برای انجام کارش از خونه بیرون رفت و من فهمیدم که توی بازی پیچیده ای پا گذاشتم،
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آرزوی امشبم:
آرزو میکنم❤️
هیچوقت تصورات خوبی که نسبت به کسی داریم
خراب نشه هیچوقت..
شبتون دلپذیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن وقتی برای دیگران آرزو میکنی،
خدا آرزوهای تو رو پشت در آماده میکنه❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوهفت
مادری که من دیده بودم صرفا با به دنیا اوردن بچه ی پسر رضایت نمیداد.......
چند روزی گذشت و کم کم اروم شدم،تقریبا دو ماه از ازدواجمون گذشته بود و هنوز خبر از حاملگی نبود،میدونستم عجله میکنم اما برای دوام زندگیم چاره ی دیگه ای نداشتم.........زندگیمون خوب پیش میرفت و ارش همه چیزش خوب بود اما همیشه ترس از دست دادنش عذابم میداد،نمیگم خیلی عاشقش بودم نه،اما خب هرچی که باشه شوهرم بود و دوستش داشتم........همیشه با خودم فکر میکردم که اگر حامله بشم و بچه مون دختر باشه تکلیف زندگیمون چی میشه؟ارش باز هم از گفتن حقیقت به خانواده اش سر باز میزنه؟دیگه به گاهی شب نبودن های ارش عادت کرده بودم و
مواقع تنهایی سعی میکردم به این فکر کنم که چطور ارش رو راضی کنم تا با خانواده اش صحبت کنه،نمیدونم چرا زندگی نمیخواست روی خوشش رو به من نشون بده اما من گل مرجان بودم و روزهای سخت تر از اینو پشت سر گذاشته بودم…….
چهار ماه از ازدواجمون گذشت و هنوز هیچ خبری از حاملگی نبود،گاهی وقتا تنهایی از خونه بیرون میرفتم و تابی میخوردم ،ارش کارش زیادتر شده بود و کمتر میومد خونه،خیلی دلم میخواست برم ده و سری به خانواده ام بزنم اما ارش قبول نمیکرد و میگفت هروقت بیکار شدم با هم میریم،یه روز که طبق معمول بیرون بودم و داشتم به خونه برمیگشتم حس کردم کسی داره دنبالم میکنه اما به عقب که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم،کوچه انقد پر از درخت بود که حتی اگر کسی تعقیبم میکرد به راحتی میتونست خودشو پنهان کنه….کلیدو که توی در انداختم دوباره برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم اینبار مرد جوونی رو دیدم که پشت یکی از درخت ها داشت نگاهم میکرد و تا من رو دید سریع خودش رو قایم کرد،از ترس خودمو داخل خونه انداختم و در رو محکم بستم،این کی بود دیگه؟اینجا چکار میکرد؟شب که ارش اومد حتما باید بهش بگم همچین آدمی تعقیبم میکنه……تا موقع اومدن ارش چندین بار از پنجره ی اتاق بیرونو نگاه کردم اما نمیتونستم چیزی بیینم،نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم و حس خوبی نداشتم،ارش که اومد سریع رفتم پایین و قبل از اینکه سلام کنه گفتم وای ارش نمیدونی چی شد امروز….با ترس نگاهم کرد و گفت چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟موهامو زدم پشت گوشمو گفتم امروز یه مرد جوون داشت تعقیبم میکرد بخدا خودم دیدمش،پشت یه درخت ایستاده بود همینکه منو دید قایم شد….ارش ابرویی بالا انداخت و گفت فردا میگم یکی از بچه ها بیاد سر و گوشی توی کوچه آب بده،ولی بازم میگم تو اشتباه میکنی فک نکنم کسی جرئت کنه بیاد زاغ سیاه خونه ی منو چوب بزنه……ارش ازم خواست چند روزی از خونه بیرون نرم تا تکلیف این قضیه روشن بشه،خدا خدا میکردم اون چیزی که توی ذهنمه نباشه و مربوط به شغل ارش باشه……روز بعد صبح زود که ارش میخواست بره سر کار بیدار شدم و بهش یادآوری کردم حتما کسی رو بفرسته سر و گوشی توی کوچه آب بده،دیگه حتی میترسیدم توی حیاط برم،سعی کردم توی خونه خودمو مشغول کنم تا کمتر فکر و خیال به سرم بزنه اما فایده ای نداشت،انگار میدونستم طوفان بزرگی توی راهه……..نهار که خوردم تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم شدم،جسمم جلوی تلویزیون بود اما ذهنم هر لحظه به جایی سرک میکشید،طلعت ظرف میوه ای کنار دستم گذاشت و گفت خانم جان بفرمایید میوه،خیلی ضعیف شدید اصلا به خورد و خوراکتون اهمیت نمیدید ها……
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،راست میگفت از موقعی که با مادر ارش توی مراسم پاتختی اتوسا آشنا شده بودم دل و دماغی برام نمونده بود،قطعا اگر مهر و محبت های ارش نبود از پا در میومدم……چند تیکه از میوه هایی که طلعت برام آورده بود رو خوردم و سعی کردم کمی فکر های بد و آزار دهنده رو از خودم دور کنم که صدای در بلند شد،لبخندی روی لبم نشست،حتما ارش بود،حسابی دلم براش تنگ شده بود و واقعا به حضورش احتیاج داشتم،از سر جام بلند شدم تا جلوی در برم و ازش استقبال کنم،عاشق این بود که به پیشوازش برم و به قول خودش با لبخندم بهش جون بدم……..جلوی در که رسیدم نگهبان تازه از اتاقش بیرون اومده بود،درو که باز کرد منتظر بودم ماشین ارش مستقیم بیاد توی حیاط اما با دیدن زنی که عینک دودی بزرگی روی صورتش زده بود جا خوردم،از اون فاصله نمیتونستم تشخیص بدم کیه و در خونه رو باز کردم تا جلوتر برم،شاید اون لحظه بهتربود توی اتاق میرفتم و خودمو پنهان میکردم اما نمیدونم چرا دلم میخواست بدونم اون زن کیه……روی اولین پله ایستادم و به زن که داخل حیاط اومده بود نگاه کردم،عینکشو که از روی چشماش برداشت از همون فاصله ی دور شناختمش،خودش بود…..دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم،ارش که میگفت اونا هیچوقت اینجا نمیان…..پالتوی کرم رنگ شیکی پوشیده بود و موهای رنگ شده اش رو بالای سرش جمع کرده بود،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_شصتوهشت
وای که اگر ارش میفهمید مادرش اومده اینجا غوغا به پا میشد ،هر قدمی که به سمت من برمیداشت ضربان قلبم تندتر میشد،پایین پله ها که رسید نگاه غصبناکی بهم کرد و گفت پس شما از دوستان تیمسار هستید؟مرجان دروغتون به هیچ وجه قابل بخشش نیست،انگار منو خوب نشناختید من دختر ملوک السلطنه هستم،هیچکس نمیتونه سر من کلاه بذاره……..هرکاری کردم نتونستم دهنمو باز کنم و چیزی بگم،با لباس های راحتی که من پوشیده بودم حتی نمیتونستم خودمو مهمون معرفی کنم…..مهتاب خانم پله هارو بالا اومد و درست مقابل من ایستاد،هر لحظه منتظر بودم دستشو بالا ببره و توی گوشم بزنه اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود،دستکش هاشو از توی دستش دراورد و غرید همین الان به ارش زنگ میزنی و میگی خودشو برسونه اینجا،آروم و لرزون گفتم من شماره ای از ارش ندارم،اصلا نمیدونم کجا کار میکنه….خنده ی عصبی بلندی کرد و گفت تو گفتی و منم باور کردم،فکر کردین با بچه طرفین؟حساب آرش رو هم جدا می رسم،ببین دختر جان فکر اینکه تو عروس خانواده ما بشی و خودتو به نون و نوا برسونی رو از سرت بیرون کن….. فکر میکنی من چیزی از گذشته ی تو نمیدونم؟من اگر قرار بود این قدر خنگ و احمق باشم که حالا اینجا نبودم،الان هم دیر نشده و اشکالی نداره خانواده ات که به خونه رسیدن و آرش هم ماهیانه بهشون پول میده،توهم که چند ماهی توی خوشی و رفاه زندگی کردی اما دیگه کافیه، بهت اجازه نمیدم با زندگی و آینده ی پسرم بازی کنی…..آرش کم آدمی نیست که بخواد خودش رو با جماعت گدا گشنه یکی بدونه،تو اصلا از شان و شخصیت خانواده ی ما خبر داری؟میدونی من توی این سالها چه دختر هایی رو به آرش معرفی کردم و به من نه گفت؟ من دختر وزیر رو براش انتخاب کرده بودم،دختر تیمسار،دختر آدم هایی که توی این شهر اسم و رسمی برای خودشون دارن، درست همون شبی که توی مراسم پاتختی اتوسا شما رو دیدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاستونه،دخترجان ارش اندازه ی قد و قواره ی تو نیست،با چه سحر و جادویی پسر من رو پابند خودت کردی؟اگر فکر میکنی با به دنیا آوردن بچه پسر و این حرفها میتونی خودتو توی زندگی آرش جا کنی حسابی کور خوندی،اگر آرش این حرفها رو بهت زده باید بگم همش پوچه……مهتاب خانم می گفت و من فقط با چشمهای خیس بهش نگاه میکردم نیومده شمشیر رو از رو کشیده بود نمیدونستم باید چی بهش بگم و چطور رفتار کنم کاش آرش اینجا بود و خودش باهاش صحبت میکرد…..نمیدونم از خوششانسی من بود یا چیز دیگه ای که همون لحظه در به صدا در اومد و با باز شدن توسط نگهبان آرش توی چهار چوب در ظاهر شد،اینقدر خوشحال شده بودم که بی اختیار خندیدم و این خنده از چشمهای تیزبین مهتاب خانم دور نموند….آرش که انگار از اومدن مادرش خبر داشت بدون اینکه متعجب بشه یا عکس العمل خاصی از خودش نشون بده آروم و با طمانینه از پله ها بالا آمد و درست رو به روی ما ایستاد…… مهتاب خانم نگاه غضبناکی به ارش کرد و گفت واقعا برای خودم متاسفم توی تمام این سال ها فکر می کردم که پسر با عرضه و با جنمی بزرگ کردم اما خوب انگار اشتباه میکردم،آرش این حق من نبود تو میدونی من تو رو با چه سختی بزرگ کردم وچطور به دندون کشیدم تا به اینجا رسیدی ،این بود جواب خوبیهای من؟چرا میخوای با آینده ی خودت و من بازی کنی،من تمام زندگیمو به پای تو گذاشتم الان که وقت دیدن نتیجه بود اینجوری زیر پای منو خالی کردی؟آرش نگاه عمیقی به مادرش انداخت و گفت بارها گفتم منو از این بازی کثیفی که راه انداختی دور کن،مادر من نمیخوام توی بازی شما شرکت کنم من پسرتم وسیله رسیدن به قدرت و پول و مال تو نیستم،چرا نمی خوای بفهمی؟من دیگه بزرگ شدم و خودم باید برای زندگیم تصمیم بگیرم،تا کی میخوای بهم امر و نهی کنی و برای زندگیم تصمیم بگیری؟اینکه میگم خودم می خوام همسر آینده مو انتخاب کنم حرف سنگینیه؟اخه چرا نمیزاری به حال خودم باشم؟مگه توی زندگی چی کم داری که اینجوری می کنی؟پول نداری،عشق نداری،رفاه و خوشبختی نداری،همه چیز داری پس بذار منم به حال خودم باشم،من توی این چند ماهی که مرجان توی زندگیم اومده دارم طعم آرامش رو میچشم،دارم با خوبی و خوشی زندگی می کنم،البته اگه شما بذاری.....مهتاب خانم که مشخص بود حسابی به هم ریخته با صدای تقریبا بلندی گفت:بسه دیگه آرش بسه،بس کن این حرفای مضخرفو ،همیشه خودتو با این اراجیف توجیح کردی،واقعا نمیفهمی من دارم برای خودت میگم؟ تو خودت رو با تیمسار مقایسه نکن اون اگر با مستی ازدواج کرد و براش مهم نبود که پدرت بچه هاش رو قبول میکنه یا نه به خاطر این بود که دستش به دهنش میرسه اون هیچ احتیاجی به قدرت و ثروت پدر تو نداره اینو بفهم آرش اما تو داری،اون عمارت و ثروت همش باید به تو برسه،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾