eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
323 عکس
652 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرت هیچ وقت بچه های تو رو از این زن قبول نمیکنه بهت قول میدم خودت میدونی چقدر حساسه خودت میدونی چه دخترهایی رو برات انتخاب کرد و تو نه گفتی.....من نمیزارم زندگیتو خراب کنی نمیزارم با یک تصمیم اشتباه احساسی،پشت پا به آیندت بزنی.......آرش کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت برای آخرین بار میگم مادر،بزار زندگیمو بکنم اگر دنیا دنیا عوض بشه،اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من مرجان رو ول نمیکنم، میخوای بفهم میخوای نفهم،مرجان تمام زندگی منه،منم مثل تیمسار هیچ احتیاجی به پول و ثروت و قدرت پدرم ندارم،من مثل شما نیستم که فقط این چیزها برام مهم باشه،من از زندگیم فقط عشق و آرامش می‌خوام که اونو کنار مرجان پیدا کردم.......مهتاب خانم ایندفعه به سمت من برگشت و با نگاه پر از کینه ای گفت جوری قلم پاهاتو خورد میکنم که دیگه دور و بر زندگی پسر من پیدات نشه بدبخت گدا گشنه،چیه پول میخوای؟طلا میخوای؟چی میخوای من همه رو بهت میدم فقط گورتو از زندگی پسرم گم کن ....... انقد حرفاش برام سخت و غیر قابل تحمل بود که دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع داخل رفتم،توی پله ها صدای ارش به گوشم رسید که با فریاد به مادرش گفت دست از سر منو زندگیم بردار،حالا که اینجوری شد من خودم فردا میام با پدرم صحبت میکنم،شده به پاش میفتم اما راضیش میکنم…..توی اتاق که رفتم دیگه صداشو نشنیدم،یعنی گناه من فقط فقر بود؟بخاطر پول اینجوری مورد بی مهری قرار گرفته بودم و‌مادر ارش به خودش اجازه داد انقدر بهم توهین کنه؟گریه ام تبدیل به هق هق شده بود و هیچ جوری نمیتونستم آروم بشم…..نمی‌دونم چقد گذشته بود که در اتاق باز شد ‌ ارش با قیافه ای درهم و ناراحت وارد شد،دلم میخواست تنها باشم اما روم نمیشد بهش بگم از اتاق بیرون بره،لبه ی تخت که نشست سرشو پایین برد و دستاشو کرد تو موهاش،یکم که گذشت با لحن آرومی گفت من واقعا ازت معذرت می‌خوام مرجان،نمیدونم الان باید چی بگم بهت،من برای همین مسائل بود که دوست نداشتم باهاشون آشنا بشی،متاسفانه مادر من آدم فوق العاده خودخواه و مغروریه و همه چیز رو فقط توی پول میبینه،فکر می‌کنی چرا من حاضر نشدم با دخترهایی که بهم معرفی می‌کرد ازدواج کنم؟چون تمام اونا فقط دخترای پولداری بودن که بجز لباس و آرایش و خوش گذرونی چیزی سرشون نمیشد ،فقط چون پدر پولداری داشتن مادر من فکر میکرد برام مناسبن،فکر می‌کنی پدر من چرا هنوز حاضر نشده بچه های تیمسار رو قبول کنه؟چون مادرم با همین افکار پوچش توی گوشش خونده که اونا از یه مادر خدمتکار به دنیا اومدن و اصلا خون خاندان وثوق توی رگشون نیست.......با دست اشکامو پاک کردمو گفتم توکه از این چیزا خبر داشتی چرا اومدی سراغ من؟میخواستی فقط من تحقیرشم؟توکه میدونستی من در حد و اندازه ی تو نیستم،چرا این کارو باهام کردی؟منکه داشتم با بدبختی زندگی میکردم کاری به کسی نداشتم سرم به کار خودم بود……به هق هق افتاده بودم و‌دیگه نتونستم حرف بزنم،ارش بهم نزدیک شد،آب دهنشو قورت داد و‌محکم گفت دیگه هیچوقت اینجوری گریه نکن خب؟من اشکاتو میبینم دلم می‌خواد بمیرم،تو از چی میترسی؟از تهدیدای مادرم؟مرجان من نمیذارم یه تار مو از سرت کم شه،تا قیامتم که باشه خودم سپر بلات میشم... چند روزی گذشت و همه چیز در آرامش بود،مهتاب خانم دیگه خبری ازش نشد و با خودم گفتم حتما فهمیده دیگه کاری از دستش بر نمیاد و بی خیال شده...... اما اون ماه هنوز خبری از ماهیانم نشده بود،خدا خدا میکردم حامله باشم تا خیالمون راحت بشه اما من که هیچ علائمی نداشتم،مگر نه اینکه زن باردار مدام استفراغ می‌کنه و حالش بده پس چرا من حالم انقدر خوب بود؟اون روزها تمام فکر و ذکرم حاملگی بود و فکر میکردم اگر نتونم بچه ای برای ارش به دنیا بیارم ازم سرد میشه و به حرف مادرش گوش میده......آرش مدام سعی می‌کرد با شوخی و خنده و بیرون رفتن حرف های مادرشو از ذهن من پاک کنه تا دلگیر نباشم،نمیدونستم باید قضیه ی عقب افتادنم رو بهش بگم یا نه اما سعی کردم تا مطمئن شدنم چیزی نگم......یه شب که توی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به عکس های بچگی ارش نگاه میکردم در اتاق باز شد و ارش در حالیکه سراسیمه بود داخل شد،با تعجب نیم خیز شدم و گفتم چی شده ارش؟چرا انقدر مضطربی؟اتفاق بدی افتاده؟ارش یکراست سراغ کمد رفت و در حالیکه داشت لباس هاشو روی تخت پرت میکرد گفت برام پاپوش درست کردن مرجان،اگه گیرم بیارن اعدامم میکنن،انقد گیج و منگ شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم،از روی تخت پایین اومدم و گفتم توروخدا قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی ارش؟پاپوش چیه کی این کارو کرده؟ارش ساک لباسشو از توی کمد در آورد و گفت بیین مرجان من برام یه مشکل پیش اومده و مجبورم یه مدت نباشم،تورو نمیتونم با خودم ببرم چون اصلا نمی‌دونم کجا باید برم، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ازت خواهش میکنم همینجا توی خونه بمون تا هروقت جاگیر شدم خبرت کنم باشه؟ فقط میتونی به شهریار اعتماد کنی مرجان،حتی اگر مادرم یا تیمسار جلوی در اومدن و خواستن کمکت کنن قبول نکن،تنها کسی که مورد اعتماد منه شهریاره…….با بغض گفتم ارش توروخدا نرو،حداقل منو هم با خودت ببر،من اینجا بدون تو میمیرم ارش قول میدم واست مشکلی پیش نیارم فقط خواهش میکنم بذار بیام…..ارش که صدای بغض آلود من رو شنید دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت بهت قول میدم که برگردم،من شاید مجبور بشم از کشور خارش بشم،توی اولین فرصت که خیالم از بابت جا و مکانم راحت بشه تورو هم میبرم پیش خودم،فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی،با گریه گفتم ارش توروخدا بمون،من مطمئنم تیمسار میتونه بهت کمک کنه،برادرته چطور نمیتونه به دادت برسه؟ارش پوزخندی زد و گفت امروز فهمیدم که از صدتا دشمن هم برای من بدتره فقط مواظب خودت باش عشق م....هیچوقت فکر نمیکردم خداحافظی انقدر جانفرسا باشه،ارش رفت و من تا خود صبح مثل دیوونه ها دور خودم چرخیدم و گریه کردم،نه سواد داشتم و نه کسی رو میشناختم باید چکار میکردم……کاش راضیش میکردم با هم بریم من بدون ارش نمیتونم زندگی کنم،چطور میتونستم به شهریار اطمینان کنم،مگر ارش خودش نمیگفت به هیچ کس رحم نمیکنه،تیمسار چکار کرده بود که ارش انقدر از دستش ناراحت بود و میگفت از دشمن هم برام بدتره؟یعنی خانواده اش با اینهمه نفوذ نمیتونستن کاری براش بکنن؟شاید هم میتونستن اما بخاطر اینکه مارو‌ از هم دور کنن حاضر نشدن کاری بکنن،به نظر میومد مادرش هم توی این قضیه نقش داشته باشه،خودش گفته بود برای جدا کردن منو ارش از هم از هیچ کاری دریغ نمیکنه…..اونشب بدترین شب زندگیم بود،تا خود صبح منتظر بودم ارش بیاد خونه و با خنده بگه داشته شوخی میکرده و میخواسته منو اذیت کنه،درسته با عشق باهاش ازدواج نکرده بودم ‌ و اوایل دوستش نداشتم اما توی این چند ماه انقد باهام خوب بود و بهم عشق ورزیده بود که منم عاشقش شده بودم…..آفتاب که طلوع کرد طلعت با سینی صبحانه توی اتاق اومد و ازم خواست چند لقمه بخورم،انقد حالم بد بود که به محتویات سینی نگاه میکردم حالت تهوع میگرفتم……کاش حداقل خانواده ام اینجا بودن،همینکه پیششون میرفتم و تنها نبودم خوب بود،بخاطر توصیه ی ارش میترسیدم تا توی حیاط هم برم،مادری که به بچه ی خودش رحم نمیکرد چه انتظاری بود که به من رحم کنه؟دو روز از رفتن ارش گذشته بود و من مرگ رو با چشم هام دیدم،بی خبری بدترین درد دنیا بود و همینکه نمیدونستم ارش کجاست و حالش خوبه یا نه قلبمو از جا می‌کند،روز سوم بود که بلاخره در خونه به صدا دراومد و من به خیال اینکه ارش اومده با شوق پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم،نگهبان که به سمت در رفت خدا خدا میکردم ارش توی چهارچوب در ظاهر بشه اما با دیدن شهریار تمام امیدم نا امید شد،این اینجا چکار میکرد؟اصلا دوست نداشتم در نبود ارش اینجا رفت و آمد کنه حتی با وجود اینکه ارش فقط شهریار رو معتمد خودش معرفی کرده بود…….کت و شلوار شیکی پوشیده بود و انقدر به خودش رسیده بود که انگار به عروسی دعوت شده،از پله ها که بالا اومد با صدای رسایی سلام کرد و گفت امیدوارم حالتون خوب باشه،قصد مزاحمت نداشتم فقط ارش بهم سپرده که مدام بیام اینجا و بهتون سر بزنم……. خیلی سرد جواب سلامش رو دادم و درحالیکه سعی میکردم استرس و اضطرابم رو پنهان کنم گفتم:شما از ارش خبر دارید؟من می‌خوام برم پیشش هرجوری که شده خواهش میکنم بهم کمک کنید،اگه این کار رو برام بکنید تا آخر عمر مدیونتون میشم،شهریار درحالیکه با نگاهش کم مونده بود منو قورت بده گفت انگار شما متوجه نیستید،اصلا میدونید آرش چرا رفته؟براش پرونده ی جاسوسی درست کردن،اونم برای کی؟برای نیروهای آشوبگر ‌و ضد حکومت،من حتی اگر از جای ارش خبر داشته باشم نمیتونم چیزی بگم چون اینجوری جونش به خطر میفته،نمیخوام ناامیدتون کنم اما برای همیشه فکر ارش رو از سرتون بیرون کنید،اون دیگه نمیتونه برگرده چون به محض اومدنش یکراست باید بره توی زندان،البته نگرانش نباش خانواده اش اونو فرستادن به یکی از بهترین کشورهای دنیا و اونجا داره برای خودش خوش میگذرونه..... نمیدونم چرا از لحن حرف زدن شهریار بدم اومد و با اخم ظریفی گفتم این طرز حرف زدن اصلا درست نیست آقای شهریار،آرش به شما اعتماد داشت و به من گفته بود فقط میتونم به شما اعتماد کنم و هر خبری که ازش بشه شما به من اطلاع میدید اما حالا دارید بهم بگید که بی خیالش بشم و دیگه هیچ وقت بر نمیگرده؟باید خدمتتون عرض کنم که همچین چیزی محاله و حتی اگر شده خودم تنها میرم و آرش و پیدا می کنم......شهریار پوزخندی زد و گفت هیچ کاری از دستت بر نمیاد خانم‌زیبا،حتی خط تلفن این خونه کنترله ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و اگر کوچکترین تماسی در رابطه با آرش گرفته بشه سریع نیروهای امنیتی میان و اینجا رو به خاک و خون می کشن، چه برسه به اینکه بخوای راه بیفتی و دنبالش بگردی،مطمئن باش قبل از اینکه تو بخوای سراغش بری نیروهای امنیتی حسابش رو رسیدن.... با عصبانیت نگاهی کردم و گفتم انگار شما از این موضوع خیلی هم ناراحت نیستید،خیلی خوشحالید که آرش مجبور به فرار شده اره؟شهریار خنده مرموزانه ای کرد و گفت چرا همچین فکری به ذهنت رسیده ؟باور کن من فقط دارم برای خودت میگم که بقیه ی عمرت رو توی بی خبری و انتظار برای برگشتن آرش به سر نبری، ببین مرجان می خوام رک و پوست کنده باهات حرف بزنم تمام این برنامه‌ها زیر سر خانواده آرشه،اونا تمام این کارها رو کردن که شما رو از هم جدا کنن،پرونده ای برای آرش درست کردن که تا قیامت هم نمیتونه پاشو توی ایران بذاره،چون میدونه که اگر برگرده بی برو برگشت حکمش اعدامه پس به فکر خودت باش و سعی کن آینده نگر باشی...... اشک توی چشمام حلقه زده بود اما بدون اینکه کوتاه بیام دندون قروچه ای کردم و‌گفتم اگه حتی یک روز از عمرم مونده باشه منتظر ارش میمونم،شمام دیگه لازم نیست بیای اینجا و واسه من ایه ی یاس بخونی،قطعا اگر ارش میدونست قراره بیاید اینجا و این حرفا رو به من بزنید نمیذاشت از صد کیلومتری این خونه رد بشید……شهریار میخواست حرف بزنه اما دیگه اونجا نموندم و توی خونه رفتم،انگار همه دست به دست هم داده بودن تا منو ارش رو از هم جدا کنن اما من نمیتونستم،توی همین چند روز فهمیده بودم که واقعا ارش رو دوست دارم و نمیتونم به نبودنش فکر کنم…….اون شب توی تنهایی خودم فقط گریه کردم و از خدا خواستم راهی جلوی پام بذاره تا از این شرایط خلاص بشم،حاضر بودم برم سراغ مهتاب خانم و التماسش کنم اما بذاره منو ارش دوباره باهم زندگی کنیم…….چند روز دیگه هم گذشت و هیچ خبری نبود داشتم بدترین روزهای زندگیم رو میگذروندم و انتظار جونم رو به لبم رسونده بودگاهی به سرم میزد برم سراغ تیمسار و ببینم حرفش چیه اما میترسیدم،حس میکردم همه دستشون توی یک کاسه است……ده روز که از نبودن ارش گذشت دیگه نتونستم تحمل کنم شال و کلاه کردم و از راننده خواستم منو به خونه ی پدر ارش ببره،طلعت خواهش میکرد جایی نرم و توی خونه بمونم اما نمیتونستم،ارش همسرم بود بهترین روزهای زندگیم رو کنار اون گذرونده بودم چطور میتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم؟لباس مرتب و تر و تمیزی پوشیدم و توی ماشین نشستم دلم نمیخواست ژولیده به نظر بیام،برای اولین بار بود که میخواستم به خونه ی پدر ارش پا بذارم و حسابی مضطرب بودم،دستامو توی هم قلاب کرده بودم و سعی میکردم اینجوری کمی خودمو آروم کنم……ماشین که جلوی خونه بزرگی توقف کرد راننده از توی آیینه نگاهی بهم کرد ‌و گفت خانم خونه ی جناب وثوق اینجاست،من همینجا منتظرتون میمونم تا برگردید……..سری تکون دادم و با دست های لرزان در ماشین رو باز کردم،دروغ چرا از مهتاب خانم میترسیدم و میدونستم رفتار خوبی باهام نداره اما بخاطر ارش مجبور بودم،در که زدم کمی طول کشید تا باز بشه،پیرمرد گوژپشتی درحالیکه چشماشو ریز کرده بود نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرمایید با کی کار دارید؟صدامو صاف کردم و گفتم ببخشید من مرجان هستم و برای دیدن مهتاب خانم اومدم کار مهمی باهاشون دارم…. پیرمرد در خونه رو باز کرد و گفت بیا توی حیاط تا ازشون اجازه بگیرم،اخه خانم با هرکسی دیدار نمیکنه…..باشه ای گفتم و چشم دوختم به جنگل روبه روم،بوته های گل رز چنان زیبایی به خونه بخشیده بود که انگار وارد بهشت شده بودم،بوی گل یاس که به مشامم خورد چشمامو بستم و سعی کردم به روزی فکر کنم که ارش برمیگرده و دوباره با عشق زندگی می‌کنیم…….دورتادور حیاط پر از درخت و گل های زیبا بود و‌تنها راه باریکی با سنگفرش درست شده بود که به خونه وصل می‌شد،میز و صندلی های سفید و شیکی کنار استخر بزرگ وسط حیاط چیده شده بود و زن خدمتکاری در حال دستمال کشیدن روی میز بود…….نمی‌دونم چقدر توی حیاط منتظر موندم اما با دیدن پیرمرد که از دور میومد کیفمو محکم توی دستم فشردم،اگه حاضر به دیدنم نشه چی؟پیرمرد که بهم نزدیک شد قدمی جلو گذاشتم و پرسیدم چی شد؟میتونم باهاشون حرف بزنم؟….دستشو به سمت در ورودی دراز کرد و گفت از اونجا برو داخل بهت میگن اتاق خانم کجاست،سریع تشکر کردم و به سمتی که گفته بود راه افتادم،پامو که داخل گذاشتم دهنم باز موند،خونه بود یا قصر؟سقفش انقد بلند بود که برای دیدن لوسترهاش باید گردنت رو تا آخرین حد ممکن خم میکردی…..توی راهرو مجسمه های طلایی زیبایی گذاشته شده بود و فرش زیبا و دستبافتی وسط سالن پهن بود،یعنی ارش توی همچین قصری بزرگ شده؟با صدای زنی که میخواست بدونه برای چی اونجا ایستادم به خودم اومدم ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وازش خواستم اتاق مهتاب خانم رو نشونم بده…….. زن سری تکون داد و از پله های ته راهرو بالا رفت،طبقه ی بالا به مراتب زیباتر از پایین بود و از نگاه کردن سیر نمیشدم،زن خدمتکار پشت در اتاقی ایستاد و گفت اینجاست اتاقشون در بزنید و تا اجازه ی ورود ندادن نمیتونید داخل برید،باشه ای گفتم و بعد از اینکه دستی به لباس هام کشیدم شروع کردم به در زدن،چند دقیقه ای طول کشید تا صدای مهتاب خانم به گوشم رسید و من با کلی ترس و لرز دستگیره ی در رو پایین کشیدم،پامو که توی اتاق گذاشتم سلام کردم و مهتاب خانم در حالیکه پشت میز بزرگی نشسته بود بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت یادم نمیاد ازت دعوت کرده باشم به اینجا بیای؟سعی کردم محکم باشم و با حرفای تلخش بغض نکنم،آب دهنمو قورت دادم و گفتم اگه اینجام فقط به خاطر ارشه…….. با صدای تقریبا بلندی خندید و گفت بخاطر ارش؟جک نگو دختر،بهتره بگی بخاطر پول ارش…..چیه ارش رفته ترس برت داشته؟دیگه کسی نیست که مثل ریگ برات پول خرج کنه؟یا از این میترسی که خانواده ات از گرسنگی بمیرن؟اخه فک کنم خرجشونو ارش میداد….دندون قروچه ای کردم و گفتم حق ندارید به خانواده ام توهین کنید،مگه من مردم که بخوان دستشونو جلوی بقیه دراز کنن؟همونجوری که توی این چند سال با شرف کار کردم الانم میکنم،انقد براتون سخته که ارش عاشق منه؟فک کردید تا ارش رو فرستادید یه جای دیگه منو فراموش میکنه؟اون انقدر منو دوست داره که محاله منو فراموش کنه،مهتاب خانم از روی صندلیش بلند شد و گفت ارش دیگه نمیتونه برگرده خودش میدونه که اگر همچین حماقتی بکنه باید قید زندگی رو بزنه،تو نگرانش نباش بلاخره مرده چقد مگه میتونه تحمل کنه؟با دخترای ترگل ورگلی که من قراره بهش معرفی کنم مطمئن باش دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه……ببین دختر جون توهم بهتره دست از لجبازی برداری و به فکر آینده ات باشی،باور کن ارش دیگه برنمیگرده،بیا با هم صادق باشیم،تو ارش رو دوست نداشتی و فقط بخاطر پول حاضر شدی باهاش ازدواج کنی،الانم من یه پیشنهاد خوب برات دارم،همون خونه ای که الان توش هستی رو تا هروقت که بخوای در اختیارت میذارم،کاری میکنم توی پول غرق بشی و هفت جد و آبادت ازش بخورن فقط دست از سر ارش بردار،بذار زندگیشو بکنه…….انقد از حرفاش عصبی شده بودم که دلم میخواست سرشو توی دیوار بکوبم،مهتاب خانم سکوت من رو که دید گفت خانواده ات رو هم ساپورت میکنم چطوره؟پوزخندی زدم و گفتم هیچ چیز و هیچکس نمیتونه عشق ارش رو از من بخره،تا آخرین روز زندگیم منتظرش میمونم،منکه میدونم برمیگرده و دوباره باهم زندگی می‌کنیم پس تا اونموقع خداحافظ……مهتاب خانم خنده ی عصبی کرد و گفت دختره احمق بشین تا ارش برگرده………از خونه که بیرون اومدم برخلاف همیشه گریه نکردم،باید محکم باشم اگر ضعیف و رنجور باشم نمیتونم مقابل این زن شیطان صفت بایستم،بلاخره یک روز بی گناهی ارش ثابت میشه و برمیگرده،پس باید تا اونموقع قوی باشم…..توی ماشین که نشستم از راننده خواستم فعلا خونه نره و کمی خیابونگردی کنه،توی اون چند روز انقدر توی خونه نشسته بودم که حس میکردم روحیه ام داغونه……. راننده توی خیابونا میچرخید و من دل و دماغی برای رفتن به خونه نداشتم،خونه ای که ارش توش نبود حکم زندون داشت برام،هوا تاریک بود که بلاخره دل از خیابون کندم و راضی شدم برم خونه……..ماشین که جلوی خونه نگه داشت با دیدن در باز متعجب پیاده شدم،سابقه نداشت کسی در خونه رو باز بذاره،نگاهی به راننده انداختم و با بهت گفت چرا در بازه؟راننده سریع ماشین رو قفل کرد و زودتر از من به سمت خونه حرکت کرد،هرچه نزدیک تر میشدم انگار صداهای آشنایی به گوشم میخورد،هرجوری بود خودمو به در رسوندم و با دیدن مهتاب خانم که به همراه دو مرد قوی هیکل توی حیاط ایستاده بود سرجا خشکم زد،این اینجا چکار میکرد؟حالا قراره چه معرکه ای راه بندازه؟طلعت که چشمش به من افتاد در حالیکه داشت گریه میکرد سریع خودشو بهم رسوند و گفت خانم جان کجا بودین از صبح تا حالا؟ببینید چی شده مهتاب خانوم اومده میگه دیگه حق نداریم توی این خونه زندگی کنیم تمام وسایل ما و شما رو توی حیاط ریختن تورو خدا بیا یه کاری بکن این وقت شب جایی رو نداریم بریم که........ مهتاب خانم که چشمش به من افتاده بود سرش رو بالا انداخت و با غرور تا وسط حیاط اومد،نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد و گفت مگر نگفتی میخوای منتظر آرش بمونی؟خوب بسم الله،انتظار که نداری بذارم توی این خونه زندگی کنی ؟این خونه به اسم منه و من هم اونو دست ارش سپرده بودم نه دست تو ،صبح که توی خونه خوب زبون دراز بودی و برام بلبل زبونی میکردی پس بچرخ تا بچرخیم،می خوام ببینم چطور میخوای توی این بی پولی و بیچارگی چشم انتظار آرش بمونی....... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان مبارک🎉😄 امیدوارم در روز عید قربان، غم هاتون قربانی شادی هاتون بشن🙏😊🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 در سخت ترین شرایط فقط با محبت همه چیز قابل تحمل می‌شود. محبت واقعی را از همدیگر دریغ نکنیم😊♥️ عیدتون مبارک😘 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فکر می‌کنید انقدر خار و خفیف شدم که توی خونه شما زندگی کنم؟مهتاب خانم ابرویی بالا انداخت و گفت به به چه زن مستقل و از خود ساخته ای، باور کن وقتی که آرش بیاد به خاطر این شجاعتت بهت افتخار میکنه،البته اگر بیاد،همین روزها قراره براش جشن نامزدی بگیرم اینجا نه همونجایی که هست.بهت قول میدم برات کارت دعوت بفرستم، تو هم همینجا بمون منتظرش انشالله که برمیگرده.....حقیقتاً حرفاش اذیتم میکرد اما سعی میکردم تحت تاثیر قرار نگیرم تا کمتر اذیت بشم،مثل خودش دستمو به کمرم زدم و گفتم مطمئن باشید روزی که آرش برمیگرده با هم میایم خدمتتون سلام عرض می‌کنیم اونوقته که قیافه شما دیدنیه........ مهتاب خانم آروم روی بازوم زد و گفت خواهیم دید،در خونه قفل شده اگه بخوای میتونی جل و پلاستو پهن کنی و شب توی حیاط بخوابی،اونم فقط بخاطر اینکه میدونم بی کس و کاری و جایی نداری که بری……انگار با حرف هاش میخواست غرورمو نشونه بگیره اما من هرجوری که بود خودمو نباختم و گفتم خیلی دوست دارم بدونم اگر این پول و ثروت ازتون گرفته بشه میخواید به چی بنازید،کور خوندید با این کارها نمیتونید بین منو ارش فاصله بندازید……مهتاب خانم بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد و یکی از مردهایی که همراهش بود اونجا موند تا خیالش از رفتن ما راحت بشه،خدای من حالا باید چکار میکردم؟ماشین رو هم از راننده گرفته بودن و همه دور من جمع شده بودن،بغض سنگینی به گلوم فشار میارد اما خودم رو کنترل میکردم که زیر بار زور این زن شیطان صفت خمیده نشم…..لباس هامو توی کیسه های پلاستیکی کنار دیوار گذاشته بودن و درهای خونه قفل شده بود،خداروشکر کردم که حداقل چند تیکه طلایی که ارش توی اون مدت برام خریده بود همرام بود و اونا رو توی خونه نذاشته بودم……چاره ای نبود باید از اون خونه خداحافظی میکردم اما کجا میرفتم رو نمیدونستم،طلعت و بقیه قرار شد شب رو توی حیاط بمونن تا فردا فکری برای خودشون بکنن من اما حاضر بودم توی جوی آب بخوابم اما اونجا نمونم،نگهبان خونه به درخواست خودم تا سر کوچه همراهم اومد تا برام ماشینی بگیره و راهی خونه ی زری بشم،بجز اونجا جای دیگه ای رو برای موندن نداشتم،تصمیم گرفتم روز بعد طلاهامو بفروشم و دوباره پیش سیده خانم برم و ازش بخوام بهم اتاق بده حس میکردم بجز اونجا جای دیگه ای برام امن نیست،نیم ساعتی سر خیابون منتظر موندیم تا بلاخره ماشینی جلوی پامون نگه داشت،راننده پسر جوونی بود و من از ترس اینکه بهم آسیبی نزنه از نگهبان خواستم همراهم تا خونه ی زری بیاد و دوباره با همون ماشین برگرده…….پشت در خونه ی زری که رسیدم هوا تاریک تاریک بود،دلم نمیخواست اونجا برم اما مجبور بودم چاره ی دیگه ای نداشتم…..در که زدم کمی طول کشید تا درو باز کنن،آقا پرویز که معلوم بود توی تاریکی منو نشناخته گفت بفرما،با کی کار داری؟با صدای لرزونی گفتم گل مرجانم آقا پرویز اومدم به زری سر بزنم،چشمش که به وسایلم خورد اخم کرد و گفت خیره بار کردی اومدی اینجا؟به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی بگم که زری از داخل گفت کی بود این وقت شب؟چرا نمیای داخل؟آقا پرویز با بدخلقی گفت خواهرته بیا ببین چکارت داره…..انقد بی شعور بود که حتی بهم تعارف نکرد داخل برم و همونجا موندم تا زری بیاد…….. زری که اومد و منو اونجوری دید با تعجب گفت خیر باشه گل مرجان ،این وقت شب اینجا؟شوهرت کو پس؟بیا تو بذار کمکت وسایلتو بیارم داخل،به کمک زری وسایلمو توی اتاق بردیم و من تازه فرصت کردم زری رو بیینم،چقد لاغر و نحیف شده بود،چشم هاش انقد غمگین بود که معلوم بود غم بزرگی توی دلشه،کنارم که نشست با مهربونی گفت چی شده؟قهر کردی با شوهرت؟با بغض گفتم نه فرار کرده…..زری توی صورتش زد و گفت خاک تو سرم،چرا؟خلافکار بوده؟توی حرفش پریدم ‌ و گفتم نه بخدا ابجی ،واسش پاپوش درست کردن…..انگار که بعد از مدت ها گوش شنوایی پیدا کرده بودم چشمامو بستم و تمام حرفای دلمو به زری گفتم،زری آهی کشید و ‌ گفت نمی‌دونم چرا خدا با ما سر ناسازگاری داره،همه دارن برای خودشون زندگی میکنن و فقط ماییم که هنوز داریم با بدبختی دست و پنجه نرم می‌کنیم،دستمو روی دست زری گذاشتم و گفتم چرا انقد به هم ریخته ای،مثل همیشه نیستی،انگار چیزی ناراحتت کرده…..زری آهی کشید و گفت مردم از بس سکوت کردم و چیزی نگفتم،گل‌ مرجان اگه یه چیزی بهت بگم باورت نمیشه،با ترس نگاهش کردمو گفتم چی شده زری؟قشنگ حرف بزن،زری اه عمیقی کشید ‌و گفت پرویز و قمر با هم سر و سر دارن……با اینکه من از قضیه خبر داشتم اما متعجب گفتم چی؟؟؟اونا که خواهر و برادرن؟زری پوزخندی زد و گفت فک کردن من خرم،بهت گفته بودم که خواهر و برادر نیستن و فقط مادر قمر با پدر پرویز ازدواج کرده بود و الکی به من گفته بودن خواهر و برداریم، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چند وقتی بود قمر راه به راه میومد اینجا و شبا به بهونه ی منصور خونه ی ما میخوابید،اوایل شک‌ نمیکردم بهش اما چند باری دیدم موقع خواب که میشه واسه هم چشم و ابرو میان و اشاره میکنن،یه شب الکی خودمو زدم به خواب دیدم پرویز آروم بلند شد ‌ از اتاق بیرون رفت،نمیدونی چه عذابی کشیدم گل مرجان ،چند دقیقه که گذشت بلند شدم و دنبالش رفتم میتونستم حدس بزنم کجا میره،پشت در اتاق قمر که رفتم صداشون به گوشم خورد،دلم میخواست همونجا خودمو بکشم،من زنش بودم کنارش بودم بهم دست نمیزد بعد میرفت سراغ اون بدترکیب،با خشم گفتم هیچ کاری نکردی زری؟گیساشو میگرفتی از خونه پرتش میکردی بیرون……زری دندوناشو به هم سابید و گفت فک میکنی شرم و حیا سرشون می‌شد؟چنان قشقرقی به پا کردمو دعوا انداختم اما میدونی چکار کردن؟اولش که پرویز منو تا سر حد مرگ کتک زد که چرا تو کاراش دخالت میکنم بعدم انقد وقیح شدن که جلو من دوباره دستشو گرفت بردش تو اتاق،میخواستم همون شب خودمو بکشم فقط بخاطر منصور این کارو نکردم گفتم من بمیرم میفته زیر دست اینا،حتی گفتم میرم به شوهر قمر میگم بعدا فهمیدم شوهرش سکته کرده علیل شده…..انقد دلم برای زری میسوخت که حد و حساب نداشت،واسه اینکه آرومش کنم دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم حالا که اینا انقد بی ابرو و بی شرمن تو چرا خودتو اذیت میکنی؟ولشون کن گور پدرشون،تو حواست به پسرت باشه خوب تربیتش کنی انشالله این پرویز گور به گور شده میمیره توهم از دستش راحت میشی،زری با چشمای خیس بهم نگاه کرد ‌و گفت همیشه با خودم میگم اگه مامان یکم بهمون مهر و محبت نشون میداد و بچه هاش براش مهم بودن الان این وضع و اوضاع ما نبود،یادته چطور منو به زور پای سفره ی عقد نشوند؟الانم که رفته ده و یکبار نمیگه دوتا دختر دارم اینجا برم یه سر بهشون بزنم،از خداش بود مارو از سر خودش وا کنه…..بعد از اینکه کلی حرف زدیم و درد و دل کردیم زری رفت تا برام کمی خوراکی بیاره،حس میکردم باهام حرف زد یکم حالش بهتر شد و غم تو چشم هاش کمرنگ تر شد……نمیدونستم قضیه ی حاملگیمو به زری بگم یانه،البته خودم هنوز مطمئن نبودم و فقط برای اینکه عادت ماهیانه ام عقب زده بود فکر میکردم شاید حامله باشم……روز بعد از خواب که بیدار شدم به زری گفتم باید برم و دنبال اتاق بگردم ،اخماشو تو هم کرد و گفت مگه من مردم که تو خودت تنها بری توی اتاق زندگی کنی؟همینجا بمون تا تکلیفت مشخص بشه منم تنهام میبینی که حالم خوب نیست اصلا…….باورم نمیشد زری این حرفارو داره بهم میزنه همیشه میرفتیم اونجا همون روز اول میگفت زیاد بمونید آقا پرویز بدش میاد منو دعوا میکنه اما حالا خودش ازم میخواست اونجا بمونم،ازش تشکر کردم و گفتم نه نمیتونم زری،تو شوهرت بدش میاد من اینجا بمونم نمیخوام واسه تو مشکل درست کنم میرم پیش همون سیده خانم ببینم اتاق داره واسم یا نه….زری گفت وقتی گفتم نمیذارم یعنی نمیذارم،پرویزم بیخود میکنه چیزی بگه،از وقتی تهدیدش کردم ابروی خودشو و قمر‌و پیش همه میبرم دیگه کاری باهام نداره،نترس کاری نداره باهات ،الانم عروسی کتایونه خونه همیشه شلوغه نمیتونه چیزی بگه …… منصور پسر زری انقد شیرین و تو دل برو بود که لحظه ای از خودم دورش نمی‌کردم و اونم توی همون چند ساعت انقد باهام صمیمی شده بود که از توی بغلم بلند نمیشد،زری می‌گفت بچه های پرویز انقد اذیتش میکنن و سر به سرش میذارن که بچه ام تا حالا از کسی محبت ندیده....تنها کسی که بجز من توی این خونه گاهی بهش محبت می‌کنه پرویزه که اونم تو سرش بخوره،زری اونروز نهار برام کباب درست کرد و سر سفره از قصد ظرف بزرگتر رو جلوی من گذاشت و گفت بخور گل مرجان بخور جون بگیری،رنگ به روت نمونده،تشکر کردم و زیر چشمی نگاهی به آقا پرویز کردم،سرش پایین بود و داشت غذاشو میخورد ،دیگه مثل قبل واسه زری چشم و ابرو نمیومد که چرا ما اومدیم خونه اش.......به گفته ی زری چند ماهی بود که کتایون با پسر دوست پرویز که اونم بازاری و پولدار بود ازدواج کرده بود و قرار گذاشته بودن که آخر همون ماه جشن عروسی واسشون بگیرن و برن سر خونه زندگیشون......سه روز از اومدنم به خونه زری گذشته بود که دیگه نتونستم سکوت کنم و قضیه ی عادت نشدنم رو به زری گفتم،با تعجب بهم نگاه کرد و گفت وای گل مرجان اگه حامله باشی میخوای چکار کنی؟میندازیش دیگه مگه نه؟نگاه وحشت زده ای بهش انداختم و گفتم چی؟میدونی من و آرش چقد منتظر این بچه بودیم؟زری من تنها امیدم به اینه که حامله باشم،تنها یادگاری که از آرش برام مونده همینه.....اشکام جاری شده بود و زری هم با دیدن من گریه اش گرفته بود،اشکاشو که پاک کرد دستی توی کمرم زد و گفت تو بهتر از هرکسی صلاح زندگی خودتو میدونی،یه قابله هست همین کوچه پشتیه خودمونه،از این قابله الکیا نیست ها،فقط خونه ی این پولدار مولدارا می‌ره، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
موقع زایمان خودم رفتن دنبالش اما خونه نبود،فردا باهم میریم پیشش معاینه ات کنه خیالت راحت بشه،با خوشحالی ازش تشکر کردم و استرس همه ی وجودمو گرفت،دل توی دلم نبود تا فردا بشه و با زری بریم پیش قابله....... نمی‌دونم اونشب چطور صبح شد اما همینکه چشمامو باز کردم سریع یاد قابله افتادم و از اتاق بیرون رفتم،زری توی آشپزخونه بود و داشت نهار درست میکرد،منو که دید گفت خیلی سر و صدا کردم اره؟سرمو تکون دادم و گفتم نه من واسه چیز دیگه ای بیدار شدم،قرار بود با هم بریم پیش قابله،زری گفت باشه بذار غذامو درست کنم میریم زود،میخوای برو حموم یه موقع بوی عرق ندی آخه میگن خیلی روی این چیزا حساسه......... باشه ای گفتم و سریع با برداشتن لباس تمیز توی حموم رفتم،از اینکه حامله باشم و آرش نیست تا این خبر رو بهش بدم بغض کردم،چقدر منتظر این روز بودیم،یاد روزهایی افتادم که حتی با یک سردرد کوچیک هم آرش تشخیص میداد حامله ام و کلی ذوق میکرد.....موهامو که خشک کردم لباس پوشیدم و با زری از خونه بیرون رفتیم،هر قدمی که برمی‌داشتم استرسم بیشتر میشد و راه رفتن برام سخت شده بود......به مقصد که رسیدیم زری در زد و کمی طول کشید تا دختری تقریبا همسن خودم درو باز کنه،وقتی فهمید با مادرش کار داریم ازمون خواست توی حیاط منتظر بمونیم تا مریضش بیرون بیاد و بعد ما بریم داخل،انقدر استرس داشتم که دست زری رو گرفته بودم و محکم فشار میدادم،نیم ساعتی توی حیاط نشستیم تا بلاخره نوبتمون شد و داخل رفتیم،قابله که زن تقریبا میانسالی بود با دیدن ماگفت مریض کدومتونید بیاد اینجا سریع من وقت ندارم،جلو که رفتم پرسید مشکلت چیه واسه چی اومدی؟با خجالت گفتم فکر میکنم شاید حامله باشم،نذاشت حرفم تموم بشه گفت برو پشت اون پرده تا بیام،به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم،گوشه ی اتاق پرده زده بود و اونجا کارش رو انجام میداد،کاری که گفته بود رو انجام دادم و منتظر موندم تا بیاد.....پرده رو که کنار زد نفسم بند اومد،چشمامو بستمو از خدا خواستم به دلم نگاهی بندازه،قابله کارشو انجام داد ،لباسمو که پوشیدم خیلی عادی گفت حامله ای اما انگار شرایط خوبی نداری سعی کن استراحت کنی،اگه مشکلی بود سریع بیا اینجا من ببینیمت،انقد از لحنش ترسیده بودم که حتی وقت نکردم کمی ذوق کنم،قابله بیرون رفت و من با کلی ترس لبه ی تخت نشستم،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم؟خدایا خودت به دادم برس میبینی که من بجز تو کسی رو ندارم،با صدای قابله که می‌گفت به خودم بجنبم مشتری داره،سریع از روی تخت پایین اومدم و دستمزدش رو روی میز گذاشتم،زری با دلسوزی نگام کرد و گفت نترس اصلا گل مرجان من حواسم بهت هست،قابله میگه یکی دوماه مواظب خودت باشی کافیه،با بغض سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.........از خونه که بیرون اومدیم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه،تمام امیدم به این بچه بود،به اینکه به دنیا بیاد و بشه همدم تنهاییام،رفیق روزای سختم،اما حالا....... زری که با گریه ی من کلی ناراحت شده بود با لحن مهربونی گفت بخدا الکی داری خودتو عذاب میدی،خب خودش که بهت گفت اگه استراحت کنی هیچی نمیشه،من بهت قول تا چند ماه دیگه بچه تو صحیح و سالم توی بغل میگیری تازه اونموقع آرش هم برگشته.....چشمامو بستم و از خدا خواستم نگاهی به زندگیم بندازه،از اون روز به بعد زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم،حتی حموم که میخواستم برم خودش منو می‌برد روی صندلی مینشوند و کارآمو انجام میداد.روزی صدبار خداروشکر میکردم که حداقل زری رو دارم و به دردم میخوره......چشم به هم زدنی سر ماه شد و عروسی کتایون رسید،زری از صبح تا شب مجبور بود سر پا بمونه و به مهمونا برسه،مهمون ها هم کسی نبودن جز خانواده ی آقا پرویز که فقط گوشه ای مینشستن و دستور میدادن......چند روز مونده به عروسی قمر خانم هم با پررویی تمام میومد و توی کارهای مربوط به عروسی اظهار نظر میکرد......دلم میخواست روز عروسی برم جایی و توی جشن شرکت نکنم اما حیف که جایی برای رفتن نداشتم،کتایون صبح زود به همراه داماد رفته بود آرایشگاه و کارگرها حیاط میز و صندلی میچیدن،دوتا زن جوون هم داخل خونه مشغول چیدن سفره ی عقد بودن.....من تا موقع اومدن مهمان ها توی اتاق نشستم و بیرون نرفتم،نمیدونم چرا از فامیل های پرویز بدم میومد و حس خوبی بهشون نداشتم، منصور رو هم پیش خودم نگه داشته بودم تا توی دست و پا نباشه و زری رو اذیت نکنه،غروب که شد یکی از لباس هایی که آرش برام خریده بود و پوشیدم، موهای طلاییمو شونه کردم و ریختم رو شونه هام و آرایش کمرنگی هم کردم،میخواستم با این کارا کمی روحیه بگیرم و بیام سر حال،زری که توی اتاق اومد و منو دید لبخند تلخی زد و گفت همیشه بهت حسودی میکردم،تو سفید سفید بودیو من سبزه،تو موهات زرد بود و من موهام مثل شب سیاه، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو چشمات آبی و درشت بود و من چشمان سیاه و کوچیک،هروقت می‌رفتیم جایی همه فقط تورو می‌دیدن،بعضی وقتا از خدا میخواستم مرضی چیزی بگیری بمیری بلکه منم دیده بشم،میدونی تقصیر خودم نبود یادته همیشه مامان بهت میگفت اینجوری کن اونجوری کن چشمت نزنن،ارزوم بود حتی الکی هم که شده یه بار به منم بگه........پوزخندی زدم و گفتم فک میکنی واسه چی می‌گفت؟میترسید مریض بشم بیفتم روی دستش،حوصله ی مریض داری نداشت،وگرنه دیدی یه بار به من محبت بکنه؟ به زور کمی صورت زری رو آرایش کردم و ازش خواهش کردم کمی به خودش برسه،انقد درگیر زندگیش بود که حتی ابروهاشو هم اصلاح نمیکرد اما روز عروسی با التماس و قسم فرستادمش ارایشگاه تا به صورتش صفایی بده……غروب که مهمان ها اومدن زری بیچاره فقط تو اشپزخونه بود و داشت بهشون سرویس میداد هرچی بهش میگفتم انقد خودتو اذیت نکن بذار خودشون بیان تو اشپزخونه میگفت از پرویز میترسم رو خانواده اش خیلی حساسه اگه یه چیزی بهش بگم خون به پا می‌کنه.....عروس و داماد که اومدن سریع عاقد اومد و همه توی اتاق عقد جمع شدن،کتایون انقد قشنگ شده بود که همه داشتن میگفتن،لباس خوشگلی هم پوشیده بود و با آرایش حسابی تغییر کرده بود،بعد از عقد آقا پرویز یه سرویس طلا بهش کادو داد و من خشم و نفرت رو تو چشمای زری دیدم،نفس عمیقی کشید و زیر لب غرید بعد اگه من بهش بگم دو قرون پول بده خودشو میکشه......صدای کل زن ها که بلند شدن اینبار نوبت مادر داماد بود که خودی نشون بده و اونم کلی طلا بهشون هدیه داد،انقد زن خوب و خوش اخلاقی بود که همه داشتن میگفتن خوشبحال کتایون که همچین مادرشوهری گیرش اومده،سفره ی شام که پهن شد برای اولین بار دلم خواست غذا بخورم،زری ظرف بزرگی جلوم گذاشت و گفت بخور گوشت بشه به تن خودتو بچت،لبخندی زدم و با اشتها شروع کردم بخوردن.....بعداز شام بود که تازه بساط رقص گرم شد و همه توی حیاط مشغول بزن و بکوب شدن،با بغض و ناراحتی بهشون چشم دوخته بودم و فقط آرش توی ذهنم بود با اون لبخند مهربونش که کسی کنارم گفت ببخشید دخترم....زن چهارشونه ای که قدش هم از من بلند تر بود نگاه من رو که دید لبخندی زد و گفت خوبی دخترم؟متعجب گفتم بله ممنون...زن خودشو بهم نزدیک کرد و گفت دخترم از اول جشن تا حالا نگام بهته،راستشو بخوای خیلی ازت خوشم اومده،نمیدونم مادرت کجاست که با خودش حرف بزنم.......با گیجی گفتم مادرم نیومده بفرمایید کارتون چیه؟زن خجالت زده خندید و گفت والا من یه پسر مجرد دارم بخدا نه اینکه پسرم باشه اما از همه نظر تکه،خیلی وقته دارم دنبال زن میگردم براش اما اون دختری که لیاقتشو داشته باشه رو پیدا نکردم،امشب که تورو دیدم با خودم گفتم همین دختر فقط به درد شهرام من میخوره،گفتم اگه اجازه بدی بیایم یه سر خونتون با خانوادت حرف بزنیم...... نمی‌دونم چرا از حرفای زن خنده ام گرفت،با بچه ی توی شکم برام خواستگار پیدا شده بود،نگاه غمگینی بهش انداختم و گفتم خانم من ازدواج کرده الانم تا چند ماه دیگه بچه ام به دنیا میاد،زن متعجب نگاهی به شکمم انداخت و کمی بعد گفت دختر جان نمی‌خوای شوهر کنی بگو چرا دروغ میگی زن حامله و انقد لاغر؟خنده ی آرومی کردم و گفتم من خواهر زری زن آقا پرویزم،از هرکدوم از فامیل های عروس بپرسی بهت میگن که من ازدواج کردم،زن که معلوم بود ناامید شده با لب های آویزون شده رفت و من هنوز لبخند روی لبام مونده بود،شب که شد و مهمونا رفتن برای زری تعریف کردم و اونم من خندید....همه رفته بودن اما قمر خانم مونده بود و انگار خیال رفتن نداشت،زری که اصلا باهاش حرف نمی‌زد و با تنفر نگاهش میکرد اما مدام توی اتاق میومد و غر میزد که این زن اینجا مونده باز میخواد تو این خونه بمونه،تا الان پرویز از دخترش خجالت می‌کشید از این به دیگه فک کنم بره عقدش کنه خاک بر سر دوتاشون کنم،هرچی باهاش صحبت کردم گفتم برو پیش شوهرت نذار این زن زندگیتو خراب کنه به حرفم گوش نداد و گفت مگه قبلا پیشش نبودم؟این ذاتش خرابه من پیشش باشم یا نباشم کار خودشو چراغارو که خاموش کردیم و منصور هم خوابید دوباره صدای خنده ی قمر بلند شد،اینبار دیگه زری طاقت نیاورد و با خشم پتو رو از روی خودش کنار زد، بلند که شد دستشو گرفتم و گفتم توروخدا ولشون کن شوهرت نفهمه کتکت میزنمه حالا،عصبی غرید به درک بذار بزنه اما من حساب اینو کف دستش میذارم.......تا اومدم بلند شم و جلوشو بگیرم از اتاق بیرون رفت و منم به اجبار پشت سرش رفتم،دلم نمی‌خواست آسیبی بهش برسه می‌دونستم شوهرش دیوونست بزنه به سرش بلایی سرش میاره.....توی سالن که رفتم آقا پرویز روی صندلی نشسته بود و قمر هم با سینی چای پایین پاش نشسته بود و داشت چایی میریخت،زیور عصبی گفت جمع کن خودتو زنیکه چی میخوای از جون من و زندگیم پاشو برو از اینجا برو بیرون، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هرچی صبوری میکنم انگار تو شرم و حیا سرت نمیشه..... قمر خانم نوچی کرد و گفت باز این شروع کرد آخه من چکار به تو دارم،بده واسه شوهرت چایی ریختم؟خب تو عرضه داری تو بیا واسش بریز،رفتی تپیدی تو اتاق...... وای این زن چقد بی شرم و حیا بود،اقا پرویز ازاون ور اخماش تو هم رفت و گفت بسه زری برو تو اتاقت ببینم،زری داد زد اینو بیرون کن تا بس کنم من از این زن بدم میاد به چه زبونی بگم،قمر دستشو به کمر زد و گفت هار شدی؟یادت رفته انگار نون گیرت نمیومد بخوری من دستتو گرفتم آوردم اینجا که حالا انقد زبون درآوردی،زری عصبی به سمتش حمله کرد و تا اومد بلند شه موهاشو تو دست گرفت و شروع کرد به کشیدنش،میترسیدم نزدیکشون بشم و ضربه ای به شکمم بخوره اما آقا پرویز که بلند شد و به سمت زری رفت منم به سمتشون رفتم،دلم نمی‌خواست خواهرم به ناحق کتک بخوره......قمر جیغ میزد و فحش میداد اما هرچی دست و پا میزد نمیتونست موهاشو از توی دست زری دربیاره،زری از شدت خشم و عصبانیت انگار زورش چندین برابر شده بود.....آقا پرویز از پشت موهای زری رو گرفت و صدای جیغش که به گوشم خورد انگار خنجری توی قلبم فرو کردن،عصبی به سمتش رفتم و دستشو توی دست گرفتم،قمر خانم سرشو محکم گرفته بود و هنوز فحش میداد،فریاد زدم ولش کن ،ول کن خواهرمو،مگه آدم نیستی،هرچی دستاشو فشار میدادم نمیتونستم موهای زری رو از دستش بیرون بکشم،به گریه افتاده بودم و دلم میخواست با دستام خفه اش کنم،اینبار قمر خانم هم به سمت زری حمله کرد و اونم گوشه ای از موهاشو گرفت،با عصبانیت فلاسک چاییو برداشتم و به سمتشون رفتم ،به قمر نگاه کردم و گفتم ولش کن وگرنه چای داغو میریزم تو سرت،نگاهش که به فلاسک خورد گفت تو یکی ساکت شو وگرنه میگم پرویز از این خونه شوتت کنه بیرون آواره ی خیابونا بشی......... در فلاسکو که باز کردم سر جاش خشکش زد،بخارشو که دید گفت بذار زمین اونو وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی،فلاسکو بالا آوردم و گفتم به ارواح خاک آقام خواهرمو ول نکنید میریزمش تو صورتت که دیگه هیچکی نگاتم نکنه،هردو موهای زری رو ول کردن و گفتم زری بیا اینجا گفتم بهت اینا رحم ندارن،اقا پرویز اومد حمله کنه بهم،فلاسکو جلو گرفتم و گفتم میریزمش بهت بخدا......زری که اومد کنارم ایستاد خیالم راحت شد،چایی جوش رو ریختم کنار پای قمر و گفتم خوشم میاد حرف آدمیزاد سرت میشه میدونستی ول نکنی میریزم.....آقا پرویز که انگار دیوونه شده بود یهو به سمت اتاق خیز برداشت و در حالیکه وسایلمو بیرون می‌ریخت فریاد زد گمشو از خونه ی من بیرون تو این خواهر عقب موندتو پر کردی و گرنه اینکه جرئت نداشت حرف بزنه،خدا میدونه چه کار کردی شوهرت از دستت فرار کرده،زری غرید بیخود می‌کنی خواهر منو بیرون می‌کنی اگه این بره منم میرم فک کردی میمونم تورو نگاه میکنم؟پرویز از اتاق بیرون اومد و گفت مگه جلوتو گرفتم هری برو بیرون......هر کدوم از وسیله هام گوشه ای پخش شده بود و جلو رفتم تا جمعشون کنم،اینجا موندن دیگه فایده ای نداشت اما نمی‌دونستم اونموقع شب باید کجا برم،منکه جایی رو نداشتم باز اگر روز بود میتونستم برم یه اتاق واسه خودم دست و پا کنم اما حالا.......زری سریع توی اتاق رفت و در حالیکه منصور رو بغل کرده بود بیرون اومد،پرویز گفت بچه منو کجا میبری ها؟هر جا میخوای بری خودت برو حق نداری بچه منو ببری..........زری گفت بچمو بذارم اینجا یکی مثل تو بشه؟کور خوندی....پرویز مثل وحشیا بهش حمله کرد و بعد از اینکه منصور رو از دستش گرفت سیلی محکمی توی صورتش زد و گفت مرد نیستم اگه تورو از این خونه پرت نکنم بیرون،همونجوری که منصور توی بغلش بود دست زری رو گرفت و به چشم به هم زدنی پرتش کرد توی حیاط،سریع توی حیاط رفتم و خودمو به زری رسوندم گریه میکرد و اسم منصور رو صدا میزد،از اون طرف هم بچه بیدار شده بود و صدای گریه اش تا توی حیاط میومد.......چند لحظه بعد در خونه باز شد و قمر وسایل منو پرت کرد توی حیاط،در که بسته شد زری مثل ببرزخمی از پله ها بالا رفت و شروع کرد به کوبیدن توی در،جگرم اتیش گرفته بود و کاری از دستم برنمیومد.....طولی نکشید و پرویز درحالیکه از چشماش خون می‌بارید بیرون اومد، محکم توی سینه زری کوبید و گفت چیه چه مرگته مگه نگفتی میخوای بری؟پس گورتو گم کن از اینجا برو بیرون.....زری با جیغ جیغ گفت فکر کردی می خوام بیام داخل؟بچمو بده تا برم،تو اگه شرف داشتی ناموس داشتی که دست این زن و نمیگرفتی بیاری تو خونه...پرویز یقه زری رو گرفت و کشون کشون تا جلوی در حیاط برد،صدای منصور که از توی خونه جیغ میزد و مامانش رو صدا می کرد جگرم رو آتیش میزد اما کاری از دستم بر نمیومد،دلم میخواست برم داخل و بچه رو از دست اون دیو دو سر بیرون بکشم اما میدونستم این جماعت وحشین ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾