فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال دیگه این موقع🍃🌸
همه ى چیزهایى که امروز
اینهمه براشون استرس دارى
کوچکترین اهمیتى
برایت نخواهد داشت!
پس تا خداهست
نگران هیچ چیز نباش🍃🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_بیستوهفت
موقع برگشت حس میکردم اون شکیبای قبل سفر نیستم... تازه تو این سفر با حساسیتهای اسد آشنا شده بودم و میفهمیدم که وقتی راحله و زهره میگفتند داداشمون حساسه یعنی چی!!!
نگاهی به شاهان انداختم، من حالا بچه داشتم و باید چشمم رو روی این ایرادات کوچیک میبستم.
همین که کار خلافی انجام نده و بتونه شغل مناسبی داشته باشه برای من کافی بود...
این سفر خیلی حال و هوامو عوض کرده بود.
اسد دوباره برگشته بود به مغازه و طبق روال قدیم میومد و میرفت.......
حدودا یک ماهی گذشت ...
تو این مدت به مامان عطی و مامان خودم سر زدم.
بیشتر سرگرم شیطونیهای شاهان بودم...
اسد وقتایی که میومد خونه سرگرم گوشیش بود. چند باری ازش خواستم که برام برنامههایی که خودش داره رو نصب کنه، ولی با بهونههای مختلف میگفت که به درد تو نمیخوره..
یک روز خودم بدون اینکه ازش اجازه بخوام برنامه رو نصب کردم. بلافاصله بعد از نصب برنامه باهام تماس گرفت و گفت؛ کار خودتو کردی شکیبا؟
خندیدم و گفتم ؛ همه خانمهای اطرافم این برنامه ها رو دارن، نمیدونم واسه چی تو میگی نه! فکر نکنم کاربدی باشه..
اسد جان یادت باشه که من دختر چهارده ساله نیستم. الانشم وقتی ببینم چیز بدیه خودم حذفش میکنم..
اسد با صدای آرومی که میخواست ناراحتیش رو نشون بده خداحافظی کرد و تلفنو قطع کرد.شونه ای بالا انداختم و با خودم گفتم؛ صبح تا غروب تو این خونه پوسیدم... تنها سرگرمی همینه که از اینم منعم میکنه!
دو سه روزی باهام سرسنگین بود. تعجبم از این بود که من زن حرف گوش کنی بودم، به حرفش گوش میکردم و اون به خاطر یه سرپیچی کوچولو باهام اینطور برخورد میکرد، در صورتیکه من همیشه از خطاهاش چشم پوشی میکردم.........
برعکس اون چیزی که فکرشو میکردم فضای مجازی حسابی سرم رو گرم کرده بود و حداقل از فکر اینکه تو خونه راکد موندم بیرون اومدم...
چند روزی میشد معده درد داشتم، اسد برام از دکتر نوبت گرفته بود. عصر به مطب رفتم، بعد از اینکه مشکلمو بهش گفتم دکتر گفت؛ اول یه آزمایش برات می نویسم... بعد از اینکه انجام دادی بیا تا برات دارو بنویسم.
بعد از آزمایش به همراه اسد اومدم خونه؛ باید دو روز صبر میکردم تا جوابش حاضر بشه..با این حال بدم شاهانم حسابی بد قلقی میکرد، نمیدونم چرا شیرمو نمیخورد و منو پس میزد... رو به اسد گفتم تو این گیرو دار بدی حالم این بچهام منو پس میزنه و شیر نمیخوره نمیدونم چش شده.. گریه میکرد، میدونستم که گرسنشه؛ بچهای نبود که زیاد غذای کمکی بخوره و بیشتر وابسته شیر بود.
اسد گفت؛ برم براش شیر خشک بخرم؟
سری تکون دادم و گفتم؛ نه فعلاً صبر کن...
اما هر چقدر تلاش کردم اون روز و فرداش شاهان اصلاً دوست نداشت که شیر من رو بخوره.. به ناچار با مشورت پزشک اطفال، براش شیر خشک گرفتم.....
بیماری، عصبیم کرده بود و کلافه بودم. احساس خستگی میکردم. آزمایش و گرفتیم و با هم به دکتر رفتیم، به آزمایشم نگاهی انداخت گفت؛ خوب همونطور که از علائمت حدس میزدم شما بارداری...
حس میکردم یه پارچ آب یخ ریختن روم، باورم نمیشد رو به دکتر گفتم؛ خانم شما اشتباه میکنید..
دکتر لبخندی زد و گفت دخترم من که از خودم نمیگم، آزمایش اینو نشون میده.. الانم با توجه به بارداریت برات مختصر دارویی مینویسم و ارجاعت میدم به متخصص زنان..
از مطب اومدم بیرون، با دیدن شاهان که تو ماشین بهم لبخند میزد و فکر بارداری و بچه جدید دل و روده ام به هم پیچید و تمام محتویات معده ام را بالا آوردم.
اسد سریع از ماشین پرید بیرون و اومد سمتم، دستم رو گرفت از داخل ماشین بطری آبی آورد، باهاش صورتم رو شستم...
پرسید چی شده شکیبا حالت چرا بد شده؟
خواستم جواب بدم که نگام رفت سمت شاهانی که از پشت شیشه گریه میکرد و ما رو صدا میزد.با دیدن اشکاش غم عالم به دلم سرازیر شد. جوابش رو ندادم و رفتم داخل ماشین نشستم.
سوار شد ولی حرکت نکرد؛ نگام کرد و گفت؛ نمیخوای بگی چی شده؟ دکتر چی گفت؟
با اخم گفتم؛ دکتر چی گفت؟ چی میخواستی بگه؟ گفت حامله ام........
اسد چند لحظه ای ساکت شد. نگام کرد و گفت امکان نداره...
اخمی کردم و گفتم؛ اخه چطور ممکنه...
اسد که ناراحتیمو دید خندید و گفت؛ چرا ناراحتی خانم فدای سرت...
نگاه چپی بهش انداختم دلم میخواست خرخره شو بجوام..
اسد با عصبانیت من بیشتر خندهاش گرفت و گفت؛ این بچه رو خدا بهمون بخشیده... اصلاً چه بهتر.. اینجوری شاهان بدون همبازی نمیمونه، بچه ها با همدیگه بزرگ میشن یک دفعه راحت میشی..
اشک از چشام جاری شد، با گریه گفتم؛ مگه به همین راحتیه بزرگ کردن بچه اسد؟
اسد هم جدی شد و گفت شكيبا جان عزيزم.. چه بخوای چه نخوای تو الان بارداری، تو که از من اعتقادت بیشتره، نمیتونیم الان با جون یه موجود زنده بازی کنیم پس بهتره به خودت سخت نگیری.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_بیستوهشت
منم کمکت میکنم...
اشکامو پاک کردم و گفتم ؛ فعلاً نمیخوام کسی از این موضوع چیزی بدونه....اسد تاکید میکنم نمیخوام هیچکس حتی خانواده خودم بدونن که من باردارم...
سری تکون داد و گفت؛ خیالت راحت باشه...
دو سه روز توی خونه سکوت پیشه کرده بودم، نمیتونستم این موضوع و هضم ... كنم... حالم خیلی بد بود، این بارداری با بارداری قبلیم فرق میکرد، حالت تهوع بیشتری داشتم و خیلی بی حال بودم...
تنبلیم میومد کارامو انجام بدم و دوست داشتم که بیشتر بخوابم اما با وجود شاهان نمیتونستم واقعاً سختم شده بود.شاهان به من خیلی وابسته بود، عادت داشت که بیشتر وقتا رو پاهام بخوابه......
عصر شده بود... حسابی خسته بودم. پاهامو تکون میدادم تا شاهان بخوابه اما مقاومت میکرد و نمیخوابید... پاهامو تندتر تکون دادم، سرش داد زدم؛ بخواب دیگه خستم کردی اه..
شاهان لباشو برچید، چشمای مشکی قشنگش پر از اشک شد و گریه کرد. بغلش کردمو تو بغلم فشردمش، منم همزمان با اون شروع کردم به گریه کردن.
حس عذاب وجدان گرفتم اینکه بچه ام چجوری باید بزرگ بشه، اینکه چطور باید به هردوشون رسیدگی کنم. تو بغلم فشارش دادم و ازش معذرت خواهی کردم.
با صدای بلند گریه میکردم و میگفتم مامانی منو ببخش ببخش که نمیتونم اونجوری که باید ازت مراقبت کنم....
چند روزی گذشت... حس میکردم در حق شاهان ظلم میکنم، مجبور بودم که با این موضوع کنار بیام. کاری بود که شده، اتفاقی بود که افتاده....
یادم افتاد که فردا تولد شاهانه، اما من هنوز هیچ کاری انجام ندادم.. اسد هم که عین خیالش نبود، باهاش تماس گرفتم. جواب داد بهش گفتم که بیاد تا بریم برای تولد شاهان خرید کنیم.
اسد گفت که فعلاً باید مغازه بمونه..
اخمی کردم و با صدای بلند گفتم ؛ اینکه دیگه قصابی نیست که بهونه فاسد شدن گوشتهاتو واسم بیاری.. زودتر مغازتو ببند و راه بیفت بیا...
بالاخره اسد اومد رفتیم و واسه تولدش براش کادو خريديم... تم تولدش رو سبز و کرم رنگ انتخاب کرده بودم.
برای شاهان پیراهن کرم رنگی با پاپیون سبز، برای خودم پیراهن شیری رنگی خریدم. با هزار جور خواهش از یکی از آشناها سفارش دسر و فینگر فود و کیک دادم، مواد غذایی برای شام خریدم.
خواستم فردا شب مهمان دعوت کنم، بعد از اینکه خیالم از بابت خرید کادو وسیله راحت شد با خانواده ها تماس گرفتم و اونها رو دعوت کردم و همینطور خانواده داییهام.......
از صبح زود بیدار شدم و مشغول انجام دادن کارهام شدم.
میخواستم برای شام زرشک پلو با مرغ درست کنم، به همراه ماکارونى و سالاد الویه.
از هر چیزی کم درست میکردم اما متنوع. درسته که حالش رو نداشتم اما نمیخواستم از همین اول راه برای بچهام کم بزارم.
حدوداً ظهر، تم تولد و بادکنک آرایی آماده شده بود. بعد از آماده کردن غذاها و شستن و چیدن میوهها من و شاهان به حمام رفتیم و مشغول آماده شدن شدیم.
پیراهن سبز رنگ تقریباً آزاد و ساده ای پوشیدم... موهام را سشوار کشیدم و بیشتر از همیشه آرایش کردم.
شاهان کوچولوی من خیلی خوشحال بود، انگار میدونست که امروز تولدشه..
خداروشکر امشب و اسد بیخیال باشگاه شد و زودتر از همیشه با کیک و دسر به خونه اومد، اون هم لباسش رو پوشید و حاضر و آماده شد.
اسپیکر و روشن کردم، آهنگ تولدت مبارک رو گذاشتم. مهمونا هم یکی یکی رسیدن؛ مامان عطی و دخترا و دامادا... بابا فرامرز و مامان فرخنده و داییها...
خلاصه تولد شاهان به بهترین نحو برگزار شد، خوشحال بودم که کسی نفهمید دوباره حاملم.
بعد از زایمان شاهان حسابی چاق شده بودم، بخاطر همین تو این سه ماه کسی متوجه بارداریم نشده بود... اما به شدت بیحال و مریض بودم، بچه داری روز به روز برام سخت تر میشد، کمتر رفت و آمد میکردم اما دیگه پنهان کردن جایز نبود.
دکتر گفت؛ با توجه به بارداری سختی که پیش رو داری، استراحتت باید بیشتر باشه، بار سنگین بلند کردن برات خطرناک دخترم... خیلی باید مراقب باشی و رعایت کنی....
به خونه برگشتم، اوایل پاییز بود و شاهان تب کرده بود.. بهونه میگرفت و نگهداری ازش سخت شده بود. با مامان تماس گرفتم، بعداز حرفای معمول، قضیه بارداری مو بهش گفتم.
مامان بهم تبریک گفت، پیشنهاد داد برم خونشون چند روزی بمونم تا ازمون مراقبت کنه ...
غروب با اسد راه افتادیم به سمت خونه پدری.
تو راه اسد گفت؛ به مامان عطی گفتم بارداری..
نگاش کردم و گفتم خب چی میگفتن؟
اسد خندید و گفت؛ هیچی، اتفاقا خیلی هم خوشحال شدن. حالا یه روز میریم خونشون، حالت بهتر شه.
لبخندی زدم و گفتم؛ حتما میریم اما حالا با وجود آقا مجید زیاد خوبیت نداره بخوام اونجا بمونم..
اسد سری تکون داد و گفت؛ این دوماد ما هنوز نیومده لنگر انداخته..
خندیدم و گفتم؛ چکارش داری... من خیلی برا راحله خوشحالم ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_بیستونه
رسیدیم به خونه ی مامان.... قرار شد اسد برا شام و نهار بیاد اونجا و شبا بره خونه...
از اینکه دوباره از هم دور میشدیم خوشحال نبودم اما چاره ای نبود...
تو این چندروز مامان مثل همیشه ازم پذیرایی میکرد، با جون دل از شاهان نگهداری میکرد و بابا فرامرز و شیما انگار تنها کسانی بودن که از بارداری دوباره ام خیلی خوشحال بودن...
یک هفته ای گذشت...
اسد اومده بود تا نهار بخوره... آروم نشستم کنارش و گفتم؛ امشب که مغازه رو بستی بیا دنبالمون بریم خونه..
همینطور که لقمه دهانش رو قورت میداد گفت؛ چرا؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم؛ بیام خونه دیگه...حالمون بهتره الان..
اسد گفت؛ بمون همینجا خانوم هرچی که بخوای برات میخرم ،بابت خرجی ام که با دست پر میام ناراحتیت چیه؟
آروم گفتم؛ تو دلت تنگ نشده؟!
اسد خندید و گفت؛ میبینمتون هروز دیگه... کلا از اینجا تا خونمون ده دقیقه راه نیست... کجا بهتر از اینجا خانوم؟ بمون همینجا یه چندروز دیگه میبرمت....
سری تکون دادم و گفتم؛ من بخاطر خودت میگم؛ وگرنه اینجا راحت ترم......
چندروز دیگه هم گذشت؛
تو این چندروز به لطف خانواده اسد همه متوجه بارداری دوباره ام شده بودن.
زندایی سحر اومد به دیدنم، مثل همیشه بهم توپید و گفت؛ شکیبا... شوهرت و تنها نزار تو کلا انگار حواست نیست بیرون چه خبره ها؟
خسته تراز همیشه گفتم؛ زندایی بخدا خودمم راضی نیستم ولی میبینی که حالمو.... تهوع امونمو بریده... شاهان از یه طرف، حال بدم یه طرف، چکار کنم واقعا شرایط سختی دارم بدون کمک نمیتونم..
زندایی گفت؛ برو خونه ات... من و مامانت میایم کارای خونتو انجام میدیم، زنگ بزن خواهر شوهرات بیان، یک در میون بگو از بیرون برات غذا بگیره، اما خونه زندگیتو ول نکن، الانم بهش زنگ بزن بیاد دنبالت خودشم وایسه کمکت، پای کاری که کرده واسته..
سری تکون دادم و گفتم؛ اوهوم..باشه..
بعداز رفتنش با اسد تماس گرفتم، اسد دوباره گفته بود که بیشتر بمونم، انگار که نبودنم بهتر به مذاقش خوش اومده بود، اما من قبول نکردم؛ بازهم گفت امشب و بمونم و فردا میاد دنبالم.
روز بعد به خونه برگشتیم، اما با صحنه ی بدی رو به رو شدم....
تموم خونه بوی بدی میداد، میوه ها و خوراکی های خورده شده روی میز ریخته شده بود... نزدیکتر شدم، ته سیگارهای لا به لای آشغال وبوی بدشون حالم رو بهم زد ...
تموم محتویات معده ام رو همونجا بالا آوردم...
اسد که متوجه حال بدم شد با شرمندگی و دستپاچگی تموم آشغال هارو تو سطل زباله خالی کرد و ظرفهای نشسته رو تو سینک ریخت..
با اخم گفتم؛ اسد؟ این چه وضعشه؟ مهمون داشتی؟
اسد خونسردیشو حفظ کرد و گفت آره شبا تنها بودم بچه ها میومدن پیشم، صبح از خونه زدم بیرون یادم رفت اینا رو جمعشون کنم..
با تاسف گفتم قبلا این کارات سالی یه بار برا جشن و عروسی بود، الان شده کار هر شب؟
اسد خندید و گفت؛ قربونت برم خانوم جان سخت نگیر.
با چشمای اشکی گفتم؛ از کی سیگار میکشی؟
اسد گفت؛ سیگاری نیستم شکیبا جان، گاهی وقتا یکی دو نخ میکشم... چقدر سخت میگیری ،آخه شما که نیستین خونه سوت و کوره... منم تنها نمیتونم دووم بیارم..
همینطور که به سمت اتاق میرفتم گفتم؛ اما اینطور نشون نمیده.......
روزها مثل برق و باد میگذشت.
شاهان کوچولوم تموم خونه رو با پاهای کوچولوش زیر پا میگذاشت و حسابی کنجکاوی میکرد.
بابا و مامان صدا میزد و حرفها و کلمات نامفهومش رو فقط من میفهمیدم.
اومده بودم سونوگرافی برای تعیین جنسیت، نگاهم به صفحه ی روبروم بود.
پرسیدم؛ سالمه بچه خانم دکتر؟
دکتر سری تکون داد و گفت آره سالمه ..
نفس راحتی کشیدم و گفتم؛ دختره یا پسر؟
دکتر مکثی کرد و گفت؛ شکم اولته؟
گفتم؛ نه ... بچه اولم پسره.
دکتر گفت؛ این یکی دختره ...
خوشحال شدم، اسد بالاخره به آرزوش رسیده بود.. برگه ی تو دستم و گذاشتم تو کیفم و گفتم؛ بریم ...
اسد گفت؛ بچه چیه؟
خندیدم و گفتم؛ گل پسره..
اسد پکر شد و گفت؛ جون اسد پسره؟
سری تکون دادم و گفتم؛ دختره..
اسد خوشحال شد و با صدای بلند گفت:
_ جونم دخمل بابا... خوشگل بابا... به به .. به به..
شاهان و ازش گرفتم و بوسه ای به گونهاش زدم با اخم گفتم؛ نبینم به پسرم کم توجهی کنیا!
اسد پدال گاز و فشار داد و گفت؛ بچه عزیز پدر و مادره، فرقی نداره اما تو میدونی چقدر منتظر دختر بودم...
لبخندی زدم و به رو به روم خیره شدم.
زهره و راحله اومده بودن خونمون برا اینکه بفهمن بچه جنسیتش چیه؛ نمیدونم چرا انقدر براشون مهم بود!
گاهی وقتا از رفتار خاله زنکی شون خندهام میگرفت...
این روزا اسد بیشتر از همیشه سرش تو گوشیش بود، تموم حواسم پی این بود که دوباره سمت خلاف نره و خیالم از بابت کارای دیگه راحت بود.
عصری از خونه مامان برگشتم.
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سی
کیف لباس شاهان و گوشه ای گذاشتم، گوشیم رو به دستش دادم تا سرگرم باشه!
بوی عطر زنونه ای تو مشامم پیچید...
حس میکردم خونه مثل قبل نیست...
سعی کردم بیشتر از این به این شک الکی بها ندم و مشغول کارام شدم.
به آشپزخونه رفتم بستهای گوشت چرخ کرده از فریزر بیرون گذاشتم تا یخش وا بره.
به اتاق خواب رفتم... اسباب بازی هارو جلو شاهان گذاشتم تا سرگرم باشه، در و باز گذاشتم تا جلو چشمم باشه ...
نزدیک شش ماهم شده بود و شکمم بزرگ شده بود..
در حین شستن چشمم افتاد به کش موی ساتن و صورتی رنگ گوشه ی حمام؛ این کش موی من نبود ....
همونجا درمونده کف حموم نشستم و خیره شدم به کش موی تو دستم ...
تو خونه ی من ... اتاق خواب من .. تو حمام من یک زن اومده بود.....
نمیدونم چه جوری خودمو شستم و بیرون اومدم....
حس تنفر، حس انزجار و شک و سردرگمی داشت خفه ام میکرد ... خدایا چکار باید میکردم؟ حال بدم رو به کی میگفتم؟
چندباری دستم رفت سمت گوشیم و شماره اسد رو گرفتم اما قطع کردم..
چند تا نفس عمیق کشیدم؛
فشارم افتاده بود.. به سختی خودمو تا آشپزخونه رسوندم و آب قندی خوردم.
همونجا رو میز آشپزخونه بی توجه به غر زدنا و گریه کردنای شاهان نشستم..
به خودم اومدم ،شاهان زیر میز ایستاده بود و با دستای کوچولوش ... پاهام رو میکشید و صدا میزد؛ ماما ... ما امااا
تو بغلم گرفتمش و گریه کردم..
حسم بهم میگفت بهم خیانت شده؛ حسم شكم رو به یقین تبدیل میکرد، حس زنانه هیچوقت اشتباه نمیکنه....
خودم رو جمع و جور کردم، بدون اینکه به روم بیارم باید یه مدت زیر نظر بگیرمش...
تا شب که برگرده نمیدونم روی زمین بودم یا تو آسمون..
حرفای زندایی سحر تو گوشم اکو میشد...
"شوهرت و تنها نزار شكيبا"
لعنت به من ... لعنت به اسد......
گرمی و گر گرفتگی تموم وجودمو گرفته بود،
دستم رو به کابینت گرفتم تا نیفتم...
همونجا کف آشپزخونه نشستم،دهنم خشک شده بود.
اسد به سمتم اومد و زیر بغلم و گرفت؛ شكيبا؟ حالت خوبه؟ چی شدی یهو؟
خواستم داد بزنم اما توانش رو نداشتم. اسد یه لیوان آب به زور دستم داد. چشمامو بستم... باید مغزم و بکار میانداختم...
من احمق باید به فکر عاقلانه ای میکردم،
نباید زود تصمیم بگیرم.. به سختی از جام بلند شدم، چند دقیقه بدون جواب دادن به نگرانیهای اسد استراحت کردم.
شاهان اومده بود کنارم ، با چشمای درشت مشکی رنگش با نگرانی بهم خیره شده بود و کلماتی رو به زبون خودش بهم میگفت.
از جام بلند شدم تا براش غذا بکشم.اسد گفت؛ نمیخاد خودم میز و میچینم تو استراحت کن. نگام رفت سمتش، چطور ازش غافل شده بودم؟ چرا باهام اینکارو کرد؟
مگه من چمه؟ یعنی ممکنه اشتباه کرده باشم؟
مغزم بهم نهیب زد ... احمق ...
مثل همیشه داشتم با قلبم ساده لوحانه و خوشبینانه تصمیم میگرفتم... اسمش رو سیو کرده دلبر ...
این قضیه مال الان نیست!رفتم سر میز ، اما چیزی از گلوم پایین نمیرفت..
اسد گفت؛ شکیبا؟ چرا چیزی نمیخوری عزیزم؟ ببرمت دکتر؟
از شنیدن کلمه ی عزیزم حس انزجار بهم دست داد.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم؛ نه .. خوبم، بعدا میخورم فعلا اشتها ندارم.
بعد از شام اسد گوشیش رو برداشت و به همراه شاهان رفتن تو پذیرایی.
برعکس همیشه که سرگرم کارای آشپزخونه میشدم اینبار نامحسوس زیر نظر گرفتمش.
تموم مدت و سرش تو گوشیش بود و لبخند به لب داشت، چندباری هم ویس های نامفهوم فرستاد ...
باید بیشتر میفهمیدم ازش ...
قاشق نشسته ی تو دستم و تو سینک انداختم و همونطور ایستاده زدم زیر گریه ...
خدایا دردمو به کی بگم؟ بچه ی توی شکمم و چکار کنم؟ خدایا چرا باهام اینکارو کرد؟
اشکامو پاک کردم، وقت خواب اسد مثل همیشه بیخیال تراز قبل بالش و پتوش رو برداشت و رو کاناپه دراز کشید.
گفتم؛ نمیای اتاق؟
اسد خندید و گفت؛ فعلا که باوجود کوچولوهات، باباشون جایی نداره..
پوزخندی زدم و وارد اتاق شدم........
بعد از خوابوندن شاهان به آرومی از جام بلند شدم و لای در و باز کردم تا ببینم میتونم گوشیش رو بردارم یا نه..
اما تو تاریکی صورتش رو دیدم که با نور صفحه ی گوشیش روشن شده بود. رفتم توی تختم و سعی کردم بخوابم... اما نتونستم.
از امشب خواب به چشمام حروم شده بود.
اشک ریختم و از خودم متنفر شدم، از اینکه انقدر احمق و ساده لوح بودم و برای بار دوم خودم رو پابند کردم.. من چی کم داشتم که لایق این خیانت بودم؟!
صبح با چشمای پف کرده و سردرد بیدار شدم. اسد رفته بود، مامان زنگ زده بود مثل همیشه حالم رو بپرسه، ازم خواست به خونشون برم اما قبول نکردم..
من این روزا کار مهم تری داشتم، من دارم با خائنی زندگی میکنم که تو خونهی من بهم خیانت کرده اما مدرکی ندارم..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیویک
تا شب به هرجون کندنی بود گذروندم...
غذای حاضری درست کردم ،
مهمترین کار زندگیم شده بود پیدا کردن معشوقه همسرم..
اسد به خونه اومد و مثل همیشه بعد از باشگاه به حمام رفت...
سریع گوشیش رو برداشتم و بدون خوندن پیامها از همشون عکس گرفتم..
عکس دختره و تمامی چت هاشون رو ذخیره کردم..
از استرس زیاد به نفس نفس زدن افتادم..
شاهان با کنجکاوی نگام میکرد.
اسد که بیرون اومد، مثل آدمی که انگار دزدی کرده باشه گوشیم رو بردم و تو کشوی لباسام قایم کردم!
هه.... انگار اونیکه کار بد کرده منم.......
با بوی ادکلن تلخش سرم رو بالا آوردم....
بلوز کرم رنگ به همراه شلوار کتان کرم رنگ و کت چرم قهوهای..
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم؛ کجا به سلامتی؟
اسد دستی به ته ریشش کشید و گفت؛ یکی از بچه ها ماشین خریده امشب مهمونمون کرده؛ با اجازه تون میرم اونجا خانوم... اجازه هس؟
به حالت دستاش که ادای دانش آموزا رو در میآورد نگاه کردم، خوب بلد بود چه جوری خامم کنه..
سری تکون دادم و گفتم؛ خوش بگذره...
بعد از رفتنش سریع رفتم سر وقت گوشیم؛
بیشتر از بیست تا عکس گرفته بودم.
با خوندن پیاما دنیا رو سرم خراب شد، حدسم درست بود...اونچه که نباید میشد شد ...
اسمش عسل بود...
انقدر تو چت هاشون قربون صدقه هم رفته بودن که تموم جونم به رعشه افتاد... از بین مخاطباش پیداش کردم... عسل میراحمدی...
شماره ش رو هم داشتم اما قبلش باید به اسد میفهموندم.
با مامان تماس گرفتم. بعداز دو بوق جواب داد، ازش خواستم بابا فرامرزو بفرسته دنبال شاهان ...
حدودا چهل دقیقه بعد بابا اومد دنبالش پرسید؛ دخترم حالت خوبه؟ این وقت شب بچه رو تنها ببرم؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم؛ راستش یه کم کوفتگی و گلو درد دارم، سرما خوردم گفتم شاهان امشب و پیشتون بمونه بهتره.. اونم مريض نشه.. شاید بعداز دکتر اومدم پیشتون شایدم نه..
بابا با خوشحالی گفت؛ خیلی هم عالی، پسر بابا رو میبرم پیش خاله شیما ...
داشتم منفجر میشدم اما خودم رو کنترل کردم. بعداز رفتنشون تموم عکسها و چتهاشون رو برا اسد فرستادم.
از استرس نمیدونستم چکار کنم، با اون حال بدم تموم خونه رو راه میرفتم. به نیم ساعت نکشید که در خونه باز شد و اسد وارد شد.
بدون هیچ حرفی، اشک از چشام روونه شد.
نگاش کردم، با اخم اومد رو مبل نشست، سرش رو پایین انداخت.
سکوت رو شکست و گفت؛ از کی میدونی؟
بدون هیچ حرفی آب دهانمو پرت کردم جلوش. اسد خودش رو عقب کشید و گفت؛ شکیبا برات توضیح میدم.
با صدای بلند داد زدم؛ توضیح میدی؟ چی رو توضیح میدی ؟ خیانتتو؟ چی رو توضیح میدی اسد؟ با چه رویی توضیح میدی؟ تو خونه ی من، یه زن ... آوردی... این و میخای توضیح بدی؟ تو هیچی نداری تو زندگیت.. اسد تو هیچی نیستی... چرا باهام اینکارو کردی ؟ مگه من چی کم داشتم؟ ها؟
اسد دستی به صورتش کشید و گفت؛هیچی ... هیچی. بخدا تو خانومی تو مثل برگ گل پاکی، تو هیچی کم نداری .. من اشتباه کردم...
داد زدم؛ تو کجا بزرگ شدی که تو خونه ای که زن و بچت هستن اینکارو میکنی... چطور تونستی انقدر پست باشی؟
اسد از جاش بلند شد، پشتش رو بهم کرد و گفت؛ عسل زنمه...
آب یخ ریختن روم.. دستام رو بلند کردم و مهم کوبیدم تو سر و صورتم.. تا میتونستم خودم رو زدم... اسد نزدیکم شد و دستام رو گرفت.
با صدای خش دارش گفت؛ نکن اینکارو با خودت شکیبا ... اشتباه کردم... درستش میکنم شکیبا ...
انقدر جیغ کشیدم و خودم رو زدم تا از حال رفتم.....چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم.کسی بالای سرم نبود. پرستار نزدیکم شد و گفت؛ خوبی عزیزم؟ چشمامو بستم...
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید ...
خدایا این چه بلایی بود به سر زندگیم اومد..
اسد اومد بالا سرم، سرم رو برگردوندم.
صدا زد ؛ پرستار سرم خانومم تموم شده.
از لفظ خانوم متنفر شده بودم...
بعد از اینکه سوار ماشین شدیم گفتم؛ منو ببر خونه ی بابام..
اسد اخمی کرد و گفت؛ میخای چکار کنی شکیبا؟ بری بگی شوهرت بهت خیانت کرده؟ جدا شی؟ طلاق بگیری؟ به شاهان فکر کردی؟ به بچهی توی شکمت؟
حالم از اینهمه وقاحت بهم میخورد...
خنده ی هیستریکی کردم و گفتم؛ هاه هاه هاه... بچه ... زندگی ... کدوم زندگی مرد حسابی ؟ کدوم دلخوشی؟ کدوم مرد؟ من مردی نمیبینم.
اسد گفت ؛ شکیبا بریم خونه برات توضیح میدم همه چی رو.. من خطا کردم اشتباه کردم اما مجبور شدم... نخواستم گناه کنم. شکیبا ... تو رو خدا تو رو به جون شاهانمون قسم میدم یه فرصت بهم بده..
حرفی نزدم، نمیتونستم از عهده ی این انرژی منفی که زندگیم و احاطه کرده بود بربیام..
به خونه رفتیم ... ساعت از ۱۲ گذشته بود...
همونجا رو مبل نشستم. اسد رو سرامیک نشسته بود... صداش رو صاف کرد و گفت؛
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیودو
_ عسل ... عسل قبلا با مهران بود.. مهران بهش خیانت کرد و تنهاش گذاشت، اون به من پناه آورد... خب تو رفت و آمداش به مغازه منو میشناخت. تو چندتا از دورهمی ها هم اومده بود. این درد و دلا ادامه داشت ...چندباری همو دیدیم، به خودم اومدم و دیدم رابطه مون فراتر از اون چیزیه که باید باشه...
پوزخندی زدم و گفتم؛ شریک مغازه نبودین پس ......
اسد اخمی کرد و گفت؛ _ شکیبا من کلا تو این دو سال و خوردهای شاید به اندازه پنج ماه زن داشتم، تو نمیتونی درک کنی وقتی یه مرد با یه دختر جوون تنها بشه چقدر سخت میشه ..
پوزخندی زدم و گفتم؛ _ ساده بودم اسد ... نشناخته بودمت، احمق بودم اسد.. احمق بودم که نفهمیدم نباید واسه یه مرد هوسباز عمر و جوونیمو بزارم و صاحب فرزندش کنم..
اسد سرش رو پایین انداخت و گفت؛ _ شكيبا ... من .. من فقط به اصرار خودش صیغه خوندم؛ اون دلبسته ی من شده، به جون شاهانم قسم ،من بهش گفتم زن و بچه دارم، گفتم که دوستتون دارم نمیتونم باهاش باشم. اما اون میگفت بدون من نمیتونه... به خانوادهاش گفته بود عاشقم شده و حتی تا پای خودکشی هم رفته..
داد زدم؛ یعنی تو مقصر نبودی؟ توی مقصر نیستی؟ من حامله بودم اسد ... بچه ی تو ، توی شکمم بود.. چطور تونستی این کارو باهام بکنی نامرد...
اسد گفت؛ شکيبا من دوست دارم، تو زن پاک منی، تو مایه سربلندی منی، تو این دور و زمونه، من بد کردم، من اشتباه کردم تو خانومی کن، بزرگی کن و اینبار و من و ببخش، باور کن دیگه اسمشم نمیارم. اگه یکبار دیگه ازم چیزی دیدی همه چی رو تموم كن ... شكيبا..
حرفی نزدم، همونجا رو کاناپه دراز کشیدم.
اسد تا سپیده صبح برام حرف زد و ازم عذر خواست .....بدون هیچ حرفی همونجا خوابم برد.. صبح با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.
مامان با نگرانی گفت؛_ کجا موندی دختر؟ بچه هلاک کرد خودشو بس که گریه کرد..
نگاهش رو صورتم چرخید و گفت؛_ خوبی مادر؟ چرا رنگت پریده؟ خیلی حالت بده؟
شاهان و از دستش گرفتم و گفتم؛_ نه مامان جان بهترم الان..
مامان بخاطر حال بدم دوروز خونمون موند ... تو این دوروز مجبور شدیم بخاطر نفهمیدنش به روی خودمون نیاریم... خنثی بودم... تو بیحال ترین حالت جسمی و شلوغ ترین حالت فکری..
بعد از رفتن مامان، دوباره سرگرم زندگیم شدم، اسد دیگه شبها سرش تو گوشیش نبود ، و متوجه میشدم گاهی جواب تلفنش رو نمیده.
بعد از چند روز گوشیش رو چک کردم، متوجه پیامای بی جوابی از طرف اون دختر شدم.. ابراز دلتنگی میکرد و میگفت نباید زن شرعیش رو تنها بزاره... و در آخر تهدیدش کرد که اگه جوابش رو نده خودش رو میکشه.. خسته تر از همیشه بودم اما میخاستم یکبار برای زندگیم بجنگم.... از طریق مجازی گوشی اسد اسم پدرش رو در آورده بودم... باید میرفتم دم در خونشون، باید باهاش حرف میزدم..
صبح فردا بعد از رفتن اسد، آژانس گرفتم شاهان و به دست مامان سپردم و به بهونه ی بازار به محله شون رفتم. از فامیلیش میدونستم مال کدوم محله هستن.. اما آدرسشون رو نداشتم.
کنار سوپر مارکت اول محل پیاده شدم، داخل شدم، آب معدنی کوچیکی برداشتم. موقع حساب کردن از صاحب مغازه که یه مرد میانسال بود، پرسیدم؛ _ ببخشید منزل آقای اسدالله میراحمدی کجاست؟
مرد نگاه موشکافانه ای انداخت بهم و گفت؛ امر خیر؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم؛ بله ... برا دختر خانومشون، البته اومدم تحقیق، شما مرد خوبی به نظر میاین چطور خانواده ای هستن؟
مرد گفت؛ والا چی بگم... خانواده ی بدی نیستن، دوتا برادر و همین یه دخترن.... هردو برادر اسیر اعتیاد شدن و اکثرا خونه نیستن.. پدرشون هم کارگره، یه خونهی اجاره ای دارن، مادرشون زن خوبیه، دختره هم تو آرایشگاه کار میکنه گمونم، شما برا کی اومدین خواستگاری خواهرم؟
لبخند دردناکی زدم و گفتم؛ برادرم..
مرد با خجالت گفت؛ کسی دیگه ای نبود شما با این وضع و حالت راه افتادی تو خيابونا....
جواب دادم؛ نه... ما کسی رو نداریم؛ منم همین یه دونه داداش و دارم... خیلی دوسش دارم ،دوس ندارم جای بدی بره.
لحظه آخر مرد گفت؛ ببخشید خواهر، نمیخام فضولی کنم، قصد کارخرابی هم ندارم، من خودم بچه دارم اما مدتیه با یه آقایی بچه محلا دیدنش، یه دویست و شش سفید رنگی میارتش و میبرتش، خودم هم دیدم، حالا کی باشه الله و اعلم.. نمیخواستم بگم، چون شما با این وضعت اومدی و میگی همین یه دونه داداش و داری نخواستم دینی به گردنم باشه... انتهای کوچه دست راست در آبی رنگ خونشونه..
هه... دویست و شش سفید رنگ ... باحال بدی خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت کوچه شون....تا رسیدن به خونش با خودم فکر کردم چی بگم ... نمیدونستم چی بگم، فقط میخاستم باهاش حرف بزنم و ازش بپرسم چرا..
زنگ در و فشار دادم اما خراب بود، با مشت های بی جونم به در کوبیدم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی باید به دنبال آرزو و عشق خود قدم برداریم. 🌸🍃
آرزو و عشق به سراغ ما نمی آید. گاهی میگوییم ما آن عشق و آرزویی را میخواهیم که به سراغمان بیاید ولی در دنبال عاشق بودن مهتر از معشوق بودن است.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برای پاییز و روزای بارونیه تنگ شده بوده بود❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیوسه
بعداز چند لحظه یه زن چاق و حدودا پنجاه ساله ای در و باز کرد.
گفتم؛ سلام...
زن سرتا پام و برانداز کرد و گفت؛ سلام بفرمائید...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم؛ عسل خانوم خونه هست؟
زن گفت آره، شما؟
با صدای لرزونی گفتم ؛ یکی از دوستاشم..
زن موشکافانه تر نگام کرد و گفت؛ کدوم دوستش؟
چشمامو روی هم گذاشتم و گفتم؛ راستش برای تحقیق برا یکی از دوستاش اومدم، برا داداشم میخام... میشه صداش کنین؟
زن گفت؛ بیا داخل ...
اخمی کردم و گفتم؛ خیلی ممنون میشه صداش کنین؟
زن رفت، چندلحظه بعد قامت دختر زیبایی جلوی چشمام ظاهر شد. زیباتر و جذاب تر از عکسش بود. موهای لخت مشکی بلند... مژه های کاشته شده و ابروهایی پهن، بینی عمل شده و لبهای قلوهای ...
یک دختر امروزی دقیقا همونایی که اسد همیشه ازشون بد میگفت و اونارو تکراری و زشت میخوند..
با دیدنم رنگ از رخش پرید. پس منو میشناخت....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم؛ میشناسی منو؟
سری تکون داد..
گفتم: من شکیبام، زن اسد، مادر شاهان... اومدم ازت بپرسم چی میخوای از زندگیم؟؟ چرا دست از سر شوهر من برنمیداری؟ چرا مثل بختک خودتو انداختی وسط زندگی مون؟
اشک چشماش و پاک کرد و گفت؛ توروخدا آرومتر، یکی میشنوه..
خنده ای عصبی کردم و گفتم؛ اومدم بهت اخطار بدم اگه یکبار دیگه ؛ فقط یکبار دیگه اسمی ازت ببینم، هرچی که دیدی از چشم خودت دیدی...
عسل سری تکون داد و در و بست. با حال بدی برگشتم سر خیابون، سوار تاکسی دربست شدم. تو راه خونه بودم که اسد باهام تماس گرفت.پوزخندی زدم، فکرش رو میکردم.
جواب دادم اما حرفی نزدم؛ صدای اسد پشت خط به گوشم میرسید:
_ الو الو شکیبا، کجایی صدام رو میشنوی.. الو شکیبا؟ شکیبا چرا این کارو کردی؟ مگه نگفتم همه چی تموم شده، چرا رفتی دم خونشون؟
با خشم گفتم؛ اگه تموم شده تو الان از کجا میدونی که من کجام؟ منو خر فرض نکن اسد..
اسد گفت اشتباه نکن، من فقط پیامشو خوندم حتی جوابشو هم ندادم.. به من اعتمادکن شکیبا، برگرد خونه.. کجایی اصلاً بیام دنبالت؟
با سردی گفتم؛ دارم میرم خونه بابا دنبال شاهان..
نمیدونمچی میگفت ، گوشی رو قطع کردم.
حالم بدتر از اون چیزی بود که بشینم حرفاش و گوش کنم...........
درسته که داشتم برای زندگیم میجنگیدم ،درسته که داشتم برای بچه هام میجنگیدم.. اما وقتی که به واقعیت زندگیم فکر میکردم، میدیدم که یه دیوار بزرگ بین ما کشیده شده بود.. شیشه حرمت ما شکسته بود...!
لحظات سختی رو داشتم میگذروندم، به دختری که چند لحظه پیش باهاش هم کلام شدم فکر کردم.. به زیباییش، به سن کمش، به اینکه چقدر به خودش رسیده بود.. به اینکه شاید اگه خانواده داغونی داشت، اما اسد اونو به من ترجیح داده بود...
رسیدم به خونه مامان. بدون اینکه به سوالاتش جواب بدم رفتم تو اتاق و دراز کشیدم. این روزا خودمو فراموش کرده بودم،
شاهانو فراموش کرده بودم، بچه توی شکمم برام مهم نبود ... سلامت روحیم به خطر افتاده بود ،و من همه اینها رو مدیون شریک زندگیم بودم. مامان در اتاق و باز کرد و اومد کنارم نشستو گفت؛_ شکیبا... نمیخوای بگی چی شده؟ من دخترمو میشناسم، یه اتفاقی افتاده تو نمیخوای به من بگی..
نگاهش کردم و گفتم؛ روزای سختی رو میگذرونم مامان.. دارم تلاش میکنم برای حفظ زندگیم، اما بهم قول بده اگه تلاشام نتیجه ای نداد، نتونستم زندگیمو حفظ کنم بدون که من همه سعی خودمو کردم، منو مواخذه نکنین، بهم خورده نگیرین و ازم توضیح نخواین....
مامان اخم میکرد و گفت؛_ چی شده، بگو شاید من بتونم کمکت کنم؟
لبخندی زدم و گفتم؛ _ فعلاً نمیخوام در موردش با کسی حرف بزنم، میخوام اگه این مشکلم حل شد جزء رازهای مگوی زندگیم باشه..
مامان دستی به سرم کشید و گفت؛ _ امیدوارم که هرچه زودتر مشکلت حل بشه دخترم، فقط اینو بدون که من و بابات کنارتیم و هر طور که شده حمایتت میکنیم..
چشمامو بستم و سعی کردم که استراحت کنم. این روزا یه خواب خوش بهم حرام شده بود.
نمیدونم چقدر گذشته بود اما صدای اسد رو از توی پذیرایی شنیدم، این دفعه برعکس دفعات قبل که میگفت خونه مامان بمونیم زود اومده بود دنبالمون.
در اتاقو باز کرد اومد کنارم، مکثی کرد و گفت؛ بریم خونه..
نخواستم بچه بازی در بیارم، نمیخواستم کسی از این قضیه با خبر بشه، حتی میخواستم ازش جدا هم بشم با این وضعیت نمیشد..
بدون هیچ حرفی از مامان خداحافظی کردم و راه افتادیم به سمت خونه. تو تموم راه اسد سکوت کرده بود، من هم مشتاق حرف زدن باهاش نبودم...
شاهان تنها شیرینی زندگیم، با کلمات کوچک و نامفهومش سكوت بین ما رو میشکست.
به خونه برگشتم، خونه ای که هیچ عشقی توش جاری نبود..
خونه ای که توش بهم خیانت شده بود... از اون شب تا به حال دیگه روی تختم نخوابیدم..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیوچهار
وقتی به حمام میرفتم احساس کثیفی میکردم و فکر میکردم کثیفتر برمیگردم بیرون....تموم شب با گریه میخوابیدم.... به دردی دچار شده بودم که نمیتونستم به کسی بگم.. می دونستم که حالا که اسد فهمیده من گوشیش رو چک میکنم احتمال زیاد پیامهاش رو پاک میکنه..
به خاطر اینکه دوباره اون روی سکه اش رو ببینم باید خودم رو بیخیال جلوه میدادم..
باید فکر میکرد که من باور کردم این رابطه رو تموم کرده.
چند وقتی که گذشت خودم رو سرگرم خرید برای دختر کوچولوم کردم. دختری که اسد دم از دوست داشتنش میزد، همیشه آرزو داشت خدا بهش دختر بده، اما نتونست برای دختری که خدا بهش داد ارزش قائل بشه و براش پدر خوبی باشه. همونطور که همسر خوبی برای من نبود.......
دو ماه کذایی گذشت، دوماهی که با خون دل گذروندم. با انزجار و تنفر، شاهد خیانت همسرم بودم. به اندازه کافی ازش مدرک داشتم، تموم پیاما و عکسا و حتی صداهاشون! تو پیاماش به اون دختر ازم تعریف میکرد و میگفت شکیبا زن زندگیمه، مادر بچههامه و دوستش دارم..
روزهایی که اشک صورتم و بخاطر شاهانم پاک میکردم، میترسیدم از اینکه بخواد بچههامو ازم بگیره... من خودمو هم مقصر میدونستم، اما بهش فرصت دادم و اون دوباره یه دختر و به من ترجیح داد...
شاید کسایی که بهشون خیانت شده حال دل منو میفهمن ...
یکی یکی، تو رفت و آمدام به خونه مامان، لباسهای خودم و شاهان و وسایل شخصیم رو بردم. اسد انقدر غرق در پنهون کاریاش بود که نفهمید... اصلا پابند این زندگی نبود که بخواد یه روز در کشوی لباس پسرش رو باز کنه تا بفهمه کشوهاش خالیه.. من دیگه نمیتونستم این مرد و این زندگی رو تحمل کنم....
فردا باید واکسن هجده ماهگی شاهان و میزدم. دو روز بعدش هم تاریخ زایمانم بود.
این روزا زیر شکمم احساس درد و گرفتگی میکردم... خونه مامان بودم، حس خوبی نداشتم. ساعت حدودا هشت شب بود، به بابا گفتم؛ بابا جون میشه منو برسونید به خونه؟ میخام کارت واکسن شاهان و بردارم.. بابا منو سوار ماشینش کرد. تو مسیر استرس داشتم، نمیدونستم وقتی برم خونه با چه صحنه ای روبرو میشم..اصلا شاید اسد خونه نباشه..
رسیدم خونه، بابا دم در منتظرم موند، بدون کوچکترین سروصدایی در و باز کردم.
صدای گپ و گفت و گوی اسد از اتاق خوابمون میومد... دستام میلرزیدن و پاهام سست شده بودن ... بی صدا نزدیکتر رفتم بالاخره دیدمش ...
انقدر حواسشون به هم بود که متوجه نشدن خیلی وقته یه زن پا به ماه بیچاره همونجا دم در ایستاده.. خشم و نفرت تموم وجودم رو گرفت. تنها کاری که کردم گوشیم رو درآوردم و چندتا عکس ازشون گرفتم... با تموم توانم محکم به در کوبیدم، میخواستم جیغ بکشم اما نفسم بالا نمیومد ...
احساس فشار و سنگینی روی گلوم داشتم.
اسد وحشت زده از جاش پرید و نزدیکم شد و گفت؛ شکیبا ... کی اومدی؟ من ... من بهت توضيح میدم شكيبا ... با تموم توانم دستم رو محکم کوبوندم توی گوشش... همونجا خشکش زدو ایستاد. تف کردم توی صورتش و گفتم؛ تو حتی ارزش عكس العمل نداری...
بدون هیچ حرفی از در خونه خارج شدم....
نمیتونم از حالم بگم اما انقدر اوضاع بدى داشتم که بابا منو به درمانگاه برد...
بابا دستی به سرم کشید و گفت؛ دخترم با من حرف بزن بابا... مگه من به غیراز تو و شیما کی و دارم؟ چت شد یهو؟ با اسد حرفت شده؟
اشکام بی مهابا روی گونه ام میریختن....
نگاهم به قطرات سرم بود که دونه دونه میریختن...
نفس عمیق کشیدم و گفتم؛ تموم این مدت و دارم برا زندگیم میجنگم و آبرو داری میکنم... اما نمیشه بابا ... نشد! من یه تنه و تنها نمیتونم..
بابا دستام رو فشرد و گفت؛ چرا بهم نگفتی مشکلت چیه دخترم؟ چرا دردت رو به ما نگفتی؟ درمان دردت نمیشدم مرهم زخمت که میشدم عزیزم..
نگاش کردم و گفتم؛ فکرشو نمیکردم اینجوری بشه ... من تنها مردی که تو زندگیم دیدم شما بودی بابا، نمیدونستم میشه نامرد بود اما تو لباس مرد... شما تموم عمرمون مارو با نون حلال بزرگمون کردی.. شما تو زندگیت اهل هیچ خلافی نبودی... تموم زندگیت مامان بوده و هنوز بعداز چند سال عاشقانه دوستش داری..؛ ساده بودم که فک میکردم همه مثل شمان...
بابا اخمی کرد و گفت؛ نمیشه یه طرفه به قاضی رفت دخترم.. باید حرفای اسد رو هم بشنوم، زندگی سخت شده میدونم باید به خودتون فرصت بدین..
پوزخندی زدم و گفتم؛ امشب با چشمام خیانتش رو دیدم بابا، شرمم میاد براتون بگم.. دیگه هرچی بوده تموم شده.. این تربیت شما بود که نزاشت جلو در و همسایه هوار بکشم و کاری هاشو فریاد بزنم..
زدم زیر گریه و ادامه دادم؛ بابا من تازه بیست سالم شده... شرمم میاد از اینکه مردم بفهمن شوهرم پسم زده.. بهم خیانت کرده... مگه من چی کم داشتم؟...
بابا اخمی کرد و گفت؛ دخترم، خودتو ناراحت نکن عزیزم، درسته که دوتا بچه داری اما اولویت زندگی ما هستی
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیوپنج
هنوز چیز زیادی از دست ندادی دخترم، بچههات سرمایه زندگیتن.. به این فکر کن که زنی بعداز سی سال زندگی مشترک متوجه خیانت همسرش میشه.. وقتی عروس و داماد و نوه دارن، وقتی پدرو مادرشون زنده نیستن که بخوان به خونهشون برگردن.... درد اونا بدتر و کشنده تره ... میدونم تحمل یه آدم خیانتکار خیلی سخته. گوشیت رو خاموش کن و از این به بعدشو بسپار به من ......
اونشب به خونه برگشتیم، ترس از دست دادن شاهان به جونم افتاده بود، وقتی اون صحنه ها به یادم میومد خونم به جوش میومد و دلم میخاست از حرص فریاد بزنم ...
مغزم از فکر زیاد در حال انفجار بود.
شبی که سحر شد و من با اشکای خشک شده خیره به صورت شاهانم بودم....
بابا برای مامان توضیح داده بود که چی شده.
واکسن شاهان و رو زدیم، بچه ام تب کرده بود و حسابی بی تابی میکرد. بدترین قسمتش این بود که بهونه ی اسد رو میگرفت...
مامان به بهترین نحو ازش مراقبت میکرد.
سه روز از واکسن شاهان گذشته بود،
گوشیم خاموش بود و بیخبر از اسد...
طبق تاریخ دکتر، دردام شروع شده بودن، بابا منو به همراه زندایی سحر به بیمارستان رسوند. لحظه آخر که میخواستم وارد زایشگاه بشم ازش خواستم با اسد تماس بگیره؛
چشماشو بست و گفت؛ خیالت راحت باشه دخترم.
نمیدونم چرا... بخاطر غم زیادم بود یا ضعف بدنم، اما زایمان سختی داشتم و به سختی بعداز چندساعت درد، تونستم دخترم رو به دنیا بیارم..
مامان، شاهان رو به زندایی سپرد و خودش اومد کنارم. بالاخره چشمم به اسد افتاد...
با سری افتاده گوشه ای ایستاده بود.
پرستار گفت: بابای بچه پس شیرینی ما چی شد؟
اسد دستش رو توی جیبش کرد و چندتا تراول به پرستار داد. دسته گل کوچیکی رو نزدیکم آورد، خواست به دستم بده اما ازش نگرفتم....
نگام رو به دختر کوچولوم دوختم، دختری کوچیک و ظریف با صورت قرمز ...
بیشتر شبیه شاهان بود.
سکوت بدی همه جارو گرفته بود،
اسد سرفه ای کرد و گفت؛ من ... من میرم دنبال کارای شناسنامه اش... فقط اسمشو چی بزارم؟
نگاهی به بابا کردم، بابا گفت هرچی خودت دوس داری دخترم..
گفتم؛ رها ...
اسد سری تکون داد و با خداحافظی رفت.
این بود اونهمه دوست داشتن و آرزوی دختر داشتنش ... این بود اون همه ابراز احساساتش.. فقط من میدونستم که چرا اسم دخترم رو رها انتخاب کردم، به امید رها شدن از این روزای سخت و ناامیدکننده.
زهره و راحله و شوهراشون بی خبر از همه جا به دیدن من و بچه اومدن.
راحله گفت؛ شکیبا اگه میری خونه خودتون من میام کنارت کمکت هستم شاهان و بسپر به مادرت..
سری تکون دادم و گفتم؛ ممنونم... میرم خونه ی مامان..
زهره پشت چشمی نازک کرد و گفتسخته...خیلی سخته، بیچاره برادرزاده ام شاهان.... بچه باید همینطور ول کرده بزرگ شه.
حالش رو نداشتم که بخوام جوابش رو بدم، گذاشته بودم به وقتش...
آقا سهراب انگار از چیزی با خبر بود، موقع رفتن اومد کنارم و گفت؛ کاری داشتی بهم زنگ بزن شکیبا..
سری تکون دادم و تشکر کردم.
از بیمارستان که مرخص شدم، خانواده و فامیلام به دیدنم اومدن. حس افسردگی بعد از زایمان و روحیه حساسم؛ با این کوه غم خیانت دست به دست هم داده بودن و مثل یه مار سیاه دور گردنم چنبره زده بودن........
حالم دست خودم نبود... دلتنگ بودم، دلتنگ خونه ام، دلتنگ مردی که بهش اعتماد داشتم و به بدترین نحو بهم نارو زد...
وقتی شاهان باباش رو میخاست انگار به قلبم خنجر می زدن....
دوروزی گذشت و تقریبا دیگه کسی نمونده بود که بیاد پیشم..
بابا اومد به اتاقم کنارم نشست و گفتدخترم ... اسد تماس گرفته و گفته که میخاد بیاد به دیدن بچه، و شناسنامه هارو بیاره..
اخمی کردم و گفتم؛ نمیخام ببینمش بابا شما که میدونین.
بابا سری تکون داد و گفت؛ اما از نظر انسانی و قانونی درست نیست ما پدر و از دیدن بچه هاش محروم کنیم، میاد بچه هاشو میبینه و میره، دخترم خدا رو خوش نمیاد..
با چشمای پراز اشک گفتم؛ خدارو خوش میومد من ....و هق هق امونم نداد...
بابا دستی به ریشش کشید و گفت؛ لا اله الا الله ... دلتو قرص کن دخترم... میدونم چه زجری کشیدی پاره ی تنم.. میدونم... اما فعلا پای جیگر گوشه هات درمیونه، نمیگم که خدای نکرده مجبوری به کاری.. آروم باش این طفل معصوم میترسه.. اشکامو پاک کردم و رهای کوچیکم و بغل کردم.
بابا گفت؛ امروز خونه میمونم تا بیاد، باید باهاش حرف بزنم..
تا عصر دل تو دلم نبود. شاهان و رو پاهام خوابونده بودم و رها تو بغلم بود.
در اتاق به صدا دراومد... اول مامان و بعد پشت سرش اسد وارد شدن.
شیما با دیدنش از اتاق رفت بیرون.
مامان گفت؛ شکیبا جان ... اسد اومده بچه هارو ببینه..
بدون هیچ حرفی حتی سرم رو بلند نکردم تا نگاش کنم.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیوشش
اسباب بازی که برای شاهان خریده بود و گوشه ی تخت گذاشت و همون پایین نشست.
سکوت بدی همه جا رو فرا گرفته بود.
صداش رو صاف کرد و گفت؛ میدونم که دیگه نمیتونی حتی نگام کنی... میدونم که در حقت بد کردم، میدونم نمیتونی تحملم کنی، حرف دل من اینه تو مادر بچه هامی و خانوم خونهام، زن خونه ای که هیچوقت رو حرفام حرف نزده.. شکیبا... من گناهی نکردم، دستم به نامحرم نخورده، خودت میدونی اون دختر محرم منه .. اون بهم وابسته شده، دوسم داره، منو تهدید به خودکشی کرده، من اگه ولش کنم اون دست از سر من برنمیداره... من لياقت تورو ندارم.. از جاش بلند شد، شناسنامه هارو گذاشت روی میز و گفت من دیگه اعتبار و آبرویی تو این خانواده ندارم، هروقت که خودت خواستی... میتونیم از هم جدا شیم.. فقط ازت میخام هروقت که خواستم بچههارو ببینم..
به خودم فشار آوردم که اشکام نریزه، که ضعیف نباشم..
اومد نزدیکم، انقدر که گرمی نفس هاشو احساس میکردم، بوی تنش به مشامم خورد..
خودش رو خم کرد و صورت رها رو بوسید...
بعداز بوسیدن شاهان به سرعت از در اتاق خارج شد.........
بیشتر از دوماه گذشت.
تو این دوماه نمیتونم بگم چهها برمن گذشت.
کم کم همه فامیل فهمیدن اسد بهم خیانت کرده و داریم از هم جدا میشیم.
آدمهایی که ماه تا سال ازشون خبری نبود یکی یکی زنگ زدن و هر كدوم حرفی زدن ...
بیشتر حرف هارو از هم جنس خودم شنیدم..
چیزی که با چشم خودم دیدم و ندیده گرفتن و چسبیدن به من اینکه ؛زن خوبی نبود... به خودش نمیرسید... زودی دوتا بچه زایید اونم طبیعی... همش خونه مادرش بود ...
اما خودم میدونستم که چقدر صبوری کردم و هرچه کردم خواسته خود اسد بوده.
شیرم خشک شده بود ... با اون شرایطم تمام آب بدنم خشک شده بود و مامان خودش به رهای کوچیک من شیرخشک میداد...
اسد دوبار ، تو این دوماه مبلغی به عنوان خرجی زد به حسابم که بهش دست نزدم.
انقدر حالم بد بود که بیشتر از اسد، از خودم متنفر بودم. تو راهروی دادگاه اسممون رو صدا زدن، نگاهی به بابا انداختم. حواسم رفت پی اسد که زودتر از من داخل شد ... انگار که خیلی عجله داشت!
قاضی نگاهی بهمون انداخت و پرسید؛ خب ... توضیح بدین..
هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم، میدونستم تو این مواقع صورتش سرخ میشه و عرق میکنه..
حدسم درست بود ... دستمال و برداشت و عرقش رو پاک کردو گفت؛ میخایم از هم جدا شیم، از قبل توافق کردیم.
قاضی گفت؛ به چه علت میخای همسرت رو طلاق بدی؟
اسد جواب داد؛ باهم... باهم تفاهم نداریم.
قاضی با اخم گفت؛ علتش رو پرسیدم، علت محکمه پسند؟
اسد سرش رو پایین انداخت و گفت؛ از خودشون بپرسین..
قاضی رو بهم کرد و گفت؛ سرکار خانم بفرمائید..
اشکام امونم نمیداد؛ زبونم یاریم نمیکرد..
قاضی گفت؛ خانم محترم وقت دادگاه رو نگیرین لطفا.
اشکام رو پاک کردم و گفتم؛ من.. من این آقا رو دوست داشتم، تو این سه سال زندگی مشترک هرچی که گفته، گفتم چشم.. از خطی که کشید پام رو فراتر نگذاشتم... اما، اما ایشون منو نخواست دلش دیگه با من نبود و یکی دیگه رو میخاد... منم نمیتونم با این شرایط کنار بیام ...
قاضی گفت؛ یعنی خیانت کرد بهتون؟
حرفی نزدم و سرم رو پایین انداختم.
روبه اسد گفت؛ حرفاشون رو تایید میکنید؟
اسد گفت؛ آقای قاضی من دیگه نمیتونم با این خانوم زندگی کنم. این زن همه چی تمومه اما زن ایده آل من نیست...
با صدای بلند زدم زیر گریه.... قلبم شکست..
قاضی رو به من گفت؛ دخترم وقتی پاکی و یک مادر و همسر نمونه بودی، اونی که ضرر میکنه تو نیستی، اینو از من بشنو. پنج جلسه مشاوره و وکیل، از هردو طرفین برای صادر شدن رای طلاق توافقی، بسلامت.
با عجله از در خارج شدم و سمت بابا رفتم.........
با کمک وکیل مراحل طلاق سریع تر از اون چیزی که باید پیش میرفت.
اسد پیام داده بود که میخواد شاهان رو ببینه، و سهراب رو میفرسته تا بیاد دنبال شاهان... منتظر آقا سهراب بودم، شاهان خیلی مشتاق دیدن پدرش بود.
صدای زنگ در اومد.
مامان صدام زد و گفت ؛ شکیبا ... عطيه خانم اومده...
درو باز کرد، مامان عطی و زهره با قیافهای عبوس وارد شدن.
بعد از سلام علیک سردی با من و مامان نشستن روی مبل.
همگی سکوت کرده بودیم، مامان عطی کمی خودش رو روی مبل جابجا کرد و رو به مامان گفت؛ فرخنده خانم از شما توقع نداشتم، از آقا فرامرزم همینطور.. اینا بچهان عقلشون نمیرسه، ما چرا باید به حرفشون گوش کنیم؟ زندگی همینه بالا و پایین داره، هزار جور بحث پیش میاد به همین راحتی آدم شوهر و دو تا بچه رو ول میکنه میاد خونه باباش ور دل ننش میشینه که چی شده...شما خودتون پیش فامیل خودتون کسر شانتون نیست؟
مامان نگاهی به من انداخت و سرش رو پایین انداخت و گفت چی بگم والا...گمون کنم شما در جریان نیستی.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیوهفت
زهره ابروهاش را بالا داد و گفت؛ اگه ما در جریان نیستیم به خاطر اینه که دختر شما ما رو از اولشم غریبه میدونست.. حالا شما بگین تا ما در جریان باشیم...
خودم رو روی مبل جابجا کردم و گفتم؛ غریبه چیه زهره جان؟ تا بوده من عروس بودم و شما خواهرشوهر و مادرشوهر.. تا به الان شما گفتین و من شنیدم، حالا من میگم و شما بشنوین، اصلا خان داداشتون میدونه که شما اینجایین؟ نه ... چون بهش نگفتین، چون فقط شنیدین، چون به قول خودتون کسر شانتون میشه تو فامیل که اسد زنش رو طلاق بده..
زهره گفت؛ شیر شدی شکیبا، مگه ما زندگیتو خراب کردیم که از ما طلبکاری؟
اخمی کردم و گفتم؛ وقتی در جریانش نیستی که چرا اومدم اینجا ور دل به قول خودتون ننه ام چرا قضاوتم میکنین؟ برای چی ملامتم میکنین؟
مامان عطی گفت؛ آرومتر دختر جان.. اونوقت که زن و شوهر بودین و خوش بودین دوتا بچه پشت هم زاییدی مادرشوهر کجا بود؟ حالا شدم عقرب زیر قالی؟ اونوقت که خوش خوشانت بود سفر میرفتی و ماه تا ماه بهمون سر نمیزدی ما آدم نبودیم؟
خندیدم و گفتم الانشم من نفرستادم دنبالتون، مطمئنم که حتی پسرتون هم ازتون نخواسته... مامان عطی جان ... من با پسرتون همه جوره ساختم، بدهی و قرض شو با کمک خانوادم و طلاهام دادم، خلاف کرد رفت زندان دم نزدم تا کسی متوجه نشه آبرومون نره.. با شکاکیش ساختم. اما الان دیگه نمیتونم.. زهره تو باشی بری خونت ببینی شوهرت با یه دختر جوون تو خونست... چه حسی بهت دست میده؟ بازم میگین تقصیر منه؟
زهره گفت؛ خدا به دور این حرفا چیه میزنی، اینهمه آدم چرا زندگی من بدبخت و تمثیل خودت کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم؛ حتی حاضر نیستی خودتو زندگیتو بزاری جای من ... تو سه سال زندگی، یه بار یه سفر شمال با پسرتون رفتم، انقدر براتون سخت بود؟ شمایی که آمار تک به تک مانتوها و آرایشگاه رفتنمو داشتی،چطور نفهمیدی پسرت داره چه گندی میزنه؟ کاش بجای اینکه انقدر بهش میگفتی هوای جیبش رو داشته باشه یه کم چشم پاکی یادش میدادی...
مامان عطى مثل همیشه خودش رو زد به غش و ضعف ؛ زهره که دید حالش بد شده مادرش رو بلند کرد و گفت؛ بیا مامان.. بیا بریم، این دختر از اولشم وصله تن ما نبود..
نزدیک در برگشت و گفت؛ مرد هرچی که باشه اسمش روشه مرده، تو زن بودی باید نگهش میداشتی... اما نبودی حالا بکش...
مامان در و بست و اومد کنارم نشست رو بهم گفت؛ حرفاشو جدی نگیر دخترم، خدای توهم بزرگه عزیزم..
اما حرفش بدجوری دلم رو سوزوند...
یک ساعت بعد اسد تماس گرفت.
خواستم جوابش رو ندم اما مامان گفت که شاید کار واجبی داشته باشه..
جواب دادم؛ الو اسد..
گفت؛ چرا بچه رو ندادی به سهراب؟
با عصبانیت گفتم؛ کدوم سهراب؟ من سهرابی ندیدم، خواهر و مادرت اومدن و رفتن. در ضمن، بچه رو فقط تحویل خودت میدم همین...
بعدم گوشی رو قطع کردم......
چندروزی گذشت آخرین جلسه مشاوره رو هم رفتم.
تحملش برام سخت بود اما مجبور بودم.
درو بستم و اومدم تو ماشین بابا نشستم.
پرسید؛ چی شد دخترم؟
جواب دادم؛ پس فردا نوبت مون رو دادن..
بابا آهی کشید و راه افتاد.
درکش میکردم، شاید هرکسی دیگه ای بود بدترین حرف هارو میزد، اما پدر من صبور بود، اعتقادش براین بود که خدا سختترین انتقام گیرنده هاست...
زندایی سحر، رفیق و همدم این روزام شده بود. کنارم رو تخت دراز کشید و گفت؛ مجازی این دختره رو داری؟
اخمی کردم و گفتم؛ نه...
زندایی گفت؛ میشناسمش ، قبلا یه بار تو همون آرایشگاهی که توش کار میکنه رفته بودم.
عکساش رو نشونم داد لباسهای فوقالعاده باز و چسبان! آرایش های آنچنانی..
انگار فقط من احمق بودم که خودم رو اسیر دست یه آدم چی کرده بودم و چشم بسته بهش چشم میگفتم!
رها کوچولو، تو بدترین شرایط زندگیم، رشد میکرد و من چقدر دلم برای بچه هام خون بود... اونها چه گناهی کرده بودن...
شب بود، شاهان از سر و کول بابا فرامرز بالا میرفت و شیما کنار مامان نشسته بود و به رها شیر خشکشو میداد.. همه چی در ظاهر آروم بود اما هممون غمگین بودیم. فردا باید میرفتم برای طلاق..
بابا گفت؛ با وکیل صحبت کردم، حضانت بچه ها تا هفت سالگی با خودته، از طرفی هروقت که خواست میتونه بچه هاش رو ببینه؛ مهریه اتم که بخشیدی، مونده جهیزیه که باید طبق لیست کارشناس و مامور بریم بیاریمش، خرجی بچه ها رو هم که میده..
مامان گفت؛ کاش مهریه شو نمیبخشید تا بفهمه یه من ماست چقدر کره میده..
بابا گفت؛ باد میبره خانوم، باد میاد همه چی رو با خودش میبره، خیانت کرده، کم کاری نیست..
سرم رو انداختم پایین و گفتم؛ گوشت تنم زیر دندونشه، نباید جری بشه، اونطوری بابت بچه ها اذیتم میکنه....
مامان زد زیر گریه و با صدای لرزونی گفت؛ الهی بمیرم برات دخترم، الهی برای گوشت تنت بمیرم،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیوهشت
برا طفلای معصومت بمیرم، کی تو بزرگ شدی آخه.. بلند شدم و به اتاقم رفتم، حالم بد بود ... خیلی بد.
بالاخره صبح شد. سرگرم شاهان و رها بودم.
شاهان با زبون بچگیش بهم میگفت که برگشتنی براش اسباب بازی بخرم.
بچه ای که فکر میکرد مامانش میره خرید، نمیدونست که قربانی پدرش شده..
باهم وارد محضر شدیم، اسد مثل همیشه شرمنده بود، حس دوگانگی رو میشد از رفتارش خوند...
محضردار شروع کرد به حرف زدن...
چشمامو بستم، نمیتونستم جلوم رو ببینم،
گریه های بیصدام چنان قلبم رو میسوزوند که انگار عزیزی جلوی چشمم مرده..
خطبه طلاق جاری شد..
اسد بدون هیچ حرفی، از کنارم گذشت، گاز ماشینش رو گرفت و با سرعت ازمون دور شد. چطور باید یادم میرفت این روزا رو؟
چکار کردم که لایق اینهمه حقیر شدن بودم؟
چشمام به چه گناهی مرتکب شده بودن که باید این چیزارو میدید؟...
بابا که حال بدم رو دید، با مامان تماس گرفت؛ الو فرخنده بچههارو آماده کن میریم بیرون.. پناه روزای بی پناهی من، پدر مظلومم، شاید خودی نشون نمیداد اما مردتر از هر مردی بود.
تموم روز و بیرون بودیم اما مغزم فقط فرمان غم میداد.....تو این شرایط بد تنها غمخوار و همراهم خانوادم بودن.
بابا در اتاق و باز کرد و گفت؛ شکیبا جان تا کی میخای تو اتاق بشینی و زانوی غم بغل کنی دخترم؟ باباجان، خدا خیر و صلاحتو خواسته، قسمت تو همین بوده، ببین مادرتو، ببین شیما رو، خنده به لبشون نمیاد وقتی تو اینجوری هستی ...
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم؛ ببخشید بابا جون.. اومدم اینجا زندگی شمارو هم بهم ریختم...
بابا اخمی کرد و گفت؛ زندگی مارو؟ زندگی ما تو و شیما هستین، زندگی ما نوه هام هستن، دیگه نبینم این حرف و بزنی.. دخترم ازت میخام به خودت بیای دخترم، اینجوری از پا درمیای، یه کم بیشتر حواست به اون طفل معصوم باشه... درسته که شیر نداری بهش بدی اما از آغوشت محرومش نکن... یا الله دخترم بلند شو.. بلند شو بریم یه شام خوشمزه برامون درست کن ،دلم برا دستپختت لک زده..
با بغض از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. نگام رفت سمت مامان که رها رو تو بغلش گرفته بود و بهش شیر میداد، اما رها بدقلقی میکرد.
رفتم سمتش بچه رو از دستش گرفتم و صورتم رو کنار گردنش بردم، بوی خوب نوزاد تو مشامم پیچید. صورتم رو به صورتش مالیدم و حسش کردم. دختر کوچولوم و محکم بغل کردم...
شاهان اومد کنارم و نگام کرد.. با دیدنش دلم بدجوری سوخت.. بچه هام فقط منو داشتن....
روزها رو به سختی میگذروندم.. در ماه دوبار اسد بچه هارو دم در خونه تو ماشین میدید، که بیشتر شیما هم همراهشون میرفت تا بیارتشون، نمیخاستم دیگه ببینمش.
زندایی سحر همونطور که لاک قرمز رو به دستام میزد گفت؛ به سولماز نگفتم باتو چه نسبتی دارم، دیروز که رفته بودم آرایشگاه خبر اون دختره رو گرفتم گفتش مثل اینکه رفته سفر....
آهی کشیدم و گفتم؛ مهم نیست...
زندایی گفت؛ تو که خدا خواست راهت ازش جدا شد، اما من واقعا برام جالبه آخه چطور تونستن انقدر پست باشن. اون منو نمیشناسه خیالت راحت آمارش رو در میارم...
لبخندی زدم و گفتم؛ هممون تو یه شهریم، خبری بشه به گوشمون میرسه......
زندایی گفت؛ حال دلت رو خوب کن شكيبا.. من یه آشنا دارم تو همین مهد محل، نیاز به یه دستیار داره، باهاش صحبت کنم تو بری پیشش؟ فرصت خوبیه، تو حوصله و روحیه اشو داری دختر..
شونه ای بالا انداختم و گفتم؛ بچه ها چی؟
زندایی گفت؛ میگم مهد دیوونه ... هردوشونو میبری، هم برا اونا خوبه هم خودت...
گفتم؛ باشه ببین قبول میکنن؟؟
زندایی نگاهی به ناخنم انداخت و گفت؛ انشالله که قبول میکنه، بعضی وقتا آدما تو گرداب ناراحتی و تنهایی نیاز به حامی دارن، وای به حال اون کسی که هیچ حامی نداشته باشه.
فردای اون روز زندایی اومد دنبالم و پیاده باهم به مهد محله رفتیم.
زندایی گفت؛ اینم شکیبا جان که صحبتش رو کرده بودم..
زن که فامیلیش ابراهیمی بود نگاهی بهم انداخت و رو به زندایی سحر گفت؛ مدرک تحصیلیش که برای مربی بودن کافی نیست. از طرفی هم ما نیرو به اندازه کافی داریم،بچه های کوچیکتر واقعا نیاز به مراقبت دارن و خانوم مجد به تنهایی از عهده نگهداریشون بر نمیاد. اگر تمایل داشته باشن به عنوان کمک مربی، فقط در زمینه نگهداری از بچه های کوچیک میتونن اینجا بمونن. ضمنا... حقوقش هم آنچنان چشمگیر نیست ...
زندایی نگاهی بهم انداخت و گفت شکیبا جان نظرت چیه؟
روبه خانوم ابراهیمی گفتم؛ من دوتا بچه کوچیک دارم، میتونم بیارمشون اینجا؟
خانوم ابراهیمی لبخندی زد و گفت؛ اینجا مهد عزیزم چرا که نه..
خوشحال شدم و گفتم؛ حقوقش برام مهم نیست ... میخام حال و هوام عوض شه همین..
زندایی گفت؛ پس موندگار شدی عزیزم..
بعداز صحبت کوتاهی قرار شد از فردا مشغول به کار شم.......
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی که
امشب راحت بخوابی
و فردا برایت یه روز شاد
یک دنیا خوشبختی
و فردایی بهتر از امروزت باشه
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تا مرغ سحر دوباره سرداد آواز
🕊هنگامهٔ شور و عشق هم شد آغاز
🌸دل بود و ترانهٔ مناجـات سحــر
🕊سجادهٔ عشق و سفرهٔ راز و نیـاز
🌸بر خالق عشق ، بر خداوند سلام
🕊بر نور و صفا و مهر و لبخند سلام
🌸نقاش ازل چه خوش زده نقش سحر
🕊بر عـالم قـادر هنرمنـــد سـلام
🌸سلام صبحتون عالی
🕊اول هفته تون
🌸مملو از آرامش و امید و مهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_سیونه
زندایی گفت؛ حالا که بچه ها دست آبجی فرخنده هستن بیا بریم یه دوری بزنیم..
گفتم؛ نه، من میرم خونه..
زندایی اخمی کرد و گفت؛ چرا شکیبا؟!
جواب دادم؛ حس میکنم از وقتی طلاق گرفتم مردم یه جور دیگه ای نگام میکنن... میترسم... میترسم برام حرف در بیارن..
زندایی همونطور که راهش و به سمت بوتیک لباس سر کوچه کج میکرد گفت اشتباه میکنی شکیبا، تا حالا به حرفم گوش ندادی از این به بعد گوش کن.. هرکی هرچی میخاد بگه میگه، تو نمیتونی در دهن مردم و ببندی، بذر این ترس و اجتماع گریزی رو اسد تو دلت کاشته، که مبادا یکی نگاه چپ بهت بندازه که چیزی بهت بگه، اون گفته و خانوادش مهر تایید میزدن.. بیا دختر بیا یه تاپی تیشرتی چیزی بخر روحیه ات با خرید باز میشه..
وارد بوتیک کوچیک محله شدیم؛ زن میانسال با دیدن ما از جاش بلند شد و بهمون خوش آمد گفت، زندایی رو از قبل میشناخت.
داشتیم لباس هارو نگاه میکردیم که زن رو به زندایی پرسید؛ این دخترخانوم، دختر خواهر شوهرته مگه نه؟
زندایی گفت؛ آره...
زن ادامه داد؛ فضولی نباشه؛ از شوهرش جدا شده؟
زندایی سری تكون داد و گفت؛ اهوم..
زن رو بهم گفت؛ آخی طفلی، سنی نداری.. چرا جدا شدی؟ شوهرت معتاد بود؟
استرس گرفتم، سری تکون دادم و گفتم؛ نه .. قسمت و سرگذشتم همین بوده.
زن انگار کنجکاویش رفع نشده باشه، سری تكون داد و خیره نگام میکرد.
زندایی اشاره بهم کرد که متوجه منظورش نشدم.
تاپ سبز رنگی انتخاب کردم، اما یادم اومد که دیگه تو خونه خودم نیستم تا اینو بپوشم، گذاشتمش سر جاش و تیشرت آبی رنگی بجاش برداشتم.
زن دوباره پرسید؛ بچه هات چی؟ شنیدم دوتا بچه داری، ازت گرفتن؟
خواستم حرفی بزنم که زندایی با حرص لبخندی زد و رو به زن گفت؛ نه نفیسه خانوم چرا بچه هاشو ازش بگیرن؟ شکیبا سه سال خونه شوهر بوده مثل خانوم زندگی کرده، نه اهل بازار بوده نه مهمونی نه بی حجاب بوده و نه کار خطایی کرده... شوهرش نگاش هرز پرید و رفت دنبال ناموس مردم، دختر ما هم نتونست طاقت بیاره، شما باشی میتونی؟
زن با چشمایی پر از تعجب گفت؛ ای بابا... نه والله..
زندایی ادامه داد؛ خیلی هم خانومی کرد صبوری کرد طاقت آورد، اما نشد، ذات بد و که نمیشه درست کرد. الانم با بچههاش هست.. هرکسی ام ازت پرسید همینا رو بهش بگو.
نفیسه خانوم که انگار دست بردار نبود سری تکون داد و گفت؛ امان از این مردای هوس باز، حالا خرجی شو میده؟
زندایی که خنده اش گرفته بود از سمجی این زن، گفت؛ میده.. خرجی بچه هاشو میده.. خدا حفظ کنه آقا فرامرز و نمیزاره آب تو دلشون تكون بخوره..
بعد از خرید به سمت خونه راه افتادیم.
رو به زندایی گفتم؛ دیدی گفتم نریم؟ بدم میاد از این جماعت فضول..
زندایی گفت؛ اتفاقا برعکس، باید میرفتیم و اینا رو میشنید.. این مغازه پاتوق زنای محله اس، نصف حرفا از دهن این خانومای بیکار بیرون میاد، گفتم که از زبون خودمون بشنون حرفای بیهوده رو یک کلاغ چهل کلاغ نکنن، شکیبا چرا پنهان میکنی خیانت اسد و؟ فردا روزی فک میکنن تو عیب و ایرادی داشتی یا خبط و خطایی کردی طلاقت دادن..
حرفی نزدم، زندایی نمیدونست خجالت میکشیدم به مردم بگم بهم خیانت شده؛ که شوهرم منو کم دید؛ منو نخواست و به دیگری ترجیح داد.
به خونه برگشتم و سروقت بچههام رفتم.
سر شام با بابا فرامرز در مورد کار صحبت کردم و بابا حسابی تشویقم کرد.
بابت داشتن خانواده ام خداروشکر میکردم، حسرت میخوردم از اینکه چرا انقدر زود ازدواج کردم و قدر زندگی راحت مجردیم رو ندونستم.
گاهی وقتا آدم لازمه سرش به سنگ بخوره تا قدر اطرافیانش رو بدونه.
لباسهای خودم و بچه هارو آماده کردم تا فردا صبح زود باهم به مهد بریم.
امیدوار بودم اونجا کمی روحیه شاهانم عوض بشه و کمبود پدرش رو کمتر احساس کنه....
مامان اجازه ی بردن رها به مهد کودک رو بهم نداد.
برای روز اول شاهان رو هم نبردم تا بتونم بهتر و با خیال راحت با محیط آشنا شم.
بابا گفت؛ دخترم روز اول رو خودم میبرمت، بقیه روزا رو خودت قدم زنان برو، پیاده روی برات خوبه..
مامان گفت؛ لازم نکرده همینمون مونده فضولای محله براش حرف در بیارن..
بابا حرفی نزد و گفت؛ بس کن خانوم..
مامان با ناراحتی ادامه داد؛ من که دلم رضا نبود به کار کردنش، بخاطر روحیه اش نبود نمیذاشتم..
بابا اخمی کرد و گفت؛ فرخنده خانوم اگه میگم پیاده بره پیاده روی براش خوبه، منظورم این نیس که دخترمون چاق... چرا متوجه مقصودم نمیشی جانم؟ این دختر از الان بخواد تو خونه بمونه و از این جماعت یاوه گو بترسه فردا روزی بخواد بره تا بقالی سر کوچه یه پفک برا بچه هاش بخره براش حرف در میارن که عجب ... دختر فلانی میاد بیرون، بریم دخترم بسم الله بگو و به هیچ چیز و هیچ کسی فکر نکن..
ادامه دارد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهل
بچه هارو بوسیدم و راه افتادم.
وارد مهد کودک شدم، تموم حیاط با چمنهای مصنوعی پوشیده شده بود، تاب و سرسره و الاکلنگهای کوچولو، دیوارهای نقاشی شده فضای شادی رو بوجود آورده بود.
خانوم ابراهیمی به استقبالم اومد و گفت؛ خوش اومدی عزیزم، همینجا بشین تا همکارت خانم مجد بیاد.
چند لحظه ای منتظر موندم اونجا تا با بقیهی مربیها کم و بیش آشنا شدم.
خانم مجد اومد، زن ریزه میزهایی بود با چشمای سبز و موهای روشن.
نزدیکم شد و با خوشرویی باهام دست داد: سلام ریما مجد هستم.
دستشو فشردم و گفتم؛ شکیبا...
باهم به اتاق بچه های کوچیکتر رفتیم. والدین یکی یکی بچه هارو میاوردن، با دیدن اینهمه بچه های کوچیک و اینهمه سرو صدا و مشغله فهمیدم که کارم خیلی سخته!
ریما لباسش رو عوض کرد و رو بهم گفت؛ شکیبا جان اینجا شما کمک حال منی، یعنی بچهای گریه کرد باهم باید ساکتش کنیم و سرگرمشون کنیم، باهم براشون شعر بخونیم و نمایش عروسکی اجرا کنیم، دمای بدنشون رو چک کنیم تا خدای نکرده تب نداشته باشن، در صورت مشکل زود با خانواده تماس بگیریم، در کلی ترین حالت باید فضای امن و شادی رو برا این بچه ها تا اومدن والدین شون ایجاد کنیم. امیدوارم بتونیم همکاری خوبی داشته باشیم.
سری تکون دادم و گفتم؛ حتما همینطوره...
روز اول بیشتر به آشنا شدن با وسایل و پیدا کردن اسباب بازی و کمک به خورد و خوراک بچهها گذشت.
با گرسنگی خودم متوجه شدم ساعت از دو گذشته و من اصلا متوجه گذر زمان نشدم...
بعد از تعطیلی مهد به سمت خونه پر کشیدم، دلم برا بچه هام تنگ شده بود.
وقتی رسیدم، هردوشون رو در آغوش گرفتم.
بعدا ظهر خواستم استراحت کنم که با صدای زنگ گوشیم از جا بلند شدم، شماره راحله بود...
جوابش رو ندادم، بعداز دوبار زنگ زدن اینبار اسد تماس گرفت... حتما کار مهمی داشتن..
با صدای سردی جواب دادم؛ بله؟
اسد با خونسردی کامل گفت؛ شاهان رو آماده کن غروب میام دنبالش..
پرسیدم؛ میخای ببریش؟
اسد گفت؛ مامان عطیه دلتنگ بچه اس میبرمش شب بمونه فردا برمیگردونمش..
با نگرانی گفتم؛ اما.. اما شاهان بدون من جایی نمیمونه..
اسد با عصبانیت گفت؛ مثل اینکه یادت رفته بچه منم هست... مامان بدبخت منم مادربزرگشه، میبرمش نموند میارمش...
صدای بوق ممتد گوشی منو به خودم آورد.
لباسهای شاهان رو تو کوله ی کوچیکش گذاشتم و صداش کردم؛ شاهان یه لحظه بیا عزیزم...
شاهان با لپای گل انداخته اومد کنارم و دست انداخت دور گردنم... عجیب این پسر بهم وابسته بود.
به آرومی گفتم؛ بابا میاد دنبالت، باهم میرین خونه مادربزرگ عطیه، باشه پسرم؟
شاهان سری تکون داد و گفت؛ باچه..
بوسیدمش و گفتم؛ امشب و باید اونجا بخوابی، میتونی؟
شاهان با نگرانی گفت؛ نه... من تو رو دوست ماما ...
گریه ام گرفته بود، حس میکردم دارن یه تیکه از قلبمو ازم جدا میکنن.
چند دقیقه ای سعی کردم راضیش کنم ولی من بچه امو میشناختم.
غروب اسد اومد زنگ خونه رو زد، شیما گفت آجی ، ببرمش؟
گفتم؛ نه خودم میبرمش..
رفتم دم در، اسد از دیدنم جا خورد.
نگاهی به سرو وضعش انداختم؛ حسابی به خودش رسیده بود، برق چشماش از اینجا هم قابل دیدن بود.
بدون هیچ حرفی بچه رو دادم دستش و گفتم؛ تو کوله اش پوشک و لباس گذاشتم، باهاش حرف زدم اما گمون نکنم شب بمونه مراقبش باش اگه ... اگه گریه کرد بیارش بچم دلشو به باد میده.
اسد حرفی نزد و سوار ماشینش شد.
انگار قضیه برعکس شده بود، انگار من کار بدی کردم و اون طلاقم داده... آدما چه زود بدی های خودشون یادشون میره.. یعنی من انقدر شخصیت منفوری داشتم که اینجوری برخورد میکنه؟
بعد از رفتنش نمیدونستم رو زمین بودم یا آسمون؛ نه غذا خوردم و نه کاری انجام دادم..
همش ذهنم درگیر بچه ام بود، مبادا بسوزه، مبادا دستش لای در بمونه، مبادا حرفی بهش بزنن..
هزار جور فکرایی که فقط یه مادر میدونه من چی میگم...
تمام شب و نخوابیدم، نگاهی به رها انداختم، معصوم و بی خبر از هیاهوی اطرافش خوابیده بود. آماده شدم، لباسم رو پوشیدم. رو به مامان گفتم؛ اگه شاهان و آورد حتما بهم خبر بده مامان..
مامان گفت؛ خیالت راحت دخترم نگران نباش، اونم پدرشه دلتو آروم کن.
پیاده راه افتادم به سمت مهد، شلوغی بچه های مهد گرچه دلم رو آروم نکرد اما از مشغولیت ذهنیم کم کرد. ساعت حدودا یازده بود که مامان تماس گرفت گفت شاهان و آوردن..
نفس راحتی کشیدم، اسد با بردن بچه ام چالش جدیدی تو زندگیم ایجاد کرده بود.
به لطف فضای مجازی از حال روز اسد و اون زن بی خبر نبودم، اما چیزی که توجهم رو جلب میکرد این بود که هنوز عسل وجود اسد رو علنی نکرده بود.
زندایی سحر یکی از آدمای خوب و اصیل زندگیم بود، از اون آدمایی که هرچی میخاست بگه جلو روت میگفت و ناراحتیش تو چهره اش مشخص بود...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهلویک
واسطه شدنش برای کار توی مهد برام مثل یه کشتی نجات عمل کرد، من به این سختی و سرشلوغی نیاز داشتم...
دوماهی میشد که تو مهد مشغول بودم، دیگه همه رو کامل میشناختم و مهمتر از همه شادی و خوشحالی شاهان از اومدنش به همچین محیطی بود، خودم کنارش بودم و خیالم راحت بود.
همینطور که پازل هارو جمع میکردم ریما پرسید؛ شکیبا چندمدت از طلاقت گذشته؟
لبخند تلخی زدم و گفتم؛ سه ماه و دوروز...
ریما گفت؛ چه دقیق، تو به ازدواج دوم فکر میکنی؟
خندیدم و گفتم؛ چیه ... نکنه برام خواستگار سراغ داری؟
ریما خندید و گفت؛ نه بابا خواستگارم کجا بوده کلی پرسیدم..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم؛ نه ... ابداً، میتونم با قاطعیت بگم که تا پنج سال آینده حتی بهش فکرم نمیکنم، تموم فکر و ذهنم پیش بچه هامه، نمیخام بهونه بدم دستش تا بچه هامو ازم بگیره...
ریما سری تکون داد و گفت؛ با این خانواده خوبی که تو داری منم بودم فکرازدواج و نمیکردم..
حرفشو تایید کردم و مشغول کارم شدم.
روزها به سرعت میگذشت، تو این مدت زندایی سحر به آرایشگاهی که عسل توش مشغول به کار بود میرفت و تموم خبرها رو بهم میداد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ خب، چه خبر از عروس خانوم؟!
زندایی لبخندی زد و گفت؛ اگه بفهمن من کی ام... بعد با صدای بلند به حرفش خندید.
ادامه داد؛ شکیبا بی نهایت رفیق بازه این دختر، با تموم دوستایی که تو آرایشگاه باهاشون آشنا میشه قرار میزاره، کافه میره مهمونی.. دورهمی... جديدا اسم اسد و رو دستش تتو زده، شنیدم خانوادش شديدا مخالف ازدواجش با اسد هستن؛ اصلا نمیتونن قبول کنن که دخترشون با یه مرد متاهل ازدواج کنه.. از طرفی رفیقش میگفت جدیدا اون و اسد خیلی میزنن به تیپ و تاپ هم، اما خب زود آشتی میکنن..
به ظاهر نشون میدادم برام مهم نیست اما واقعا برام زجرآور بود، به حدی غمگین بودم که قلبم تحمل اینهمه رنج رو نداشت.
گفتم؛ بی خیال زندایی فردا روزی میفهمن برات بد میشه..
زندایی گفت؛ چه بدی، میرم آرایشگاه از خداشونم باشه. این دختری که من دیدم ...غصه نخور خدای تو هم بزرگه...
دایی و بابا به همراه کارشناس رفته بودن برای تحویل جهیزیه، یعنی اسد اینطور خواسته بود.
مامان سفارش کرده بود یک دونه قاشق هم با خودشون به خونه نیارن و همشو بدن به سمساری...
شب بود، دورهم نشسته بودیم و داشتم با شیما درس کار میکردم.
بابا گفت؛ دخترم خرجی بچه هاتو براشون مصرف کن، پولی که خودم بهت میدم و حقوقت رو برای خودت، پول فروش جهیزیهات هم تو یه حساب جدا ریختم.
لبخندی زدم و گفتم ممنون فعلا چیزی لازم ندارم..
بابا گفت؛ چرا دخترم یکی از همکارام میخواد ماشین خانومش رو عوض کنه، ماشین دستشون سالمه میخوام برات بخرم..
خندیدم و گفتم؛ اما من که رانندگی بلد نیستم..
بابا گفت؛ مادرت که بلده دخترم، یکمی از اون یاد میگیری، بعدشم میفرستمت کلاس تا گواهینامه اتو بگیری..
لبخندی زدم و گفتم؛ ممنون بابا بابت همه چی..
رها کوچولوی من دندون در آورده بود و برای خودش خانومی شده بود.
شاهان علاقه ی زیادی به رها داشت و هر روز بعداز بیدار شدنش، دنبال خواهر کوچولوش میگشت...
دلم گرفته بود، حدودا یک ماهی میشد که اسد به دیدن بچه ها نیومده بود... چطور براش مهم نبود انگار من و بچه هام یه موجود اضافی بودیم براش....
تو مهدکودک، حواسم به بچه ها بود تا به همدیگه آسیبی نرسونن با اسباب بازی...
شاهانم بین بچه ها بود.
ریما اومد کنارم نشست و گفت؛ تو فکری....
نگاهش کردم و گفتم؛ یه ماهه نیومده بچه هارو ببینه، چطور میتونه؟ چطور دلش میاد؟ یعنی احساس پدرانه نداره؟
ریما گفت؛ نمیدونم شاید اتفاقی براش افتاده، بیخیالی طی کن.. شکیبا، تو باید از خدات باشه که نیاد، یادت رفته اون دفعه چطور برا شاهان بال بال میزدی؟!
درسته حق با ریما بود، باید تمام حواسم رو پی زندگی خودم میدادم.. اسد باید تو ذهنم کمرنگ میشد، هر چقدر هم پدر بچه هام بود.
دو شب بعد دایی مجتبی و سحر اومدن دنبالمون تا بچه هارو ببریم شهربازی.
زندایی با ذوق و شوق و انرژی همیشگیش، جمع مون رو شاد نگه داشته بود...
رها رو پیش مامان گذاشته بودم. مامان به قدری به رها وابسته بود که هرکی نمیدونست فکر میکرد مادر واقعیشه.
دایی آینه رو رو بهم تنظیم کرد و گفت؛شنیدی اسد رفته زندان؟
زندایی صدای آهنگ و کم کرد و گفت؛ چی؟ جدی میگی؟
دایی ادامه داد؛ از بچه های محل شنیدم مثل اینکه چندماهی مواد میفروخته گرفتنش..
پوزخندی زدم و گفتم؛ مار اگه پوستش رو عوض کنه، ذاتش رو نمیتونه..
میترسیدم از اینکه اسد قرار به چه آدمی تبدیل بشه، از اینکه بچه هامو چطور میتونم برای یک روز به دستش بسپرم.....
بقیه شب رو سعی کردم طوری سپری کنم که به شاهان و بقیه خوش بگذره..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهلودو
سه ماه بعد شیرینی گواهینامه مو گرفتم و به سمت خونه رفتم.
دایی باهام تماس گرفت، جواب دادم؛ جانم دایی جون سلام..
دایی گفت؛ سلام شکیبا جان خوبی دایی، یه زحمتی برات داشتم وقتت آزاده؟
جواب دادم؛ آره دارم میرم خونه چیزی شده؟
دایی ادامه داد؛ راستش من بيمارستانم.. هول نكن، سحر یه مقدار حالش بد شده، امشب و باید اینجا بستریش کنن..
ترسیده گفتم؛ ای وای چرا؟ کدوم بیمارستان؟
دایی آدرس و داد، به خونه رفتم.
شیرینی رو به مامان دادم و لباسم رو عوض کردم..
به سمت بیمارستان راه افتادم.
دایی تو راهرو ایستاده بود؛ بادیدنم به سمتم اومد و گفت؛ اومدی شکیبا؟ فعلا این پایین بهش سرم وصل کردن من میرم برا تشکیل پرونده..
سری تکون دادم و با سرعت به ته راهرو رفتم. زندایی دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود...
دستشو گرفتم؛ چشماشو باز کرد.
نگران گفتم؛ چی شدی تو زندایی؟
لبخندی زد و گفت؛ نمیدونم چند مدت بود زیرشکم و پهلوهام درد میگرفت امروز خونریزی گرفتم، میگن کیست دارم، امشب باید تحت نظر باشم تا دکترم بیاد.
دستاشو فشردم و گفتم؛ الان خوبی؟
زندایی گفت؛ نترس ... خوبم...
بیمارستان شلوغ بود. کنارش نشسته بودم تا سرمش تموم شه.
یک آن همهمه و سر و صدا به پا شد...
چندتا دختر جوون و زن و مرد میانسالی پشت سر دختری که با سرو صورت خونی رو برانکارد آورده بودن میومدن و به شخص ناشناسی بد و بیراه میگفتن.
از جام بلند شدم کنجکاو شدم ببینم چه خبر شده.. تموم صورت دختر پراز خون شده بود و از لای موهای مشکیش خون می چکید.
لباس نامناسبی تنش بود، پرستار ملحفه رو کشید روش..
چشمم افتاد به زنی که پشت سرش میومد و ناله و نفرین میکرد، درسته، مادر عسل بود و اون دختر روی تخت، عسل....
رو به زندایی گفتم؛ اون دختر ... همون دختره ست..
زندایی گفت؛ کیه میشناسیش؟ طفلک صورتش مشخص نیست.
اخمی کردم و گفتم؛ عسل... زن دوم اسدِ..
زندایی با کنجکاوی زیاد گفت؛ دروغ میگی.. چی شده؟ تصادف کرده؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم؛ نمیدونم...
همون لحظه دایی به همراه پرستار سر رسید.
زندایی رو سوار ویلچر کردیم و به سمت طبقه دوم راه افتادیم.
تو راه زندایی فشاری به دستم وارد کرد و گفت؛ یه دقیقه آرومتر برو از اون دختر بپرس چی شده؟
اخمی کردم و گفتم؛ بیخیال شو تو رو جون دایی، تو این اوضاعم دست بر نمیداری؟
زندایی بدون توجه به حرفم دختر جوونی که با بغل دستیش حرف میزد و معلوم بود همراه خانوادش هست صدا زد؛ خانومی عزیزم، ببخشید من از آشناهای عسلم چی شده؟
دختر نزدیک تر اومد و گفت؛ ببخشید من تا حالا شما رو ندیدم؟
زندایی تند گفت؛ من مشتری آرایشگاهشم، دیدمش الان حالم بدتر شد ،با این وضعم نمیتونم سرپا وایستم، تصادف کرده؟
دختر اخمی کرد و گفت؛ شوهر نامردش اونو به این روز انداخته...
زندایی خواست حرفی بزنه که دایی با اخم گفت؛ سحر جان، خانوم پرستار پرونده رو برد بالا الان وقتش نیست..
زندایی که کاملا فضولیش برطرف نشده بود سری تکون داد و ابراز ناراحتی کرد.
از رفتارش خنده ام گرفته بود اما یه سوال بزرگ برام پیش اومد؛ اینکه چرا بینشون همچین اتفاقی افتاده بود....
اونشب دردای زندایی شروع شده بود و تقریبا موضوع از یادمون رفت.
صبح زود دایی اومد و من با عجله از همون طرف خودم رو به مهد رسوندم.......
دو روزی گذشت، سرگرم کار و بچه ها بودم اما نمیتونستم به خودم دروغ بگم، این موضوع واقعا برام مهم بود..
به خونه دایی رفتم، تا هم به سحر سری بزنم و هم ازش پرس و جو کنم. با دست پر به دیدنش رفتم؛ سحر جدای از زن دایی بودنم، بهترین دوستم بود.
نشست کنارم و گفت؛ میخام زنگ بزنم به میترا ببینم میتونم بکشونمش اینجا..
میترا همون دختری بود که تو آرایشگاهی که عسل کار میکرد مشغول بود، ناخن کار سیار سالن ها که بیشتر حرف هارو اون به زندایی میرسوند. برخلاف تصورم، دعوت شامش رو قبول کرد. به کمک هم شام رو حاضر کردیم.
دایی مجتبی خونه نبود و اینجوری ما راحتتر بودیم. دم غروب دختری سفید رو و لاغراندام در خونه رو زد.
میترا بود... بعد از وارد شدنش سعی کردم که همه چی طبیعی باشه و حرفی نزنم که لو برم...
حس میکردم که دارم خلاف بزرگی انجام میدم، در صورتی که که زندایی همه ی اینارو به چشم تفریح
میدید....
زندایی جعبه شکلات و آبمیوه رو از دست میترا گرفت و گفت؛ چرا زحمت کشیدی دستت درد نکنه..
میترا لبخندی زد و گفت؛ خواهش میکنم نمیدونستم بستری شدی، وگرنه زودتر میومدم بیمارستان پیشت..
بعد روبه من گفت؛ معرفی نمیکنی؟
زندایی گفت؛ شکیبا، شکیبا جان، میترا دوستم..
از جام بلند شدم و از میترا پذیرایی کردم.
گرم صحبت بودن، زندایی بحث و کشوند سمت عسل.
پرسید؛ راستی میترا بیمارستان که بودم دوستت عسل و آوردن با چه وضع افتضاحی، تو نمی دونی چی شده؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهلوسه
میترا گفت؛ آره... میدونم..
زندایی گفت؛ خب تعریف کن...
میترا ادامه داد؛ تقصیر خودش بود، میدونی که صیغه یه مرد زن دار شده بود.. چقدر بهش گفتیم نکن، هم خودتو بدبخت میکنی هم یکی دیگه رو گوش نکرد... مردِ خلافکار از آب دراومد، یه ماهی که رفت زندان سرو کله مهران پیدا شد، عسل هم که براش فرقی نداشت، دوباره باهم جور شدن..
زندایی گفت؛ صبر کن ببینم مهران کیه؟
من که میدونستم مهران کیه حرفی نزدم......
میترا گفت؛ مهران عشق اول عسل بود و شریک این پسره اسد .. بعد از اینکه بین اون و عسل بهم خورد ، دوستش اسد، عسل و صیغه کرد. حالا که رفته زندان عسل دوباره برگشت به سمت عشق اولش، نمیدونم کی به گوش اسد رسونده، مثل اینکه خونه اش رو فروختن و از زندان اومده بیرون، فهمیده عسل بهش خیانت کرده اونم جری شد و رفت سراغش، انقدر کتکش زده لت و پارش کرده...
زندایی نگاهی بهم انداخت و سری از روی تاسف تکون داد.
پرسیدم؛ خب الان ... الان چی میشه؟
میترا شونه ای بالا انداخت و گفت؛ نمیدونم والا، اینطور که بچه ها میگن مدت صیغه اشون تموم شده، خانواده عسل هم از دست کاراش خسته شدن، فک کنم دوباره برگشت به سمت مهران.
رو به زندایی پرسید؛ حالا چقدر این موضوع برات مهم شده سحر؟ دهنم خشک شد ، اومدم خودتو ببینم.
زندایی پوزخندی زد و گفت؛ شکیبا خواهرزاده شوهرمه، زن اول اسد، همون که عسل با وقاحت زن دومش شد..
میترا با چشمای گرد شده و دهن باز نگام کرد و گفت؛ واقعا تو زن اولشی؟!
سری تکون دادم و گفتم؛ آره..
میترا با تاسف گفت؛ از عسل شنیدم زن اول اسد یه دختر زشت و امل و عقب افتادست، آخه تو به این خوبی، چی کم داشتی که شوهرت سرت هوو آورد؟
پوزخندی زدم و گفتم من چیزی کم نداشتم، از خوبی زیادم خوشی زد زیر دلش ... نشنیدی میگن خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند؟ من این دختر و در حد هوو نمیبینم، این دختر در واقع فرشته نجات من بوده، باعث شده طرفم رو بشناسم و چشمم باز بشه، هرچند که کارمای خیانتشون رو دارن پس میدن!...
زندایی بحث و عوض کرد و بقیه شب و مشغول حرفای روزمره و معمول شدیم.
به خونه که برگشتم، رفتم کنار بچه هام و با فکری مشغول سعی کردم خوابم ببره، اما نمیتونستم.
اسد از زندان اومده بود و میترسیدم دوباره بخاد شاهان و ببره......
صبح فردا به مهد رفتم. همونطور که حسم گفته بود حدودا ساعت ده، اسد باهام تماس گرفت. جوابش رو ندادم.
ریما از حال بدم متوجه قضیه شد، اخمی کرد و گفت؛ بجای حل مسئله داری صورت مسئله رو پاک میکنی که این مورد پاک شدنی نیست عزیزم جوابش رو بده..
صبر کردم دوباره تماس گرفت، سر و صدای بچه ها زیاد بود.
جواب دادم؛ بله..
صدای بم و مردونه اش بعداز مدتها پیچید توی گوشم:
_ سلام شكيبا..
حس غريبى بهم دست داد، یه غریبه ی آشنا ...
مکثی کردم و گفتم؛ سلام..
اسد گفت؛ میخام بچه هارو ببینم..
با سردی گفتم؛ اوکی، عصری بیا..
اسد گفت؛ یکساعت دیگه میام، دلم براشون تنگ شده.
پوزخندی زدم و گفتم؛ الان نیستم.
اسد با صدای آرومی پرسید؛ کجایی؟ یعنی بچه ها کجان؟
با انزجار گفتم؛ عصر ساعت ۳..
و تلفن رو قطع کردم. وقتی یادم میومد چه جوری مثل یه دستمال كهنه منو دور انداخت حالم بهم میریخت...
به لطف ضربه روحی که بهم زده بود و ترس بردن بچه ها، تمام ساعت کاریمو با استرس گذروندم...
ساعت دو زودتر از بقیه همکارا، شاهان و برداشتم و سوار ماشینم شدم و به خونه رفتم.
ساعت سه زنگ آیفون به صدا در اومد. شیما با دیدنش از آیفون اخمی کرد و گفت؛ اه... بازم این اومده..
شاهان که وابسته ی شیما بود نگاهش میکرد و تکرار کرد:
_ بازم این اومده...
با ناراحتی به شیما نگاه انداختم و گفتم؛ آجی... بچه میبینه، ازت یاد میگیره، هرچی باشه باباشه..
رها رو بغل گرفتم، پیراهن چین دار صورتی تنش بود، لپای چاقش از تپلی آویزون شده بودن. گل سری به شکل هویج به موهای کم پشتش زده بودم، دخترم انقدر ناز و خواستنی شده بود، که وقتی در و باز کردم اسد نتونست چشم ازش برداره، میدونستم دیوونهی دختر بچههای این شکلیه...
چشماش برقی زد و صدا کرد؛ رها بابایی..
شاهان دویید به سمت باباش و خودشو تو بغلش انداخت.
اسد صورتش رو بوسه بارون کرد؛ از تو ماشینش، ماشین کنترلی بزرگی در آورد و به دستش داد.
اسد نزدیک تر شد، نمیدونم چرا اما ازش خجالت میکشیدم.
خواستم رها رو بدم بغلش اما رها مقاومت میکرد و جیغ میکشید.
اسد صدا زد:
_ رها منم بابایی، بابا اسد.. بیا بغلم دخترم.. ببین بابایی برات چی خریده..
با دیدن عروسک تو دستش رها به سمتش رفت.
بچه رو بغلش دادم و گفتم؛ هوا سرده، بچه هارو ببر داخل ماشین..
اسد گفت؛ میبرمشون خونه بعداز شام میارم..
پوزخندی زدم و گفتم؛ کدوم خونه؟ خونه مادرت منظورته؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_چهلوچهار
اسد گفت؛ پس خبرا به گوشت رسیده!
شونهای بالا انداختم و گفتم؛ بچه ها باهات غریبی میکنن نبرشون..
اسد گفت بچهها غریبی کنن؟! من که غریبه نیستم! هرچی باشم پدرشونم. بعد از شام میارمشون...
نخواستم عصبانیش کنم، گفتم؛ صبر کن براشون لباس و پوشک بیارم..
اسد گفت؛ نمیخاد لازم شد میارمشون..
در ماشین و بست. چندمتری نرفته بود که ایستاد. بچه ها آنقدر گریه کرده بودن که تموم صورتشون قرمز شده بود.
رها رو بغل کردم، دست شاهان و گرفتم و به سمت در رفتم...
اسد موند و اسباب بازیهای توی ماشینش..
دوماهی گذشت، برا تعطیلات عید و دوری از اقوام کنجکاو و سوالای بی ربط شون بابا تصمیم گرفت بریم شمال ...
بابا رو بهم گفت؛ دخترم، خودت یا مادرت به بابای شاهان خبر بده که تعطیلات میریم شمال، هرچی باشه اون پدر بچه هاست.. فردا روزی طلبکار نشه..
چشمی گفتم و به اتاق رفتم، گوشیم رو برداشتم و بعداز مدتها بهش پیام دادم؛ سلام.. ما تعطیلات و میریم سفر، خواستم خبر بدم نیستیم.
چند لحظه بعد جواب داد؛ سلام کجا میرین؟
جوابش رو ندادم، نمیدونم چرا، اما من تو زندگیم یه بار شکست خوردم، اولویت اول عشق و همسرم نبودم، این سرخوردگی منو بدجور دلشکسته کرد. یاد رفتاراش میفتادم، پس زدناش، بیتوجهیاش تو بارداریم، حتی از اینکه بخوام باهاش همکلام شم بیزار بودم.
وسايلمون رو جمع کردیم و با خوشحالیهای زیاد شاهان و شیما راهی شمال شدیم.این سفر به اندازه ای برام شیرین و دلچسب بود که نمیشد وصفش کرد.
از اول راه با شوخی و خنده و عکسهای یادگاری شروع شد. وقتی رسیدیم هوای شمال سرد بود و بارون نم نم می بارید...
با یادآوری سفر قبلیم با اسد، قلبم مچاله شد، اما دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم.
ویلایی که گرفتیم تو یه روستا بود، بیشتر وقتمون رو خارج از ویلا، تو طبیعت میگذروندیم، قشنگی این سفر، ذوق و تعجب دختر کوچولوم از دیدن حیوونای اهلی از نزدیک بود. شاهانم برا خودش مردی شده بود و پا به پای مادرش پیاده روی میکرد...
طعم شیرین این سفر چندروزه تلخی خاطرات بد سال گذشته رو از ذهنم کمرنگ تر کرد...
عصر اردیبهشت بود و هوا فوق العاده عالی بود. به همراه زندایی قدم زنان به سمت بوتیک نفیسه خانوم میرفتیم.
رو بهش گفتم؛ زندایی، از کار تو مهد خسته شدم میخوام با خانوم ابراهیمی صحبت کنم بیام بیرون از اینکار..
زندایی گفت؛ چرا سرو صدای بچه ها اذیتت میکنه؟
لبخندی زدم و گفتم؛ اون که آره اما میخوام زمان بیشتری رو با بچه هام بگذرونم، دلم نمیاد رها نصف روز و بدون من باشه..
زندایی گفت؛ هرطور حال دلت خوب میشه همون کارو کن....
وارد بوتیک شدیم، نفیسه خانوم با دیدنم چشماش برقی زد و بعد از احوال پرسی شروع کرد به گزارش گرفتن و گزارش دادن!
نفیسه خانوم رو بهم گفت؛ دختر چه دل پاکی داشتی تو، که اینطوری آه دلت آواره شون کرد؟
با تعجب گفتم؛ چطور مگه؟ چیزی شده؟
نفیسه خانوم گفت؛ شنیدی که هووت به شوهرت خیانت کرده، اونم با چه رسوایی کتکش زده و پرتش کرده دم در خونه ننهاش؟!
سری تکون دادم و گفتم؛ آره
نفیسه خانوم ادامه داد؛ اینم میدونی دختر بزرگشون زهره، داره طلاق میگیره؟؟
با تعجب گفتم؛ واقعا؟
نفیسه خانوم گفت؛ آره دختر، دروغم چیه میگن شوهرش زن گرفته. زن دومشم حامله است... دختره فهمیده، با چه جار و جنجالی اومده خونه مادرش میخواد طلاق بگیره..
نگاهی به زندایی انداختم. زندایی گفت؛ شما از کجا میدونی اینارو نفیسه خانوم؟
نفیسه خانم خندید و گفت؛ بالاخره محل کوچیکه، از اون خیابون تا این خیابون راهی نیست، من از کوچشون مشتری دارم... بالاخره اینجا میشینیم حرف تو حرف میاد ... مطمئن باش از این چیزی که میگم اطمینان دارم. من حرف الکی نمیزنم، اتفاقا وقتی که شنیدم گفتم یه دختر کم سن و سال بیچاره رو با دو تا بچه آواره کردن اینم نتیجه ی کارشون... از قدیم گفتن نکوب در خونه مردمو که مردم میکوبند درخونه ات رو... الان هم پسره آوار شده سر مادرش هم دختر بزرگش...
حرفی نزدم و سکوت کردم، این چیزا نه خوشحالم میکرد، نه ناراحتم.
زن دایی گفت؛ خودت که میبینی، دختر مثل دسته گل بدون هیچ عیب و نقصی مثل یه خانم داشت زندگیشو میکرد، با اون همه عیب و ایرادی که پسرشون داشت، با کمال پررویی هرچی از دهنشون در اومد رودررو و پشت سر، به این دختر بیچاره گفتن، این بنده خدا یادش میره اما خدا هیچ وقت یادش نمیره... اینم جوابشون..!
مختصر خریدی کردم و به خونه برگشتم......
برای مامان تعریف کردم که این مدت چه اتفاقاتی افتاده.
اشکهای چشمشو پاک کرد و گفت؛ من و پدرت این مدت خیلی سوختیم.وقتی میدیدم چه جوری روز و شب تنهایی داری جور این بچه ها رو میکشی، وقتی شاهان تب میکرد و باباش رو میخواست..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" انّی انا ربُّک"
انگار خدا یواش در گوشت میگه:
خدات منم ، بی خیال بقیه...🌸🍂
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برات اون لبخندی رو آرزو میکنم
که بعدش بگی آخیش بالاخره شد
#صبح_بخیر😊❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾