eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
320 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
وپدرم رو بستری کردن و یه روز که مادرم از بیمارستان بهم زنگ زد که اگه میخای بیا پدرت و ببین و مقداری وسایل داشت ک خاست برایش ببرم که پدرام گفت اجازه میدی مثل قدیم با موتور من ببرمت منکه یک زمانی با او خیلی راحت بودم و مثل یک دوست خوب میدونستمش گفتم باشه درمسیر راه بهم گفت خاله ازم پرسید چرا معتاد شدم حالا میخام جوابش و بهت بگم من دختری رو دوست داشتم ک حاضر بودم جونم رو بدم براش ولی نمیتونستم بهش برسم چون دختره یکی دیگه رو میخاست و مدام درمورد اون صحبت میکرد من شک کردم از صحبت هاش خیلی حرفاش اشنا بود فقط سکوت کردم همین طور ک سوار موتور بودیم گفت یادته چقدر با موتور تابت دادم چقدر باهم بیرون رفتیم چقدر باهم خندیدیم من بخیالم که اگه با پارسا ازدواج نکنی سهم من میشی و به این امید زندگی کردم همینکه خاستم بهت بگم من عاشق توام از پارسا حرف میزدی همینکه خاستم به مادرم بگم اون هم میگفت ساناز و پارسا مال همن پس من به کی میگفتم وقتی با پارسا بهم زدی وخاستم بیام خوزستان بهت بگم خبر نامزدی تو روشنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد تصمیم گرفتم برم خدمت و بااینکه پدرت هیچ وقت تو را بمن نیمداد خودم را گول میزدم ولی یاد خاطراتی ک باهم داشتیم قلبم و اتیش میزد و فقط نگاه به عکست میکردم و گریه میکردم یه روز یه هم خدمتی بهم گفت چرا انقدر گریه میکنی چرا نمیخابی برایش ماجرا گفتم ک نمیتونم عشقم را از ذهنم خارج کنم تا چشمانم را میبندم به یاد او میفتم بهم گفت بیا یه چیز بهت میدم بکش تمام خاطراتش را فراموش میکنی و برای چند ساعت راحت میخابی منم باخودم گفتم چیزی ک تو را از ذهنم پاک کند و بتونم راحت بخابم پس عالیه کشیدم وراحت استراحت کردم و بقیه شبها هم رفتم و ازش گرفتم وقتی نگاش کردم دیدم مثل چی داره گریه میکنه منم خیلی ناراحت شدم و باهاش گریه کردم گفت الان خیلی خوشحالم که بعد از چندین سال ابراز عشق کردمو راحت شدم و خیلی خوشحالم ک با علی خوشبختی و آرزوی من خوشبختی تو خیلی خوشحالم که دوباره باهم سوار موتور خندیدیم وگریه کردیم ومن مثل همیشه با تو بهم خوش میگذره دلم خیلی براش سوخت انگار دنیا بر سرم خراب شد که چرا من باعث خراب شدن زندگی این شدم و خودم را مقصر میدانستم من فقط اونو به چشم یه دوست خوب میدیدم و اصلا متوجه نشدم که عاشقمه و هرکاری میکنه از روی عشق و دوست داشتنه. خلاصه پدرم مرخص شد و ما به خوزستان برگشتیم و خیلی دوست داشتم پسری بیارم چون مادرم پسر نداشت ومن هم دختر اورده بودم انقدر راز ونیاز کردم وچیزهایی که طبع رو گرم میکرد و خوردم و رژیم سختی گرفتم و نذر ونیاز کردم تا اینکه باردار شدم و به خواست خدا فرزندم پسر شد و اسمش را احمد رضا گذاشتم چرا بخاطر اینکه من باردار نمیشدم یک روز ب زیارت گاهی ک در نزدیکی اصفهان بود رفتم و ازش خاستم ک کمکم کنه وباردار بشم و خداوند بهم دختری داد و من ی جفت فرش خریدم وبرای زیارت گاه هدیه دادم و برای پسر دارشدن هم به زیارت رفتم و گفتم فرزندم پسر بشه و اگر پسر شد اسمش را احمد رضا همانند اسم زیارتگاه میزارم ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و چنین شد سرنوشت من از زندگی با علی راضیم و احساس خوشبختی میکنم بعضی وقتا باهم بحث و دعوا میکردیم ولی زیاد طولانی نمیشد و همیشه برای آشتی اون پیش قدم میشد و خواهر دومیم درس خون بود ومعلم شد و با یه کارمند ازدواج کرد و خواهرسومی که حس عجیبی بهش دارم ازدواج کرد و ساکن اصفهانه و خیلی دلتنگشم و مادرم همچنان با پدرم مشکل داره طوری که داماداش متوجه شدن و خیلی باعث خجالت و شرمساری ماست و حتی با اینکه پدرم نوه داره ولی مادرم و از خونه بیرون میکنه و بعضی وقتا شوهرم برای آشتی پیش قدم میشه و مادرم را دلسوزانه دوست داره ومادرم همیشه میگه علی عین پسر نداشته ام هست. من هنوزم هیچ وقت نمازم را ترک نکردم و موقع نامزدی به شوهرمم گفتم دوست دارم نماز بخونی و او هم همچنان نماز میخونه و من خیلی با خدا رفیقم و همیشه و هروقت خاستم مرتکب گناهی بشم از خدا ترسیدم و شرم کردم نه از کسی دیگه و همیشه خداهم برایم سنگ تموم گذاشت و هوامو داشته اگر اینو نوشتم فقط ب این منظور بود که همیشه در خانواده انقدر جنگ و دعوا نکنید که فرزنداز خانه و خانواده زده بشه و به سمت کارهای ناشایست بره خداروشکر میکنم بنظرم بچه هر جنسیتی باشه اونو باید با عشق وعلاقه بزرگ کنی چه فرقی میکنه پسر یا دختر ک بعضی مادر شوهرا یا شوهرا همش دوست دارن صاحب پسر بشن یه دخترم میتونه پیشرفت کنه و باعث افتخار خانواده بشه فقط مهم اینه که بهش بها بدی و براش وقت بزاری وخیلی وقتا شکر خدا میکنم که خدا به من یه برادر نداد که اگه میداد با پدرم دعوا میکردن یا اون پدرم رو میکشت یا پدرمون اونو، خدا مصلحت مارو بهتر میدونه از بسکه به ما محبت نکردن ما سه تا خواهر هم بلد نیستیم که به شوهرامون ابراز محبت کنیم،میخایم ولی انگار خجالت میکشیم،چون من اولین بچه بودم کسی زیاد یادم نمیداد ولی من تمام تجربیاتم رو به خواهرم گفتم و نزاشتم اونا مثل من اذیت بشن وکمبودی داشته باشن همیشه با خواهرام رفیقم و خودمو بزرگ تر از اونا نمیدونم وهمیشه باهم درد ودل میکنیم ازم نظر میخان و بهم احترام میزاریم ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سلام من بهار، الان که این  رو می نویسم سی سالمه . چهارده سالم بود و تک دختر بودم، سه تا بردار بزرگ تر از خودم داشتم که پسر همسایمون دنبالم بود و میومد خواستگاری ، بیست و سه سالش بود و خانوادم خیلی مخالف بودن برای ازدواج . میگفتن هم سنت برای ازدواج كمه هم اینپسره خیلی از تو بزرگ ترهمن كم سن بودم و یه جورایی آرزوم ازدواج بود، پسر همسایمون هم اونقدر رفت و اومد تا بالاخره خانوادم رضایت دادن . وحید شغل آزاد داشت و کفش فروش بود ، درآمد خوبی هم داشت . ما دوران نامزدی تقریبا طولانی داشتیم، حدود چهار سال عقد بودیم و تو این مدت اونقدر وحید خوب و آقا بود که خانوادهمن عاشقش شدن .حتی کل فامیل به وحید حسادت میکردن و میگفتن بهار چقدر شانس داشته که همچین شوهرش گیرش اومده . حدودا هجده ساله بودم که رفتیم خونه خودمون ، داداشم برامون یه خونه پیدا کرد که دیوار به دیوار خودشون بود و دو طبقه بود . طبقه اول یکی دو تا پله میخورد و حالت زیر زمین داشت و طبقه دوم ترتمیز بود . وحید با پس اندازی که داشت خونه رو خريد، و همسایهبرادرم شدم .زن داداشم بیست و دو سالش بود ،یه بچه دو ساله داشت و تقریبا میشد گفت مثل خواهرمبود. یکی دو ساله اول زندگی همه چیز خوب بود و تقريبا خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم ، از کوچیک تا بزرگ خانواده رو سرم قسممیخوردن . بیست سالم شد که با شوهرم تصمیم گرفتیم برای من یه مزون لباس بزنه ، من میرفتم از قشم جنس میاوردم و می فروختم .یه روز که تو مزون بودم یه خانومی اومد پیشم و گفت شاگرد لازم نداری ؟ گفتم نهعزیزم من خودم توی طول روز فقط چند ساعت میام اینجا و اصلا نیازی به شاگرد یافروشنده ندارم . يهو خانومه زد زیر گریه و گفت تو رو خدایه کاری بهم بده ، اصلا اینجا رو تمیز میکنم ، دستمال میکشم برات چایی میریزمحقوقی هم نمیخوام اونقدر . با تعجب نگاش کردم و گفتم پس واسه چی میخوایبیای اینجا کار کنی ؟گفت شوهرم بیکار شده، ما اولا مغازه داشتیم خودمون لازم باشه ادرسشم میدم ، حتی من یه بار اومدم مزون شما و ازتون خرید کردم ولی یه ازخدا بی خبری کلاهمونو برداشته و مجبور شدیم دار و ندارمونو بفروشیم حتی مجبور شدیم دو سه ماهه دیگه خونمونو از رهن دربیاریم تا بتونیم بدهی رو بدیم . گفتم من بهت قولی نمیدم...‌‌‌.‌ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
باید شوهرم بیاد تا ببینم نظر اون چیه ،خانومه اونقدر اصرار کرد که دیگه نزدیک بود عصبی بشم بعدشم گفتم شمارتو بده و برو لازم باشه خودم بهت زنگ میزنم. یکی دو روز گذشت و من به کل از ماجرا فراموش کرده بودم ، یه روز که تو مزون بودم یکی به تلفن مزون زنگ زد و متوجه شدم همون دخترس گفت ببخشید بهم خبر ندادین من زنگ زدم ببینم چیشده ، آخه یکی دو جا دیگه هم برای کار رفتم ولی چون محیط مزون شما زنونس فقط شوهرم اجازه میده گفتم فردا خبر قطعی رو بهت میدم . شب که ماجرا رو به شوهرم گفتم گفت نمیدونموالا،باید بیام ببینم چه جور آدمیه ، بعدشممگه تو خودت از پس کارای مزونبرنمیای؟ گفتم چرا ولی دلم براش سوخته ، میگم ما که این پول ماهانه برامون چیزی نیس ، بزار دستشونو بگیریم ابرو دارن . وحید گفت باشه قبوله بگو فردا همراه شوهرش بیاد مزونت تا ببینم چجوری آدماییهستن . و اینجوری شد که پای فتانه به زندگیمن باز شد....روز بعد شوهرم همراهم اومد مزون تا با فتانه حرف بزنه ، می گفت باید سفت و سخت جلوبریم اگر دلت به حالشون بسوزه فردا به ریشمون میخندن . خندیدم و گفتم چقدر سخت میگیری وحید ؟ بزار اول بیان ببینیم با شرایط ما کنار میاد ضامن معتبر داره بعدش صحبت میکنیم . تو مزون منتظر اومدن فتانه بودم که دیدم در زدن و با شوهرش اومد تو ، شوهرش اومد داخل با وحید دست داد و احوال پرسی کرد .شروع کردن به صحبت کردن باهم ، مرتضی گفت خانومم گفته شما شاگرد نیاز داری راستشو بخوای من دلم نمیادزنم هر جایی کار کنه ، درسته نیاز داریم که از خدا بی خبری کلاهمونو برداشته و الان محتاجیم هر چقدر کم اما به خودم اجازه نمیدم زنم هر جایی " کار کنه ... وحید از مرتضی خیلی خوشش اومده بود، ازش کار و کاسبیشو پرسید و فهمیدیم که کجا مغازه داشتن ، وحید گفت الان چیکار میکنی ؟اونم گفت بیکارم و دنبال کار ، گرمحرف زدن شدن و وحید گفت واسه شعبه دوم مغازه دنبال یه آدم کار بلدم ، نمیتونم به شاگرداعتماد کنم . به مدت میخوای اونجا کار کن بعدش اگر خوب بود قرار داد بنویسم و با هم کار کنیم ، یه درصدی از سود مغازه رو بهت میدم. اینجوری شد که فتانه پیش من مشغول به کار شد و شوهرشپیش وحيد .یکی دو ماهه اول فتانه خیلی خوبکار میکرد ، وحید هم از مرتضی خیلی راضی بود . آدمای اصل و نسب داری بودن و از نامردی یکی به اون روز افتاده بودن ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
. فتانه خیلی رعایت شوهرشو میکرد اونقدر که گاهی وقتا میگفت از خرج خورد و خوراکمم میزنم . چهار ماهی گذشت و تو این مدت فتانه و مرتضی با ما رابطه داشتن ، یکی دو بار اومده بودن خونمون و شام وایستاده بودن .یه روز فتانه اومد مزون و خیلی حالش گرفته بود مشخص بود گریه کرده و زیر چشمش یه کبودی خیلیمحوی داشت ، دلیلش که پرسیدم گفت سر خونه با شوهرم بحث کردم . باید خونه رو خالی کنیم و پول رهن بديم طلبکار ، خسته شدم از این زندگی با شوهرم بحثم شده اصلا تو فکر اینم خودمو بکشم... اون روز کلی با فتانه صحبت کردم و وقتی رفتم خونه ماجرا رو به وحید گفتم . گفتم بنظرت تا یه پولی جمع و جور کنن بگیم موقت بیان زیر زمین بشینن؟وحید گفت ول کن خانم ما تا اینجا کلی بهشون خوبی کردیم ، بیخیال شو دیگه ولیمن ول کن نبودم . انگاری مثل خوره این ماجرا افتاده بود به جونم ، انقد گفتم و گفتمتا وحید قبول کرد . من داداشم که از ماجرا بو برد خیلی ناراحت شد ، گفت با چه عقلی یه زن و شوهر جوون آوردین تو خونتون ؟ گفتم تو خونه من کهنیست ، می خوان بیان طبقه اول که شده انباری ولی زن داداشم کلی اخم و تخم کرد و گفت من اصلا از این زنه فتانه خوشم نمیادبالاخره با هر کشمکشی بود وحيد راضی شد و ماجرا رو به فتانه گفتم. فتانه و شوهرش هفته بعد اسباب کشی کردن و اومدن خونمون . رفت و امدمون باهم خیلی زیاد بود وقتایی که من میرفتم قشم جنس بیارمفتانه خیلی هوای زندگیمو داشت و شام و ناهار برای وحید میپخت و خودشم تو مزون بود . کم کم وضع مرتضی و فتانه بهتر شد وتونستن زندگیشونو سر و سامون بدن و مرتضی از وحید جدا شد و کار خودشو ادامهدو سال از آشنایی من و فتانه گذشته بود و کم کم فتانه مثل خواهر نداشته من شده بود، به واسطه بودن فتانه تو خونم رفت و آمدم با زن داداشم کمتر شده بود و فتانه هم مدام میگفت این زن داداشت به زندگی تو حسودی میکنه . خودم دیدم یه جوری به شوهرت نگاه میکرد. فتانه گاهی از رابطه اش با شوهرش میگفت که باهم بودنشون یکی دو ساعت طول میکشه ، یه بار که پیش وحيد بودم بهش گفتم فتانه اینجوری میگه.... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وحید خندیدگفت خوش به حال شوهرش . نمی دونم چرا از این حرف وحید ناراحت شدم و حالم گرفته شد، اصلا انگاری بعد اون حرف به فتانه بد بین شده بودم .فتانه گاهی صبحا میومد مزون و میگفت خوابم میاد وقتی میگفتم مگه دیشب چیکار کردی می گفت مگه شما فقط مبخوابین ؟، فتانه مدام از  شوهرش میگفت اونقدری با آب و تاب تعریف میکرد که یه جورایی ارتباط  من و وحید به نظرممسخره میومد . یه بار که تو خونه نشسته بودم صدای داد و فریاد مرتضی اومد ، اومدم پشت در و دیدم با فتانه بحثش شده . دیگه به حرفاشون گوش نکردم و اومدم داخل خونه ،شب به وحید گفتم مرتضی و فتانه داشتن دعوا میکردن برام عجیبه ، یهو از دهن وحید در اومد و گفت اونا همیشه مثل خروس جنگی بهممیپرن کجاش عجيبه ؟با تعجب گفتم تو از کجا میدونی؟ اون که یکسره میگه زندگیم گل و بلبله. وحید اومد پیشم و گفت هیشکی زندگیش گل و بلبل نیست ، اصلا هیچ زنی مثل خانوم من گل نیست . اینا رو هم ول کن ، بیا بریم شام بخوریم ، روز بعد قرار بود من برم قشم تا جنس جدید بیارم . اونشب وحید کلی مهربون شده بود و مدام میگفت دلم نمیاد تو بری . کنار هم عاشقانه شام خوردیم و روز بعدمن راهيه قشم شدم .تازه دو روز بود رسیده بودم قشم که دیدم زن داداشم دو سه بار زنگ زده و من حواسم به تلفن نبوده ، بهش زنگ زدم که گفت کجایی بهار معلوم هست ؟ جوری با عصبانیت صحبت میکرد که فکر کردم اتفاقی افتاده ، گفتم چی شده که گفت ببین بهار من داشتم از بیرون میومدم که دیدم شوهرت و این دختره فتانه با هم از خونه در اومدن ، شوهر دختره هم نبود.... ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ساده ترین! از کدامین خیال عبور می کنی؟ راهی را نشانم بده برای تو سبز مانده ام..! شبتون بخیر 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ساده ترین! از کدامین خیال عبور می کنی؟ راهی را نشانم بده برای تو سبز مانده ام..! صبح پاییزیتون بخیر 🍁 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همراهشون و گل میگفتن و گل می شنیدن. سرم داغ شد از حرفی که زن داداشم زد ، دلم نمیومد یه ساعت بیشترقشم بمونم همون روز برگشتم تهران ، وقتی رسیدم خونه دیر وقت بود میخواستم زنگ در خونه رو بزنم که پشیمون شدم و کلید انداختم تو در ، رفتم تو خونه و دیدم شوهرم جلوی تلویزیون خوابش برده ، سریع رفتم یخچال و چک کردم و دیدم یکی دو بسته غذای دست نخورده بیرون توش گذاشته شده ، تا حدودی خیالم راحت شد و گفتم اگر وحید با این دختره بود دیگه غذا از بیرون که نمی خورد . تو فکر و خیال بودم که شوهرم بیدار شد واومدم پیشم کلی سوال پرسید که چرا زودتر اومدی و من گفتم حالم بد شده، وحید اصلا شوکه نشد از اومدنم برعکس خیلی هم خوشحال شد . اونشب تا صبح خوابم نبرد ، همش با خودم فکر میکردم چجوری بفهمم وحید با فتانه رابطه داره یا نه ، آخرش دلو به دریا زدم و روز بعد به پسر خالم که دوربین مدار بسته نصب میکرد زنگ زدم و گفتم کجایی و وقتی اومد قسمش دادم و گفتم یه دوربین که دیده نشه بزاره توی خونم . پسر خالم ماجرا رو که شنید کلی بهم خندید و گفت واقعا به وحید شک داری ؟گفتم نه ولی میخوام خیالم راحت بشه ، پسر خالم همون روز به دوربین توی خونم گذاشت و گفت فقط یه تایم محدودی رو ضبط میکنه ، وقتی پسرخالم رفت خیالم راحت شده بود انگاری ، با آرامش کارامو انجام دادم و سعی میکردم اون چند روز بیشتر خونه نباشم و حتی یکی دو روزی هم به فتانه مرخصی دادم . یه روز که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه از خونه داداشم صدای سرصدا و داد بیداد میومد اونقدر زیاد بود که تا تو کوچه میومد،رفتم خونم و بعد یک دو ساعتی به داداشم زنگ زدم و گفتم چی شده بوده ، شروع کرد به درد و دل کردن.... ادامه دارد.. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت این زن من شکاکه ، عصبيه . همه رو دیوونه کرده . یه روز میگه یکی پشت پنجرس به روز میره میاد میگه تو با کسی هستی . داداشم که اینو گفت نشستم با خودم فکر کردم من چقدر احمق بودم ، به حرف یه نفر اوقات خودمو تلخ کردم و این چندروزه زندگیم جهنم بوده . بعد اون كل بیخیال دوربین شدم و دقیقا بعد سه ماه بود که فهمیدم باردارم..... دقيقا سه ماه بعد اون ماجرا بود که فهمیدم باردارم ، وقتی ماجرا رو به وحید گفتم باورش نمیشد و فقط گریه میکرد . با حامله شدن من خوشبختیم تکمیل شد، دو ماه بعد وقتی برای سونو رفتم فهمیدم دو قلو حامله ام ، وحید دیگه اجازه نمی داد برم سرکار میگفت ما که نیازی نداریم ، بعدشم حالا که دو قلو حامله ای باید دوبرابر مواظب خودت و بچه ها باشی . بعد حامله شدنم خیلی کمتربا فتانه رفت و آمد میکردم ، یعنی یه جورایی اصلا فتانه رفت و آمدشو باهام كم کرده بود و مزون افتاده بود دستش ، فقط سر ماه بهرسر ماه وحيد و من می رفتیم به حسابای مزون میرسیدیم و انصافا هم فتانه کارش درست بود و حساباش اوکی بود . تو اونمدت اختلاف داداشم و زن داداشم بالا گرفته بود. داداشم میگفت این زنه شکاکه و از طرفی زن داداشم میگفت آدم اگر کاری نکنه چرا طرفش بهش شک کنه ؟ یه مدت خیلی بد باهم دعوا داشتن در حدی که تبدیل می شد به کتک کاری ولی بعدش زن داداشم کوتاه اومد و برگشتن سر زندگیشون همه چیز خوب بود..تا.. ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همه چیز خوب بود و من هفت ماهه دو قلوهاموباردار بودم ، به خاطر بچه ها خونه نشین شده بودم و اکثرا خونه برق میزد بس که به جون خونه میفتادم . یه روز که سرجام نشسته بود و داشتم به دستام نگاه میکردم یاد ساعتم افتادم که خیلی وقت بودگمش کرده بودم و هر چی میگشتم پیداش نمی کردم ، تقريبا دیگه مطمئن بودم جن بردتش چون اون قدر من مقرراتی و منظم بودم غير ممكن بود جا بزارم جایی... لب تاپ گذاشتم رو میز رفتم تو آشپزخونه برای خودم نسکافه ریختم داشتم می خوردم که یهو دیدم تو لب تاب داره یه چیزایی نشون میده و سریع رد شد ، من و وحید هیچوقت باهم روی مبل باهم نبودیم اونم این شکلی ، حس میکردم یه چیزی درونم فرو ریخت ولی به خودم امیدواری میدادم که هیچی نیست فیلم عقب زدم و رو حالت عادی گذاشتم ، وحید تو خونه بود که یه زنی اومد داخل وحید رفت سمتش ولی اون پسش میزد و یه چیزایی بهش می گفت و وحید هم به زور میخواست بهش نزدیک بشه و ارومش کنه ، یهو دختره با عصبانیت یه چیزی از رو میز کنسول برداشت و محکم کوبوند به دیوار ، دقيق تر که نگاه کردم ساعتم بود . فیلم بی کیفیت بود ولی بازم میشد تشخیص داد فتانه رو از توی فیلم. وحید میخاست فتانه رو آروم کنه ولی اون پسش میزد وفرار میکرد... حس میکردم خونه و وسيله ها داره دور سرم میچرخه و تنها چیزی که ثابته صحنه های روبرومه .دیگه طاقت نیاوردم و لب تاب محکم كوبوندم به زمین و شروع کردم به جيغ زدن. وسیله های دم دستمو میشکستم ، به شکمم مشت میزدم و اونقدر موهامو کشیدم که سرم زخم شده... اوناباهم بودن...متوجه نبودم دارم چیکار میکنم ، جيغ میزدم از ته دلم و سبک نمی شدم . آخرین چیزی که یادم میاد اینه که چاقو برداشتم و میخواستم فتانه رو بکشم . وقتی به حال خودم اومدم تو یه اتاق بودم تک و تنها با شکمی که توش هیچی نبود و خالی از بچه هام بود . يهو روی بالشت نگاه کردم و دیدم دو تا دخترام رو بالشتن. بغلشون کردم و باهاشون بازی کردم ، چقدر تپلی و ناز بودن ، یهویادم افتاد وحید باهام چیکار کرده ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾