eitaa logo
فصل فاصله
304 دنبال‌کننده
325 عکس
35 ویدیو
3 فایل
یادداشت‌ها و سروده‌های محمّدرضا ترکی تماس با ما: @Mrtorki
مشاهده در ایتا
دانلود
هستی خاکستری امروز سبک‌بالم و آرام‌تر از پیش هرچند شدم خستهء ایّام‌تر از پیش از هفته و از چلّهء اندوه گذشتم بر گور تهیّ دلم آرام‌تر از پیش زآن‌پیش که این سیب زند خال و بگندد افتاده‌ام از شاخه، به‌هنگام‌تر از پیش از محفل رندان نشابور گذشتم عطّارتر از قبلم و خیّام‌تر از پیش از کوی ملامت به‌سلامت نتوان رست باید شوم از عشق تو بدنام‌تر از پیش از هستی خاکستری‌ام دود برآمد دردا نشدم پخته، شدم خام‌تر از پیش @faslefaaseleh
غمگنانه نه هیچ شور و امیدی، نه هیچ لب‌خندی نه هیچ تاب‌وتوانی، نه هیچ پیوندی نه شور آنکه بخوانی، غمی بیفشانی نه تاب آنکه بمانی، نه باربربندی درون آینه مردی غریبه را دیدم نگاه کرد مرا غمگنانه یک‌چندی شکسته بود و در اعماق چشم‌هایش غم نشسته بود و به لب داشت تلخ‌لب‌خندی به‌گریه گفت جهان یک پل خراب‌شده‌ست گذر از او نتوانی به هیچ‌ترفندی همیشه از پس اسفند می‌رسید بهار کنون نه شور بهاری، نه سوز اسفندی شکستی آینه‌ای را، ولی ندانستی چه گوهری به‌جهالت به خاک افکندی! @faslefaaseleh
عشق و جنگ گویند این دو مرد: مردی که جبهه رفت؛ مردی که دل سپرد؛ آن جام درد زد وین زهر هجر خورد... بی‌چاره مرد جنگی عاشق هرگز شنیده‌ای سر سالم به گور برد؟! @faslefaaseleh
یک‌قرن گذشت... پروانه شد از کنار ما پرزده رفت ابری شد و بر فراز یک دهکده رفت از قرن گذشته ما ندیدیم تورا انگار که از دوری تو یک‌سده رفت! @faslefaaseleh
فروردین جز آنچه به رفت‌و‌آمد عید گذشت باقی همه در رخوت و تردید گذشت ای ماه کسالت‌زده، ای فروردین ایّام تو چون دورهء تبعید گذشت! @faslefaaseleh
رویای ناممکن پس از یک عمر جستن در تکاپوهای بسیارت سراپا تشنگی باید گذشتن از عطشزارت تو آن رازی که دنیا از نگاهم سخت پنهان کرد که پیچید این‌چنین در هفت‌توی گنگ اسرارت در این کابوس بی‌پایان ، در این رویای ناممکن به هر سو می‌دوم سرسختی بغض است و دیوارت دعایی بی‌اجابت هستی امّا در مذاق من نمی‌دانم چرا این قدر شیرین است تکرارت! وصال تو به یک دل‌تنگی خاموش آغشته‌ست فراق‌آلودهء وصل است حتّی روز دیدارت خریداری نداری از گرانیّ و عجیب این است کسادی نیز افزوده‌ست بر گرمیّ بازارت رسیده ناز چشمان خوش لیلی به چشم تو و شیرین‌تر ز شیرین است شیرینیّ رفتارت غزل در نیمه‌راه وصف تو از پای می‌ماند عبث گفتند خیل شاعران در نظم اشعارت @faslefaaseleh
آخرالزّمان زمین این آسمان تیرة گردآلود، از آخرالزّمان خبر آورده‌ست از آخرالزّمان زمین، از این، بیهوده‌پویِ دربه‌در آورده‌ست انسان تخس و سرکش و بازیگوش، فرزند مادری‌ست «طبیعت»‌نام بنگر بدین پسر که از این مادر با سرکشی پدر به‌درآورده‌ست با این سَموم سخت که بر بستان بگذشته‌ است و می‌گذرد هر روز باید از این درخت تعجّب کرد؛ آیا چگونه برگ‌وبر آورده‌ست؟! این آسمان تیرة بی‌باران در انتهای این شب بی‌پایان گویا برای دل‌خوشی انسان یک آفتاب مات برآورده‌ست یک آفتاب مات که می‌خندد بر رنج بی‌کرانۀ ماهیگیر وقتی که باز تور تهی از صید بر موج‌خیز پرخطر آورده‌ست این آسمان که تیره و تاریک است، گویا نماد آخر تاریخ است تاریخ باطلی که بر انسان‌ها تنها تباهی و ضرر آورده‌ست فردا که فصل غربت انسان است، چشمی برای گریه نخواهی یافت بر این مصیبتی که مدرنیته بیهوده بر سر بشر آورده‌ست @faslefaaseleh
نمک بر زخم گرانی فروردین با تمامی خوبی‌ها و زیبایی‌هایش، به سبب هزینه‌های سنگینی که بر خانوارها تحمیل می‌کند، برای قشرهای حقوق‌بگیر و فقیر ماه نفسگیری است و طولانی‌تر از ماه‌های معمولی به نظر می‌رسد. از ملاحت زخم دل‌ها را نمک باید زدن خنده بر ناجوری کار فلک باید زدن بر فقیران ماه فروردین عجب طولانی است تا که ما را ول کند، او را کتک باید زدن چون سفر با جیب خالی سال نو ناممکن است گوشۀ خانه همینجوری کپک باید زدن جیب خالیّ و پز عالی ندارد حاصلی با زن و بچّه چرا بیهوده فک باید زدن؟! تا نگردی بیشتر شرمنده پیش بچّه‌ها پشتک و واروّ و صدگونه کلک باید زدن! کارت‌ها چون ته کشید و جیب چون سوراخ شد پول عید بچّه‌ها را ناخنک باید زدن پستۀ باز تو را هر کس که نامردانه خورد پستۀ دربسته‌اش را نیز تک باید زدن! سهم برخی هفت‌سین عیش بود از سال نو سهم ما اندک سماقی شد که مَک باید زدن! دست بَختت می‌رسد تا شاخۀ شادی، ولی زیر پایش مدّتی از صبر جَک باید زدن!
صخرۀ درد رنجیده‌ترینیم مرنجان دل ما را نگشود کسی مشکل لاینحل ما را آن صخرۀ دردیم که امواج حوادث آشفت به طوفان بلا ساحل ما را آن اشک مذابیم، سراپا همه چون شمع جز اشک که گوید خبرِ محفل ما را از «طالب» و مطلوب نداریم امیدی زین یأس سرشتند به عالم گِل ما را ماه رمضان قاتل بی‌رحم، به افطار آب از دم شمشیر دهد بسمل ما را ما شیعۀ مظلوم خراسان بزرگیم کوچک مشمارید دلیل دل ما را بر خاک عزیزان به‌جز از اشک نداریم بپذیر همین هدیۀ ناقابل ما را @faslefaaseleh
شب سرنوشت شب است و تا به سحر نور ناب می‌بارد از آسمان به زمین آفتاب می‌بارد چقدر پولک رنگی از آسمان جاری‌ست فرشته نقل و نبات و گلاب می‌بارد مسافر ملکوت است هر نسیم امشب به گیسوان زمان مشک ناب می‌بارد شب نزول کتاب است بر زمین امشب بدون چتر بیا ماهتاب می‌بارد فرشتگان خدا مست مست می‌رقصند شب است و شاهد و شهد و شراب می‌ّبارد نه دیو رخصت رفتن به آسمان دارد که از کمان ملائک شهاب می‌بارد چه حاجتی به سوال است و خواهش و حاجت از آسمان کرامت جواب می‌بارد مگو کدام دعا مستجاب خواهد شد؟ دعا از ابر کرَم مستجاب می‌بارد برای شستن آلودگیّ خاک امشب گناه نیز به رنگ ثواب می‌بارد دعای زنده‌دلان مستجاب خواهد شد شبی که خون دل بوتراب می‌بارد ولی چه‌سود که از چشم‌های خستۀ تو درست در شب تقدیر خواب می‌بارد! @faslefaaseleh
عکس‌ها و خاطرات تیره شد آیینه؛ حالا خوب شد؟! عاشقی شد کینه؛ حالا خوب شد؟! تو همین را ظاهرا" می‌خواستی خون شود این سینه؛ حالا خوب شد؟! سال‌هاباید که خاکستر شود شعله‌ای دیرینه؛ حالا خوب شد؟! ریخت گل‌هایی که باران می‌شکفت بر فراز چینه؛ حالا خوب شد؟! شست دامان مرا با ابر اشک گریهء دوشینه؛ حالا خوب شد؟! عکس‌ها را سوخت مثل خاطرات آتش شومینه؛ حالا خوب شد؟! خاطراتت رفت و گفت: از پشت سر تو نمی‌آیی؟ نه! حالا خوب شد...! @faslefaaseleh
بندۀ مقبل خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل «مقبل» در این بیت حافظ به معنی خوش‌بخت است، امّا در عین حال این کلمه نام رایجی بوده که بر غلامان می‌نهاده‌اند. درست مثل «مبارک» و «کافور» و «جوهر» و «عنبر» و «یاقوت» و... حافظ با توجّه به همین معنی است که مثلاً «مبارک» را در کنار تعبیری چون «حلقه‌به‌گوش» که به معنی غلام است، به عنوان ایهام تناسب آورده است: تا شدم حلقه‌به‌گوش در میخانۀ عشق هر دم از نو غمی آید به مبارک‌بادم او درمورد مقبل نیز به همین‌گونه رفتار کرده است: مزن ز چون‌وچرا دم که بندۀ مقبل قبول کرد ‌به‌جان هر سخن که جانان گفت کاربست این ایهام تناسب در شعر دیگر بزرگان زبان فارسی، ازجمله نظامی و عطّار هم دیده می‌شود. این شاعران نیز به همین‌دلیل مقبل را درکنار کلماتی چون زنگی و خواجه و هندو که همگی مرتبط با القاب و عناوین بندگان بوده به کار برده‌اند: زبانی‌ست هر کو سیه‌دل بوَد نه هر زنگی خواجه مقبل بوَد گر نی‌ام هندوت چون مقبل شدم تا شدم هندوت زنگی‌دل شدم @faslefaaseleh
خلق کریم بوَد که یار نرنجد ز ما به خُلق کریم که از سوال ملولیم و از جواب خجل ایجاز این بیت حافظ، بااینکه تعبیر غریبی در آن نیست، کار را بر شارحان دشوار کرده است؛ به‌گونه‌ای که آنچه در معنی آن بیان کرده‌اند، خالی از تسامح و اجمالی نیست. تکرار توضیحات شارحان و بیان مشکلات آن‌ در این مختصر ممکن نیست. دوستان اگر مجالی دارند خود می‌توانند به شروح موجود مراجعه فرمایند. مشکل بزرگ بیت ابهام در ارتباط دو مصراع آن است و اینکه مراد از سوال و جواب، پرسش و پاسخ چه کس یا کسانی است؟ چرا یار باید از سوال و جواب و ملالت و خجالت حافظ برنجد؟ به‌گمان ما آنچه دو مصراع را به هم پیوند می‌دهد، کلیدواژۀ «خُلق کریم» و رابطۀ آن با «سوال و جواب» است. عالمان اخلاق انسان کریم را بخشنده‌ای دانسته‌اند که بدون خواهش و سوال، دیگران را بهره‌مند می‌سازد. این سخن کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی، به‌نیکی این مفهوم را بیان کرده است. آن حضرت کرَم را «الإبتداءُ بالعطیّة قبلَ المسألة» پیش‌دستی در بخشش پیش از آنکه نیازمند زبان طلب بگشاید، معنی فرموده‌اند. حافظ از پرسش و تمنّاکردن از یار که در اشعار مدحی این شاعر جامۀ ممدوح می‌پوشد، ملول است؛ زیرا می‌داند که اگر به تمنّایش پاسخ ندهد، نزد او خوار و کوچک می‌شود و اگر با پاسخ مثبت وی مواجه شود، در برابر بخشندگیش احساس شرم‌ساری خواهد کرد، لذا ترجیح می‌دهد سکوت کند و چیزی از طرف مقابل نخواهد، امّا درعین حال احتمال می‌دهد که یار یا ممدوح از این بزرگ‌منشی شاعر خوشش نیاید و برنجد. به این‌دلیل «خُلق کریمان» را که منتظر سوال و خواهش نمی‌مانند و بی‌پرسش نیاز نیازمندان را جواب می‌دهند، به او یادآوری می‌کند. به‌لحاظ بلاغی شرم‌رویی شاعر که به‌خوبی در ردیف غزل، یعنی «خجل» جلوه‌کرده، دلیل اجمال و ابهام این بیت، و به دردسرافتادن شارحان، است. افراد شرمگین معمولاً درپرده و مجمل سخن می‌گویند. حافظ آرزو دارد که یار بزرگوار از اینکه او زبان خواهش نمی‌گشاید رنجیده‌خاطر نشود؛ زیرا اوّلاً اقتضای خُلق کریمانه بخشش بدون پرسش است و ثانیاً تمنّا اسباب ملالت شاعر است و برآورده‌شدن آن تمنّا مایۀ شرمندگی او. به‌لحاظ عرفانی سالک در مراتبی زبان دعا فرومی‌بندد و چیزی از خدا نمی‌خواهد، چون یقین دارد که خواجه خود روش بنده‌پروری داند؛ مولوی: قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا که زبانشان بسته باشد از دعا @faslefaaseleh
مرهم‌زدن اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم وگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک روایت چاپ‌های معروف حافظ، مثل غنی و قزوینی و خانلری و سایه و خرّم‌شاهی همین است. اگر همین روایت را بپذیریم، تقدیر عبارت در مصراع اوّل باید این‌چنین باشد: «اگر تو زخم بزنی بهتر از آن است که دیگری مرهم بزند»؛ امّا دو اشکال در این روایت وجود دارد که یکی از آن‌ها نامأنوس‌بودن تعبیر «مرهم‌زدن» در متون کهن است. آنچه در متون و فرهنگ‌های کهن آمده تعبیراتی است از قبیل مرهم‌نهادن و مرهم‌کردن و مرهم‌فرمودن و ساختن و پذیرفتن و گذاشتن و دادن و بودن و...است؛ البتّه مرهم‌زدن قطعاً در متون بعد از حافظ در دورۀ صفوی آمده است. مخلص کاشی (متوفّی 1150 ق) سروده است: چو خواهم بر جگر مرهم زنم الماس می‌گردد همانا هست دست دیگری در آستین من ارادت‌خان واضح ساوجی (متوفّی 1128ق): نگشوده چشم ما را از اشک بخیه کردند بر زخم خام‌بسته مرهم زدند و رفتند مرهم‌زدن، مثل کِرِم‌زدن و پمادزدن هنوز در تداول امروز کاربرد دارد. اشکال دوم این روایت این است که ضبط اکثر نسخ هم نیست و اغلب نسخ کهن مصراع را این‌گونه روایت کرده‌اند: «اگر تو زخم زنی بر دلم به از مرهم...» که روایت مقبولی هم هست و مصحّحانی چون نیساری و عیوضی آن را پذیرفته‌اند. احتمالاً مسائلی مثل عادت ذهنی معاصران به روایت‌های چاپ غنی و قزوینی که متّکی بر نسخۀ معروف خلخالی (827 ق) است و نیز جناس «دیگری» و «دیگران» که در ضبط اکثر نسخ وجود ندارد، باعث شده که مصحّحان این اشکال‌ها را در روایت رایج این بیت حافظ نبینند یا جدّی نگیرند. @faslefaaseleh
از راه افتادن درعین گوشه‌گیری چشمم ز ره بینداخت واکنون شدم چو مستان بر ابروی تو مایل خانلری و برخی مصحّحان همین روایت را پذیرفته‌اند، امّا گویا برخی از کاتبان دیوان حافظ چون معنی «چشمم ز ره بینداخت» را درنیافته‌اند، به‌ناچار مصراع اوّل را این‌گونه تصحیف کرده‌اند: «درعین گوشه‌گیری بودم چو چشم مستت». چاپ‌های رایج حافظ، ازجمله غنی ـ قزوینی هم همین را پذیرفته‌اند، امّا «ز ره بینداخت» هیچ مشکلی ندارد و دلیلی برای عدول از آن وجود ندارد. از راه انداختن به معنی «گمراه‌کردن» است. از این شواهد از اسرارالتّوحید و گلستان هم همین معنی فهمیده می‌شود: «روزی شیخ را گفتند: یا شیخ، فلان مریدت بر فلان راه افتاده است مستِ خراب. فرمود: بحمدالله که بر راه افتاده است؛ از راه نیفتاده است!» یعنی: شکر خدا که دچار گناه شده، امّا اصل ایمانش برجاست و گمراه نشده است. عام نادان پریشان‌روزگار به ز دانشمند ناپرهیزگار کاین به نابینایی از راه اوفتاد او دو چشمش بود و در چاه اوفتاد یعنی: انسان عامی و نادان به دلیل نادانی گمراه می‌شود، امّا دانشمند ناپرهیزگار دانسته خود را در چاه گمراهی افکنده است. در این بیت از خود حافظ نیز از راه افتادن به همین معنی است: کار از تو می‌رود، نظری! ای دلیل ره کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم یعنی: انصاف می‌دهیم و اعتراف می‌کنیم که [با ترک میکده] گمراه شده‌ایم! برخی از شارحان هم چون با «چشمم ز ره بینداخت» مشکل دارند و این تعبیر را مشکل‌ساز و متکلّفانه پنداشته‌، و تعبیر متکلّفانه‌تر «زِرِه انداختن» به معنی «تسلیم‌شدن» [در قیاس با «سپرانداختن»] را در اینجا پیشنهاد کرده‌اند؛ درحالی‌که خوانش «زره انداختن» هیچ پشتوانه‌ای ندارد؛ برخلاف «از راه افتادن» که تعبیری است آشنا و رایج در متون و در شعر حافظ نیز تکرار شده است. بیت یعنی: بااینکه گوشه‌گیر و عزلت‌گرا بودم، چشمم با دیدار زیبایی تو مرا گمراه کرد و کارم به جایی رسید که چون مستان [که قادر به راه‌رفتن مستقیم نیستند و تلوتلو می‌خورند] بی‌اراده به ابروان تو متمایل شده‌ام و بدان‌ها عشق می‌ورزم. @faslefaaseleh
واکسی پیر یک‌عمر با کفش‌های کهنه همین‌جا نشسته بود یک‌عمر می‌نشست همین‌جا کنار راه در نیم‌روز داغ، در گرگ و میش سرد سحرگاه و شامگاه. امروز جای خالی او تکیه داده است بر جای او... زین‌پس چه کس بر کفش‌های رهگذران واکس می‌زند بر چهره‌های سربه‌گریبان یخ‌زده لبخندهای گرم و پراحساس می‌زند؟! @faslefaaseleh
جامعه فقط به شاهکارهای ادبی و هنری نیاز ندارد! کمال‌گرایی و آرمان‌گرایی زیاد زیاد هم خوب نیست. اگر شاعران و هنرمندان می‌خواستند در هوس آفریدن شاهکارهای بزرگ دست روی دست بگذارند، حالا قرن‌ها بود که از پس فردوسی و خاقانی و نظامی و سعدی و مولوی و حافظ و... دیگر هیچ اثری آفریده نشده بود و هنر و ادبیّات در روزگاران ماضیه و قرون خالیه متوقّف می‌ماند! درحقیقت، آثار ادبی و هنری درجه‌یک همیشه در کوران فرازوفرودها و در لابه‌لای غثّ و سمین آثار موجود خلق می‌شوند. هنرمندی که دچار وسواس بیش‌ازحدّ شود نمی‌تواند حتّی آثار درجه‌چندم هم خلق کند و ناچار خواهد شد این عرصه را به دیگران وابگذارد. مدیران فرهنگی آرمانگرای اوایل انقلاب که می‌خواستند فقط حامی هنر و موسیقی و ادبیّات اصیل و به قول خودشان "فاخر" باشند، به این‌دلیل به جایی نرسیدند که برای رسیدن به کمال‌های ذهنی مطلوب واقعیّت‌های هنری را ندیدند، و نتیجه این شد که هنر و موسیقی مطرود آنان، پس از مدّتی از پستوها و زیر زمین‌ها سربرآورد و تکثیر شد و بخش زیادی از جوانان جامعه دل‌ بستند به هنرمندانی که قبل از انقلاب عمدتا" در عرصه‌های محدودی مثل لاله‌زار مجال بروز داشتند. شگفتا که این سیاست آرمانگرایانه هنرمندان تحت حمایت را هم راضی نکرد و برخی از آن‌ها کارشان به قهر کشید، تاجایی که بعضی حتّی اجازه ندادند آثارشان از رسانه‌های داخلی پخش شود. واقعیّت این است که یک کشور هشتادمیلیونی نیاز به هزاران ساعت اثر هنری دارد و تولید شاهکارهای ادبی و هنری در این سطح ناممکن است. پاسخ ندادن به نیاز جامعه هم باعث نمی‌شود مردم دست روی دست بگذارند تا هنرمندان طراز اوّل برایشان شاهکارهای بزرگ خلق کنند و، برای برآورده‌ساختن نیازهایشان، به سراغ اثاری با جذّابیّت نسبی می‌روند! این سخن هرگز به معنی رسمیّت‌بخشیدن به ابتذال نیست. قطعا" آثار درجه‌دو و درجه‌سه باید از حدّاقل‌هایی بهره‌مند باشند تا پذیرفته شوند، امّا این آثار ا به بهانهء نداشتن نصاب‌های اعلا نباید نادیده گرفت، بلکه.باید به جای نفی و طرد آثاری از این‌دست، در رفع اشکالات آن‌ها کوشید و، مهم‌تر ازهمه اینکه دانش و ذوق ادبی و هنری جامعه را تقویت کرد و اجازه داد که ذوق عمومی خود به داوری بنشیند. @faslefaaseleh
ویرانگران کاخ بلند زبان فارسی فاجعه همیشه به همین سادگی رخ می‌دهد؛ بسازوبفروش بی‌وجدانی با زدوبند با شهرداری و چرب‌کردن سبیل مهندسان ناظر و دورزدن قانون و نادیده‌گرفتن مقرّرات ساختمان‌سازی و زیر پانهادن اصول معماری آجرها را روی هم می‌گذارد و بنایی سربه فلک می‌کشاند که چندصباحی بعد فرومی‌ریزد یا دچار حادثه می‌شود و بیگناهانی را به کام مرگ می‌کشد! در این فاجعه‌ها بی شک جمعی از مقامات خائن دولتی و شهری و پیمانکاران و مهندسان دزد و کارنشناس و...مسئول‌اند. این فاجعۀ تکراری سال‌هاست که در صنعت ساختمان‌سازی ما تکرار می‌شود و باید فکری به حال آن کرد. امّا متأسّفانه این نابه‌سامانی منحصر به ساخت‌وسازهای مادّی نیست و در حوزۀ فرهنگ و زبان هم به‌شکل فاجعه باری در حال رخ دادن است. در این عرصه هم تنها یک نفر یا عدّه‌ای خاص مسئول نیستند و شمار زیادی در سست‌کردن بنیان‌های فرهنگی و زبانی گناهکارند. بد نیست، به عنوان مثال، به شماری از این افراد حقیقی و حقوقی اشاره کنیم: شرکت خودروسازی که خودش را خیلی زرنگ فرض می‌کند و یک نام فرنگی را با شیّادی به جای نام یک تپّه و منطقۀ باستانی جا می‌زند و با پررویی روی خودروی تازه‌سازش می‌گذارد؛ تولیدکنندۀ لبنیّات و دوغ و دوشابی که کالایش را که فقط مصرف داخلی دارد به‌دروغ کالای صادراتی وانمود می‌کند، و آن را با الفبای فرنگی و کلمات بیگانه بسته‌بندی و به بازار عرضه می‌کند؛ شرکتی که با زدوبند و دوزوکلک و دیدن این و آن نامی بیگانه را بر خود می‌نهد؛ صداوسیمایی که با تبلیغ کالاهایی که نام‌های بیگانه دارند، درآمد بیشتری به جیب می‌زند و با ساختن میان‌برنامه‌هایی در زمینۀ پاسداری از زبان فارسی این درآمد ناروا را حلال می‌کند؛ مترجمی که حال و حوصله ندارد و نمی‌خواهد ذهنش را برای یافتن معادل فارسی کلمات خسته کند؛ آموزش و پرورشی که در برابر رسم‌الخطّ و اصطلاحات فرهنگستان گردن‌کشی می‌کند و حاضر نیست نظر فرهنگستان را بپذیرد؛ هنرمندی که عوامانه اصطلاحات مصوّب فرهنگستان را، بدون آگاهی از آن‌ها و بی‌که ضوابط نقد علمی و منصفانه را رعایت کند کودکانه به ریشخند می‌گیرد؛ آن مجری برنامۀ ورزشی که با لجبازی در برابر توصیه‌های اهل زبان می‌ایستد و بر زبان پریشان و بی‌هویّت خویش اصرار می‌ورزد؛ روشنفکر و دانشگاهی محترمی که به زبان فارسی به عنوان زبان علم باور ندارد و حاضر به نوشتن مقالات علمی به فارسی نیست و از کاربرد اصطلاحات علمی فارسی عار دارد؛ خبرنگاری که هرسال در جریان تصویب چندرغاز بودجۀ نهادهای پاسدار زبان فارسی جنجال برپا می‌کند و دروغ و راست به هم می‌بافد و حاضر نیست با مردم دربارۀ اهمّیّت زبان فارسی سخنی بگوید؛ به اصطلاح روشنفکری که به تعصّبات قومی و زبانی دامن می‌زند و احساسات اقوام محترم ایرانی را، نسبت به زبان فارسی تحریک می‌کند؛ و..... این‌ها همگی همان کسانی هستند که هرروزه، پیدا و پنهان به ساختمان ورجاوند زبان فارسی خلل وارد می‌کنند و ستون‌های آن را به لرزه درمی‌آورند. تفاوت این‌ها با آن بسازوفروش دزد و سوءاستفاده‌گر این است که زیان کار این‌ها بسی گسترده‌تر و ویرانگرتر است. آن‌ها جان چندده یا چندصدنفر را، دست بالا به خطر می‌افکنند و این‌ها ارکان زبان و فرهنگ و هویّت یک ملّت را با بی‌مسئولیّتی و نادانی و خودخواهی درمعرض آسیب قرار می‌دهند. این‌ها کاخی بلند را متزلزل می‌کنند که میراث نیاکان ماست و اگر روزی، خدای‌ناکرده، فروریزد، خود آنان را هم نابود خواهد کرد. @faslefaaseleh
وقت اضافه! خون دل در رگان نافه شدیم مثل زلف هزاربافه شدیم کافه را ریختند بر هم تا ساعتی مشتریّ کافه شدیم هرکه آمد گزافه‌ای فرمود، محو هر لاف و هر گزافه شدیم چشم ما را قیافه‌ای نگرفت هرچه خیره به هر قیافه شدیم زود وقت اضافه شد آغاز تا به بازیگران اضافه شدیم چون به وقت اضافه شد سپری دیگر از زندگی کلافه شدیم! پی‌نوشت: عمری که خیلی سال پیش باید به پایان می‌رسید، هرچه بگذرد در وقت اضافه می‌گذرد! @faslefaaseleh
سرو سپید شبیه شبنم اگر زآسمان زلال رسیدیم به پیش پاکی گل‌ها به انفعال رسیدیم به شوق بارگرفتن به باغ پای نهادیم ولی به فصل رسیدن ببین چه کال رسیدیم به آفتاب شبیهیم از آن‌جهت که در آفاق به سایه‌های ملال‌آور زوال رسیدیم به شوق رَستن و رُستن قدم زدیم و دریغا غروب بود که با باری از ملال رسیدیم چه چشم‌بندی تلخی که چشم تا که گشودیم به بی‌خیالی خواب‌آور خیال رسیدیم به جای حکمت و اندیشه در محافل عرفان به جمع مرده‌پرستان به قیل‌وقال رسیدیم خیال کودکی از سر نرفته بود که ناگه گذشت عمر و چه ساده به شصت‌سال رسیدیم به جای دیدهء اسفندیار همچو خدنگی رها ز شست زمانه به چشم زال رسیدیم مُحال بود به چشمم، خیال بود به خوابم چه حال بود که زین‌سان بدین مُحال رسیدیم به جای آنکه عصای کمال دست بگیریم ببین که در سر پیری به ابتذال رسیدیم! اگرچه سرو سپیدیم، به‌هرزه قد نکشیدیم به زیر سایهء مهرت بدین کمال رسیدیم @faslefaaseleh
برچسب نان حلال گرهمه از کسب می‌خوری گویند لقمه‌ای‌ست که از غصب می‌خوری! همراه این جماعت نادان چو نیستی از چپّ و راست یک‌سره برچسب می‌خوری بوشسب، دیو چُرت، به ما غالب است و تو اندوه خواب امّت بوشسب می‌خوری! بهتان نصیبه‌ای‌ست که از صدق می‌بری دشنام حاصلی که از این کسب می‌خوری در فکر مات‌کردن تو صف کشیده‌اند از فیل اگر نخورده‌ای از اسب می‌خوری برحسب میل حضرت عالی زمانه نیست معزول عالمیّ و غم نصب می‌خوری! @faslefaaseleh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حاشیة تهران‌گردی مسئول سیاست خارجی اتّحادیّة اروپا در شهر گشت و وسعت اقلیم را ندید ایران پرشکوه اقالیم را ندید با خود خیال کرد که ما جان سپرده‌ایم آمد به ختم و مجلس ترحیم را ندید! زخمی گران به شانة مردم نشسته بود بر شانه‌ها نشانة ترمیم را ندید هرجای شهر آینه بود و در آینه جز زخم‌های کهنة بدخیم را ندید امّا به هر طرف که نگه کرد هیچ‌جا در چهره‌ها نشان غم و بیم را ندید در رنگ‌های آن‌همه پرچم به بام شهر رنگ سفید پرچم تسلیم را ندید برجاممان به وعده فروریخت شهدها در کاممان هلاهل تحریم را ندید بی‌چاره ملّتی که به امّید سیم و زر تسلیم زور گشت و زر و سیم را ندید گیج است آن‌که دفتر تاریخ را نخواند گول است آن‌که آخر تقویم را ندید @faslefaaseleh
افول ایفل نَشگِفت اگر گُل به خزان ریخته باشد خورشید به دامان شب آویخته باشد پوسیده‌درختی ز درون را چه نصیبی گر شاخه گلی چند برانگیخته باشد؟! قانون جهان است بفرساید و ریزد گر کوه هم از بنیان بگسیخته باشد گر برج اساطیری بابِل بشوی، مرگ با هستی هر آجرت آمیخته باشد هنگام افول است، ولی پیکر ایفل بایست از این پیش فروریخته باشد در ظلمت شرمی ابدی باید این برج از شومی آن حادثه بگریخته باشد؛ آن‌گاه که شد غرقه به خون خلق «جزایر» تا اسوۀ هر ملّت فرهیخته باشد حاشیه: در اخبار آمده بود که برج کهن‌‌سال ایفل، به سبب پوسیدگی درونی، در آستانۀ فروریختن است. امیدواریم این اتّفاق نیفتد، امّا این برج نماد تمدّنی است استعمارگر که فقط در الجزایر، همین شصت‌سال پیش، خون بیش از یک‌میلیون انسان بی‌گناه را فروریخت. اگر نمادین بنگریم فروریختن این برج، مثل سقوط برج اسطوره‌ای بابِل که «بَلبَلۀ بابِلی» را در پی داشت، می‌تواند نماد زوال اقتداری پولادین باشد که عصیانگری یک تمدّن را در پس نوعی ظرافت و هنر پنهان کرده است؛ بی‌آنکه بداند موریانۀ مرگ از درون ستون‌های هر تمدّن عصیانگری را می‌خورد و فرومی‌ریزد!