#قسمت_نهم°°°
المیرا
بعد از صبحانه روی تخت صورتیم نشسته بودم و به دیوار رو به روم خیره شده بودم ، که صدای گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد. دوستم فاطمه بود که پیام داده بود با کلی استیکر گریه و ناراحتی! فکر می کردم الان که رفتن پیش پدربزرگش تو ابادان باید خوشحال باشه. ظاهرا اینطور نبود!
نوشتم:(( سلام چی شده؟ خوبی؟ چرا گریه می کنی؟))
فاطمه:(( سلام الی! حس می کنم بدبخت شدم! حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟!))
_:(( چی شده؟ خدا نکنه بدبخت شی!))
5 دقیقه داشت تایپ می کرد و من این طرف چت از استرس داشتم تموم می شدم! معلوم نبود که داره چی می نویسه و تموم هم نمی شد!
_:(( محض رضای خدا صدا بفرست بفهمم چی میگی! منو داری می کشی از استرس!))
حالا تایپ رو ول کرده بود و 3 دقیقه داشت ویس پر می کرد! گوشی رو انداختم رو تخت و به اشپز خونه رفتم. یه لیوان اب پر کردم و اروم اروم نوشیدم تا استرسم بر طرف بشه. چند تا نفس عمیق هم کشیدم که تو خوب شدن حالم تاثیر داشت. به اتاقم برگشتم و دیدم که پیامش برام اومده اما طول میکشید تا دانلود بشه. اینترنتم شده بود اسباب تشنج و الت قتل ما! بالاخره دانلود شد و پخشش کردم.صداش بوی بغض میداد و تابلو می کرد که خیلی گریه کرده. سعی می کردم از وسط هق هق هاش بفهمم چی میگه :(( الی امروز... دختر خالم کتابای پارسالش که دهم تجربی بوده .... رو اورد. ببین... نگاه کردم... فهمیدم من اصلا... نه علاقه ایی بهش دارم... و نه... حوصله شو... حالا چجوری برم مدرسه؟... چجوری کنکور بدم؟... چجوری... زندگی کنم؟... حس می کنم... زندگیم تباه شده... قراره... تا اخر عمر... با چیزی زندگی کنم ...یا کار کنم... که دوست ندارم...))
_:(( یه کم اروم باش. یه لیوان اب بخور.))
فاطمه:(( می خوام بیفتم بمیرم...))
_:(( خدا نکنه. ببینم تو که دوست نداشتی برای چی رفتی تجربی؟))
فاطمه:(( همین دختر خالم گفت تو که درست خوبه برای چی می خوای بری فنی یا هنر؟ تجربی بهتره برات اونطوری حیف میشی.))
_:(( وا! مگه هر کی میره فنی یا هنر ، بچه تنبله؟ اتفاقا رشته های هنر و فنی چون کار عملی و درسای حفظی جدا دارن سخت ترن! فکر کن هم کتابای معمولی که همه دارن رو باید بخونی هم کتابا و درس های عملی که مخصوص رشتته! قطعا باید باهوش و پرتلاش باشی تا از پسش بر بیای!))
فاطمه:(( خب من چه می دونستم؟! الان دیگه هیچ راهی نمونده!))
_:(( چرا مونده! میتونی یه سال همینو بخونی بعد تغییر رشته بدی!))
فاطمه:(( نه بابا! واقعا؟!))
_(( اره. فقط باید یه سری اشتباهات رو دوباره تکرار نکنی. ببین تو باید اول از همه روی خودت تمرکز کنی و به خودشناسی برسی! یعنی علاقه ، مهارت ، استعداد ، نقاط ضعف و قوت ، کمبود ها و نیاز هاتو شناسایی کنی و بر اساس اونا برای ایندت برنامه بریزی و زندگی کنی.))
فاطمه:(( فایدش چیه؟))
_:(( مثل الان نمیشی. تصمیم گیری هات بهتر میشه ، میتونی زمینه ی تغییر و پیشرفت خودتو فراهم کنی... یا مثلا رفتار های بقیه رو پیش بینی کنی و دیگران رو بهتر بشناسی.))
فاطمه:(( جالب بود. بهش حتما فکر میکنم تو این یه سالی که تجربی ام. اونوقت قطعا همه چی بهتر میشه مگه نه؟!))
_:(( به امید خدا.))
فاطمه با لحجه ی ابادانی گفت:(( ممنون دِدِ جان. شادم کردی!))
_:(( دد ینی چی؟))
فاطمه:(( ینی خواهر. حالا اگه نتیجه فنی یا هنر باشه چی؟ عموما فکر میکنن نمره هام کم بوده که رفتم اونجا.))
همون لحظه مامان صدام کرد. ظاهرا از خرید برگشته بود و کمک نیاز داشت.
سریع به فاطمه گفتم:(( ببین مامانم صدام میکنه. تو الان رو خودشناسی تمرکز کن به اونجا هم میرسیم! فعلا.))
فاطمه:(( باشه خداحافظ.))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_دهم°°°
امیر
گوشیو سوراخ کرد از بس زنگ زد! به جای اینکه جواب بدم ، ایفون رو زدم. در باز شد و رفتم داخل. با خاله احوال پرسی کردم و دیدم که شازده وسط حال شاد و شنگول نشسته و اماده شده برای رفتن. سلام کردیم به هم.
_:(( کی باید سیمان رو دربیاری؟ پادشاهی میکنیا!))
ماهان:(( تقریبا 20 روز دیگه. پادشاهی چیه؟ کوفته شدم از بس دراز کشیدم.))
_:(( خب بریم دیگه. بابام ماشینو اورده دم در.))
مهسا دمام به دست اومد. با اونم سلام و احوالپرسی کردم.
_:(( اینو چرا میاری؟))
مهسا:(( اینو یه سال تمرین کرده برای امشب. یکی از دلایل اومدنش همینه.))
_:(( پس بگو چرا می گفت الا و بلا شب عاشورا باید باشم هیئت!))
ماهان لبخند ژکوند زده بود. زیر بغلشو گرفتم و با کمک خودش و عصاش از پله های راهرو پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. مهسا باهامون نیومد ولی هزار بار رو پروتکل تاکید کرد! رفتیم هیئت. متولی مسجد شون که اسمش حاج علی بود کلی ازش استقبال کرد و همه برای خلاصی سریع ترش از دست سیمان صلوات فرستادن. بوی اسپند همه جا رو گرفته بود. پسر خالم یه حالی بود. خوشحال ، هیجان زده، شنگول و سرحال! مثل تشنه ایی که به اب رسیده. ماهان رو روی یه صندلی نشوندیم و دمامش رو دادیم دستش. ساز های بادی رو کلا گذاشته بودن کنار تا کسی مجبور نشه ماسکشو دربیاره. فکر کنم به خاطر همین ماهان یه سال اخیر زوم کرده بود روی دمام ، با اینکه به ساکسیفون علاقه داشت! جالب بود که تو هیئت اونا هم یکی داشت لایو میگرفت. مداح مداحی رو شروع کرد و اول یه کمی مصیبت در مورد وداع حضرت زینب (س) با امام (ع) خوند. بعد هم موقع سینه زنی که رسید، از طبل و سنج و دمام به خوبی استفاده شد. همه شون با شور و حال ساز میزدن و اصلا انگار تو یه دنیای دیگه بودن. بعد از دوساعت همه چیز تموم شد. کیک و ابمیوه ایی که به عنوان نذری پخش می شد رو برداشتیم و به سمت خونه ی خاله رفتیم. ماهان مثل موبایلی بود که تازه از شارژر جداش کردن. همون قدر پر انرژی! وقتی رسیدیم سر کوچه شون زد روی شونم.
ماهان:(( داداش دمت گرم. خیلی زحمت کشیدی.))
_:(( فردا صبح میام و می برممت محله خودمون.))
ماهان:(( زحمتت میشه.))
_:(( تعارف نکن. تو این شرایط عزاداریا مثل قبل حال نمیده و ویتامین حسین خونمون افتاده. بیا حتی شده کم اما تامینش کنیم. به خاطر خودمون!))
ماهان:(( دمت گرم. فردا میبینمت.))
_:(( خدا نگهدار.))
ماهان رو بریم داخل. وقتی دوباره سوار ماشین شدم از بابام تشکر کردم. گوشیو نگاهی انداختم. 5 تا تماس بی پاسخ از المیرا داشتم. ولی اخه چرا؟!
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_یازدهم °°°
ماهان
حقیقتا وقتی امیر زنگ زد و بهم خبر داد پنچر شدم اما قطعا به نظرم یه حکمتی داشته. چون نمی تونستیم بریم محل امیر اینا امروز حسابی بیکار بودم. رفتم سراغ توییتر تا بفهمم دنیا چه خبره و کی به کیه. خدا رو شکر خبر خاصی نبود ، جز شلوغ بازی هایی که توسط یه سریا با هدف شروع میشه و معمولا افراد نااگاه تحریک میشن و بهش دامن میزنن. حوصله ی بحث کردن نداشتم و زود اومدم بیرون. کاش اونقدر سواد رسانه و قدرت تحلیل مسائل مون بره بالا که دیگه فریب نخوریم. یاد امیر افتادم که اگه الان اینجا بود کلی حرص می خورد و از حرص شبیه گوجه میشد! مهسا رو صدا زدم که بعد از 5 دقیقه اومد.
مهسا:(( چی شد؟ چی بیارم؟!))
_:(( خاله زنگ نزده؟ المیرا چی؟))
مهسا:(( درمورد دیشب؟!))
_:(( اره دیگه.))
مهسا:(( صبح که خاله زنگ زد مامان ازش پرسید. میگفت خدا رو شکر به جز یکی از همسایه هاشون که اونجا بوده کسی طوریش نشده. اون بنده ی خدا هم بردنش بیمارستان فعلا ازش خبری نیست. به خاطر همین مراسم امروز هم هیچی شده دیگه. حالا برای شام غریبان نمیدونم برنامه شون چیه.))
_:(( من نمیفهمم. اخه مگه میشه؟! مگه داریم؟! همینجوری رو هوا ساختمون مسجد منفجر شده؟!))
مهسا:(( نه! امیر برات درست نگفته؟ ببین ظاهرا وقتی متولی شون میره تا برای مداح اب جوش بیاره یهو اشپزخونه منفجر میشه. چون زیر زمین بوده ، کل ساختمون تقریبا تخریب میشه. البته یکی از هم محلی ها میگه که غروب قبل از مراسم بچه ها میرن تو اشپزخونه ی هیئت ، شیر گاز رو باز می کنن و نایلون فریزر ها رو باهاش باد میکنن. یه چیزی میشه مثل بادکنک هلیمی. یهو متولی صداشون میکنه که بیان و با یه چیز دیگه بازی کنن. اونا هم موقع رفتن شیر گاز رو نمیبندن.))
دهنم از تعجب باز مونده بود. بزرگترین بچه ی محل شون نهایتا 8 ساله بود و فکرشم نمی کردم اینقدر زرنگ و بازیگوش باشه. چرا موقع تولد مهسا این ایده به مخ خودم نرسیده بود؟! از طرفی نگران اون اقا بودم. حتما خیلی اسیب دیده بود.
مهسا:(( حق داری شاخ در بیاری. منم دراوردم منتها تراشیدمش.))
_:(( این هوشی که اینا دارن... میدونی میشه باهاشون چی کارا کرد؟! اگه متولی شون یه کار درست براشون در نظر می گرفت هم اونا اروم تو مراسم شرکت می کردن هم این خرابی به بار نمی اومد.))
مهسا:(( مثلا چی؟))
_:(( حاج علی چجوری ما رو مسجدی کرد؟ مخصوصا من. یادته؟!))
مهسا:(( اره! از دیوار راست بالا می رفتی! برعکس تو من اصلا صدام در نمی اومد.))
گوشیو برداشتم.
_:(( با امیر حرف میزنم. حیفه این بچه هاست!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_دوازدهم°°°
المیرا
امیدوار بودم که زودتر امیر جواب بده ولی انگار تو هیئت بود و گوشیش پیشش نبود. بالاخره خودش بعد از نیم ساعت زنگ زد. با مقدمه چینی جوری که هول نکنه گفتم مسجد منفجر شده. از شوک زیاد نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. بهش گفتم که از کوچه پایینی میانبر بزنه و بیاد چون ، خرابی مسجد یه کم به خیابون رسیده و به خاطر امبولانس و اینا ترافیک هم هست. حاج اقا احمدی فورا به بیمارستان منتقل شد. بابا و امیر بالاخره رسیدن خونه اما با تاخیر اومدن بالا. بابا مدام خدا رو شکر می کرد که برای منو مامان مشکلی پیش نیومده. البته اگه مامان سر درد نداشت ما هم می رفتیم ولی ، اینکه طوری بشه یا نه دست خدا بود. خونه مون مثل محله مون تو سکوت عجیبی فرو رفته بود. همه متعجب بودن و نمی تونستن باور کنن. امیر خیلی به هم ریخته بود و حتی سر سری شام خورد و رفت تو اتاقش. نیاز به خلوت داشت، درکش میکردم و اجازه دادم راحت باشه. اون شب یه غم عجیبی رو احساس می کردم. هر کاری می کردم که حالم خوب شه نمی شد. انگار از همه جهت اون غم محاصرم کرده بود و نمی شد ازش خلاص شد. از لای در نگاهی به حال انداختم. عقربه ها ساعت یک و نیم شب رو نشون می دادن اما برق اتاق امیر همچنان روشن بود. یعنی تا این حد به هم ریخته بود؟! رفتم اشپزخونه و دوتا لیوان شیر اماده کردم بعد هم اروم در اتاقشو زدم.
امیر:(( بله؟))
_:(( منم. بیام؟))
در که باز شد با قیافه ی به هم ریختش مواجه شدم که یه لبخند زورکی داشت. مثلا میخواست بگه که حالش خوبه ، اما بازیگر خوبی نبود.
_:(( شیر قبل از خواب برای بدن مفیده. نمیخوای؟))
تایید کرد و اومدم داخل. سجاده ی ابی و مفاتیح مخصوصش وسط اتاق بود. سینی رو روی میز کامپیوترش گذاشتم و روی صندلی میز تحریرش نشستم. خیلی از درون مضطرب بود. امیری که همیشه می خندید و شوخی می کرد این بار نگران بود.
_:(( امیر باید بخنده و شاد باشه. استرس و غصه به صورتش نمیاد. البته محرمه کم بخند... یعنی از درون خوشحال باش. بگو چی شده فرزندم! البته اگه دوست داری.))
امیر:(( چرا نخوابیدی ابجی کوچیکه؟!))
صداش گرفته بود.
_:((چون تو حالت خوب نیست. انگار همه ی شهر رو غم گرفته.))
نگاهی به سجادش انداختم و با لبخندبه سمت در رفتم.
_:(( دعاهات مستجاب. مزاحم نمیشم. شیرتو بخور و سعی کن زود بخوابی. گناه داری!))
امیر:(( میشه دعا کنی برای حاجی و همه ی اونایی که حتی یه کوچولو صدمه دیدن؟ دعا کنی که زود خوب شن؟))
ظاهرا معلوم بود نگران چیه و چرا نخوابیده. حق میدادم که نگران باشه. حاجی دست کمی از معلم برامون نداشت.
امیر:(( باورم نمیشه 4 تا بچه...))
_:(( نمیدونم چرا اما حسم میگه همش تقصیر اونا نبوده. میدونی؟ انگار ماجرا بیشتر از این حرفاست. نمی دونم شایدم دارم اشتباه می کنم.))
ابرو های امیر بالا رفت و هیچی نگفت. بهش شب بخیر گفتم و به اتاق خودم اومدم. یه کمی برای همه مخصوصا حاجی دعا کردم و سراغ گوشیم رفتم. چیزایی که دیدم باعث شد فکرم عوض بشه. احتمالا این پیام برای امیر هم اومده بود. خواستم به بهش بگم که گوشی شو چک کنه بلکه از این حال در بیاد، اما چراغ اتاقش خاموش بود.
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سیزدهم°°°
امیر
جلوی خرابه هایی که تا دیشب اسمش مسجد بود ایستادم و بهشون خیره شده بودم. تک تک خاطرات بچگی خودمو دوستام و البته المیرا تو ذهنم جون گرفتن. چقدر دور حوض ابی وسط حیاط دویدیم و همدیگه رو خیس کردیم! تو همون حوض برای اولین بار حاجی اب ریخت رو دستم و وضو گرفتن رو یادم داد. ظهرای تابستون به جای ولو شدن جلوی تلویزیون یا ول چرخیدن تو کوچه، ما رو میبرد داخل و بهمون اذان و قران یاد میداد. اخرشم برامون بستنی میخرید و تشویق مون میکرد. حاجی اولین معلمم بود. معلمی که با تمام وجودش به ما راه زندگی رو نشون داد. شناخت این مسیر سبز رو حسابی مدیونشم. اه کشیدم، بی اختیار! اصلا این موضوع تو ذهنم جا نمی شد که این خاطرات با خاک یکسان شدن. حاجی... اگه خوب نمی شد چی؟ نه! به خودم نهیب زدم که امید شمشیر ادم تو روزای سخته. نباید جا میزدم! دستی رو شونم نشست. سجاد بود. همبازی بچگی و رفیق قدیمیم که با هم بزرگ شدیم.
سجاد:(( به! سلام هم گروهی.))
_:(( سلام. هم گروهی؟ تو چی؟))
سجاد:(( تو رویداد قرن نو دیگه! دیشب گروه بندی کردن و اعلام شد که با همیم. اره داش! دیدم اسمتو خوشحال شدم و یه کم حالم بهتر شد.))
_:(( اصلا از دیشب نمی دونم گوشیم کجاست!))
سجاد:(( رو به راه نیستی ظاهرا؟! نه! تو هم خوب نیستی... نگران نباش توکل کن به خدا.))
_:(( یا طبیب من له الطبیب! خودت به داد حاجی برس!))
سجاد:(( دیشب کلی دعای توسل خوندم. حاجی برام مثل پدرمه، پدری که هیچ وقت ندیدم. یه کاری کرد که فهمیدم بابا داشتن چجوریه!))
هر دوتا ساکت بودیم و هیچی برای گفتن نداشتیم. خیلی دلم میخواست حالشو بهتر کنم اما اون لحظه هیچی به ذهنم نمی رسید. وقتی میدیدم سجاد که حاجی رو خیلی دوست داره اما تو این شرایط امیدواره ، ناراحتی و نا امیدی برام مثل ضعیف بودن و جا زدن می شد.
_:(( میدونم حتما خیلی از دست اون بچه ها عصبی هستی اما...))
سجاد:(( اصلا می دونی دیشب چی شد؟ تقصیر بچه ها نیست.))
_:(( پس چرا اشپزخونه ترکید؟!))
سجاد:(( کار بچه ها برای دیروز غروب بود. من خودم بعد از چیدن صندلی دوباره رفتم و شیرای گاز رو چک کردم. حاجی موقع رفت برای مداح ابجوش درست کنه. وقتی مداح تموم کرد تازه یادش اومد که کتری روی گازه و زیرش روشنه. یه چیزی حدود یک ساعت بعد از روشن کردن. من خواستم برم خاموش کنم که نذاشت. همینکه رفت تو اشپز خونه و کلید رو زد همه جا ترکید. مامانم میگه لابد اب سر رفته بود و شعله رو خاموش کرد ولی گاز باز بود که اینطوری شده.))
یاد حرف دیشب المیرا افتادم. زود قضاوت کرده بودم! اه! برای اینکه فضا روعوض کنم گفتم:(( انشاءالله حاجی زودتر خوب بشه. حالا دیشب تو گروه رویداد چی گفتن؟))
سجاد:(( سلام علیک و اشنایی. بعدش قرار شد که یه کتاب معرفی کنن و ماموریت اول در مورد اون هست. حالا میگن فردا یا پس فردا. برو خونه نگاه بنداز.))
سر تکون دادم و تایید کردم. همون لحظه ماشین دختر حاجی و همسرش از جلومون رد شد و داماد حاجی ، اقا میثم ، برامون بوق زد. لابد از بیمارستان میومدن! سجاد هیجان زده دنبالش دوید و اونا ایستادن. سجاد مشغول احوال پرسی از حاجی شد.
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_چهاردهم°°°
المیرا
ظاهرا وضعیت حاج اقا خیلی خوب نبود اما امید به بهبودش بود. همینم خدار و شکر! سجاد روی مبل نشسته بود و سرش پایین بود. سینی چایی و خرما رو گذاشتم روی میز و رفتم تو اتاقم. صداشون واضح شنیده میشد.
سجاد:(( دل و دماغ ندارم امیر بی خیال.))
امیر:(( مگه نمیگی حاجی مثل باباته؟! خب این جوری اینجا بشینی خوشحال میشه؟!))
سجاد:(( برادر من حرفت روی چشمام! اما یه نگاه بنداز. مسجد پاشیده! حتی حیاطشم تا حدی تخریب شده و پر از سنگه! میگی کجا بریم؟!))
امیر:(( مسجد خراب شده، محله که خراب نشده! لباس مشکی هامون که نسوخته! خیابون و عابر پیاده به این خوبی. شده زمانشو کمتر می کنیم ، بهتر از هیچیه!))
سجاد:(( الان چی کار کنیم؟ برم به بچه ها خبر بدم؟!))
امیر:(( دمت گرم! میگم چقدر پول داری؟))
سجاد:(( چطور؟))
امیر:(( بیا بریم. میگم بهت.))
هر دو بلند شدن و بعد از یه خداحافظی بلند رفتن بیرون. خدا میدونه تو سر امیر چی میگذره. همینکه حالش بهتره جای شکرش باقیه! سه ساعت بعد امیر با لباس خاکی اومد خونه. قبل از اینکه مامان صداشو ببره بالا، امیر دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و در همون حالت رفت تو حموم. یه کم بعد اومد بیرون و روی مبل لم داد. وقتی صورت پرسشگر مامان رو دید خودشو جمع و جور کرد و گفت:(( عه... چیزه... ببینین! من بعد از نماز سریع میرم پیش بچه ها.شما ها هم اماده بشین و یک ساعت بعدش بیاین پایین برای شام غریبان. باشه؟ میگم شمع داریم؟ اگه نداریم برم بگیرم!))
مامان:(( کجا بودی؟))
امیر:(( مسجد. اگه پنجره اتاق المیرا رو باز می کردی منو میدیدی.))
مامان:(( اون لباسای خاک و خله ایی رو که ول نکردی تو سبد رخت چرکا؟! کل زندگی رو خاک گرفت! وای!))
امیر:(( نه بابا شستم خودم اونا رو. یادم رفت بیارم پهن کنم. الان میرم!))
مامان:(( بیار یه بار دیگه من اب بکشم!))
طبق گفته ی امیر یک ساعت بعد از اذان رفتیم پیش مسجد. اونجا پر از اهالی محل بود. جالب این بود که حیاط مسجد از اشغالایی که به واسطه ی خرابی اونجا ریخته بود ، پاک شده بود! همه ی اونا یه گوشه جمع شده بودن!
مامان:(( از دست این امیر! با سجاد کارگر گرفتن و همه با هم اینا رو جمع کردن!))
_:(( فکر نکنم دلش بخواد کسی بدونه.))
مراسم شروع شد. طبق روند هر ساله مراسم نوحه خونی و سینه زنی بود و ، منو مامان هم با شمع یه گوشه ایستاده بودیم و اروم سینه میزدیم. اخرش هم شمع عا رو تو جا شمعی مسجد میزاشتیم. اما امسال جا شمعی نبود و به خاطر همین، شمع ها رو روی بلوک هایی که اون گوشه بود چیدیم. شام غریبان مثل سال های قبل بوی غربت میداد. غربت و مظلومیت امام (ع) و خانواده شون بعد از این همه سال تو دل ها جریان داشت و این شب ها به خوبی حس می شد. اخر مراسم بعد از دعا برای ظهور ، برای سلامتی همه ی مریض ها مخصوصا حاج اقا احمدی دعا کردیم. اون شب موقع خواب این صدا مدام تو گوشم می پیچید:(( ای شیعیان امشب شام غریبان است/ جسم حسین عریان اندر بیابان است.))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_پانزدهم°°°
مهسا
سوالاش برام جالب بود. خیلی دلم می خواست بدونم که چرا این فکر به سرش زده. حقیقتا بچه های هم سن و سال المیرا اصلا دنبال این موضوع نبودن و همین ، باعث میشد کنجکاو بشم که چرا بهش فکر کرده. از اونجایی که دوستای ماهان اومده بودن ملاقاتش ، نمیشد که برم تو حال و ازش بپرسم. المیرا هم برای سوالش عجله داشت. یه جورایی قوز بالا قوز شده بود. تصمیم گرفتم بزنم تو اینترنت اما از کجا معلوم که اون کتابا بر اساس تعالیم اسلامی باشه؟! خب این پروژه هم مختومه اعلام می شود! از سر ناچاری به المیرا همه چیو گفتم. اونم موافقت کرد که صبر کنه.
_:(( تو کتابخونه ی مسجد تون نداره چیزی؟ از متولی پرسیدی؟!))
المیرا:(( مسجد و متولیش که با هم رفتن رو هوا. حواست کجاست خواهر؟!))
_:(( اوه اره! حالا حالش خوبه؟!))
المیرا:(( میگن دیروز به هوش اومده و وضعیتش پایدار شده اما هنوز به مراقبت نیاز داره. بنده ی خدا خیلی سوختگی داره.))
_:(( الهی که زود تر خوب میشه. حالا میگم چی شد که به فکر خودشناسی افتادی؟!))
المیرا:(( دوستم فاطمه تو انتخاب رشته مشکل پیدا کرده. بیشتر سوالم برای اون بود تا درست راهنمایی بشه، وگرنه من که از انتخابم راضیم.))
_:(( میگم وقتی فهمیدی خودتم مطالعه کن شاید به چیز های بیشتری در مورد خودت پی ببری. اخه همه چیز که رشته ی دانشگاه و دبیرستان نیست. اگه خودتو خوب بشناسی ادم موفق تری در ارتباطاتت و جامعه میشی. ))
المیرا:(( اره حتما. راستش فاطمه با سوالش یه تلنگری زد بهم تا در مورد خودمم تحقیق کنم... . ظاهرا امیر اومد. میرم ازش بپرسم شاید بدونه.))
_:(( به منم بگو باشه؟ برای منم جالب شده.))
المیرا:(( حتما!))
بعد از اینکه المیرا قطع کرد، برای پر کردن وقتم رفتم سراغ کتابی که اولین ماموریت رویداد بود. یعنی کتاب { سخنان حسین ابن علی (ع) از مدینه تا کربلا} . تا اینجا که مطالعه کردم به نظرم قشنگ و جالب اومد. کلی نکته و درس می شد از سخنان امام (ع) و زندگی شون یاد گرفت و استفاده کرد. الکی نیست که میگن ائمه (ع) برای ما بهترین الگو هستن. اونم چه الگو های نابی ! طوری که بعد از 1400 سال هنوزم که هنوزه اموزه هاشون کاربردیه و یه جورایی ، درمانیه برای دنیای تب دار و حال مریض ادما. یه حسی بهم میگه اگه ادما برای خوب شدن دنیا از همینا استفاده کنن همه چی خیلی زود درست میشه. الهی که زودتر این اتفاقا بیفته.
عکس نوشته های تازه و قشنگی که از بقیه ی دانش اموزای رویداد تو کانال بود رو هم نگاه کردم. دلم میخواد تا نوبت کار ما برسه و منم یه دونه از اینا درست کنم. می خوام تمام ذوق هنری و سلیقه ی دخترونمو خالی کنم روش! باشه که خوب در بیاد. همون موقع المیرا پیام داد.
المیرا:(( امیر نیس که رئیس کتابخونه مرکزیه! راسته میگن اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم! فعلا اسم یه سری از کتابا رو گفت. اگه چیز بیشتری یادش اومد و گفت بهت میگم. اسم کتابا: ))
لبخند زدم و ازش تشکر کردم. خوشحال بودم که به جواب سوالش رسید.
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_شانزدهم°°°
مهسا
_:(( اره اگه خدا بخواد... . فک کنم بشه طرفای ساعت 4 یا 5 ... . می بینمت پس... قربانت... سلام برسون... فدات... خداحافظ.))
مامان:(( گفتی بهش؟))
_:(( اره. اون ساعت مشکی ندارن.))
مامان:(( نمیدونم چی شده که ماهان پیله کرده به بچه های محله ی خالت اینا؟!))
_:(( یه فکرایی داره که به منم کامل نگفته ولی ، می تونم حدس بزنم. فک کنم میخواد... ))
مامان:(( میخواد چی؟!))
_:(( ولش کن. بزار خودش بیاد بهت میگه.))
مامان:(( از دست شما خواهر و برادر!))
به اتاقم رفتم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم. نگاهی به یادداشتایی که رو میزم بود انداختمو سعی کردم ، یه طرح خوب تو ذهنم ترسیم کنم.
دو مادر شهید در کربلا بودن ،که یکی شون مادر عبدالله ابن وهب و یکی دیگه مادر عمر بود. برای عکس نوشته ی خودم تصمیم گرفتم اون دوتا رو سوژه قرار بدم. واقعا برام جالب بود! لقب شیر زن براشون خیلی خیلی کمه. چقدر خوب تونستن برای امام حاضر شون سرباز تربیت کنن و مشتاقانه اونا رو به جنگ بفرستن. بعد از شهادت فرزندشون قطعا ناراحت شدن ، اما بیشتر از اون احساس غرور و افتخار می کردن که برای امام شون بچه شونو فدا کردن. عمر فقط 11 ساله بود و به اصرار مادرش میره جنگ! وهب هم تازه داماد بود. خانواده وهب با اینکه تازه مسلمون شده بودن اما اعتقاد و ایمان شون به امام حاضر شون از شمر که 20 بار پیاده رفته بود حج بیشتر بود. اسلام پایداری خودشو بعد از لطف خدا و تلاش فرستاده های خدا ، مدیون همچین مادراییه! جالب تر از همه ی اینا اینه که هر دو مادر بعد از شهادت بچه هاشون، به سمت دشمن حمله می کنن و خودشون وارد میدون جنگ میشن! و امام (ع) اونا رو بر می گردونه!
بعد از خوندن این مطالب واقعا احساس خوبی بهم دست داده بود! با این حجم از شجاعت و دلاوری که در این مادر ها بود، چطور بهشون می گفتن ضعیفه؟!
وسط همه ی این افکار شنای غورباقه می رفتم که صدای ایفون بلند شد و مامان هم بلند صدام کرد.
مامان:(( بیا مهسا! اسپند دود کن که اومدن!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_هفدهم°°°
ماهان
برق تو چشمای جفت شون دیدنی بود. مامان مدام صلوات می فرستاد و قربون صدقم می رفت. من با کمک بابا وارد خونه شدم و به اتاقم رفتم. دلم برای اتاقم تنگ شده بود! مامان مدام کنجکاو بود و سوال می پرسید که دکتر چی گفت.
_:(( هیچی نیست. گفت یه کم تمرین کاری می کنه که مثل اولش بشم.))
مامان:(( خب خدا رو شکر. باید خیلی خوب غذا بخوری تا جون بگیری. فییزیوتراپی هم می بریمت.))
_:((دست شما درد نکنه.))
لباسا مو برداشتم و رفتم حمام. فقط یه دوش نسبتا خنک می تونست حالمو جا بیاره. بعد از حمام داشتم مو هامو خشک می کردم که مهسا در اتاقو زد و از همون پشت گفت:(( ماهان مهمون داری. دوستات پشت درن. نگفته بودی قراره بیان!))
_:(( ببخشید که بهت نگفتم مامان اینا میدونن. ایفون رو بزن خودم میرم استقبالشون.))
مهسا:(( میوه رو میزه. پیش دستی و چاقو تو کابینت کنار یخچاله... .))
_:(( خودم می دونم. ممنون.))
بعد از ده دقیقه همه تو حال نشسته بودن و سلام و احوال پرسی ها تموم شده بود. اما نمک ریزی بچه ها شروع شده بود!
پیمان:(( ای بابا زنده اس که حاجی مون! من خیلی وقته شهید خونم افتاده پایین ینی کلا نداشتیم..اینم که زنده اس! کی شهید شی پزتو بدیم؟))
میلاد:(( به مناسبت باز گشایی سیمان پای ماهان نزن دست قشنگه رو!))
پیمان:(( سلامتی مریض بی ملاقاتی! سلامتی رابین هود جمع! سلامتی پای از سیمان در اومده! یه صلوات قشنگ!))
صلوات فرستادیم.
مسعود:(( به سلامتی راه افتادی دیگه.))
_:(( اره دیگه نمی خزم! احساس بچه بودن داشتم!))
_:(( داداشیا دمتون گرم از اینکه اومدین! یه فکری تو سرمه گفتم که با هم عملیش کنیم اگه خدا بخواد.))
میلاد:(( چی شده؟))
_:(( یادتونه گفتم مسجد محله ی پسر خالم اینا چجوری ترکیده؟! خب برای اون بچه ها یه برنامه ایی دارم. میخوام این استعداد و هوش بالا شون در راه خدا و دین استفاده بشه. پایه ایین؟!))
پیمان:(( داداش ما که تو مخت نیستیم! شفاف حرف بزن باز کن ماجرا رو.))
_:(( اول باید بشناسیم شون تاببینیم چی کار میشه کرد که مناسب تر باشه.))
مسعود:(( دیرین، دیرین، دیرین دیرین دیرین دیرییییییییین، دیرین دیرین!))
پیمان:(( مرحله ی اول: حضور در محل مورد نظر! مرحله ی دوم: ملاقات با سوژه ها! مرحله ی سوم: شناسایی و اشنایی با خصوصیت های هر سوژه!))
میلاد:(( گروه پیمسهلا با رمز یا اباعبدالله! خوبه؟))
_:(( گروه چی؟))
میلاد:(( پیمسهلاد! مخفف اسم همه مونه. پی = پیمان ، مس= مسعود ، ه = ماهان ، لاد= میلاد !))
_:(( از من فقط یه ه دو چشم مونده که! حالا بیخیال! هستین دیگه؟))
همگی سر تکون دادن.
مسعود:(( حالا کی بریم؟!))
_:(( هماهنگ می کنم با امیر.))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_هجدهم°°°
ماهان
عین 4 تفنگ دار وارد کوچه شون شدیم. مسعود ریز ریز صدای کارتون لوک خوش شانس رو در میاورد.
یهو میلاد جلومونو گرفت:(( دست نگه دارید! دسسسست نگه دارید!))
_:(( چیه؟!))
میلاد:(( به حکم مشاور مخصوص مدیر گروه یه سوال دارم!))
_:(( بپرس. به حکم حاکم گروه پاسخگو خواهم بود!))
میلاد:(( یا حاکم! برنامه چیه؟))
پیمان:(( به حکم سر لشکر گروه میگم: از جلو میریم قیچی شون میکنیم. خب دادا! اول میریم میشناسیم شون که شامل استعداد و توانایی ها میشه. بعد نیاز سنجی می کنیم. سپس از همون در وارد میشیم.))
جلوی مسجد رسیدیم. اونا داشتن کنار خرابه های مسجد بازی می کردن و ، امیر و سجاد هم داشتن با هم صحبت می کردن.
پیمان:(( حملههههههه!))
اروم وارد حیاط شدیم و بهشون سلام کردیم و با تک تک شون دست دادیم. چون امیر رو می شناختن و دوسش داشتن ، با ما زود صمیمی شدن.
مسعود به حکم تدارکاتچی گفت:(( آی کلوچه دارم! کلوچه! کی دلش کلوچه و ابمیوه میخواد؟!))
خود جوش براشون خرید کرد ،هر چند از ما پولشو گرفت! بعد از اینکه دور هم ابمیوه و کلوچه خوردیم اسم تک تک شونو پرسیدم و مسعود به سرعت صوت نوشت. باهاشون یه کمی وسطی و والیبال بازی کردیم. تو زمان استراحت هم گفت و گو کردیم. وقتی باهاشون حرف میزدیم و پیمان تمامی گفت و گو ها رو ضبط میکرد. چون اگه قرار بود مسعود اینا رو هم بنویسه که سیم های دستش اتصالی می کرد! پیمان و میلاد طوری قیافه گرفته بودن که انگار وسط عملیات خنثی سازی بمب اتم نشستن. تمرکز بیش از حد شون منو می خندوند. با دست پر رفتیم پارک که سه تا خیابون بالاتر بود. همه ی اطلاعات رو گذاشتیم روی میز و مذاکرات 3 +1 شروع شد.
مسعود:(( شایان 8 ساله، از اون شیطونا که دیوار راستو بالا میره. ))
پیمان:((بچه ی باهوش اما شیطونیه. خیلی هم خوش سر و زبونه. به گفته ی امیر این همه بیش فعالی باعث میشه کارای عجیب بکنه مثل همون بادکنکا با گاز شهری!))
مسعود:(( جواد 5ساله ، همونی که تی شرت ابی پوشیده بود.))
پیمان:(( بچه اییه که خیلی به تمیزی و مرتب بودن اهمیت میده. بالای 10 بار گفت کی قراره این اشغالا جمع بشه. حتی می گفت توپ رو به لباسم نزن کثیف میشه.))
مسعود:(( علی 7 ساله. همونی که یه دندون بالاش افتاده بود.))
پیمان:(( خیلی معصوم و نازه. حرف گوش کنه و بسیار اروم. کاملا بر خلاف شایان.))
_:(( با تشکر از پیمسود عزیز! اقا میلاد حرفی؟ نظری؟))
میلاد:(( یه کم فکر میکنم. الان اطلاعات تو سرم قاطی پاتیه. بهتون میگم تا امشب.))
پیمان:(( باس حسابی بترکونیم.))
میلاد:(( فک کنم سر لشکر مون باید یه بمب خوب اماده کنه. بووووم!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_نوزدهم°°°
المیرا
امروز دوباره فاطمه با حال زار پیام داد. خودشناسی رو پیگیری کرده بود و نتیجه هم گرفته بود اما باز یه جای کار اشکال داشت. دوباره صداش رنگ نا امیدی و ترس داشت. انگار هیچ وقت موفقیت هاش و استعداد های خیلی زیادش به چشمش نمی اومد. من در مقابل اون هیچی از خیاطی سر در نمی اوردم.
_:(( چرا باز ناراحتی؟ تو میتونی یه خیاط حرفه ایی بشی! استعدادی که تو تو طراحی لباس داری من به اندازه ی یه ارزن هم ندارم.))
فاطمه:(( نه. اینطوریام نیس. من که نمیتونم یه پیراهن بدوزم. الگوشو از اینترنت گرفتم اما نشد. رو کاغذ با سختی خوب شد ، فک نکنم رو پارچه خوب بشه.))
بین خودمون بمونه! یه بار برای کار دستی مدرسه اومدم مدلای مختلف رو کوک بزنم که پارچه رو دوختم به شلوارم! حالا همین فاطی خانوم مانتو و لباس عروس طراحی میکنه ، اونوقت حس میکنه که یه بی عرضه به تمام معناست! هووووفففففف! با کی شدیم همکلاسی؟!
_:(( تو هنوز اول دبیرستان نرفتی میخوای پیراهن بدوزی؟! صبر کن یه شبه که نمیشه ره 100 ساله رو رفت!))
فاطمه:(( دیروز دوباره دختر خالم زنگ زد که چرا می خوای بری هنرستان؟! سعی کردم بهش بگم که خیاطی رو دوست دارم اما نشد. راستش ترسیدم که مسخرم کنه یا هر چی. اسم کلاسای خصوصی رو گفت و مشاور های کنکور و من فقط شنیدم. حتی قرار شد کتاباشو بهم بده که پیش پیش بخونم و اماده بشم.))
_:(( این چه حرفیه فاطی!؟ این زندگی توئه! چرا باید مسخرت کنه؟ قراره تو تو این فرصت زندگی کنی پس طوری باش که بتونی لذت ببری. بگو نه! نمیخوام تجربی بخونم! نمی خوام تو این مسیر بیام! میخوام برم دنبال علاقم!))
فاطمه:(( دختر خالم میتونه حرفشو بزنه اما من نه. اگه بعدا خیاط خوبی نشم چی؟ اگه شکست بخورم؟!))
_:((چرا می ترسی؟! خودتو کوچیک نبین. تو می تونی بهترین باشی پس با انرژی منفی دادن به خودت این فرصت رو از بین نبر!))
فاطمه:(( اما...))
_:(( اما و اگر نداره! بگو من می تونم! من پیروزم!))
اه کشید. نه ظاهرا روش جواب نمی داد. کار اساسی تر و عمقی تر از این حرفا بود. یه حسی بهم میگه که اگه قراره یه روز مشاور بشم باید کارمو از الان شروع کنم و به یکی عزت نفس بدم. خب ظاهرا باید برم تحقیق کنم تا بتونم حال دوستمو بهتر کنم. پس بی معطلی پیش به سوی خوب کردن حال فاطی!
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیستم°°°
امیر
یه موکت پهن کرده بودن کف حیاط خونه حاجی و داشتن همه با هم نقاشی می کشیدن. منم اومده بودم اینجا و مثل ناظر کیفی وایساده بودم بالاسر کارگر ها. دیروز یه کامیون اومد و خرابه های مسجد رو برد امروز هم دوتا مهندس اومدن و دارن نقشه می کشن تا یه مسجد دیگه بسازن. پسر حاجی ، اقا محسن اومد سمتم.
اقا محسن:(( امیر جان شما برو خونه پیش بچه ها. ممکنه زیاد با پسرت خالت صمیمی نباشن و یه کم غریبی کنن. ولی خدا خیرتون بده که این بچه ها رو به حال خودشون ول نکردین.))
_:(( چشم اقا محسن. کاری نمی کنیم که! پیش حاجی درس پس میدیم. خدا کنه زود تر خوب بشن.))
اقا محسن:(( انشاءالله.))
به خونه رسیدم و دیدم که بعله! ماهان و دوستاش به دوران ابتدایی خودشون برگشتن و حسابی با بچه های محل ما رفیق شدن. نقاشی ها شونم استادیوم فوتبال بود با چند تا بازیکن قرمز و ابی پوش که طرفداراشون تشویق شون می کردن. میلاد و شایان واقعا سر قرمز یا ابی بودن برای هم کری میخوندن. وقتی پیش شون نشستم و به هم سلام کردیم، من پارچ و لیوانایی که روی سکو بود رو نشون جواد دادم و گفتم:(( اونا رو حاج خانوم داده ببریم برای مهندسا. بریم بدیم بهشون؟ تو این هوا حتما خیلی تشنن.))
جواد با لبخند سر تکون داد.
میلاد:(( من باهاش میرم. امیر تو تازه اومدی.))
شایان:(( چی شد؟ داشتی می گفتی توپ تانک فشفشه...))
میلاد:(( اصلا هر چی که تو میگی. من تسلیم!))
بعد از رفتن میلاد و جواد ، مسعود به شایان گفت:(( شایان میشه کمکم کنی توپو باد کنیم؟))
شایان:(( اره بریم.))
مسعود:(( چه پسر گلی!))
شایان:(( خیلیا میگن من بچه ی بدی ام! فکر می کنن مسجد به خاطر من خراب شد. من اون بادکنکا رو با نایلون درست کردم اما من شیر گازو بستم. به خدا راست میگم!.))
ماهان:(( ما هم می دونیم تو باهوشی و هواست به همه چیز هست.))
شایان:((اما علی موقع باد کردن نایلونا نیومد.))
علی:(( خطرناکه. حاجی دلخور میشه اگه بریم تو اشپز خونه. شایان هی میگفت بیا تا نیومده. اما من نرفتم! حاجی اجازه نداد به ما که بریم!))
داشتم شاخ درمیاوردم! دو تا بچه به این کوچیکی اینقدر خوب بلد بودن حرف بزنن و تصمیم بگیرن! شایان که با شجاعت و شفافیت از خودش دفاع کرد هرچند میدونست کار اشتباهی کرده و ممکنه براش بد بشه اما همه رو گفت! راستشو گفت! علی هم که با جدیت جلوی کار غلط شایان ایستاده بود و به هیچ وجه حاضر نشد همراهیش کنه. لبخند گرمی رو صورت ماهان بود که معلوم بود از کارش و انتخابش راضیه و داره ذوق مرگ میشه از اینکه در موردشون اشتباه نکرده.
ماهان:(( نظرتون چیه تا وقتی اذان بشه توپ بازی کنیم و بعدش نماز بخونیم؟!))
علی:(( من بلدم وضو بگیرم!))
شایان:(( منم بلدم!))
پیمان:(( احسنت! دمتون گرم!))
فکرم رفته بود سر این موضوع که بچه های کوچیک میتونن جلوی خودشونو بگیرن و راحت نه بگن. یا میتونن به کار بد شون اعتراف کنن و برای خلاصی از مشکل دروغ نگن. ما چی؟! ما هم میتونیم؟!
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
سلام به همه شما همراهای مضمار نوجوانی😍
شبتون بخیر✋
ممنون از همه شما عزیزانی که #بیست_قسمت جذاب از #رمان_نسل_نو رو خوندید و با ما همراه بودید😎
لطفاً با شرکت تو نظر سنجی زیر نظرتون رو بهمون برای بهتر شدن رمان برسونید🤝
⏬⏬
https://EitaaBot.ir/poll/4a6hxb?eitaafly
⏫⏫
#نظرسنجی
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست و یکم°°°
مهسا
نمیدونم رو چه حسابی مدام از من می پرسید چی کار کنه؟! خب من مگه درسشو خوندم؟ من مگه معلمم؟ روانشناسم؟ چیم دقیقا؟! دلیلشم این بود که چون من تو بچگی خیلی با المیرا بازی کردم پس باید بدونم. یا اینکه دلش میخواد اسم منم پای این کار باشه. به ناچار زنگ زدم به هر کی که فکر میکردم میتونه کمک کنه. یه چیزایی دستم اومد اما مطمئن بودم که اگه از خلاقیت خودم استفاده نکنم ، ما و پروژه با هم میریم به فنا! ماهان که کلا از خوشی لای ابر ها سیر می کرد. مثل همیشه خوش بین و پر انرژی، انگار میدونه که همه چی قراره عالی پیش بره! داداش یه کم سرتو بچرخون و به ما زمینیا یه نیم نگا بنداز!
امروز داشتم برای دوستای کوچولوی ماهان کاردستی درست میکردم. پیام قرانی اخلاقی مناسب برای سن شون که هم 4 تا کلمه یاد بگیرن و هم ترقیب بشن به سمت قران و هم بازی کنن. مامانمم سرش گرم شده بود. موقع هایی هم که پیش مادرجون میرفت ماهان کمکم می کرد.
ماهان و دوستاش پول جمع میکردن و مسئول تدارکات شون وسیله ها رو میخرید و یاورد اینجا. فرمانده گروه محتوا درمیاورد. عضو ساده مسئول ایده دادن برای طرح کاردستی ها و یا قالب ارائه ی محتوا بود. ماهان رهبری میکرد. منم که هیچ کاره ی گروه شون بودم باید تولید میکردم. ماهان و مامان یه کم کمک می کردن .
مثلا یه شیر کشیده بودیم و روی بدنش نوشته بودیم:( و بالوالدین احسانا= به پدر و مادر خود نیکی کنید.)
یا مثلا روی یه دایناسور که مسواک تو دهنش بود نوشتیم:( النضافت من الایمان = رعایت نضافت از ایمان است.)
کلی هم شعر بچه گونه برای هر موضوع داشتیم که روش می نوشتیم یا ماهان و دوستاش باهاشون کار میکردن. بازی و درس با هم بود و هر دو طرف ازش لذت می بردن.
حیاط حاج اقا هم شده بود پاتوق شون. انگار مهد کودک قرانی راه انداخته بودن. خود حاج خانوم با کمال میل ازشون پذیرایی می کرد و هواشونو داشت. گاهی هم انگار میومد و رو سرشون دست می کشید و بهشون خوراکی میداد. خلاصه اینکه خیلی حال می کردن.
یه شب که ماهان اومد خونه یه طوری بود. یه حال غریبی داشت! رفت رو بالکن و منم با یه سینی چایی پشت سرش رفتم تا باهاش حرف بزنم.
ماهان می گفت:(( با اینکه خیلی کوچیکن اما گاهی بزرگ ترین درس ها رو بهمون میدن. میدونی مهسا ، الان تو یه سنی هستیم که داریم وارد دنیای ادم بزرگا میشیم. اما من میخوام همینجا بین دنیای اینا خودمو جا بزارم. میخوام قلبم و روحم مثل اینا باشه. دنیای ادم بزرگا جای خطرناکیه! جایی که همه به نبال پول، شهرت ، ثروت و کلا مادیات هستن و خودشونو بقیه رو فدای خواسته های کوتاه مدت شون میکنن. دنیاشونو بوی دروغ و ریا و بی رحمی پر کرده و تو خشم و نامهربونی خلاصه میشه. اونا از ته دل نمی خندن ، از چیزای کوچیک اذت نمی برن ، به دنبال انتقامن و فقط خودشونو میبینن. اونایی هم که یه ذره خوب موندن ، سعی کردن قلب شونو مثل قلب یه بچه، پاک نگه دارن ، سعی کردن خوبی و زیبایی رو تو وجودشون تو هر شرایطی به جریان بندازن. تو هم نرو تو دنیای اونا! حیف میشی.))
_:(( منم باهات می مونم تو دنیای بچه ها. اما ماهان یه قولی بده. بیا با هم و با دوستامون دنیای ادم بزرگا رو حداقل یه ذره عوض کنیم. بیا قشنگ ترش کنیم. ادم بزرگ باشیم و مثل اونا تصمیم بگیریم ، اما قلب مونو به فطرت مون نزدیک نگه داریم که همون تقوا میشه. اینطوری بهتر میشه تو دنیای ادم بزرگا دووم اورد و زندگی کرد.))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست و دوم°°°
المیرا
بهش گفتم:(( بیا منطقی فکر کنیم و حرف بزنیم در مورد خودم و خودت. اول با من شروع می کنیم. اولین چیز مهم اینه که ادم منصفی باشیم.یعنی هم خوبی و هم بدی رو به یک اندازه بنویسیم و روش زوم کنیم. مثلا من ادم مهربونیم اما زود عصبی میشم. یا مثلا اشپزیم خوبه اما خیاطیم افتضاحه. نباید به خاطر اینکه نمی تونم خیاط خوبی باشم خودمو سرزنش کنم. باید تا حد توان تمرن کنم اما برای اشپزی خودمو تشویق کنم و تلاشمو ببرم بالا تر تا حرفه ایی تر بشم. اما اگه مثل تو فقط بگم من نمی تونم پس خنگ و ناتوانم، فقط حال خودم بد میشه و از خودم متنفر میشم.))
فاطمه:(( اما من فقط خیاطیم خوبه نه چیز دیگه! اما تو یا دختر خالم چندتا استعداد دیگه هم دارین.))
_:(( اگه بگردی تو خودت پیدا می کنی. حتما تو هم داری و تا حالا بهش توجه نکردی. انسان سرشار از انواع استعداد هاست! فقط باید با اعتماد داشتن به خودش به سمت کشف این استعداد ها بره و از شکست یا هر چیز بدی نترسه!))
فاطمه:(( وقتی گفتی برو سراغ خود شناسی ، اول از شناخت خدا شروع کردم و چیز هایی مثل اینایی که گفتی توش بود. این یعنی وقتی ادم خدا رو بشناسه ، چون افریده ی خداست ، سعی می کنه اون ویژگی ها رو تو خودش پیدا کنه. بعدش بهتر میتونه تصمیم بگیره. من حس می کنم تصمیم درستی گرفتم اما هنوز خودمو ناقص میبینم انگار که خیلی چیزا کم دارم.))
با لبخند نگاهش کردم. مثل یک موج تو عصر تابستونی اروم بود اما نیاز هایی قلقلکش میداد. نیاز هایی مثل شناخت کامل و رسیدن به تکامل. اگه به اونا میرسید قطعا اروم تر از این می شد اما راکد نه.
_:(( ببین اگه دخترخالت همه فن حریفه تو هم هستی! کافیه همون طور که به اون انرژی مثبت میفرستی به خودت هم انرژی بدی. هر روز بگی که من میتونم و من توانمندم. اگه دختر خالت حافظه ی خوبی داره تو هم عوضش هوش ریاضی خوبی داری! اگه اون نقاش خوبیه، تو خیاط خوبی هستی یا دست پختت عالیه. خودتو دست کم نگیر. اشتباهاتتو بپذیر اما خوبی هاتو هم با چشمای باز تر نگاه کن.))
تو فکر فرو رفته بود که در خونه زده شد. امیر از پیش دوستاش بر گشته بود. یه سره یا الله می گفت و داخل نمی اومد. لابد کفشای فاطمه رو دم در دیده بود و فهمیده بود مهمون داریم. میخواست مطمئن شه که همه چیز مرتبه بعد بیاد داخل. فاطمه چادرشو سرش کرد.
امیر از پشت در صدا زد:(( المیرا خانوم...))
رفتم پیش در:(( جانم داداش بیا تو.))
امیر:(( مشکلی نیست؟))
_:(( نه دوستمه. بیا مشکلی نیست.))
امیر یه یا الله دیگه گفت و داخل شد. همون طور که سرش پایین بود به فاطمه سلام کوتاهی کرد و خوش امد گفت. بعد هم از بی موقع اومدنش عذرخواهی کرد و رفت تو اتاقش. فاطمه یه کمی موذب شده بود اما بهش اطمینان دادم که امیر بیرون نمیاد. قرار شد تو یه فرصت مناسب تر دوباره صحبت کنیم.
فاطمه:(( خانوم مشاور ویزیتتون چقدر میشه؟))
_:(( بی مزه! خوب رو حرفام فکر کن.))
فاطمه:(( حتما!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست_و_سوم°°°
امیر
با خبری که امروز به دستم رسید کلی حال کردم و میخواستم از ته دل فریاد بکشم! اما نه جاش بود و نه زمانش درست بود. ☹️ ماشین اروم اروم به در نزدیک می شد و قلب من هر لحظه محکم تر به سینه می کوبید. با ایستادن ماشین و پیاده شدن حاجی همه صلوات فرستادن. حاجی که با کمک پسرش ایستاده بود ، به همه سلام و به خاطر اومدن شون تشکر کرد. بعد هم وارد خونه شد و رفت تا استراحت کنه. دست بچه ها رو گرفته بودم و اجازه دادم یه کمی خلوت بشه. بعدش دست بچه ها رو گرفتم و تک تک شونو رسوندم خونه. سعی کردیم تا حد امکان سرو صدا نباشه تو محل تا حاجی راحت استراحت کنه. ماهان اما برنامه داشت.😎کلا خیلی خوب بلد بود از هر شرایطی استفاده کنه و کارشو پیش ببره. موقع رفتن بچه ها به هر کدوم شون سی دی داد و ازشون خواست اونو خوب نگاه کنن و هر وقت خسته شدن ، اروم با اسباب بازی شون بازی کنن. برای تنوع هم بهشون بیسکوییت داد. 🍪
_:(( ماهان این س دی چی بود؟)) 🤔
ماهان:(( از مسعود تدارکاتچی بپرس. اون خرید.)) 😎
مسعود:(( ایده ی میلاد بود. عضو ساده پاسخگو باش!)) 😏
_:(( مگه فوتباله که پاس میدین به هم؟! یه اسم که این حرفا رو نداره!)) 😑
ماهان:(( ایییییی! بچه ها گروه سخنگو نداره! حالا کی بگه!؟)) 😦
پیمان:(( من حاضرم اینبار سخنرانی رو قبول کنم!))
میلاد دستش رو به حالت میکروفون جلوی پیمان گرفت. پیمان کنی سرفه کرد.
پیمان:(( به نام خدا در جایگاه فرمانده عرض کنم خدمت شریف تون که ان سی دی ها محتوی کلام الله مجید از جز سی ام بودن که با طراحی کودکانه و فانتزی طراحی شد که هم قران خوندن رو یاد بگیرن و هم در کنارش داستان اون سوره رو با نقاشی و انیمیشن یاد بگیرن. بلی!))😊
_:(( چه با حال! گفتین ایده ی کدوم تون بود؟! اقا میلاد؟ بابا داداش ایوالله! اجرت با امام علی (ع) ! حالا چجوی کار میکنه؟!))🙃
مسعود:(( من در بخش مسعود فیلترینگ بررسیش کردم. ببین اول قاری با صوت یک ایه یا قسمتی از اونو میخونه. بعد میگه خوب گوش کنین و دوباره می خونه. بعد میگه زمزمه کنین و میخونه. اخرش میگه با من بلند بخونید.))😎✌️
ماهان:(( خوشحالم این مسئولیت رو بهت دادم. رو سفیدم کردی پسر!))😍✌️
پیمان:(( این مسعود فیلترینگ اپشن جدیدته؟! تازگیا داری قابلیت های زیادی از خودت نشون میدی!))😏
میلاد:(( نه بابا! این از اولش هم رو همه چی زوم می کرد. تا ته تو شو در نمیاورد ولش نمی کرد. الانم داره کار سابق رو ادامه میده منتها با القاب رسمی!)) 😆
مسعود:(( داداش پیمان این تنظیمات کارخونمه! نگو نمی دونستی؟!))😅
_:(( حالا فکر می کنین خوششون میاد؟! جذبش میشن!؟))🧐🤔
پیمان:(( هر چی خدا بخواد.))
ماهان:(( اینا قلب هاشون پاکه. توی وجودشون سراسر نور خداست! حداقل یه تاثیر کوچیکی داره! نگران نباش امیر. الانم بگو شیرینی چی میدی؟!))😏😅
_:(( شیرینی چرا؟!))🤔
میلاد:(( ای بابا! نکنه یادت رفته که متولی مسجد تون از بیمارستان برگشته؟! نکنه خوشحال نیستی؟! راستشو بگو کلک؟!))😅😉
خندیدم:(( اقایون داداشام! فردا بستنی سنتی مهمون من خوبه؟!)) 😋
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست_و_چهارم°°°
#مهسا
تو اتاقم قدم میزدم که یاد اون روز افتادم. مدام فکر می کردم که چی کار کنیم و چی مناسب تره.🙃 راستش اولش یه کمی گیج بودم که دقیقا باید چی کار کرد؟ اصلا از کجا باید شروع میشد و به کجا ختم میشد؟! 🧐☹️اما هیچ وقت ماهان اینطور نبود. خوشحال و پر قدرت پیش میرفت انگار اینا تو خونشه و میدونه باید چیکار کنه!😎 ازشم که می پرسیدی فقط می گفت:(( برو در موردش فکر و مشورت اگه بازم سوالی بود برات بیا پیش خودم. فقط قبلش با منشیم هماهنگ کن!))😆✌️
هر چی تو سرم بود نوشتم. از نوع وسایل و روش تهیه و... . اخرین چیزی که از این یاد داشت ها میشد فهمید این بود که باید تو گروه تقسیم کار میشد. از 5 نفری که بودیم. دو نفر شدن مسئول خرید 🛍️و دونفر هم مسئول بسته بندی و تحویل📦. یک نفر باقی مونده هم شد مسئول ثبت عکس 📸و طراحی پوستر و تهیه کلیپ.📽️ قرار شد بعد از طراحی پوستر همگی برای پول جمع کردن اطلاع رسانی کنیم.📢 البته خودمونم پول و وسیله گذاشتیم وسط. فقط مشکل این بود که نیازمند واقعی نمی شناختیم! تو دور و بر مون هم کسی نبود. 😕 دست به دامن المیرا شدم اما اونم کسیو سراغ نداشت.☹️ اخرین راه این بود که زنگ بزنیم کمیته امداد. همون لحظه که داشتم شماره ی کمیته امداد رو از 118 می گرفتم ، ماهان با قیافه ایی شبیه علامت سوال 🤔😶بالای سرم ایستاد. صبر کرد تا کارم تموم شه.
ماهان:(( چی شده که شماره ی اونجا رو میخوای؟!))🤔
_:(( به دنبال نیازمند واقعی برای لوازم تحریر میگردیم. ماموریت دوم رویداد! یادت هست دیگه؟!))😟😕
ماهان:(( اره ولی واقعا که!))😑
_:(( چرا؟!))😳
ماهان:(( تو محل خودمون هستن. چرا رفتی اونجا؟! نمیگم نرو ولی اول همسایه های خودمون بعد بقیه!))🙄
چشمام گرد شد:(( مگه داریم تو محل؟!))😳😳
ماهان کنارم رو تخت نشست و اروم گفت:(( بعله! ته کوچه ی فرزانه خانوم هستن یه خانواده که پدر ندارن. سه تا بچه ی محصل داره خانومه.😞 منو گروهم تو رویداد به اونا میدیم البته من نمیدم دستشون چون میشناسه بعدا ممکنه تو محل سختش باشه.))😊
_:(( میفهمم. سختش میشه. اره))😢😞
ماهان:(( ولی واقعا که... !))😑
_:(( باز چرا؟!))🙄
ماهان از جاش بلند شد:(( باید بدونی اطرافت چی می گذره. بقیه رو کار ندارم. تو باید بدونی ، باید بدونی! شایدم حرفای امام یادت رفته!))😬
اینجوری تلنگر میزد. از اون روز زمان زیادی نمیگذره ، شاید چهار یا پنج روز اما همچنان حرفش تو سرم میپیچه. باید یه موقع هایی برگشت و دوره کرد تا یادمون بمونه باید چی کار کنیم.🙃 دلم نمیخواست نیازمندی وجود داشته باشه. در واقع از رنج بقیه خیلی ناراحت میشدم ، اما اینکه بودن اینجور ادما و من از همه چی غافل ... بیشتر اذیتم میکرد. 🥺😢
صدای گوشیم حواسمو پرت کرد. بیتا بود یکی از هم گروهیام. ظاهرا موقع تحویل رسیده بود و من از قبل برای اینکار داوطلب شده بودم.✌️ با کمک امیر تو محل شون دو نفر رو پیدا کردیم.
پیام دادم:(( نزدیک خونه ی خالمه. من می برم و میدم بهشون.))🛍️📦
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست_و_پنجم°°°
#ماهان
با امیر و بچه ها داشتیم بستنی می خوردیم که یهو امیر پرسید:(( بچه ها سی دی از کجا پیدا کردین؟! الان که همه سرشون تو گوشی و تبلته! اپلیکیشن میدونم که داریم اما سی دی واقعا پیدا کردنش سخته!))
پیمان:(( کار نشد نداره. اگه اپلیکیشن بود که باید براشون دانلود و نصب میکردیم ، اما ما که گوشی شونو ندیدیم! رفتیم سازمان تبلیغات و انبارشو زیر و رو کردیم تا بالاخره پیدا شد.))
میلاد:(( راستی ماموریت دوم رو چی کار کنیم؟!من میام تحویل میدم به همسایه ماهان اینا. حیف که از این جمع فقط منو ماهان تو یه گروهیم. با شما ها قطعا یه جور خاصی خوش میگذشت.))
مسعود:(( اره چون ما کلا خاصیم!))
پیمان:(( ولی دم همگی گرم که به واسطه ی رویداد داریم کار خفن میکنیم!))
_:(( دم خدا گرم که ما رو گذاشت وسط یه کار خیر و اینجوری بهمون یه حال معنوی حسابی داد!))
امیر:(( راستی گفتین رویداد! دو روز پیش که کنار همین بچه کوچولو ها بودم داشتم با هم گروهیم در مورد این خرید و اینا حرف میزدم که منم از وسایل خودم میزارم وسط. بعد از حرفم شایان اومده میگه:(( میخوای دفتر بخری؟))
_:(( داریم برای بچه هایی که نمیتونن لوازم التحریر داشته باشن ، با دوستام پول جمع میکنیم و وسیله می خریم.))
دیدم از تو جیبش 10 هزار تومن در اورد و گفت:(( عمو اینو هم بگیر لازمت میشه. من الان فقط همینقدر پول همراهمه.))
هر کاری کردم پس نگرفت. غروب مجبور شدم بگم مامانم بره خونه شون به مادرش توضیح بده. مادرش هم 50 تومن بهمون پول داد و خواست تو این کار شریک بشه.))
_:(( این شایان خیلی بچه ی گلیه! خیلی دلش پاکه! خیلی مهربونه!))
مسعود:(( کلا این نسل جدید خیلی دست و دل باز و مهربونن. بیشتر هم درک میکنن مسائل رو. خواهر کوچولوی منم سر این ماموریت رویداد وقتی فهمید ، با اینکه 5 سالشه رفت دفتر نقاشی و مداد رنگی هاشو اورد و داد بهم. مامانم یادش داد که باید حتما استفاده نکرده باشه. رفت قلکشو اورد!))
میلاد:(( نسل جدید، هم مهربونه ، هم دست و دل بازه، هم از خود گذشتس ، هم درکش بالاست ، هم خاک تو سر بچگی های من که به خاطر یه چیز کوچک دعوا و زد و خورد راه مینداختم!))
_:(( دور از جون داداش! بچه بودی دیگه! ماهیت بچه اینه که از روی نادونی کارای خوبی انجام نده.))
مسعود:(( البته کافیه سمت غذا و خوراکیای داداش میلاد بری تا تبدیلش کنی به میلاد 5 ساله!))
پیمان:(( بسه دیگه! پاشین به این فکر کنین که حالا چیکار کنیم؟!))
_:(( چیو؟!))
پیمان:(( تو مدیری ولی من بیشتر حواسم هست!))
_:(( خب فرمانده باید حواسش باشه که ترور نشیم! حالا بگو چی؟!))
پیمان:(( الان حاجی تون داره استراحت میکنه. کجا به این بچه ها درس بدیم؟ تا کی قراره ببمونن تو خونه و همه جا سکوت باشه؟! اصلا حاجی اجازه میده برن تو حیاط خونش دوباره؟!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست_و_ششم°°°
# المیرا
همراه مامان رفتم خونه ی خاله اینا تا به مهسا کمک کنم. نمیشد که همه چیز فقط رو سر اون اوار بشه. 😕 ناسلامتی بچه محل های ما بودن اونوقت مهسا داشت براشون کاردستی درست می کرد. 😑
_:(( تو شدیدا استعداد معلم شدن داری. برو معلم شو یا مهد کودک باز کن!))😍
مهسا خنده ی کوتاهی کرد.🙂 سخت بود اما از این کار لذت می برد. یه کمی غمگین به نظر می رسید.
_:(( طوری شده؟! نرمال نیستیا!))😮
مهسا:(( نمی دونم اینایی که داریم درست می کنیم اصلا به کار گرفته میشه یا نه؟!☹️ الان یه هفته میشه که حاج اقا تون از بیمارستان اومده اما این بچه ها هنوز توی خونه هستن. با یه سی دی که نمیشه کار زیادی کرد! می دونم اون بنده ی خدا نیاز به استراحت داره اما این سه بچه هم دل شون بازی و تفریح می خواد. نمی دونم کی قراره این وضعیت تغییر کنه.))☹️😕
_:(( امیر هم مثل توئه! دلش برای اونا می سوزه. الان داره سعی میکنه یه جایی رو پیدا کنه برای بازی ، اما پارک خیلی از محل ما دوره!))☹️
جفت مون اه کشیدیم. 😮💨😖 شرایط سختی بود ولی باید توکل می کردیم تا همه چیز زود تر به حالت اول برگرده! داشتم به این فکر می کردم که اصلا حاج اقا اجازه میده که این کارا دوباره تکرار بشه؟🤔 لابد باید این کارا رو تموم می کردیم. همون لحظه خاله صدا کرد و رفتیم کمکش کنیم برای پهن کردن سفره ی ناهار.🍱 بعد از نیم ساعت ماهان و امیر و بابا هامون اومدن و دور هم ناهار خوردیم. واقعا دست پخت خاله حرف نداشت! 😍🥰مثل مامانم اشپزی می کرد.🥘 انصافا مامان بزرگ خوب تونسته بود هنرشو به بچه هاش انتقال بده. بعد از ناهار ، نزدیک اذان بود که امیر با سرعت نور به همراه گوشیش رفت تو اتاق ماهان.🤳🏃♂️ بعد از بیست دقیقه با شونه های افتاده و لب و لوچه ی اویزون برگشت.☹️😫
ماهان:(( چی شد یهو ؟ حالت خوب بود که!))🤔
امیر:(( به پسر حاج اقا زنگ زدم و احوال پرسی کردم. اونم گفت که حاجی حسابی احتیاج به استراحت داره.🤒🤕 تشکر کرد که محله رو اروم نگه داشتیم اما واقعا نمیتونه کاری برای بچه ها بکنه. فعلا همه چی تعطیل.))😩😫
منو مهسا و ماهان هم پنچر شدیم.😟 ماهان دستی روی صورتش کشید و نفسش رو محکم بیرون داد.😮💨😟
_:(( مامان محمد جواد می گفت جدیدا خیلی مودب تر و اروم تر شده. بیشتر تو کارای خونه کمک می کنه و کمتر اذیت می کنه.))
مهسا:(( خیلی حیف شد... .))😫
ماهان:(( کاریه که شده. الان که نمی تونیم بریم خونه ی اونا و مسجد هم داره ساخته میشه ، باید فکر کنیم ببینیم چی کار میشه کرد!))😕🤔
امیر:(( ما پول نداریم جایی رو اجاره کنیم. از طرفی همه ی این بچه ها خونه شون اپارتمانیه و بقیه همسایه ها ممکنه شاکی بشن از سرو صدای بچه ها. راهی دیگه ایی مونده؟!))😫😑
ماهان:(( بزار فکر کنم. حتما یه راهی هست! این کارا برای رضای خدا بود، خود خدا هم درستش میکنه.))🙃✌️
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست_و_هفتم°°°
#امیر
امروز با سجاد رفتم پارک محله ی ماهان که همیشه با دوستاش جمع می شد. انگار نه انگار که دوستای ماهان بودن! حس میکردم باهاشون صمیمی تر از ماهانم. بعد از معرفی سجاد و احوال پرسی های معمول ، دور هم روی چمن نشستیم.
پیمان:(( قابل توجه سجاد و امیر عزیز! از هفته ی بعد شماها کله سحر میرین مدرسه، اما من می خوابم! گفتن این جمله برام ارزو شده بود!))
سجاد:(( داغ دلمو تازه کردی!))
مسعود:(( انلاینه دادا ! لای پتو درس میخونی دیگه داغ دلمو تازه کردی چیه؟!))
_:(( سختی خودشو داره. نت قطع میشه، سخت یاد میگیری ، چشمامون چپ میشه انقدر که تو گوشی نگاه می کنیم و هزار داستان دیگه!))
پیمان:(( اره خب اینام هست. ولی عوضش تو هوایی که سگ از خونش بیرون نمیاد مجبور نیستی سر صف وایسی و ورزش کنی!))
ماهان:(( وقتی همه زندگیت بشه دفتر و کتاب ، 12 سال عمرتو بزاری پاش! من دلم پر میکشه فقط یه بار دیگه وایسم سر صف و بگم از جلو نظام!))
مسعود:(( جوانی کجایی؟! دقیقا کجایی؟!))
_:(( داداش میلاد حسابی رفته تو فاز غم. کم حرف شده اینقدر که ناراحته!))
مسعود:(( این داداش مون تو فکره. از وقتی ماموریت سوم رو دیده انگار رفته تو کما دور از جونش!))
سجاد:(( خدایی وقتی گفتن ماموریت سوم حس کردم خیلی چیز شاخ و گنده ایه. اما فقط پیاده روی و دراز نشست و شنا بود! چرا واقعا؟!))
پیمان:(( اینو فکر کنم سفارشی برای میلاد ترتیب دادن که با شکمش خداحافظی کنه! ظاهرا میلاد خیلی بهش وابسته شده! اینجا دیگه اخر خطه. بازی دیگه تموم شده!))
میلاد اه کشید:(( پیاده روی بهتره. شنا که ولش، دراز و نشست هم که اصلا نمی تونم!))
مسعود:(( حالا از این فاز بیا بیرون! خودمون هستیم هر جا که نخواستی ادامه بدی هل میدیمت!))
میلاد:(( اقا ! من زورم از مجموع زور همه تون بیشتره! حالا ببینم چجوری میخوای هل بدی!؟))
ماهان:(( اصلا چرا همه با هم ورزش نکنیم!؟ اقا سجاد شما هم اگه بخوای می تونی با ما همراه بشی.))
پیمان:(( برنامت چیه براش؟!
ماهان:(( از هفته ی دیگه مدرسه باز میشه. ما هر روز ساعت 4 تا 5 بعد از ظهر میایم همینجا و درازنشست و شنا میریم. اونایی هم که میخوان راه برن هم دور تا دور پارک یا از خونه شون تا اینجا ، راه میرن و ما تشویق شون می کنیم.))
مسعود:(( حالا همه باید با هم باشیم؟!))
_:(( کار گروهی باعث میشه انگیزه و انرژی مون بیشتر بشه و یه موقع جا نزنیم. رفاقت مون هم بیشتر میشه و صمیمی تر میشیم. هم تفریح و بگو بخنده ، هم ورزش و سلامتی. تازه مگه نمیگیم که دست خدا با جماعته ؟! خب چرا کار جمعی نکنیم تا خدا هم کمک مون کنه؟!))
میلاد:(( ایوالله. به افتخارش بزن دست قشنگه رو!))
مسعود:(( الان واقعا خوشت اومد؟! میای یعنی؟!))
میلاد:(( اره! شما ها نباشین که من افسرده میشم تو خونه! این ماموریت رویداد هم میره رو هوا!))
ماهان:(( خب پس همگی بزنین قدش!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست_و_هشتم°°°
امیر
حاجی بالاخره از جاش بلند شد و با احتیاط و کمک پسرش اومد مسجد رو دید.🤕 اسلکت جدید ساخته شده بود اما هنوز کلی کار داشت.🕍 از بچه محل ها مون ارمان و پژمان و حامد هم بودن. 👨👨👦👦( با عرض پوزش از شما دوست عزیز قبلا یادم رفته بود معرفی کنمشون)😅😁 حاجی از دیدن مسجد و حال و روزش دلگیر بود.😞 حق هم داشت اما خب اتفاقی بود که افتاده.
_:(( حاجی حرص نخور. ما درستش می کنیم!))🙃
حاجی اهی کشید:(( امیر بابا! کار یه روز دو روز نیست که.⏱️ هم هزینه ها خیلی زیاده و هم وقت گیره⏳💵. از قرض الحسنه مسجد وام هم بگیریم باز پول کم میاریم.💸 وام بانکی رو هم که من قبول ندارم.))
یه کم سکوت کرد و بعدش با لبخند گفت:(( من نبودم چیکار کردی!☺️ محسن بهم گفته نذاشتی شام غریبان و روز عاشورا بی مراسم بمونه. باریک الله!))☺️👏
_:(( همش کار من نبود. بچه ها هم بودن! با هم کار کردیم. مگه نه؟!))😃
محسن اقا:(( امیر اقا ! بچه کوچولو ها رو چی؟ اونا رو هم مسجدی کردی وقتی مسجد نداشتیم!))😇👬
_:((اون همش زحمت پسرخالم بود. وظیفه مون بود. بالاخره در برابر این بچه ها مسئولیم!))😊
حاجی با کمک محسن اقا لبه ی حوض نیمه سالم نشست. نگاهی به ساختمان درحال ساخت انداخت و گفت:(( یه روزی منم هم سن شما بودم و همینجا بازی میکردم.⚽ زمانی که دغدغه های الان شما رو باید داشتم تقریبا 30 سالم بود اما شما ها هنوز بیست سال تون هم نشده.😌 راستش این که گفتی همه چیز رو درست میکنی باعث شد پشتم صاف بشه. فکر میکنم میشه به شماها اعتماد کرد. شما ها خیلی توانمند تر از اون چیزی هستین که نشون میدین.))😌🥰
ارمان:(( ممنون حاجی لطف داری!))😍
حاجی:(( سجاد ، امیر ، حامد ، ارمان و پژمان! شماها دیگه باید چرخ های مملکت رو بچرخونین. شما ها دیگه بزرگ شدین.☺️ امیر پسرخالت هم بچه ی خیلی خوبیه.😇 اینایی که ازش گفتی نشون میده مثل خودت دغدغه داره. دغدغه ی اینده ی جامعه ی اسلامی.)) 🕋
پژمان:(( یعنی الان شما به ما اجازه میدین که تو کار ساخت و ساز مسجد کمک کنیم؟!))😳
حاجی خندید. 😄
اقا محسن:(( چرا اجازه؟! شما ها دیگه خودتون صاحب اجازه هستین! حضرت اقا امیدش به شما گام دومی هاست. حالا ما کی باشیم که نخوایم بهتون امیدوار باشیم و اعتماد کنیم؟!))😊
حاجی:(( همین اراده و همت و مسئولیت پذیری تون بوده که اقا این حرفو در مورد تون زده!))😊😊
سجاد با چشمان درخشان و با ذوق به حاجی گفت:(( بابا حاجی قول میدیم یه مسجد تمیز و درجه یک تا سالگرد پیروزی انقلاب تحویلت بدیم!))😍🤩
دستمو رو شونه سجاد گذاشتم:(( با کمک خدا البته!))🙂✌️
محسن:(( از قرض الحسنه مسجد هم پول خواستین بهم بگین که بدم بهتون.))💵💰
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست_و_نهم°°°
المیرا
دست رو دست گذاشتن فایده نداشت.🤨 ما یه محله پر از همسایه و بچه و ادم تحصیل کرده بودیم اما هیچ کاری برای مسجد و محله مون نکرده بودیم. این خیلی جای تاسف و شرمندگی داشت!😞🤨 با امیر و ماهان و مهسا داشتیم سر همین موضوع حرف میزدیم.
مهسا:(( ای کاش اول برنامه می ریختین بعد متولی تون می گفتین که مسجد رو درست میکنین!))😒
ماهان:(( کاریه که شده. بچه ها الکی و رو هوا چیزی به حاجی نگفتن! توانایی شو دارن! 😊😇 روی ما هم حساب کنین. منظورم منو مهسا و اکیپ دوستای منه.))🙃💪
امیر:(( یه برنامه ی خوب لازمه. مدارس هم داره شروع میشه.)) 🙁🏫
ماهان:(( میگم تا ساعت دو بعد از ظهر که مدرسه دارین.🏫 بقیه رو هم باید درس بخونین.📐📚 پنج شنبه جمعه ها می تونین برین کمک کارگرها چند ساعت.))😕
امیر:(( اینجوری که خیلی کمک نمی تونیم بکنیم.))☹️
مهسا:(( چرا بعد از مدرسه نرین سراغ این کار؟!😐 می تونین بعد از مدرسه یه ساعتی رو استراحت کنین بعدش برین کمک کارگر ها. البته ممکنه شب خیلی خسته بشین و به درسا تون نرسین.))☹️🙄
امیر:(( فکر خوبیه. با بچه ها حرف میزنم که اگه شد نصف شب یا قبل از اذان بیدارشیم و درس بخونیم. به جای اون شب وقتی اومدیم خونه بخوابیم.))😐😶
ماهان:(( این برنامه ممکنه برای همه جواب نده.😬 با دوستات حرف بزن اما مجبورشون نکن. بزار هر جور که راحت ترن تصمیم بگیرن. البته برای خودت هم سخت میشه. به این فکر کردی؟!))😦😬
امیر:(( خب مگه بچه های هم سن و سال من که هم درس میخونن و هم کار میکنن چی کار میکنن؟! اونام اینطوری درس میخونن دیگه!))☹️
مهسا:(( امیدوارم همه تون هر کاری که می کنین موفق باشین.))☺️
ماهان:(( با بچه ها حرف میزنم که اگه تونستن اخر هفته ها بیایم کمک شما.))☺️
امیر:(( لطف میکنین!))🥰
_:(( من برنامه ی خودمو ریختم قبل از اینکه تو بگی به حاج اقا که همه چیو درست میکنی.😏 فقط پول کم داریم که باید از قرض الحسنه ی مسجد بهمون بدی!))☺️💰
امیر:(( برنامت چیه اونوقت؟!)) 🗓️
_:(( همه ی کارا که ساخت و ساز نیست.🪚🧰 یه سری کارا فقط از دست خانوما برمیاد.🧕🏻 مثل تهیه ی پرده ، تهیه و دوخت چادر نماز ، تهیه ی سجاده ، فرش ، غذای کارگر ها و شست و شوی لباس کارگرها.))🥘🛁
مهسا:((( خرید پارچه و اینا پول میخواد. مخصوصا الان که همه چیز گرون شده!💰 علاوه بر اون تو تنهایی نمی تونی این کارا رو بکنی.))😬🙁
_:(( تو فکر اینم که از دوستام و هم محله ایی هامون کمک بگیرم. فقط اگه کسی قبول نکنه چی؟!))☹️🙄
ماهان:(( چون برای مسجده غالبا همه کمک می کنن.))☺️
مهسا:(( منم کمکت میکنم که باهاشون حرف بزنیم.))😊
امیر:(( اومدیم و حرف زدی و قبول کردن که بدوزن. با کدوم پول پارچه بخریم؟!😕 مصالح ساختمونی هم باید بخریم! مگه کمک افراد محل و صندوق مسجد چقدره که کفاف همه رو بده؟!))😞😔
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سیم °°°
ماهان
همراه امیر و دوستاش رفتیم پارک محله ی خودمون و نشستیم کنار اکیپ پیمسهلاد. 👨👨👦👦 مسعود روی چمن شنا می رفت 🏊🏻♂️ و میلاد تشویقش می کرد 🥳👏🏻 و همزمان دو لپی ساندویچ می خورد.😜 پیمان هم زمان میگرفت و می شمرد.⏱️رفتیم جلو و بهشون سلام کردیم.
امیر:(( مسعود دادا در حال عرق ریختنی به سلامتی!))😅😉
مسعود:(( بیاین منو از دست این دو تا نجات بدین! خودشون هیچ کاری نمی کنن فقط به من امر می کنن که شنا برم!))🤨🥵
میلاد که تازه دهنش خالی شده بود:(( ماشاالله ماشاالله بهش بگین! مسعود تو میتونی ادامه بده.))😅
بعد از گفتن این جمله یک ثانیه هم صبر نکرد و یه گاز گنده به ساندویچش زد.🍔
مسعود :(( خودت چرا تکون نمیخوری؟!))🤨
میلاد به پیمان اشاره زد:(( اول بزرگ ترا!))😁
سجاد:(( الهی مثل شهید ابراهیم هادی از قدرت بدنی و زور تون برای خدا استفاده کنین.)) ☺️💪
_:(( بچه ها ول کنین این حرفا رو الان. به موقعش هم میلاد و هم پیمان ورزششون رو انجام میدن. انتقام شما رو خودم میگیرم مسعود جان!))😉😆
مسعود:(( دوستت دارم!))😌🥲
پیمان:(( حالا چی شده اومدین اینجا؟!)) 🤔
امیر:(( بی پولی!))☹️💸
میلاد:(( کسی نیست که این درد رو نداشته باشه!))😬😑
_:(( موضوع سر مسجده! میخوان بسازن بودجه ندارن.))🕌💸
مسعود:(( من یه چندتا ادم خیر میشناسم، بهشون میگم مطمئنم که نه نمیارن. ولی بازم کمه!))😑☹️
_:(( من پنجشنبه یه صندوق ور میدارم میرم تو ارامگاه ها میچرخم اگه کسی نذری داره از ما دریغ نکنه.))📦
پیمان:(( منم میرم تو یه ارامگاه دیگه.))😁
پژمان:((نمیشه به کمیته امداد گفت؟ شهرداری چی؟))🤔
_:(( نمیدونم!))😬
میلاد:(( دقیقا چی نیاز دارین؟!))🤔
امیر:(( پارچه برای چادر نماز و پرده و سجاده. نخ هم برای فرش بافتن و البته فرش!))🧵🧶
حامد:(( مصالح ساختمانی مثل گچ و سیمان و سنگ و شن و ماسه و اجر و...))🧱🪚
میلاد:(( باید بگردین!))😃
ارمان:(( دنبال چی؟))🤔
میلاد:(( دنبال ساختمونایی که دارن تخریب میشن یا شهرداری تخریب کرده. اجر ها رو معمولا میریزن دور چون زباله محسوب میشن. اونا رو بگیرین تمیز کنین! سخته اما هزینه هاتون خیلی کم میشه.))😁🧱
مسعود:(( خوبه این همه غذا میخوری از ویتامین هاش استفاده میکنی!))😉😅
میلاد:(( باید بازم فکر کنیم قطعا راه های دیگه ایی هم هست برای پول و وسیله جور کردن.))☺️💪💸
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_یکم
المیرا
نشستم و یه لیست از تموم کارایی که از دستم بر میومد نوشتم.📝 قطعا این کار ها نیاز به کمک داشت و نمی شد که یه تنه انجام بشه😑. 🎙️جا داره در حضور شما خواننده ی عزیز تشکر کنم از مهسا ، دختر خاله ی همیشه در صحنم هم لطف کرد و پا به پام فکر کرد.🤓🧕🏻 به افتخارش یه دست قشنگ بزنین. 🎙️👏بعد از مقداری فسفر سوزوندن یه لیست خوشگل و کامل نوشتیم و به مامانم نشون دادم.📜 مامانمم موافق بود اما دلش رضایت نمیداد با همسایه ها در میون بزاریم. 🙁🤔
مامانم میگفت:(( شاید تو رودربایستی قبول کنن و اونوقت سخت شون بشه. ته دلم یه جوریه و رضا نیست ، ولی خدا به همراهتون ، 😌برین ببینیم خدا چه خیری برامون پیش میاره.))☺️✌️
همراه مهسا راه افتادیم و به خونه ها شون رفتیم. البته اگه کرونا نبود همه رو دعوت می کردیم خونه ی خودمون. 🏠نمیدونم چرا اما احساس مامور مخفی ها رو داشتم.😎🕵🏻♀️🥷🏻
ماموریت: جذب نیرو👩👧👧
افراد: تقریبا 30 نفر بودیم که شامل همه ی خانوم ها و دختر خانوم های محله می شد.👩👩👧👧
موضوع مذاکرات🎙️: با همسایه ها حرف زدم. برنامه و اوضاع رو براشون توضیح دادم. اینکه ما خانوم ها هم باید یه گوشه از کار رو دست بگیریم تا سریع تر فضای معنوی محله مون اماده بشه.🧵🧶
نتیجه ی مذاکرات: یه سری شون مشکل داشتن و نتونستن با ما همراه بشن ☹️، اما یه سری دیگه با جون و دل قبول کردن.✌️🤩 قرار بر این شد که حاج خانوم، که همسر حاج اقا هستن هر روز زحمت غذای کارگر ها رو به عهده بگیرن.🥘🥗 دو نفر از همسایه ها یدونه قالی ببافن و دوستم فاطمه هم بره کمک دستشون.🧶 منو مامانم هم پرده ها رو میدوختیم. چادر نماز و سجاده هم بین بقیه ی همسایه ها تقسیم شد چون تعداد شون بالا بود.✌️😁 یکی از همسایه ها هم قبول کرد که گاهی لباس کارگر ها رو بشوره. 🥰البته تا اماده شدن مسجد وقت زیادی داشتیم و به مون فشار نمی اومد.😁😍
موضوع اصلی پول بود که امیر گفت هر طور شده جور میکنه.💸 تا زمانی که قاب پنجره ساخته بشه تصمیم گرفتیم پرده ندوزیم. باید پارچه چادری گل گلی و نخ قالی بافی می خریدیم.🧶🧵🌸
_:(( به نظرت بریم بازار؟!))🛍️
مهسا:(( با کدوم پول؟! با کدوم اندازه؟!))💰📏
_:(( بریم فقط قیمت بگیریم!))💳
مهسا:(( صبر کن الان. اول باید ببینیم چقدر پارچه برای هر چادر میخوایم. بعد هم تعداد چادر ها مهمه. حتی اگه قیمت بگیریم اولویت اول با مصالح هست. نمیتونیم الان اینو بخریم که. تا اون موقع هم شانس بیاریم قیمتش بالا تر نره! ))🙁
_:(( الان چی کار کنیم؟!))🤔
مهسا:(( مزاحم خانومای خیاط محل بشیم ببینیم چند تا چادر لازمه و چه اندازه ایی پارچه برای هر چادر.))😉😃
_:(( باشه بریم. دلم شور میزنه! امیر از کجا میخواد پول جور کنه؟!))☹️😖
مهسا لبخند زد:(( مسجد کجاست؟ خونه ی خدا.🕋 کی جورش میکنه؟ خود خدا!🕋 پس توکل کن به کی؟ به خدا!🕋 افرین. الان از اونایی که قالی می بافن بپرس که الان بریم براشون نخ بخریم. پول نخ ها هم با من. چون اونا باید خیلی زود کارشونو شروع کنن!🤩 البته بازم مصالح اولویت داره. اما از اونجایی که فرش بافتن خیلی طول می کشه چاره ایی جز ریدن نخ نداریم!))🧵💳
لبخند زدم و شماره ی فاطمه رو گرفتم.😁
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_سی_و_دوم
#مهسا
رو بالکن بودم و زل زده بودم به ستاره ها. ✨✨هوای نسبتا خنک و یه اسمون تمیز و پر ستاره سهم شب اربعین امام حسین(ع) شده بود. ☁️⭐️تا اونجا که خبر داشتم محل مهسا شون چون درگیر مخارج مسجد بودن ، تصمیم گرفتن که خودشون تو محل مداحی کنن.🎙 امکانات کم اونا در مقابل عشقی که داشتن و تلاشی که می کردن به چشم نمی اومد. اتفاقا به نظرم همین امکانات کم مراسم شونو قشنگ تر و همدلی و اتحاد شون رو بیشتر کرده بود.☺️😍 بگذریم! نا خوداگاه اه کشیدم. 😓دلیل خاصی نداشت اما دلم گرفته بود و به قول معروف حال دلم دگرگون بود.💔 وسط همه ی این درگیری های روحی و ذهنی ماهان پیداش شد. 👦🏻
ماهان:(( چطوری رفیق قدیمی؟!))😁
_:(( شکر.))🙃
ماهان:(( باز چی شده که اینجایی؟! باز از چی دلت گرفته؟!))😊
_:(( خوب می شناسی منو!😟 امروز با دوستم بعد از مدت ها تصویری حرف زدم. کرونای خیلی شدیدی داشت و تازه خوب شد.😷 میدونی چقدر براش استرس داشتم که خدایی نکرده طوریش بشه؟! امروز زنگ زد با لب خندون و منم اینور گریم گرفت. 😢خیلی خوشحال بودم که دوباره میبینمش اما الان نمیدونم چرا باز ناراحتم؟ً!😞 این دل نمیخواد یه کم شاد بشه... ببین واقعا خوشحالم! اما باز یه غمی تو دلمه که یه جنس خاصیه و نمیدونم چیه!))🙄😔
ماهان:(( ببین یه موقع هایی هست که یکیو خیلی دوست داری. با خندش میخندی و با ناراحتیش گریه میکنی. از اتفاق خوبی که براش افتاده خوشحالی اما اینقدر که برای اون مشکلاتی که قبلا داشته ناراحتی کشیدی که سخت اون غم و غصه یادت میره.))😕
_:(( یعنی دلم هنوز با شادی سرسنگینه؟! طول میکشه یادم بره؟!))🤔
ماهان:(( معمولا یادمون که نمیره! فقط کمتر بهش فکر میکنیم و کم کم بی اثر میشه.))😌🙃
_:(( جالب بود! بعید هم نیست که روانشناسی قبول شدیا! خب ویزیت من چند شد؟))😉😆
ماهان:(( مهسا فکر کن... یکی بیشتر از خودت دوست داشته باشی و همه کاری براش بکنی ولی بعد از دستش بدی. مدت ها با سختی زیاد ازش دور باشی و یهو بتونی ببینیش. البته جسدشو نه خودش! اون لحظه نمیدونی از شادی دیدار گریه کنی یا از غم از دست دادن و دوری!))😢💔
_:(( سنگین بود! یه کم بیشتر توضیح بده.))🧐🤨
ماهان:(( امشب رو میگم. منتها 1400 سال پیش ، یه همچین شبی. دارم فکر میکنم اون عاشق چه حسی داره؟! قطعا دیگه زندگیش مثل قبل نمیشه!))😩😞
_:(( اگه منظورت امام حسین و حضرت زینب هستش که نمیدونم والا! اما خیلی خیلی سخته. خیلی خیلی سخت!))😖💔
ماهان:(( دقیقا منظورم همینه. عاشق باشی بعد شاهد بریدن سرش باشی! بعد همه نوع سختی و بلایی سرت بیادو. اصلا فرصت عزاداری نداشته باشی. به جای اینکه راحت خودتو خالی کنی و از همه دور بشی ، مجبور شی از عزیزات محافظت کنی. در اوج سقوط محکم روی پاهای خودت بایستی و از همه چیز دفاع کنی! اون لحظه حرف هایی که تو سینه ی توئه از حال بدت برات مهم تر باشه. به هر قیمتی خودتو بزنی کنار و عاقلانه تصمیم بگیری و رفتار کنی ، درست تو لحظه ایی که همه ی وجودت خسته شده.))💔🖤😩🥺
_:(( اره خب. این چیزایی که تو میگی خیلی غم انگیز و تلخه و ائمه ی ما به واسطه ی همین از خود گذشتگی ها اسطوره هستن.😞 اما فکر میکنم اون لحظه حضرت زینب با یه چشم برای شادی دیدار دوباره اشک میریخته و با یک چشم دیگه برای همه ی اون مشکلات. هر چند تا اخر عمر همه ی کسایی که بازمانده های کربلا بودن عزادار موندن.))😔🥺
ماهان:(( اره. امشب شب عجیبیه. اسمشو چی بزاریم؟!))🤔😞
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan