eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
اینستاگرام @Clinic_elnazsaffari النازصفاری
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق زینب ،بهار و لیلا همراه بچه ها وارد اتاق شدن زینب با دیدن پدرش و سیدمحسن رنگ رخش زرد شد دل شورش چندین برابر شد فرمانده یگان سرهنگ قادری با بسته ویژه به سمت زینب حرکت کرد سرهنگ قادری :خانم موسوی شهادت همسرتون بهتون تبریک تسلیت عرض میکنم دست زینب ب بسته نرسیده غش کرد بهار و لیلا و پدر به سمت زینب دویدن چندساعت بعد زینب چشماش باز کرد : پیکر حسین من کی میاد،؟ همه سرشون انداختن پایین محمد به خودش جرات داد:تا یک هفته دیگه وسایلش تحویلتون میدیم زینب:پیکرش جامونده ؟😭😭 محمد:نه موشک به 😭😭😭 آه که مهدی ظرف اون هفته از بیمارستان مرخص شد اما روی اینکه با خواهرش رو به رو بشه نداشت ولی افسرگیش خیلی بالا بود لیلا :‌مهدی نمیخای باما حرف بزنی ؟ زینب وارد خونه شد زینب:لیلا میشه با داداش حرف بزنم لیلا‌:آره حتما زینب وارد اتاق شد مثلا که چی خودت از من پنهان میکنی بعداز حسین پشت پناهمی چرا اینجوری میکنی ب همون بی بی زینب من ازت ناراحت نیستم ساعت ۵وسایل حسینم میارن دوست دارم شما زودتر از همه بالا باشی ساعتها قرن بودن بالاخره چمدون حسین وارد خونش شد آخ مادر 😭😭😭 تا چمدون باز شد حلما چهاردست پا رفت عروسک تو چمدون برداشت چمدون باز شد و چادری ک حسین برای زینب سوغات خریده بود و سفارش این بود بار اول برای من سر کن تا سیر نگاهت کنم زینب چادر بغل کرده بود و گریه میکرد 😭😭 چه عشق بازی میکردن این مادر و دختر با وسایل شهیدشون شب که همه رفتن زینب چشم به ماه دوخت حسین 😭😭😭 حسین من 😭😭 من دلم برای تنهایی الانم نمیسوزه من دلم برای چهل سالگیم میسوزه که با شعری یادت میفتم ولی حتی مزاری نیست نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
بسم رب العشق &راوی زینب سادات روزها به ماه تبدیل شدن و الان نزدیک چهلم سیدهستیم و ما تو این چهل روز خونه سازمانی تحویل ناحیه دادیم تلخ بود من با لباس سفید عروسی اومده بودم تو این خونه و حالا باید با یه دختر هشت ماه بدون همسرم راهی خونه ای میشدم که یک روز با تمام ذوق شوق خریده بودیم ولی حالا تنها باید ساکن اون خونه میشدم یاد روز خرید خونه افتادم -حسین *جانم -اینجا خیلی بزرگه ما همش دو نفریم *اولا سه نفر دخمل بابا حساب کن😍 -حسین تو از کجا میدونی دختره 😒 *حس پدرانه ام بهم میگه 🙃🙂 -ایش اشکام جاری شد منو فاطمه حلما تنها بدون سید 😭😭 درست بود داداش بابا سیدمحسن همه بودن ولی مردمن نبود فاطمه حلما خوابیده بود و بامرور خاطرات اشکام جاری شد صدای زنگ در بلند از تو آیفون که نگاه کردم دیدم داداش چادر و روسریم سر کردم دم درب به انتظارش ایستاده بودم محمدحسین همراهش بود -سلام خوش اومدی از اینورا داداش:اومدم دنبالتون ببرمتون خونه مون -بخدا زنگ میزدی میمودیم داداش :آره دیدم 😒😒 فاطمه حلما کجاست ؟ صداش نمیاد -خوابه الان حاضرمشیم داداش از جا پشد :تو ماشین منتظرتون -داداش داداش:جانم -محمدحسین بغل نکن یادت نره جانبازی همین یه داغ برای کل خانواده بسه داداشم آه کشیدی از در خارج شد سوار ماشین شدیم محمدحسین بیا بغل عمه بابایی اذیت نشه داداش:خواهرم والا من اذیت نمیشم -باشه من اینجوری راحترم داداش:زینب خواهرم حسین رفت برای حرکت مثل یه رود حرکت کرد رسید به بی بی امام حسین هم خوب خریدش توام حرکت کن تا به اون جا برسی که بخرنت کارای فرهنگیت شروع دوباره برو سراغ مادر آقاسیدمحمدحسین تو اگه مردت از دست دادی منم برادرم از دست دادم حسین با رفتنش نمک روی زخم رفتن میثم زد داغ برادر کمر آقا عبدالله الحسین خم کرد چه برسه ب ماها ولی ما زانوی غم بغل نکردیم -چشم ان شاالله از فردا اونشب خونه داداش اینا عالی بود آخر شب داداش منو فاطمه حلما رسوند خونه خودمون نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق دخمل کوچلوم خوابه شماره بهار گرفتم -الو سلام بهار بهار:الو سلام خواهری خوبی ؟ دخمل نازت خوبه ؟ -خوبه بهار میای اینجا ؟ بهار :آره حتما عزیزم الان راه میفتم -مرسی آجی نگاهی تو آینه ب خودم کردم بلوز و دامن مشکی پوشیده بودم به نیم ساعت نرسید بهار و محمدهادی وارد خونه شدم بهار منو به آغوش کشید منم به هیچ حرفی تو بغلش زار زدم گریه های که تو این چند وقت تو دلم انباشه تو بغلش رها کردم بهارم پشتم ناز میکرد گریه کن خواهر قشنگم خودت سبک کن یک ساعتی گریه کردم بهار منو از خودش جدا کرد و گفت :سبک شدی خواهر جونم ؟ -همیشه سنگ صبوری برای همه بهار:من فدات بشم گوشیت روشن کن خواهرجان روشن کردن گوشی همان روبرو شدن با خبر شهادت جوان دهه هفتادی که داعش ها سرش ازتن جدا کرده بود چند وقتی طول کشید تا پیکر پاک این جواب برگرده حس خانمش میفهمیدم بازم خوشبحالش همسرش برگشت من چیکارکنم که خون گوشتش قاطی خاک سوریه شده بود 😭😭 حتی با از بین رفتن داعش چیزی از حسین من برنمیگشت سرم گذاشتم روی پای بهار بهار:محکم باش تا وصال برسه کارت شروع کن -پنجشنبه بریم بهشت زهرا ؟ بهار:تو هرجا بخای من باهت میام صدای گریه فاطمه حلما از اتاق خواب میومد آه دخترم چند وقت یاد گرفته بود حرف میزد با...با تا این حرف زد من زدم زیر گریه بهار پاشد فاطمه حلما گرفت ازم جانم خاله رفت سمت تلفن شماره داداش گرفت بهار:سلام اخوی کجای ؟ داداش:..... بهار:بیا اینجا فاطمه حلما ببر بیرون لیلا و محمدحسین هم بیار فاطمه حلما حرف میزنه زینب میزنه زیر گریه باشه گوشی دستت گوشی داد دست فاطمه حلما نمیدونم به فاطمه حلما چی گفت دخترم شروع کرد به خندیدن بهار گوشی گرفت گفت منتظرتون هستم یه ساعتی طول کشید تا داداش اینا اومدن تا اومد داخل نیومد محمدهادی ،محمدحسین ،فاطمه حلما برداشت برد بیرون عصر که برگشت گفت :خانواده شهدا و بچه های مدافع حرم میبرن سوریه نوبت ما یک سالی طول میکشه نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق یک هفته به چهلم حسین مونده بود گوشی خونه زنگ خورد -الو بفرمایید *الو سلام منزل شهید حسینی -بله بفرمایید *ببخشید من میخواستم با همسر شهید صحبت کنم -بله بفرمایید خودم هستم *سلام خانم حسینی ببخشید نشاختمتون پریدم بین حرفش و گفت :ببخشید شما؟ *من برنامه ملازمان حرم مزاحمتون میشم جهت مصاحبه دوشنبه وقت دارید خانم حسینی ؟ -بله تشریف بیارید *خیلی ممنونم التماس دعا -استجابت دعا بعد از اتمام مکالمم گوشی همراهم زنگ خورد داداش بود -الو سلام داداش خوبی ؟ داداش‌:ممنون تو خوبی ؟ فاطمه حلماخوبه ؟ -ممنون خوبیم جانم داداش کار داشتی ؟ داداش:آجی آخر هفته چهلم حسینه بچه ها میگن اگه شما اجازه میدی مراسم مسجد ما بگیریم شما تو خونه براش یه مراسم زنونه بگیر -خیلی هم عالیه داداش دوشنبه برای مصاحبه میان میشه شماو بهار هم باشید داداش :آره حتما مواظب خودت و فاطمه حلما باش -چشم دوشنبه زودتر از موعودش رسید و مصاحبه شب جعمه ساعت ۷غروب از سه شبکه همزمان پخش میشد داشتم برنامه میدیم که گوشیم زنگ خورد -الو سلام بهار خوبی ؟ بهار؛ممنون تو خوبی فردا ساعت ۱۲میام دنبالت بریم بهشت زهرا -باشه منتظرتم ممنون کاری نداری ؟ بهار:نه مواظب خودت باش یاعلی ساعت ۱۲حاضر منتظر بهار بودیم وارد قعطه ۵۰شدیم به درخواست من مراسم حسین سر مزار شهید میردوستی برقرار شده بود دوست ها و همکاران سید اومده بودن بعد مراسم بهشت زهرا مراسم تو مسجد بود دفتر خاطراتم باز میکنم و شروع به نوشتن میکنم سلام حسینم امروز چهل دو روز از آسمانی شدنت میگذره چند روزی است تیتر اخبار جهان جوانی دهه هفتادی است که در سوریه اسیر شد و مانند اباعبدالله الحسین سر از تنش جدا کردن پیکرش در راه بازگشت به وطن است حسین میدانی چیست ؟ فردا پس فردا که وجود نحس داعش از جهان پاک شود خیلی از خانواده های شهدا امید دارن عزیزدلشون برگردند اما من امیدم ناامیده حسین ام امروز لباس خریدم داداش ،بابا ،مامانت از سیاه دربیارم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق مانتو شلوار مشکیم پوشیدم از تو یه روسری مشکی نقره کوب سر کردم یه بلوز شلوار قرمز تن فاطمه حلما کردم یه دستمال سر کیتی دار قرمز سرش مدل مرغی (شمالی)بستم وای من این دخلم بخورم آرامش قلب زینب سادات گذاشتمش تو سبد کودک روش یه پتو مسافری انداختم باکس ها لباس برداشتم همراه فاطمه حلما همه رو گذاشتم پشت خودم نشستم پشت فرمون ضبط روشن کرده صدای حاج مهدی رسولی تو ماشین پیچید یاد آخرین مزار شهدامون که با حسین رفتیم افتادم اونروزها انقدر حالم بد بود که همه مداحی ها فکر میکرد آقای نریمانی هستن رسیدیم خونه مادرجون زنگ زدم باکس مخصوص با فاطمه حلما برداشتم مادر درب باز کرد -مادر لطفا بیاید ما باید چند جا دیگه هم بریم مادر:جانم دختر -مادر این پارچه پیراهنی برای شما و پدره لطفا مشکیتون دربیارید مادر:الهی بمیرم برات تو اوج جوانی تنها شدی -با اجازتون من برم راهی خونه داداش شدم آه حسین امروز چه روز سختی برام بود لباس سیاه همه درآوردم جز خودم شماره مطهره گرفتم -سلام مطهره جان خوبی ؟ مطهره :ممنون عزیزم تو خوبی ؟ -فردا میخام بیام قزوین برم مزار شهدا میتونی همراهم بیای ؟ مطهره :آره حتما ناهار بیا خونه ما -باشه حتما به هیچکس نگفتم که میخام برم قزوین گوشی خونه دایورد کردم روی موبایلم به مطهره هم سفارش کردم به هیچکس نگه من میرم اونجا ناهار که خوردیم گفتم :مطهره بریم مزار ما باید زود برگردیم سبدکودک دست خودم بود از مطهره خواستم کمی مارو تنها بذاره آقا حجت واسطه بین منو خدا امام حسین شو که لطفا به وصال یار بهشتی ام برسم ...عصر ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی فقط ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
مینودری https://eitaa.com/havase/5619 https://eitaa.com/havase/5640 https://eitaa.com/havase/5648 https://eitaa.com/havase/5666 https://eitaa.com/havase/5674 https://eitaa.com/havase/5698 https://eitaa.com/havase/5706 https://eitaa.com/havase/5724 https://eitaa.com/havase/5732 https://eitaa.com/havase/5755 https://eitaa.com/havase/5763 https://eitaa.com/havase/5783 https://eitaa.com/havase/5791 https://eitaa.com/havase/5817 https://eitaa.com/havase/5825 https://eitaa.com/havase/5842 https://eitaa.com/havase/5852 https://eitaa.com/havase/5878 https://eitaa.com/havase/5892 https://eitaa.com/havase/5911 https://eitaa.com/havase/5925 https://eitaa.com/havase/5947 https://eitaa.com/havase/5957 https://eitaa.com/havase/5981 https://eitaa.com/havase/5997 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق میخاستم خاطرات شهید میردوستی و شهید حجت مطالعه کنم ناخوداگاه دستم کانال باز کرد 📿 زیارت عاشورا 🔮 به نقل از خواهر شهید: بچه که بودیم بابام میگفت وضو بگیرید میخوایم نماز بخونیم. نمازمون که تموم میشد سه تایی زیارت عاشورا میخوندیم. ما دبستان بودیم. و چون اول زیارت عاشورا آسونتره، من و محمدحسین همیشه باهم جروبحث میکردیم که کی اول بخونه. محمدحسین خیلی زیارت عاشورا میخوند و یکی از خواص زیارت عاشورا اینه که اگه زیاد زیارت عاشورا بخونی، شهید میشی. ...و در آخر شهید شد... @zoje_beheshti
📚 دوران دبیرستان و تحصیلات آقاسید محمدحسین 🔮 به نقل از مادر شهید: در دوران دبستان هم رابطه خیلی خوب و دوستانه ای با همه مدیر و معلمانش داشت. در زمینه درس و مدرسه هیچ مشکلی نداشت. دیپلم گرفت. دانشگاه هم قبول شد. ولی گفت که فعلا دانشگاه نمیرم. اول میرم خدمت سربازی. بعداز دوران سربازی، دنبال کار بود. وقتی ازش میپرسیدم:پس درس چی؟ میگفت هم کار میکنم هم درس میخونم. شما نگران نباشید.
بسم رب العشق فاطمه حلما داشت با عروسکاش بازی میکرد پشت پنجره ایستاده بودم و به حیاط نقلی خونه نگاه میکردم ب سمت دفتر خاطرات رفتم و شروع به نوشتم کردم سلام عشق آسمانی من امروز به لحاظ نظامی داعش از روی زمین محو شد حسینم میدانی از زمانی که این خبر شنیده ام به چه چیزی فکر میکنم حسین خداشاکر سوریه آزاد شد و خون تو و امثال تو به آزاد سازی سوریه ختم شد ولی حسین 😭😭 امیدم برای بازگشتت صفره بشکنه دستی که تو را از من گرفت **زینب السادات پشتم لرزید برگشتم صدای حسین عطر حضور حسین تو خونه پیچیده بود ولی خودش نبود نشستم زمین زدم زیر گریه 😭😭😭 حسین کجای ؟😭😭 کجای که ببین داغت کاری کرده که ریه هام شیمیایی بودن از یادم بره 😭😭 فاطمه حلما چهار دست پا به ستم اومد ماما فاطمه حلما چسبوندم به قلبم زدم زیر گریه بعد یه ربع بیست دقیقه رفتم سمت اتاق خواب موهام بستم حسین یادته میگفتی عاشق موهای سیاهتم حسین تو شش ماه موهام سفید شده 😭😭😭 یه روسری مشکی برداشتم سر کردم برگشتم لباسای فاطمه حلما عوض کردم سبدش آوردم فاطمه حلما گذاشتم توش روش یه پتو مسافرتی انداختم به ساعتم نگاه ک ۸شب بود اگه بهار و داداش میفهمندن منو میکشتن ماشین روشن کردم به سمت بهشت زهرا ضبط روشن کردم این گل به رسم هدیه تقدیم وجودت کردیم سرراهم گل رز خریدم سبد فاطمه حلما گرفتم تو دستم وارد قطعه سرداران بی پلاک شدم که هم زمان گوشیم زنگ خورد -الو سلام داداش :سلام کجایی شما ؟😡 خونه نیستی چرا ؟ -ما اومدیم بهشت زهرا😔 داداش:‌این وقت شب تنهاااااا من مردم دیگههههه -نه خدا نکنه نخواستم مزاحمت بشم داداش :خواهرمن تو کی مزاحمم بودی ؟ بمون میام دنبالت یه ساعت دیگه با محسن اومدن دنبالمون داداش:توروخدا نذار شرمنده حسین بشم -😭😭😭چشم داداش:میخای عید همگی بریم جنوب -‌عالیهههه نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
بسم رب العشق ده روز تا سفرمون به جنوب مونده توده روز باقی مونده قصدم این بود ادامه زندگی نامه شهید میردوستی بخونم ❤️عشق شهادت❤️ 🔮به نقل از پدر شهید: یکبار قبل شهادتش یه عکس از خودش درست کرده بود و زیرش نوشته بود "شهید سیدمحمدحسین میردوستی" من گفتم باباجان، این بده....اینکه خودت بنویسی "شهید" سیدمحمدحسین میردوستی، جلوه درستی نداره. گفت :نه باباجون.... من میخوام در مسیر شهدا و راه شهدا قدم بردارم ، اینرو به این دلیل نوشتم... نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق کمتر از یک هفته به سفر جنوبمون مونده بود و من تمام سعیم این بود که زندگی نامه اولین شهید مدافع حرم دهه هفتادی تموم کنم 🌺🌺🌺🌺🌺 ‍ هشتم 💕✊تکیه گاهی محکم و استوار✊💕 🔮 به نقل از همسر شهید: شهید سید محمدحسین میردوستی پسرعموی بنده بودند و نیاز به شناختی که بقیه نسبت به هم نیاز دارن، نداشتیم. از لحاظ اینکه آدم بخواد بعنوان یک "مرد" بهش واقعا متکی باشه،هیچ مشکلی نبود؛ اینکه میتونه تا ابد، یک تکیه گاه خوب و محکم برای من باشه... تو زندگی مشترکمون هم واقعا ثابت کردن که یک تکیه گاه واقعا محکم و استوار بودن... 🔮 عمو و پدرِهمسر شهید: ماهرموقعی که خانومش رو دیدیم،از همسرش(شهید ) رضایت داشت...💞 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‍ نهم 🌹❤️رز عشق❤️🌹 🔮 به نقل از همسر شهید: هروقت که از ماموریت میومد، به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه سفره غذامون یه قلب کوچیک❤️ با گلهای رز🌹 درست میکرد. منم دیگه به تلافی اون، قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه قلبی با گل رز درست کنم.... یبار که از ماموریت های زیادش، خیلی ناراحت بودم، به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم، یه کوچولو هم که شده جبران میکنم. روز پنجشنبه بود، من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره. میخواد یه کاری انجام بده... صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته. آشپزیشم خوب بود.😋 گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش، گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم، میری تو اتاق نمیای، سفره که چیده شد شما بیا... بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده. یه گوشه سفره یه قلب با گل رز درست کرده بود.😍 اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‍ 👋اولین و آخرین خداحافظی👋 🔮 به نقل از برادر شهید: به دلیل اینکه با برادرم همکار بودم، اکثرا ماموریت‌های متعددی با هم می‌رفتیم و اصلا پیش نیامده بود که با او خداحافظی کنم... یعنی یک جورهایی دوست نداشتم خداحافظی کنم... اما این اولین و آخرین خداحافظی با برادرم بود و اصلا نمی‌دانم که چطور شد، به او گفتم: مواظب خودت باش و او هم در جواب گفت: شما هم مراقب زن و بچه من باش. 😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‍ 📿اهمیت ویژه به واجبات و فرائض دینی 🔮 به نقل از مادرشهید: ماه رمضان بود... حال و روز خوبی نداشت و روزه هم میگرفت.حالش خیلی بد بود...😔 وقتی اومد خونه ما، من دیدم حالش خیلی خرابه. رنگش زرد شده، اصلا تاب و طاقت نداره...دیدم با شکم روی سرامیک های کف سالن خوابیده...😞 من خیلی دلم سوخت...بالاخره من مادر بودم و احساس مادرانه...از روی احساس مادرانه خودم، بهش گفتم :محمدحسین! بیا روزه ات رو باز کن. هنوز ظهرنشده. وقت هست...هی اصرار میکردم که بیا روزه ات رو باز کن.... محمدحسین گفت: نه...مگه روزه الکیه...!؟ مگه میشه به یه حال بد بودن روزه رو باز کرد!؟ من اینکار رو نمیکنم... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‍ ✅👌افتخار پدر👌✅ 🔮 به نقل از پدر شهید: ما، هممون رو به نام پدرهامون میخونن... ولی امروز خوشحال هستم بنده، و بسیار ارزشمند است ، که من رو، به نام پسرم میخوانند... و این خیلی زیباست🌸 این شهید هم، تربیت شده بنده نیست. این شهید، تربیت شده شهدا و سیدالشهدا امام حسین ( ع ) است. عمو و دایی ایشون در دفاع مقدس شهید شدند. اونها بودند که هدایت کردند ایشون رو، ومسیرش رو پیدا کرد... 📿🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 نام نویسنده :بانوی مینودری ادامه دارد... فردا ظهر❤️ @zoje_beheshti
مینودری https://eitaa.com/havase/5619 https://eitaa.com/havase/5640 https://eitaa.com/havase/5648 https://eitaa.com/havase/5666 https://eitaa.com/havase/5674 https://eitaa.com/havase/5698 https://eitaa.com/havase/5706 https://eitaa.com/havase/5724 https://eitaa.com/havase/5732 https://eitaa.com/havase/5755 https://eitaa.com/havase/5763 https://eitaa.com/havase/5783 https://eitaa.com/havase/5791 https://eitaa.com/havase/5817 https://eitaa.com/havase/5825 https://eitaa.com/havase/5842 https://eitaa.com/havase/5852 https://eitaa.com/havase/5878 https://eitaa.com/havase/5892 https://eitaa.com/havase/5911 https://eitaa.com/havase/5925 https://eitaa.com/havase/5947 https://eitaa.com/havase/5957 https://eitaa.com/havase/5981 https://eitaa.com/havase/5997 https://eitaa.com/havase/6022 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق با ماشین شخصی راهی مناطق شدیم تمام راه فاطمه_حلما یا بغل لیلا بود یا بغل بهار وقتی رسیدیم شلمچه از بقیه جدا شدم رفتم روی یه خاکریز نشستم زدم زیر گریه حسین 😭😭😭 زیر این خاک صدها شهید خوابیدن تورو ب همین شهدا قسم میدم بیامنو ببر پیش خودت 😭😭😭 دلم برای مردم تنگ شده 😭😭 بهار کنارم نشست منو کشید تو بغلش بهار 😭😭😭 من حسینم میخااامممم😭😭😭😭 بهار خسته شدم از پس محکم بودم بهار من از درون داغووووونمممم😭😭 بهار:‌گریه کن خواهرم اینجا هیچکس نیست تا تیتر روزنامه ها و کانالا بشی اینجا منم تو گریه کن عزیزدلم اینجا هیچکس نیست خواهرم بعد،شلمچه ب طور ویژه ای آروم شدم داشتم به زندگیم فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد، -الو سلام داداش داداش:الو سلام خواهر جان خوبی ؟ -ممنون شما خوبی ؟ داداش: ممنون زنگ زدم هم حالت بپرسم هم یه خبر بهت بدم -چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ داداش: نه چه اتفاقی ماه بعد میریم سوریه خواستم بهت خبرم بدم -ممنون گفتی واقعا خبر خوبی بود داداش :خواهش میکنم یاعلی نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
دیگه وقت مرور خاطرات شهید حجت اسدی بود محرم سال ۹۴، دهه اول که تمام شد، تعدادی از بچه های هیئت رو برای برپایی موکب اربعین به کربلا برد. یک زمین خالی نزدیک حرم بنام حسینیه قمی ها که قرار بود مراسمات اصلی ایرانیها در اونجا برگزار بشه. کار زیاد داشت، از جمع کردن نخاله تا تسطیح و نصب داربست و فضاسازی! ۳۸ روز کربلا بود. در این مدت محمدحسین مون دندان درآورد و کلمه بابا رو یاد گرفت. دو روز مونده به اربعین، پیام داد که قبل از اربعین برمیگرده. جا خوردم! توقع نداشتم. گفتم آقاحجت! این همه مدت کربلا بودی اما حالا که همه خودشون رو میرسونن تا اربعین کربلا باشن، میخوای برگردی؟ خندید و گفت: "خیلی دلم تنگ شده، دلم برای محمدحسین پر میکشه. دیگه نمیتونم بمونم." اما محمدحسین بهونه بود. آقاحجت مزدش رو در همون خادمی گرفته بود و میخواست برگرده تا در شلوغی اربعین، کسی ندونه که او موکب رو آماده کرده... ادامه دارد........ نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
🌷 محبت اهل بیت با لقمه و شیرحلال در وجود حجت گذاشته شد. بویژه اینکه محرم با خودم میبردمش حسينيه آقا سید جمال تا با صدای روضه انس بگیره و با نفس عزاداران، هم نفس بشه! تو کودکی همینطور ساکت کنار من می نشست و گوش میکرد. هفت سالش که بود با چادر مشکی من به قول خودش خیمه گاه درست میکرد. کمی که بزرگتر شد، نحوه بازیش هم عوض شد. با برادرش، به وسيله ي تخته چوب، شمشیر و با توپ پلاستیکی، کلاهپوش درست می کردند و تعزیه خونی میکردند. حجت با محبت امام حسین ع بزرگ شد... 🌷 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
📝یک روز قبل از اربعین سال 94 بود که پس از 38 روز دوری از آقاحجت برای دیدنش سرازپا نمی شناختیم. 📝پرواز آقاحجت ساعت 6 از نجف به تهران بود. 📝صدای خنده های مجتبی خانه رو پر کرده بود و همه منتظر رسیدنش بودیم. از چند روز قبل برای آقا حجت هدیه ای تهیه کرده بودم چون خیلی هدیه گرفتن را دوست داشت. 📝وقتی رسید به درب منزل و زنگ خانه به صدا درآمد همه دویدیم تو راه پله ها. مجتبی وقتی پدرش رو دید هدیه رو انداخت و خودشو پرت کرد بغل باباش؛ اما محمدحسین غریبی می کرد و صورتشو برگردوند بغل من و چند دقیقه ای طول کشید تا در بغل آقاحجت آرام گرفت. 📝آقاحجت با دیدن رفتار محمدحسین، از زیر عینک نگاهی به من کرد و گفت خانم من می روم مسافرت، عکس و فیلم من را روزی چند بار نشان این بچه بده باباشو فراموش نکنه! 📝بعد از سفر اربعین آقاحجت خیلی تغییر کرده بود بی قرار و بی تاب بیشتر شب ها بیدار می ماند و خیلی پیگیر اخبار و حوادث سوریه بود. 📝آقا حجت واقعا درد دین داشت، این موضوع را همان جلسه اول خواستگاری چندین بار تکرار کرد که ما درد دین داریم اما من آن روزها زیاد متوجه این نگاهش نمی شدم. اما حالا وقتی می دیدم موقع شنیدن اخبار سوریه رگ گردنش ورم می کند، می فهمیدم درد دین یعنی چی؛ برای آقا حجت دین مرز نداشت عراق، سوریه، ایران همه مرزهای اسلامی بودند. ادامه دارد..... 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال فقط حلال است @zoje_beheshti
‌بسم رب العشق ✍️از زمانی که جنگ در سوریه، شروع شده بود آقا حجت اخبار را رصد می‌کرد و از راه‌های مختلف پیگیر بود تا برای مبارزه با داعش و حمایت از مردم مظلوم سوریه به این کشور سفر کند. ✍️طبق برنامه های اعلام شده در قزوین برای اعزام به سوریه آزمون می گرفتند؛ باتوجه به اینکه آقاحجت 15 سال فرمانده پایگاه بود و دوره‌های آموزشی و رزمی زیادی را گذرانده بود، در مرحله اول قبول شد اما برای شرکت در مرحله دوم، مریضی سختی گرفت که از ادامه دوره جا ماند. ✍️در همین ایام زمانی که اخبار درگیری‌ها و جنگ در سوریه را می شنید بیشتر احساس جاماندگی می‌کرد. ✍️اواسط بهمن سال 94 بود که تلویزیون خبر یک عملیات انتحاری را در سوریه پخش کرد که تعداد زیادی زن و بچه در این حادثه تروریستی به شهادت رسیده بودند، با شنیدن این خبر با ناراحتی زیاد از جای خود بلند شد و نگاهی به من کرد و گفت: "شما راضی هستی من بروم سوریه؟ ✍️ من" خندیدم و گفتم: "مگه رضایت من شرط هست؟ شما مرد هستی و اختیارداری و برای جهاد هیچ نیازی به رضایت من نداری." آقاحجت با لبخند گفت: "درسته، اما می خواهم شما هم قلبا راضی باشی." گفتم: "مگر امکان دارد راضی نباشم؟ راهی که شما می خواهید بروید اعتقاد منم هست، اگر مخالفت کنم چطور جواب بی بی زینب(س) را بدهم؟" ✍️من در آن ایام می‌دیدم که آقا حجت مثل کبوتری در قفس دنیا گیر کرده است و خودش را به در و دیوار قفس می‌زند تا پرواز کند. ادامه دارد....❤️ 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
مینودری https://eitaa.com/havase/5619 https://eitaa.com/havase/5640 https://eitaa.com/havase/5648 https://eitaa.com/havase/5666 https://eitaa.com/havase/5674 https://eitaa.com/havase/5698 https://eitaa.com/havase/5706 https://eitaa.com/havase/5724 https://eitaa.com/havase/5732 https://eitaa.com/havase/5755 https://eitaa.com/havase/5763 https://eitaa.com/havase/5783 https://eitaa.com/havase/5791 https://eitaa.com/havase/5817 https://eitaa.com/havase/5825 https://eitaa.com/havase/5842 https://eitaa.com/havase/5852 https://eitaa.com/havase/5878 https://eitaa.com/havase/5892 https://eitaa.com/havase/5911 https://eitaa.com/havase/5925 https://eitaa.com/havase/5947 https://eitaa.com/havase/5957 https://eitaa.com/havase/5981 https://eitaa.com/havase/5997 https://eitaa.com/havase/6022 https://eitaa.com/havase/6032 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝