eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
آه امروز روز آخر اقامت مان در کربلا بود با خوابی که دیشب دیده بودم حال هوایم زمینی نبود داشتیم از پله ها میرفتیم پایین داداش گفت :سادات -بله داداش :خوبی ؟ رنگ به رو نداری -خوبم داداش داداش:اون چیه تو باکس ؟ -چفیه ،روسری با لباسای که برای نی نی شما و بهار خریدم داداش:😍☺️ لیلا:مهدی بیا دیگه یک ساعت چی به سادات میگی ؟ داداش:یه لحظه وایستا آجی یه چیزی بخوام برام میکنی ؟ -مطمئن باش هرچی بخوای حتما داداش :داری لباس تبرک میکنی از آقا بخواه به حق دل پاک تو برائت شهادتم امضا کنم -😭😭😭😭فکر نمیکنی چیز خیلی سختی ازم میخوای داداش :تو عالم خواهر و برادری همین یه کار ازت میخوام -خیلی سخته 😭😭 داداش:نذار بقیه بفهمن خب آجی -چشم از هتل تا حرم آروم آروم اشک ریختم وارد حرم امام حسین شدم تاپ شلوار برای بچه بهار خریده بودم تبرک کردم موقع تبرک کردن لباس بعدی رسید آقا خیلی سخته 😭 خواهر برای برادرش تو مکان واجب دعوه دعای شهادت کنه 😭 خودت کمکمون کن 😭 کمک کن به آرزوش برسه 😭 وای شلوارک لباس کو خاک برسرم بهار بهار شلوار لباس تبرکی برای لیلااینا خریدم گم شد بهار:عزیزم خب داداش حاجت روا میشه با شنیدن این جمله غش کردم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
پیش به سوی سامرا و یه خواب فوق العاده عجیب و اشک آور حال خود زینب السادات،بهار و داداش تو واقعیت بعداز این خواب خیلی بد بود
بسم رب العشق وقتی چشمام باز کردم تو درماندگاه الحسین بودم بهار:آجی جان خوبی ؟ -آره بهار :پاشو پاشو اتوبوس منتظر ماست تو ماشین میخوابی بهار دستش دور کمرم پیچوند تا رسیدیم اتوبوس خوابیدم تو یه جاده آسفالت بودیم خیلی شلوغ بود -بهار این کجاست ؟ داریم کجا میریم ؟ بهار:پیاده میریم کربلا یه خانم نورانی :زینب دخترم -خانم جان شما کی هستید؟ خانم‌:مادرت من زهرای مرضیه اومدم تورو برای پسرم خواستگاری کنم چشمام باز کرد تو اتوبوس بووووووودم زمان فراموش کردم زدم زیر گریه بهار و لیلا اومدم سمتم زینب خوبی ؟ چی شده ؟ -بهار 😭 بهار 😭 حضرت زهرا اینجا بود بخدا اینجا بود 😭 بخدا راست میگم بهار:باشه باشه آروم باش لیلا اون آمپول آروم بخشش بده بهش تزریق کنم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق شاید همه بگن دیدن این خوابا لیاقت میخواد و آدم به چشم شهدا و ائمه میاد اما وقتی نتیجه نمیدونی بدتر بهم میریزی این روزها گاهی با خودم میگم کاش میشد مثل چندسال پیش باهشون قهر کنم تا زودتر به نتیجه برسم اما همیشه داداش و بهار میگن صبر صبر صبر وارد سامرا شدیم با ورود به دروازه سامرا بغض کربلا ترکید آقای غریبم الان کجایی ؟ یعنی تو سرداب هستی ؟ ما رو میبنی ؟ چندساعت سامرا بودیم و مسئول کاروان سفارش کردن که جدا نشید از کاروان و تنهایی جایی نرید چون کثرت اهالی سامرا وهابی ها هستن حالا که داعشم دیدن حتما نیرومندتر شدن بعد از زیارت سامرا راهی کاظمین میشویم زیارت دو باب الحوائج یکی دنیویی دیگری اخروی سفر کربلا به چشم بهم زدنی به پایان رسید والان تو فرودگاه بغداد هستیم تا اعلام پرواز این پرواز کجا و اون پرواز کجا اون پر از ذوق دیدار بود این پر از استراب رفتن نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
هواپیما تو فرودگاه امام زمین نشست یه نیم ساعتی طول کشید تا ساک و چمدون ها روی ریل نمایان بشن بهار:اینا🎒💼👜👛👝همه مال تو هستش ؟ یا چمدونای کل کاروان جمع کرد -خخخ إه بهار مامان اینا تا بابا دیدم پریدم بغلش عطر تنش بلعیدم بابا:این اشکای دلتنگی برای ماست ؟ یا امام حسین ؟ -‌هردو😭😭😭😭 مامان :این دسته گل برای بهار خوشگلم🏵 🏵این برای پسر و عروس قشنگم اینم برای سادات خانم 🏵 -مامان مطمئنی من بچه اصلیتم ؟🤔 مامان :بین شما سه تا فرقی نیست حالا تو را به دنیا آوردم اون دوتارو خدا بهم داده بعد سال ها -بله بله بچه ها هرکدوم راهی خونه خودشون شدن دوسه روز خیلی سرمون شلوغ بود امروز چهارمین روزی که از کربلا اومدم و قراره بریم خونه داداش اینا ![بهار چند روزیه اومدن طبقه پایان داداش اینا اجاره کردن‌] سوغاتی های اونم با خودمون بردیم دیگ دیگ دیگ دیگ داداش : باز تویی ورجک دستت گذاشتی روی زنگ زنگ سوخت بچه جان تا وارد خونه شدیم بابا:ببخشید بچمون پیش فعاله 😉 -خیلی هم ممنون بهار هم اومد -بفرمایید اینم سوغاتی های شما داداش:سراینا داشتی مارو سکته میدادی 😡😡😡😡 بالاخره امروز بعد از پنج روز رفتم کانون وقتی برگشتم خونه مامان گفت :سادات خواستگار زنگ زده -وا مامان: گفتن میدونیم دخترتون شیمیایی هست .....فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️🙏
بسم رب العشق کی میان ؟ مامان :فردا ساعت ۶بعدازظهر -چی بگم مامان :تو چته ؟ چرا چشمات نگرانن ؟ چرا اشک توشون -هیچی من کار دارم فعلا برم مامان :از دست تو نگرانی لحظه ای منو ول نمیکرد پنجشنبه زودتر از موعد اومد ساعت ۲بود که چادر مشکی ام سر کردم مامان :کجا میری ؟ -بهشت زهرا پیش آقاسیدمحمدحسین میردوستی مامان :الان ؟ -تا ساعت ۴برمیگردم مامان :باشه وارد بهشت زهرا شد یه آقای هم اونجا بود ایستادم تا ایشان برم دیدم آقای حسینی نشستم کنار مزار خودت کمکم کن نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
تو آشپزخونه با بغض نشسته بودم ک گوشیم لرزید بهار:مامان میگفت برات داره خواستگار میاد -اوهوم بهار:توچته ؟ -هیچی بهار:دلدرد -یه خواب دیدم تو کربلا بهار:خب خواهرمن صبور باش مامان :سادات دخترم چای بیار با چای وارد پذیرایی شدم از دیدن کسی که اونجا بود تعجب میکردم آقای حسینی 😭😍😳 دستام میلرزید فقط خودش و مامانش بودن چای ک گرفتم نشستم کنار مامان مادر آقای حسینی شروع کرد:خانم موسوی ما برامون افتخاره عروسمون شیمیایی باشه حسین من پاسداره ۲۶سالشه یه اعزامم به سوریه داشته ما نظرمون مثبته ان شاالله شما هم پسرمارو لایق دخترخانمتون بدونید فعلا بااجازه مامان که برگشت یه نگاه به من کرد گفت :رنگ رخت باز شد😉 -مامان من جوابم مثبته بی صبرانه منتظر صبح بودم تا برم دیدن شهید میردوستی صبح بالاخره دلش به رحم اومد و وارد صحنه شد قبل ازرفتن به موسسه تصمیمم عملی کردم وارد قطعه شدم کنار مزار یه آقا تا برگشت دیدم آقاسیده اومدم سلام بدم که ایشان پیش سلام شد آقای حسینی :سلام خانم موسوی اول صبح اینجا ؟ خیره ان شاالله -بله خیره آقای حسینی:من جواب الان بگیرم یا تماس بگیرم منزلتون -وقتی حضرت زهرا خواستگاری میکنن و کربلا عقد کنار شهدا میبنم چطور جواب منفی بدم آقای حسینی:شماهم این خوابارو دید؟ -بله آقای حسینی:خانم موسوی اون مزار شهدا کجاست؟ -قزوین آقای حسینی:اگه اجازه میدید مادر زنگ بزنن برای بله برون ؟ -ان شاالله نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق مادر آقاسید زنگ زدن و مامان برای شب جمعه هماهنگ کرد مامان زنگ زد به بهار و داداش بهشون گفت برای بله برون حتما بیان شب جمعه سریع تر از همیشه رسید بهار و لیلا وارد اتاقم شدن وای چه جیگری شدی سادات یه بلوز و دامن آبی پوشیدم با روسری سفید لیلا:چادرت کو؟ -این که برای کربلا خریدم گل آبی نقره کوب داداش:شما رفتید سادات بیارید یا خودتون بمونید پیشش ؟ -سلام داداش خوش اومدید ممنون که اومدید داداش:مگه میشه برای ورجک نباشم صدای زنگ در بلند شد مامان :بچه ها اومدن حاج آقا:با اجازه شما این چادر سادات جان و حلقه اش مهریه اش هرچقدر خودش بخواد 😊 بابا:آقای حسینی دختر خانم ما کنیز حضرت عباسه مهریه اش هم ب ایشان مربوطه خودتون میدونید حاج آقا:۷۲سکه خوبه دخترم ؟ -بله پدرجان حاج آقا:زنده باشی دخترم با اجازه حاج آقا موسوی بچه هارو محرم کنیم تا عقد بابا:بفرمایید با ۱۴سکه برای دوهفته محرم آقاسید شدم بعداز رفتن آقاسیداینا بسته چادر باز کردم با دیدن چادر اشکام جاری شد یه چادر گل صورتی 😭😭😭 بانوی مینودری 🚫 کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال
بسم رب العشق تو اتاقم دراز کشیده بودم و به این چند وقت فکر میکردم خوابهای یک زمان خودخوریش میکردم حالا به واقعیت رسیده بود غرق ذوق بودم که گوشیم لرزید آقای حسینی:سلام خوب هستید؟ سادات خانم اگه اجازه بدید با پدر هماهنگ کنم فردا بریم برای آزمایش و خرید حلقه اگه تایمم موند بریم نورالشهدا قزوین -بله حتما صاحب اختیارید آقای حسینی:ممنون بزرگوارید💞 تق نق -بفرمایید بابا:سادات بابا برای صبح آماده باشید با سید برید خرید -چشم به بهار پیام دادیم --بهار من میترسم بهار:از چی -از همه چی بهار:دیونه با خوابای که دیدی از هیچی نترس صبح تیپ خوشگل بزن -بهار تو کی باید بری سونو ؟ بهار: فردا ساعت ۱۶ -من از جنس فنقل بی خبر نذار نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti