eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
تو خونه منتظر مجید بودیم مطهره :سادات چیکار میکنی ؟ -دارم زندگی شهید اسدی سرچ میکنم مطهره : اوهوم به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری میزان، سال 1360 شمسی آخرین روز تابستان را سپری می کرد و خزان پاییزی در حال طلوع بود و روزگار لباس تابستان از تن برکنده و به آغوش پاییز می رفت که صدای نوزادی در گوش زمین پیچید و طفلی پای به عرصه گیتی نهاد که چهار دهه بعد با همرزمانش حماسه ای رقم زدند که تا تاریخ ادامه دارد، شرح دلاوری هایش لالایی شب های کودکان عاشق ولایت است. شهید حجت اسدی همچون فرزندان خالص و بی ریای این مکتب الهی پای در عرصه آموختن معارف دین نهاد و کمال و تعالی را در گوش جان سپردن به دروس طلبگی و ملبس شدن به لباس فاخر روحانیت یافت. اما این عرصه هم او را راضی نساخت و زمانی که مشاهده کرد تکفیری ها اسلحه به سوی حرم زینبی(س) گرفته اند، به دنیا و زیبایی های آن پشت پا زد و راهی دیار عشق و حماسه، دیار مردانگی و فتوت شد و در خیل آسمانی های مدافع حرم جاودانه شد. صفحات تقویم روز 2 اسفندماه سال 94 را نشان می داد و 34 سال از عمر جوانی می گذشت که عشق را در دفاع از حرم اهل بیت(ع) یافت و در حالی که سطح 3 حوزه را می گذراند، دفاع از حریم را با دفاع از حرم آمیخت و در خیل آسمانی ها، جاودانه شد. آری! طلبه شهید مدافع حرم حجت اسدی؛ شیرمردی از رادمردان تاریخ، خون پاک خویش را نثار کرد تا پای نامحرم به حریم امن زینبی (س) گشوده نشود و پس از ماه ها جهاد و پیکار با تکفیر، شهد شیرین شهادت نوشید و در گلزار شهدای قزوین آرام گرفت. از آنجا که برگ برگ زندگی این شیرهای میدان نبرد و عارفان بیشه معرفت، درسی آموختنی است، اما این حجم گسترده معارف در این ظرف کوچک نمی گنجد و فرازی از زندگی شهید تقدیم به نگاه مشتاق عاشقان شهادت می شود تا چراغ راهی باشد برای گم نکردن صراط مستقیم در تنگنا و تاریکی، ظلمت، سیاهی و گمراهی عصر جهالت. «توجه به نماز اول وقت و جماعت از خصلت های نیک وی بود و اگر هم در منزل بود نماز را با خانواده به جماعت می خواند. از ویژگی های اخلاقی اش ساده پوشی بود، به اعتراف نزدیکانش کم حرف و بیشتر اهل عمل بود و رضایت والدینش برای او اهمیت زیادی داشت. دائم الوضو بود و به مسائل محرم و نامحرم حساسیت داشت. 17 بار برای زیارت سیدالشهدا(ع) عازم سفر عتبات شد و دلداده اهل بیت(ع) بود و با روضه خوانی و مداحی برای اهل بیت(ع) در نشر معارف دینی فعالیت گسترده ای داشت.» نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
میخواستم وصیت نامه شهید بخونم که گوشیم زنگ خورد اسم بابا افتاد روش -الو سلام باباجونم بابا:سلام دخترم خوبی ؟ رفتید دیدار از خانواده شهید؟ -بله باباجان شما خوبید؟ مامان خوبه ؟ بابا :آره عزیزم خوبه نگران نباش -بابا خونه چ خبره ؟ صدای دست میاد بابا:مهدی و بهار اینجان اومدن برای ما جشن بگیرن -چ جشنی ؟ بهار گوشی گرفت و گفت :سلام خنگولم خوبی؟ -خونه ما چه خبره ؟ بهار: سالگرد ازدواج مامان و باباست اومدیم جشن بگیریم -بله بهار:حسود کی بودی ؟ گوشی دستت داداش و لیلا هم میخان باهت حرف بزنن داداش :سلام باجی خوبی؟ پس چرا شب موندی ؟ فردا باید بریم عکس بگیریم برای پاسپورت -آخه دیگه آقا مجید گفت یه هئیت هست که شهید اسدی متولیش بوده گفتم بمونم برم اونجا داداش :باشه خواهرم قبول باشه مراقب خودت باش گوشی دستت لیلا باهت حرف بزنه لیلا:الو سادات عزیزم مهدی میگه میخای بری هئیت مواظب خودت باش صدای زنگ اومد مطهره: سادات بریم مجید اومد لیلا: برو عزیزم التماس دعا -آنلاین میشم چت کنیم لیلا:باشه عزیزم یاعلی نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
سوار ماشین شدیم -آدرس این هئیت که داریم میریم کجاست ؟ پسرخاله : مینودر،میدان حافظ(دهخدا)مسجد المهدی -اوهوم آنلاین شدم تو گروه چتمون سلام کردم تا اونا جواب بدن منم وصیت نامه شهید حجت سرچ کردم ‌ وصیتنامه شهید مدافع حرم حجت اسدی: هوالشهید خدمت برادرعزیزم سیدامیدبرزگری باسلام ببخشید بی هواونگفته بارسفرروبستم و این دفعه تنها وبدون شما یارشفیق وقدیمی عازم سفرشدم. من رو ببخش ازاینکه تواین سالهااذیتت کردم،حلالم کن. چندتاخواهش داشتم ممنون میشم تونستی انجام بده: ۱_درموردشراکت اگه خواستی سهم منوبده به خانواده که یه وقت نفروشی واگه نگه داشتی برای خانواده ام برادری کن وبرای بچه هایم پدری،هواشونوداشته باش نذارکم وکاستی ازنظربانی توزندگی احساس کنند ۲_درموردمجموعه وبچه هاهم کسی مثل تودلسوزتر و دغدغه مندترازتوندیدم فقط خواستی بالاسرمجموعه بمونی که نظرمن هم همین است باهمه مدارا کن چون ماهمه خادم این تشکیلات هیات هستیم نه مدیرمسئول … پس خواهش دارم فقط رضای خدا واهل بیت(علیهم السلام) دراصل وصلاح مجموعه وبچه هاهم توی تصمیم گیری ها و فعالیت ها لحاظ بشه نه چیزدیگر خداپشت وپناهت وبه امیددیدار درجنت الحسین(علیه السلام) ۹۴/۱۱/۲۰ نام نویسنده :بانوی مینودری ادامه دارد عصر❤️ 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق وارد حسینه مسجد المهدی شدیم مطهره :سادات بریم اون گوشه بشینیم -اوهوم خوبه در همین حین پریسا ،مائده و شبنم دیدیم -أه کمپین ارازل و اوباش کاملها شبنم ‌:سلام تو خجالت نمیکشی رفتی حاجی حاجی مکه -سادات شرمسار میشود شبنم ‌:خیلی هم ممنون سخنرانی شروع شد یه خانمی در حال پخش آب بود یک لیوان آب برداشتم و گفتم مرسی *خانم موسوی سرم بلند کردم از بچه های اردوی جهادی بود به احترامش بلند شدم -خانم گل چرا برای قرعه کشی نبودید *عقدکنونم بود آخه 🙈🙈 -ای جانم مبارکت باشه *بچه ها گفتن اسم شما کربلا دراومد نائب الزیاره ماهم باشید -حتما عزیزم در کنار بچه ها نشستم شبنم :اسمت کربلا دراومده لو نمیدی 😡😡😡نکبت -سادات گناه داره تا اومدم توضیح بدم گوشیم زنگ خورد اسم داداش افتاد چشمای شنبم قد یه سینی بود -الو داداش:الو سلام باجی خوبی ؟ زیاد گریه نکنی ها نگرانتم -هنوز روضه شروع نشده نگران نباش تموم شد بهتون زنگ میزنم داداش: باباهم نگرانتها حتما زنگ بزن -چشم یاعلی داداش:چشم بی بلا یاعلی گوشیم قطع کردم شبنم :داداش 😳😳😳 -حاج یوسف احمدی میشناسی همرزم پدرامون ؟ شبنم :اوهم خب -مسئول موسسه ما پسرشه چون باما رفت آمد خانوادگی داریم راحت صداش میکنم داداش شبنم :به خانمش چی میگی؟ -زنداداش شبنم : خیلی هم عالی مطهره : دخترا هیس روضه شروع شد نامـ نویسنده : بانوی مینودری
گویا مداح خوب میدونست دل خیلی ها هوای کربلا داره شروع کرد به روضه حضرت عباس خوندن 😭😭 و صدا کردن اباعبدالله الحسین با نام برادر 😭😭😭😭 آخ من بمیرم برای ارباب غیرت بنی هاشم 😭😭😭 عموی غریبم 😭😭😭 یادت اون خوابم تو سوم راهنمایی افتادم وقتی برای خانم امینی سرگروه صالحینم گفتمـ دستم تو دستش گرفت گفت سادات خوابهاتو ب هیچ کس نگو اون روز تو خوابم روز عاشورا تو خود کربلا دیدم وقتی حضرت عباس از خیمه خارج شد به سمتشون دویدم -آقای من آقا 😭😭😭😭 یه آن از کربلا خارج شدم دیدم اربابم تمام زندگیم ماه منیر قمربنی هاشم 😭😭😭😭 وسط اتاقم ایستادن و فرمودن من عباس به فرمان مولایم تا آخر عمر مراقبت هستم 😭😭😭😭😭 آخ آقا حالا کنیزت میخاد بیاد کربلا کاش قدم به قدم بیاید برام بگید 😭😭😭😭 مطهره :سادات سادات اسپریت بزن توروخدا قرصات بخور بریم تو ماشین سرم به شیشه تکیه داده بودم آخ قمربنی هاشم 😭😭😭 نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق ساعت ۱۰صبح به سمت تهران حرکت کردم مطهره اصرار داشت مجید منو برسونه تهران منم با مسخرگی کامل میگفتم :آره من با ماشین خودم میرم پسرخاله هم با ماشینش بیاد تا سالها ما در اتوبان قزوین-تهران در حرکت هستیم 😁😁😁 مطهره :مرگ نگیری تو آدم نمیشی؟ -نه ساعت یک بود به خونه رسیدم آخ چقدر دلم برای آغوش پرمحبت مامانم تنگ شده بود 😌 مامانم محکم بغل 👩‍❤️‍💋‍👩 کردم خیلی کیف داد -باباکجاست ؟ مامان:تو باز نرسیده سراغ بابات گرفتی ؟😠 -منو نخل مامان سادات گوناه داره مامان :من فدای ساداتم بشم شوخی کردم بابات رفته دوتا بلیط هواپیما بگیره برای اهواز 😢😢 از روی مبل پریدم و دستای مامان تو دستم گرفتم و گفتم :اهواز 😢 چرا😢😢 خبری هست ؟ اشکهای مامانم روان شد 😭😭😭 صدو خورده ای شهید گمنام تفحص شدن 😭 دلم میخاد برم روی پیکر تک تکشون دست بکشم 😭😭 توام میری خونه بهار 😭😭 این حرف مامان مصادف شد با صدای زنگ بهار و بابا باهم وارد خونه شدن -پیش هم بودید؟🙄🙄 بابا:سلام علیکم سادات خانم رسیدن به خیر نه سلامی نه علیکی بازجویی میکنی ؟ اصلا طاقت اینجور حرف زدن بابارو نداشتم پاشدم برم تو اتاقم بزور تونستم یه ببخشید گفتم به اتاقم رسیدم اشکام جاری شد بابا :دخترم میتونم بیام داخل -بله بفرمایید بابا:من شوخی کردم تو چرا باز بهت برخورد رفتم تو آغوش بابا و گفتم ببخشید بابا موهام بوسید حاضر شو با بهار برو عزیزدل پدر درحالیکه رانندگی میکردم گفتم بهار تو رفتی پیش مختصص زنان ببینی این سفر کربلا برات ضرر نداره ؟ بهار:آره با آسیدمحسن رفتیم -خب بهار:گفت زیر پنج ماه ایرادی نداره زنگ بزنم به لیلا بگم حاضر بشه بریم دنبالش بعدازظهر بریم عکس بندازید -اوهوم اوهوم بعدش بریم منزل شهید میردوستی دیدن مادر بهار:حتما نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق عکاس: عکساتون فردا ساعت ۴ آماده است -خیلی ممنونم لیلا: خب اینم از عکسهامون الان کجا باید بریم ؟ -منزل پدر شهید میردوستی لیلا:اوکی پس خانم راننده حرکت کن -خیلی هم ممنون دنگ دنگ مادرجون :دخترای گلم بفرمایید بالا همگی سلام و علیک کردیم نشستیم مادر جون:من گفتم امروز خانم آقاسید بیان که بیشتر بشناسیدشون -مادرجون خیلی ازتون ممنونم مادر:خواهش میکنم عزیزم -خانم میردوستی بار پیش سعادت نبود خیلی باهتون صحبت کنم خانم میردوستی :نفرمایید عزیزم تعریف شما را از مادر خیلی شنیدم بهار:خانم میردوستی خواهرم خواب دیده بود که آقاسید بلیط کربلا بهش داده و الان فاطمیه ان شاالله میریم کربلا خانم میردوستی : ای جانم عزیزم منو آقاسید ‌۹۰/۷/۷ مصادف با ولادت حضرت معصومه عقد کردیم و دو ساعت قبل یکی از اقوام خبر دادن که در صابرین قبول شدن دوره های صابرین در دوره عقدمان گذراندن ثمره این ازدواج محمدیاسا است که خود آقاسید اسمش گذاشتن -خانم میردوستی جریان سوریه چگونه مطرح شد؟ خانم میردوستی : اززمانی محمدیاسا به دنیا اومده بودحس عجیبی نسبت به بچه هاداشت گفت ببین خانم چطوری بچه های بی گناه رو میکشن بخدا این آرامشی که ما کنارزن وبچه امون داریم حرومه درحالی کناردر همسایگی ما بچه ها به خاک وخون کشیده میشن فتم خب اگه توهم بری مححمدیاسا بی بابا میشه گفت اگه من برم یه محمدیاسا بی بابا میشه واگه من نرم هزاران محمدیاسا دیگه بی بابا میشن -ای جانم خانم میردوستی خبر شهادت چگونه متوجه شدید؟ خانم میردوستی: شب عاشوراخونه مامانم بودم ازغروبش محمدیاسابیقراربودخیلی گریه میکردتابلاخره ساعت دوازده شب عمهام خوابوندش بعدازآروم شدن محمدیاسا خودم بیقرارشدم تا چهارصبح حالم بدبود گفتم خدایا چرابیقرارم صبح عاشورارفتم هیات تا آروم بشم بعداز نمازظهرعاشورا ناهاردادن منم گرفتم اولین قاشق غذاروخوردم گلوموگرفت قلبم تیرکشید به دخترعموم گفتم بریم خونه دارم خفه میشم نمیدونم چرا حالم بده انگارکسی بهم میگفت بروخونه نفهمدیم چطوری خودموجلوی خونه بابام رسوندم دیدم دوست وآشناها ومردم گروه گروه میرن خونه بابام گفتم آشفتگیم بیشترشد ازپله های خونه بابام که رفتم بالا دیدم داداشم گریه میکنه اونجابودکه گفتم محمدحسینم چیزیش شده ازاون موقع تابرسیم تهران هیچ چیز نفهمیدم ‌-😭😭😭الهی فداتون بشم یه نیم ساعتی نشستیم وقتی سوار ماشین شدیم بهار گفت :بچه ها بریم بهشت زهرا عایا ؟ -ارررررررره آخجوووووووون بهار‌:پس بزنید بریم وارد بهشت زهرا شدیم -وای بهار ممنون دلم تنگ شده بود بهار ‌:خواهش میشه عزیزم فردا ساعت 12 ظهر ❤️ نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق چهاردهم گوشیم زنگ خورد اسم پریسا روش نمایان شد -الو سلام پریساجان پریسا:سلام عزیزم خوبی ؟ -ممنون چه خبر؟ پریسا :مزارشهدام یادت افتادم همم زنگ زدم بهت بگم که لینگ کانال شهید حجت پیدا کردم برات میفرستم -عزیزم فدات بشم خیلی ممنون پریسا :‌خواهش میکنم کاری نداری عزیزم ؟ -نه فدات بشم التماس دعا یاعلی بهار:لیلا شب میای خونه ما ؟ محسن اداره است لیلا‌:ن آجی امشب مهدی خونه است -عاشق این سپاه شدم یعنی نشد شوهرای شما یه بار باهم خونه باشن لیلا:خخخخ ان شاالله یه پاسدار بیاد تورو بگیره توهم بفهمی همسر پاسدار بودن چه حس حالی داره لیلا رسوندیم خونه خودمون رفتیم خونه بهار اینا تا وارد خونه شدیم بهار گفت :زینب تا من یه چیزی حاضر کنم توهم یه زنگ به مامان بزن ببین اونجا چه خبره -چشم به مامان زنگ زدم -الو سلام مامان بابا جواب داد:سلام دختر بابا مامانت حالش خوب نیست من جواب دادم که نگران نشی -وای خاک بر سرم مامانم چش شده ؟ بابا: عععععع هیچی به هرحال حس میکنه یدونه از شهدا دایته براش خیلی سخته توی صدای خود بابا بغض داشت -باباجون خودت خوبی ؟ بابا:بله باباجان نگران نباش مواظب خودت و بهار باش گوشی قطع کردم بهار:مامان و بابا خوب بودن ؟ -مامان که حرف نزد بدونم خوبه یا نه ولی صدای بابا بغض آلود بود بهار: سادات میدونستی چندتا از این شهدای گمنام میارن تهران -چه خوب بهار:ان شاالله خیره ده روز بعد شهدای گمنام توی شهرای مختلف تشیع شد و حال مامان تو مراسم تشیع بد شد، روزها پی هم میگذشت و ما به سفر کربلا نزدیک و نزدیک تر میشدیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
هر روزی میگذشت استرس و اضطراب تک تکتون اضافه میشد تا رسیدیم اینجا اتوبوسی قراره ما رو ببره فرودگاه امام 😍 تو آغوش مامانم بود مامان :سادات جانم مادر مواظب خودت باشیا بهار و مهدی همزمان رسیدن پیش مامان داداش:مادر نگران نباش ما مواظبش هستیم مامان:‌خدا حفظت کنه پسرم مامان دست بهار گرفت و گفت :بهار دخترم اول خدا و امام حسین بعد تو توروخدا مواظبش باش صدای مسئول کاروان بلند شد خواهرا و برادران هرچی سریعتر سوار بشید بابا : دخترم مواظب خودت باش میوه دلم -چشم مواظب نباش بابا منو مهدیه لیلا داداش بهار محسن کنارهم نشستیم بعداز حدود سه ساعت رسیدیم فرودگاه امام مسئول بلیطها پاسپورت و بلیط هرکس به خودش داد داشتم تند تند پاهام تکون میدادم بهار :أه سادات نکن روانیم کردی -چرا ساعت ۹:۳۵دقیقه نمیشه بهار مهدیه :دیونه نکن میشه -أ ۸شد باید کم کم آماده بشیم آقای رحمانی (مسئول کاروان): بچه ها حاضر بشید بریم از این گشت ها باید بگذریم نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
وارد هواپیما شدیم منو مهدیه زهرا محمدی صندلی هامون پیش هم بود -مهدیه الان از اون خانما میاد که اینور اونور نشون میده مهدیه :آره درب خروجی هواپیما که راه افتاد شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا ۳۰دقیقه نشد که اعلام شد تو فرودگاه نجف هستیم تا برسیم هتل یک ۴۵دقیقه طول کشید هتلمون به حرم نزدیک بود اتاقمون سریع مشخص شد و ما راهی حرم شدیم دارد نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
اینجا مزار مظلومترین مرد عالم است 😭 تنها کسی که شایسته همسری جگرگوشه نبی مکرم اسلام است 😍❤️ حضرت علی (ع) تنها کسی است لقب شایسته اش بود 😍 تنها کسی که برای مصلحت اسلام از انتقام همسرش گذشت 😭 و زمانی به مظلومش پی میبری که تاریخ را برگ میزنی و میخوانی که زمانی که خلافت مسلمین را در کوفه به عهده داشت در فاصله نه چندان دوری در بر روی منبرها مورد لعن مردمان بی آگاه و بی بصیرت شام می شد و هرکس که پاکترین مردان زمان را لعن نمیکرد گردن میزند😭 چشمم به گنبد مولا و پدرم میخورد 😭 چه لحظه عاشقانه است تلاقی مجنون و معشوق😭 عمری گفتیم و حال در حرم هستیم 😭 در گوش بهار آروم میگم آجی بهار:جان آجی -میشه من کفشام دربیارم ؟😭 بهار:من فدای تو بشم خواهرجان درنیاری بهتره چون محل رفت آمده -اوهوم بالاخره به باب شیخ طوسی میرسیم حالا دیگر باید کفشها رو دربیاریم از باب شیخ طوسی که وارد حرم میشی مقابلت محل دفن است دست راست حجره مداح هئیت روبروی ایوان طلا را نشان میدهد تا همه جمع شویم یه روضه و مداحی کوتاه داشته باشیم ذکر زن و مرد باهم مخلوط میشد حال دیگر فرصت زیارت است شش نفری بلند میشویم برادرم و پسرعمه ام با غیرت علوی مارا میان خود جا داده اند داداش : خانمم و آجی بهار مراقب سادات باشید دو ساعت دیگه همین جا مردان از همان ایوان طلا وارد حرم میشوند و ماباید برای زیارت دور بزنیم و باب فاطمه وارد حرم بشویم بهار طرف راستم لیلا طرف چپم و مهدیه پشتم هست بالاخره چشمان به ضریح زیبای آقا میخورد الحمدالله خلوت است برای بوسیدن بوییدن این حرم جلو میرویم همزمان با که دست را به ضریح تبرک میکنیم صلوات میفرستیم اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم به یاد حرف دوستی میفتم که میگفت بار اول هرچی بخواهی بهت میدن اللهم عجل لولیک الفرج بحق علی برای خواندن ادعیه مخصوص به حیاط میرویم هرکدام گوشه ای برای خلوت در نظر میگریم فکر میکنم خوابمم پلک میزنم تا مطمئن بشوم در بیداری به صحن سرا راه پیدا کرده بودم دوساعت تمام میشود به سمت قرار با آقایان راه میفتیم همگی به سمت هتل میرویم عصر ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق موقعه ناهار داداش یه نگاه بهم کرد گفت :خوبی شما ؟ -اوهوم داداش:رنگ رخت خیلی زرده لیلا:نگران نباش حتما بخاطر گریه هاشه داداش :هرچیزی یه حدی داره حتی گریه برای ائمه اووووف از دست شماها -خب قاطی نکن آرووووووم خلق الله فهمیدن داداش: برید استراحت کنید بعدازظهر بریم حرم و بازار 😡 -الان از سرت دود بلند میشه برادرمن مهدیه پاشو بریم الان مارو میکشه وارد اتاق شدیم همون جوری با چادر خوابیدم چون سرم گیج میرفت نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق تق تق مکالمه آروم مهدیه و لیلا مهدیه درب باز کرد لیلا:حاضر نیستید ؟ مهدیه :حالش خوب نبود گفتم بخوابه لیلا:بیدارش کن بریم حرم و بازار -باشه حاضر میشیم میایم لابی لیلا‌:باشه مهدیه کنارم نشست و موهام ناز کرد :خواهر قشنگم ساداتم پامیشی بریم حرم ؟ -بیدارم مهدیه دست و صورتم بشورم چفیه ام بردارم بریم پایین مهدیه :باشه عزیزم مانتو مشکی با روسری مشکی طلا کوب ست کردم چادر حسنا از تو چمدون برداشتم و چفیه لبنانی برداشتم انداختم گردن از پله ها میرفتیم پایین مهدیه دستم گرفت چون رنگم شدیدا پریده بود وارد لابی که شدیم همگی پاشدن داداش‌:بریم بچه ها ؟ همگی اعلام کردیم به سمت حرم حرکت کردیم سیدمحسن : خانما یک ساعت دیگه در روبروی ایوان طلایی باشید یاعلی قسمت بعدی بازار 😃😃😃 نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
چفیه ام داخل کیف پاسپورتیم گذاشتم و همراه بقیه داخل بازار شدم مامان ‌بهم پول داده بود که برای بچه ها هم سوغاتی بخرم برای همین تصمیم گرفتم الان برای خاله هام و عمه ام سوغات بخرم نزدیک اذان مغرب بود بهار گفت بریم حرم من یه فکر خبیثانه داشتم برای همین گفتم من حالم بده میرم هتل داداش : پس صبر کن من تورو بذارم هتل خودم برگردم حرم -باشه برگشتیم هتل وقتی از رفتن داداش مطمئن شدم به سمت بازار حرکت کردمـ خخخخ اول رفتم مغازه انگشتر فروشی سه تا انگشتر شریف الشمس خریدم برای بابا ،داداش و همسفر آینده سه تا چفیه برای سیدمحسن ،داداش و همسفرم 🙈 سه تا قواره چادر مشکی برای بهار و لیلا و مهدیه یه نگاه به ساعت وای ۸:۳۰شبه یاامام حسین منو میکشنن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راوی مهدی احمدی چون سادات همراهمون سریع برگشتیم هتل وارد هتل شدیم مهدیه:من برم به سادات بگم بیاد شام بخوریم -آره حتما بعد بریم حرم ۵دقیقه نشده بود که مهدیه با وحشت دوید پایین و گفت : داداش هیچکس تو اتاق نیست از جا پریدم با صدای بلندی گفتم یعنی چی نیست ؟ مهدیه :نمیدونم نمیدونم 😭😭😭 نیست 😭😭 با صدای منو مهدیه بچه ها و مسئول کاروان دنبالمون جمع شدن مسئول کاروان :آقای احمدی آروم باش برادرمن اگه تا ساعت ۹نیومد اعلام مفقودی میکنیم به بعثه رهبری خبرمیدیم راه میرفتم خودم لعن و نفرین میکردم یا امیرالمومنین خودت به دادم برس این بچه به من سپردن ساعت ۸:۱۵دقیقه بود دیگه داشت اشکم درمیومد رفتم تو آستانه در هتل از دور یکی شبیه زینب سادات دیدم بهـ سمتش دویدم بهش رسیدم با صدای فوووووق بلندی تو کجاااااایی ؟ نمیگی ما خبرمون میمریم دختره خودسر 😡😡😡😡 کجاااااا بودی میفهمی داشتم سکته میکردم خواهرمن دیگه دست خودم نبود اشکام اومد، 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 راوی زینب سادات وارد هتل شدم کل کاروان ریختم جلو بهار طاقت نیاورد دستش آورد،که بزنه تو صورتم دستش مشت شد منو کشید تو بغلش گفت سکتم دادی،دیوووووووونه😭😭 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بچه ها همه تا شب بهم چشم غره میرفتن امروز قرار بود داخل نجف ببینیم و بریم نجف مکان اول بود ایش مارو نبردن مزار شهید ذوالفقاری شیطونه میگه باز دودرکنم خودم برما 😁😁 منزل امام خمینی هم از نزدیک دیدیم سوار اتوبوس به مقصد کوفه تا مسجد کوفه مقبره و زیارتگاه کمیل و میثم تمار نیز زیارت کردیم دو یار واقعی حضرت علی (ع) در دیوار این شهر بار غربت دارد بعد از هزار اندی سال اینجا همان شهری است زمانی که حضرت علی (ع) در مسجد کوفه به دست یکی از خوارج به شهادت رسید اهالی گفتن مگر علی (ع)نماز هم میخواند 😳 این همان شهری هست که اهالیش فرزند رسول خدا دعوت کردن ولی ناگهان پشتش را خالی کردن این شهر بزرگترین تحول تاریخ است شهری که تمام زمین او را به بی وفایی میشناسن زمان ظهور امام زمان میشود مرکز حکومت ومسجد کوفه میشود مرکز خلافت امام زمان حضرت مهدی (ع) میخواهیم وارد مسجد شویم که مداح هئیت به دربی اشاره میکنن کهـ به باب الفیل بین خود اعراب کوفهـ معروف است اما نام اصلیش باب الثلب است یعنی در اژدها روزی امیرالمومنین در مسجد کوفه مشغول قضاوت بودن که گروهی از اجنه به شکل اژدها بر حضرت وارد و مشکل را مطرح میکنن و آقا آن را حل فصل میکنن یاران که تغییر حال را درک کرده ماجرا پیگیر میشوند این درب باز آن به اسم درب اژدها شناخته میشود مینودری فردا ظهر❤️ @zoje_beheshti