eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
532 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
📚#معرفی_کتاب 📘#التیام ✍🏻نویسنده: #رضا_مصطفوی نشر:#عهدمانا کتاب پیش‌رو، تحقیقاتی است که در خصوص تاریخ
📚 📘 (ع) ✍🏻نویسنده: نشر: ده گفتار از حضرت آیت‌الله‌العظمی سیدعلی خامنه‌ای(مدظله العالی) در تحلیل مبارزات سیاسی امامان معصوم(علیهم السلام). 📖 یک وقتی در جایی سخنرانی در این زمینه کردم؛ عنوان سخنرانی، «همرزمان حسین» بود. یعنی امام صادق(ع) همرزم حسین(ع) است، در میدان حسین است؛ موسی‌بن‌جعفر، امام جواد، امام هشتم(ع) همرزم حسین‌اند، درمیدان حسین و دوشادوش حسین. ...@istadegi...
📚 کتاب 📔 ✍️ نویسنده: ✍️ به مناسبت سالگرد شهادت یکی از بهترین کتاب‌هایی که درباره این شهید بزرگوار نوشته شده و واقعاً ارزش چندین بار خوندن رو داره👌 حتماً بخونید. متن معرفی کتاب👇
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #خط_مقدم 📔 ✍️ نویسنده: #فائضه_غفارحدادی ✍️ #نشر_شهید_کاظمی به مناسبت سالگرد شهاد
📚 کتاب 📔 ✍️ نویسنده: ✍️ 👈برای ما دیگر چندان تعجب‌برانگیز نیست که در اخبار بشنویم پایگاه‌های نظامی ضدانقلاب و را هدف موشک‌هایش قرار بدهد و نام ایران را در تمام دنیا سر زبان‌ها بیندازد.💪 دیگر برای همه ما، مخصوصا نسل سوم و چهارم انقلاب، قدرت دفاعی و داشتن موشک‌هایی که تا اسرائیل برد داشته باشد یک چیز دور و دست‌نیافتنی نیست. از جمله برای خود من.😌 ⚠️اما را که خواندم، فهمیدم این 🚀، این کنونی ما، چیزی نبوده که از اول داشته باشیمش. فهمیدم این ، یک شبه به دست نیامده و روزهایی بوده که نیروهای نظامی ما در آرزوی موشک بوده اند تا نگذارند دشمن بعثی با پررویی تمام بیاید و شهرها و مردم بی‌گناه را به خاک و خون بکشد و برود!😨 ‼️صدام موشک داشت، کشورهای بزرگ و قلدر دنیا حمایتش می‌کردند، همه چیز برای با. خاک یکسان کردن یک کشور در اختیارش بود و ما حتی سیم‌خاردار هم نمی‌توانستیم بگیریم از کشورهای دیگر.😧 ما نداشتیم، بودیم و با دست خالی و دل پر از ایمان مقابل دنیا ایستاده بودیم.💪👊 ✅اما !! 💪ما توانستیم با وجود تمام کارشکنی‌ها و دشمنی‌ها و مشکلات روی پای خودمان بایستیم و هایی بسازیم که دنیا را انگشت به دهان بگذارد و اجازه ندهد کسی به خاکمان نگاه چپ بکند.😎 📔 را که بخوانید، می‌فهمید اگر همه دنیا مقابلت بایستد، باز هم پیروزی از آن توست اگر را داشته باشی. اگر توکلت به باشد، اگر همه و و خستگی‌ناپذیری ات در راه باشد.✌️ 🔰 ، فقط خط نیست. است. خط است، همان خطی که ما، جوان‌های نسل سوم و چهارم باید دنبالش را بگیریم در همه زمینه‌ها: ، ، و...😎 📖 ” آتشی که در یک لحظه به پای ققنوس گرفت، خورشید را از نور کم‌جان خودش شرمنده کرد. اما در عین حال در برابر شعله امیدی که به دل بچه‌ها نازل شد، جرقه‌ای بیش نبود. ققنوسشان از خاکستر خیانت و دسیسه دوباره زنده شده بود و پرواز می‌کرد. صدای الله اکبر بچه‌ها بلند شد؛ آن‌قدر بلند که صدای مهیب موشک لابه‌لای آن گم شد. موشک عاشق از دره خارج شد و از ارتفاع خورشید هم بالاتر رفت. پیشانی حسن‌آقا روی خاک افتاد و پشت‌سرش بچه‌هایش به سجده افتادند. راه تازه‌ای مقابل دیدگانشان باز شده بود. راهی که انتهایش دیده نمی‌شد “ 📖 ” موشک که کاتیوشا نبود بشود با کمی سروکله‌زدن آن را کپی کرد. چند هزار قطعه مختلف باید روی هم سوار می‌شدند که اگر یکی از آن‌ها درست کار نمی‌کرد، نتیجهٔ مطلوب به دست نمی‌آمد. “ 📖 ” یک هفته بعد که حاجی‌زاده برای سرکشی به پایگاه آمد، فرمانده پایگاه او را به اتاقش دعوت کرد. - ما که می‌دونیم بار محرمانه‌تون هواپیمای F۱۶ هست. شما هم می‌دونید که سپاه نیروی هوایی نداره. دست آخر ما باید براتون پروازشون بدیم. اینکه این قدر لاپوشونی و قایم موشک بازی نداره! حاجی‌زاده لبخندی زد و چیزی نگفت. اما کاش می‌توانست به او بگوید که این قایم موشک بازی واقعا برای قایم کردن موشک‌هاست! “ 📖 ” سیستم جدید هدایت آتش توپخانه و موشک‌های کروز ضد کشتی -موریانه- و فراگ ۷ بیش از همه توجه حسن‌آقا را به خودش جلب کرده بودند. به‌خوبی مزیت موشک را نسبت به توپخانه می‌دانست؛ اما تا آن روز هیچ موشکی را از نزدیک ندیده بود. با شنیدن توضیحات افسر موشکی حسن‌آقا انگار که سلاح جدیدی کشف کرده باشد، شروع کرده بود به پرسیدن رگباری سؤالات ریز و درشت. آن‌قدر وارد جزئیات شده بود که افسر موشکی کاملاً کلافه شده بود. “ 🚀🚀🚀 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 189 حاج رسول تلخ می‌خندد و سرم را نوازش می‌کند و می‌رود. هنوز خیره‌ام به در اتاق و رفت و آمد‌های گاه و بی‌گاه مردم و پزشک‌ها و پرستارها. پلک‌هایم دارند روی هم می‌روند که حامد را در چارچوب در می‌بینم. مثل همیشه چهره‌اش خسته است و خندان. چشمانش هم مثل همیشه از بی‌خوابی قرمزند. سر جایم نیم‌خیز می‌شوم. حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا دوباره بخوابم. می‌گوید: چطوری؟ بهتر شدی؟ - آره خوبم. یه ذره سرگیجه دارم. حامد می‌نشیند: طبیعیه. دستت چی؟ دستت خوبه؟ سر تکان می‌دهم که بله. یاد زخم پهلویم می‌افتم؛ چیز نوک‌تیزی که در پهلو و قفسه سینه‌ام فرو رفت. دست سالمم را می‌کشم روی همان قسمت. نه درد دارد و نه پانسمانی زیر انگشتانم حس می‌کنم. حامد اخمی از سر تعجب می‌کند و می‌پرسد: چکار می‌کنی؟ - مگه پهلوم چاقو نخورده بود؟ چشمان حامد گرد می‌شوند: پهلوت یکم کبود شده بود، ولی زخم دیگه‌ای نداشتی. فقط دستت بخیه خورد. چطور؟ چرا این‌طوری فکر کردی؟ دستم را می‌گذارم روی پیشانی‌ام: حس کردم یه نفر از پشت بهم چاقو زد. حامد اخم می‌کند و با دقت چشم می‌دوزد به من: کی؟ فقط دستت چاقو خورده بود. وقتی رسیدیم بالای سرت اطرافت پر از خون شده بود، خیلی ازت خون رفت. هذیون هم می‌گفتی؛ ولی زخم دیگه‌ای نداشتی. - یعنی توی بیهوشی یه چیزی دیدم؟ شانه بالا می‌اندازد: شاید! - داشتم می‌مُردم. یکی از پشت سر بهم چاقو زد، دوبار. حامد انگشتان کشیده‌اش را میان موهایم می‌کشد: چیزی نیست، خواب دیدی. توی بیهوشی این چیزا طبیعیه. بی‌رمق می‌خندم: فکر کردم شهید می‌شما... نشد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 190 و لبخندی از سر شیطنت می‌زند: هذیون هم می‌گفتی، همش اسم خانمت رو صدا می‌زدی. نگفته بودی ازدواج کردی شیطون! از یادآوریِ مطهره‌ای که ندارم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود. حامد که می‌بیند چهره‌ام در هم رفته، آرام می‌پرسد: حرف بدی زدم؟ ببخشید... نمی‌دونستم... حرفش را قطع می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: خانمم چهار سال پیش شهید شد. حامد سکوت می‌کند؛ می‌دانم شوکه شده. انقدر شوکه شده که حتی نمی‌تواند بگوید متاسفم. حتی نمی‌تواند بپرسد چرا. فقط آه می‌کشد. حامد حالا جزء معدود افرادی ست که این ماجرا را می‌داند و از این که می‌داند ناراحت نیستم. بعد از شهادت مطهره، با هیچ‌کس درباره‌اش حرف نزدم. هیچ‌کس هم جرات نداشت سر حرف را باز کند. نه این که حرفی نباشد؛ نه. اتفاقاً یک دنیا حرف در سینه‌ام تلنبار شده است؛ اما به زبان نمی‌‌آید. گوش شنوایی می‌خواهد که حرف‌هایم را نگفته بفهمد. شاید حامد همان گوش شنواست. گرمای دستانش را روی دستم حس می‌کنم. فشار می‌دهد؛ گرم و محکم. انگار می‌خواهد همه حس همدردی‌اش را از طریق همین فشار منتقل کند. می‌داند بعضی حرف‌ها گفتنی نیست. بغض به گلویم فشار می‌آورد. اول می‌خواهم مقاومت کنم؛ اما حامد که نامحرم نیست. مرد نباید جلوی نامرد گریه کند؛ جلوی رفیقش که اشکال ندارد. یک قطره اشک از کنار چشمانم سر می‌خورد تا روی شقیقه‌هایم. حامد سریع اشکم را پاک می‌کند. چشم می‌چرخانم به سمتش و فقط نگاه می‌کنیم به هم. انگار همه حرف‌هایم را از چشمانم می‌خواند. انگار همه دردی که بعد از مطهره کشیده‌ام را دارم به او هم منتقل می‌کنم. چند لحظه می‌گذرد و می‌خواهد بحث را عوض کند که می‌گوید: راستی یکی از بچه‌ها وقتی داشتیم آزادت می‌کردیم تیر خورد. سر جایم نیم‌خیز می‌شوم؛ بی‌توجه به درد و سرگیجه‌ام: کی؟ حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا سر جایم بخوابم: آروم باش. حالش خوبه. سیدعلی کتفش تیر خورد، منتقلش کردن دمشق چون اون‌جا امکاناتش بیشتره. وا می‌روم. از این که تیر خورده ناراحتم؛ از این که بخاطر من تیر خورده بیشتر. می‌پرسم: مطمئنی حالش خوبه؟ - آره، از تو هم سالم‌تر. تو بیشتر از اون خونریزی کردی. - من کِی مرخص می‌شم؟ چیزیم نیست که! - پوریا گفت فعلا باید بمونی تا اثر داروی بیهوشی بره، سرمت هم تموم بشه. *** 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
خب فعلا بذارید عباس چند شب استراحت کنه و ان‌شاءالله فردا منتظر یک شگفتانه باشید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همانطور که گفتید، خلافت موروثی نیست و مبنای انتخاب ائمه اطهار هم، این مسئله نبود بلکه شایستگی شخصی این عزیزان مطرح بود. اگر دقت کنید، بعد از امام حسن علیه‌السلام برادرشون جانشین شدند نه پسرشون یا این نبوده که پسر بزرگ ائمه اطهار جانشین پدرشون بشن. انتخاب امام، نه در اختیار امام علی علیه‌السلام هست و نه در اختیار معاویه. بلکه این انتخاب دست خداست. و خدا خواسته که امامانی که دارای شایستگی هستند، در نسل امام علی علیه‌السلام و امام حسین علیه‌السلام باشند.
سلام بعد از پایان خط قرمز پی‌دی‌افش منتشر میشه ان‌شاءالله
سلام خواهش می‌کنم، خدا بهش رحم کرد🙂
خب خب خب... من خودم صبح جمعه فهمیدم امروز شگفتانه داریم!! :))) نه شوخی کردم... نزدیک یک ماهه که داریم روی این شگفتانه کار می‌کنیم... و امیدوارم دوست داشته باشید... بریم سراغ مقدمه این شگفتانه:
مقدمه شگفتانه به قلم خانم ؛ دوست بنده: سه نویسنده‌ی محترم به من یعنی نفر چهارمشون فرمودند مقدمه‌ای برای شگفتانه‌شون بنویسم...! ولی متاسفانه من دقیقا نمیدونم چطور میشه برای این شگفتانه مقدمه نوشت؟!🤔 برای همین تصمیم گرفتم سیر جریاناتی که این مدت برای رونمایی از این شگفتانه اتفاق افتاده رو براتون بنویسم. مدتی پیش فاطمه به زهرا و محدثه گفت که استعداد نویسندگی دارن و پیشنهاد داد تا نوشتن📝 رو شروع کنن. هرکدوم شروع کردن و داستان و شخصیتای خودشون رو نوشتن.✏️ نزدیک اغتشاشات آبان که شد، ایده🧐 جدیدی به ذهن خانم شکیبا رسید. اینکه داستانی تخیلی بنویسن که اصلا فکرشم نمی‌کنید که درمورد چی می‌تونه باشه و به معنای واقعی شگفتانه‌س!😎 همه دست‌به‌کار شدن. قسمت به قسمتی که می‌نوشتند رو ارسال می‌کردن تا بقیه نقدش کنن و بهترین داستان رو برای شماها نوشته باشن. انقدر این مدت درگیر نوشتن متن داستان بودند که توجهی به اسم داستا‌هاشون نکرده بودند...! تا چندروز مونده به رونمایی از شگفتانه به فکر انتخاب اسم داستان‌هاشون افتادن و حسابی باهم تبادل نظر کردن. و نتیجه شد این سه داستانی که قراره از امروز مطالعه کنید...
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ این داستان، اولین داستانی هست که بنده به طور جدی دارم در سبک رئالیسم جادویی می‌نویسم؛ و البته باز هم بخاطر علاقه زیادم به ژانرهای سیاسی، اجتماعی و امنیتی، باز هم فضای داستان آمیخته با این ژانرها هست. قهرمان این داستان، خود فاطمه شکیباست. سعی کردم بر اساس واقعیت بنویسم؛ اما بنا به دلایلی، اسامی برخی افراد و مکان‌ها رو تغییر دادم. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت اول هوا سرد است و من لباس گرم نپوشیده‌ام. از در آزمایشگاه مهدیه که بیرون می‌آیم، سوز هوای آبان دور بدنم می‌پیچد. خیابان احمدآباد هوا ابری ست؛ همان مدلی که دوست دارم. در هوای ابری احساس امنیت می‌کنم. حس می‌کنم همه چیز آرام‌تر است. خیابان احمدآباد مثل همیشه نیست. ساعت دوی بعد از ظهر این‌جا پر می‌شد از دخترهای دبیرستانی و سرویس‌های مدرسه و اتوبوس‌های شلوغ شرکت واحد؛ اما حالا فقط پر است از دخترهای دبیرستانی؛ بدون سرویس‌های مدرسه و اتوبوس‌های شرکت واحد. دخترهای دبیرستانی سردرگم‌اند. جلوی در مدرسه شهید مطهری و زندی‌زاده شلوغ است. دخترها همیشه سرویس‌های مدرسه خیابان را بند می‌آوردند؛ اما حالا اینطور نیست. رفت و آمد در خیابان کم‌تر از همیشه است. ایستگاه‌های اتوبوسی که همیشه پر می‌شدند از دانش‌آموز، خالی‌اند. انگار قرار نیست اتوبوسی بیاید. دخترهایی که سرویس داشته‌اند، دارند تلاش می‌کنند با کسی تماس بگیرند یا راهی برای برگشت به خانه پیدا کنند. هر از گاهی هم یک موتورسوار می‌رسد و یکی از دخترها را سوار می‌کند. ایستاده‌ام گوشه خیابان و به ذهنم فشار می‌آورم تا یادم بیاید چه خبر است. برای کسی مثل من که نه ماشین دارد و نه رانندگی بلد است، و تمام رفت و آمدهایش در اتوبوس و تاکسی و پیاده‌روی خلاصه می‌شود، قیمت بنزین چیز چندان مهمی نیست. خب نهایتاً ششصد تومان کارتی که برای اتوبوس می‌زنم می‌شود هفتصد تومان؛ یا هزار تومان می‌رود روی کرایه تاکسی. برای همین بود که چند روز پیش وقتی بحث گران شدن بنزین در فضای مجازی داغ بود توجهی نمی‌کردم؛ مثل خیلی از بحث‌های سیاسی و اقتصادی که از رویشان رد می‌شوم. یک جورهایی اصلا درجریان قضیه نبودم؛ تا همین امروز صبح که در دفتر بسیج، محدثه را عصبانی دیدم. می‌خواستم دفترم را بهش بدهم تا عیب‌هایم را برایم بنویسد. این دفتر را دارم به همه دوست و آشناها می‌دهم که ببینم چه ایرادهایی دارم؟ محدثه داشت با زهرا حرف می‌زد و حرص می‌خورد. حرف‌هایش را مبهم می‌شنیدم: چرا بنزین رو اینطوری گرون کردن؟ صبح من داشتم میومدم راننده تاکسیه فقط به آقا و نظام فحش می‌داد... بقیه‌اش را نشنیدم؛ دفتر را دادم و محدثه گرفت و فقط سرش را تکان داد. محدثه با من فرق دارد. من کلا خوشم نمی‌آید ذهنم را درگیر مسائل سیاسی کنم مگر اخباری که خودم دوست دارم؛ مثل اخبار نظامی و امنیتی. محدثه اما کلا فازش سیاسی ست. من حتی آن موقع هم که محدثه این حرف‌ها را زد، نفهمیدم چه خبر است. الان دارم کم‌کم یک چیزهایی حدس می‌زنم؛ یک چیزهایی مثل اعتراض. در مغزم کلمه اعتراض را سرچ می‌کنم و می‌رسم به دی ماه نود و شش. آن سال هم رفته بودیم راهپیمایی نهم دی که درگیری شد. من بودم و نرجس و بقیه مردم. از بالای پل فردوسی، یک لکه سیاه وسط زاینده‌رودِ خشکیده می‌دیدیم که داشتند علیه نظام شعار می‌دادند. میدان انقلاب هم درگیری بود. نرجس در عالم نوجوانی‌اش هیجان داشت و می‌خواست بماند و من به زور دستش را می‌کشیدم که از معرکه بیرونش ببرم؛ امانت مردم بود. آن سال خیلی زود همه چیز تمام شد. با خودم می‌گویم حتما امسال هم زود تمام می‌شود. از یک نفر که قدمی آن‌طرف‌تر ایستاده می‌پرسم: چرا اتوبوس و تاکسی نیست؟ خبریه؟ طوری نگاهم می‌کند که گویا یک نفر از اصحاب کهفم. انگار می‌خواهد بگوید کجای کاری؟ اما جمله‌اش را قورت می‌دهد و می‌گوید: بخاطر گرون شدن بنزین اعتصاب کردن. قرار شده همه ماشیناشونو توی خیابون خاموش کنن. این مدلی‌اش را فقط در اخباری که از کشورهای اروپایی منتشر می‌شد شنیده بودم! الان جا دارد ذوق کنم که مثل اروپایی‌ها مردممان بلدند با اعتصاب کل سیستم حمل و نقل را تعطیل کنند؟! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3148 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 2 تشکری می‌پرانم و دست می‌برم داخل کیفم تا با خانه تماس بگیرم و بگویم اوضاع قمر در عقرب است. با دست کیفم را می‌گردم؛ اما دستم به صفحه لمسی گوشی نمی‌خورد. یادم می‌افتد امروز گوشی‌ام را در خانه جا گذاشته‌ام. چقدر عالی! دقیقا روزی که شهر بهم ریخته، من موبایل ندارم. به خانمی که دفعه قبلش جوابم را داده بود می‌گویم: ببخشید می‌شه من یه تماس با خونه بگیرم؟ گوشیم همراهم نیست. شرمنده! لبخند می‌زند و گوشی‌اش را می‌دهد. شماره خانه را می‌گیرم. به بوق دوم نرسیده، مادر جواب می‌دهد. بهتر از من از اوضاع باخبر است که صدایش از نگرانی می‌لرزد. می‌پرسم: مامان حالا چطوری برگردم خونه؟ -باید پیاده بیای. بابابزرگ هم امروز از سی و سه پل تا خونه‌شون پیاده رفته، همه راها بسته‌س. -بابا نمی‌تونه بیاد دنبالم؟ -دارم می‌گم خیابونا بسته‌س! باباتم کلی وقت گیر کرده بود تا تونست برسه خونه. نفسم را بیرون می‌دهم: باشه پیاده میام. می‌خواهم خداحافظی کنم که مادر نهیب می‌زند: فاطمه اگه یکی یه چیزی گفت جوابشو ندیا! یهو بهت حمله می‌کنن. هنوز متوجه عمق فاجعه نشده‌ام و فکر می‌کنم مادر مثل همه مادرها نگران است که این را می‌گوید. می‌خندم: نگران نباش مامان. و قطع می‌کنم. گوشی را که به صاحبش پس می‌دهم و به سمت فلکه احمدآباد راه می‌افتم، یک آن حس می‌کنم دارم در خلاء راه می‌روم. الان ارتباطم با همه اعضای خانواده‌ام قطع شده است؛ با همه کسانی که می‌شناسم. رشته ارتباطی من با آن‌ها همان تلفن همراه بود که ندارمش. حس وحشتناکی ست؛ این که الان هر اتفاقی برایم بیفتد هیچ‌کس نمی‌فهمد. این که اگر به کمک نیاز داشته باشم نمی‌توانم کسی را خبر کنم. این که الان مادر دلش شور می‌زند و نمی‌تواند دم به دقیقه تماس بگیرد و از حالم با خبر شود. خودم را دلداری می‌دهم که قبل از ورود تلفن همراه به زندگی مردم، همیشه همینطور بود. اگر کسی از خانه بیرون می‌رفت تمام اتصالش با خانه قطع می‌شد. خودش بود و خودش. باد سرد آبان خودش را به بدنم می‌کوبد. چادر را محکم دور خودم می‌پیچم. خیابان احمدآباد خلوت است. دیگر حتی بچه دبیرستانی‌ها هم رفته‌اند. انگار فقط منم. فقط منم که بیرون از خانه‌شان مانده. به هشدار مادر فکر می‌کنم. به این که گفت ممکن است به من حمله کنند چون چادری‌ام. مگر چه خبر است؟ لرز خفیفی به جانم می‌افتد. من که از مردن نمی‌ترسیدم نه؟ اصلا دعای بعد از نمازم شهادت است. اتفاقاً شاید این همان لحظه‌ای ست که منتظرش بودم! تمام زندگی‌ام را مرور می‌کنم. ذکر استغفار و شهادتین و صلوات یکی نه یکی مهمان لبانم می‌شوند. بالاخره به فلکه احمدآباد می‌رسم و با کنجکاوی به فلکه نگاهی می‌اندازم. طرف خیابان ولی‌عصر و سروش پر از آدم‌هایی ست که به تماشا ایستاده‌اند و طرف خیابان بزرگمهر فقط دود می‌بینم و جمعیتی که لاستیک آتش زده‌اند و یک نفر میانشان داد و فریاد می‌کند. صدای ترقه می‌آید. از خیابانِ زیرگذر هم دود بلند شده. انگار یک نفر آنجا هم آتش روشن کرده. بعضی از مردم، موبایل به دست فیلم می‌گیرند و بعضی مثل من دارند قدم تند می‌کنند که زود رد شوند. هیچ ماشینی از خیابان رد نمی‌شود، همه ایستاده‌اند. این را وقتی می‌فهمم که به ماشینی خالی از سرنشین جلوی چراغ قرمز خیابان ولی‌عصر برمی‌خورم. موتوری‌ها اما مثل قبل رفت و آمد می‌کنند. یاد افسر پلیس و سربازِ کلاش به دستی می‌افتم که همیشه سر فلکه احمدآباد و کنار کانکس ناجا می‌ایستاد. کانکس ناجا هست؛ اما افسر و سرباز نیستند. تمام فلکه را برای پیدا کردن یک نیروی پلیس یا ضدشورش با چشمانم زیر و رو می‌کنم؛ نیست. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
ان‌شاءالله بعد از ظهر منتظر داستان خانم صدرزاده باشید و شب منتظر داستان خانم اروند😎 این داستان‌ها به هم مرتبط و متصل هستند...
سلام فعلاً سوژه‌ای برای عاشقانه نوشتن ندارم. راستش خیلی علاقه به این ژانر هم ندارم...
سلام معنی این شعر رو جایی ندیدم. _____________________________ سلام به زبان ساده یعنی آمیخته شدن واقعیت و خیال. یعنی اتفاقات غیرواقعی در دنیای واقعی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 مدیر بلند همت 🔻رهبر انقلاب: شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود من ۶-۲۵ ساله ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود. ۱۳۹۰/۹/۱ 🌷 انتشار به‌مناسبت سالگرد شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم
سلام شاخه زیتون رفیق
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ داستان پیش روی شما داستانی است که از نظرمن واقعیات دنیای خیال را رقم زده است و به دلیل علاقه ام به سیاست آن را در فضای آبان ۹۸ رقم زده ام. قهرمان این داستان هویت گمشده محدثه صدرزاده است. تمام تلاش بر این بوده که شماخواننده عزیز عالم خیال را در واقعیت برایتان به تصویر کشیده شود. امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید.
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت اول به دفترچه داخل دستم نگاه می‌کنم. اعصاب درست و حسابی ندارم. دقیقا صبح که می‌خواستم از خانه بیرون بیایم، از پدر شنیدم که مردم ساعت ۱۰ صبح قرار است اعتراض کنند اما باز هم مانند همیشه آن رابه شوخی گرفتم. هربار این ضدانقلاب ها ساعتی مشخص می‌کنند و بعد تصاویر نامربوط به شاید سال‌ها پیش را به عنوان گزارش آن اعتراض پخش می‌کنند. فکر می‌کردم این بار هم همین گونه است. وقتی سوار تاکسی شدم؛ مردی که راننده بود شروع کرد به اراجیف گفتن و فحش دادن به نظام؛ رگ غیرتم بالا زده بود؛ اما حیف پیرمرد بود و حرمتش واجب. -کم حرص بخور؛الان اون دفترچه سوراخ می‌شه از فشارهای تو. به دفتر داخل دستم نگاه می‌کنم، از عصبانیت زیاد آن را درحد توان فشار داده‌ام اما خدا را شکر سالم است. دفتر را گوشه‌ای می‌اندازم. شروع به قدم زدن می‌کنم. گاهی هم نگاهی به زهرا که با اخم به من خیره است؛ می‌کنم. صدای تقه‌های در مرا به خود می‌آورد. -بفرمایید. با این حرف من عارفه وارد اتاق می‌شود و کنار زهرا می‌نشیند. گیج به هردوی مانگاه می‌کند که با اخم به او نگاه می‌کنیم. کمی سر می‌چرخاند و اتاق را با چشم می‌گردد. -عه، پس فاطمه کو؟ گیج به دور و اطراف نگاه می‌کنم؛ مگر فاطمه رفته بود؟ منتظربه زهرا نگاه می‌کنم. زهرا دستی به شانه عارفه می‌زند و می‌گوید: -رفت خونه؛ تو مگه امتحان نداشتی چی شد؟ تکیه‌ای به صندلی می‌دهد و می‌گوید: -وای خوب شد فاطمه رفت؛استاد زنگ زد گفت خودشو پسرش گیر کردن تو ترافیک. می‌خندد: -امتحان کنسل شد. نه اینگونه نمی‌شود. باید خودم بروم خیابان‌ها را ببینم. چادرم را از چوب لباسی برمی‌دارم و سر می‌کنم. از روی میز هم تنها کیف‌دستی‌ام را برمی‌دارم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
سلام این داستان در رابطه با آشوب‌های آبان‌ماه سال ۹۸ در اصفهان هست. اگر یادتون باشه، ۲۵ آبان سال ۹۸ بعد از سه برابر شدن قیمت بنزین، اغتشاشات گسترده‌ای در کل ایران اتفاق افتاد که واقعاً وحشتناک و شبیه به جنگ داخلی بود. شروع این حوادث هم از شهر اصفهان بود و اصفهان جزو شهرهایی بود که اعتراضات درش شدید شد. من، خانم صدرزاده و خانم اروند هرسه اون روز گیر کردیم و به سختی رسیدیم خونه
سلام خیلی التماس دعا... ممنونم که به یادم هستید... التماس دعای فرج و شهادت ____________________ سلام بله همینطوره. سعی می‌کنم فضاسازی طوری باشه که همه عزیزان از سراسر کشور بتونن لذت ببرند
لینک قسمت اول که شامل متن معرفی هست و فایل پی‌دی‌اف هردو رمان در پیام سنجاق شده هست.
سلام بله، قبول دارم زود تمام شد. ولی حس کردم دیگه کشش نوشتن خشن‌تر از این رو ندارم. خودم هم داشتم اذیت می‌شدم.
سلام عمیقاً از شنیدنش خوشحال شدم...و روحم تازه شد... خیلی ممنونم... التماس دعا
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ داستان پیش روی شما داستانی است از تقابل خیال و واقعیت. داستانی که روایتی متفاوت از اتفاقات مهمی از تاریخ ایران را بیان می کند. تاریخی که زمان زیادی از آن نگذشته است. روایت اتفاقات سال ۹۸ که قهرمان آن نویسنده است. قهرمانی که با شناخت خود به هدفش میرسد. تمام تلاش نویسنده بر این است که شیرینی تقابل خیال و واقعیت را هر چند کوتاه برای شما با قلم خود به رشته تحریر در بیاورد و لذت تصور کردن را برای خواننده به ارمغان بیاورد. امیدوارم که از خواندن این روایت لذت ببرید.