eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
ولادت حضرت زینب(سلام الله علیها) بزرگ راوی کربلا بر شما اهالی جان و جهان مبارک! مدتی را به انتظار این مناسبت نشستیم تا اعلام نتایج فراخوان همزمان با روز میلاد روایتگر اصیل واقعه عاشورا باشد. از همه عزیزانی که با این فراخوان همراه شدند و در دریای مواج مشایه اربعین غور کردند تا با روایت‌های‌شان، دامنی از درّ و گوهر پرکنند هدیه اصحاب را، خواهرانه سپاسگزاریم. بسیاری از متن‌های دوستان، در عین خوش‌قلمی و جذابیت سوژه، قاعده «دویست کلمه» را رعایت نکرده بودند و اگرچه در کانال منتشر شدند، اما در انتخاب روایت‌های برگزیده، از رقابت کنار گذاشته شدند. خرده‌روایت‌های رسیده، از جنبه‌های بدیع بودن سوژه و زاویه نگاه، بیان تکنیکی و رعایت قواعد فرم و همچنین مضمون مناسب و گویای واقعه‌ی پیاده‌روی اربعین، مورد بررسی قرار گرفتند و نهایتا راویان برگزیده بدین ترتیب انتخاب شدند: ۱. مهدیه پورمحمدی ۲. مریم حق‌اللهی ۳. مرضیه نیری ۴. مهدیه دهقانپور ۵. محدثه درودیان از خداوند متعال می‌خواهیم که به واسطه وجود وسیع حضرت زینب(س) ما را همواره راویان حق و حقیقت قرار دهد. با آرزوی زیارت مکرر و بامعرفت کربلا برای همه عزیزانی که در این فراخوان، همراه جان و جهان بودند. جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- بفرمایین. باید تعارفتون کنم تا میل کنین؟! - ممنونم، زحمت کشیدین. اومدیم فقط زیارت قبول بگیم. - لطف کردین زهرا خانم. مهدی از اتاق دوید بیرون و دست‌های کوچکش را انداخت دور گردنم. - پسر خواهرته؟ - آره. من و خواهرم به خاطر بچه‌ها سفر اربعین‌مون رو با هم هماهنگ می‌کنیم که بتونیم هر دو بریم. بچه‌هامونو جا به جا می‌کنیم. امسال اول ما رفتیم، الانم مامانم و خواهرام و برادرم رفتن. - اِ پس شما الان تو تهران تنهایین. همان‌طور که بلند می‌شدم تا دمای بدنِ محمد را چِک کنم، گفتم: «بله، امروزم محمد تب کرده. نمی‌دونم از دوری مامانش هست یا طفلک مریض شده». ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ در اتاق خواب را باز کردم و او را به حالت خوابیده روی زمین پیدا کردم. کنارش رفتم و دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم. انتظار گرما داشتم، نه داغی. بچه داشت می‌سوخت دستپاچه، دخترانم را به خانم همسایه سپردم و با همسایه‌ی دیگرمان به بیمارستان رفتیم. دکتر، دستور بستری پسرک شش ساله را به دستم داد. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم به سختی همسرم را که سراسیمه خودش را به من رسانده بود، دید. احساس غربت مرا در برگرفته بود و همسرم را نیز. تکرار جمله‌ «این بچه اَمانته» همه آدم‌های دور و بر را به ما کنجکاو کرده بود. هر یک چیزی می‌گفتند. «همینه دیگه، میرن کربلا بچه‌هاشونو ول میکنن اینجا». «مگه مجبورن برن؟!» «واااا! این کارا چیه دیگه! نباید امانت قبول می‌کردین». خودم را از آن حالتِ ترحم برانگیز، جمع و جور کردم و با صدای کمی بلند که اطرافیانم بشنوند به متصدی صندوق که او نیز جمله‌ای پرانده بود، گفتم: «اتفاق بخواد بیفته، میفته. مریضی بچه که خبر نمی‌کنه». پرستارِ بخش، که برای راهنماییم آنجا بود، کنارم آمد و با لبخند کمرنگی مرا به بخش کودکان هدایت کرد. مانند طفلی که به مادرش رسیده، کنارش راه اُفتادم. تمام غریبی و دردِ بیماری پسرِ خواهرم را کنارش حمل می‌کردم. با مهربانی دعوتم کرد به آرامش. - بچه دارو گرفته. الان حال عمومیش خوبه. دو روز بستری باشه، خیالت راحت میشه. سوالاتم تمامی نداشت. اشک‌هایم که بی‌اختیار راه خود را پیدا کرده بودند، پاک کردم و گفتم: «یعنی حالش خیلی بده؟ تبش کی پایین میاد؟ اصلا انقدر حالش بد نبود. چند روز باید اینجا بمونیم؟ جواب مامانشو چی بدم؟» پرستار کنارم نشست. - ببین الان به این چیزا فکر نکن. تا یک ساعتِ دیگه، تبش پایین میاد. امشب من اینجا هستم تا صبح، بعدشم سفارشتو به همکارم می‌کنم. آرامشی که در تک‌تک کلماتش بود، به روحم تزریق شد. کم‌کم آرام شدم اما اشکم همچنان می‌جوشید. چندین بار برای معاینه‌ی محمد به او سر زد. هر بار آرامشم را بازسازی می‌کرد. دو روز بعد که دوباره شیفت او بود، دیدمش. حال پسرک بیمارمان بهتر بود. برای ترخیص، مشکل ثبتِ بیمه داشتیم. همسرِ خواهرم نبود و من اطلاعی از بیمه‌اش نداشتم. باز هم پرستار به یاری‌ام شتافت. با راهنمایی‌اش نام بیمه را پیدا کردم و امانتِ خواهر را با خود به خانه بردم. پنج سال می‌گذرد و هر سال، روز پرستار، به یاد آن فرشته‌ی بی‌بال و پر می‌اُفتم. همانی که در تنهایی، هم خانواده‌‌مان شد، هم پرستار جسم و روحمان. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کم‌امکانات در بابلسر. اردویی که خود مامان‌ها و باباها و حتی نوجوان‌ها، همه‌ی برنامه‌ریزی، تدارکات و پشتیبانی‌اش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچه‌ها و نظافت سرویس‌ها و ... . همه خود را میزبان اردویی می‌دانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و هم‌افق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جان‌دارتر در شهر و منطقه‌شان، کوله‌بار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند. خاطره‌ی زیر، مربوط به همین اردوست._ ! «ما اعتراض داریم، قیمه نیاز داریم! ما اعتراض داریم، قیمه نیاز داریم...!!» جمعیت با شور و هیجان، مثل تمرین‌های اولیه گروه سرود، همراه با ضرب‌آهنگ قاشق و چنگال‌ها بی‌وقفه تکرارش می‌کردند. صدای ناکوک ارکستر سمفونیک خانوادگی در رقابتی تنگاتنگ با عطر هوس‌انگیز قیمه و پلوی ایرانی، کل فضای سوله_رستوران را پر کرده بود. از حق نگذریم، بعد از گذر از هفت خوان بدون برنج و خورش، این پلو قیمه، برای این پهلوانان حکم شیشلیک شاندیز را داشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کف‌گیر را توی دستم جابجا می‌کنم، هم‌زمان نگاهم را از کوه دانه‌های برنج روی‌هم انباشته‌ی توی دیگ به ستون‌های بلند منتظر، کنار سفره‌های رنگ به رنگ می‌اندازم. این گردان نیازمند به قیمه، اگر بفهمند پلویی که این‌قدر منتظرش هستند، چگونه طبخ شده، باز هم برایش این‌چنین کف و سوت بلبلی می‌زنند؟! پدرها و بچه‌ها احتمالا به هم‌سرایی ادامه می‌دهند و به محض کشیدن غذا در بشقاب، قاشق را راهی دهان می‌کنند، اما مادران محترم چطور؟ آیا حضور بر سر سفره را تاب می‌آورند؟! آفتاب زده، نزده برای بار گذاشتن خورش رفتیم به ساختمانی از اردوگاه که این چندروز به آشپزخانه تغییر کاربری داده بود. بعد از دو سه ساعت، کم‌کم اجتماع متراکم ابرهای تیره، نم‌نم باران را به شُرشُر بدل کرد. همان موقع‌ها بود که فهمیدیم آب آشامیدنی اردوگاه ته کشیده و برای طبخ اولیه برنج قبل از آبکش کردن، در منبع‌ها آبی باقی نمانده. توی این باران سیل‌آسا هم تا کسی عازم تهیه آب از شهر شود و برگردد، برنج دیر آماده شده و بدون شک، روده کوچک جماعتی خوراک روده بزرگ‌شان خواهد شد. آن‌وقت چه جوابی برای دویست و پنجاه جفت چشم منتظر که بیشتر از نیمی از آن متعلق به بچه‌ها بود، داشتیم؟! در صرافت همین افکار بودیم که ناگهان نگاهمان روی آبشار روان از ناودان ساختمان میخکوب شد. یکی از گالن‌های آشپزخانه را برداشتیم و زیر جریان آب شُره‌کنان از ناودان جاساز کردیم. برای آزمایش سلامت آب، پس از بررسی دقیق رنگ و بوی آن، به یک روش کاملا سنتی و نامعتبر از منظر سازمان بهداشت جهانی متوسل شدیم؛ پدر چهار فرزند و پدر دو فرزند، هر کدام چند لیوان از آب ناودان سر کشیدیم. وقتی بعد از گذشت زمان کوتاهی دیدیم هنوز سایه‌مان بالای سر فرزندانمان هست، بسم‌الله گفتیم و دیگ را با آب ناودان پر کردیم. حالا دیگر کف‌گیر به ته دیگ رسیده، آوای هم‌سرایان جایش را به همهمه‌ای محو آمیخته با ضرب‌آهنگ نامنظم قاشق و چنگال‌ در بشقاب‌ها داده و لشکریان آنچنان با ولع خورش را مهمان پلو نموده و نوش جان می‌کنند که من متقاعد می‌شوم آب باران، طعم برنج را ارتقاء می‌دهد و باید رسپی «چلو بارانی» را در مجامع رسمی، به نام خودمان ثبت کنیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران (این‌بار استثنائا یکی از پدران!)، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای رسیدن به حُسِینَت سراسیمه بودی، آن‌قدر که فورا خودت را به او رساندی. خانه علی(ع) با آمدنت رنگ و بوی دیگری پیدا کرد، رنگ و بوی لطافت دخترانه، دختری که قرار است آرام دل مادر و پدر باشد. آن‌روز که حیا ملتمسانه پِی‌ات می‌آمد تا درس‌آموزت شود. آن‌روز که علم، کُنده‌ی تلمُّذ می‌زد به پیشگاهت و تو عالمه‌ای بودی غیر معلمه. آن‌روز که عقل، کودکی بیش نبود در محضرت، وقتی شهره‌ به عقیله بنی‌هاشم شدی. همه‌ی روزها را پیامبر در نگاهت دید و گفت: جز خالق این خلقت هیچ‌کس نمی‌تواند نامی بر این دختر بنهد، پس چشم بر آسمان دوخت تا تحفه‌ی نام دلربایت برسد. وقتی تحفه‌ی آسمانی، پیچیده در الوان رنگارنگ به محضرش پیشکش شد،‌ همان‌موقع سرمه چشمانش شدی و قوت قلبش. تو زینب نام گرفتی و شدی زینت پدر! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نامت از عرش آمده بود و همین تکرار نشدنیت کرده بود، همین که چشم مولا بر جمالت افتاد، قرة العینش شدی. مادرت در آغوشت کشید، لطافت گونه‌هایت را با صورتش لمس کرد و در گوشت زمزمه کرد: «نائبة الزهرای من!» حسن(ع) فرش سبز را در قلبش برایت گستراند و تورا کنج جانش نشاند. گریه‌ات اما بند نمی‌آمد، باید نفس به نفسش می‌شدی، پس آرام در آغوش حسین(ع) جایت دادند... حسین(ع) بلندای صبر را در رخسار تو دید و تو نهایت جان‌دادگی را در چشمان حسین(ع)... کربلا با نگاهتان بافته می‌شد و تار و پودش را عشق و ایمان در هم می‌تنید. تو باید می‌آمدی تا ساز کربلا کوک می‌شد و نوای نینوا به همه تاریخ می‌رسید. آمدنت جریان عاشورا را تا امروز و به وسعت همه زمان‌ها و مکان‌ها کشید و کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا را تصویر کرد. روشنی چشم حضرت خاتم(ص)! گرمابخش خانه علی(ع) و زهرا(س)! امانت‌دار مادر! پشت و پناه حسین! مهربان‌خواهرِ برادرها! نماز شب نشسته شام یازدهم! بلند‌بالای صبر! اُمّ المصائب! زینب کبری(س) خوش آمدی! ❤️ جان و جهان ما تویی...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! جریان زندگی ما و آقوی حاجی یه جریان ساده بود، یه خواستگاری سنتی مث قدیم ندیما. ولی نَمدونم چرو همه فک میکنن اولا عاشق شديم بعد بله گفتیم! هی فرت و فرت ازم می‌پرسن: «چجوری با آقوی حاجی آشنا شدی؟» منم میگم: «عامو مَی باید چطو باشه؟! فلونی به فلونی گفت و مادرشووَر اومد خواستگاری!» بعدم دوباره باورشون نَمیشه و میگن: «هونونوی کِدی؟» (مسخره کردی؟) میگم: «نه والو!» بعد یادُم میفته به او روزُی که به بابام می‌گفتم: «خواستگارُی منه رد نکنینا!» بابامم تُچی می‌کِدَن و می‌گفتن: «دخترام دخترُی قدیم!» ولی خودُم میدونُسم بابام راضیه که ای چیزا گفته بشه. مادرُمم می‌گفت: «دختر سَرِته با درس گرم کن. دیونمون کدی! خواستگارم که میاد هی میگی نه. اقبالم بُتُمبه با تو و کارات!» ولی خب مِی می‌شد همیجوری بله داد؟ به من نَمی‌خوردن. دُرُسّه که شووَر میخواسّم ولی نه به هر دَری... سرت درد نیارم عزیزُم؛ اُی شُمویی که داری میخونی! ها! با توام! آخرشم رفتم در دکون امام رضا. گفتم: «یا حاجتُم میدی همی الان یا میرم به خواستگار آخریو میگم ها!» (بله!) بعدم پاشدم بیام بیرون، یهو دیدم دعای کمیل دارن می‌خونن. دوبارم دلم پوکید! گفتم: «یا امام رضا! دیگه زنگ می‌زنم به واسطُو می‌گم ها!» و زنگو زدم! بنده خدا امام رضو نمی‌دونست با کی طرفه! خو عامو صب کن بیری خونه شاید شورت دم در منتظر بلِی تو بود! هيچی دیگه رسیدم خونه از مشد، دیدم شوورم دم دره! بیچاره او خواستگارو! بعدش توبه کدم ولی همیشه خدا دلُم بری او خواستگارو که بعدم ردش کدم میسوزه! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پیام می‌دهم: «آنژیوکت آبی بگیر.» و استیکر خنده‌ای هم برایش می‌فرستم. نیم ساعت بعد می‌آید. صدایش اثری از خستگی ندارد، چشمانش ولی چرا. سرم و آمپول ٱندانسترون را روی تخت می‌گذارد. نمی‌توانم صبر کنم و می‌گویم: «‌بیا وصلش کن تا از هوش نرفتم.» باشدی می‌گوید و اتاق را نگاهی می‌اندازد تا جایگزینی برای پایه‌ی سرم پیدا کند. درِ کمد می‌تواند از هیچی بهتر باشد. سرم را به آن می‌بندد. دستم را آماده می‌کنم. گارو نداریم. می‌گردد و پارچه‌ای کشی پیدا می‌کند و بازویم را با آن محکم می‌بندد. چند بار به محل رگ‌گیری ضربه می‌زند و با اخم می‌گوید: «رگ نداری که!» آنژیوکت آبی را برمی‌دارد. محل را ضد عفونی می‌کند. مثل همیشه درست همین لحظه‌ی آخر، حس خواهرانه‌اش بر تجربه‌ی پرستاری‌اش غلبه می‌کند و دستانش می‌لرزد. به سختی سوزن را فرو می‌کند. می‌دانم بیشتر از من دردش می‌آید. مثل دفعات قبل می‌گوید: «این دفعه به من نمیگی برات سرم بزنما.» می‌گویم: «فکر کن منم یکی از مریضاتم دیگه، چه فرقی می‌کنه؟» برایش فرق می‌کند. ولی چیزی نمی‌گوید. آمپول تهوع را وارد سرم می‌کند. از کم حرفی‌اش حدس می‌زنم شیفت خوبی را نگذرانده. خودش شروع می‌کند به حرف زدن: «امروز یه مسمومیت با الکل دسته‌جمعی داشتیم، مهمونی بوده، الکل ناخالص خوردن، چهارتا دختر جوون مردن ، دوتاشونم رفتن دیالیز...» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اشاره‌ای به طفل درونم می‌کند و گویی که او را مخاطب قرار داده باشد، می‌گوید: «این‌همه سختی می‌کشی که یه بچه دنیا بیاری که تهش با الکل...؟» دلش نمی‌آید حرفش را تمام کند. از این موارد در پرونده پرستاری‌اش زیاد دارد؛ چرا برایش عادی نمی‌شود؟! با لحن دلسوزانه‌ی خواهرانه می‌گوید: «‌بازم بچه میخوای؟!» با لحن خسته‌ای می‌گویم: «من غلط بکنم.» بلند می‌شود و می‌گوید‌: «سر قبلی هم همینو گفتی.» از حرف راستش خنده‌ام می‌گیرد. می‌رود آبی بخورد و به اضافه کاری‌اش برگردد. با خودم فکر می‌کنم شاید اگر من بودم و هر روز شاهد صحنه‌ی دست و پنجه نرم کردن انسان‌ها با بیماری و مرگ بودم، قلبم از سنگ می‌شد. ولی او هم‌چنان هنگام رگ گرفتن از من با نازک‌ترین انژیوکت هم دستش می‌لرزد. به او نگاه می‌کنم. قطعا او برای این شغل انتخاب شده است. صدایش می‌زنم : «خانم پرستار!» با خنده برمی‌گردد. می‌گویم: «روزت مبارک!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسر کوچکم، عادت شیرینی دارد؛ دقایق طولانی پشت پنجره به تماشای منظره رو به رو می‌ایستد، با ذوق، با دلی آرام. تصوّرش هم دلم را لرزاند؛ اگر پشت این پنجره، چنین قیامتی برپا بود، در قلب کوچک دوساله‌ی او چه می‌گذشت؟! همین صدای انفجارهای عظیم چه بر سر روح و قلب کودکان غزه می‌آورد؟ دیگر آوار و کشتار بماند...😭😭😭 تصویر: آسمان این شب‌های غزه در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_صاعقه‌ها چیز مهمی را جا گذاشته بودیم، مادرم را! و شاید این اولین نقطه‌ی عطف زندگی من بود که به خانه‌ی جدیدمان اسباب بردیم، بدون مادرم... به هزار و یک دلیل تصمیم گرفتند جدا شوند. صحنه‌های ناواضحی از جنگ و صلحشان در خاطرم مانده اما تصمیم‌هایی که از دوران بچگی با خودم می‌گرفتم، هنوز توی ذهنم پررنگ است: «من سعی می‌کنم مثل آنها نباشم». منظورم قضاوت رفتار پدر و مادرم نیست. منظورم نقد عکس‌العمل‌هایی است که هنگام نارضایتی از یکدیگر، بروز می‌دادند و گاهی به شدت غیرمنصفانه بود‌. چیزی نگذشته بود که فوت مادر جوانم، نقطه عطف دوم زندگی‌ام شد؛ در اثر حمله قلبی و بسیار ناگهانی. و حمله‌ی دوست مادر مرحومم به پدرم با جمله‌ی نغز: «تو کشتیش!» و ضربات پیاپی که به سر و صورت پدرم وارد می‌شد برای خونخواهی... خیلی تلخ بود، می‌دانید؟ من و برادرم در سرما از غصه و گریه می‌لرزیدیم و حتی درست نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده است. یادم نیست چه کردیم و چطور از دست دایه‌ی مهربان‌تر از مادر خلاص شدیم اما خشم و غم عجیبی که در کالبد کودکانه‌ام دمیده شد، چندین سال مرا بزرگتر کرد. هنوز مهر طلاق در شناسنامه مادرم نخورده بود که اجل، مهر بطلان را روی جلدش کوبید. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش دوم؛ نقطه عطف سوم، ازدواج مجدد پدرم نبود. شبی بود که در سن ۱۶سالگی با خانمش حرفم شد و بعد با پدرم نیز! کاملا حق را به خودم می‌دادم و مورد بی‌مهری واقع شده بودم. از خانه قهر کردم و شبانه به پشت‌بام رفتم و تا طلوع آفتاب فکر کردم و اشک ریختم و بعد تسلیم خدای مهربانم شدم و به معبودم قول دادم بعد از آن، انصاف را در برخوردهایم با خانم پدر، رعایت کنم و به چشم بنده‌ی یک خدای فوق‌العاده مهربان او را ببینم. نه به چشم زنی غریبه از دیار غربت. و همین تصمیم و عهد شاید سرنوشتم را تغییر داد، به یاری خدا محبت میان دل‌هایمان ایجاد و پررنگ شد، طوری‌که فرزندانم ایشان را مامانی صدا می‌زنند و عمیقا دوستشان دارند. چهارمین نقطه، عشقی عمیق و سوزان بود که مثل درختی تنومند در تمام رگ و مویرگ‌هایم ریشه دواند. از وقتی یادم می‌آید دوستش داشتم و حالا خواستنش مثل نفس، شرط حیاتم شده بود. او مرا به چشم خواستن نمی‌دید و احساس من یک‌طرفه بود. به خاطر خدا از او گذشتم و خواستم گلوی این عشق بی‌فرجام را ببرم که بزرگترین معجزه‌ی زندگی‌ام رخ داد و به واسطه‌ی عاشق‌ترین مرد عالم حسین علیه السلام و بعد از بازگشت از سرزمین عشق، خداوند قربانی‌ام را ذبح نشده پذیرفت و همسرم را به من بخشید. و از آن روز نقاط زیادی در زندگی‌ام می‌درخشند و جاودانه می‌شوند. گاهی مثل ستاره‌ای زیبا و گاهی مثل صاعقه‌ای سهمگین. مثل تولد اولین میوه‌ی دلم و مثل فوت مادربزرگم. ولادت دختر شیرین عسلم و بیماری سخت یکی از عزیزانم. سفر به سرزمین عشق، کربلا، یا بدعهدی‌های همیشگی و شرمندگی از روی ماه مولا. نابودی داعش به دست سردار سلیمانی و شهادت خود او. مثل زدن عین الاسد و مثل انفجار هواپیمای اوکراینی. مثل حمله‌ی خورشیدی حماس و مثل بمباران سوزاننده‌ی المعمدانی. و روح من در تلاطم این ستاره‌ها و صاعقه‌ها، این خورشیدها و ماه‌ها پخته می‌شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دلم می‌خواست همه‌ی جوراب‌هایش را بخرم. اما نه او دستگاه کارت‌خوان داشت و نه من پول نقد! پسرک جوراب‌فروش زودتر از مادرها در مکان گردهمایی مستقر شده بود. نمی‌دانم او هم قصد حمایت از کودکان غزه را داشت و یا به قصد فروش جوراب‌هایش آمده بود‌. شاید هم کیک‌های طرح پرچم فلسطین برای سلول‌های مسئول اشتهای مغزش چشمکی زده بودند... قد و قواره‌اش بلندتر از اغلب کودکانی بود که موشک می‌ساختند و نشانه می‌گرفتند. جوراب‌هایش را گوشه‌ای رها کرد و همه‌ی هوش و حواسش رفت پی موشک بازی... یک کوله پشتی بزرگ اما روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. گمانم اطلاعات سری عملیات جنگی را حمل می‌کرد که آن‌طور کوله به پشت بالا و پایین می‌پرید و زمینش نمی‌گذاشت. تمام مدت مراسم همان‌جا، کنار بچه‌ها، با همین وضعیت مشغول بازی بود و هویت لانه عنکبوتی اسرائیل را متلاشی می‌کرد. حتما خیلی وقت بود که دلش یک بازی دسته‌جمعی می‌خواست. شاید هم از التماس کردن برای فروش جوراب‌هایش خسته شده بود. پسرک دلی از عزا درآورد. همین کودکان ساده‌ی پرتلاش و خستگی‌ناپذیر بزرگترین تهدیدها هستند برای جریان ظلم و استکبار... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! دوباره ناجی من شد، همان که اصلا دوستش نداشتم. همان که هیچ‌وقت حوصله‌اش را نداشتم. همان که وقت گذاشتن برایش را اتلاف وقت و انرژی می‌دانستم... اما وقتی به سراغم آمد که من در گرداب نمی‌توانم کتاب بخوانم، نمی‌توانم گوشی دست بگیرم، نمی‌توانم درس بخوانم، نمی‌توانم بخوابم، گرفتار شده بودم. پژواک «نمی‌توانم، نمی‌توانم» دائم در سرم می‌پیچید و من مثل یک مرده متحرک گیج گیج می‌زدم و به در و دیوار می‌خوردم. به یک‌باره ناجی دوست‌نداشتنی من، نمی‌دانم از کجا سر و کله‌اش پیدا شد و مرا در آغوش گرمش فشرد. دست مرا گرفت و بلندم کرد و دوباره کمکم کرد بتوانم بدون سرگیجه قدم بردارم. من از آن مامان‌هایی نبودم که موقع بازی با پسرم، هندزفری در گوش بگذارم و صوت گوش بدهم؛ چون پسرم هندزفری را از گوشم در می‌آورد و توجه صددرصد مرا می‌خواست. من از دسته‌ی آن مامان‌هایی نبودم که پسرم مشغول بازی و نقاشی شود و من کتاب دست بگیرم و مطالعه کنم؛ چون کتاب را از دست من می‌گرفت و... من نمی‌توانستم گوشی دست بگیرم، گروه مادرانه و گروه‌های دوستی را سربزنم چه برسد به کار جدی و پژوهشی؛ چون پسرم یاد بازی موبایلی و دیدن عکس و فیلم‌هایش می‌افتاد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من از دسته‌‌ی مامان‌هایی نبودم که حتی درصد کمی از فعالی‌تهای قبل از مادری را ادامه دهم؛ چون پسرم به‌شدت وابسته بود به من... من دیگر آن محدثه‌ی هنر مند قبل هم نبودم که بتوانم روی بوم و سفال نقاشی بکشم، جعبه‌سازی کنم و آن چیزهایی که در کلاس خیاطی آموخته بودم برای خودم بدوزم. از وقتی که ناجیِ سابقا دوست‌نداشتنی به سراغم آمد و کنارم نشست، حال و روزم بهتر شد. دستانم را گرفت و در بین دستان گرم و پرمهرش قرار داد و دوباره به من نشان داد می‌توانم هنرمند باشم، از وقتم استفاده کنم و حالِ دلم خوب باشد. این روزها دوباره به سراغم آمده و هم‌نشین کلافگی‌ها و بی‌حوصلگی‌هایم شده، عصرها دست در دست هم گره می‌زنیم و باهم چای می‌خوریم... ناجی دوست‌داشتنی من؛ بافتنی! بخاطر وجود گرمت دوستت دارم❤️ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_هنوز_عاشق_پروازم! روز تولد عمه جان زینب که می‌شود، برای دایی‌ محسن پیام تبریک می‌فرستیم. سال‌هاست پرستار است و درد و رنج بیمارها را تسکین می‌دهد. هر کداممان بلایی سرمان می‌آید، شماره‌ی دایی محسن را می‌گیریم. دست پسرم که از بند رفت، ناخن دختر کوچولو که عفونت کرد، پای خودم که شکست، پدرم که می‌خواست سرم بزند، همه جا دایی بود، خانمش بود. نگرانمان می‌شوند و پیگیر کارهایمان... فرشته‌های مهربان خانواده می‌شوند و دعاهاست که از ته قلبمان برایشان سرازیر می‌شود. پیام تبریک دیگری هم برای خواهرزاده‌ام می‌فرستیم. دخترکی معلول در خانه دارد و دوازده سال است که به او خدمت می‌کند. همه گفتند طاهره را به بهزیستی ببرید، اما قبول نکردند. گفتند برکت خانه‌ی ماست... با وجود چهار فرزند دیگر، پرستاری کردن، چه فرشته‌ای از آدم می‌سازد. وقتی با او صحبت می‌کنم تمام مشکلات زندگی در نگاهم شکلات می‌شوند‌‌. دلم می‌خواهد شیرجه بزنم در سختی‌ها تا مثل او قوی و راضی و امیدوار شوم. من پرستارهای زیادی نمی‌شناسم، ولی همین دو نفر برایم کافی است تا بفهمم پرستاری با آدم چه می‌کند. موهایت با لبخند سپید می‌شود؛ چون یاد گرفته‌ای درد را ببینی و آرامش هدیه دهی... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_کجایی؟! ناگهان صدای رگبار باران به گوشم خورد، بارانی که انگار تمام هیجان آسمان را برای زمین به ارمغان آورده بود. از پشت بام، از شیشه‌ی نورگیر آشپزخانه، از حیاط، از ناودان کوچه، صدای بارانی که بی‌خبر آمده بود و حالا هم برای آمدن عجله داشت؛ به قول مادرم انگار درِ آسمان باز شده بود. بچه‌ها از گوشه گوشه‌ی خانه، خودشان را پشت پنجره‌ی ورودی حیاط رساندند و من هم ... تماشای باران، آن هم دسته‌جمعی و خانوادگی، زیر سقف ایوان که نزدیک‌ترین حالت به باران است بدون خیس شدن، برایمان تجربه‌ای پر‌تکرار و دوست‌داشتنی است. اما این‌بار شدت باران، ما را همین‌جا پشت پنجره‌ها میخکوب کرده، فقط در حیاط را باز می‌کنم تا بوی خاک باران‌خورده تا آخرین سلول‌ بویایی مغزم بخزد و کمی فارغ از دوندگی‌های صبح تا به الان نفسی بکشم. محو برخورد قطرات روی برگ‌های رز و داوودی و نرگس می‌شوم. باران، روحم را پرواز می‌دهد به بوی کاه‌گل خانه‌ی سنتی آقاجون، خانه‌ای با سالن‌های تو در تو و آینه‌کاری شده. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم ؛ وقتی از لا به لای شیشه‌های رنگیِ صحن شاه‌نشین، بارش باران را روی برگ‌های ریز درخت انار نگاه می‌کردم و سبک و سبک‌تر می‌شدم. در گذر این سال‌ها، چقدر نگاه خدا که با باران روی سرم ریخته بود و چقدر چتر فراموشی که من برای خودم باز کرده بودم!! افکارم را از خنکای باران بیرون می‌کشم. دوست دارم سردی باران را با چایی گرمی تلفیق کنم. به آشپزخانه می‌روم، زیر سماور را روشن می‌کنم. از شادی بچه‌ها سرمستم. چقدر باران خوب است، چقدر ما تشنه‌ی بارانیم، چقدر... در جزر و مد افکار غرقم، که صدای در حیاط  مرا به خود می‌آورد. «وای بچه‌ها رفتند زیر باران، بازی...» بچه‌هایی که هنوز آثار سرماخوردگی را به همراه داشتند. عصبانی و با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت حیاط می‌دوم، محمد را می‌بینم کهه رفته زیر باران. توقعم، دیدن بازی کودکانه‌ای بیشتر نبود که می‌بایست با فریادِ «چرا رفتی زیر بارون؟! تو هنوز مریضی» خاتمه می‌یافت. اما بیشتر از آن و زیباتر از آن را در قاب چشمانم تماشا کردم؛ پسرم که نمی‌دانم کی و کجا از استجابت دعا زیر باران برایش گفته‌ام، دست‌هایش را سمت آسمان گرفته بود، باورش را گره زده بود به رحمتی که می‌بارید، دعا می‌کرد و فرشته‌ها در دستش قطره‌های آمین می‌گذاشتند. دیدن دست‌هایش سمت آسمان جگرم را خنک کرد و آتش‌فشان خشمم را خاموش. گذاشتم در حس و حالش بماند. باران سبک شد و محمد که به بالا رفتن دعایش ایمان داشت، با هیجان آمد داخل. گفتم: «محمدم چه دعایی کردی؟» گفت: «برای فرج امام زمان و برای بچه‌های غزه و پیروزی فلسطین.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چند بار بود که پشت سر هم با تاکسی اینترنتی به منزل مادرم می‌رفتیم. سوار اسنپ بودیم، پسرکِ چهار ساله‌ام گفت: «مامااااان یه چیز عجیییییب! همه‌ی راننده‌ها خونه‌ی مامانی رو بلدن!» جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«قرمه‌سبزی مامان همیشه آب و دونش جداست.» سر سفره بودیم که خواهرم این را گفت. مادرم سرش را بالا گرفت و نگاهی به خواهرم انداخت: «دوازده رسیدم خونه. دو هم غذا حاضر و آماده جلوتونه. تو اگه وقت داری، از صبح بار بذار خوب جا بیفته.» مادرم همیشه وقت نداشت. معاون مدرسه بود. مدرسه‌ای پرماجرا در منطقه‌ای محروم. هر روز که به خانه می‌آمد برایمان قصه‌ی آن روزش را تعریف می‌کرد. یک روز دختری که مادرش به زندان رفته بود، قشقرق به پا می‌کرد. یک روز پسری پشت مدرسه، منتظر دختری مانده بود. یک روز گیس و گیس‌کشی بین معلم و دانش‌آموزها را حل کرده بود. همیشه سعی می‌کرد با زبان چرب و نرمش که با آن، مار را از لانه بیرون می‌کشید، این قصه‌ها را به خیر و خوشی فیصله دهد. این را از شاگردانش هم شنیده بودم. یک بار در کتابخانه داشتم برای دوستم که شاگرد مدرسه‌ی مادرم بوده تعریف می‌کردم که: «مامان من خیلی خوب گوش آدمو دراز می‌کنه.» او هم با تمام اجزای صورتش و لب‌های کش‌آمده و تکان سرش، حرفم را تایید کرد و صدای خنده‌ی مرا بلند. گویا او هم بی‌نصیب نمانده بود از قربان صدقه‌ها و حرف به کرسی نشاندن‌های مادرم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با همه‌ی این ماجراهای ریز و درشت، مادرم و همکارانش برنامه آشپزی ساعت ده صبح را از دست نمی‌دادند. فکر کنم بخش آشپزیِ برنامه «صبح و زندگی» بود. ساعت کلاس بچه‌ها، آنها می‌رفتند سر کلاس آشپزی‌شان، توی اتاق تلویزیون مدرسه. اگر روزی مادرم عقب می‌ماند و نمی‌توانست دستور آشپزی را بنویسد، دفتر همکارش را می‌گرفت و می‌آورد خانه تا جزوه‌اش را کامل کند. گاهی هم می‌داد من یا خواهرم برایش رونویسی کنیم ولی تند نوشته شده‌بود و برای من خوانا نبود. آنقدر غر می‌زدم که دیگر جزوه‌نویسی‌اش را به من نداد. از چند سال مدیر و معاون بودن مادرم، دو سه تا دفتر آشپزی مفصل به جا مانده. البته هر بار که به خانه‌اش می‌رویم، همان قیمه و قرمه و ماکارونی و مرغ را سر سفره جلوی‌مان می‌گذارد. با این تفاوت که حالا غذاهایش جاافتاده‌اند و وقت بیشتری برای پخته‌شدن دارند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در قابلمه‌ی چدنی را می‌گذارم و زیرش را کم می‌کنم. می‌خواهم تا نماز صبح حسابی جا بیفتد. جمله‌ی او از توی ذهنم بلند می‌شود،‌ بالا می‌رود و مثل پتک روی سرم فرود می‌آید. قرمه سبزی مامان همیشه آب و دونش جداست. این اولین جمله‌ی روایتش بود. دقیق دقیق! رد دلخوریش هنوز از روی دلم پاک نشده. دلخوری از جمله‌ای که نه برای من بود، نه درباره من و نه خطاب به من. اما من به نمایندگی از کسی ناراحت شدم که در عمرم حتی یک‌ بار هم او را ندیده‌ بودم! توی دلم می‌گویم: «ای بی‌انصاف! توی آن همه سال مادری، فقط این را دیده بودی؟!» خیلی حرف‌های دیگر هم توی دلم رد و بدل می‌شود... در قابلمه برنج را برمی‌دارم، دارد شفته می‌شود‌. داشتم برای علوم پسر بزرگم سوال می‌نوشتم‌، یادم رفت درش را بردارم! برنج‌ها را که زیر و رو می‌کنم، بخارش محکم دستم را می‌بوسد... ✍ادامه در بخش دوم؛