🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_70 *
□كافی شاپ - خارجی
در فضای جلوی مغازه كافی شاپ كه ميز و صندلی چيده اند حميده تنها در پشت ميزی نشسته، فنجانی قهوه در دست دارد و مشغول خواندن دست نوشته هاست.
عابران گاه گاهی از كنار ميز و صندلی ها عبور می كنند و از خيابان روبه روی حميده تك و توك ماشين می گذرد. دوربين به نرمی به حميده نزديك می شود حميده جرعه ای قهوه می نوشد و فنجان را روی نعلبكی می گذارد و هم زمان صدای رسول رضاييان نويسنده دستنوشته ها، بر اين تصوير می آيد.
صدای رسول: همه اشتباه می كنن، همه راه رو عوضی می رن، همه برای پيدا كردن #احمد_متوسليان، فقط می رن سراغ عمليات هاش، فقط می رن سراغ فعاليت های نظامی اش، نه، نه، نه! #احمد_متوسليان تو همه چی استثنائی بود؛تو همه چی، هم تو رزم و فرماندهی، هم تو اخلاق و فتوّت، و هم تو تسخير دل ها، هركس كه با #احمد آشنا می شد، ديگه قادر نبود ازش دل بكنه، اگه #احمد وسط اقيانوسی از آتيش می رفت، همه بچه ها پا به پاش می رفتن، #احمد مرامی داشت كه همه رو افسون می كرد، تو روزگار حضورش در مريوان، حقوق هر برج #احمد، فقط دو هزار تومان بود، هر وقت كه سر برج حقوقش رو می گرفت بچه ها رو می ريخت تو ماشين و جلوی چلوكبابی ياس اونهارو پياده می كرد.
حميده سر بلند می كند. از ديد حميده خيابان را می بينيم. در خيابان مردم و فضا عوض شده، در پياده روی آن سمت خيابان، چلوكبابی ياس قرار دارد، عابرينی كه در خيابان رفت و آمد می كنند، زن و مرد و بزرگ و كوچك، لباس های كردی بر تن دارند. جيپ حامل بچه ها و #احمد_متوسليان، درست جلوی حميده در كنار خيابان می ايستد. بچه ها با خنده و شوخی از ماشين پياده می شوند.
#رضا_دستواره: آخ چقدر من اين سر برج هارو دوست دارم.
#رضا_چراغی: هربار كه چشام گل ياس می بينه، نمی دونم چرا ياد چلوكباب می افتم من! #مجتبی_عسكری با بی سيم خيالی حرف می زند: ما الان با #برادراحمد تو منطقه چلوكبابی ياس هستيم، قراره با دو هزار تومن حقوق #برادراحمد، يه عمليات چلوكباب كوبيده ای بكنيم. تمام.
#احمد با همان چهره مردانه و جذابش، لبخندی شيرين بر لب دارد و همراه بچه ها به آن طرف خيابان می رود، بچه ها با خوشحالی به دنبال او وارد چلوكبابی ياس می شوند. حميده با حسرت به آنها نگاه می كند و صدای رسول شنيده می شود.
صدای رسول: #احمد برای بچه ها فرمانده نبود، پدر بود، مادر بود، برادر بود، و در آخر هم يه مرشد و مربی نظامی بی نظير بود. #احمد هر وقت به تهران مرخصی می رفت از مغازه شيرينی فروشيه پدرش كلی شيرينی های جور واجور می آورد.
□مغازه شيرينی فروشی متوسليان
پدر احمد با چهره ای شيرين و صميمی بسته های شيرينی را در داخل ساك #احمد می گذارد.
#احمد هم بالحنی بسيار مؤدبانه و مهربان پی درپی می گويد: دست شما درد نكنه آقاجون، خيلی ممنون، زحمت افتاديد، دست شما درد نكنه.
پدر احمد: چقدر تشكر می كنی، وظيفمه باباجون دست شما درد نكنه كه زحمت بردن اين شيرينی هارو می كشی.
#احمد: خيلی ممنون.
پدر احمد: به همه اشون سلام برسون به همه شون، مخصوصاً به #قجه_ای و #دستواره.
□درب پادگان #مريوان
#احمد با ساك بزرگی كه در دست دارد وارد پادگان می شود بر اين تصوير صدای خبرنگار شنيده می شود.
صدای رسول: برگشتن #احمد از مرخصی برای همه بچه ها يه دنيا شيرينی داشت، به اضافه اينكه #احمد با ساكی لبريز از شيرينی وارد پادگان می شد.
□اتاق استراحت بچه ها
ساك #احمد بر زمين گذاشته می شود، زيپ آن با زحمت باز می شود تمامی بچه ها به دور #احمد حلقه زده اند و #احمد با لبخندی شيرين از داخل ساكش جعبه های شيرينی را در می آورد و در برابر بچه ها می گذارد.
#احمد: به همه اتون سلام رسوند به همه اتون.
بچه ها با ذوق و شوق شيرينی برمی دارند و با كيف در دهان می گذارند.
#رضا_دستواره: اين شيرينی ها مقدمات اون عمليات اصليه...ای يار مبارك بادا ان شاءالله مبارك باده #برادراحمده ها.
#احمد لبخند ملايمی می زند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
💠 پیامبر اکرم (ص)
مَن سَمعَ رَجُلاً یُنادی یا لَلمُسلِمین فَلَم یُجِبهُ فَلَیسَ بِمُسلِم
هر کس صدای مظلومی را بشنود و او را یاری نکند ، مسلمان نخواهد بود
#مسلمانان_مظلوم_هند
#The_oppressed_Muslims_of_India
🆔 @javid_neshan
🔸ریشه ظلم علیه مسلمانان در هند !!
#مسلمانان_مظلوم_هند
#The_oppressed_Muslims_of_India
🆔 @javid_neshan
🔰اذعان تکتیراندازان اسرائیلی به هدف قرار دادن عمدی فلسطینیان
📳تکتیراندازان ارتش رژیم صهیونیستی اذعان کردهاند که فلسطینیان شرکت کننده در تظاهرات مسالمتآمیز بازگشت در نوار مرزی باریکه غزه را به طور عمد هدف قرار دادهاند.
📳روزنامه اسرائیلی هاآرتص در گزارشی آورده است:
"ایدن" که در تیپ گولانی خدمت میکرد ، مدتها در نوار مرزی غزه مستقر بوده و ماموریتش مقابله با فلسطینیانی بود که به موانع مرزی نزدیک میشدند.
📳 این نظامی ، به هدف قرار دادن 52 فلسطینی به طور عمد از ناحیه زانو اعتراف کرده است و می گوید دیگر نظامیان اسرائیلی به او لقب قاتل داده بودند .
📳 ایدن تاکید کرد که بیشترین روزی که فلسطینیان را هدف گلوله قرار داده است، روز انتقال سفارت آمریکا از تل آویو به قدس بود که تظاهرات اعتراضی گسترده فلسطینیان در نوار مرزی باریکه غزه را در پی داشت.
🆔 @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_71 *
□كافی شاپ كنار خيابان
حميده به چلوكبابی ياس خيره است، از داخل چلوكبابی #حاج_احمد و بچه ها با خنده و شوخی بيرون می آيند، هر يك از بچه ها مشغول خلال كردن دندان های خود هستند. #عسكری: برای سلامتی بانی اين عمليات چرب و چيلی صلوات بفرست.
همه بچه ها در حالی كه سوار ماشين می شوند صلوات می فرستند.
#رضا_دستواره: پيش به سويه كشيدن گوش #ضدانقلاب.
ماشين حركت می كند و در عمق خيابان گم می شود، حميده با نگاهی پرحسرت به دور شدن ماشين می نگرد.
صدای خبرنگار به اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: روستای #دزلی نفوذ ناپذیرترین پایگاه ضدانقلاب بود.
_تصوير روستای دزلی را كه در وسط حلقه كوه هايی قرار دارد می بينيم، كوه ها همانند كاسه ای نفوذ ناپذير روستای دزلی را محافظت می كنند. صدای رسول بر تصوير روستای دزلی شنيده می شود. صدای رسول: #ضدانقلاب همه جا پر كرده بود كه فتح #مريوان هنر نيست، اگه #احمدمتوسلیان مرده، بياد #دزلی رو فتح كنه.
دزلی شاهراه #ضدانقلاب مرز استان #سليمانيه عراق راه داشت هم به #مريوان، هم به #پاوه. مرکز جلسات سرانِ گروه های ضدانقلاب بود، #بعثی ها تمام اسلحه و مهمات هارو می آوردن #دزلی و از اونجا بين همه گروه ها پخش می كردن.
دوربين، مسير ورودی به #دزلی و كوه های اطراف آن را نشان می دهد.
صدای رسول: #دزلی اونقدر نفوذناپذير بود كه حتی با دو لشكر پياده و زرهی هم نمی تونستی فتحش كنی، چون به محض حركت در جاده، فقط كافی بود #ضدانقلاب سنگ ها و كوه های مشرف به جاده رو منفجر می كرد، اون وقت همه نيروها و تانك هات زير خروارها سنگ دفن می شد و در شروع عمليات، صددرصد شكست می خوردی. فتح #دزلی برای همه يه رويا بود. اما #احمد برای تحقق اين رويا بی نظيرترين نقشه رو ريخت.
□محوطه #سپاه_مريوان
تمامی نيروها با تجهيزات كامل در محوطه آماده حركت می باشند. در چهره تمامی نيروها ابهام و سؤال موج می زند. #رضادستواره به #عباس_برقی می گويد: #برقی، تو چی، تو هم برق نداری؟
#عباس_برقی: نه والله، منم نمی دونم كجا می خوايم بريم.
#حسين_قجه_ای از راه می رسد و از #دستواره سؤال می كند: #رضا كجا می خوايم بريم؟
#دستوراه: فكر كنم سركوه آقا شجاع، چون شنيدم آقا شجاع هم تازگی ها #دمكرات شده.
همه بچه ها می خندند.
#قجه_ای: اين جوری كه بوش می آد، باز #برادراحمد رفته توی كانال غافلگيری.
#برقی: اين كه معلومه، اما كجا رو می خواد غافلگير كنه، اين معلوم نيست.
#دستواره: #احمدمتوسليان مساويست با غافلگيری، تو همه چی، تو رفاقت، تو شجاعت، تو عمليات، تو درگيری. انگار ناف #احمد رو با غافلگيری بريدن.
#جواد_اكبری، معاون #احمد، به سمت نيروها می آيد و در حالی كه نيروها را به سمت در پادگان حركت می دهد، می گويد: حركت می كنيم، برادر حركت كن، يا علی. #رضادستواره در حالی كه در ستون حركت می كند از كنار #جواد_اكبری می گذرد. #دستواره: #برادر_اكبری می شه بفرماييد كجا تشريف می بريم؟
#جواد_اكبری در حالی كه با حركت دست نيروها را هدايت می كند به #دستواره می گويد: منم عين تو، فقط #برادراحمد می دونه كجا داريم می ريم.
#دستواره: از ظاهر اوضاع معلومه كه يه دعوای اساسی منتظرمونه.
نيروها از پادگان خارج می شوند. در حين خروج كامل نيروها، #احمد نيز خود را به ستون می رساند و با چهره ای مصمم و جدی به دنبال ستون حركت می كند.
□تپه ای در مجاورت شهر
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را كه از شهر خارج می شوند می بينيم، #احمد در حالی كه خود را به سر ستون می رساند به #جواد_اكبری چيزی می گويد و #اكبری به سمت انتهای ستون می رود.
ديده بان دوربين خود را پايين می آورد و با نگاهی متفكرانه مسير روبه روی ستون بچه ها را نگاه می كند. سپس به سرعت بر روی نقشه به دنبال پيدا كردن مكان ستون بچه ها می گردد. بر روی نقشه، شهر #مريوان واضح ديده می شود، ديده بان بامداد محل حركت ستون بچه ها را علامت می زند، سپس با خطكش و مداد امتداد حركت ستون را می كشد. انتهای خط به سمت مرز ايران و عراق منتهی می شود. ديده بان متفكرانه به خط نگاه می كند، سپس بی سيم را برمی دارد و شروع به صحبت می كند.
ديده بان: عقاب ۲، قرقی... عقاب ۲، قرقی!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_72 *
□کوه بیابان
لانگ شات ستون بچه ها را می بینیم که #احمد در پیشاپیش ستون حرکت می کند. صدای رسول رضاییان بر روی این تصویر می آید.
صدای رسول: هیچ کدوم از بچه ها نمی دونستن کجا دارن می رن. حتی #جواد_اکبری که معاون #احمد بود. اما مسیر به سمت نوار مرزی عراق بود و همین مساله باعث شده بود توی ستون ولوله ای بی صدا ایجاد بشه.
تصویر بچه ها را که در ستون با شتاب گام بر می دارند می بینیم، #حسین_قجه_ای، #رضا_دستواره، عباس_برقی، #رضا_چراغی،... صدای رسول بر این تصویرها ادامه می یابد.
صدای رسول: #احمد بدون مکث گام بر می دارد و نیروها بی خبر از مقصد و هدف، پابه پای #احمد حركت می كردند، تو نگاه بچه ها ابهام و سوال موج می زد، اما توی قلب شون، اطمينان و ايمان به #احمد حاكم و ساكن بود. #احمد بچه ها رو تا غروب آفتاب به سمت مرز عراق برد.
□قله تپه ای، غروب
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را در زير نور كمرنگ آفتاب می بينيم، ديده بان با بی سيم صحبت می كند.
ديده بان: احتمالاً از ما حوصله شون سر رفته، دارن می رن با عراقیا یه احوال پرسی کنن.
صدای بی سيم: آخه جلوشون كه چيز مهمی نيست.
ديده بان: اينو كه نيروهاش نمی دونن، شايد هدفش مانور و سرگرم كردن نيروهاشه.
صدای بی سيم: آخه مانور تو اين مسير؟ اونم سمت عراق؟
دیده بان: مهم نیست، فعلاً كه برای ما هيچ خطری نداره.
□كوه و بيابان
قرص خورشید کاملاً در پشت كوه غروب می كند، در تاريك روشن هوا، ستون را می بينيم كه با هدايت #احمد در پناه تپه ای می رود. به محض پنهان شدن در پشت تپه، #احمد نفراتِ ستون را می نشاند.
#احمد: برادرا بشينن، استراحت، استراحت. در ميان ستون #رضا_دستواره به شوخی می گويد: برادرا خودبه خود نشستن، يعنی غش كردن.
همه نيروها در حالی كه به شدت نفس نفس می زنند و شرشر عرق می ريزند بر زمين پهن می شوند.
#احمد در پيشاپيش ستون ايستاده و ساكت و آرام به نقطه ای خيره شده. تمامی نگاه ها به #احمد است، در تمامی نگاه ها سوال و كنجكاوی موج می زند. #حسين_قجه_ای به #جواد_اكبری می نگرد و با ايماء و اشاره به او می گويد: برو از #احمد مقصد را بپرس.
#اكبری در حالی كه لب خود را گاز می گيرد، با ابرو پاسخ منفی می دهد. او زير چشمی به #احمد می نگرد، #احمد همچنان ساكت و آرام در پيشاپيش ستون ايستاده و به نقطه ای خيره است.
صدای رسول بر اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: همه به #احمد نگاه می كردن؛ به آرامشش، به شكوهش، به سكوتش و به دريادل بودنش، #احمد دريايی بود كه هيچ وقت موج نداشت، وسيع و بی انتها، اما آرام و ساكت. همه می دونستن كه پاسخ سؤال هاشون تو سر #احمدِ، ولی كسی به خودش جرأت نمی داد كه سؤال كنه، چرا كه احمد فعلاً صلاح رو توی سكوت كردن می دونه. همه چشم ها #احمد رو می بلعيد و برق چشم های #احمد به همه اعلام می كرد كه قراره حادثه بسيار بزرگی اتفاق بيفته، حادثه ای كه همه معادلات و برنامه ريزی های ضدانقلاب و فرماندهی سپاه يكم ارتش بعث رو به همه می ريزه. حادثه ای كه همه مردم کردستان آرزوش رو داشتن. حادثه #دزلی. رؤيايی؛ كه تحققِ اون محال به نظر می رسيد، محال.
ناگهان #احمد با صدای محكم و قوی خطاب به #جواد_اكبری می گويد: بر پا بده، حركت می كنيم. بدو رو.
#جواد_اكبری: برادرا برپا، برپا، حركت می كنيم.
#رضا_دستواره: تشريف داشتيم فعلاً، چایی دوم.
#احمد حركت می كند و ستون در پی او به راه می افتد. گام های #احمد به آرامی به حالت بدو رو حركت می كند. بچه ها نيز هماهنگ با سرعت #احمد در پی او می دوند.
بر اين تصوير صدای رسول رضاييان می آيد. صدای رسول: تو ذهن همه بچه ها اين سوال بود كه تو اين عمليات مرموز و غافل گير كننده قراره كيا شهيد بشن، قراره كدوم يكی از رفيقا برن به آسمون، قراره داغ كی به اين دل بشينه. اما اون چيزی كه مسلم بود، اين بود كه هيچ كس دوست نداشت ديگری شهيد بشه، همه دوست داشتن خودشون شهيد بشن. خودشون، حتی #احمد كه پيشاپيش ستون، سينه اش رو سپر بچه ها كرده بود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_73 *
□كافی شاپ، خارجی
حميده در زير نور چراغ ميزش مشغول خواندن دست نوشته است، هوا تاريك شده و بر روی ميز حميده چهار، پنج فنجان خالی قهوه ديده می شود. در دست حميده دو برگ دست نوشته باقی مانده. حميده با دستپاچگی دو برگ را بررسی می كند و با چشمانی حيرت زده به شماره صفحه های آن می نگرد. بله شماره صفحه ها با شماره صفحه قبل ده، پانزده، صفحه اختلاف دارد. حميده با چهره ای آشفته و ناراحت شروع به خواندن يكی از آن دو صفحه می كند. صدای رسول شنيده می شود همزمان تصوير چهره جدی حميده ديزالو می شود به تصوير پايين.
□ارتفاعات مشرف به #دزلی
نيروها در حال صعود به ارتفاعات هستند. صدای رسول رضاييان شنيده می شود:
هيچ كس باور نمی كرد كه الان روی ارتفاعات مشرف به #دزلی هستند. هيچ كس. بله #احمد #دزلی رو دور زده بود. #احمد با رفتن به سمت مرز عراق، هم دشمن رو، و هم #دزلی رو دور زده بود. در اين لحظات، بچه ها داشتن از ارتفاعات پشت سر #دزلی بالا می رفتن، مسيری كه هيچ كس احتمالش رو نمی داد.
#حسين_قجه_ای در حالی كه به روی ارتفاعات می رسد، با كمال حيرت و تعجب به روستای #دزلی، كه در وسط موقعيتی به شكل يك كاسه قرار دارد، خيره شده.
#عباس_برقی نفس نفس زنان به كنار او می آيد.
#قجه_ای: يعنی اين #دزليه؟!!!
#برقی: خدای من، #احمد همه رو دور زده، همه رو.
قجه_ای (خیسِ عرق، با لبخند - رضايت بر لب): تا تاريك شدن هوا مارو سمت عراق برد تا هم دشمن رو خام كنه و هم #دزلی رو دور بزنه.
#برقی: چرا سرازير نمی شيم پس.
#قجه_ای: بايد همزمان هجوم ببريم.
#برقی: هنوزم باورم نمی شه، يعنی ما الان بالای سر #دزلی نفوذناپذير وايستاديم.
از ديد #برقی، #دزلی را می بينيم؛ ناگهان در وسط #دزلی، دو، سه گلوله توپ دودزا زده می شود، #احمد كه گوشی بی سيم را به دست گرفته، با ديدن انفجارها به #اكبری می گويد: حركت بده بچه ها رو، سريع، سريع برادر #جواد.
همزمان با شليك كلت منور، هجوم اسلوموشن بچه ها را به سمت #دزلی می بينيم، گام های نرم و بلند بچه ها از روی صخره ها می گذرد، لوله اسلحه ها پی در پی شليك می كند. دوربين در پشت سر نيروها حركت می كند و همراه آنان وارد روستای #دزلی می شود، نيروها به هر كوچه ای وارد می شوند، و دوربين همراه آنان به جلو می رود.
#احمد را می بينيم كه مانند شيری خشمگين در پيشاپيش نيروها وارد روستا می شود، مه و دود فضای روستا را گرفته، #احمد همراه با هر گامی كه بر می دارد می گويد: رعایت حال مردمِ آبادی رو بکنید!... ما با كرد نمی جنگيم، با كفر می جنگيم!
دوربين همراه احمد وارد مه و دود می شود.
□كافی شاپ - خارجی
تكان های شانه های حميده گواه بر انقلاب روحی شديد اوست. حميده آخرين برگ را روی ميز می گذارد. سه، چهار جوان كه در ميز مجاور حميده نشسته اند با نگاهی تمسخرآميز، به او می نگرند. يكی از آنها خطاب به سايرين می گويد: فكر كنم طرفش نامه خداحافظی براش نوشته.
□خيابان، مقابل منزل مرتضی رضاييان
سعيد، به همراه يكی از آن كارگرهای افغانی كه در اولين سكانس، كتاب های خريداری شده را از خانه مرتضی خارج می كرد، ديده می شود. سعيد از كارگر افغانی سوال می كند.
سعيد: اشتباه نمی كنی، همين خونه بود؟ كارگر: نه اشتباه نمی كنم، چون يه بار موقع بيرون آوردن كتاب ها، خوردم به اون تابلوی ورود ممنوع و كتاب ها زمين ريخت.
سعيد: حتم داری ممد آقا؟ با خونه های ديگه ای كه ازشون كتاب بار زدی اشتباه نمی كنی؟
محمد: نه آقا سعيد، يادمه كارتن كتاب ها كه دمر شد، از ته كارتن كلی كاغذ بيرون ريخت كه منم از ترس بابات، فوری همه رو برگردوندم تو كارتن.
سعيد: پسره چه شكلی بود؟
كارگر: يادمه عينك زده بود.
سعيد: سنش چقدر بود؟
كارگر: جوان بود، انگشت كوچكيه يكی از دستاش هم قطع شده بود. اين خوب يادمه.
سعيد دست در جيب می كند و اسكناسی بيرون می آورد و به سمت محمد می گيرد.
سعيد: دستت درد نكنه، به خاطر همين حافظته كه بابام دست از سرت برنمی داره.
محمد با دلخوری دست سعيد را كنار می زند و می گويد: من برای پول نيومدم آقا سعيد، درسته كارگر پدرتم، اما من شمارو دوست خودم می دونم.
□داخل خانه مرتضی رضاييان
مرتضی از لای پرده پنجره، با احتياط بيرون را می نگرد، از نقطه ديد او، سعيد و كارگر را می بينيم، مرتضی با تعجب به آن دو خيره است. زير لب با خود نجوا می كند.
مرتضی: اين پسره اينجا چكار می كنه؟!! يعنی از طرف اونا... نه خيلی ناشيانه اومدن جلوی چشم...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_74 *
□خانه حميده، اتاق پدر
آقای دانشور؛ پدر حميده با نيما در حال گفت وگو است.
نيما: يعنی شما با الهام از اين دست نوشته، اين رمان رو شروع كرديد آقای دانشور؟
دانشور: بله، خيلی هم خوب داره جلو می ره، البته از تركيب نامه های عاشقانه و حوادث پراكنده اش الهام گرفتم.
نيما: حادثه رمان شما هم تو ايران داره اتفاق می افته؟
دانشور: نه نه، يه جوان كتابفروش در نيويورك برای دختر مورد علاقه اش نامه های عاشقانه می نويسه، يكبار دختر متوجه دست نوشته های پشت نامه ها می شه و حوادث جذاب و بی نظير پشت دست نوشته ها دختر را وادار می كنه كه هر روز منتظر نامه های اون جوان كتابفروش باشه.
نيما: حوادث جذاب پشت نامه ها چيه؟ دانشور: خاطرات يه خبرنگاره از جنگ ويتنام. نيما: يعنی اون خبرنگار حوادث جنگ ويتنام رو گزارش كرده؟
دانشور: هم آره و هم نه، جنگ ويتنام بستره برای معرفی يه فرمانده سپاه تفنگداران دريايی آمريكا، كه برای خدمت به ميهن داوطلبانه وارد جنگ شده.
نيما: كه اين فرمانده داوطلب، قهرمان رمان شماست.
دانشور: دقيقاً، تقریباً تمامی حوادثی که تو این دست نوشته وجود داره، قابل تبديله به حوادث جنگ ويتنام. البته با كمك گرفتن از تجربيات سی سال نويسندگيم.
نيما: خيلی كار با ارزشيه، خيلی، حدس می زنم كه حسابی مورد استقبال قرار بگيره.
دانشور: استقبال تو ايران زياد مهم نيست، من به استقبال خارج از كشور اين رمان دل بستم.
نيما: پس با اين اوصاف لازم شد كه منم اين دست نوشته رو دنبال كنم.
دانشور: اگه رمان من رو بخونی، فكر كنم بيشتر لذت ببری، چون اون دست نوشته ماده خامه، اما اين رمان، يه قصه كامل و پخته اس.
نيما: همين كاررو می كنم... درباره اون موضوع اول... پس نظر شما اينه كه اين حالت های حميده يه تبه و زود تموم می شه؟
دانشور: بله، فعلاً غرق شخصیت اون آدم شده و همه آدم های اطرافش بی مزه و كم رنگ شدن، من پيشنهاد می دم صبر كنيم تا اين تب تموم شه و منتظر بازگشت حميده به واقعيت بمونيم.
نيما: قبلً هم عرض کردن، برای من خیلی سخته، به خصوص که هر روز بايد جواب سوال های بابا و مامان رو بدم.
دانشور: می فهمم... درك می كنم... اما نيما جان، بايد بپذيری كه ازدواج با دختر يه رمان نويس، اين گرفتاری ها رو هم داره. بالاخره اين دختر بايد مثل پدرش تا حدی خيال پرداز باشه. البته من به تو حق می دم، اين حرف های من يه پيشنهاد بود، تو هر عملی رو كه صلاح می دونی انجام بده؛ مثلاً نگاه كن ببين الان فتانه از دست دخترش و من سه روزه كه گذاشته رفته خونه خواهرش. دمكراسی يعنی همين! به همه حق بدی كه آزاد باشن، اين آزادی شامل تو هم می شه.
نيما: خيلی ممنون، روش فكر می كنم.
□اتاق كار مصطفی
بر روی صفحه مانيتور كامپيوتر، حروف تايپ می شود، كلمات با نمای درشت ديده می شود، صدای خندان مصطفی كلمات را می خواند. كلمات روی صفحه چنين است: “دستپاچه شده بود و داشت پاچه شلوارش را می دوخت، #احمد از راه رسيد و با صدای جدی و محكم پرسيد: برادر #تهرانی داری چی كار می كنی؟
#تهرانی كه هول شده بود، با چشم های خواب آلود گفت: دارم می دوزم.
#احمد پرسيد: چی رو می دوزی؟
#تهرانی گيج و دستپاچه گفت: شلوارم رو.
#احمد شلوار تهرانی را از دستش گرفت و مشاهده كرد كه #تهرانی از فرط خواب آلودگی و دست پاچگی، دمپای هر دو پاچه شلوارش را به هم دوخته است.”
ناگهان مصطفی كه در پشت كامپيوتر نشسته از شدت خنده منفجر می شود. شدت خنده او به حدی است كه صندليش از عقب واژگون می شود و مصطفی بر زمين می افتد، احمد كه در پشت ميز گوشه اطاق مشغول كار است، با حيرت و تعجب از جا برمی خيزد و به سمت مصطفی می دود.
احمد: چيه، چی شده؟ چرا همچين می كنی تو؟
مصطفی همچنان كه دست بر دلش گذاشته بی وقفه می خندد، سعی دارد به احمد علت را توضيح دهد اما نمی تواند. ناچار با انگشت به صفحه مانيتور كامپيوتر اشاره می كند و بريده بريده می گويد: خودت... خودت برو... بخون... پاچه شلوارش رو به هم دوخته... ای خدا... از دست اين #تهرانی.
احمد با كنجكاوی به سمت كامپيوتر می رود و سعی می كند نوشته روی صفحه مانيتوررا بخواند، مصطفی كه قدری حالش جا آمده، بر می خيزد و به كنار احمد می آيد، احمد با تعجب در حال خواندن نوشته روی صفحه است.
مصطفی: ماجرا مال روزهای اولِ دو #کوهه اس، روزهای اولی که ا#حمد و نيروهاش اومده بودن به دو #كوهه ...
احمد كلافه چشم از صفحه مانيتور برمی دارد و به مصطفی می گويد: بخونم يا به حرف تو گوش بدم؟
مصطفی: اول گوش كن...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_75 *
مصطفی: روز های اولی که بچه ها تو #دوکوهه مستقر شده بودن همه مراسم صبحگاه و ورزش رو بی خیالی طی می کردن، به جای رفتن به صبحگاه و ورزش می گرفتن می خوابیدن و خلاصه کویت بازار.
#حاج_احمد یه بار به بچه ها التیماتم می ده که فردا، هرکی سر صبحگاه حاضر نشه، روزگارش رو سیاه می کنم، بچه ها هم اخطار حاجی رو زیاد جدی نگرفتن و فردا صبحش باز خواب و كويت بازار. حالا مابقيش رو خودت بخون.
مصطفی شاستی روی كی بورد ِ کامپیوتر را می زند به روی صفحه می آيد. احمد با دقت شروع به خواندن می كند. بر صفحه مانيتور كامپيوتر نوشته ها ديده می شود. تصوير نوشته ها به نرمی ديزالو می شود به ميدان صبحگاه دو كوهه.
□صبح زود يك روز زمستانی، ميدان صبحگاه #پادگان_دوكوهه
#حاج_احمد وارد ميدان صبحگاه می شود، تعداد هفت، هشت نفر از بچه ها در ميدان صبحگاه حضور دارند، با ورود #حاج_احمد، آن هفت هشت نفر سريع به خط می شوند و به #حاج_احمد می نگرند. #حا_ احمد با ديدن تعداد كم بچه ها به #رضا_دستواره كه در كنارش ايستاده رو می كند و با خشم می پرسد: مابقی بچه ها كجان؟
#رضا_دستواره نمی داند چه پاسخی بدهد، قدری اين پا و آن پا می كند.
#دستواره: نمی دونم حاجی... اگه اجازه بديد برم صداشون كنم.
#احمد كه از پاسخ #دستواره عصبانی تر شده بر سر او فرياد می زند: مگه خونه خاله اس كه بری صداشون كنی؟ اينجا پادگانه! مگه بهشون اعلام نكردی اگه ميدون صبحگاه حاضر نباشن، پوست همه شون كنده س؟
#رضا_دستواره: چرا حاجی، گفتم، به همه شون.
#حاج_احمد در يك حركت ناگهانی، از جا كنده می شود و به سمت ساختمان ستاد #دوكوهه حركت می كند.
#رضا_دستواره با ديدن اين حالت #حاج_احمد دستپاچه شده و در حالی كه به دنبال #احمد می دود می گويد: حاج آقا، شما تشريف داشته باشيد، من می رم صداشون می كنم. شما اجازه بديد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
💢غزه امنترین نقطه جهان برای در امان ماندن از کرونا !!
🌐«ژان پیر فیلیو» در مقالهای در روزنامه لوموند فرانسه :
🔸غزه اکنون امنترین نقطه جهان برای در امان ماندن از ویروس کرونا است ، زیرا رژیم صهیونیستی از 14 سال پیش این منطقه را قرنطینه کرده است.
🔸ساکنان نوار غزه ـ که جمعیتی بالغ بر 2 میلیون نفر دارد ـ از محاصره تحمیلی رژیم صهیونیستی و چتر حمایتی ایجاد شده در برابر کرونا که به شیوهای خطرناک سرتاسر جهان را فراگرفته، خوشحال هستند.
🆔 @javid_neshan
❌ خاخام یهودی در میانه بحران شیوع #کرونا و مبتلا شدن صهیونیستها، پیروانش را به آمادگی برای ظهور "مسیح موعود" تشویق می کند. برخی از یهودیان ارتدکس به ظهور مسیح موعود اعتقاد دارند
⛔️ اشتباه میکنند❗️
✅ آن منجی آخرالزمان که باید خود را برای #ظهور او آماده کنند " #مهدی_موعود " است که طومار صهیونیستها را در هم می پیچد و "مسیح" در #بیت_المقدس به او اقتدا میکند
🚩
🆔 @javid_neshan