eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجی و پدر شوهرم هر دو به من نگاه کردن لبخندی روی لب‌های حاجی آمد و مادر شوهرم گفت عروسم حیا می‌کنه پدر شوهرم آمد سمت من حاجی و جمعیت هم آمدند جلو رفتم همه داشتند به من نگاه می‌کردند دست پدر شوهرم را بوسیدم و اشک ریختم خواهر شوهرهایم هم گریه‌شان گرفت بعد به حاجی نگاه کردم و گفتم زیارت قبول خدا رو هزار مرتبه شکر که به سلامت برگشتین جمعیت رفتند و روی فرشهای حیاط نشستند زن‌ها یک طرف مردها یک طرف صفدر شیرینی و چای برای مردها و سکینه و نازی هم برای زن‌ها آوردند فهیمه آمد توی بغلم نشست یکی از مردها گفت حاجی تعریف کنین شایعه درست بوده یا نه و با این حرف همه شروع کردند از چیزهایی که شنیدند حرف زدن پدر شوهرم که دید همه مشتاقند خودش شروع کرد ما وارد مدینه که شدیم شیرعلی یه حال دیگه‌ای شد یا روضه می‌خوند یا گریه می‌کرد یا سینه می‌زد همه مسافرا می‌گفتند این لامذب آخرش سید دردسر درست می‌کنه ولی کاری نداشت تا اینکه رفتیم زیارت قبر پیغمبر حاضران همه با هم گفتند خوش به سعادتت خوشا به حالت پدر شوهرم ادامه داد از کنار قبر جناب پیغمبر شیرعلی با صدای یا زهرا هروله کرد به سمت بقیع وقتی رسید قبرستان بقیع اول زیارت‌نامه خوند و بعد با صدای محزونی روضه ائمه بقیع زن و مرد دورش جمع شدن و باهاش اشک ریختن شیرعلی با صدای بلند می‌گفت سلام بر شما که حقتان غصب شد سلام بر شما که به شما ظلم شد سلام بر شما که روز محشر شفیع امت هستید بعضیا که فارسی سرشون می‌شد ترجمه می‌کردن و شیعه و سنی گریه می‌کردند به طرفه العینی جمعیتی دور شیرعلی جمع شد که جای سوزن انداختن نبود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
همه با صداش اشک می‌ریختن و بعضیا به سر و صورت می‌زدن شورطه ها که این وضع رو دیدن شروع کردن به متفرق کردن مردم از جلوی بقیع اما مردم با فریاد یا زهرا دستور اینا رو سبک کردند دیدن هر کاری می‌کنند حریف این جمعیت نمیشن به شیرعلی دستور دادن از اونجا بره اما شیرعلی نمی‌رفت قیامتی شده بود بنا کردن به زدن شیرعلی و همش می‌گفتند الرافضی الغالی من نمی‌دونستم چه کار کنم رفتم دست شورطه‌ای که شیرعلی رو با باتوم می‌زد بگیرم که یه ضربه محکم به چشمم زد و دیگه هیچ جا رو ندیدم به خیالم کور شدم مردم تلاش می‌کردن شیرعلی رو نجات بدن که از هر طرف شورطه‌ای بود به کمک شورطه‌ها اومد با سر و صورت خونی روی زمین افتادم فقط صدای شیرعلی را می‌شنیدم که هنوز روضه می‌خواند: دنبال حیدر می‌دوید/ از سینه‌اش خون می‌چکید/ شکر خدا زینب ندید/شکر خدا زینب ندید. پدر شوهرم به اینجایی که رسید حضار به گریه افتادند خودش هم دستمال سفیدی از جیبش درآورد و اشکش را پاک کرد و دوباره به حرف‌هایش ادامه داد پلیس‌ها به جون مردم افتادن و همه متفرق شدن طرف العینی خودم شدم و غروب بقیع و جوونم که نمی‌دونستم کجاست هرچی گشتم و پرس و جو کردم نفهمیدم کجاست لفظشون رو هم نمی‌فهمیدم هم مسافریام رو هم گم کرده بودم مستاصل و خسته رفتم پشت دیوار بقیه نشستم به امید اینکه پیدا بشه هرچی نشستم نیومد اذان مغربم گفتن نماز خواندم و همان جا نشستم هول ولا داشتم نکنه بلایی سر جوونم آورده باشن همینطور هاج و واج نشسته بودم و خدا خدا می‌کردم اذان صبح شد هنوز خبری نبود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
رفتم جلو دیوار بقیع وایسادم و گفتم خانوم پسر من روضه شما رو می‌خوند تا آخرین لحظه می‌گفت زهرا جان اگه خدایی نکرده طوری بشه جواب مادر و زن و بچه‌اش رو چی بدم دوباره زدم زیر گریه اینقدر گریه کردم که بیهوش افتادم صبح شد ظهر شد خبری نشد بعضی هم مسافریا پیدام کردن و گفتن بیا بریم گفتم اون اگه زنده باشه میاد اگه نباشه هم میریم سفارت میگیم اینطور شده گفتم من سفارت مهارت حالیم نیست من جلو بقیع خانه حضرت زهرا پسرم رو بردن تا نیاد هم از اینجا تکون نمی‌خورم هرچه اصرار کردند که لااقل بیا برو غذای آبی چیزی بخور قبول نکردم نزدیک غروب شد بلند شدم دستم رو توی شبکه‌های پنجره قبرستون گره زدم و گفتم یا شفیعی محشر یا فاطمه زهرا یه دفعه دستی خورد روی کولم برگشتم دیدم شیرعلی بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم همین جور که گریه می‌کردم گفتم کجا رفتی کی نجاتت داد چی گفتن هیچ توضیحی نداد فقط گفت آقا صاحب الزمان گفتند در سختی‌ها به ما متوسل بشین قصه گم شدن شیرعلی و نجاتش بین همه زائرا دهن به دهن چرخید و من خودم هم هنوز نمی‌دونم چی شد یکباره یکی از حضار با صدای رسا گفت نثار قدوم حضرت صاحب الزمان و تعجیل در فرج بلند صلوات بفرست مردم شام را هم خوردند و خانه خلوت شد تازه می‌توانستم کمی با او حرف بزنم رفتم توی اتاق روسریم را برداشتم و شانه‌ای به موهایم زدم خیلی خوشحال بودم هر لحظه خدا را شکر می‌کردم حاجی وضو گرفته آمد توی اتاق مرضیه دوید و دو زانویش را گرفت و با لحن کودکانه‌ای گفت بابایی سوغاتی من رو بده حاجی لبخندی زد و بغلش کرد و گفت مگه تو می‌دونی سوغاتی چیه مرضیه گفت بله شیرعلی گفت چیه مرضیه گفت وقتی یه نفر میره پیش خدا برای بقیه عروسک میاره حاجی خنده‌ای کرد و گفت یعنی برای فهیمه هم باید بیارم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
حاجی خنده‌ای کرد و گفت یعنی برای فهیمه هم باید بیارم فهیمه گفت آره حاجی گفت برای مامانی چی فهیمه گفت نه برای مامانی باید چادر بیاری حاجی گفت ماشالا اینا رو کی یادت داده فهیمه گفت خاله حاجیه حاجی چند اسباب بازی و لباس در پاکتی گذاشته بود به مرضیه داد مرضیه با خوشحالی حاجی را بوسید و دوید و رفت در آن یکی اتاق حاجی نگاهی به من کرد و لبخندی زد نگاهش خیلی طولانی شد خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم اما هنوز سنگینی نگاهش را حس می‌کردم دنبال کلمه‌ای بودم که سکوت رو بشکنم اما ذهنم یاری نمی‌کرد دلم می‌خواست بگویم تو رو خدا دیگه هیچ وقت جایی نرو شبانه روز برای من متوقف میشه وقتی صدا توی خونه نمی‌پیچه در خونه رو که می‌زنند تمایلی به باز کردن ندارم چون می‌دونم لبخند تو پشتش نیست وقتی صدای قدمو توی اتاق‌های خونه به گوشم نمی‌رسه وقتی پای سفره نیستی وقتی صدای قرآن خوندنت توی خونه نمی‌پیچه وقتی دست محبت روی سر منو بچه‌ها نمی‌کشی زندگی از رنگ و رو می‌افته اما افسوس که هیچ کدام از این حرف‌ها را نمی‌توانستم بزنم چشمم که به چشم‌هایش می‌افتاد اسم خودم را هم فراموش می‌کردم هر بار که تنها می‌شدم می‌گفتم وقتی آمد این را می‌گویم آن را می‌گویم اما وقتی می‌رسید خیلی که به خودم فشار می‌آوردم تازه می‌توانستم بگویم چای می‌خوری؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفت چای دارین خانم ما با صدایش به خودم آمدم گفتم آره الان دویدم توی آشپزخانه و چایی و سینی استکان‌ها را آوردم توی حال کنارش نشستم و گل سرم را برداشتم و موهایم را جمع کردم پشت سرم گفت چه خبر وقتی نبودم مشکلی نداشتین چه جوابی باید می‌دادم گفتم همین که شما نبودین مشکل ما بود که به لطف خدا رفع شد گفت بچه‌ها اذیت نکردن گفتم نه مرضیه خیلی بهونه می‌گرفت که به قول سوغاتی و عروسک آرامش می‌کردم محمد آقا هم بچه آورد فهمیدی گفت آره خدا را شکر دیگه چه خبر گفتم گفتم خبرهای روزمره این زایید اون عروس شد اون رفت مسافرت کی اومد کی رفت اصل خبر پیش شماست که خدمت خانم فاطمه زهرا بودی استکان چای را جلوی دهانش برد یک قلب خورد دوباره نگاهی به من کرد و گفت انشالله خودت میری می‌بینی مدینه کجاست گفتم من بدون شما هیچ جا نمیرم حسینیم که کارش تموم شد آره البته خیلی کوچیکه مثل یه اتاق بزرگ ولی خب برای فعالیت برادرا جای خوبی مقرر شد داریوم داره جون می‌گیره اراذل و اوباش از یه طرف مشکلات دیگه از یه طرف ولی برادرا راه افتادن دیگه خدا را شکر مشکلی نیست این هفته خود آقا میاد حسینیه باید بریم همه رو جمع کنیم ببریم دوباره پرید وسط حرف‌های سیاسی انقلابی به این حرفا که می‌رسید. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
صدایش بالا می‌رفت رنگش سرخ می‌شد تحلیل می‌کرد توضیح می‌داد عصبانی می‌شد خوشحال می‌شد اوج می‌گرفت گاه اشک می‌ریخت گاه می‌خندید مرغ دلش به در و دیوار می‌زد می‌غرید می‌تازید می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت و به یک نقطه که می‌رسید دوباره فرود می‌آمد دوباره مرا می‌دید خانه را می‌دید و می‌پوشید خودت چی خودت خوبی؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سوال ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد سر ظهر اینکه در رو اینجوری می‌زنی در حالی که دو دستش به دکمه پیراهنش بود و با پایش دمپایی را جلو می‌کشید گفت شایدم برادرا باشن شاید داری اون اتفاقی افتاده باشه من هم چادرم رو پوشیدم و پشت سرش پایین رفتم صدای گریه بچه می‌آمد حاجی در را باز کرد و زن و شوهری آمدند داخل حیاط زن صورتش خیس اشک بود و چادرش دور کمرش افتاده بود و بچه کوچکی را در بغل گرفته بود صدای بچه دل آدم را خراش می‌داد حاجی گفت چی شده خیره اصلاً همینطور که گریه می‌کرد گفت حاجی به دادم برس چند روزه افتاده رو گریه دهنش بسته نمی‌شه هر کاری می‌کنم هر دکتری می‌برم بدتر میشه که بهتر نمی‌شه حاجی گفت چش شده حاجی نگاهی به شوهر زن کرد معلوم بود از سر کار برگشته از لباس‌های ژنده و مندرس به تن داشت و از گوشه پیشانی عرق می‌ریخت. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
دستش را به کمرش زد و گفت نمی‌دونم شب گریه می‌کنه روز گریه می‌کنه دکتر هم نتونست کاری بکنه زنم از اون روز که شما از مکه اومدین به شما اعتقاد کرده گفتیم بیاریمش پیشتون حاجی دستش رو دراز کرد و بچه را بغل کرد گفت دختر یا پسر مادر بچه گفت پسره به خاطر آقای خمینی اسمش رو گذاشتیم روح الله نگاهی به چهره بچه کردن از گریه سرخ و سیاه شده بود درد نامعلومی در چهره‌اش بود دلم خیلی سوخت مادر بچه به بچه نگاه می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت حاجی به من اشاره کرد که دعوتشان کنم داخل من زن و مرد را داخل بردم و حاجی بچه را بغل کرد و در حیاط می‌گرداند و دعا می‌خواند ۱۰ ۱۵ دقیقه طول کشید زنی کریس حرف می‌زد یک پارچه شربت طارونه درست کردم آوردم توی حیاط داشتم شربت‌ها رو توی لیوان می‌ریختم که دیدم بچه‌ها آرام شده است و مادرش بچه را از حاجی گرفت بچه به وضوح به مادر و پدرش می‌خندید مو به تنم سیخ شده بود مرد و زن یک روز دعای خیر قربان صدقه می‌گفتند زن می‌گفت تو نظر کردی امام حسینی حاجی به اجاقت قسم به دکتر نیست به خداست پدر بچه می‌گفت خدا بچه‌هات رو روسفید کنه حاجی سه چهار روز این بچه یه دقیقه هم ساکت نشده جلو آمده دست حاجی را گرفت که ببوسد همون حاجی مانع شد و گفت الحمدلله نفهمیدم چه دعایی خواند یا قصه چه بود فقط نشنیدم از آن به بعد روح الله گریه و ناراحتی کند زن و شوهر هنوز از سر کوچه نرفته بودند که دوباره یکی در را کوبید حاجی نگاهی به من کرد و گفت شاید خودشون باشن رفتن را باز کرد حاجیه بود رنگش پریده بود و با ترس و لرز پرید توی حیاط تا مرا دید گفت خواهر بدو به داد مادر برس رنگ از صورتم پرید انگار بند دلم پاره شد نفهمیدم چطور از در بیرون زدم و خودم را به خانه مادر رساندم صادق و مرتضی جلوی در طویله گریه می‌کردند. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
از من پرسیدند ما در مورد وطنم داغ شده بود نمی‌دانستم چه می‌کنم چادرم را به گوشه‌ای انداختم و دویدم توی طویله مادرم کوچه طویله افتاده بود دستم را روی قلبش گذاشتم هنوز می‌تپید آرام به صورتش زدم اما جواب نمی‌داد حاجیه با گریه گفت مادر گفت میرم یکم علف بریزم جلو گاوا دو سه دقیقه بعد صدای جیغش بلند شد با همان حال رو به موت چشماش رو نیمه باز کرد و گفت بچه‌ام تلف شد اینم رفت چند ماه بعد که خواهرم مرده به دنیا آمد یک بار دیگر همین چشم‌های نیمه باز و لب‌های کبود را به خاطر آوردم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آریاری سخن عشق نشانی دارد صفتر روی دیوار نشسته بود و با لحن استادانه‌ای می‌گفت شاگرد بنداز بالا مرضیه آجر را کج می‌گرفت و بالا می‌انداخت و مستقیم می‌رفت توی دست صفدر من و مادر شوهرم می‌خندیدیم و دوباره صفدر می‌گفت شاگرد ملات بده می‌گفت مرضیه میایی از فردا شاگردث خودم بشی مرضیه می‌گفت آره چرا ۴ تا مرضیه گفتی یکیش برا من یکیش فهیمه یکیش صادق یکیش مرتضی صفتر گفت مگه صادق و مرتضی هم عروسک بازی می‌کنن مرضیه گفت نه ولی وقتی ما عروسک بازی می‌کنیم میان عروسک‌های ما رو برمی‌دارن و فرار می‌کنن. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
صفدر همینطور سر به سر مرضیه می‌گذاشت که صدای در خانه آمد مرضیه دوید در را باز کرد و گفت بابایی اومده حاجی متوجه شده بود که ما این طرفیم آمد این طرف پشت دوچرخه چند طاق پارچه بود تعجب کردم پرسیدم اینا چیه حاجی صفتر همینطور که روی دیوار ما رو نگاه می‌کرد گفت می‌خوای تنبون قری برامون بدوزی حاجی مرضیه خندید و گفت برای زن من مرضیه گفت ولی تو که زن نداری عمو نگاهی به مرضیه کردم و گفتم شوخی می‌کنه مامان بعد روی حاجی کردم و گفتم حاجی این پارچه‌ها مال کیه برا چی می‌خوای گفت اینا رو آوردم مقنعه بدوزی اگه زحمتی نیست مادر پرسید این همه پارچه می‌دونی ۴۰۰ ۵۰۰ تا مقنعه می‌شه می‌خوای چیکار کنی حاجی گفت برا دخترا می‌خوام مادر پرسید کدوم دخترا حاجی دوچرخه را کنار زد و آمد روی زیلو نشست و همینطور که با موهای مرضیه بازی می‌کرد گفت مسجد آب حسینیه‌هایی که من میرم دخترا بی‌حجاب میان توی همین قوامی هم همینطوره می‌خوام این مقنعه‌ها رو خانم ماه بدوزه جایزه بدم بهشون سر کنن متعجب شدم این همه پارچه این همه مقنعه مرا حسابی از کار و زندگی می‌انداخت اما دیگر به این کارهای حاجی عادت کرده بودم روزها خیلی وقت نمی‌کردم شب‌ها می‌نشستم به خیاطی حاجی هم پتویی می‌انداخت توی ایوان خانه و می‌نشست و نوشتن 🌱https://eitaa.com/kafekatab
نمی‌دانم چه می‌نوشتم تقریباً کار ثابتش شده بود کم کم نزدیک عید شده بود و سرم حسابی شلوغ بود خیاطی برای لباس عید بچه‌ها خودم مقنعه‌ها سفارش مردم حسابی کارها زیاد بود صفدر هم که داشت خانه خودش را می‌ساخت و برای کارگرها و عمله‌هایش ناشتایی و ناهار آماده می‌کردم شب‌های نزدیک عید عروسی‌ها هم بیشتر بود عمو حاجی وقتی عروسی در کوشک به پا بود ما را از گوش بیرون می‌برد و می‌گفت نمی‌خوام دخترام صدای ساز و آواز بشنود به خاطر همین بعضی شب‌ها اصلاً خانه نبودیم مادرم هم حسابی سرگرم علی برادر تازه متولد شده‌ام بود و وقتی نمی‌کرد به من سر بزند همه چیز در دایره‌ای از روزمرگی بود بچه داری عروسی زایمان مرگ و میر خواستگاری اما این زندگی من بود که به شدت به سوی تب و تاب و تحول می‌رفت و هیچ خبری از روزمرگی در آن نبود دیگر مثل قبل حاجی را نمی‌دیدم و خبرهای من از هم کم بود دائم برنامه داشت اگر هم به خانه می‌آمد با مهمان‌های زیادی بود که اصلاً فرصت نمی‌شد ببینمش با او حرف بزنم به خاطر همین سعی می‌کردم شب‌ها بیدار باشم و خیاطی و کارهای مختلف کنارش بنشیند چرا نمی‌خوابی مگه خوابت نمیاد گفتم اما واقعاً خوابم میومد و خسته بودم حاجی هم مشغول نوشتن بود گفتم حاجی حاجی گفت جانم ظرف انار دانه شده را کنار دستش گذاشتم و همینطور که مقنعه‌ها رو کوک می‌زدم پرسیدم شما چی چی می‌نویسی. 🌱https://eitaa.com/kafekatab