eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹آمپول بی حسی در اردوگاه قدیم، یک واحد داشتیم که اردوگاههای دیگر فاقد آن بودند. هر هفته، تعدادی از اسرای دیگر اردوگاهها را با آمبولانس جهت خدمات دندانپزشکی به این اردوگاه می آوردند. مرحوم می گفت هر چند وقت یکبار به بهانه ، برای () آمپول بی حسی دندان، به دندانپزشک مراجعه میکردم و یک دندانم را نشان میدادم و میگفتم آنرا برایم بکش. ، ابتدا به تمام بیمارانی که آمده بودند یک آمپول و میگفت، بیرون منتظر باش. و در آخر از آنها میخواست به نوبت تزریق، بیایند تا دندانشان را بکشد. روی محل ریختن آب دهان ، ظرف آمپولهای بی حسی را گذاشته بود و ما نمی توانستیم آب دهان بریزیم. همیشه برای کار، در سمت راست می ایستاد و من از پشت او (با آن دست دراز و کشیده) بطرف آمپولها، دست دراز میکردم و هر تعدادی که بدستم می‌رسید بر می داشتم و بعد از تزریق بی حسی، بدون مراجعه بعدی برای ، میرفتم و آمپولها را به میدادم. (آقا رضا برای خارج کردن ترکش‌های ریزی که در دست و پای بچه ها بود بود از آمپولها برای بی حسی استفاده میکرد). علی می‌گفت، یکدفعه که برای غنیمت گرفتن آمپول بی حسی به دندان پزشکی مراجعه کردم، دکتر بر خلاف معمول، طرف مقابل ظرف آمپولها ایستاده بود، انجام شد و من نتوانستم آمپولی بردارم. ناچار برای دفعه دوم (یعنی ) به امید برداشتن آمپول، وارد اطاق شدم و روی صندلی نشستم، ولی باز دکتر در همان سمت ایستاد و من موفق نشدم . به همین جهت تا انبر را روی دندانم گذاشت که دندان را بکشد، شلوغ کردم و فریاد زدم که دندانم میکند و بی حس نشده، دکتر دوباره یک آمپول بی حسی تزریق کرد و گفت بیرون منتظر باش، بعد چند دقیقه مرا بداخل صدا زد و روی صندلی نشاند. من چون دو آمپول بی حسی زده بودم دیگر نمی توانستم بهانه ایی بیاورم. علی گفت .دکتر بجان دندانم افتاد ولی اینقدر محکم بود که چند بار جابجا شد و زور زیادی برای کشیدن دندانم میزد. عرق از سر و صورت دکتر سرازیر شده بود تا بالاخره دندانم را کشید. ولی کور خواند، اگر یک من را کشید من هم چند آمپول ازش کش رفتم.😭😄 با این فداکاری، ، برای کمک به دوستان خودش یک دندان را با درد و رنج زیاد قربانی کرد. روحش شاد و یادش گرامی، با ذکر صلوات. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات @Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات @Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت @khaterate_azadegan
🔹دعای ندبه سال ۶۱، اردوگاه قدیم، روزهای جمعه مراسم برگزار میکردیم. بدین صورت که بعد از نظافت وصبحانه، در یک آسایشگاه جمع می‌شدیم و را بصورت دست جمعی می خواندیم. بعد از دعا هم معمولا یک نفر می کرد که اکثرا سخنران آقای بود (ایشان یکی از مفاخر آزادگان هستند). عراقی ها در برابر مراسم، هیچ عکس العملی نشان نمی دادند و ما تصور می کردیم که آنها از مراسم دعا، اطلاع دارند و عکس العملی نشان نمی‌دهند. غافل از اینکه آنها خبر نداشته، هفته به هفته هم برشکوه این مراسم افزوده می شد. روز# ۲۲_بهمن سال ۶۱، تعداد ۴۰۰ جدید که بسیاری از آنها کم سن و سال (به اصطلاح عراقیها، ) بودند، به اردوگاه آوردند و ما آنها را نیز به این مراسم دعوت کردیم. قرار شد آسایشگاه ۱۳ (آسایشگاه کم سن ترها)، در برنامه دعای ندبه، بخوانند. این در حالی بود که عراقی ها رفت و آمد آنها (کم سن و سال ها) را به آسایشگاه های ما ممنوع کرده بودند. دعا شروع شد و گروه سرود نیز در جایگاه مستقر شدند تا در زمان مناسب اجرا کنند. وسط دعا یکباره سر وکله پیدا شد، آمد داخل آسایشگاه و با دیدن جمعیت تعجب کرد و برگشت. سرباز دیگری را صدا کرد، دوم آمد و وقتی اتاق را پر از جمعیت دید، در را از بیرون قفل کرد و رفت . در این فاصله ما دست به کار شدیم و بچه های گروه سرود را از بالای در و بین میله ها از اتاق خارج کردیم. طولی نکشید که سروان سیاه با تمام سربازان مسلح به چوب و چماق و کابل آمدند، در اتاق را باز کردند و گفت افراد این اتاق از بقیه جدا شوند. بعد از اینکه آنها در گوشه ای جمع شدند، گفت به شما کاری نداریم ولی حساب بقیه را می‌رسیم.😳 شروع کردند، ده نفر از اتاق بیرون می آوردند و تا آنها را می زدند، دوباره جلو سلول یکبار دیگر مفصل می زدند، بعد بر می گشتند و ده نفر دیگر. شاید بیش از دوساعت این نمایش ادامه داشت تا این که همه را آوردند جلو سلول، ولی سلول جا نداشت و به تعداد همه نبود، بقیه را جلوی سلول جمع کردند و بعد شروع به که اگر یکبار دیگر تکرار شود، چنین و چنان می کنیم. بالاخره (معاون )، آمد وضمانت کرد و قول داد که دیگر تکرار نشود، تا اینکه، جمع را آزاد کردند. علی آقا، آنروز بخاطر اذیت شدن بچه ها، چشماش پراشک و بغض کرده بود، رو کرد به بچه ها وگفت شما را بخدا دیگر از این کار ها نکنید و خلاصه خاطره آن دعا ماند گار شد. راوی (قزوینی) 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
⁉️دوستان سلام مهم‌ترین هدف راه‌اندازی این کانال علیرغم سختی‌ها و مشکلات برای جمع آوری خاطرات، تایپ و ویرایش، توسعه فرهنگ مقاومت و ایثار، در بین اقشار غیر آزاده جامعه بوده است. لطفاً هر نفر ضمن بهره‌برداری، لینک کانال یا یکی از پست‌ها و یا بنر تبلیغاتی فوق را برای حداقل ۱۰ نفر ارسال نمایید.. با تشکر، ادمین
🔹اولین_بازجویی پانزده ساله، در سال ۶۱، اولین سالی بود که مکلف به بودم که در شدم. بعد از اسیر شدن، ما 4 نفر را با یک وانت به پشت جبهه و بالاخره به پادگانی در حومه بردند و هر دو نفر را در یک انداختند. ما که از خستگی عملیات و بی‌خوابی شب قبل، هر دو بخواب عمیقی رفته بودیم، بعد از چند ساعت از شدت در آن بعدازظهر تیر ماه از خواب بیدار شدیم، با سر و صدا و لگد زدن به در سلول، بالاخره به سراغ ما آمد و ما را یکی یکی برای بازجویی و سرویس بیرون برد. با چشم‌ها و دستانی از پشت بسته من را به بردند، دستهایم را باز و در فاصله دوری از میز زیر خنکای کف اتاق نشاندند. سوالات و فرمانده با حضور یک افسر عراقی مترجم و نگهبان شروع شد. _ نام، نام پدر، نام پدر بزرگ، فامیل ... (عراقیها افراد را بدین صورت شناسایی میکنند ، مثلا من همیشه در لیستهای آنها، حسین، علیمحمد، تقی بودم)😁 _ کدام و کدام ؟ _ چند نفر در گردان شما بودند؟ _ چه آموزش‌هایی برای دیدید؟ _ چند گردان عملیات کردند؟ و سوالاتی از این قبیل ... فرمانده سوال می‌کرد و مترجم به ترجمه. ناگهان فرمانده از جا بلند شد و با و غرور، قدم زنان بطرف من آمد و یک محکم به گوش من زد! بعد از جمع و جور کردن خودم از مترجم سوال کردم چرا می‌زند او گفت تو می‌گویی یک بار گفتی فلان تعداد و یک بار فلان تعداد! بالاخره این مرحله از بازجویی تمام و برای سرویس و وضو گرفتن با شرایط زار و سر و صورت خونی و گرد و خاک آلود مرا بردند. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹خواب دیدن از بچه‌های اصفهان بود که در دو طرفش الله و می خوابیدند. سعید، عادت داشت موقع خواب سرش را بر خلاف سر دیگران قرار بدهد، یعنی متکا را پائین می گذاشت و می خوابید و می گفت از صدای خروپف خوابم نمی‌برد. سیف الله، کار می کرد ولی رازقی و کبیری اهل بودند. یک بار نیمه های شب از صدای فریاد سعید کبیری همه از خواب پریدیم و دیدیم صورتش را گرفته و داد میزند که سیف الله این چه مسخره بازیه در آوردی چرا با مشت میزنی توی صورتم؟ سیف الله هم با لهجه اصفهانی می گفت: «دادا به خدا داشتم خواب و مسابقه می دیدم و داشتم به حریفم مشت می زدم که زدم توی صورت تو.» کبیری، عصبانی بود که بقیه پا درمیانی کردند که عیبی ندارد عمدی در کار نبوده الآن هم عراقی ها می آیند ببینند بیدارید اسمتان را می نویسند و فردا . سعید، با ناراحتی خوابید و بخیر گذشت. چند لحظه بعد با فریاد دوباره سعید همه از خواب پریدیم و دیدیم این بار از طرف سعید رازقی که سرش را برعکس میگذاشت ضربه ای به سرش اصابت کرده. وقتی دور سعید رازقی را گرفتیم گفت: «خواب دیدم در حال بازی در هستم. یکی از یاران تیم من یک توپ خیلی خوب را برایم فرستاد که آن توپ تا روی پایم قرار گرفت چنان شوتی زدم که نگو و نپرس😂 حالا می فهمم که آن توپی که من شوت کردم سر و صورت سعید کبیری بیچاره بوده. آن شب تا صبح هر وقت بیدار می شدیم می دیدیم چشمان سعید کبیری باز است و با هر حرکت سعید رازقی و سیف الله دستانش را می‌برد جلوی صورتش راوی () 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹استقبال در ورود اگرچه و را تحت‌فشار قرار داده تا این روش را متوقف کنند. با این‌ حال هنوز هم گهگاه در گوشه و کنار استفاده می‌شود. بدترین چیز درباره این ابزار این است که در انتهای هر رشته فلز وجود دارد. این فلزها به بدن قربانی فرو رفته و سپس با زور آن را خارج می‌کنند. (یعنی بدن فربانی را میکند). در گشت و گذار ، این وسیله را دیدم و ناخودآگاه به یاد ای افتادم. وقتی اسرای را به آوردند، با و چوب از آنها استقبال کردند. هااز ضخیمی استفاده می کردند که نوک آنها را به اندازه چند سانت لخت کرده بودند، وقتی به پشت یا قسمتی از بدن می زدند نوک مسی آن تو بدن فرو می رفت بعد که می کشیدند ایجاد می کرد. من در اردوگاه بودم، وقتی (از ) را آوردند کابل دور سرش پیچیده بود و قسمت فلزی تو چشم او گیر کرده بود، موقع کشیدن، چشم او مجروح شد کاری نتوانستیم بکنیم و متاسفانه یک خودش را از دست داد. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹مسافر کریلا سال ۶۱، در منطقه ، با و نیمه به در آمدم. ظاهراً بنا بر این داشتند که با رفتار ملایم تری داشته باشند لکن بمحض اینکه به حقیر دسترسی پیدا کردند، به زور بلندم کردند و به ناگاه و بدون دلیل مرا به باد گرفتند در حدی که، دیگر چیزی نفهمیدم تا ، آن هم زیر دستگاههای . حالا چرا؟!؟ بمحض اینکه به پشت برگشتم و نوشته پشتم ( ) را دیدند، همه با هم هجوم آوردند و حسابی مشت و مالم دادند. خدا رو شکر، اما علیرغم اینکه با مجروحیت شدید، دائما به میرفتم اینبار حسابی رفتم اونور دنیا و امدم😂 لکن !!! شیرینی و عظمت و و معجزه این شعار حضور ۳۰ میلیونی و این سالهاست که با هر بار و بهر صحنه نگریستن، بمثابه نوش جامی پر از عسل ناب بر حلقوم ماست و تفسیر آن شکنجه ها حلاوت دیار معشوق ما علیه السلام است. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
دوستان عزیز سلام با توجه به زحمات زیاد در تهیه این خاطرات، لطفا ما را در انتشار و پخش آن با استفاده از گزینه هدایت "<---"، به دوستان، کانال‌ها و گروه‌های دیگر، یاری نمائید.. با تشکر- ادمین
🔹صبحانه چای شیرین تابستان اولین سال اسارت ما بود. بعد از یک ماه سرگردانی و گرداندن ما در بصره و و و ، تازه در آسایشگاه‌های اردوگاه اسکان گرفته بودیم، با حداقل امکانات. حدوداً ۴۰۰ نفر بودیم هر نفر دو قطعه پتو، یک بالشت، یک دست لباس زیر، یک (لباس بلند عربی) و یک جفت دمپایی پلاستیکی. برای خوراک هم روزانه، دو قطعه نان برای هر نفر (تقریبا شبیه نان کوچک که خمیر آن هم قابل استفاده نبود) و به همراه و شکر برای که به اردوگاه تحویل می‌دادند. صبح‌ها بعد از آمار و همه منتظر صبحانه بودند. از هر آسایشگاه مسئولین چای به آشپزخانه می‌رفتند و دو سطل (حلب روغن ۱۷ کیلویی ) برای ۱۲۰ نفر تحویل می‌گرفتند. صبحانه ما همین بود. ۱۲ نفر، از هر گروه یک نفر (ظرف مخصوص برای توزیع غذا) به دست، جلوی سطل‌ چای به صف و مسئول توزیع چای مشغول تقسیم آن می‌شد. سهم هر نفر یک پیمانه ( کاسه کوچک خمیر ریش تراش، که از وسایل شخصی سربازان عراقی قبلاً مستقر در این آسایشگاه‌ها به جا مانده بود😂). در هر یقلوی، مسئول توزیع، ۱۰ پیمانه چای شیرین می‌ریخت. این ۱۰ پیمانه تقریباً به ارتفاع دو سانتی‌متر از کف یقلوی را پر می‌کرد. گروه های ۱۰ نفره همه دور هم نشسته و منتظر صبحانه (چای) بودند. حالا وقت خوردنه، نه قاشقی نه استکان و لیوانی و نه هیچ چیز دیگر. هرکس به نوبت، یک قلوپ از لب یقلوی سر می‌کشید البته و یقلوی آلومینیومی !!😳😳😂 تازه لبه یقلوی هم به سمت بیرون برگشته، نوبت هر که می‌شد، بین لب گذاشتن بین لبه یقلوی یا خم برگشته دو دل میشد (که کدامیک کمتر ریخت و پاش دارد). حالا، اگر دوست صرفه جویی هم، تکه نانی از دو قرص جیره روز قبل کنار گرفته بود، وقتی نوبتش می‌شد را در یقلوی چای می‌زد که به دهان بگذارد ولی با اعتراض بقیه به خاطر شناور شدن خرده‌های خمیر روی چای مواجه می‌شد. بالاخره طی دو یا سه دور دست به دست شدن صبحانه صرف شده و باید مشغول امور روزانه و در انتظار ناهار می‌ماندیم که آن هم قصه خود دارد. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹رانندگی اتوبوس اولین گروه اسرا توسط 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹حفظ قرآن از آسایشگاه بیرون آمدم به طرف میدان وسط اردوگاه در حرکت بودم. چند قدمی بیشتر نرفته بودم که با برخورد کردم. مثل همیشه خیلی خون گرم و دوستانه برخورد کرد. سلام و علیکی کردیم سپس گفت بعد از ظهر ساعت ۴ در آسایشگاه ۱۴ را می‌خوانم. اولین بار بود که خود را در برابر آزمون و قضاوت جمع زیادی از دوستان قرار می‌داد. همه از مشغولیت به حفظ قرآن او و دیگر دوستان شنیده بودیم، ولی ... مملو از جمعیت شده بود، بچه ها، چند هم برای کنترل اوضاع و رصد کردن رفت و آمد در راهرو و محوطه اردوگاه گذاشته بودند. تعدادی هم محفوظات او را از روی قرآن دنبال و کنترل می‌کردند. عبدالرضا، بدون توجه به شلوغی جمعیت و دستپاچگی، شروع به خواندن ، از حفظ نمود. همه متعجب از سرعت و بدون تپق او شده بودند. الحمدالله جلسه به خوبی و بدون مزاحمت برگزار شد. همین فعالیت آشکار و سوره‌های بزرگ دلیلی شد برای تبلیغ و حفظ قرآن. در آن زمان، تقریباً بسیاری از بچه‌های مذهبی ساعات زیادی از اوقات شبانه روز خود را به حفظ قرآن و یا مرور اجزا و سوره‌های حفظ شده می‌گذراندند. عبدالرضا و دیگر هم برای بهبود کار، سبک و روش تعریف کرده بودند. بعضی اوقات، بچه‌ها برای مرور و تسلط بر سوره‌های حفظ شده، دونفره به دور میدان وسط اردوگاه قدم می‌زدند و به روش‌های مختلف تمرین می‌کردند. راوی 👈لطفا با معرفی کانال ما به دوستان و گروه‌های ایتا، در اشاعه فرهنگ ایثار و مقاومت سهیم شوید.. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan