خدا بهترین قصهگوست. هرگز نویسنده، شاعر، راوی و طراحی بهتر از خداوند سراغ ندارم. انسان بندهی داستان است؛ بندهی قصه، حکایت، نماد، مثل، شعر، کلام، انسان بندهی کلمه است و خداوند کلام را، کلمه را، قصه را معجزهای قرار داد تا از این طریق با انسان حرف بزند. داستانهای نقلشده در قرآن تا به امروز هریک هزاربار توسط افراد مختلف به عنوان منبع بزرگی از شناخت و الهام به کار گرفته شدهاست. انسان را قصهشنیدن پایِ حرف مینشاند. از این روست که خدا آدابِ انسان بودن را در قالبِ قصه به بشر یاد میدهد.
گاهی آدمِ قصهاش را به جبران گناهی از بهشت میراند، گاهی آدمِ قصهاش را امر به ساخت کشتی نجات در بیابان میکند، گاهی آدمِ قصهاش قربانی حسد برادران شده درون چاهی میافتد و بعدها عزیزمصر میشود، گاهی آدمِ قصهاش را از آتش زنده بیرون میآورد و آتش را بر او گلستان میکند، گاهی آدمِ قصهاش را درون سبدی میفرستد به نیل تا اسیرِ پسرکشیِ فرعون نشود، گاهی آدمِ قصهاش را پادشاهِ ملکِ عظیمی میکند و زبان حیوانات را به او میآموزد و باد را به اختیار او در میآورد تا با قالیچهی پرنده در آسمان سیر کند و خداپرستی را حکم دهد، گاهی آدمِ قصهاش را میفرستد درونِ شکمِ نهنگی و چون ذکرِ خدا میگوید او را نجات میدهد، گاهی آدمِ قصهاش را از صلیب به آغوشِ خود میکشد و تا روزی که باید او را محافظت میکند...
خدا نویسندهی قصههای پر از شگفتیست، خدا قصه میگوید که انسان را پند دهد، خدا قصه میگوید چون انسان شیفتهی ادبیات است. خدا هنوز که هنوز است قلم دست دارد و قصه مینویسد. قرآن کتابِ قصههای بدیع، پندآموز، دراماتیک، قصههای زندگیست که به اشتباه برخی گمان میکنند تاریخش سررسیده و حالا بهترین جایش روی طاقچه است. خدا هنوز دارد قصه میگوید. گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد در نزدیکی خرمشهر که برود و شهرش را پس بگیرد، گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد جنوبیترین نقطهی شهر تا کیسههای برنج را به خانههای مردم برساند، گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد در فرودگاهِ بغداد، گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد در جنگلهای سرد و مهگرفته و تاریکِ ورزقان. خدا بلد است طوری بنویسد که قصه پر باشد از عناصر داستانی، از تعلیق، از گره، خدا بلد است پایانِ قصههایش حماسه خلق کند، خدا میداند خون قصه را ثبت میکند، حک میکند، جاودان میکند در تاریخ. خدا میداند چگونه یوسفی که خوارِ چشمانِ برادرانش بود را از چاه بیرون بکشد، با خود به مصر ببرد، هزاربار آزمایشش کند و در نهایت او را عزیزِمصر کند، خدا بلد است چگونه حماسه خلق کند. خدا استادِ نوشتنِ قصههاییست که اخلاص و مظلومیتِ قهرمانهایش را خون اثبات میکند...
✍#زهرا_زردکوهی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://t.me/Maktubaat
مرد با پوست آفتاب سوخته سیگار پشت هم روشن میکرد. قدش خمیده بود. بی تاب چند قدم می رفت به طرف جمعیت سیاه پوش و برمیگشت. چشم میگرداند به جایی انتهای جمعیت. منتظر عزیزی بود.
✍#ک_محمدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
خودم را میگذارم جای این مردمانی که لحظات آخر با رئیس جمهور خود صحبت کردند...پیرمردی با ریش های سفید و چهره آفتاب خورده و دستانی پینه بسته با چشمانی که در ته دره از چروک برق میزدند از دیدن رئیس جمهور ممکلت خویش. پیرمردی که ذوق دیدار سید اولاد پیغمبر زیانش را قاصر کرده از گفتن گله و شکایت. پیرمردی که میگفت تا به حال هیچ فرمانداری را از نزدیک ندیده و حالا رئیس جمهور را از نزدیک میبیند. زنان و مردانی که از سر ارادت دست خداحافظی بلند میکنند.
تو در وجودت چه داشتی مرد، که این چنین مردمانی در دور دست ترین روستا های کشور اشک میریزند از دیدنت.
مرد میدان تو بودی. تو رضایت خدا در چشمان این پیرمرد میدیدی نه صندلی پر زرق برق ریاست .
تو همصحبتی با روستاییان را به تعریف و تمجید رسانه ها ترجیح دادی تو باز کردن گره مشکلات مردم را بدون حضور شاتر دوربین ها ترجیح میدادی.
تو رسیدگی به سفره کارگران را از سفر های پر تمطراق اروپایی ترجیح دادی.
تو عزت را در همین باز کردن گره مشکلات روستایان میدیدی و خدا تو را عزیز کرد. عزیز ملت شدی.
✍#بهار
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
ماسک لبخند
از بچگی وقتی گریه می کردم اشکم بند نمی آمد. همه می گفتند: « دختر آخه تو این همه اشکو از کجا میاری. »
چشم هایم درد می گرفت، نفسم تنگ می شد اما خیلی وقت ها این اشک ها به کارم می آمد، خصوصا موقع گرفتن چیزی که می خواستم و بهم نمی دادند، یا اینکه مقصر بودم و می خواستم زیر کاری که کرده بودم بزنم تا دعوایم نکنند.
الان هم گاهی آنطور بی طاقت می شوم و اشک هایم بی وقفه شروع می کند به باریدن، دست خودم نیست. اشک ها کاری به شرایط ندارند، گاهی بدجور از کنترلم خارج می شوند.
توی صف نماز نشسته ام. سَرَم را به دور و اطراف می چرخانم تا آمار بچه ها را در بیاورم. ساک را می کشم کنار تا خانمی کنارم بنشیند و صف را تکمیل کند. چادر رنگی ام را در می آورم و می اندازمش روی سرم. بچه غولی که از صبح چنگ انداخته بود بیخ گلویم آرام می گیرد و سر جایش می نشیند. نفس عمیقی می کشم تا هوای آنجا را با ریه هایم ببلعم برای وقت هایی که لازم شان دارم.
به مادربزرگ ها یک طور دیگری نگاه می کنم. دلم آغوش گرم و مهربان شان را می خواهد، آروم باش مادر گفتن هایشان.
دست روی صورتم می کشم و صلوات می فرستم. صدای الله اکبر را که می شنوم تازه متوجه می شوم که باید بایستم و قامت ببندم. تسبیحات را که می گویم قطره اشکی بی اجازه راه می گیرد و روی چادرم سُر می خورد.
هیچ وقت این جمعیت را اینقدر ساکت ندیده بودم، همیشه مابین نماز یکی داشت با بغل دستی اش صحبت می کرد. موضوع حرف هایشان اکثر اوقات گلایه بود، بعضی وقت ها از شوهر و بچه هایشان، و بیشتر اوقات از گرانی ها و اوضاع دولت.
آدم ها توی مسجد حرمت نگه می دارند و هر حرفی را نمی زنند اما در صف نان و توی سوپری و قصابی دیگر لحن ها رنگ و روی دیگری می گیرد. دلشان پر است و حق هم دارند. گرانی ها خیلی ها را شرمنده خانواده هایشان کرده است.
خانم ها یکی یکی از همان جلوی صف بلند می شوند. لحظه ای به خودم می آیم.
« پاشو دیگه دختر زود باش »
دستم را داخل ساک می برم. سه طرف ظرف شکلات را باز می کنم. چند تا برمی دارم. درش دستم را خراش می دهد. دردم می آید. در نطفه خفه اش می کنم. شکلات ها را جلوی دو تا دختری میگیرم که کنار مادرشان نشسته اند و دارند بازی می کنند. ریز می خندند و یکی یک دانه بر می دارند.
بلند که می شوم چادرم را تا کنم، سرم گیج می رود. نوک انگشتان دستم هنوز سرد است. توی مسجد دور می زنم تا بچه ها را پیدا کنم. دختری می بینم. رحل قرآنی گذاشته جلویش و با انگشتی که لاک آبی از کناره های ناخنش بیرون زده خط می برد. نیم خیز می شوم سمتش و چند تا شکلات میگیرم روبرویش، بر می گردد و با چشم های کشیده اش نگاهم می کند. لبخند می زنم. بلند که می شوم صدای زنی را می شنوم که تشکر می کند. لبخندی کمرنگ تحویلش می دهم.
سرم را پایین می اندازم و اشک رسیده به گوشه چشمم را پاک می کنم.
دختری گوشه چادرم را تکان می دهد: « خاله میشه یه شکلاتم واسه داداشم بدی. » دستم را پر شکلات می کنم و میگیرم نزدیکش: « هر چند تا دوست داری بردار. » به عکس روی شکلات ها نگاه می کند و سه تایشان را برمی دارد. »
مادرشان سرش را بر می گرداند سمتم، تسبیح با دستش می آید بالا و به دختر اشاره می کند و بلافاصله صدایش می کند. نامش ریحانه است. بدو می رود و کنار مادرش می نشیند.
نگاهی به ساعت موبایلم می اندازم. یاد غذای روی گاز می افتم. از آسانسور که پیاده می شوم کلاه آفتابی را می گذارم روی سرم.
توی مسیر خانه بچه مدرسه ای ها را می بینم. به همه شان یکی یک دانه شکلات می دهم. دختری روی موتور نشسته و نگاهم می کند. شکلات را که می دهم دستش صدای مردانه ای از دورتر می شنوم که تشکر می کند. نمی ایستم. کلاهم را می کشم جلوتر. اشک توی چشم هایم حلقه زده. سه چهار تا خانم با بچه های کوچک شان می آیند سمت پیاده رو، قدشان از قبلی ها کوتاه تر است، جلویشان می نشینم. نوبتی شکلات برمی دارند. کنار لب هایم را می کشم بالا. چشم هایم دارند برق می زنند.
چند تایی از شکلات ها باقی مانده. دیگر وقت ندارم یا شاید طاقت ماندن در میان جمع را ندادم، نمی دانم. در را که باز می کنم بغضم مثل حباب شیشه ای می شکند. تلویزیون را روشن می کنم. عکسش را که توی تلویزیون می بینم داغ دلم می آید رو، بقیه شکلات ها را می ریزم داخل ظرف. ماسک لبخند را می زنم و ظرف را میگیرم روبرویشان: « آقا سید ابراهیم، ش_ه_ا_د_ت تان مبارک. »
✍ #ملیحه_براتی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
قبل از آن انفجار کذایی، با ساک و بساط میرفتیم حرم. همهچیز با خودمان میبردیم جز پیکنیک که راه نمیدادند. شبها زیرانداز میانداختیم صحن انقلاب. پتو میکشیدیم رویمان و رو به گنبد کنار مامان که با تسبیح ذکر میگفت، میخوابیدیم.
انفجار که شد مات و مبهوت ماندیم که حالا کجا بمانیم؟ هتل و مهمانسرا که هیچ، چادر مسافرتی هم هنوز مد نبود. برای ما که همسایهی دو ساعتراهِ امام رضا بودیم کسر شأن بود که ماه بیاید و برود و مشهد نرویم. چاره چه بود؟
ما بودیم و فقط چادر سرمان که زانو بغل، چمباتمه بزنیم کنار دیوار صحن یا رواقی. چادر بکشیم روی سرمان و ساعتی خستگی در کنیم و وای به حال آن لحظهای که بدنمان کمی از حالت قایم به سمت زمین خم میشد. خادمهای مهربان مثل سیمرغی که پَرَش را آتش زده باشند بلافاصله بالای سرمان حاضر میشدند تا با صدای رسا اعلام کنند: « خانوم! اینجا، جای خواب نیست»
جناب آقای رییسی! میپرسید حاصل این همه پرگویی چیست؟ عارضم خدمتتان که امشب، من و تمام آن خِیلِ زایرانی که شما باعث شدید در شبهای بیتوته در حرم جایی برای استراحت داشته باشند، جایی که بتوانند بیدغدغهی نامحرم و قلقلک پرهای سبز خادمان پایی دراز کنند، برای شما دعا میکنیم که در جوار امامرضا جانمان، شب اول قبر راحت، پرنور، در هوای بهشتی حرم داشته باشید همانطور که برای زایران رضا اینچنین امکانی را فراهم کردید.
منزل نو مبارک خادم زایران رضا
✍ #صفدری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
قدمهای اولم را که به سمت مسیر برمیداشتم، سرم پایین بود. میان انبوه جفت پاهایی که مقابل من حرکت میکردند. گفتم تمام شد. نرسیدم. گفتم تهش هم برسم، از دور هم ببینم کافیست. آن دنیا اسمم ته لیست هم باشد کفایت است.
رسیدم بابالجواد. غزال زنگ که کجایی؟ گفت بیا دور میدان. هنوز ماشین نیامده. پا تند کردم. آدمها پشت هم میآمدند. بعضیها ماشین را دیده بودند. گفته بودند رئیسی حلالم کن. اسمشان را پای تابوت نوشته بودند و از خیابان اصلی ریخته بودند به خیابان کناری.
خط آفتاب چشمم را میزد. ایستادم دور میدان. مردی آمد و به صدای بلند تهدیدمان کرد.
_خانمها برید عقب. ماشین بیاد سیل جمعیت پرتتون میکنه عقب. اون جلو چند نفر ساق پاشون خرد شده.
خانمها چند قدم رفتن عقب. چند نفر پا گذاشته بودن روی نرده و چند وجب از آقایان بلندتر شده بودند.
دوربینم را گرفتم بالا. سوژههای اطرافم کم بود. میترسیدم بروم جلوتر. گیر کنم آن وسط. علی هم نبود دستش را حائل کند دور بازوهایم. چند عکس معمولی گرفتم. گفتم شاید بعدها چیزی در بیاید.
ماشین آمد. انداخت آن طرف میدان. همهی کسانی که نردهها را سفت چسبیده بودیم دویدیم وسط. رفتیم وسط بلندای میدان. دیگر جای تکان خوردن نبود. دست من روی شانه جلوییام بود و خانم پشت سری مرا سفت چسبیده بود. ماشین آمد. دیگر نفهمیدم. آمده بودم چهرهی ادمها را ببینم. نفهمیدم. صداها را میشنیدم فقط. صداها بوی نم میداد. دم گرفته بودیم:
ای صفای قلب زارم
هرچه دارم از تو دارم...
✍ #زهرا_مهدانیان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@truskez
﷽
____________
یک.
سوم خرداد هزار و سیصد و شصت و یک، چهل و دوسال پیش. احمد کاظمی از پشت بیسیم به غلامعلی رشید میگوید: "آقا میگم ما تو شهریم. مفهوم شد؟" و توی شهر بودنش را از پشت بیسیم چهار پنج تکرار میکند تا کلامش برای رشید مفهوم شود. صدا سخت به غلامعلی رشید میرسد. صدای کاظمی ارتفاع میگیرد و به چند کلمه ختم میشود: "خرمشهر رو خداوند آزادش کرد." و پیام بعد از چند بار قطع و وصلی در نهایت توسط رشید دریافت میشود. خرمشهر آزاد شد. ما به برکت خونِ رزمندگان و شهیدانمان حماسه ساختیم و ممد نبودی خواندیم و توی شهرهای ایران بزرگیِ خدا را از تهِ حلق فریاد زدیم.
دو.
سوم خرداد هزار و چهارصد و سه، چهل و دو سال بعد. گویندهی خبر سه روز قبل، از پشتِ صفحهی تلویزیون خبر شهادت رئیس جمهور و همراهانش را اعلام کرده. خبر توی دنیا ترکیده و پیامش به همه رسیده. رئیس جمهور و همراهانش شهید شدهاند. شهرهای ایران پُر از مردمیست که به برکتِ خونِ سیاستمدارانِ شهیدشان دوشادوشِ هم ایستادهاند و در تشییع پیکرشان حماسه ساختهاند. راهِ رجا بسته نیست میخوانند و بزرگیِ خدا را از ته حلق هوار میکشند. صدا ولی برای همه مفهوم نیست! مردمِ توی شهر، دهها میلیون بار توی شهر بودنشان را فریاد زدهاند و صدا برای برخی هنوز مفهوم نیست. دریافت نمیشود پیام. چهل و دو سال از خرداد شصت و یک گذشته و ما پیوسته در خیابانهای ایران شهید میگردانیم و حماسه میخوانیم و پیاممان هنوز توسط برخی دریافت نشده! نمیشود.
سه.
در چهل و دومین سالروزِ حماسهی آزادسازیِ خرمشهر، در شهرهای ایران شهید میگردانیم و بزرگیِ خدا را نفیر میکشیم و با عددمان حماسه میسازیم. از سوم خردادِ شصت و یک تا سوم خرداد صفر سه، هنوز ملت حماسهایم؛ حماسه میمانیم!
✍ #نرگس_ربانی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@AlefNoon59
دیروز خوب گذشت.
دست بچهها را گرفتیم و بردیم بدرقه سیدابراهیم. البته به بدرقه نرسیدیم و هر چه در نزدیکی طرشت منتظر ماندیم خبری نشد. میگفتند هجوم جمعیت سرعت ماشین را کم کرده و احتمالا تا یک ساعت دیگر هم نمیرسد. دیدیم که هوا دارد گرم میشود و نمیتوانیم تا سر ظهر بمانیم.
اصلا چرا توی این گرما دست سه بچه کوچک را گرفته بودیم و آمده بودیم. سید ابراهیم را دوست داشتم سال ۹۶ که نه ولی همین انتخابات قبل به او رای دادم. ولی خودش را انقدر دوست نداشتم تا به خاطرش بچه یک ماهام را برداریم بیاورم توی این جمعیت. پس به خاطر چه چیزی بود؟ حتما دلم هوس گردش کرده بود که قطعا کرده بود و دنبال راهی برای رفع پوسیدگی در خانه بود. اما همهاش این بود؟!
بعد که برگشتیم خانه و مشغول کارها شدم و داشتم به پسرها غذا میدادم دیدم که من پسرهایم را خیلی دوست دارم. آینده آنها برایم مهم است و به خاطر آنها بوده که توی این گرما دستشان را گرفتهام و برده ام توی آن شلوغی. دیدم سید ابراهیم رئیسجمهور بوده و توی ماموریت و به خاطر کارهای کشور از دنیا رفته یعنی به خاطر بچههایم و بعد دیدم سیدابراهیم را بیشتر دوست دارم.
لقمه آخر را به هر دو دادم که هر دو تف کردند و فهمیدم که سیر شدند و فکر کردم حالا که رئیسی رفته چه میشود که مهم نبود، حتما اتفاق خاصی نمیافتد. اتفاق مهم همین بود که افتاد. حالا دلهمه ما به هم گرم شده و دوباره دور واژه ایران جمع شدیم.
✍ #زهرا_کاشانیپور
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@Mamaa_do
"بسم الله الرحمن الرحیم"
سلام و عرض ادب
شهادت رئیس جمهور و همراهانشان را تسلیت و تبریک عرض میکنیم.
بزرگواران! همانطور که میدانید هدف کانال خط روایت ثبت روایتهای مردمی در اتفاقات و مناسبتهای مختلف است.
🖋 برای فراموش نشدن افراد
🖋 برای فراموش نشدن اتفاقات
🖋 برای ثبت شدن این تجربهها در تاریخ
از همراهان عزیزمان بابت اینکه روایتهای خودشان را بعد از این حادثهی تلخ برای خط روایت ارسال کردند، تشکر ویژه داریم.
لازم است به دو نکته توجه کنیم:
۱_ در این بالگرد رئیس جمهور، وزیر امور خارجه، امام جمعهی تبریز، استاندار آذربایجان و چند عزیز دیگر در نقش حفاظت و خلبانی به شهادت رسیدند.
از روایت زندگی این عزیزان، خاطراتمان در مواجهه با انها در ایام حیاتشان و روایت از شهادتشان غفلت نکنیم.
به ویژه از تبریزیهای عزیز درخواست میکنیم، روایتهایشان از برخورد با امامجمعهی مردمی و محبوب را برای ما ارسال کنند.
سنگینی غم و مظلومیت رئیس جمهور ما را از روایت سایر شهدای بزرگوار غافل نکند.
۲_ از همهی اعضای کانال در خواست میکنیم در انتشار روایتها در فضاهای مختلف مجازی و حضوری همت کنند تا هدف فراموش نشدن شهدا و سیرهی شهدا بهتر و بیشتر محقق بشود.
"زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست."
امام خامنهای
تشکر مجدد از همراهی شما بزرگواران
@khatterevayat
May 11
روایت ۱:
(جواب بچهها را چه بدهم؟)
راستش را بخواهید علیرغم میل باطنیام دیروز بچهها را نبردم.
بر خلاف راهپیماییهای روز قدس و ۲۲ بهمن که بادکنک و پرچم میگیریم و چفیه پیچشان میکنیم ودل را میزنیم به صف جمعیت گریزانِ به سمت حرم. توی دلم ولولهای به پا شده بود
بالاخره اینها هم باید مراسم تشییع رییسجمهورشان را میدیدند، چهار روز دیگر بزرگتر میشدند و آنوقت پیرترها که ما بودیم جمعیت تشییع را به رخشان میکشیدیم و از ماشین حمل تابوت رییس جمهورمان میگفتیم که از جلوی چشممان رد شد و مردم پارچههاشیشان را تبرک میکردند و بعد بچهها با دلخوری رو ترش میکردند که چرا ما را نبردید.
داشتم در محکمه درونم حق را به بچهها میدادم و دلم طبق معمول افسار به دست گرفته بود و داشت پیروز میدان میشد که ناگهان وکیلالرعایا حکم نهایی را صادر کرد
«آنجا، جای بچهها نیست جیران، اذیت میشن. مگه تشییع حاج قاسم رو یادت رفته؟»
راست میگفت ، کوتاه آمدم و علیرغم خواست قلبیامخانه نشینشان کردم.
یادم آمد از تشییع حاج قاسم.
تازه فرق مراسم دیروز با تشییع سردار این بود که منزل ابدی رییس جمهور قرار بود حرم باشد و این خودش عاملی بود بر جمعیت و ازدحام بیشتر.
بعد، راستش کمی هم ترس برم داشت که نکند این شلوغی و فشار و گرما خاطره تلخی روی ذهنشان بنشاند و ترجیح دادم شکوهش را از تلویزیون بر چشمهای دل و ذهنشان ثبت کنند.
حالا باید بنشینم فکر کنم بچهها که بزرگ شدند باید جوابشان را چه بدهم؟
✍ #جیران_مهدانیان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
روایت ۲
یک ساندویچ اضافه کسی نمیخواهد؟
میگویم بزند کنار و یک ساندویچ بخرد بلکه این صدای قار و قور، گوش سیل عزادار را کر نکند.
اصلا آدم گرسنه به کفر میرسد تشییع رییس جمهور که جای خودش را دارد.
پیاده که میشود تاکید میکنم :
«یکی کافیه با هم میخوریم»
طبق معمول دستش به کم نمیرود و با دو ساندویچ و یک دوغ برمیگردد
میگویم: «آخه دوغ؟ مگه میخوایم بخوابیم تو مراسم؟»
یکی از ساندویچها را برمیدارم و آلمینیوم دورش را کمی بازتر میکنم و گاز بزرگی میزنم. ریز نگاه میکند ،
ساندویچ پر است و نمیتواند دست به فرمان ساندویچ به دست هم بشود.
ریز میخندم که باز کارت گیر من افتاد، حالا بنشین و نگاه کن. دلم طاقت نمیآورد .
ساندویچ را جلوی دهانش میگیرم.
یک گاز من میزنم و یکی او اما به ساندویچ دوم نمیرسد.
«صدبار گفتم یکی کافیه ، الان این یکیو کجای دلم بذارم»
میخندد : فدای سرت، بعدا میخوریم.
حالا امروز ناهار دعوتیم و ساندویچ هنوز در یخچال است،
کسی هوس یک ساندویچ کباب ترکی نذری مراسم تشییع رییس جمهور نکرده؟
✍ #جیران_مهدانیان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
روایت ۳
(آمده بود بگوید بیطرف نیستم)
تا چهارراه لشکر را با ماشین میرویم. از آنجا به بعد خیابان را بستهاند و ماشینها اجازه عبور ندارند.
از آنجا تا میدان بسیج یک ربع بیست دقیقهای راه است.
خداروشکر با اذکار مجربی که برای جای پارک ماشین میخوانیم و گاها خنده به لب دوستان میآورد جای پارک خوبی روزیمان میشود.
از همینجا سیل جمعیت شروع میشود.
پیر و جوان و زن و مرد است که به سمت میدان بسیج سرازیرند.
از دلم میگذرد:« کاش بچهها را آورده بودم»
ویلچری از کنارم رد میشود. از این ویلچر برقیهاست. همیشه این ویلچر برقیها برایم جذاب بودهاند. نیاز نیست کسی پشتش را بگیرد و عرقریزان زور بازو خرجش کند.
پا تند میکنم. از ویلچری جلو میزنم. میخواهم سوژه عکاسی را از دست ندهم. معلولی رویش نشسته که حس میکنم معلول جسمی ذهنی است. انگشتش را روی کنترل ویلچر گرفته و سیل جمعیت را میشکافد.
رویش کلی امکانات هم تعبیه کرده . از جای موبایل و لیوان آب و خوراکی و فلان و بهمان.
آمده بود بگوید :
من هرچه هستم ، بیطرف نیستم
یاد جمله نادر ابراهیمی افتادم در کتاب آتش بدون دود:
بیطرفها بدترینها بودند …بیطرفها جانب نیرنگ را داشتند و در سپاه رذالت روح میجنگیدند
✍ #جیران_مهدانیان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
آفتاب از فرق سرم راه میگرفت توی بدنم. ساندیس که هیچ، آب هم گیرم نیامده بود. این پا و آن پا میکردم به فلکه برسم که از آنجا راهم را کج کنم برگردم. داشتم فکر میکردم اگر مداح دو دقیقه بیشتر اینجا نگهمان دارد و روضه بخواند همین وسط از حال میروم. یک دفعه چشمم به او افتاد. فکرها توی مغز داغم چرخیدند. مگر مستضعفتر از او هم هست؟ افسارگسیختگی قیمتها سفرهی او را چند سانت کوچک کرده؟ هی کوله پشتیاش را بالا می کشید ولی آرام و بیعجله راهش را ادامه میداد و شعارها را تکرار میکرد. سرم را چرخاندم. زنهای کنارم چادرهایشان از جنس اعلا نبود. ولی صدای لبیک یاحسینشان قطع نمیشد.
تا آخر مراسم ماندم.
تشییع شهید مهدی موسوی در شهرری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
گوشی دستم بود. بالای صفحه افتاد سانحه هوایی. ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود. یعنی باز چه خاکی به سرمان شده بود؟ سینی را روی اپن گذاشتم. دنبال خبر را گرفتم. وای. دویدم توی خانه خبر را فریاد زدم. اما فقط توی خانهی خودمان. نشستم روی مبل. درست جلوی تلویزیون. نشستیم روی مبل. جلوی تلویزیون. ساعتی گذشته بود که دیدم دیگر نمیخواهم این مجری شبکه ی خبر را ببینم. چند بار تکرار میکنی فرود سخت؟! اصلا برو و حرفی نزن. چیزی بگو. اما نه همان حرف های تکراری. توی دقایق تکرار ساعت بی رمق به هشت شب رسید. چراغ اتاق خاموش و من نماز میخواندم. نفسم بالا نمیآمد. آب. شاید آب میخوردم نفسم جان تازه میگرفت. یکدفعه چراغ روشن شد. سلام دادم و برگشتم. این بار خدا خیرش بدهد که چراغ را زد. قبل از اینکه بگوید لیوان آب توی دستش دهنی است، آب را یک نفس سر کشیدم. صلی علیک یا ابا عبدالله
ساعت به دوازده شب هم رسید و هنوز مجری خبر میگفت فرود سخت. پس چرا پیدا نمیشوید؟
ساعت یک نصف شب توی تختم تلوبیون تماشا میکردم. باز هم شبکهی خبر . آخ اگر دستم به مجری خبر برسد؟! اتاق تاریک است. نفسم تنبل شده. من که خواب نیستم. بیدارم. انگار کارگران تنم خستهاند. خوابیدهاند. نفس یکی درمیان. خودم باید فکری بکنم. تلوبیون نفسم را بند میآورد. باید بخندم. شایدم نفسم بالا بیاید. روبیکا. اکازیون. اکازیون میبینم و میخندم. آخیش. یادم نمیآید نفسم بهتر شده بود یا...
خواب و بیدارم. ساعت صبح خیلی زود است. مجری خبر بالاخره حرف تازه زد. تا نیم ساعت دیگر به محل فرود سخت می رسند. گوشی توی دستم خوابم میبرد. شش و نیم صبح بیدار میشوم. منی که بدم می آید صبح صدای هیاهو و بلند توی خانه بپیچد تلویزیون را روشن میکنم. شبکهی خبر. هنوز نرسیدهاند . حتی وقتی همه رسیدند باز هم شبکهی خبر نرسید! تلویزیون چند روز است که روشن است. آن هم شبکهی خبر. ومنی که دیگر طاقتم طاق شده است. جمعه است. حالم بد است. کاش تمام شود.
راستی چه گفتم؟ امروز جمعه است. جمعه؟ آه. درست شنیدم؟ واقعا جمعه است و من بیخبر. آه از دل منتظَر. صبر خسته است از صبر شما مولای من. باز هم خودت برای خودت دعا کن مولای من.
✍ #مرضیه_خسروی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
شاطر نانوا، چانه های هم اندازه را ماهرانه پرت می کرد روی سنگ مرمر کنار تنور گلی.بار اولش بود سبزوار می آمد.چرخ دستی های پر از میوه و سه چرخه های پر تردد، ذهنش را می کشاند به سه چرخه های اربعین و کربلا.
کنار مغازه نانوایی ایستاده بود منتظر.دمادم حرکت اتوبوس بود.دلش قرار نداشت.کمک راننده با عینک ریبن و هیکل نحیف،پایش را گذاشت لبه پله اتوبوس.دستش را حلقه کرد دور دسته در.سرش را کشید جلو.دهانش را تا انتها باز کرد: مششد مششد....
جانمونی بچه.
بچه گفتن شاگرد شوفر، برایش مهم نبود.زیاد شنیده بود. توی راه نزدیک نیشابور پا برهنه های پرچم سیاه بدست، دسته دسته راهی حرم بودند.راننده میخندید. دیوونه ها را نگا کن. جمع کنین مسخره بازیا را.
بوق ممتدی محض خنده شاگردشوفر و خوشی خودش نثار جماعت کرد و پوسته تخمه دهانش را تف کرد بیرون.
ترمینال مشهد پیاده شد ساک بلند برزنتی اش را که زیوار دو تا قرقره زیرش، در رفته بود از جعبه اتوبوس گذاشتند جلوی پایش.
تاکسی ها صدا می زدند حرم ...حرم ..
صورت آفتاب سوخته و موهای گرد شده اش از صد کیلومتری داد می زد که بچه کجاست.
.از ترمینال پیاده راه افتاد تا حرم.صدای قرقر ساک، خلوت خیابان را بهم می زد.
یک تکه نان برداشت از گوشه ساک برای صبحانه.طلای گنبد، چشم هایش را تر کرد و کمرش را تا نیمه قد خم .
ورودی باب الجواد.بقچه نان پیرزن، را پهن کرد لبه خیابان.
نان هایی که نذر شهید، توی تنور گلی خانه ی خشتی اش پخته بود. لبه بقچه اش گلدوزی چین چین ارغوانی داشت.
تا فهمیده بود علیرضا عازم حرم غریب طوس است به نیت تشییع پیکر شهدا، شغال خوان خمیر کرده بود و خروس خوان، نان ها را گذاشته بود لب ایوان خانه ی بابا میرزا.
هوا گرگ و میش بود.سگ سیاه ولگرد توی سطل زباله دنبال اضافه غذای زن بی ملاحظه ی اسرافکاری می گشت.
یک چهارم نانی را گذاشت کنار سطل و سگ را از پرسه در هوای زباله راحت کرد.
پرچم های سیاه توی باد می پیچیدند.
نسیم زیارت امین الله بعد از نماز صبح می وزید در بند بند وجود آدم.
نان ها را چید روی بقچه. نذر شهید! تارهگذری جان بگیرد و عطر صلوات مهمانش کند.
دومتری فاصله گرفت.بساط واکس را پهن کرد روی سنگفرش پیاده رو.وسایل کار سال گذشته بابا میرزا و واسطه ی رزق ۵ سر عائله قد و نیم قدش .البته تا قبل از دیدار با آقای رییس جمهور.
منتظر بود تا ایستگاه صلواتی خودش و پیرزن و اهل روستا با اولین زائر رسما شروع شود.آقا هم منتظر بود تا با بغل کردن خادمش،بساط عاشقانه ای برایش پهن کند خادمش پارسال، بابا میرزا را گذاشته بود سر یک کار درست و حسابی.با راه اندازی کارخانه ورشکسته نزدیک روستا.رییس جمهور، ناجی بابا بود و قهرمان پسرک نوجوان
.اشکش را با آستینش پاک کرد و اولین کفش را که توی پای مردنابینای خسته از راه بود، واکس صلواتی زد.زیر لب گفت: شادی روح آقا ریسی صلوات برفست کاکا
✍ #نرگس_اسدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
مکتب رئیسیسم
زمان: ۳/۳/۳
مکان: مشهد،گوشه خیابان، لبه ی پله های مرمری هتلی لوکس و گران قیمت که تا به حال پایم به پذیرش آنهم باز نشده.
از اصفهان تا مشهد آمده ام محض خاطر تو که مدتیست بسیاری از معادلات مجهول این روزها را حل کرده ای برایم.
معادله ی اول: شکاف بین نسل ها و شکاف بین طیف ها.پیرزن ۸۰ ساله و کودک نوپا و من ۳۶ ساله آمده بودیم.آقایی که به تو رأی نداده بود، جوانی که اصلا رأی نداده بود و ما که رأی اول و آخرمان بودی هم توی خیابان برایت رخت عزا به تن کرده بودند.
نسخه ی آرمان مشترک برای همه ما پیچیدی و رفتی.
معادله ی دوم که در ذهنم مجهول بود، سودای سیاست و قدرت بود.از وقتی پایم به مباحث سیاسی کشیده شده بود،حدوداً نوجوانی هایم ، فکر می کردم هرکس برای انتخابات نامزد می شود، حتما در پشت تبلیغات خیر خواهانه و ژست های پوستری، سودای قدرت دارد.
البته رفتارهای رییس جمهورها هم به این عقیده دامن می زد.
تو محکم نشاندیم سر جایم و معادله ی چهار مجهولی مرا در ۳۶۵ روز کاری و غیر کاری حل کردی.
معادله ی دیگر، گودال قتلگاه بود که همیشه برایم نامعلوم بود.گودال قتلگاه چه شکلیست! گودال قتلگاه آدم های شبیه حسین کجاست.بعد از تو و حاج قاسم فهمیدم گودال مزبور،حتما کف یک زمین خاکی نیست برای بعضی توی هوا اربا اربا شدن است و بین ارض و سما سوختن.
و برای تو دره ای با عظمت می شود گودال که باید درختانش را کنار بزنیم و زیر لب بخوانیم نیزه شکسته ها را بزن کنار زینب و پیدایت کنیم.
معادله ی چهارم گرد بودن زمین است.در سه ساله ی زیست شناختی من از تو،عجیب تهمت هایی چسباندند وسط پیشانی ساجدت.سرت را انداختی پایین و کار کردی و خدمت کردی بی وقوف.خدا وکیل مدافع تو شد و همه را در زمان خودش پاسخ داد.
معادله ی دیگر بی جوابم، اوقات فراغت بود که در برنامه ریزی هایم گرفتارش می شدم . با تو فهمیدم این گزینه، ستاره دار نیست و پرکردنش الزامی ندارد.
می شود خستگی ناپذیر به سعادت رسید و تو به این آیه شریفه، زیبا عمل کردی «فاذا فرغت فانصب»
و من با خیال راحت و بدون اینکه پایم در گل دنیا فرو رود می توانم راهت را ادامه دهم.
حرم از جمعیت قفل شده و راه بسته است و من گوشه خیابان فلسفه ات را می بافم.
راستی معادله ی آخر که در این شلوغی میابم، این بود که می شود وطن دوست بود و برای مردم کشورت جان بدهی و در عین حال یادت نرود بی سرزمین های دور دست را و آدم های بی رهبر درست و حسابی را که زیر چکمه های ظلم دارند له می شوند. تو جوری مدیریت داشتی که غیر ایرانی ها هم برای رفتنت عزا گرفتند.چرا که برادری ات را به ایشان ثابت کردی.
جمعیت تمامی ندارد.مثل آواره های عزیز از دست داده گوشه خیابان مات و مبهوت زل زده ایم به سنگفرش خیابان.با کلی ایرانی و افغانی و پاکستانی و عراقی و ...
صدای هلیکوپتر و هواپیما در هوا می پیچد. دلگیر می شوم .پرنده های مصنوعی بشر چه آدم هایی را از ما گرفتند.
✍#نرگس_اسدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
💔بسوزم برای دل غمگینت (( قسمت اول))
حوالی عصر بود. مثل همیشه با آنهمه سر و صدای توی خانه، جوری خوابم برده بود که اصلا نفهمیده بودم، تا اینکه با صدای همسرم از خواب بیدار شدم.
_خانوم، بیدار شو.
از جایم بلند شدم و نشستم، هنوز درست و حسابی، هوش و حواسم نیامده بود سر جایش که همسرم با عجله گفت:
_بیدار شو، خانوم. بالگرد آقای رئیسی گم شده!
تکان خوردم. یکهو انگار چیزی در درونم فرو ریخت. تلویزیون وسط سالن، روشن بود و مجری شبکه خبر داشت چیزهایی درباره رئیس جمهور میگفت. با وحشت از جا پریدم، رو کردم به همسرم و گفتم:
_چی؟ چی گفتی؟ چی شده؟
همسرم که انگار از نحوه بیدار کردنم پشیمان شده بود، سعی کرد آرامم کند وگفت:
_چیزی نشده! ان شاء الله صحیح و سالمن.
بعد در حالیکه با عجله از خانه بیرون میرفت، گفت:
_من رفتم سر کار، هول نکن. پیدا میشن. فقط دعا کن.
با عجله و بی توجه به دخترها که وحشتزده بهم زل زده بودند، با ناراحتی نشستم جلوی تلویزیون. کنترل را گرفتم توی دستم. مجری شبکه خبر همچنان داشت از سانحه ای که برای بالگرد رئیس جمهور پیش آمده بود، خبر میداد. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. با عجله انگشتم را روی دکمه کنترل گذاشتم و تمام شبکه ها را زیر و رو کردم. چهره تمام مجری ها نگران و مضطرب به نظر میرسید. با خودم گفتم:((یا امام زمان! نکنه اونا از چیزی خبر دارن و نمیگن؟ نکنه چون شب تولد امام رضاست، میخوان تا صبح صبر کنن بعدش بهمون خبر بدن! ))
کلماتی که از دهان مجری های تلویزیون بیرون میآمد، مثل صدای ناقوس کلیسا دنگ دنگ توی گوشم صدا میکرد و قلبم را به لرزه میانداخت. (( سد خدا آفرین، قزل قلعه سی، رئیس جمهور آذربایجان، افتتاح، بالگرد، فرود سخت، هوای مه آلود ، گروه امداد، کوهستان.....))
مثل آدمهای گیج و منگ، محکم کنترل تلویزیون را گرفتم توی دستم. دخترها مدام ازم درباره آقای رئیس جمهور می پرسیدند و من هی دست به سرشان میکردم . لحظات برایم سخت و طولانی میگذشت. همه چیز در اطراف من انگار توی مه فرو رفته بود و نگرانی و اضطراب مثل خوره به جانم افتاده بود. اصلا نمیدانم چقدر نشستم پای تلویزیون. وقتی خبرنگارها میگفتند : فعلا اطلاعات دقیقی نداریم انگار یک موج بلند میآمد و مرا با خود به پائین میکشید. وقتی میگفتند : شرایط آب و هوایی بد است، دلشوره، مثل بختک به جانم میافتاد . وقتی میگفت: مردم، دعا کنید، بغض میکردم، بغضی که مثل تیغ ماهی راه گلویم را میبست و راهی برای نفس کشیدن نمیگذاشت.
آن روز عصر، روز 30 اردیبهشت 1403، من انگار به یک جریان قوی برق وصل شده بودم. اخبار بدی که از هر طرف میشنیدم، هر لحظه مثل رعد و برق تکانم میداد و بعد در خاموشی و ناامیدی فرو میبرد. من، مثل خیلی از مردم درست مثل دانه اسفند روی آتش بودم. میسوختم و جلز و ولز میکردم.
✍️ #نسرین_رامادان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
بسوزم برای دل غمگینت (قسمت دوم)
تمام مدت سؤالهایی تلخ توی سرم میچرخید: ((آقای رئیسی کجایی؟بالگرد ات چه شده؟ این فرود سخت که اینهمه ازش حرف میزنند، یعنی چه؟ نکند سقوط کرده اید؟ آقای رئیسی! اصلا برای چه به آذربایجان رفتی؟ نقطه صفر مرزی؟!! این سد قیز قلعه سی دیگر کجاست؟ ))
بعد که کلمه افتتاح سد قیز قلعه سی را در گوگل سرچ کردم، حالم بدتر شد. تیتر خبر که ((افتتاح رسمی سد قیز قلعه سی با حضور رؤسای جمهور ایران و آذربایجان)) بود، موجی بلند از نگرانی را به جانم انداخت. چشمهایم خیره ماند روی خطوط تیزی که مثل خنجر توی قلبم فرو میرفت.
(( سد قیز قلعه سی، در 220 کیلومتری شمال شرقی شهر تبریز و در 12 کیلومتری پائین دست مخزنی خدا آفرین، بر روی رودخانه ارس و در مرز ایران و جمهوری آذربایجان احداث شده است...... این سد، بزرگترین و مهمترین پروژه مرزی استان آذربایجان شرقی و اردبیل است که علاوه بر تأمین آب بزرگترین شبکه آبیاری زهکشی شمال غرب کشور، باعث تقویت دیپلماسی آب و حسن همجواری و افزایش تعاملات مناسب با جمهوری آذربایجان میشود.... ))
باورکردنی نبود. با خودم گفتم:((چرا؟ چرا رئیس جمهور خودش شخصا برای افتتاح رفته؟ دیدار با الهام علی اف؟ آخر مگر.... ))
از عصر یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 همینجور مثل مرغ پر کنده هی بال بال زدم، نه قدرتی برای دعا کردن داشتم نه حسی برای اشک ریختن. تنها کلمات روشنی که تسلایم میدادند، کلمات رهبر معظم انقلاب بود که فرموده بودند:((ایران، ایران امام رضاست، نگران نباشید.))
آخر شب ساعت 23:20 دقیقه مریم سادات توی گروه بچه های دانشگاه، پیام داده بود که :
_((و انه علی رجعه لقادر. ))
شقایق پشت سرش نوشته بود:
_(( دوستان، من فردا مأموریت هستم، میرم بخوابم. لطفا به محض اینکه بالگرد پیدا شد، خبر رو پین کنین، ببینم. شبتون به خیر. ))
و لیلا بعدش نوشته بود که:
_((بعیده تا صبح چیزی اعلام کنن. ))
آن شب چه حالی داشتم. خیلی از بچه های گروه نتوانسته بودند از شدت نگرانی بخوابند. ساعت 5:37 فاطمه سادات، غزلی را توی گروه فرستاد که بند دلم پاره شد. تک تک بیتهای آن غزل با دلم بازی میکرد.
_((ای مرد، در میانه میدان، چه میکنی؟
در لابه لای جنگل و باران چه میکنی؟
میز ریاست تو چه کم داشت از رفاه
در ورزقان و در مه و بوران چه میکنی
دل کنده از اوامر و دستور و پایتخت
در نقطه های مرزی ایران، چه میکنی؟....
غزل را با چشمانی خیس نوشیدم و انگار جام بلا نوشیدم. فاطمه سادات زیر غزل هشتگ زده بود:
_ خادم ملت! رئیسی!
زیر لب چندین بار زمزمه کردم:(( یا حسین! یا امام زمان!)) رفتم توی ایوان خانه و به باغچه که از دیروز عصر تشنه مانده بود، خیره شدم. هوای خنک دم صبح، مثل همیشه حالم را جا نیاورد. برگشتم و با بیقراری به گوشی همراهم زل زدم. همه اهل خانه را برای نماز صبح بیدار کرده بودم. دخترها دوباره خوابیده بودند اما همسرم مثل من افسرده و مضطرب نشسته بود جلوی تلویزیون.
✍️ #نسرین_رامادان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
بسوزم برای دل غمگینت (قسمت سوم )
ساعت 5:34، مریم سادات توی گروه نوشت:
_((نقطه سقوط بالگرد پیدا شد.))
ومن یخ کردم. انگار یک پارچ آب سرد روی سرم ریخته بودند. ساعت 6 صبح، زهرا سادات، توئیت مهدی رسولی را فرستاد توی گروه که
_((در این انقلاب، یلدا را در آخرین شب اردیبهشت دیدیم. مگر یک مرد در جستجوی درد مردم تا کجا میتواند پیش برود که نشود پیدایش کرد؟ ))
ساعت 6:45 دقیقه راحله نوشت :
_((شبکه خبر اعلام کرد، پیدا شد.)) شقایق هم عکسی از محل حادثه توی گروه گذاشت.
و من، همه تن چشم شدم و خیره ماندم به عکس کوه ها و درختهای درهم تنیده و مه آلودی که هیچ چیزی در آنها پیدا نبود. راحله بلافاصله بعدش نوشت:
_(( یعنی زنده موندن؟ ))
و یک گیف گریان فرستاد. در ساعت 7:11 هم نوشت:
_ ((انا لله و انا الیه راجعون. مبارکشون باشه این شهادت. خوش به سعادتشون. راحت شدن از این دنیا. ))
و ده دوازده تا گیف غمگین فرستاد.
چشمهایم خیس اشک شده بود و دلم در تب و تابی عجیب فرو رفته بود. ساعت 7:15 زهرا سادات نوشت:
_((انا لله و انا الیه راجعون، آجرک الله یا مولانا، یا صاحب الزمان))
و یک گیف گریه فرستاد.
گوشی را با ناراحتی گذاشتم روی زمین، مثل ماتمزده ها نشستم جلوی تلویزیون، کنار همسرم. هر دو مات و مبهوت و غمگین خیره شدیم به صفحه تلویزیون. هیچکدام قادر نبودیم به همدیگر دلداری بدهیم.
ساعت 8 صبح، مجری شبکه خبر که پیراهن مشکی به تن داشت با صدایی غمزده گفت:
_(( انا لله و انا الیه راجعون، خادم الرضا، خادم جمهور ایران، آیت الله دکتر سید ابراهیم رئیسی، رئیس جمهوری ایران، در راه به خدمت به مردم، به درجه رفیع شهادت رسید. بالگرد حامل رئیسی، رئیس جمهور جهادی مردمی و محبوب که دیروز برای بازدید از سد خدا آفرین و افتتاح چندین طرح ملی و استانی... )
دیگر درست نمی شنیدم که مجری چه میگوید. بغض خفه کننده توی گلویم، مثل سیل آمد و از چشمهایم سرازیر شد. صدای بلند گریه توی خانه ییچید. چشمهایم دیگر درست صفحه گوشی را نمیدید. راحله نوشته بود:
_((فرمانده سپاه عاشورا در گفتگو با خبر فوری گفته است: بعضی از پیکرهای شهدا متأسفانه سوخته اند و قابل شناسایی نیستند. پیکر سه تن از شهدا در دره افتاده اند. ))
سرم را گذاشتم روی زانوهایم، شانه هایم بی اختیار تکان میخورد. سوختم و سوختم. شقایق ساعت 9:15 عکسی از رهبری فرستاد که ایستاده بود کنار تابوت چند شهید، عکس، قدیمی بود و زیرش نوشته بود:((بسوزم برای دل غمگینت.))
✍️ #نسرین_رامادان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://eitaa.com/joinchat/112132344Cf5658e3b2b
ساعت حدود ۳ بعد از ظهر روز سهشنبه است.
هوا به شدت به هم ریخته،
رعد و برقهای خیلی شدیدی شنیده میشود، دل آسمان هم عجیب پر است.
همین که از کوچه و محله خودمان خارج میشویم به ترافیک سنگینی برمیخوریم
تا چشم کار میکند ماشین است و جمعیت فراوان.
همه به سمتی خاص کشیده میشوند
خیلی سر و صدا نیست،کسی صحبت نمیکند، ظاهراً غم بیشتر از آنی که فکرش را بکنیم برایمان سنگین بوده است.
به نزدیکیهای بلوار پیامبر اعظم که میرسیم جمعیت همینطور بیشتر و بیشتر میشود، صوتهای مداحی که از ایستگاههای صلواتی پخش میشود فضا را غم انگیزتر میکند.
بعضی با چتر، بعضی با لباس گرم و بعضی فقط آمدهاند.
هنوز ساعت ۴ نشده ولی جمعیت بسیار است.
چند نفر بین جمعیت آرام و ریز ریز اشک میریزند و ناگهان آرام میشوند و دوباره انگار که یاد چیزی بیفتند، دوباره اشکشان جاری میشود.
خانوادهای کنارم ایستادهاند، خانم هقهقکنان گریه میکند و میگوید فکر نمیکردم هیچ وقت برای معذرتخواهی، به مراسم تشییع جنازه شهیدی بیایم و از او بخواهم تا حلالم کند.من خودم به ایشان رأی دادهام،کاش نمیرفت،عجیب دلم میخواهد بیاید و به من بگوید که حلالم کرده است.😭
با هر صدا توجه مردم به سمت حرم بیشتر جلب میشود،این مردم انگار در این چند ساعت،نه خسته شدهاند،نه سردشان شده،و نه تشنه. طوری با شوق و اشتیاق به سمت حرم خیره شدهاند،گویا فقط یک لحظه را انتظار کشیدهاند،نه سه ساعت را با خستگی.
پسری با چهره نمکین،عکسی بزرگ از شهید رئیسی در دستانش گرفته و منتظراست، میگوید منتظرم آقای رئیسی بیاید...
شاید نمیداند که آقای رئیسی دیگر نمیآید...💔😭😭💔
✍#حسنا
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
﷽
الحمدالله رب العالمین
سلام بر رحمت للعالمین
وقتی حرف از قرآن است و آیههایش، دیگر چانه زدن چه معنا دارد؟
عکس را میبینم. ترکیب رنگ قشنگی دارد.
من را میکشاند به لایههای درونیتر از کتاب توی دستش. و به همان فطرت خدا آشنا و پاکی که در روحش تنیده. رفته است سازمان ملل! جایی که بیشترین دوربینها چریککنان تمام سَکنات و نفسها و رفتار و حتی نوع ایستادن و صحبت کردن تا چروکهای ریز قبا و عبا و کرواتهای آدمها را میبرند زیر لنز دوربین و مخابره میکنند به همه!
اینکه چه کلماتی کنار هم ردیف کنی و از چه بگویی. فرصت کمی که داری فضا را با چه واژگان معطری پر کنی تا عزت را بالا ببری و همه را متحیر، تبحری میخواهد کمنظیر!
اما چقدر زیرکانه در میدان انتخاب، بهترینش را برمیگزیند. بالا میبرد. میایستد. محکم نگه میدارد #قرآن_عزیز را.
از آنکه همه چیز است میگوید برای همهکس. چه آشنا چه غیرش. میخواهد رحمت را جاری کند. از ماندگارترین کلام حرف میزند و راز ثبات و پایداریاش. نترس و شجاع حق را میگوید. محکم و استوار دفاع میکند.
چه دلبری قشنگی میکند! مخلصانه از کلام خالق میگوید. شجاعانه بهترین را معرفی میکند.
قالَ لا تَخافا إِنَّني مَعَكُما أَسمَعُ وَأَرىٰ﴿۴۶﴾
فرمود:«نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) میشنوم و میبینم! طه آیه ۴۶
او ذوب در فطرت الهی بود. الله هم خوب همراهش ماند؛ ماندگار و تا ابد.
جمعه ۴خرداد۰۳
۱۵ ذیالقعده ۱۴۴۵
✍ #مرادی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
با یک دست دوباره شماره اش را گرفتم.فقط بوق و بوق...با دست دیگرم امیرحسین را بغل کردم. دلم از حلقم داشت بیرون می زد. دلشوره عجیبی داشتم. از وقتی خبر را شنیده بودم مثل دیوانه ها به هر دری می زدم تا از حمید خبری هر چند کوچک بگیرم. همه درها بسته بود. حمید جزء تیم حفاظت رییس جمهور بود که به همراه گروهی برای حفاظت با رییس جمهور به سفر رفته بود. حامد بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. با مشتش چشمش را مالاند و گفت مامان آب می خواهم. امیرحسین را آرام روی مبل خواباندم. لامپ هال را خاموش کرده بودم اما با نور تلویزیون می شد دید. لیوان را آب کردم رفتم سمت حامد،بغلش کردم و لیوان را جلوی دهانش گرفتم.فقط دو قلپ خورد. انگار دلش بهانه گرفته بود. بغلش کردم، سنگین بود یا من نا نداشتم نمی دانم. روی تختش خواباندم و پتو را رویش کشیدم.منتظر نشدم تا دوباره خوابش ببرد. سرم داغ بود قلبم تپش اضافی داشت. برگشتم پای تلویزیون. فقط از بی خبری می گفت و سفارش به دعا می کرد. تسبیح را برای بار دهم چرخاندم و صلوات فرستادم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و من طول و عرض هال را بی هدف طی می کردم. با خودم آخرین تماس حمید را مرور کردم. حالش که خوب بود.انگار داشتند آماده می شدند که برگردند. فرود سخت یعنی چی؟؟ خدایا نصفه شبی چه کاری از دستم برمی آید. خسته شدم دوباره برگشتم روبروی تلویزیون نشستم و چشمان سرخم را دوختم به زیرنویسها. تندتند رد می شد اما خبر تازه ای نبود. می گفت هوا تاریکه،مه شده، بارندگی هست،خیلی سرده. لبهای خشکم دیگر به هم نمی رسید. از خشکی ته گلویم به سرفه افتادم.امیرحسین غلتی زد. ته لیوان روی میز چندقطره آب مانده بود خوردم بچه بیدار نشود. دوباره گوشی را برداشتم. شماره حمید را گرفتم فقط بوق زد و بوق زد. چشمانم می سوخت. کنترل به دست روی مبل ولو شدم. به نظرم چند دقیقه خوابم برد. خواب دیدم چند مرد درشت هیکل که صورتهایشان را پوشانده بودند داشتند در آپارتمان را از جا می کنند.شبیه داعشی ها بودند. در را کندند و آمدند من را با طناب ببندند که هراسان با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. گوشی بغل دستم بود. لرزان برداشتمش. شماره ناشناس بود. خدایا این موقع از شب ..داشت هیولای خبرهای بد به جانم چنگ می انداخت که انگشتم را روی صفحه گوشی کشیدم. الو...الو...زهره جان منم حمید...
گفتم:« حمید جان کجایی؟ من که مردم از بی خبری»
صدایش بغض داشت اگر روبرویم بود حتما قطره های اشک را توی صورتش می دیدم.
گفت:« حالم خوبه...من توی اون یکی بالگرد بودم...بعداز ظهری که می خواستیم پرواز کنیم رفتم سوار بالگرد رییس جمهور شدم، رفتم پشت ایشون روی صندلی هم نشستم اما بهم گفتند:« شما پیاده شو و با اون یکی بالگرد بیا» و زد زیر گریه....هر چی اصرار کردم قبول نکردند و من پیاده شدم.
حالا بالگرد رییس جمهور گم شده زهره... معلوم نیس چه بلایی سرشون اومده
و با صدای بلند گریه می کرد و خدا را صدا می زد. سید عزیز از کجا می دانستی که من توی این دنیا فقط حمید را دارم.
این یک اتفاق واقعی است.
✍ #مریم_جلالی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat