☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
تو ولی دعا کن
خبر را شنیدی میرآقا؟ علامت سوالم بیمعنیست. حتما شنیدهای. خب، چه کار کنیم حالا؟ خوب است سفره حضرت عباس پهن کنیم دعا بخوانیم؟ یا مشکلگشا بچینیم توی سبدهای حصیری و پخششان کنیم بین آدمهای کوچه خیابان؟ شمع هم میشود روشن کرد. جلو در سفارتشان که نه، سفارت ندارند اینجا. میپرسی چرا؟ میدانم دنبالمچگیری هستی. جواب را بلدی میخواهی از زبان من بیرون بکشی. واقعا چرا میرآقا؟ چرا بیرونشان کردیم؟ چرا کینهمان نسبت بهشان شتریست؟ چرا حالمان بهم میخورد از اسمشان، از مجسمهشان، از ستارههای روی پرچمشان؟ مریضی چیزی هستیم؟ یا خوشی زده زیر دلمان؟ مگر چهکارمان کردهاند که مرگ میفرستیم برایشان؟ بهتر نیست آرزوی خوب کنیم تا جهان جای صلح و قشنگی بشود؟ نه! نمیشود میرآقا، نمیشود. نمیتوانیم خودمان را گول بزنیم. جهان تا بزرگترین کارخانههای اسلحهسازیاش بیوقفه کار میکنند، در و دیوارش از ردِ گلوله خالی نمیماند.
ولی تو میبینی میرآقا؟ جهانی را به آتش کشیدهاند و صدا از کسی درنیامده، در نمیآید، زبانها را بریدهاند. یک شهرشان آتش گرفته و جهان توی هول و ولاست همه را وادار کند بنشینند دعا بخوانند! زبانهای بریده را دوباره وصله کردهاند. همه دارند چانههاشان را تند و تند تکان میدهند و اَمَّن یُجیب میخوانند!
من بدم که دلم نمیکِشد دعا کنم خاموش شود آتششان؟ شاید... ولی تو بگو با کدام دل برای خاموش شدن آتششان دعا کنم وقتی قد یک تاریخ دلهای ما را به آتش کشیدهاند و خاکسترش را هم زیر چکمههاشان لِه کردهاند؟ با کدام چشم برای خانههای ویران شدهشان اشک بریزم وقتی چشمهی اشکمان خشکیده بس که گریه کردهایم پای ویرانههای خانههامان؟
تو بگو من کدام دست را رو به آسمان بالا بگیرم و دعای باران بخوانم برای جنگلهای سوختهشان، وقتی آسمانمان را سوزاندهاند با موشکهاشان و دستهامان را قطع کردهاند با بمبهاشان؟ نه میرآقا نه. آنقدرها هم سنگدل نیستم. نه که نخواهم، دست و قلب و چشمی برایم نگذاشتهاند که برای دعا به کارشان بگیرم!
خوشحالم؟ نه! هیچ لبخندی روی لبم نیست میرآقا هیچ. کدام شادی؟ کدام لبخند؟ جهانِ ما را با سیاستهای کثیف و استعماریشان سوزاندهاند و چیزی برای شادی نمانده. ما مدتهاست داریم جزغاله میشویم و آتش میگیریم. برای اهالیِ شهرِ آنها آتش نو است و ما کشورهامان سالهاست طعمهی کهنهآتشهاست. برای آنها اولین بار است از سقف خانههاشان آتش زبانه میکشد، ما سقفی نداریم، آتش از جانمان بیرون میزند.
نه خوشحالیم و نه ماتمزده. با صورتهای سنگی، با قلبهای تهی و چشمهای خشک، از پشت صفحههای شیشهای نظارهگرِ خشمِ آتش در سرزمینشان هستیم. سنگِ وسط گلومان را قورت میدهیم و تصویر چادرهای سوختهی آوارگانِ فلسطینی را در ذهن مرور میکنیم، دست و پای قطع شدهی لبنانیها را میبینیم و ویرانی افغانستان، عراق، لیبی، یمن و همه کشورهای نابوده شده را در سینمای ذهنمان تماشا میکنیم.
ما همین قدر ازمان برمیآید، ولی تو دعا کن میرآقا. هر چه نباشد آنجا آمریکاست. کم جایی نیست. جان آدمهاش ارزشمند است. عین جان ما خاورمیانهایهای بدبخت بیچاره نیست که هر روز ده هزارتا ده هزارتا زیر بمبهای آنها میمیریم و عددی میشویم لابهلای خبرها و خَش روی قلب کسی نمیافتد. تو دعا کن آتششان زودتر خاموش شود. آنها مهماند. شاید دعایت گرفت. من تهی از حسام. همهی احساس ما را کشتهاند و چیزی برایمان نمانده. قد یک تاریخ ما را کشتهاند و پاش برسد بازهم میکُشند. تو ولی دعا کن!
✍ #نرگس_ربانی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#لس_آنجلس
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@AlefNoon59
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
#قهرمان
راستکی خواسته بودم • ‿ ,•
صدای نفسهایش را از توی راهرو شنیدم. قبل از اینکه برسد در را برایش باز کردم. ساک پارچهای مشکیاش زودتر از خود بابا وارد خانهمان شد.
پرده را کنار زدم. با اینکه پشت تلفن گفته بودم همه چیز داریم، اما باز هم دست پر آمده بود. هر چند گفته و نگفته فرقی نمیکرد، هیچ وقت عادت نداشت جایی دست خالی برود.
در را با پایم بستم و ساک را یکدستی گرفتم. مچ دستم خم شد. ساک را روی زمین کشاندم تا توی آشپزخانه.
_ دستتون درد نکنه بابا، گفتم آسانسور خرابه چطوری اینا رو چهار طبقه کشوندین آوردین بالا.
خواستم بروم سمتشان که پایم به دسته ساک گیر کرد و نقش زمینش کرد. چند دانه انار افتادند بیرون و یکیشان ترک برداشت.
برداشتمش و با همان رفتم توی بغل بابا، با فاصله گرفتم تا لباسش اناری نشود. عطر همیشگی لباسهایش گرچه تند و تیز بود، اما دستم را کشید و بدون هماهنگی برد میان خاطراتِ کودکیام.
و همانجایی از خانه را نشانم داد که صبح قبل از جمع کردن رختخوابها و پهن شدن بساط صبحانه، نگذاشته بودیم حتی بابا لباسهای بیرونش را درآورد و همانطور نشانده بودیمش جلوی دوربین. میخواستیم نوبتی کنارش با همان لباس خادمی عکس بگیریم. من را هم با لباسهای شنبه یکشنبه و موهای نه چندان مرتب نشاندن توی بغلش. مابین عکسها خمیازه میکشید، اما تا آخرش ماند و با هر هفتنفرمان عکس گرفت.
این روزها من دیگر آن بچه کوچولوی توی عکس نیستم و پدرم هم به آن تصویرش شباهت زیادی ندارد. موهای پرپشت مشکیاش حالا جایشان را با موی سفید متالیک عوض کرده. خطوط پیشانی و لبخندش عمیقتر شده. قدش کوتاهتر و شانههایش افتادهتر بنظر میآید.
روی مبل که نشست طبق معمول کنترل را دستش دادم.
_ بد نیس باباجان که هر چند وقت یکبار ای تلویزیونو روشن کنی، سمت خدایی، شبکه قرآنی، بذار صدای قرآن و دعا توی خونت بپیچه.
قوری و دم و دستگاه را آوردم روی اپن.
چای به لیمو و بهارنارنج را برایش توی لیوان ریختم و نعلبکی هم گذاشتم.
عرقِ سر و رویش را با دستمال یزدی پاک کرد و در میان گوشدادن به حرفهای آقای ماندگاری لبخندی هم حواله من کرد.
_ چه بوبرنگی هم راه انداخته ته تغاری بابا.
تازه یاد غذا افتادم و رفتم سراغش. زیر برنج را خاموش کردم.
بعد نشستم و از توی کابینت ظرفها را بیرون آوردم و چیدمشان توی سینی.
دستم را از لبه اپن گرفتم و بلند شدم. دیدمش که روبرویم ایستاده.
_ ببینم دستاتو، چند تا انگشتر داری؟
تعجب کردم، اما حرف گوش دادم و دستی که حلقه داشت را نشانش دادم.
_ نه باباجان، اینا رو نمیگم که، عقیقی، فیروزهای، شرف شمسی.
سرم را مثل بچگیهایم کج کردم و گفتم:
_ نگین عقیق دارم، ولی هنوز قسمت نشده برم واسش رکاب بگیرم.
دستش تمام مدت توی جیبش میگشت.
لبخند که زد فهمیدم هر چه بوده پیدایش کرده. محتویاتش را توی دستم خالی کرد. انگشتر نقره مردانهای بود با نگین عقیق.
چشمهایم ناگهان پر شد از ستارهها و قلبهای کوچک و بزرگ که حسابی برق میزدند. دستم کردم، اندازه اندازه بود.
_ از کجا میدونستین که من عقیق دوست دارم، که ندارم.
_ نمیدونستم باباجان، یعنی شک داشتم.
دیروز یکی از خادما اینو داد بهم، چون کوچیک و ظریف بود، همونجا نیت کردم هر کدوم از دخترا امروز اولین نفر زنگ بزنه، همون صاحب انگشتره.
توی دلم جشنی برپا شد.
قاشق و چنگالها را همانجا کنار سینی گذاشتم و رفتم و توی بغلش جا گرفتم. بابا هم سرم را با دو دستش جلو کشید و پیشانیام را بوسید.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
#قهرمان
نقش انگور
نقش روی ضریح انگور است..
روی قبرمطهر با یاقوت و مروارید خوشه ی انگوراست..
کاشی های قدیمی صحن هم سبد انگور دارند ..
روی نرده های چوبی که برا جدا کردن فضاها استفاده می شود نقش انگور کنده شده است. اینجاست که شاعر می گوید:
طرح انگور ضریح تو به یادم آورد
که در میکده ات رو به خلایق باز است
اولین باری که وارد حرم شدم حس و حال غریبی بود. نه اینکه اولین بارم بود نه!
دور ضریح چرخیدم به شبکه های ضریح و خوشه های انگورش دستی کشیدم و در گوشه ای از حرم نشستم و یک کتاب دعا باز کردم.
کمی مکث کردم . حالی خاصی داشتم . در و دیوار حرم را نگاه کردم.
چقدر اینجا برایم حس خانه پدر را داشت.
دلم مثل دل دختری بود که در تلاطم های دنیا به خانه پدر پناه برده است.
به آغوش امن پدر . به آغوش گرم و صمیمی.
اینجا خانه ی پدر است.
هر جای حرم که بنشینی و به گنبد طلایی نگاه کنی چنین حسی داری.
آب که از آبخوری های سنگی دور حرم بنوشی انگار آب از دست پر مهر پدر می نوشی.
روی گنبد حرم یک دست طلایی به نشانه پنج تن آل عبا و چهارده نور به نشانه چهارده معصوم که به تو و همه بگوید:
یدالله فوق ایدیهم.
توی حرم چرخیدم ، دور زدم و از حسی که داشتم لذت میبردم.
بعد از آن اولین زیارت وتجربه چنین حسی ،در جایی این حدیث نبی را خواندم:
من و علی علیه السلام پدران این امتیم و همانا حق بر آنها بیشتر و بزرگتر است از حق پدر و مادر ولادتی آنها.
اشکم ریخت درست حس کردم.من آنجا در خانه حضرت پدر بودم.
حالا هر زمانی که توفیق زیارت حرم امیر المومنین علیه السلام برایم حاصل می شود. با شوق اشک میریزم و دست بر سینه مانند دختری دلتنگ سلام می دهم:
سلام حضرت پدر علیه السلام
و هیچ حسی با ارزشتر از آن نیست که دختری خسته و رنجور از گردش روزگار به خانه ی پر مهر و امن پدرش پناه ببرد.
✍ #الهه_طحان
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
#زندگی
روز پدر مبارک خانم طهرانی
کلاس اول دبستان بودم که جامدادی خلبانیات را با خودم میبردم مدرسه. همه لوازم مربوط به نقشههای نظامی تو را مامان نگه داشته بود. جامدادی را میبردم و قایمکی همکلاسیها و معلمم باهاش حرف میزدم. جدی جدی خیال میکردم موجود جانداری توی کیفم دارم. چیزی مثل آدم کوچولوهایی که معمولا بچههای آن سنی آرزوی داشتنش را دارند.
چند سال بعد یک شب مامان در چمدان چرم مشکی قدیمی را باز کرد و بقچه سفیدی ازش بیرون کشید. لباس پروازت، کت و شلوار سفید عروسیات و حتی جورابهایت را تمام آن سالها طوری نگه داشته بود که خیال میکردی همین الان از زیر اتو درآمدند. پلاک خلبانیات را که گذاشت تو مشتم فکر کردم دیگر همه آن چیزی که از تو میخواستم را دارم. فکر کردم حسی چند برابر بیشتر از آن جامدادی سرریز میشود توی قلبم. نشد اما. دوستش داشتم ولی یخ بود. جان نداشت.
گذشت. دختر دومم که بدنیا آمد مامان باز برگ جدیدی رو کرد. یک پلیور قدیمی از ساک درآورد و گرفت جلوی صورتش. آبی آسمانی بود. پلیور را تا روی صورتش بالا گرفته بود و من فقط چشمهاش را میدیدم. چشمهایی که میخندید و باز برق افتاده بود تویش.
گفت: «قشنگه؟»
خیلی به چشمم زیبا میآمد. توی عمرم هیچوقت هیچ لباسی به این رنگ نداشتم. فکر کردم از لباسهای قدیمی خودش باشد. قدیمی را فقط از مدلش میشد حدس زد وگرنه مامان خیلی چیزهای سی چهل سال پیش را هنور نو نگه داشته. پولیور آبی، نو بود. نگاهش که میکردم انگار رفته بودم زیر آسمان. آسمان شهر نه. آسمان کویر مثلا که هم دوستداشتنیست، هم صمیمی و هم ابهتش میگیردت.
چشمهای مامان که سرریز کرد لباس را گرفت پایین. گفت: «برای خودم خریدم. از انقلاب. بابات دید گفت اینو بده به من. دادم ولی هر بار سر پوشیدنش دعوامون میشد!»
پولیور را گذاشت توی بغلم. گرم بود و جان داشت.
من ولی برعکس مامان نگذاشتمش توی بقچه. نگذاشتمش برای مواقعی خاص، لحظاتی ناب. همینجاست. توی کشو لابلای لباسهای خودم.
خیلی وقتها میپوشمش. توی خانه، بیرون، مدرسه، خرید، سفر. هروقت بخواهم.
هروقت بابا بخواهم.
آقای محمدرضا
مگر نه اینکه تو هم راضیتری من هر سال، روز پدر را به مادرم تبریک بگویم؟!
✍ #سبا_نمکی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@parhun
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
بابا برایم عطر خوش بهار نارنج میدهد
روزهای اولی که به آن کوچه رفتیم، بابا همراه چند نفر از مردهای همسایه دور تا دور کوچه نهالهای نارنج کاشتند. بابا همیشه خودش را مسئول محافظت از نهالهایی میدانست که مثل یک نوزاد کوچک و بیدفاع بودند. مدام آبشان میداد و حواسش بود که خاک اطراف ریشهها مرطوب باشد. علفهای هرز را از کنارشان میچید و مراقب بود مبادا کسی به شاخ و برگهای ظریف و شکنندهشان آسیبی بزند.
روزها و ماهها و سالها میگذشت. نهالها پیچ و تاب میخوردند و قد میکشیدند؛ همانطور که ما بزرگ میشدیم و قد میکشیدیم. کمکم اندازه درختها از قد و قوارهمان بیشتر شد. طوری که برای دیدن نوک شاخههایشان باید سرمان را رو به آسمان بالا میگرفتیم و دست را سایبان چشمها میکردیم.
اردیبهشت هر سال کوچه پر میشد از عطر بهار نارنج. شکوفهها آنقدر زیاد بودند که از تلاقی سفیدی گلبرگهایشان با رنگ سبز برگها تصویر دلانگیزی از بهار دور تا دور کوچه نقش میبست.
بعضی از روزها من که حس میکردم خوشبختترین دختر روی زمینم، کف کوچهای که مثل برف سفید پوش شده بود چمباتمه میزدم و دامنم را با شکوفههای ریخته بر زمین پر میکردم. بعد از آن با ذوق و حوصله از نخ عبورشان میدادم و باهاشان تل و دستبند درست میکردم. آن وقتها توی دنیای کودکیام خیال میکردم رایحه اردیبهشت ماه بابل از بهار نارنجهای کوچه خودمان است.
پاییز که میشد بابا با چند نفر از مردهای کوچه نردبانها و سطلهایشان را میبردند کنار درختها و از میان شاخههای تودرتو نارنجها را میچیدند. پایان روز وقتی آسمان رو به تاریکی میرفت سطلهای پر از نارنج کف کوچه را پر کرده بود و سهم هر خانوادهای چند تا از این سطلها بود. بعد از آن، تا چند روز توی حیاط خانه زیلویی پهن میشد که بابا و مامان رویش مینشستند، نارنجها را پوست میکندند و با یک آبمیوهگیری دستی کوچک آبشان را میگرفتند. تعداد بطریهای آبنارنج به قدری بود که چند تایی توی خانه میماند و مابقی هدیه میشد به فامیل و دوست و آشنا.
حالا سالها از آن روزها میگذرد. درختها آنقدر قد کشیدهاند که تنه قهوهای و زمختشان خمیده شده و با شاخههای قطوری که از دو طرف کوچه به هم رسیدهاند تونلی سبز رنگ با خالهای بزرگ نارنجی ساختهاند. اما بابا دیگر توان بالا رفتن از شاخههایشان را ندارد تا سبک بارشان کند. باباهای دیگر کوچه هم مثل او پیر و کمتوان شدهاند و بعضی به رحمت خدا رفتهاند.
این روزها بابا زیاد به کوچه میرود. کاپشن و شلوار ورزشی سرمهای رنگش را میپوشد و توی کوچه قدم میزند. علفهای هرز را از پای درختها وجین میکند و گاهی دقایقی طولانی خیره میشود به شاخ و برگهایشان. به گمانم بابا لابلای نارنجهای درشت و رسیده، یاد و خاطره دوستانش را جستجو میکند. همه آن مردهایی که روزگاری با درختها مانوس بودند و در کنار هم میوههایشان را میچیدند...
✍ #مائده_محمدتبار
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@maahsou
📜﷽
〰〰〰〰〰
#برگی_از_تاریخ
مولود کعبه
زنی بوده که هزار و خردهای سال قبل، چنین روزی درد پیچیده در دالانهای وجودش و کمرش صاف نشده. شاید یاد کرده از مریم که روزی از درد و تنهایی، چنگ زده به تنهی نخل و ناخنهاش پوست سخت نخل را بیدار کرده و گفته ای کاش پیش از این مرده بودم!
زن در خودش پیچیده. دستی به کمر و دستی به شکم، خودش را رسانده به کعبه و ناخنهاش سنگ سرد دیوارها را خراش داده.
زن پیش از این، چند شکم زاییده و این درد را چشیده. هر بار کنج خانه، چشم به انتظار قابله مانده و دندان روی جگر گذاشته. اما این بار، آهنربایی در وجودش او را کشانده به سوی کعبه. پاها به اختیار خود به این حرم نیامدهاند و دستها به انتخاب خود بر دیوار این خانه نکوبیدهاند. کسی یا چیزی به زن اطمينان داده که طبیب دردش اینجاست.
زن حالا آمده و درد تمامی ندارد. عرق پلکش را سنگین کرده و درد از نفسش انداخته. لب باز کرده که آرزوی مریم را تکرار کند، اما حیرت امانش نداده. چرا پیش از این مرده باشد فاطمه، وقتی همهی زنها و مردهای پیش و پس از او، در انتظار این روز و پسری که حالا در شکم او به تکاپو افتاده، بودهاند؟ دیوار کعبه، پیش از فاطمه دهان باز کرده و دستی از نور، او را به درونش خوانده.
ابوطالب سه روز پشت آن دیوار ترک خورده و هم آمده، منتظر مانده. خبر دهان به دهان در شهر پیچیده و اهالی شانه به شانهی هم ایستادهاند به تماشا.
در داغی بازار حیرت و انتظار، محمد اما دلش روشن بوده و به یکباره حس غربت از وجودش پرواز کرده.
عاقبت، دیوار کعبه دوباره گریبان دریده، از عشق! تا جماعت بخواهد ندایی از شگفتی سر دهد، چپ و راست دیوار، دوباره به هم رسیده و جز ردی بر آن باقی نمانده.
فاطمه صورتش میدرخشیده. لبهاش میخندیده. قدش راست و قدمهاش محکم بوده. پسر در آغوش گرفته و سوی محمد رفته. به خود و مهربانی خدا بالیده که زنده مانده و زندگی کرده تا چنین روزی، که مادر علی باشد.
شاید مریم از آسمان او را دیده و گفته: چه خوشروزی بودهای دختر اسد! چه خوشنصیب! گوارایت باد.
سهشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۳
✍ #زینب_شاهسواری
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد پیشرفت ایران اسلامی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@biiiiinam
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
مرد واقعی
یه مرد واقعی
توی لحظات حساس زندگی،
مخصوصا وقتی خیلی زمان گذشته و از برنامه عقبه،
وقتی باید سریعا از خونه بره بیرون،
مثلا وقتی که بچهش داره به دنیا میاد و باید زود خانمش رو که آماده دم دره، به بیمارستان برسونه،
یا مثلا وقتی که باید بره پسرش رو که از اردو برگشته، بیاره خونه و برای مسیر نیمساعته فقط ۶ دقیقه فرصت داره،
یا میزبانِ جایی که دعوتن، داره پشت هم زنگ میزنه که بگه میز رو چیده و بپرسه کی میرسن،
توی چنین لحظاتی، چهکار میکنه؟
آفرین!
حتما میره سر یخچال و در حالت ایستاده (نماد سرعت🙄) یه نارنگی پوست میکنه یا یه سیب زرد شیرین قاچ میکنه و وایمیسته تا تهش میخوره.
روزتون مبارک واقعیترین مردهای دنیا
✍ #آزاده_رباطجزی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@harfikhteh