eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
614 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
می دونی امروز آمار شهدا چند نفر شده؟ می‌دونی چند نفرشون کودک بودند؟ می دونی چند تا مادر بودند؟ چند تا پدر؟ روزهایی که مادر مریض میشه قلب من نامرتب می‌زنه. وقتی دستگاه فشار سنج و میذارم دستور میده به پزشک مراجعه کنم.به پزشک مراجعه نمی‌کنم چون می‌دونم قصه چیه. داغ عزیز دیدم. باید زمان خوبم کنه.‌اگر خوبم کنه.حالا اما هر روز کلی مادر می‌بینم که خونین و مالین روی زمین افتادن و بچه‌هاشون کنارشون ضجه می‌زنند.حالا هر روز کلی بچه می‌بینم که کفن پوش توی آغوش پدر و مادرهاشون در باران اشک و داغ بدرقه میشن. من زنده‌ام هنوز. ازاین که قلبم درد می‌کنه متوجه شدم. شبها راحت خوابم نمی‌بره. یه تلخی مدت داری راه گلو رو بسته. خوشحال نیستم و غذا و آب که می‌خورم از خودم می‌پرسم: الان اون طفل معصوما غذا دارن؟ آب دارن؟بعد لقمه زهر میشه برام.تو اما مدتهاست ساکتی. یعنی ساکت بودی. عین همه این روزها،در رنج‌ها و داغ های این مردم دم نزدی. علائم حیاتی در تو ندیدم. گفتم حتما مردی. اما، یک هو شروع کردی حرف زدن و داد و قال. بوق زنان و پای کوبان. اواو کنان و آزادیخواهان!عجب! پس تو ساکت نیستی.فقط موقعی که دستگاه تنفسی بچه‌ها رو از برق می‌کشن ساکتی.یا وقتی که خانواده ها زیر آوار موندن و کمک می‌طلبن اما کمکی نیست و اونا آروم می‌میرن!حتی وقتی بمب فسفری زدن و تا مغز استخوانشون سوخت تو ساکت بودی!!این هاراگیری انسانیتت من و می‌ترسونه. زنده بمون. نه برای اواو، برای همه این هجده هزاااااااااااااار نفر انسان! که جلوی چشمت پرپر زدن. زنده شو و حرف بزن.! ✍مریم رامادان 📝متن ۳۰۸_۰۳ @khatterevayat
هر مواجه‌ای راویان خاموش خودش را دارد. از مواجهه غدیر و سقیفه به بعد را خوب می دانم. فاطمه گردان تک نفره علی بود. ایستاد و روایت کرد. روایتش را به دستان کوچک حسن و حسین و زینبش سپرد و زینب شد راوی کربلا. از آن به بعد بود که زنان مقاومت یاد گرفتند باید روایت کنند. باید شبها توی گوش بچه هایشان، به جای قصه سیندرلا و شنل قرمزی، از مبارزه و کم نیاوردن بگویند. از سرزمین بگویند و از ایمان. نمونه بارزش را حالا در فلسطین می بینیم. کودکانی که محله هایشان در فلسطین را ندیده اند اما وقتی ازشان می پرسند اهل کجائید اسم همان محل خاص را به زبان می آورند و این یعنی پیروزی گمنامان روایت. یکی از زنان سوری می گوید که ما مثل زنان ایرانی و لبنانی نبودیم که مقاومت بلد باشیم. آنها توی مقاومت و مبارزه بوده اند و بلدند چه کنند اما ما بلد نبودیم. و به یکباره یاد می گیرند که توی مساجدشان جمع شوند و درس بخوانند و پیشاهنگ شوند و به بچه هایشان درس مقاومت بدهند. جبهه مقاومت زن و مرد ندارد. که همه شان بعد از مدتی مثل هم می شوند. مادرهای ما پشت جبهه پتوهای خونی می شستند و بچه هایشان را مدرسه می فرستاند و پرستاری می کردند و مادری و همسری. حالا زنان لبنانی، سوری و فلسطینی هم اینگونه اند. با جماعت است که رنگها توحیدی می شود. یکرنگی هست اما از نوع خداگونه اش. ترکیب راویان گمنام جبهه ها با خون مردان مجاهد است که سنگرها را مقاوم می‌کند و دست‌ها را بیشتر از پیش در هم گره می‌اندازد. ✍ سمیه شاکریان 📝 متن ۳۰۹_۰۳ @khatterevayat
عباس شان رفته بود...
عباس شان رفته بود... یکی دو روزی پیدایش نبود. شال و کلاه کردم احوالپرسی کنم به رسم همسایگی. اینطوری یادمان داده بودند. بقول بی بی جان: "تا فامیل برسه همسایه دستتو گرفته ننه ". پای چشمش ورم کرده بود؛ مثل شکم هفت ماهه اش. آب کتری جوش نیامده دلش را ریخته بود وسط. همان وقت ها که داعش گوربه گور شده کمر بسته بود به نابودی همسایه ها. عباس شان رفته بود برای اطاعت امر. می گفت دلمان تنگ است، مادرمان بیشتر از همه. مادر است دیگر. یک هفته نشده بود که پاگذاشته روی دلش و به برادر بزرگترش گفته:"پاشو مادر! پاشو بریم دیدن بی بی. حالا می فهمم پیرزن بعد از شهادت عموت چی کشیده." همین یک جمله برای لرزیدن دلم و ریختن کرک و پر ادعایم کافی بود. مادرش زن نازپرورده ای نبود. مردش را خودش رد کرده بود زیر قرآن؛ وقتی که نوعروس بوده. وقتی که همسایه خانم توی شکمش وول می خورده. زمانی که خواهرش وسط دلش ورجه وورجه می کرده؛ سر علی و عباس هم. از همان روز، از همان دوتا جمله دلم را گذاشتم وسط و هی نشتر زدم به جانش که :" آهای! دل پرمدعا! می تونی؟ تحملشو داری؟ تو که یه نیم روز نگذشته دلت برا همسر و پسرات پر می زنه، تو که جونت به جون بابا و داداشات بسته س، تو که..." از همان وقت مرید همه ی همسران و مادران شهدا شدم. همان جا آشوب افتاد توی دلم از امتحان سنگینی که معلم روزگار می خواهد از من بگیرد. حرف رفتن که می شود، مادر غزه ای را می بینم که نوزاد تکه تکه اش را روی دستش گرفته و فریاد می زند: " فدای فلسطین! " واقعیِ واقعی! درد دارد، خیلی، اما... نمی دانم! نمی دانم تا کجا می توانم بایستم و چشم هایم را برای نباریدن فشار بدهم و عزیزانم را از زیر قرآن رد کنم... قیام نزدیک است. باید آماده شوم. آقا منتظر است... ✍ طیبه روستا 📝 متن ۳۱۰_۰۳ @khatterevayat
"برسد به دست رزمنده‌ی فلسطینی" رزمنده و برادرم که نمی‌شناسمت و نمی‌دانم نامت چیست. شاید محمد یا حسام یا خلیل یا عماد! به این فکر می‌کردم که اهل یهود معتقدند اگر دری قفل باشد و نام مادر حضرت موسی را بر آن بخوانی آن قفل باز می‌شود. نام مادر حضرت موسی "یوکابد" است؛ خداوند در قرآن نام او را نبرده اما می‌گوید به او وحی کردیم تا پسرش را به دست دریا بسپرد تا دوباره موسی را به او بازگردانیم. مادر هارون و موسی... ما هم همین‌ کار را می‌کنیم. وقتی که تمام درها به رویمان بسته می‌شود. وقتی که مضطر می‌شویم و گره‌ها کور می‌شود ما هم نام "مادرمان" را صدا می‌زنیم. این را رزمنده‌ها و شهدا یادمان داده‌اند. حاج قاسم هم همین را می‌گفت؛ که وقت سختی‌ها و اضطرار جنگ، پناهی جز نام "مادر" نداشتیم. می‌گفت در شب والفجر هشت وقتی چشم‌هایمان به آب‌های خشمگین و ترسناک اروند افتاد و لرزیدیم هیچ نامی برایمان آشناتر از نام "مادر" نبود. می‌گفت "او" را در کنار اروند صدا زدیم. در تلألو اشک‌های غریبانه بسیجی‌ها، سیمای روشن او را جستجو کردیم و اروند را با نام "مادر" به کنترل در آوردیم؛ در شب کربلای چهار وقتی دشمن آتش خمپاره و توپ‌های خود را مستانه روی ساحل گشود، وقتی جوی‌های خون به سمت اروند سرازیر شد؛ تدبیری جز صدا زدن نام حضرت "مادر" نداشتیم. حاجی مکاشفه‌ی رزمنده لبنانی را روایت می‌کند که گِره جنگ ۳۳ روزه را هم "او" باز کرد. رزمنده و برادرم که نمی‌شناسمت و نمی‌دانم نامت چیست! دلم می‌خواست کنارتان بودم و باهم نام "مادرمان" را صدا می‌زدیم. کسی چه می‌داند شاید آن روز که موسی در ساحل نیل و پشت به لشکر فرعون ایستاده بود، نام "مادر" ما را صدا زد. نام "زهرا" را... ✍ امیرعباس صالحی 📝 متن ۳۱۱_۰۳ @khatterevayat https://eitaa.com/talabenegasht
سلام سلام روز و روزگارتون خوش به جمع خط روایت خوش‌ آمدید🤍🌱 بریم یکم در مورد کار خط روایت توضیح بدیم؟😊 📝 هدف از ایجاد کانال خط روایت چیه؟! نوشتن روایت‌های خودمون از واقعیت. چیزی رو که داریم می‌بینیم و می‌فهمیم و دیگران به هر دلیلی نمیبینن رو با قلممون بهشون نشون بدیم. 📝که چی بشه ؟ که با همین روایت ساده خودمون ، اجازه ندیم حقیقت لا به لای دروغ‌های رسانه ای گم بشه. 📝 شیوه کارمون به چه صورته؟! خیلی ساده.. 📌 در مورد یکی از موضوعات اعلام شده ، می‌نویسیم. 📌 برای یکی از ادمین های کانال ارسال می‌کنیم. 📌 منتشر میشه . همین .. 📝 موضوع رو چطور انتخاب می‌کنیم؟ بر اساس چالش‌هایی که در گروه مطرح میشه. بر اساس اتفاقات روز حتی خودِ شما می‌تونید موضوع پیشنهاد بدین .. 📣 گروهی برای گپ و گفت و تبادل ایده داریم آیا؟ بله، بله این هم لینکش https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5 ⁉️ ممکنه براتون سوال باشه که ما چطور میتونیم به خط روایت کمک کنیم ؟! ساده ترین کار اینه که ما رو دنبال کنید . در ایتا و تلگرام @khatterevayat در اینستاگرام @khatte_revayat اما ✏️ اگر دست به قلم هستید عضو گروه اهالی خط روایت بشین و روایت خودتون رو بنویسید‌. https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5 📱 اگر فضایی برای انتشار متن ها دارین ، بسم الله بگین و متن ها رو با ذکر نام نویسنده‌اش منتشر کنید . پ.ن اگر بعد از انتشار در گروه گزارش هم بدین ، باعث ایجاد انگیزه برای نویسنده هاست. البته این‌کار اختیاریه 📑 همین پیام رو در گروه هاتون منتشر کنید تا افراد بیشتری عضو گروه و کانال خط روایت بشن . تا وقتی روایتی نباشه خط روایتی هم نیست. پس این کانال خودِ خودِ اعضای کاناله و همه‌ی کارهاش با خود اعضاست‌. شاید اینجا تنها کانالی باشه که تمام اعضاش صاحبانش هستند. -.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.- 🤔اگه نظر، انتقاد یا پیشنهاد در مورد روند کار داشتیم کجا مراجعه کنیم؟ ادمین های گروه و کانال خط روایت . ‼️یه نکته خیلی خیلی مهم رو هم باید بهتون بگیم: این گروه یک گروه کاملا مردمی هست و به شما تعلق داره .🤍 --------------------------------------------
گیر کرده بودم توی سجده بعد از نماز ظهر. اهل سجده های طولانی نبودم.نهایتا سه تا شکراً لِلّه که خودم هم جز چند تا «شین» چیزی ازش نمی شنیدم. نمی دانم چقدر توی همان حال ماندم. آن وقت کجا؟ توی نمازخانه دانشکده. چند متر آن طرف تر، توی سایت، لب تابم یک لنگه ‌پا منتظر مانده بود. منتظر من که نتیجه اجرای کد پایان نامه ام را نشانم دهد. من ولی، هیچ چیز را نمی‌دیدم حتی طرح قالی قرمز نخ نمای نمازخانه را، از آن فاصله کم، توی سجده. خیسی چشم‌هایم نمی گذاشت. مستاصل بودم. مستاصل و بی ‌قرار. دی ماه سرد سال ۹۸ بود، آن روزها هنوز گرمی نفس‌های بابا توی این عالم بود، اما حالم شبیه دخترک یتیمی شده بود که پدرش را وقت رفتن به آخرین سفر، بدرقه نکرده. هنوز مادر نشده بودم، اما بی قراری مادری را داشتم که از آخرین فرصت دیدن بچه‌اش محروم مانده. روزهای همه‌گیری کرونا از راه نرسیده بود، اما من شده بودم همان بیماری که قرنطینه اجباری، آخرین قرار هم صحبتی با محبوبش را بر هم زده. همه غصه ام را توی یک جمله خلاصه کردم و از سجده بلند شدم: «خدایا راضی نشو که من برای تشییع این مرد، ولو به قدر چند قدم، نباشم.» جسمم گیر افتاده بود گوشه ساختمانی در خیابان ملاصدرای شیراز. دلم اما ول کنش نبود، شبیه بچه تخسی که دست مادر را بکشد، یک‌سره دستش را می گرفت که ببردش سمتی دیگر. آن جا که خودش می‌خواست، آنجا که قرار بود صبح فردا سردار شهید، روی شانه‌های میلیون ها نفر بدرقه شود: تهران. پیامی که رسید را، بی حوصله باز کردم، استاد راهنما بود: «خانم شفیعی فردا ساعت ۲ ظهر برای جلسه گزارش پیشرفت پایان نامه‌تون، دفتر من باشید.» بچه تخس دوباره دستم را کشید. این بار سمت واتس اپ و ایتا، می دانست بیشتر از یک روز است که همه کانال ها و گروه هایم رنگ و بوی حاج قاسم را گرفته اند. دیدن کلمه «اهواز» توی اطلاعیه تشییع شوکه‌ام‌ کرد. چند بار دیگر پیام را خواندم. چشم هایم تونلی زده بودند بین‌ دو کلمه «اهواز» و «فردا» و با شوق و حسرت بینشان در رفت و آمد بودند. گروه های دیگر را چک کردم، خبر درست بود. تازه بود اما عطرش مثل نان گرم همه جا بیچیده بود. او داشت به شهرمان می آمد و من... همین دیشب، چمدانم را گذاشته بودم پای اتوبوسی توی ترمینال اهواز و راهی خوابگاه شده بودم. بچه تخس، دیگر روی پا بند نبود، این‌بار تمام همتش را گذاشته بود وسط تا بکشاندم به زادگاهم. موفق هم شد. استاد که با تاخیرِ یک روزه‌ی جلسه موافقت کرد، یک بلیط برگشت به شیراز برای شب بعد گرفتم و راهی ترمینال شدم. باید خودم را می رساندم به اولین اتوبوس. همان اتوبوس سفید رنگی که اولِ صبح یکشنبه ۱۵ دی ماه رساندم به اهواز، تا من و همسرم هم، میان هزاران خوزستانی باشیم، که برای استقبال از عزیزترین مهمان‌شان آمده بودند. ✍ ۱۲ دی ۰۲ @khatterevayat
*عشق، ناگهانِ باغچه است؛ روز شکفتنِ گلی* سلام دادیم و از پله های بالاتر از مزار بالا رفتیم. نمی دانستیم میدان قائم کجاست. پرسیدیم. سروریش جوگندمی و لباس نارنجی داشت و نشان کانون پرورشی فکری روی سینه ی لباسش نشسته بود. گفت بیایید خودم تا یک جایی می برمتان. گفتیم زحمت می شود خسته اید، فقط نشانی بدهید. مهربان خندید و شیرین لهجه جوابمان داد:" مگه زائر حاج قاسم نیستین؟ " زائر بودیم. گفت:" کار برای حاج قاسم که خستگی نداره، بابای من سه سال همرزم حاجی بوده." روی حرفش حرف نزدیم. دنبالش رفتیم. از پدرشان پرسیدیم، می گفت جانباز است، آقای ابراهیم آبادی؛ خدمه توپ پنجاه و هفت در عملیات کربلای پنج، تنها کسی که از بین خدمه ها زنده مانده. شماره دادیم که هر وقت فرصت داشت از پدرشان بیشتر بدانیم. عجله و تماس های پشت سر همِ دوستان از یادمان برد شماره اش را بگیریم. برگشتیم محل اسکان. خبر انفجار رسید. بین زنگ و پیام های اقوام و دوستانِ مضطرب یادم افتاد به آن مرد مهربان کرمانی. دلشوره اش نشست به جانم و یادم آمد شماره نگرفتیم. تنها از دلم گذشت خدایا سالم باشد و به دلش بیفتد که زنگمان بزند و حال ما را بپرسد. رفتن، رزق ما نبود، چراکه اصولا رزق را به اهلش می دهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، می گیرد از نبودن ها؛ حتی به اندازه ی پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاج قاسم. کاش یکی بیاید و بگوید دیدمش... سالم بود. ✍ 13دی ماه 1402، کرمان ، گلزار شهدا @khatterevayat
غم صبح روز جمعه عصر پنج شنبه از قم برگشتم به کاشان. قرار بود بعد از مدت ها، صبح جمعه با خانواده برویم کوه نوردی یا بهتر بگویم کوه پیمایی. نیمه شب گذشته بود که در گروه خانوادگی، آخرین پیام ها را گذاشتیم. قرار شد صبح بعد از طلوع حرکت کنیم تا هوا خیلی سرد نباشد. ساعت پنج و نیم بود. نت گوشی را روشن کردم که ببینیم تصمیم نهایی چیست؟ برویم سمت قمصر یا کوه های منطقه خُنب!؟ هیچ پیامی در گروه خانوادگی نبود، در عوض حدود ۳۰ پیام در گروه دوستانه طلبه های ورودی مدرسه آمده بود. روی‌ یک پیام جواب های متعددی داده بودند. چند نفر تأیید و برخی تکذیب می کردند. باورم نمی شد. گفتم شاید شیطنت رسانه ای است. سایت خبرگزاری فارس را باز کردم. تک تک حرف های اسم خبرگزاری را چک کردم. f...a...r...s....درست بود. خبر برای خود خبرگزاری بود.‌ گفتم شاید سایت را هک کرده اند. به شدت در برابر پذیرش خبر مقاومت داشتم. پدر و مادر هنوز خواب بودند. تلویزیون را روشن کردم و خیلی سریع کلید قطع صدای کنترل را فشار دادم. چند شبکه را زیر و رو کردم. زیرنویس شبکه خبر هم تاییدی بود بر گزارش مختصر خبرگزاری فارس. وسط تشک نشسته بودم یک چشمم به تلفن همراه و یک چشمم به تلویزیون. شبکه ها و کانال ها را جست و جو می کردم. دنبال تکذیب خبر بودم، ولی عکس دست بریده سردار و قرآن خونی شده، استوری صفحات اینستگرام شده بود. چند دقیقه ای تا اذان مانده بود. پدرم بیدار شد. چراغ اتاق را روشن کرد. حالت چهره ام و تلویزیون روشن را که دید، پرسید اتفاقی افتاده؟ شوکه بودم و نمی خواستم خبری را که نمی خواستم قبول کنم، به راحتی بیان کنم. جواب درستی ندادم. گفتم دارم پیام هایم را چک میکنم. وضو گرفت و برگشت. باز پرسید:«خبریه؟» مِن مِن کردن فایده نداشت. با کمی مقدمه چینی خبر را گفتم. سه بار گفت: لا اله الّا الله... جمعه تلخ ما چنین آغاز شد...با بغضی در گلو ✍ @khatterevayat
برد انفجار چقدر بود؟ ده متر؟ صد متر؟ پانصد متر؟ نه، بردش آنقدر زیاد بود که فاصله کرمان تا قم را به اندازه یک لحظه پیمود و کلماتم را سوزاند. کلماتی که قرار بود پیشکش شوند به بزرگترین شهیده عالم و بزرگترین شهید ایران. آبرویم جلوی این دو بزرگوار رفت. به امید سله آمده بودم اما انفجار همه کلماتم را از من گرفت. خدا خودش شاهد است و می‌داند که اگر بخواهی برای ذوات مقدس چیزی بنویسی، چقدر باید خواهش و التماس کنی، چقدر باید نذر و نیاز کنی، چقدر باید همه چیز و همه کس را قسم دهی تا بتوانی کلمه‌ای را در پس کلمه‌ای دیگر بنشانی تا تحفه‌ای را برایشان درست کنی و تقدیم کنی. انفجار نه فقط بیش از هفتاد هم‌وطن تا کنون، بلکه بیش از هفتصد کلمه تا الآن را از من گرفته. ولی این‌بار دیگر نیازی به خواهش و التماس و قسم دادن نیست، کلماتی ایثارگر خود به خروش می‌آیند و پیکر سوخته برادرانشان را تشییع می‌کنند و خود جای آنها را می‌گیرند. قبلا به تضمین نوشته بودم «هر دختری که ام أبیها نمی‌شود» و الان به جایش می‌نویسم «هر آدمی که شیعه زهرا نمی‌شود». قبلا برای سردار نوشته بودم «او رسم شهادت را به ما خوب آموخت» این‌بار می‌نویسم «ما رسم شهادت را خوب از او آموختیم». قبلا نوشته بودم «مادر سوخت تا عالم روشن شود، سردار هم سوخت تا انقلاب روشن بماند» این‌بار می‌نویسم«ما هم مثل شمع‌ می‌سوزیم ‌تا زیباترین جشن تولد و جشن شهادت را در دنیا بگیریم و روشنی‌اش دشمنانمان را کور کند». مادر جان می‌بینی، این‌بار کلمات بیشتری‌ برایتان آوردم. خیلی بیشتر. اما کلمات قبلی مانند آدم‌های قبلی شور و شوق داشتند و لبخند به لب کنار هم ژست می‌گرفتند و آواز جشن می‌خواندند ولی کلمات الآنم مثل آدم‌های الآن، جگرشان سوخته و سرود حماسی می‌خوانند. کلمات و آدم‌های قبلی مانند شمع‌های تولد کنار هم جمع شدند و انفجار آتششان را روشن کرد اما کلمات و آدم‌های فعلی مانند فشفشه‌هایی پر از باروت و گوگرد با انفجار به خروش می‌آیند و می‌خواهند تا آسمان بروند. سردار می‌بینی، این‌بار همه کلمات و آدم‌ها روشن‌اند و نوا دارند. *** این تاریخ به قمری برای ما روز مادر بود و به شمسی روز مقاومت. به قمری شهیده عالم به دنیا آمده و به شمسی شهید ایران رفته. از ابتدا هم مشخص بود که تلاقی این دو روز با هم بی‌سبب و خالی از حکمت نیست و انفجار ایجاد می‌کند. چه جشنی شده امروز و چه ولوله‌ای در پس کلمات است و چه روزی شده امروز. روز ۱۳ دی طوری در مصادره اتفاقات حرص ورزیده که تا الآن رنک اول روزهای تقویم است؛ پر نور، پر شور، پر صدا. می‌بینید، کار از سوختن گذشته و ما به انفجار رسیدیم. ✍ @khatterevayat @Ghollabha
کودک، آمده بود زیارتِ سردارِ دلها! رو به پدرش کرد و پرسید: بابا! یعنی می‌شه ما هم مثل حاج‌ قاسم باشیم؟! ساعتی بعد، پدر، هر تکه از جواب سوال فرزندش را در جایی از کف خیابان جست‌وجو می‌کرد! کودک، مثل حاج قاسم شده بود!💔 ✍@mosvadde @khatterevayat
زائر شهید گاهی وقت ها کنار هم قرار گرفتن بعضی واژه ها پر از احساس اند. احساسات خالص و ناب. زائرِ شهید از آن عبارت هایی ست که با بغض و آه به دل می‌نشیند. جگر می‌سوزاند و به دل می‌نشیند. بغضی همراه با اشک گرم گوشه چشم مئ‌آورد و آهی جان سوز از سودای دلی پر سوز بلند می‌کند. تو عزیز خدا بودی که هم زائر بودی و هم شهید شدی. تو زائرِ شهیدی بودی که میزبانت تو را خیلی دوست داشت، آنقدر که دوست داشت شبیه خودش شوی، شهید شوی، عزیز شوی. به مهمانی الهی دعوت شده بودی خوش به سعادتت...هنیئا لک ✍ @khatterevayat
«بابا پس کی می‌رسیم؟ پاهام درد اومد» «اون عکس حاج قاسمو می‌بینی اونجا؟ همونجاس. یکم دیگه مونده» پسرش را بلند می‌کند، می‌بوسد و او را قلم دوش می‌کند. پسرک ذوق می‌کند و پرچم ایران توی دستش را در رقابت با میله پرچم بلند رو به رویش تکان می‌دهد. مادر دلش غنج می‌رود و سریع دست به موبایل می‌شود «همینجا وایسید ازتون عکس بگیرم» پسرک انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرچم را پایین می‌آورد و در گوش پدر خم می‌شود «پس کی کادو مامانو بهش می‌دی؟» پدر می‌خندد و آرام می‌گوید«تو ماشین جاش گذاشتم! فعلا صداشو در نیار» «به یه شرط!» «ای شیطون، چی‌ می‌خوای؟» «از اون پایین برام لباس حاج قاسم رو بخری» مادر نزدیکشان می‌آید«شما دو تا چی می‌گید بهم که نمیزارید ازتون عکس بگیرم؟» «هیچی!» «هیچی، مهدی می‌خواد براش لباس حاج قاسم رو بخریم» «الهی مامان فدات بشه، لباس داری که.» «آخه می‌خوام باهاش شهید بازی کنم.» صدای خنده پدر بلند شد. مادر هم خندید. انفجار هم. چند ساعت بعد تصویری با این تیتر در فضای مجازی پر شد: «پسر مجهول الهویه‌ای که در حادثه تروریستی امروز کرمان بوده، به تازگی از اتاق عمل بیرون آمده و خانواده‌اش مشخص نیست. اگر اطلاعاتی پیدا کردید به شماره زیر خبر دهید ...》 ✍ @khatterevayat @Ghollabha
از دیشب خرخره ام را تنگ چسبیده بود. نمی‌گذاشت یک آب خوش از گلویم پایین برود، چه برسد که اولین سال مادر شدنم را جشن بگیرم. سر کلاس نویسندگی، استاد جوان داشت روز زن را تبریک میگفت و من حسرت می‌خوردم که این گلودرد و بی حالی امان نداد در مهمانی کوچکی که امشب برای مامان تدارک دیده ایم، باشم. استاد می‌گفت ذهن آدمی سیال است. یک جا بند نمیشود. و من داشتم فکر میکردم حالا که با زور دیفن هیدرامین و سفیکسیم و لیمو عسل بهتر شده ام، خودم را به مهمانی مامان برسانم و خوشحالش کنم. استاد گفت خداحافظ تان باشد و من از ذوق دیدن مامان پنجره کلاس را زود بستم. قبل از اینکه تن سنگینم را از جا بلند کنم، سری به گروه های ایتا زدم. توی دو ساعتی که سر کلاس بودم، دنیا عوض شده بود؟ همه گروه ها سیاه‌پوش بود! انگشت گذاشتم روی یکی و بازش کردم. خبر سنگین بود و تن مریض من تحملش را نداشت. تعداد شهدا را باور نمی‌کردم! اثر سفیکسیم و لیمو عسل از جانم بلند شد. ذوق جشن و مهمانی روز مادر از دلم پر زد. چند مادر امروز داغدار شده‌ بودند؟ ماهی کوچک توی دلم، در دنیای کوچکش تکان می خورد و من فکر میکردم که کودکان ما به کدام گناه از زندگی محروم می‌شوند؟ دست گذاشته بودم روی شکمی که فقط چند روز دیگر میزبان فرزندم بود؛ و فکر میکردم به زندگی جدیدی که در وجود من پا گرفته بود و خار چشم قاتلان و دشمنان این سرزمین بود. ✍ @khatterevayat
دود رو به روی چشمانم رژه میرود ، چشمانم میبیند اما انکارش میکند... دل مچاله شده ...،بی خود دست و پا میزند تا خون را از بطن راست و چپ، به دهلیز و به رگ ها پمپاژ کند ، بی هدف ... بی اختیار.... ، مثل ماشین بی اراده ای که خودش نمی داند چه میکند! شاید هم تلاش میکند صدای تپش هایش را بالا ببرد تا صدای ناله هارا نشنوم! اما بی فایده است... بوی خون واقعیت را در سینه ام کوباند چشمانم رام شده ،میبیند... جوی خون را .... صورت های سرخ را.... موهای پریشان را‌...‌ اعضای قطع شده را ... چشمان مستاصل پدری که امانتی اش را گم کرده است و شرمندگی را... شرمندگی فقط یک واژه نیست ، ان را میتوان روی شانه های لرزان و گردن خمیده پدری که حالاامانت را بی جان تحویل مادر میدهد ،به وضوح دید ... دیگر گوش هایم هم همراهی میکنند ! میشنوم صدای ناله را .‌.. جیغ های دلخراش را... هق هق کودکی راکه بین جمعیت گم شده می خواهم در اغوش بگیرمش تا شاید ارام بگیرد اما ،پاهایم بی حس شده اند! شاید هم شرم میکنند روی خون شهدا قدم بگذارند... و حالا صدای مادری می اید که فریاد میزند: یا بُنَیَ💔💔😭 زبانم بی اختیار به شکر باز می شود ... الحمدالله که مادر بالای سرشان است .... که کفن میشوند .... که جنازه ها اگر چه قطعه قطعه شده اما قابل شناسایی ست .... که اینجا هستیم ونمیگذاریم بدنشان روی زمین بماند ... که خواهر بر جسم بی جان برادرش میتواند گریه کند ،کسی به او سیلی نمیزند... که اینجا اب بود! دیدار به پایان می‌رسد، وداع برگزار می‌شود و حکایت آغاز.... ✍ @khatterevayat
مرد، موهایش را سفید کرده بود. لکه‌های قهوه‌ای روی دستش را هم از فاصله‌ی چند متری می‌توانستم ببینم. سرش را کج کرده بود و چشم از تلویزیونِ به دیوار چسبیده بر نمی‌داشت. کلمه‌های غمبارِ قرمز، از عصر زیر همه‌ی کانال‌ها رژه می‌رفتند. مردِ شصتْ رد کرده، رو به جمعیت برگشت: "خدا رحمت کنه حاج قاسم رو.. همه دوسش داریم و مدیون‌شیم... اما دلیلی نمی‌بینم برا اینهمه ازدحام" چشمْ درشت کردم. می‌خواست مردم را مقصر معرفی کند. لابد توی دلش گفته خودشان شلوغ کردند و هجوم بردند، چوبش را هم خوردند. صفحه‌ی اول سوره‌ی ابراهیم یادم آمد. [و ذَکّرهُم بِاَیّامِ اللّه] چهار سال می‌شود که سیزدهمین روزِ زمستان برایمان حرمت‌دار شده است. رفته است توی ستونِ این آیه. مثل بیست و دوم بهمن. مثل روز قدس. مثل روزهای دیگری از تقویم‌ که برایمان آبرودار هستند. آیه با فعل امر می‌گوید این روزها را بزرگ‌ کنید. همه را خبر کنید. نگذارید فراموش شوند. از سوره‌ی ابراهیم به سوره حج رسیدم. [و مَن یُعظّم شَعائرَ اللهِ فَاِنّها مِن تَقوَی القُلوب] این تجمع، توجه مردم را می‌خرد. شهادت را، مقاومت را، دفاع از مظلوم را، تنفر از کفر را پررنگ می‌کند. تقوای قلب می‌آورد. لب‌های از غمْ خشکم را تر کردم. رو کردم به مرد. همه‌ی اینها را گفتم. توی صدایم بغض بود؟ بود. مرد زاویه‌ی گردنش را از تلویزیون به سمت من کج کرده بود. سکوت بود و سرش را چند باری تکان داد. پاهایم را تند تند تکان می‌دادم. کفش‌هایم اسپرت بودند و خبر از تق تق پاشنه‌ها نبود. زن جوانی که بغل دستم نشسته بود انگشتش را روی صفحه‌ی موبایلش تکان می‌داد. آهش را می‌شنیدم. بی‌قرار بودیم. مثل مردم متدینی که توی کویر کرمان بی‌قرار شده بودند. ✍ @khatterevayat @siminpourmahmoud
روی تخت افتاده. تنش داغ است. پتو را پیچانده دورش. من تند تند با دستمال عرق سر و سینه اش را پاک میکنم که لرز نکند. امشب، وقت خوبی برای این تب و لرز نبود. الان بیمارستان های کرمان جای سوزن انداختن نیست. تند تند پیغام می گذارند که مردم در خانه بنشینید و به بیمارستان ها هجوم نیاورید. مجبورم در خانه هر چه یاد دارم به کار ببرم. او زیر پتو می لرزد و من به کسانی فکر میکنم که تکه های تن عزیزانشان را از زمین بلند کرده اند. به آنهایی که امشب تا صبح شیون می کنند . به آنهایی که توی راهروهای بیمارستان های کرمان، دنبال دکتر و دوا و خون می دوند. ✍ @khatterevayat
بسم رب الشهدا و الصدیقین گاهی سرد است. گاهی گرم است. گاهگاهی شده ام. حال خودم را نمی فهمم. مادرم از کودکی با بهترینِ شهرمان مرا انس داد. بزرگ شدم، زیر سایه حرم امن حضرت شاهچراغ علیه السلام. دوستشان داشتم و مثل اعضای خانواده ام دلم برایشان تنگ می‌شد. و تنگ می شود. گذشت تا آن حادثه رخ داد. آن حادثه تلخ... سوختم... آن وقتی که دیدم در حرم امن کودکی ام، در کنار بهترینِ شهرم، رفیق روزهای سختم، تروریست ها امنیت را خدشه دار کرده اند... جانم آتش گرفت... وقتی چادرهای به خون آغشته را در حرم دیدم، وقتی بغض شهرم را دیدم، سوختم... آخر جانم با جای جای حرم انس داشت. روز و شب حرم را دیده بودم و با آن بزرگ شده بودم. سوختم و چیزی در جانم چنگ می انداخت. گذشت و خداوند اراده کرد میوه دلم دور از حضرت شاهچراغ علیه السلام باشد. اما دلم قرص است. میوه دلم را با بهترینِ اینجا انس داده ام. یک زمان مادرم نقش خودش را خوب ایفا کرد و وام دار محبتش هستم. و اکنون، نوبت من است. و سالهای بعد، نوبت دخترم! خداوندا روزی من کن که به بهترین شکل بتوانم نقشم را ایفا کنم. و اما امروز... باز هم سوختم... وقتی دیدم امنیت حرم امن دخترم و دختران کویر خدشه دار شده است. سوختم وقتی آسمان آبی کویر را کبود دیدم. جانم آتش گرفت وقتی روایت های حادثه را شنیدم و خواندم. با گریه شان گریه کردم، و با بغضشان گلویم سنگین شد. ای کاش کودکان همیشه زرهی فولادین داشتند. تا هیچ گاه در هیچ جا هیچ حادثه ای جسم و جانشان را نمی خراشید... آه می کشم و دوباره می نویسم... آه می کشم و بغضم را فرو می خورم... آه می کشم و مادرانه، با مادرهایی که در روز مادر، فرزندشان به خاک و خون کشیده شد، همدردی میکنم. زبانم نمی چرخد. انگار نمی تواند واژه هایی درخور پیدا کند... خوشا به سعادت آنان که در مسیر رفتند. خوشا آنان که علی اکبروار رفتند. خوشا آنان که به موقع رسیدند و رفتند. آخر من مثل حادثه شاهچراغ، باز هم زود رسیدم. دقیقا یک روز زودتر... آه از گرمایی که جانم را می سوزاند....آه! ✍ @khatterevayat
آه از غمی که تازه شود با غم دگر! چند سالی است که سرمایِ زمستانِ دی ماه را بیش از قبل حس می کنیم و این سرما تا مغز استخوان مان نفوذ می کند. این روزها هر چه می گذشتند و به بامداد سیزدهم دی ماه نزدیک تر می شدیم، حس آشوب و تشویش به دل مان بیشتر چنگ می زد. اما در نهایت باید این روز را هم پشت سر می گذاشتیم. . حالا سیزدهمِ دی شد. لباس مشکی به تن کردیم و دوباره عزادار شهادت سرداری شدیم که نبودش را در وقایع گذشته بیش از بیش با تک تک سلول هایمان درک کردیم. . ولی امان داده نشد... غم روی غم انباشته شد. درد به درد اضافه شد. قاب کوچک تلویزیون، تنها دلخوشی مان برای باخبر شدن از حال هموطنان مان شد. این خبر را حتی نمی توان بازگو کرد. آخر چطور می شود... عزیزان مان در شهر کرمان، در نزدیکی سردار دل ها تک به تک پر کشیدند و طعم نابِ شهادت را چشیدند و زمین از خون شان گلگون شده است. و کودکی که هنوز حروف الفبا را بلد نبود، مشق شهادت را در عمل به رخ عالمیان کشید. در این مهلکه دردناک، خدایمان صبر عطا کند و دل خوش هستیم به این آیه که: وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ ✍ @khatterevayat
در میان، روزت مبارک، قربونت برم، فدات شمِ گروه‌های مادران و هِر و کِرِ "کادو چی‌گرفتی؟ به کمتر از سفر اروپا راضی نشید، کمربندطلا و..." یک کانال را باز می‌کنم، تیتر را میخوانم ، قلبم می‌ایستد، پس این گرومپ گرومپ چیست که در سینه‌ام می‌کوبد؟ حالم را نمی‌فهمم،گوشی را بالا و پایین می‌کنم، مدت‌هاست هیچ کانال خبری را دنبال نمی‌کنم، اینستاگرام را آن‌ایستال کردم، تلویزیون نداریم، اَه چرا چشمانم تار شده؟ تعداد کشته‌ها و زخمی... دلم می‌ریزند، نمی‌دانم یخ کردم یا گُر گرفته‌ام. دخترم از پشت سر آمد، گوشی را جمع کردم. _مامان چی شده؟ _ هیچی _یه چیزی شده، منقلبی؟ نگاهش می‌کنم، برای فهم این واژه لازم نیست بزرگتر باشد؟ تازه ۹ ساله شده، شعری زمزمه می‌کنم تا دست بردارد. _جان خود را فدای جانان کرد، پهلوان مرد آسمانی‌ما _ دلت برای حاج قاسم تنگ شده سری تکان می‌دهم و انقباضم بدنم را منبسط می‌کنم و داغی درونم را با پوفی بیرون می‌دهم. ناگهان از جا می‌پرم ، شماره مهین را می‌گیرم، نفسم به شماره افتاده، مهین تنها دوست کرمانی من است، تا برداشت سلام کردیم و...سکوت... نفس... سکوت... پُق صدای گریه‌مان بلند می‌شود. _ خداروشکر سالمی وای از دل بی‌قرار خانواده شهدا گوشی را که می‌گذارم، دخترک دوباره آمد سروقتم "چی شده؟" با صدای خفه می‌گویم: "بزرگ شدیا، می‌فهمی یه خبرایی شده" دستش را روی صورتش می‌گذارد و با شرم می‌گوید: "موبایلت دستت بود دیدم توی کرمان بمب منفجر شده، تهران هم مثل کرمان میشه؟" یک نه‌ی مطمئن می‌گویم و بحث را عوض می‌کنم، دلم می‌سوزد برای مادران کرمانی که وقتی بچه‌هایشان ازشان پرسیدند کرمان هم مثل غزه می‌شود؟" محکم گفتند نه! ✍ @khatterevayat
ترکیب قرمز و مشکی. مثل کرمان. مثل فضای رسانه. سعی میکنم زیاد پیگیر نشوم. بازتاب ندهم. حال مردم را خراب تر نکنم. با خودم میگویم کلماتم را ردیف میکنم تا خارش کنم توی چشم اسرائیل. ذهنم جمع نمیشود. دیده ها و شنیده ها توی مغزم رژه میروند. کیک و ساندیس تقلا میکند در مقابل شربت شهادت. ازدحام زور میزند قد راست کند مقابل بزرگداشت شعائر. کشته شدن را میخواهند بکنند نقاب برای توفیق شهادت. طفلک معصوم که قربانی جهل والدین است را بگذارند مقابل عظمت کودک مکتب سلیمانی. چقدر خیالشان خام است. واژه هام پریشانند. مثل حال این روزهای سرزمینم. سردار آینه بود. خدایمان قشنگ گفته. دشمن احمق است. نمیدانست آینه که بشکند تکثیر میشود. مثل حالا که نمیفهمد زائرانش را تکثیر کرده. دشمن که پایش روی پوست موز است. امروز نه فردا کله پاست. اما من نگرانم. نگران دوست نمایانی که نمیدانند روی تن زخمی ناخن نمی کشند. انگشت اتهامشان که از روی دشمن چرخید روی نیروی امنیتی کشور، امنیتشان را میگذارند روی پوست همان موز. این روزهامان قرار بود ترکیب نور باشد. نه ترکیب قرمز و مشکی. ✍️ @khatterevayat
بسم الله القاصم الجبارین از موکب آمده بودم برای استراحت لباسم را عوض نکردم که زود برگردم.به بچه ها گفتم:" من اینجا گیرم شما چرا نمیرید گلزار شهدا؟" داشتم راهشان می انداختم شبکه خبر زیر نویس کرد؛ انفجار در گلزار شهدای کرمان، وای خدایا! اول از همه یاد مرتضی افتادم ،این داداش کوچیکه سر شوریده ای دارد هر جا اتفاقی بیفتد سریع خودش را می رساند. گوشی را برداشتم به مرتضی زنگ بزنم گوشیم زنگ خورد. زن داداشم بود؛که از مرتضی خبری نیست ؛گفتم: "نگران نباش می شناسیش رفته کمک." آمار گرفتن ها شروع شد؛امیر علی و فاطمه کجان؟ از صدرا خبری نداری؟و .... این همه بچه بدون پدر و مادر اینجا چه می کردند. دوباره زنگ زدم مرتضی جواب داد گفت: با اسماعیل رفته بودیم دنبال ناهار برای موکب داشتیم بر می‌گشتیم با موج انفجار پرت شدیم،خوب بودیم اسماعیل برگشت موکب من رفتم کمک بدم زیر پایم خالی شد، خوردم زمین. با آمبولانس برده بودنش بیمارستان، کمرش درد می کرد.دختر خاله ام زنگ زد گفت:" اسماعیل را می ذاشتند تو آمبولانس من دیدمش حالش خوب نبود"،گفتم:"مرتضی که میگه خوب بوده".تا آخر شب اسم بعضی شهدا و مجروحین مشخص شده بود اسماعیل هم جزشان بود. آخر شب رفتم دیدن مرتضی ،خم شدم بوسیدمش، تب داشت ،صورتم سوخت. گریه می کرد و زیر لب می گفت: "ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند." اسماعیل با پارگی رگی در سرش آن هم در اثر موج انفجار به شهادت رسیده بود. ✍ @khatterevayat
«بی وَتین ها» به قلم طیبه فرید
« بی وَتین ها» زیر پست شهدای کرمان نوشته بود« در عوضش امنیت داریم!» این تمام همت یک مرد بالغ بود در بزنگاه حادثه،شاید بالغ کلمه آگاهانه ای نباشد!بالاخره بلوغ لامصب یک جایی توی حرف زدن آدم خودش را نشان می دهد.از این همه بیرون گود ایستادن و حرف مفت زدن خون آدم به جوش می آید.زیر پیامش ملت عصبانی تا خورده بود فحش داده بودند اما بنظرم جوابش فحش نبود.یعنی فحش خیلی قبح کلامش را تقلیل می داد و از بار گناهش کم می کرد.بعضی حرف ها مفتشان هم گران است.خیلی گران. باید توجیه می شد که نوشتن بی جا هزینه دارد و اینکه کلمات هم می توانند بوی خیانت بدهند. با خبرِ حادثه بناکرده بود به عقده گشایی.برایش پیام گذاشتم که تو خودت درِ باغِ سبزی برای اسراییل!درِباغ سبز بودن یعنی شراکت در خون مردم. انگار که به تریج قبایش بر بخورد پیام گذاشت که «من فقط هدفم دفاع از مردم عادیه!» اینکه راست می گفت و یا اصلا چه کسی چنین رسالتی به او داده بود و یاچطور با شماتتِ امنیت کشور می خواست به این هدف برسد بماند. نقاش بود. پیجش را دیدم. از هر نوع خزنده و پرنده و چرنده ای که توانسته بود کشیده بود.اما دریغ از یک پست حرف حساب!دریغ از یک نیمچه حرکت اجتماعی موثر در راه وطن و مردم عادی که سنگشان را به سینه می زد.انگار او هیچ جایِ ایران نبود. هیچکسِ این آب و خاک نبود.توی زیستِ فردی اش به کُمای عمیق رفته بود وتنها علائم حیاتی اش این بود که بیاید زیر پست حادثه کرمان توی زمین دشمن در اینستاگرامِ بی در و پیکر با طنازی بنویسد« در عوضش امنیت داریم!» امنیتی که وقتی او خواب بود مصطفی صدر زاده ها برایش جان داده بودند،جانباز هفتاد درصدی مثل حاج قاسم که وقت استراحتش بود خودش را برای آن به آب و آتش زده بود.امنیتی که از نظر او نبود اما در نبودش فرصت کرده بود با آرامش خیال سیس هنری بگیرد و پشت پنجره اتاقش غرق در موسیقی بی کلامِ مورد علاقه اش، پالت رنگ را خالی کند روی بوم. امنیتی که نبود اما زیر سایه اش زندگی می کرد. بی وَتین ها*... *پ. ن: وتین رگی که دل بدان آویخته است که هرگاه پاره گردد صاحبش می میرد. ✍ @khatterevayat @tayebefarid