eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
219 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه‌ی خیمه‌گاه خیمه‌گاه من را نگرفت. چندین بار کربلا آمده بودم؛ اما این اولین بارم بود که به خیمه‌گاه می‌رفتم‌. دم ورودی خیمه‌گاه، دو ضریح مستطیلی به دیوار چسبیده که رویش نوشته بود: "خیمه‌ ابی‌الفضل العباس" وسط خیمه‌گاه، ساختمان دیگری بود که از سطح زمین بالاتر بود و با یک شیبی وارد آن می‌شدی. ضریحی چند ضلعی وسط ساختمان بود که توسط دیواری از وسط نصف شده بود. جلویش نوشته بود: "محراب خیمه‌ الامام‌ الاحسین" و پشت ضریح نوشته بود: "خیمه‌ زینب الکبری." چند قدم عقب‌تر هم یک ضریح مستطیلی نیمه‌، توی دل دیوار بود که روی تابلوی کنارش نوشته بود: "خیمه‌ الامام زین‌العابدین." می‌گفتند خیمه‌ی قاسم‌بن‌الحسن هم  آنجا بوده؛ اما من ندیدم. زنی به خیمه‌ی حضرت زینب چنگ زده و صدای گریه‌اش توی فضا پیچیده بود. از ساختمان وسطی که آمدم پایین، دو طرفش، ستون‌هایی شبیه دندانه توجهم را جلب کرد. رویش نوشته بود: "الهوادج و المحافل؛ محمل و جهاز شتر." دوباره برگشتم توی همان ساختمان وسطی. یک دور دیگر زدم. باز هم هیچ حسی در من زنده نشد. بیرون که آمدم، مرد عربی پشت میز "الاجابة عن الاسئلة" نشسته بودم و تسبیح می‌گرداند. رفتم نزدیکش. بی‌مقدمه گفتم: "سلام، این‌ها واقعیه؟" مرد روی صندلی جابه‌جا شد. تسبیحش را به دست دیگرش داد: "یعنی چه واقعی" عین، "یعنی" و "واقعی" را آن‌قدر با غلظت گفت که یادم آمد با مرد عرب‌زبان طرفم. گفتم: "این خیمه‌ها! چسبیدنشان  به هم! دوتا بودن خیمه‌ی حضرت ابوالفضل! بقیه کجان؟!" گفت: "کمکم کن تا برایت بگویم." سری تکان دادم. _ اینجا، واقعی اُردوگاه امام‌حسین بوده. همین‌جا. واقعی خیمه‌ی حضرت عباس جلو بوده. خیمه‌ی امام‌حسین وسط. خیمه‌ی حضرت زینب پشت خیمه‌ی امام و خیمه‌ی امام زین‌العابدین بعد آن. همه واقعی. این‌ها استناد تاریخی دارد. اما نه اینگونه که حالا اینجا ساختند. این‌ها چیز است. چیز! _ یادبود؟ _احسنت. امام، هشت روز اینجا بودند و هرکس در خیمه‌اش. اما از ظهر روز دهم محرم، زن‌ها آمدند خیمه‌ی امام. همین خیمه‌ی وسط. حضرت زینب با فضه. فضه، کنیز حضرت زهراست. بعد از حضرت زهرا، فضه کنار حضرت زینب ماند. _ نمی‌دانستم. _ اما من می‌دانستم. وهب را شنیدی؟ مسیحی بود. وقتی شهید شد مادر و نوعروسش چه شدند؟ کجا رفتند؟ _ نمی‌دانم. _ اما من می‌دانم. امام آوردشان توی خیمه‌ی خودش. امام، شهدا را می‌برد دارالحرب، جایی بین خیمه‌ها و تل‌ زینبیه و خیمه‌‌اش را چیزش می‌کرد... _ عمودش را می‌کشید پایین. _ احسنت و اهل‌وعیالشان را هم می‌آورد توی خیمه‌ی خودش. زن‌ها اینجا بودند. واقعیِ واقعی. اینجا دورتادورش تیز بود. _ بوته‌ی خار داشت؟ _ احسنت. امام، شب، خارها را از جلوی در خیمه‌‌شان کندند. _ علیکن بالفرار چشمان مرد پر آب شد. با صدای گرفته گفت: _ هودج می‌دانی یعنی چه؟ _ کجاوه‌ی شتر. _ زن‌ها همین‌جا، جلوی خیمه از این هودج‌ها پیاده شدند. بغض به گلویم چنگ زد. گفتم: "و موقع اسارت بدون این کجاوه‌ها سوار شترشان کردند." سرش را تکان داد و گفت: _ روبه‌روی همین خیمه، امام وقتی دیگر هیچ مردی نماند، همین‌جا فریاد زد: "هل من ناصر ینصرنی." کمک خواست. برای زن و بچه‌ها.  اینجا بود که اسب امام آمد. بوس آخر زیر گلو. _ مهلاً مهلا یابن زهرا.... دو دستش را زد بهم و گفت: "خِلاص... خِلاص..." دستی به صورتش کشید و سرش را انداخت پایین. شروع کرد آرام‌آرام به جابه‌جا‌کردن دانه‌های تسبیح. حال‌وهوای خیمه‌گاه برایم تغییر کرد. رفتم گوشه‌ای از خیمه‌گاه، روبه‌روی ساختمان وسط نشستم به تماشای "محراب خیمه الامام الحسین". خیمه‌ای که همه زنان و کودکان را در خودش جا داده بود. تیزی‌های اطراف خیمه انگار گلوی من را هم خراشیده بودند‌. همه‌ی خیمه‌گاه برایم روضه شده بودند. همه‌ی حادثه از خیمه‌ها شروع شده به خیمه‌ها ختم شد. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
«لکه‌های روی حروف» پروپ توی دست دکتر فخریان روی سطح لغزنده ژل بالا و پایین می شد.گاهی با فشار و گاهی نرم. _از کی حرکتشو حس نمی کنی؟ فروزان با پر روسری گوشه چشمش را پاک کرد.حروف بغض آلود هُل خوردند توی دهانش. _از پریروز ظهر ... دکتر با چشم های ریز شده وابروهای باریک کوتاه و درهمی که به زحمت جزئیات یک اخم عمیق را درست می کرد همانطور که محو مانیتور بود گفت: _ضربان نداره... یه هفته صبر کن ممکنه خودش سقط شه اگر خونریزی نداشتی برو بیمارستان. صدای دکتر توی گوشش فقط یک سوت ممتد بود.از روی تخت بلند شد.بچگی هایش هر چی برگ و گل چشمش را می گرفت می گذاشت لای صفحه های فرهنگ لغت عمید.جای لکه بعضی گل ها روی حروف کتاب مانده بود.یک هفته بعد بازش می کرد و گل های رنگارنگی که توی فشار کتاب خشک شده بودند را با ذوق می چسباند توی آلبوم کاغذی....حس می کرد شده شبیه فرهنگ لغت عمید.پر ازحرف.با گل ها و برگ هایی که توی دلش بین کاغذها خشک شده بود.باید یک آلبوم کاغذی از بچه‌هایی که توی شکمش مرده‌ بودند می ساخت.... برای سید مهدی پیام گذاشت... «سلام‌ عزیزم... بازم شدی پدر شهید.» حوصله خانه را نداشت.راه افتاد سمت حرم.در و دیوار سیاه پوشیده بود.چندم محرم بود؟اصلا یادش نمی آمد. هوای خنک از لای پرده‌های مخمل ورودی بیرون می زد.با دست پرده را کنار زد و نگاهی به ضریح انداخت.این بار دیگر نه حاجتی داشت و نه درخواستی.دیگر حتی چشم‌هایش بچه‌های کوچک توی بغل زن ها را نمی دید.سهم او از مادر شدن همین چند هفته ای بود که بارها تجربه کرده بود.مثل کتابی که تا یک هفته گل ها توی بغلش ،لای صفحاتش می ماندند و از شدت فشار خشک می شدند.صدای آشنای سید مهدی او را کشاند سمت رواق. تن خسته اش را ول کرد گوشه ای و سرش که روی گردنش سنگینی می کرد را گذاشت روی زانوهایش.دیگر نیاز نبود نگران رژیم غذایی سفت و سخت چند هفته قبل باشد.دیر یا زود خودش سِقط می شد.سهم صفحه های او از گل ها و برگ ها فقط لکه های روی حروف بود.لکه های آبی و سبز و بنفش و .... توی دلش به خودش می خندید.به لباس سبز کوچکی که گذاشته بود توی کیفش و از خدا خواسته بود به حق رباب ،بچه اش سالم باشد و بیاید حرم تبرکش کند،سال دیگر هم همین لباس ها را بکند تنش و بیاورد عزاداری شیرخواره ها...آن قدر خسته بود که حتی صدای گریه زن ها که رواق را گذاشته بودند توی سرشان رویش اثری نداشت. سید مهدی داشت روضه وداع می خواند.رسیده بود به پرده آخر:«امام آمده بود خداحافظی.انگار چیزی جا گذاشته بود.دل توی دل مخدرات نبود شلوار یمانی راه راه قیمتی را با نیزه پاره کرد که دشمن طمع نکند و پوشیدش.کمربند را روی کمرش محکم کرد.وسط التماس دخترها که می گفتند«نرو بابا» و لباسش را می کشیدند.چشم های امام گره خورد به نگاه بی رمق علی اصغر که دیگر حتی گریه هم نمی کرد.» سید مهدی به اینجای مقتل که رسید،صدایش می لرزید.آه و ناله بچه دارهابلند بود.فروزان چادرش را انداخت روی صورتش.حواسش به رباب بود.به لباس هایش که بوی بچه می داد.بوی شیر.به سید مهدی که چقدر بابا شدن به قیافه اش می آمد.... _اهل معنا میگن تشنگی به علی اصغر اثر کرده بود و در هر صورت زنده نمی ماند.اما امام در چشم های او تمنای شهادت رو‌می دید.... رباب بچه را گذاشت توی بغل امام.امام نگاهی به موهای تُنُک روی سر علی اصغر انداخت به گردی صورتش.آمد خم شود بچه را ببوسد که حرمله با تیر سه شعبه ...... فذبح الطفل من الاذن الی الاذن ،من الورید الی الورید..... به اینجای روضه که رسید مردها عین زن ها ضجه می زدند.وسط روضه سید یکی پیدا شده بود که حال و روزش بدتر از فروزان بود.حالا رباب باید علی اصغر را می گذاشت توی آلبوم کاغذی...با خاطراتی که عطرش روی لباس هایش مانده بود.خاطراتی که بوی شیر می داد.بوی بچه ....بوی موهای تُنُکی که روی آن سر گرد بارها بوسیده بودشان... وسط ناله زن های شیرخواره دار داشت دنبالش می گشت.از روضه فهمید مادر علی اصغر رسیده پشت خیمه ها جایی که امام داشت زمین را با سر نیزه می کند.می خواست از پشت عبای رباب را بگیرد و نگذارد برود ...چشمه اشکش داغ شد،وسط صدای ضجه ها و ناله آدم ها وقتی دستش رسیده بود به عبای رباب چیزی توی شکمش تکان خورد.باز هم تکان خورد... رباب برگشته بود داشت نگاهش می کرد.علی اصغر توی بغلش بود.بوی شیر می داد.... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @tayebefarid
صبح تاسوعا تمامی هیئت های شهر ما جمع می شوند توی مسجد شهدا. سینه می زنند، زنجیر می زنند و عزاداری میکنند. رسما کار عزاداری از مسجد شهدا شروع می شود و بعد میروند سراغ تکیه ها. انگار هرسال باید یادآوری کنیم که ما این سینه زنی ها و عزاداری ها را مدیونیم به این خون های ریخته شده. تمام سال را منتظر صبح تاسوعایم و شور عزاداری اش. امسال اما یک زمین خوردن بد موقع، خانه نشینم کرده بود. همه به مسجد رفته بودند و من تنها و جامانده و درمانده در خانه بودم. کمی مقتل میخواندم و کمی روضه گوش می دادم. منتظر بودم صدای هیئت ها بیاید و عزاداری کنم که صدای فریاد یک نفر نظرم را جلب کرد‌ لنگان لنگان خودم را به حیاط رساندم و گوش تیز کردم. صدا را شناختم. پسر همسایه بود. امیرحسین. پسری ۲۰ ساله که ذهنش ظاهرا از ما عقب مانده. صدای فریادش با صدای ضرب سینه زنی می آمد. حتما دوباره تنها گذاشتنش در خانه. صدایش بلند بود، جملاتی می گفت که برایم نامفهوم بود و فقط اخر جملات که فریاد می زد "ابالفضل" را می فهمیدم. من امسال هیئت نرفتم و امیرحسین بدون اینکه بداند روضه خوان من شد. او با جملاتی که من نمی فهمیدم(و قطعا عباس علیه السلام می فهمد) روضه میخواند، سینه می زد و گریه می کرد و من هم پا به پایش. امیرحسین گاهی هیچ کس را نمی شناسد، هیچ چیز را نمی فهمد اما انگار عباس برایش فراموش نانشدنی است. صدای هیئت ها می آید، انگار به مسجد رسیده اند. همه امروز به مسجد رفته اند تا با بهترین سخنران ها و مداحان گریه کنند، من اما سرم را تکیه داده ام به دیوار، جملات نامفهوم و ابالفضل های مفهوم امیرحسین را گوش می دهم، گریه میکنم و عباس علیه السلام را قسم می دهم به عزاداری مقبول امیرحسین که به مثل منی هم نگاه کند. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ مو فرفری خاله ‌(⁠◕⁠ᴗ⁠◕⁠✿⁠)⁩ موهای بورِ فرفری اش با کج‌ کردن سر و قری که به کمرش می‌دهد مثل حلقه های زنجیر توی هوا می‌چرخد. من به فاطمه ای که هنوز سه ساله ش نشده نگاه می‌کنم، دست هایم‌را سمتش میگیرم تا بیاید و از نمای نزدیکتر ادا و اطوار های کودکانه‌اش را تماشا کنم. توی بغلم که می‌نشیند سرش را می‌بوسم، نه یکبار، بلکه چند بار و پشت سر هم. سرش با بوسه هایم جابجا می‌شود. « خاله چرا تو اینقدر شُلی، خودتو محکم نگهدار. » عروسک توی دستش را نشانم می‌دهد. سرش را برمی‌گرداند و به مادرش نگاه می‌کند. با دست به روسری‌اش اشاره می‌کند. می‌گیرد توی دستش. هر چه تلاش می‌کند نمی‌تواند سرش کند. مادر کمکش می‌کند. صدای زنگ می‌آید، « آقا ، آقا اومت. » با ذوقی کودکانه می‌دود سمت در و دوباره برمی‌گردد سمت مادرش. شکلاتی می‌دهم به فاطمه تا از جایش بلند نشود. آقایی را می‌بینم که دست به در و دیوار می‌گیرد تا روی صندلی بنشیند. شال سبزی بر سر دارد که مثل عمامه روی سرش گذاشته. سفیدی میان مَردُمک چشم هایش تکان تکان می‌خورد. موهای فاطمه از زیر روسری اش بیرون زده. مقابل مان نشسته و چشم از آقا بر نمی‌دارد. آقاسید زیارت عاشورا را از حفظ می‌خواند. گوشی ام را می‌گذارم روی کیف خواهرم تا دعا را با هم بخوانیم. با بند بند زیارت دلم می‌لرزد، چشم هایم جمع می‌‌شود. دستم را حائل صورتم می‌کنم. از میان انگشت هایم‌چهره فاطمه را می‌بینم که لب و چشم هایش با هم می‌خندند. یاد روایت های مادرانه دوستان مبنایی ام می‌افتم که می‌گفتند باید مادر باشی تا بفهمی لبخند زدن های مدام میان گریه چه حالی دارد. دستم را از روی صورتم بر می‌دارم و با لب های کش آمده میان اشک هایی که صورتم را بارانی کرده، لبخندی می‌سازم و با عشق تحویلش می‌دهم. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
____ فیلمِ دو. سه دقیقه‌ای روح‌الله عجمیان یادتان مانده؟ تک‌وتنها روی آسفالت افتاده بود. دوره‌اش کرده بودند. انگار جان از دست و پایش بریده بود، هیچ واکنشی نداشت. من حواسم بود حتی بال‌ِ چشم‌هایش هم تکان نمی‌خورد. تصویر لگدهایی که به سروصورت و پهلویش می‌‌زدند توی ذهنم کمرنگ نشده‌. هرکه از راه می‌رسید، می‌زد. صدای فحش و تف و توهینِ گرگ‌ها توی گوش شما هم هنوز جوهر دارد؟ یکی کفش‌های عاج‌دار و بزرگش را گذاشته بود روی صورت شهید و فشار می‌داد. رنگِ روح‌الله مثل کاهِ کهنه شده بود... همهٔ اینها یک‌طرف، زیرپوش پارهٔ سفید و خونی‌اش یک‌طرف... آه یا حسین لایوم کَیومِک یا اباعبداللّه السَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین سلام بر آن مدافعِ بى‌یاور السَّلامُ  عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده السَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ سلام بر آن گونهٔ خاک‌آلوده السَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ سلام بر آن بدنِ برهنه السَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ سلام بر آن دندانِ چوب خورده السَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ سلام برآن  سرِ بالاى نیزه رفته السَّلامُ عَلَى الاَْجْسامِ الْعارِیَةِ فِى الْفَلَواتِ سلام بر آن بدن‌هاى برهنه و عریانى که در بیابان‌ها تَنْـهَِشُهَا الذِّئابُ الْعادِیاتُ وَ تَخْتَلِفُ إِلَیْهَا السِّباعُ الضّـارِیاتُ گُرگ هاى تجاوزگر به آن دندان مى‌آلودند و درندگان خونخوار بر گِردِ آن مى‌گشتند... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @siminpourmahmoud
بچه‌ها امروز خوب صبحانه نخوردند و از خامه‌عسلی خوششان نیامد و نون‌پنیر خوردند و بعد نرفتند سراغ بازی تا کمی دستم خالی شود و بروم صفحه‌های آخر رها و نا‌هشیار می‌نویسم را بخوانم و دائم دنبالم می‌آمدند و بی‌قراری می‌کردند و می‌خواستند با آن‌ها بازی کنم. بازی محبوب آن‌ها دنبال‌بازی است که باید بلند بگویم «بگیرش بگیرش» و فرار کنند و هی پشت سر را ببینند و ذوق کنند که دارم می‌رسم و الکی خودشان را بندازند روی زمین و من بپرم بغلشان کنم و جایی بوس نکرده نگذارم و دوباره فرار کنند و از خنده جلوی پا را نبینند و هی زمین بخورند و هی بلند شوند و دیگر نفسی برایشان نماند و آخر بروند گوشه‌ی دیوار و راهی برای فرار نداشته باشند و خم شوم و سرعت راه رفتنم را کم کنم و پا روی زمین بکوبند و دست‌ها را جلوی صورت بگیرند و بگویم دیگه گرفتمت و خنده‌ بلندی بکنند و بپرم بغلشان کنم. امروز آخر دنبال‌بازی گوشه دیوار پذیرایی گیرشان انداختم و‌ به دیوار تکیه دادم و بلندبلند گریه کردم و پسرک آمد و صورتش را آورد توی صورتم و سریع اشک‌ها را پاک نکردم و خواستم ببیند که شده روضه مصور غروب امروز و بغلش کردم و کف پاهای بدون آبله‌اش را بوسیدم. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @Mamaa_do
به نام خدای علی العظیم یادم نمی‌آید چرا همچین نذری کردم. اگر آن روزها اهل نوشتن بودم، می‌رفتم و سیاهه‌هایم را می‌خواندم. حیف! یادم است، وقتی فهمیدم خدا عباس را بهم هدیه داده، نذر حضرت علی‌اصغرش کردم. شاید چون اسمش عباس بود یا شاید هم می‌خواستم این‌طوری عزیز امام حسینش‌ کنم. نمی‌دانم! حیف! همه‌ چیز از یک خواب شروع شد. پرچم حضرت علی‌اصغر را بهم دادند. خواب ادامه داشت. تا چندسال پیش هم یادم بود. اما بلد نبودم بنویسمش! اگر نه... حیف! فردای آن‌شبی که خواب دیدم، دوستم زنگ زد و گفت خواب دیده برایم. خواب حضرت علی‌اصغر. انگار توی خواب پرچمی داشته که برای من بوده. اگر معجزه نوشتن را درک کرده بودم الان نمی‌خواست بگویم، حیف! گفته بودم من با آیات و نشانه‌ها زندگی می‌کنم؟! چند اتفاق ریز دیگر هم افتاد که یقین کردم قرار است اتفاقی بیفتد. کاش آن موقع با قلم آشنا شده بودم. حیف! همه‌ی این اتفاق‌ها چند روز قبل از شش‌ماهگی عباس افتاد. ندایی درونم می‌گفت: " زمانش رسیده! از عباس دل‌بکَن! مگه نذر شش‌ماهه امام حسین نکردیش؟" اهمیت ندادم. گفتم کار شیطان است. می‌خواهد باهام مثل محتضر رفتار کند. می‌خواهد با عباس ایمانم را بگیرد. اما هرچه به شش‌ماهگی نزدیک‌تر می‌شدیم، نشانه‌ها قوی‌تر می‌شد. کاش لحظه‌ به‌ لحظه‌اش را ثبت کرده بودم. حیف! کارم شده بود، گریه و زاری. نگاه به عباس سفید و تپلی می‌کردم و های‌های گریه می‌کردم. شیر می‌خورد و خون به دل می‌شدم. حتی نمی‌توانستم تصور نبودنش را بکنم. می‌خندید و من اشک‌هایم را بهش تقدیم می‌کردم. از خواب و خوراک افتاده بودم. می‌خواستمش! عاشقش بودم. بوسیدنش عبادت هر ثانیه‌ام بود. تحمل دردش را نداشتم. ندای درونم آن‌قدر قوی شد که دیگر باور کردم ساعات آخری هست که عباس را بغل می‌کنم و شیر می‌دهم. نمی‌خواستم تسلیم شوم. به هر چی فکر می‌کردم جواب می‌دهد، چنگ انداختم تا عباسم را نگه دارم. گفتم، محمد خدا می‌خواهد امانتش را ببرد. خوب یادم است. جوابش تسلیمم کرد. گفت: " عباس مال خودشه. هروقت اراده کنه می‌برش. ما هم مگه برای غیر خودش می‌خواستیمش؟ قرار نبود دلبسته بشیم. می‌دونم سخته ولی باید دل.بکنی!" با بغض گفت. کلمات بریده بریده از دهانش بیرون می‌آمد. حرفی نداشتم بزنم. خیره به چشم‌های خندان عباس بودم که گفتم: " تسلیم!" دل‌بریدم و تمام شد. همه چیز خاموش شد. آیات و نشانه‌ها و خواب‌هاو... خدا من را با عهد و نذرم امتحان کرد. با همان چیزی که ادعا کرده بودم. تا تسلیم نشدم رهام نکرد. اما دل بریدن همان و سکینه خدا هم همان. امشب شب حضرت علی‌اصغر است. نشسته‌ام توی هئیت و می‌نویسم. دارم به رباب فکر می‌کنم. به وقتی که پاره‌ی تنش رفت تا سیراب شود. دارم به نکاه آخر رباب به چشم‌های خندان علی‌اصغرش فکر می‌کنم. به قلبی که با شش‌ماهه‌اش رفت و برنگشت. به لب‌هایی که وقتی نشست روی گلوی علی‌اصغرش، فهمید دیدار می‌رود به قیامت! خانم رباب جان قربان آن چشم‌های پر اشکتان‌. شرمنده‌ام! ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @baharezahraa
۲ وقتی می دود، نه اینکه روی زمینی داغ و پر از چیزهای تیز که توی پاهای کوچولوش بروند،نه، روی همین فرش های نرم خانه، میبینم که دنبال کردنش اصلا تلاشی نمی خواهد.زودتر از من هم که شروع به دویدن کرده باشد و نصف فرش را هم که رفته باشد، دست که دراز کنم گرفتمش. چیز کوچکی روی زمین باشد و ندیده پایش را بگذارد رویش، دیگر بازی کردن یادش میرود.ناله اش بلند میشود و باید سریع بروم کنارش. بغل و نوازشش کنم و دلداری اش بدهم که: «چیزی نبود که مامان،چرخ ماشینت بوده،خوب میشی الان ». چند روز پیش توی پارکینگ از روی سه چرخه افتاد.با پاهای خودش نیامد بالا.بابایش بغلش کرد و آوردش.برای یک خراش جزیی اندازه تار مویی که روی ساق پایش افتاده بود، چسب زخم می خواست و نمی دانم از کجا یاد گرفته بود که برای همان درد کم و خراش باریک و کمی کبودی موقع راه رفتن بلنگد. موقعی که میخواهیم توی صندلی ماشین بگذاریمش، اگر حواسمان نباشد و وسیله‌ای زیرش روی ابر نرم صندلی افتاده باشد زود میگوید آخ بابا کمرم. غریبه نه،پسرخاله اش هر بار چیزی بگوید که ته رنگی از مسخره کردن داشته باشد یا ماشین هایش را بگیرد، مثل جوجه ای می دود توی بغل بابایش و همه چیز را برایش تعریف میکند.منتظر است بابا درس درست و حسابی ای به هر کس که اذیتش می کند بدهد. دختر نیست و گوشواره ندارد اما گونه اش از کف دست من هم کوچکتر است چه برسد به یک دست مردانه. عمو ندارد اما اگر ما هم قولی بدهیم ‌و یادمان برود با همان زبان شیرینش به رویمان می‌آورد:«عول داده بودین که». این روزها و شبها وقتی با بابایش از مسجد برمیگردد و برایم همه چیز را تعریف میکند،میگوید که سینه زده اما گریه نکرده،چراغها را خاموش کرده اند و او دوست نداشته،صدای طبل‌ها بلند بوده و گوشش درد گرفته،موتوری تند ازپشتش رد شده و او ترسیده،شربت خورده و کسی نازش کرده و شکلاتی دستش داده،میفهمم همه حرفهای آن مداح‌ها و شاعرها راست بوده.بچه سه ساله میتواند بهانه بگیرد،میتواند از دردها و غم هایش گِله کند،میتواند از غصه دق کند،از بی بابایی بمیرد…. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @sayeh_sayeh
یا غیاث المستغیثین می‌گفت: باباش اومده بود کمک برای پخت غذای نذری. موقع خرد کردن پیازها، انگشتش برید. مهدیه سادات ۶ساله فکر کرده تقصیر داداش سید حسینش که ۵ ـ۶ سالی ازش بزرگتره، بوده! زده زیر گریه و بهش گفته: داداش اگه خواهر بزرگت بودم، تیکه تیکَت می‌کردم. باباش آرومش کرده و گفته: تقصیر داداش نبود که، خودم حواسم نبود! بعد باباشو بغل کرده و گفته: « آخه بابا، من تو رو اندازه امام حسین دوست دارم.» فکر کرده داداشش انگشت باباشو خون انداخته. خونش به جوش اومده. خواسته بهش بفهمونه که داداشمی باش، پای بابام وسط باشه اونم انگشت بابام خون بیاد. دیگه داداش نمی‌شناسم. حسابتو می‌زارم کف دستت. بعد دیده کوچیکه، زورش نمی‌رسه! گفته کاش ازت بزرگتر بودم، زورم بهت می‌رسید، اونوقت می‌دیدی چطور حالیت می‌کردم نباید انگشت بابامو خون مینداختی!!! الهی بمیرم برات رقیه جان، شما چندبار گفتی: « کاش بزرگتر بودم، اونوقت می‌دیدید میزاشتم انگشت بابامو خون بندازید یا نه .» آه حسسسسین ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
خسته وخوشحال از توفیق عزاداری!!! به خانه برمیگردم کنج دلم لبخند رضایتی است که: خدایا شکرت تونستم عزاداری کنم! (یکم زود به روال عادی برنگشتم؟) می روم سراغ گوشی چندساعتی بود که از دنیای مجازی دور بودم (خب آخه عزاداری میکردم!) اهه ...این چه وضعه نت قطعه! از بله،به سروش و ایتا وگپ و...همه قطعند! همه از فرط خستگی خوابند (حق دارن طفلی ها آخه از صبح عزاداری بودن) اما خواب مرا باخود نمیبرد! هروقت خسته ام باید با گوشی کار کنم تا چشمانم بی اراده بسته شوند. اما امشب نت،شورش را درآورده! آقای پزشکیان چکار میکنید شمااا؟! (بنده خدا کارش راشروع نکرده من شروع کردم! ):) عکسهای گالری و پیام‌های باز نشده را می‌خوانم ولی فایده ندارد حس خفگی دارم وقتی نت ندارم! (راستی قبلا بدون نت چکارمیکردیم؟) نیمه شب است وخوابم نمی آید من نت میخواهم درست شبیه معتادان شده ام یک عالمه حرف تلنبار شده در گلو دارم فکر میکنم از دریایی عظیم ،محروم مانده ام احساس پوچی دارم (فقط برای نداشتن نت؟!) خاک دنیا بر سرم کِی من اینقدر وابسته شدم به چه؟ هیییچ! امروز آقایی توی تلویزیون میگفت : آدمها باهرچه دوست دارند محشور می‌شوند! (یعنی من با گوشی و نت محشور میشم؟!) شیطان گوشه دلم که حالا انگار مجلس را دست گرفته باشادی می‌گوید: خوبه دیگه اون دنیا دائم الوصلی دیگه آنتن نیست وشارژ ندارم و اینا نداریم حوصله ات هم سر نمیره گوشی دستته همیشه مشغولی! دیگه چی ازین بهتررر گوشی دستته دارم چی میگم؟ نیمه شب است دلم گرفته! شیطان گوشه دلم ،دلقک بازی در می آورد و می‌گوید هوییی با تو ام انگار کسی در تاریکی نگاهم می‌کند! تشنه شدم کمی آب میخواد (کی حوصله داره پاشه آب بخوره؟) نیمه شب است دلم گرفته! تشنه ام! یاد زینب -سلام الله علیها-افتادم (خاک برسرت) حالا که تشنه شدی؟ انگار کسی در تاریکی دستم را گرفت! ازشیطان گوشه دلم دوررر شدم اینجا صحراست... زینب تنهاست... تنهاااا تنهای تنها،جلو لشگر ناپاک ایستاده تنهای تنها،به دنبال کودکان کاروان است،کاروان اسرا! نانجیبان مگر چند کودک و زن بی پناه چکار می‌کنند که اینطور رفتار میکنید همه جا تاریک است حتی آدمهای روبه رو صحرا پر از صدای گریه کودکان است پر از خنده های هیز! پر از خارهای تیز! پراز سکوت حسییین(علیه السلام) پر از تنهایی زینب پراز نبود عباااس(علیه السلام) زینب-علیهاسلام-تنهای تنها اطراف چادرهای نیم سوخته را می گردد و بچه ها و زنهای بچه از دست داده را جمع می‌کند! چندنفر انگار کمند! زینب -سلام الله علیها-تنهای تنها همه را جمع می‌کند وهمه را یک به یک دلداری می دهد... اما رباب را چه کند؟ زینب -سلام الله علیها- تنها این کارها را می‌کند تنهای تنها! (یکی تو دلم میگه آخه تو تنهایی میدونی چیه؟ ته تنهای تنهای تو میدونی چه وقتیه؟ وقتی همه خونه مامانت جمع شدین و تو تنهای تنها ظرف میشوری اونجا احساس تنهایی میکنی😏 یا ته تهش مثل الان که نت نداری.. احساس تنهای تنهایی داری! شیطان دلم بود یا...نمیدونم) راست می‌گفت: من معنای تنهای تنها را نمی‌دانم! نیمه شب است وزینب-سلام الله علیها-تنهاست اوست وخدا ونماز و خاک داغ کربلا! صحرا پر از صدای تکبیر اوست یاد علی(علیه‌السلام) افتادم وچاه... زینب (سلام الله علیها) تنهایی وصحرا نعش های آن طرف افتاده بچه های بی پناه پاهای خارخورده تاریکی واین همه تنهایی آه.. حالا یاد زینب (سلام الله علیها)افتادم خاک بر سرم حالا؟امام زمان الان کجاهستن؟خداکنه تنها نباشن تنهای تنها😭 خدایا مارو ببخش شمارو تنهای تنها برای خودمون میخوایم ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
یا غِیَاثَ مَنْ لا غِیَاثَ لَهُ
من سرم رو گذاشتم رو سینهٔ بابا. همون موقع که کفن‌پوش بودن. غسل داده شده بودن. با احترام گذاشته بودنشون وسط پذیرایی بین جمعیت. وداع آخر با اهل خونه و بچه‌ها بود. من تن کفن‌پوش بابا رو بغل کردم، بو کردم، حس کردم، بوسیدم، گریه کردم، ولی باز آروم نشدم.... آروم نشدم، چون لحظهٔ آخر جان دادنشون نبودم. نبودم که بابا رو بغل بگیرم. کمکشون شهادتین بگم. کمک کنم لحظات آخر دنیا کمتر رنج بکشن. که تو بغل عزیزاشون جان بدن. تو این تقریبا ۲سال از رفتنشون، سعی کردم به لحظهٔ آخر بابا فکر نکنم. به جان دادنشون. به اینکه به جای بغل عزیزاشون و در آرامش رفتن، دکترا و پرستارا دوره‌شون کردن و می‌خواستن با شوک دادن بابا رو احیا کنن. احتمالا بابا مستأصل بودن که کنار یه مشت آدم غریبه سکرات مرگ رو دارن میگذرونن و نمی‌دونم چطور جان دادن. می‌دونم حتمی کادر درمان با دلسوزی می‌خواستن بابا رو به زندگی برگردونن. می‌دونم بدخلقی و جسارتی در کار نبوده. می‌دونم بابا احتمالا خیلی هشیار هم نبودن. امّا امّا امّا امان از این دل بیقرار و فکر مشوش.. همش میگم نکنه بابا موقع جان دادن هوشیار بودن و دوست داشتن تو بغل عزیزاشون دنیا رو ترک کنن... من نبودم، ندیدم، حس نکردم لحظهٔ جان دادن بابا رو. ولی تن کفن‌پوش غسل دادهٔ سالمشون رو بغل کردم و دلم آروم نشد که نشد...... حالا ظهر عاشوراست. حضرت زینب بالای گوداله.... تو مقتل میگه: الشمر جالس علی صدرک .... من دیگه طاقت ندارم.... بالای گودال بودم، حتمی جون می‌دادم.... امان از دل زینب آه حسسسسین 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
به نام خدا از کوچه علقمه که زدم بیرون، ابهت‌ش مبهوتم کرد. حس می‌کردم مورچه‌ای هستم در برابر آدمی به عظمت آسمان. خوب یادم است، زانوهایم شل شد. همه‌ی هیکلم به لرزه افتاده بود. لب‌هایم روی هم چفت نمی‌شد. جانم آمده بود تا بیخ‌ گلویم. تحمل این حجم از بزرگی برایم نشد بود. انگار کن آیه لَوْ أَنزَلْنَا هَٰذَا الْقُرْآنَ عَلَىٰ جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ....بر من حادث شده. هیبت قمربنی‌هاشم من را گرفته بود و رها نمی‌کرد. به عاشورا فکر می‌کنم. به اینکه چرا امام آخرین نفر عباسش را راهی کرد. به علم توی دست‌های علمدار فکر می‌کنم. تکان خوردن علم یعنی برپا بودن خیمه‌ها! یعنی در امان ماندن زن‌ها و بچه‌ها! یعنی لب‌هایی که ممکن است بخندند! یعنی امیدی که پررنگ است! وسط صحن عباس بن علی ایستادم. چرخی زدم. سرم رو به بالا بود. هنوز زانوهایم می‌لرزید. رو به دری بزرگ از چرخیدن ایستادم. پرده‌ای حریر با وزیدن باد شکم درآورده بود. بوی بهشت از آن‌طرف حریر می‌آمد. به خودم که آمدم دیدم وسط بین‌الحرمین زل زده‌ام به گنبد طلایی امام حسین. نفسم بالا نمی‌آمد. باورش سخت بود. برای رسیدن به امام باید از عباس‌ش اذن بگیریم. توی عاشورا هم برای رسیدن به امام، علمدارش‌ را زمین زدند. روبه‌روی باب‌القبله کمی دورتر خیمه‌گاه است. پاهایم برای رسیدن به ان‌جا از هم سبقت می‌گرفتند. جلوی خیمه‌گاه که رسیدم باز هم مبهوت شدم. اول خیمه‌ی علمدار بود. مثل دروازه‌‌ی بزرگ قلعه‌ای ، راه ورود را بسته بود. تصور کردم قمربنی هاشم، این‌جا سوار بر اسب می‌ایستاده. با یک دستش علم را می‌گرفته و با دست دیگرش رجز می‌خوانده. تصورش هم لرز می‌اندازد به دل دشمن. عباس ستون سپاه امام حسین بود. عباس ساقی عطاشی کربلا بود. آب را می‌رساند به اهل خیمه. آبِ مایه حیات را... آبِ زندگی بخش را... آبی که نباشد، حیات می‌میرد... کمر امام خمیده شد... من شیفته‌ی مرام عباس شدم... من نمک‌گیر علمدار کربلا شدم... من بست‌نشین در خانه‌ی امام حسین شدم، تا خدا اذن بدهد و عباس را بهم هدیه بدهد... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @baharezahraa