eitaa logo
مشاوره کیمیا
854 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
307 ویدیو
1 فایل
قراره با کیمیا والدگری آگاه رو تمرین کنیم. 👨‍👩‍👦 اگر تو این مسیر به کمک احتیاج داشتی، اینجا برای شما والدین مشاوره داریم‼️⬇️ ارتباط با ادمین کانال: @f_sh_1995 بات مشاوره کیمیا: https://ble.ir/kimiya_bot
مشاهده در ایتا
دانلود
همه مون یه کسایی رو داریم که وقتی زنگ میزنن یا پیام میدن بهمون خوشحال میشیم و سعی میکنیم زود جوابشونو بديم 😉 امروز به اونایی که حضورت خوشحالشون میکنه، زنگ بزن یا پیام بده. وقتی اسمت رو روی گوشی موبایلشون ببینن حتما یه لبخن میشینه روی لبشون. برکت این لبخند کل روز به دنبالت میاد☺️ سه شنبه مون به خیر و خوشی🍎 @rahche
دخترک راهی حسینیه کودک شده و پسر کوچولو هم هنوز خوابه. فرصت خوبیه که کتاب رو شروع کنم. ﷽ قرارمون در ، روزی ۱۳ صفحه از کتاب هست. از ۹ شب به بعد هر نکته، درد و دل، سوال، نظر و خلاصه هرچی در مورد این کتاب و این قسمت ها داشتید بفرستید برام. منتشر میکنیم. ✅️👇🏻 @f_sh_1995 راستی پیام های قبل رو ببینید لینک خرید نسخه الکترونیک و صوتی رو براتون گذاشته بودیم. @rahche
اینجا کجاست؟ راهچه! راهچه یعنی راهنمایی و مشاوره چمرانی... از اسمش معلومه که مشاوره و راهنمایی داریم از نوع تلفنی، اما محتوای کانال یکم متفاوت تر از بقیه موسسات مشاوره است⁉️ قراره اینجا به جای نکته های تربیتی، تجربه های تربیتی چند تا مادر رو بخونید، مادرهایی که دختر و پسرهایی از سن نوزادی تا دوازده سال دارن، مادرهایی که تجربه چند سال تحصیل، شاغل شدن و خانه داری رو به دوش میکشن، سالهاست با بچه های حسینیه کودک شهید چمران و ادبستان سرو کار دارند و یه جورهایی نگاه مشاوره ای و تربیت فرزند تو خونشونه ... 😊 همه چیز قراره گل و بلبل باشه؟ 🤔 معلومه که نه! اینجا براتون از تجربه های تلخ و شیرین و حتی چالش های مادری میگیم تا کنار هم قدم قدم رشد کنیم و برای بچه هامون دنیای قشنگ تری رو بسازیم🌱 ما کی هستیم؟ سه سال و نیمه پنج ساله و آقا یوسف چهار ماهه مامان حسنی خانم پنج ساله، حسن آقای شش ساله و نیایش خانم یازده ساله سه ساله مامان آقا رضا سه سال و نیمه و علی آقای سیزده ساله مامان زهرا خانم ۷ساله و علی آقای ۲سال و نیمه راستی پیام های شمارو هم اگر مرتبط با موضوعات هفته مون باشه منتشر میکنیم. کجا بفرستید؟ اینجا👇🏻 @f_sh_1995 @rahche
برای موفق شدن احتیاج به همایش و سمینار کارگاه های انگیزشی نیست. موفقیت مجموعه ای از تلاش های کوچک روزانه ست. چند خط بیشتر از دیروز کتاب خوندن، یکی دوبار کمتر از کوره در رفتن، غذای سلامت تر خوردن، حتی چندباری بیشتر خندیدن. 😊 چهارشنبه مون به خیر و خوشی 🌴 @rahche
1️⃣ دوست و فامیل هر روز دورهم جمع می شدیم. یا خانه ی ما، یا خانه ی همسایه ها و یا شب نشینی خانه ی اقوام. پروبال درآورده بودم و خوش می گذراندم. انگار نه انگار که خانه و زندگی و شوهری هست. 🫢😂 تا اینکه اولین نامه محمود آقا رسید. 💌 با خواندن نامه، چیزی ته دلم بیدار شد. حس غریبی که تا آن روز فقط وقتی از عزیز دور می شدم تجربه اش می کردم؛ حس دلتنگی.💖 به تهران که برگشتم، محمودآقا دیگر برایم غریبه نبود. 🥰 از مغازه که آمد برایش چای آوردم و رو به رویش نشستم. ☕️ شروع کرد به تکرار همان حرف های همیشگی. این بار با دقت گوش می دادم. آن حرف ها را هر شب بعد از عروسی برایم‌ گفته بود. من هم هر شب گریه می کردم که: - نمی خوام اینجا بمونم. عزیزم رو می خوام. دوست دارم برگردم زنجان. 😢🥺 ولی آن شب انگار همه چیز عوض شده بود‌. هم من، هم محمودآقا، هم حرف هایش که دیگر برایم تکراری و بی معنا نبود. 😍 از خانه و زندگی مان گفت. از خودش که چطور بزرگ شده، از مادرش، توقعاتش از همسرش. دیگر قصد نداشت دختر بچه ای را که دلش برای عزیزش تنگ شده، آرام کند. با شریک زندگی اش حرف می زد. با من. کسی که رویش حساب باز کرده بود.☺️ کلی حرف در ذهنم چرخید که در جوابش بگویم؛ ولی وقتی چشم هایش را نگاه کردم، همه را یادم رفت. سرم را پایین انداختم: - محمود آقا! من از شما هیچی نمی خوام. فقط پول حلال توی این خونه بیار. من هم قول میدم بچه های خوبی تربیت کنم. 🤲🏻🥹 چشم های سیاهش برق زد. 🤩 ادامه دارد... @rahche
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ به نام خدا که رحمتش بی‌اندازه است و مهربانی‌اش همیشگی هنگامی که یاری خدا و [آن] پیروزی فرا رسد، وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا و مردم را ببینی که گروه گروه در دین خدا درآیند، فَسَبِّـحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ ۚ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا پس پروردگارت را همراه با سپاس و ستایش تسبیح گوی، و از او آمرزش بخواه، که او همواره توبه پذیر است. به نیت گشایش در سرزمین زیتون🫒🇵🇸 @rahche
مشاوره کیمیا
2️⃣ ا خرداد ۱۳۴۴. این بار در بیمارستان زایمان کردم. پرستارها همدیگر را خبر می کردند تا همه ببینند، این مادر لاغر و کوچولو چه پهلوانی به دنیا آورده. 🤩😍 یک پسر تپل با موهای مشکی. 👶🏻 از بیمارستان که برگشتم، خانه دوباره شلوغ و پر رفت و آمد شده بود. عزیز اسفند دود می کرد و روی پا بند نبود. محمودآقا برای پسرم گوسفند قربانی کرد.🐑 اسمش را هم که با خودش آورده بود. داوود. 😍🤩 زندگی دوباره به رویمان لبخند زد. 😌مادرشوهرم صبح به صبح برای داوود اسفند دود می کرد و تخم مرغ می شکست. هرکس هم می پرسید چند وقتش است، دو ماه بیشتر می گفت که بچه چشم نخورد.🧿 از بس درشت و سنگین بود. به من هم سفارش می کرد خیلی داوود را بین مردم نبرم. خنده ام می گرفت؛ ولی می گفتم: "چشم" 🫡🫡 در خوش قدمی پسرم همین بس که با تولدش عزیز به تهران اسباب کشی کرد و همسایه مان شد. 🥳 محمودآقا شب ها به ذوق بازی کردن با داوود زودتر از مغازه می آمد‌. برای راه افتادن، دندان درآوردن و تا هفت سال شب تولد داوود، گوسفند قربانی کرد. جانش به جان داوود بسته بود. 🥲❤️ وقتی در حیاط مشغول بودم، داوود چهار دست و پا دنبالم می آمد. یک بار از لبه ی ایوان کوتاهمان افتاد‌. 😯😥 صورتش از درد سرخ شد. 😩با چشم های خیس، کمی بالای گوشش را مالید و نفس عمیقی کشید‌‌. مادرشوهرم شروع کرد به قربان صدقه رفتن: - پسر باغیرت من. غیرتت رو قربون که گریه نکردی. 🥰😌 آنقدر خوشش آمده بود که شب برای محمودآقا هم تعریف کرد. محمودآقا می خندید: - مگه ایوان یک وجب بیشتر ارتفاع داره؟ برای چی گریه کنه؟ 😂 - هر بچه ی دیگه ای بود، از گریه ضعف می کرد؛ ولی داوود با غیرته و گریه نکرد. 😎 ادامه دارد... @rahche
هنوز چند روزی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که بحث کتاب های کمک آموزشی تو یکی از گروه های دوستانه ام خیلی داغ و جدی شروع شد. 😒 هم زمان تو خونه ی ما هم علی درخواست خرید کتاب کمک آموزشی داد. 🤦🏻‍♀️ کلاس هفتمی شده بود و فکر میکرد حالا که درس جدی تر شده حتما واجبه علاوه بر کتاب درسی، کتاب دیگه ای هم بخونه. 😬 تلوزیون هم این وسط هر ده دقیقه تبلیغ میکرد اگه فلان کتاب رو سفارش بدی چه معجزه ای تو درس خوندت اتفاق می‌افته!!! 🙄 سه شنبه شد و کلاس مشاوره و مطالعه گروهی. صحبت های مشاور مدرسه نجاتمون داد. 😮‍💨 قرار گذاشته بودن تهیه ی کتاب کمک درسی به عهده ی مدرسه و در صورت نیازشون باشه. 😏 تو هشتمین سال دانش آموز بودن علی، بازم به این نکته رسیدم که همراه و هم سو بودن با تیم مدرسه بهترین کمک به خودمون و علی می‌تونه باشه. دیگه چی؟ امون بدیم یه مدت از شروع سال تحصیلی بگذره، بچه ها کتاب های اصلی رو بخونن، اصلا با روند معلم و مدرسه آشنا بشن، بعد اگه احساس کردین فرزندتون تو درسی کمک لازم داره سراغ معلم و مشاور مدرسه برین. راه حل ها و راهنمایی های تیم مدرسه اصولاً چاره سازه. شما درگیر این چیزا نیستین؟ بلخره کتاب بخریم یا نه؟ استفاده میشه واقعا؟ @rahche
📌 دوره قرآن و تربیت (ترم اول) ⏱️ مدت زمان دوره: ۲۰ جلسه پنج شنبه ها ساعت ۹ تا ۱۱ (۲۰ هفته) 🎁 جلسه اول به صورت رایگان 📜 سرفصل‌های دوره: 🔹️ضرورت رجوع به قرآن و چگونگی مواجهه با آن 🔹️نگاهی به الگوی تربیت مربی مبتنی بر سیر سور مکی در قرآن با هدف کشف الگوی رشد و سیر مربی در قرآن 🔹️ تربیت انقلابی و آرمان محوری در تربیت 🔹️ کارکردهای تربیتی در آیات 📆 مهلت ثبت نام: تا ۲۰ آبان ماه 📣 این دوره به صورت حضوری برگزار میشود. 📲 امکان شرکت به صورت برخط (آنلاین) 🔔 همراه با اعطای گواهی 📍 دریافت کد تخفیف برای شرکت کنندگان دوره های گذشته کرامت، مادران سه فرزند و بیشتر، طلاب، دانشجویان: @keraamat 🌐 ثبت نام در سایت کرامت: www.keraamat.ir @rahche
باشگاهی که هر شنبه به شنبه بعد موکول میکنیم، چند صفحه کتاب یا قرآنی که به بهونه خستگی میگیم بمونه برای فردا شب، تغییرات مهمی که دلمون میخواد اما هرسال میگیم باشه برای سال بعد و ...همه شون شاید اون جرقه ای باشه که برای پیشرفت بهش احتیاج داریم و خودمون هی عقب میندازیمش. کسی چه میدونه...🫠 شنبه مون به خیر و خوشی🍓 @rahche
22.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مامان عزیز این روزها اشک ریختن و لایک و استوریِ پست های فضای مجازی تنها کاری نیست که از دست ما برمیاد. 👌🏻 این ما هستیم که کمک میکنیم قهرمان این جنگ نابرابر و ناحق درست بشینه تو دل فرزندامون. 🙂 بلند شو ! 💪🏻 با بازی و نقاشی، با همراه داشتن و به چشم آوردن پرچم فلسطین، نذار غزه و فلسطین رو از روی زمین محو بکنن. 🇵🇸 میدونی که دعای مادرها خیلی میگیره، دست بچه ها رو بگیر و با هم نذر کنید برای مرد و زن و بزرگ و کوچیکِ غزه... به امید ظهور حجت خدا روی زمین 💚 🔵 بفرست برای مامان ها تا ایده بگیرن😊 🟣 دیگه چه کارهایی میشه کرد؟ 🤔 برامون بگو @f_sh_1995 @rahche
مشاوره کیمیا
مامان عزیز این روزها اشک ریختن و لایک و استوریِ پست های فضای مجازی تنها کاری نیست که از دست ما برمی
سلام یه جا دیدم یه خانمی با بچه هاش صحبت کرده بود و قرارشون این شده بود که یه وعده شامشون رو نون و پنیر بخورن و هزینه اون وعده غذایی رو تو قلکی بریزن که برای کمک به مردم غزه تو خونه خودشون گذاشته بودن. بعد از اینکه سفره نون و پنیرشون. رو جمع کردن، هزینه غذاشون رو بصورت اسکناس دست بچه ها دادن که بندازن توی قلک کمک به مردم غزه حالا یا قلک بذارن یا بعد از وعده غذا با بچه ها بشینه و جلو بچه ها پول رو به یکی از حسابهای معرفی شده به کمک برای غزه واریز کنن. غیر از ایده این خانم که بنظرم جالب بود میشه توی خونه قلک گذاشت برای جمع آوری کمک به مردم غزه و فلسطین. ایده شما چی به ذهنتون میرسه؟ @f_sh_1995
3️⃣ روزهای انقلاب، هر روز به تظاهرات می رفتیم. پیاده رفتن با چهار تا بچه سخت بود. 🫣 زهرا هم مدام می خواست روی دوش پدرش بنشیند. 🫢😃 مجبور بودیم از میدان انقلاب تا آزادی را با ماشین برویم.🚗 یکبار یکی از اقوام هم همراهمان بود. پسر کوچکش سرش را از پنجره بیرون برد و شروع کرد به شعار دادن:✊ - مردم چرا نشستین؟ اینجا شده فلسطین.😥 مردی که داشت کنار ماشین ما پیاده می رفت به سر رضا دست کشید و گفت: - پسرم فعلا که شما نشستین، ما داریم راه میایم. 🚶🚶😂 بچه ها زدند زیر خنده.😂😁 تا به میدان آزادی برسیم، از هر پنجره عقب دوکله بیرون زده بود.🚗 شعار می دادند و می خندیدند. 🤭✊ کار هر روزمان همین بود. صبح بعد از صبحانه می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. خسته می شدیم؛ ولی به نظر محمودآقا ارزشش را داشت. همه مان را انقلابی بار آورد. ☺️ ۲۶ دی ماه که شاه فرار کرد، تا ۱۲ بهمن و ورود امام به ایران، مردم هر روز در خیابان ها بودند. روز ورود امام، به خیابان انقلاب رفتیم. یک ساختمان نیمه کاره در کوچه ی فخر رازی.🏢🏢 آن ساختمان ایستگاه انتظار شده بود. طبقه های نیمه ساز پر از جمعیت بود.👥 زهرا بغلم، خودم را از پله های خاکی به طبقه ی سوم رساندم. علیرضای هفت ساله، رسول یازده ساله و داوود سیزده ساله‌. 👩‍👧‍👦👩‍👧‍👦 قرار بود امام به دانشگاه بیاید، ولی ناگهان برنامه عوض شد. گفتند: " امام در بهشت زهرا سخنرانی می کند. " 🎤 ادامه دارد... -است @rahche
لازم نیست برای هر سوالی چندین و چند جواب اماده کنیم. خدارو چه دیدی شاید با هر نمیدونم گفتنی چراغ هایی در ذهنمون فرصت روشن شدن پیدا کنن 😍 @rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهارشانه اش بیشتر نشان می داد. هر چه گفتم صبر کند تا پدرش از منطقه برگردد و اجازه بگیرد، به خرجش نرفت. 🤫 آنقدر اصرار کرد تا راضی شدم. ساکش را بستم و با هم به ستاد دانش آموزی در خیابان فخر رازی رفتیم.🚶‍♂🚶‍♂ کل مسیر در گوشم می خواند که بچه ها را به جبهه ی غرب اعزام می کنند و خطر ندارد. می ترسید در ستاد زیر قولم بزنم و رضایت ندهم. آنقدر گفت و گفت و گفت تا خام شدم. 😥😞 مسئول ثبت نام نگاهی به من انداخت: - شما مادرشونید؟ صورت داوود از غیظ سرخ شد.😶 از بس همه من را با خواهرش اشتباه می گرفتند، دوست نداشت همراهش جایی بروم. آنجا هم از سر ناچاری قبول کرده بود: - بله. آوردمش که رضایت بدهم. 🙈 کمی داوود را برانداز کرد و رو به من پرسید: - چرا باباش نیومده؟🤔 - باباش منطقه س. خیالش راحت شد و اسم داوود را نوشت.📝 همانطور که می نوشت، برای من توضیح داد: - فعلا معلوم نیست کجا اعزام بشه. بعدا بهتون خبر می دیم. 😟 این را که گفت دلم ریخت؛ ولی نمی توانستم زیر قولم بزنم. با داوود خداحافظی کردم و تنها و دست خالی به خانه برگشتم.🥹😢🥺 حس می کردم تکه ای از وجودم در ستاد جامانده. 😭 قیافه ی داوود وقتی که عصبانی شد و لپ هایش گل انداخت، از جلوی چشمم کنار نمی رفت‌. 😔هنوز هیچی نشده، دلم برای خودش و غیرتی شدن هایش تنگ شده بود. همان بهتر که نمی دانستم کجا قرار است اعزام شود. اگر می دانستم پاره ی تن من و عزیزکرده ی حاجی از دهگلان کردستان سر در می آورد، هیچ وقت پایم را در آن ستاد نمی گذاشتم.😥🥺 ادامه دارد... @rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهار
سلام من هم کتاب رو شروع کردم و تقریبا به نصف رسیدم خب طبیعتا در حیرتم از آدمهای به ظاهر معمولی که دور و برمون هستن و چقدر بنده های خوبی هستن و چقدر از پسِ امتحانهای بزرگ سربلند بیرون اومدن. اینکه یه خانم دو بار بچه هاش از دنیا برن و سه بار هم شهید بده، حتی در همین نوشتن ساده هم خیلی سنگینه چه برسه که واقعا اتفاق افتاده باشه... همش به خودم فکر می کنم و امتحانهای ساده که چقدر با ناراحتی ازشون عبور می کنم... و چقدر شخصیت پدر خالقی پورها هم تا اینجا برام جالب بود... مرد به ظاهر ساده ای که بچه هاش رو با پشتکار اهل مسجد بارآورد... ما خودمون الان در همین زمینه ی به ظاهر کوچیک واقعا تنبلی می کنیم ولی همین آدم‌چطور بچه هاش رو با همین کار عاقبت بخیر کرد.... امیدوارم تمام مامانهای گروه نعمت خوندن کتاب رو داشته باشن...
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهار
پنجاه صفحه ی دوم را از پشت شیشه ی اشک خواندم، کاملا بارون خورده و تار؛ هر چه تلاش کردم تاری دید را کم کنم مرتب بارون می زد و بارون... وجه تسمیه کتاب برایم روشن شد، نه تنها درگاه این خانه بوسیدنی ست، پاشنه ی در هم بوسیدنی ست... پدرِ خانواده ی متمکنی که به لبنان رفته و در مقابل هجوم اسرائیل می جنگد.. این قسمت کتاب، هم زمانی سن و من را داشت... منِ ۳۵ ۳۶ ساله آیا توان را دارم؟؟!!! پسر اولم بعد از دو نوزاد از دست داده، در عنفوان جوانی، بدون حضور پدرش شهید شده است... آه تنها واژه ای ست که می توانم بگویم. پلاک بدون زنجیر، بدن رشیدِ شیمیایی شده و هنوز چون سروی راست قامت بایستم؟!!!!!. من که قالب تهی می کنم. روح از جانم گذر می کند و جسم نحیفم به دامن زمین خواهد افتاد... چه خانه ایست این خانه... ... من سعی کردم خیلی از ماجرای کتاب نگم، تا خودتون بهش برسید... مامانا همراه شوید که خیلی زیباست
تا حالا چیزی از هوم اسکول شنیدین؟ 🤔 بچه هایی که تو خونه با روش های متفاوت درس میخونن و فقط میرن امتحانات رو به صورت رسمی میدن. 📝 اتفاقا تو کتاب هفته چهل و چند یه روایت با همین موضوع بود. روایت «نامدرسه» به قلم خانم «سوده شبیری» داستان مادریه که دغدغه حال خوب فرزندش رو داره. با گریه ها و بی قراری فرزندش هنگام رفتن به مدرسه، ایشون و همسرش تصمیم می گیرن، دخترشون رو به مدرسه نفرستن و در عوض آموزش در خونه رو براش شروع کنن. تلاششون رو میکردن تا شوق یادگیری رو در وجود دخترشون حفظ کنند و از لحظات معمولی اما واقعی زندگی برای آموزش استفاده میکردن. روایت جالبیه حتما بخونید. 👌🏻 خلاصه ش اینکه خیلیا هستن که خود مدرسه رفتن رو حذف میکنن و از راه های دیگه ای به بچه ها آموزش میدن. 😌 پس به نظر میاد چالش های مدرسه رفتن بچه ها رو هم بشه حل و فصل کرد. 😉 راستی تکه های جالب این روایت از کتاب هفته چهل و چند رو براتون میزارم وضعیت. 📚 نظر شما چیه؟ آموزش بچه هارو خودمون بگیریم دستمون بهتر نیست؟ @f_sh_1995 @rahche
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کمی هم خنده‌های زیبا ببینید😍 فرزندان غزه که به مدرسه آنروا پناه برده‌اند با امید و عشق برای وطن می‌خوانند. دوشنبه مون به امید خیر و خوشی⚘️ @rahche
گذر زمان خیلی چیزارو متفاوت کرده. 🫠 ما قدیما شاید با تبریک یا هدیه خیلی ساده کلی خوشحال می شدیم ولی بعضا تو مدرسه ازش بی نصیب می موندیم. 😒 ولی الان باید تشکر کرد از معلم خوش ذوقی که حواسش هست روز دانش آموز رو برای بچه هاش به یاد موندنی کنه. برای هدیه هایی که براشون تهییه کرده به سلیقه رنگی هر بچه و چیزهای جذابی که تو این سن چشماشون رو قلبی میکنه توجه داشته. 😍 نیایش بستش رو باز نکرد تا وقتی همه اعضا خونه بیان و با جزییات به همه نشون بده 🥰 🎁 @rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣ فقط یک جمله شنیدم: - داوود به شهادت رسیده؛ ولی مفقودالاثره.😟🥺 جمله اش در سرم چرخید. 😞 لحظه ای طول کشید تا معنی اش را بفهمم. گوشی از دستم افتاد. مستاصل و درمانده.😶 یاد سفر مشهد افتادم که قرار بود عید دسته جمعی برویم. 🙈 نگاهم در نگاه خانم شعبانعلی گره خورد: - من چی کار کنم؟ 😔 نمی دانستم از قبل خبر دارد و عمدا آمده خانه ی ما که موقع شنیدن خبر کنارم باشد. گوشی تلفن راسر جایش گذاشت. مهربان نگاهم کرد: 🥲 - وضو بگیر، دو رکعت نماز بخوان. مثل مسخ شده ها. نه صدایی می شنیدم، نه چیزی می دیدم. سرم روی تنم سنگینی می کرد. 😪 وضو گرفتم. فکر می کردم زمان ایستاده. انگار قرار بود تا ابد در آن حالت شوک بمانم. در سجاده ایستادم. دست های کرختم را به سختی تا کنار گوشم بالا آوردم. یادم نیست چه نیتی کردم؛ ولی الله اکبر که گفتم، از این دنیا جدا شدم. من بودم و خدا و اشک و بوی بهشت. 🦋🌱 آیات در جانم می چرخیدند و روحم را صیقل می دادند. انگار خدا آمده بود پایین، نزدیکِ من، کنار سجاده ام. 🥲 حضورش را بیشتر از همیشه حس می کردم. میان لحظه های نمازم، میان اشک هایم، آه و نفس های درهم پیچیده. دستم را گرفت و به آسمان برد. در آغوشش هیچ چیز نمی توانست ناراحتم کند. 🥹 در گوشم نجوا می کرد و من اشک می ریختم.🥹 دلداری ام می داد. روزهای زندگی ام را برایم ورق می زد و باز من اشک می ریختم. چشم می بستم و باز می کردم. هیچ چیز نمی دیدم. نه داوود، نه خانه، نه بچه ها و نه حاجی. فقط خدا. همه ی تنهایی ام را پر کرده بود. دیگر چه می خواستم؟ طعم آن دو رکعت نماز هیچ وقت برایم تکرار نشد. نفهمیدم چقدر طول کشید؛ ولی وقتی تمام شد، دیگر فروغ قبل نبودم. آرامِ آرام.😌😌 ادامه دارد... @rahche
43.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مامان عزیز این روزها اشک ریختن و لایک و استوریِ پست های فضای مجازی تنها کاری نیست که از دست ما برمیاد. 👌🏻 این ما هستیم که کمک میکنیم قهرمان این جنگ نابرابر و ناحق درست بشینه تو دل فرزندامون. 🙂 بلند شو ! 💪🏻 با بازی و نقاشی، با همراه داشتن و به چشم آوردن پرچم فلسطین، نذار غزه و فلسطین رو از روی زمین محو بکنن. 🇵🇸 میدونی که دعای مادرها خیلی میگیره، دست بچه ها رو بگیر و با هم نذر کنید برای مرد و زن و بزرگ و کوچیکِ غزه... به امید ظهور حجت خدا روی زمین 💚 🔵 بفرست برای مامان ها تا ایده بگیرن😊 🟣 دیگه چه کارهایی میشه کرد؟ 🤔 برامون بگو @f_sh_1995 @rahche
دیروز یکی از دوستام یه راهکار کوچیک ولی حال خوب کن بهم داد. گفت صبح هر وقت بیدار شدی دعای همون روز رو بخون. یک صفحه است ولی تا شب احساس خوبی داری. امروز شروع کردم خودم رو انداختم در پناه امام سجاد ، امام باقر و امام صادق و بهشون گفتم: من در این روز مهمان شما و پناهنده به شمایم، پذیرای من باشید و پناهم دهید.. سه شنبه مون به خیر و خوشی🏵 @rahche