eitaa logo
مشاوره کیمیا
853 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
307 ویدیو
1 فایل
قراره با کیمیا والدگری آگاه رو تمرین کنیم. 👨‍👩‍👦 اگر تو این مسیر به کمک احتیاج داشتی، اینجا برای شما والدین مشاوره داریم‼️⬇️ ارتباط با ادمین کانال: @f_sh_1995 بات مشاوره کیمیا: https://ble.ir/kimiya_bot
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز چند روزی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که بحث کتاب های کمک آموزشی تو یکی از گروه های دوستانه ام خیلی داغ و جدی شروع شد. 😒 هم زمان تو خونه ی ما هم علی درخواست خرید کتاب کمک آموزشی داد. 🤦🏻‍♀️ کلاس هفتمی شده بود و فکر میکرد حالا که درس جدی تر شده حتما واجبه علاوه بر کتاب درسی، کتاب دیگه ای هم بخونه. 😬 تلوزیون هم این وسط هر ده دقیقه تبلیغ میکرد اگه فلان کتاب رو سفارش بدی چه معجزه ای تو درس خوندت اتفاق می‌افته!!! 🙄 سه شنبه شد و کلاس مشاوره و مطالعه گروهی. صحبت های مشاور مدرسه نجاتمون داد. 😮‍💨 قرار گذاشته بودن تهیه ی کتاب کمک درسی به عهده ی مدرسه و در صورت نیازشون باشه. 😏 تو هشتمین سال دانش آموز بودن علی، بازم به این نکته رسیدم که همراه و هم سو بودن با تیم مدرسه بهترین کمک به خودمون و علی می‌تونه باشه. دیگه چی؟ امون بدیم یه مدت از شروع سال تحصیلی بگذره، بچه ها کتاب های اصلی رو بخونن، اصلا با روند معلم و مدرسه آشنا بشن، بعد اگه احساس کردین فرزندتون تو درسی کمک لازم داره سراغ معلم و مشاور مدرسه برین. راه حل ها و راهنمایی های تیم مدرسه اصولاً چاره سازه. شما درگیر این چیزا نیستین؟ بلخره کتاب بخریم یا نه؟ استفاده میشه واقعا؟ @rahche
📌 دوره قرآن و تربیت (ترم اول) ⏱️ مدت زمان دوره: ۲۰ جلسه پنج شنبه ها ساعت ۹ تا ۱۱ (۲۰ هفته) 🎁 جلسه اول به صورت رایگان 📜 سرفصل‌های دوره: 🔹️ضرورت رجوع به قرآن و چگونگی مواجهه با آن 🔹️نگاهی به الگوی تربیت مربی مبتنی بر سیر سور مکی در قرآن با هدف کشف الگوی رشد و سیر مربی در قرآن 🔹️ تربیت انقلابی و آرمان محوری در تربیت 🔹️ کارکردهای تربیتی در آیات 📆 مهلت ثبت نام: تا ۲۰ آبان ماه 📣 این دوره به صورت حضوری برگزار میشود. 📲 امکان شرکت به صورت برخط (آنلاین) 🔔 همراه با اعطای گواهی 📍 دریافت کد تخفیف برای شرکت کنندگان دوره های گذشته کرامت، مادران سه فرزند و بیشتر، طلاب، دانشجویان: @keraamat 🌐 ثبت نام در سایت کرامت: www.keraamat.ir @rahche
باشگاهی که هر شنبه به شنبه بعد موکول میکنیم، چند صفحه کتاب یا قرآنی که به بهونه خستگی میگیم بمونه برای فردا شب، تغییرات مهمی که دلمون میخواد اما هرسال میگیم باشه برای سال بعد و ...همه شون شاید اون جرقه ای باشه که برای پیشرفت بهش احتیاج داریم و خودمون هی عقب میندازیمش. کسی چه میدونه...🫠 شنبه مون به خیر و خوشی🍓 @rahche
22.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مامان عزیز این روزها اشک ریختن و لایک و استوریِ پست های فضای مجازی تنها کاری نیست که از دست ما برمیاد. 👌🏻 این ما هستیم که کمک میکنیم قهرمان این جنگ نابرابر و ناحق درست بشینه تو دل فرزندامون. 🙂 بلند شو ! 💪🏻 با بازی و نقاشی، با همراه داشتن و به چشم آوردن پرچم فلسطین، نذار غزه و فلسطین رو از روی زمین محو بکنن. 🇵🇸 میدونی که دعای مادرها خیلی میگیره، دست بچه ها رو بگیر و با هم نذر کنید برای مرد و زن و بزرگ و کوچیکِ غزه... به امید ظهور حجت خدا روی زمین 💚 🔵 بفرست برای مامان ها تا ایده بگیرن😊 🟣 دیگه چه کارهایی میشه کرد؟ 🤔 برامون بگو @f_sh_1995 @rahche
مشاوره کیمیا
مامان عزیز این روزها اشک ریختن و لایک و استوریِ پست های فضای مجازی تنها کاری نیست که از دست ما برمی
سلام یه جا دیدم یه خانمی با بچه هاش صحبت کرده بود و قرارشون این شده بود که یه وعده شامشون رو نون و پنیر بخورن و هزینه اون وعده غذایی رو تو قلکی بریزن که برای کمک به مردم غزه تو خونه خودشون گذاشته بودن. بعد از اینکه سفره نون و پنیرشون. رو جمع کردن، هزینه غذاشون رو بصورت اسکناس دست بچه ها دادن که بندازن توی قلک کمک به مردم غزه حالا یا قلک بذارن یا بعد از وعده غذا با بچه ها بشینه و جلو بچه ها پول رو به یکی از حسابهای معرفی شده به کمک برای غزه واریز کنن. غیر از ایده این خانم که بنظرم جالب بود میشه توی خونه قلک گذاشت برای جمع آوری کمک به مردم غزه و فلسطین. ایده شما چی به ذهنتون میرسه؟ @f_sh_1995
3️⃣ روزهای انقلاب، هر روز به تظاهرات می رفتیم. پیاده رفتن با چهار تا بچه سخت بود. 🫣 زهرا هم مدام می خواست روی دوش پدرش بنشیند. 🫢😃 مجبور بودیم از میدان انقلاب تا آزادی را با ماشین برویم.🚗 یکبار یکی از اقوام هم همراهمان بود. پسر کوچکش سرش را از پنجره بیرون برد و شروع کرد به شعار دادن:✊ - مردم چرا نشستین؟ اینجا شده فلسطین.😥 مردی که داشت کنار ماشین ما پیاده می رفت به سر رضا دست کشید و گفت: - پسرم فعلا که شما نشستین، ما داریم راه میایم. 🚶🚶😂 بچه ها زدند زیر خنده.😂😁 تا به میدان آزادی برسیم، از هر پنجره عقب دوکله بیرون زده بود.🚗 شعار می دادند و می خندیدند. 🤭✊ کار هر روزمان همین بود. صبح بعد از صبحانه می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. خسته می شدیم؛ ولی به نظر محمودآقا ارزشش را داشت. همه مان را انقلابی بار آورد. ☺️ ۲۶ دی ماه که شاه فرار کرد، تا ۱۲ بهمن و ورود امام به ایران، مردم هر روز در خیابان ها بودند. روز ورود امام، به خیابان انقلاب رفتیم. یک ساختمان نیمه کاره در کوچه ی فخر رازی.🏢🏢 آن ساختمان ایستگاه انتظار شده بود. طبقه های نیمه ساز پر از جمعیت بود.👥 زهرا بغلم، خودم را از پله های خاکی به طبقه ی سوم رساندم. علیرضای هفت ساله، رسول یازده ساله و داوود سیزده ساله‌. 👩‍👧‍👦👩‍👧‍👦 قرار بود امام به دانشگاه بیاید، ولی ناگهان برنامه عوض شد. گفتند: " امام در بهشت زهرا سخنرانی می کند. " 🎤 ادامه دارد... -است @rahche
لازم نیست برای هر سوالی چندین و چند جواب اماده کنیم. خدارو چه دیدی شاید با هر نمیدونم گفتنی چراغ هایی در ذهنمون فرصت روشن شدن پیدا کنن 😍 @rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهارشانه اش بیشتر نشان می داد. هر چه گفتم صبر کند تا پدرش از منطقه برگردد و اجازه بگیرد، به خرجش نرفت. 🤫 آنقدر اصرار کرد تا راضی شدم. ساکش را بستم و با هم به ستاد دانش آموزی در خیابان فخر رازی رفتیم.🚶‍♂🚶‍♂ کل مسیر در گوشم می خواند که بچه ها را به جبهه ی غرب اعزام می کنند و خطر ندارد. می ترسید در ستاد زیر قولم بزنم و رضایت ندهم. آنقدر گفت و گفت و گفت تا خام شدم. 😥😞 مسئول ثبت نام نگاهی به من انداخت: - شما مادرشونید؟ صورت داوود از غیظ سرخ شد.😶 از بس همه من را با خواهرش اشتباه می گرفتند، دوست نداشت همراهش جایی بروم. آنجا هم از سر ناچاری قبول کرده بود: - بله. آوردمش که رضایت بدهم. 🙈 کمی داوود را برانداز کرد و رو به من پرسید: - چرا باباش نیومده؟🤔 - باباش منطقه س. خیالش راحت شد و اسم داوود را نوشت.📝 همانطور که می نوشت، برای من توضیح داد: - فعلا معلوم نیست کجا اعزام بشه. بعدا بهتون خبر می دیم. 😟 این را که گفت دلم ریخت؛ ولی نمی توانستم زیر قولم بزنم. با داوود خداحافظی کردم و تنها و دست خالی به خانه برگشتم.🥹😢🥺 حس می کردم تکه ای از وجودم در ستاد جامانده. 😭 قیافه ی داوود وقتی که عصبانی شد و لپ هایش گل انداخت، از جلوی چشمم کنار نمی رفت‌. 😔هنوز هیچی نشده، دلم برای خودش و غیرتی شدن هایش تنگ شده بود. همان بهتر که نمی دانستم کجا قرار است اعزام شود. اگر می دانستم پاره ی تن من و عزیزکرده ی حاجی از دهگلان کردستان سر در می آورد، هیچ وقت پایم را در آن ستاد نمی گذاشتم.😥🥺 ادامه دارد... @rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهار
سلام من هم کتاب رو شروع کردم و تقریبا به نصف رسیدم خب طبیعتا در حیرتم از آدمهای به ظاهر معمولی که دور و برمون هستن و چقدر بنده های خوبی هستن و چقدر از پسِ امتحانهای بزرگ سربلند بیرون اومدن. اینکه یه خانم دو بار بچه هاش از دنیا برن و سه بار هم شهید بده، حتی در همین نوشتن ساده هم خیلی سنگینه چه برسه که واقعا اتفاق افتاده باشه... همش به خودم فکر می کنم و امتحانهای ساده که چقدر با ناراحتی ازشون عبور می کنم... و چقدر شخصیت پدر خالقی پورها هم تا اینجا برام جالب بود... مرد به ظاهر ساده ای که بچه هاش رو با پشتکار اهل مسجد بارآورد... ما خودمون الان در همین زمینه ی به ظاهر کوچیک واقعا تنبلی می کنیم ولی همین آدم‌چطور بچه هاش رو با همین کار عاقبت بخیر کرد.... امیدوارم تمام مامانهای گروه نعمت خوندن کتاب رو داشته باشن...
مشاوره کیمیا
4️⃣ تابستان سال ۱۳۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد. 🥺 پانزده سال بیشتر نداشت؛ ولی هیکل درشت و چهار
پنجاه صفحه ی دوم را از پشت شیشه ی اشک خواندم، کاملا بارون خورده و تار؛ هر چه تلاش کردم تاری دید را کم کنم مرتب بارون می زد و بارون... وجه تسمیه کتاب برایم روشن شد، نه تنها درگاه این خانه بوسیدنی ست، پاشنه ی در هم بوسیدنی ست... پدرِ خانواده ی متمکنی که به لبنان رفته و در مقابل هجوم اسرائیل می جنگد.. این قسمت کتاب، هم زمانی سن و من را داشت... منِ ۳۵ ۳۶ ساله آیا توان را دارم؟؟!!! پسر اولم بعد از دو نوزاد از دست داده، در عنفوان جوانی، بدون حضور پدرش شهید شده است... آه تنها واژه ای ست که می توانم بگویم. پلاک بدون زنجیر، بدن رشیدِ شیمیایی شده و هنوز چون سروی راست قامت بایستم؟!!!!!. من که قالب تهی می کنم. روح از جانم گذر می کند و جسم نحیفم به دامن زمین خواهد افتاد... چه خانه ایست این خانه... ... من سعی کردم خیلی از ماجرای کتاب نگم، تا خودتون بهش برسید... مامانا همراه شوید که خیلی زیباست
تا حالا چیزی از هوم اسکول شنیدین؟ 🤔 بچه هایی که تو خونه با روش های متفاوت درس میخونن و فقط میرن امتحانات رو به صورت رسمی میدن. 📝 اتفاقا تو کتاب هفته چهل و چند یه روایت با همین موضوع بود. روایت «نامدرسه» به قلم خانم «سوده شبیری» داستان مادریه که دغدغه حال خوب فرزندش رو داره. با گریه ها و بی قراری فرزندش هنگام رفتن به مدرسه، ایشون و همسرش تصمیم می گیرن، دخترشون رو به مدرسه نفرستن و در عوض آموزش در خونه رو براش شروع کنن. تلاششون رو میکردن تا شوق یادگیری رو در وجود دخترشون حفظ کنند و از لحظات معمولی اما واقعی زندگی برای آموزش استفاده میکردن. روایت جالبیه حتما بخونید. 👌🏻 خلاصه ش اینکه خیلیا هستن که خود مدرسه رفتن رو حذف میکنن و از راه های دیگه ای به بچه ها آموزش میدن. 😌 پس به نظر میاد چالش های مدرسه رفتن بچه ها رو هم بشه حل و فصل کرد. 😉 راستی تکه های جالب این روایت از کتاب هفته چهل و چند رو براتون میزارم وضعیت. 📚 نظر شما چیه؟ آموزش بچه هارو خودمون بگیریم دستمون بهتر نیست؟ @f_sh_1995 @rahche
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کمی هم خنده‌های زیبا ببینید😍 فرزندان غزه که به مدرسه آنروا پناه برده‌اند با امید و عشق برای وطن می‌خوانند. دوشنبه مون به امید خیر و خوشی⚘️ @rahche
گذر زمان خیلی چیزارو متفاوت کرده. 🫠 ما قدیما شاید با تبریک یا هدیه خیلی ساده کلی خوشحال می شدیم ولی بعضا تو مدرسه ازش بی نصیب می موندیم. 😒 ولی الان باید تشکر کرد از معلم خوش ذوقی که حواسش هست روز دانش آموز رو برای بچه هاش به یاد موندنی کنه. برای هدیه هایی که براشون تهییه کرده به سلیقه رنگی هر بچه و چیزهای جذابی که تو این سن چشماشون رو قلبی میکنه توجه داشته. 😍 نیایش بستش رو باز نکرد تا وقتی همه اعضا خونه بیان و با جزییات به همه نشون بده 🥰 🎁 @rahche
مشاوره کیمیا
4️⃣ فقط یک جمله شنیدم: - داوود به شهادت رسیده؛ ولی مفقودالاثره.😟🥺 جمله اش در سرم چرخید. 😞 لحظه ای طول کشید تا معنی اش را بفهمم. گوشی از دستم افتاد. مستاصل و درمانده.😶 یاد سفر مشهد افتادم که قرار بود عید دسته جمعی برویم. 🙈 نگاهم در نگاه خانم شعبانعلی گره خورد: - من چی کار کنم؟ 😔 نمی دانستم از قبل خبر دارد و عمدا آمده خانه ی ما که موقع شنیدن خبر کنارم باشد. گوشی تلفن راسر جایش گذاشت. مهربان نگاهم کرد: 🥲 - وضو بگیر، دو رکعت نماز بخوان. مثل مسخ شده ها. نه صدایی می شنیدم، نه چیزی می دیدم. سرم روی تنم سنگینی می کرد. 😪 وضو گرفتم. فکر می کردم زمان ایستاده. انگار قرار بود تا ابد در آن حالت شوک بمانم. در سجاده ایستادم. دست های کرختم را به سختی تا کنار گوشم بالا آوردم. یادم نیست چه نیتی کردم؛ ولی الله اکبر که گفتم، از این دنیا جدا شدم. من بودم و خدا و اشک و بوی بهشت. 🦋🌱 آیات در جانم می چرخیدند و روحم را صیقل می دادند. انگار خدا آمده بود پایین، نزدیکِ من، کنار سجاده ام. 🥲 حضورش را بیشتر از همیشه حس می کردم. میان لحظه های نمازم، میان اشک هایم، آه و نفس های درهم پیچیده. دستم را گرفت و به آسمان برد. در آغوشش هیچ چیز نمی توانست ناراحتم کند. 🥹 در گوشم نجوا می کرد و من اشک می ریختم.🥹 دلداری ام می داد. روزهای زندگی ام را برایم ورق می زد و باز من اشک می ریختم. چشم می بستم و باز می کردم. هیچ چیز نمی دیدم. نه داوود، نه خانه، نه بچه ها و نه حاجی. فقط خدا. همه ی تنهایی ام را پر کرده بود. دیگر چه می خواستم؟ طعم آن دو رکعت نماز هیچ وقت برایم تکرار نشد. نفهمیدم چقدر طول کشید؛ ولی وقتی تمام شد، دیگر فروغ قبل نبودم. آرامِ آرام.😌😌 ادامه دارد... @rahche
43.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مامان عزیز این روزها اشک ریختن و لایک و استوریِ پست های فضای مجازی تنها کاری نیست که از دست ما برمیاد. 👌🏻 این ما هستیم که کمک میکنیم قهرمان این جنگ نابرابر و ناحق درست بشینه تو دل فرزندامون. 🙂 بلند شو ! 💪🏻 با بازی و نقاشی، با همراه داشتن و به چشم آوردن پرچم فلسطین، نذار غزه و فلسطین رو از روی زمین محو بکنن. 🇵🇸 میدونی که دعای مادرها خیلی میگیره، دست بچه ها رو بگیر و با هم نذر کنید برای مرد و زن و بزرگ و کوچیکِ غزه... به امید ظهور حجت خدا روی زمین 💚 🔵 بفرست برای مامان ها تا ایده بگیرن😊 🟣 دیگه چه کارهایی میشه کرد؟ 🤔 برامون بگو @f_sh_1995 @rahche
دیروز یکی از دوستام یه راهکار کوچیک ولی حال خوب کن بهم داد. گفت صبح هر وقت بیدار شدی دعای همون روز رو بخون. یک صفحه است ولی تا شب احساس خوبی داری. امروز شروع کردم خودم رو انداختم در پناه امام سجاد ، امام باقر و امام صادق و بهشون گفتم: من در این روز مهمان شما و پناهنده به شمایم، پذیرای من باشید و پناهم دهید.. سه شنبه مون به خیر و خوشی🏵 @rahche
مشاوره کیمیا
تا یک هفته دورمان شلوغ بود. 😢 غریبه و آشنا می رفتند و می آمدند؛ ولی امان از روزی که خانه خلوت شد. 🥺 من ماندم و جای خالی داوود. پسرم همه جا بود و هیچ جا نبود. داشتم دیوانه می شدم. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. 😶😓 ماشین بافندگی را روشن کردم. رج به رج با یاد داوود می بافتم. 🧶 همیشه کنارم می ایستاد تا بافت پلیورها تمام شود. اتویشان کند، ببرد به ستاد کمک های مردمی جبهه، در مسجد تحویل بدهد. 🥺 می بافتم و قربان صدقه اش می رفتم.😘 می بافتم و اشک می ریختم.😭 می بافتم و باهم حرف می زدیم.👩‍👦 نمی بافتم و قهر می کردم تا برگردد؛ ولی فایده نداشت. 😞😢 داوود بر نمی گشت. رفته بود به جایی خوب؛ ولی دور. 😶‍🌫 اگر آن روز ها حاجی کنارم نبود، دوام نمی آوردم. شده بود سنگ صبورم. 😌 می خواستم بروم مسجد، یاد داوود می افتادم. تلویزیون مارش عملیات می زد، یاد داوود می افتادم. غذا کوکو سیب زمینی داشتیم، یاد داوود می افتادم. سر سفره اشک می ریختم‌و زبان می گرفتم. می سوختم و می سوزاندم. 😥 کیفی را که روز تشیعش دستم داده بودند هر روز خالی می کردم و با وسایلش روضه می خواندم. 🥺 فدای دل مهربانش. رویش نمی شد زیاد ابراز محبت کند. با من پانزده سال اختلاف سنی داشت و خجالت می کشید. 🫣 عکسم را که در کیفش دیدم دلم پر کشید برای محبتش. 🥹 کیف را روی صورتم می گذاشتم و زار می زدم. 🥲 وصیت نامه اش را حفظ بودم. خواندنش، کار هر روزم شده بود. در دلم می خواندم، بلند می خواندم، برای عزیز می خواندم، برای حاجی می خواندم، برای بچه ها می خواندم. 📃 دو روز قبل شهادت نوشته بودش: " اللهم اغفرلی کل ذنب اذنبته و کل خطیئه اخطاتها" "امید بخشش از خداوند و شفاعت ائمه مخصوصا حسین (ع) را داشته و با تمامی گناهان و اشتباهات، در دل، عاشق حسین (ع) بوده و به نوکری او افتخار می کنم. زبان از تشکر برای محبت های پدر و مادرم عاجز است؛ ولی شما را به خدا مرا بخاطر اذیت هایم ببخشید و حلال کنید."🥹🥲 ادامه دارد... @rahche
در این سالها و به خصوص از کرونا به بعد، پای صحبت مامان هایی نشستم که نگران درس و مشق بچه شون بودن. 💬 مامان های پسرها تجربیات ناب تری داشتن، فشار خونشون در طول روز چند بار بالا و پایین شده بود و آخر سر به امید معجزه ای در روند آموزشی بچه شون، مستاصل شماره ی راهچه رو گرفته بودن.😟 در تمام این سال ها سعی کردم برای مامان ها جا بندازم که وظیفه شون مادریه و رسیدگی به تکلیف و درس بچه ها فقط در حد یادآوری به عهده شونه. 👩‍👧‍👦 ولی خب چالش ها زیادن. توقع مدرسه ها، شاگردهای زیاد در کلاس ها و مهمتر از همه ایده ال گرایی خود مادرها معمولا کارو خراب می کنه. 🤦🏻‍♀️ یادمه یه مامان بهم گفتن من از صبح که بچم میره مدرسه تا ظهر که برگرده،هیچ کاری نمی تونم بکنم. همش فکرم پیش اونه. اینکه داره چی کار می کنه، چه جوری درس جواب میده و ... فقط میتونم بشینم براش دعا کنم. 😖🤲🏻 از حرفاشون واقعا غصه دار شدم و بهشون گفتم اینطوری کم کم مریض میشین و از پا درمیاین. خودشونم قبول داشتن ولی می گفتن نمی تونم خودم رو تغییر بدم. 😒 شما فکر می کنین ما به عنوان مادر چقدر باید در فضای درسی بچه ها ورود کنیم؟ 🤔 @f_sh_1995 @rahche
زمان رنج و گرفتاری، همون موقع که ذکر یونسیه رو زیرلب زمزمه میکنم، با خودم فکر میکنم دیگه از گیر کردن تو شکم نهنگ که بدتر نیست، خدا حتما دستمو میگیره.😊 پیامبر گرامی(ص) فرمودند:آیا به شما خبر دهم از دعایی که هرگاه غم و گرفتاری پیش آمد آن دعا را بخوانید گشایش حاصل شود؟ اصحاب گفتند:آری ای رسول خدا. آن حضرت فرمود:دعای یونس که طعمه ماهی شد:لا اله الا انت سبحانک إنّی کنت من الظالمین. چهارشنبه مون به خیر و خوشی🍏 @rahche
مشاوره کیمیا
📌 دوره قرآن و تربیت (ترم اول) ⏱️ مدت زمان دوره: ۲۰ جلسه پنج شنبه ها ساعت ۹ تا ۱۱ (۲۰ هفته) 🎁 جل
راهچه ای های عزیز این دوره رو از دست ندید. فردا جلسه اول هست و رایگانه. میتونید داخل کانال ایتا راهچه به صورت زنده (لایو) جلسه رو ببینید و بعدش ثبت نامتون رو قطعی کنید😊 راستی اگر سه فرزندی یا طلبه هستین و یا قبلا در دوره های کرامت شرکت کرده بودید، تخفیف شامل حالتون میشه. 😉 https://eitaa.com/rahche @rahche
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ⚜ 🔅پس {نوح} پروردگارش را (چنين) خواند كه من مغلوب شده‌ام، پس (به دادم برس و) ياريم كن.🔅 قمر/۱۰ 🔹به یاد داشته باشیم دعا و قطع اميد از مردم، زمينه رهايى و استجابت دعا است. @rahche
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* امروز فیلمی رو براتون آماده کردیم که خلاصه ای از کتاب رو از زبان فروغ خانم بشنوین و حظ ببرین🌹⚘😍🤩 خاطره شون از اینکه وقتی رهبر به منزلشون تشریف آوردند، خیلی جالبه🤩🥹 * حتما ببینین. 😉 @rahche
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرم ۶ سالشه. پیش ۲ نرفت و مستقیم کلاس اول رفت. سر کلاس درساش خوب یاد میگیره، ولی توی خونه جون مارو بالا میاره تا تکلیف بنویسه. 😩 از معلمش پرسیدم هیچ مشکلی نداشت و گفت شاگرد خوبم هست، ولی تکلیف نمی‌نویسه. خیلی بچه با محبتیه ولی واقعا همه چیز را از سرش باز میکنه.. بعضی وقتا انقدر عصبانی میشم از مشق ننوشتن که مجبور میشم کتکش بزنم. 😔 چیکار کنیم؟‌ 😔 پاسخ مشاور رو بشنو 📢 برای ارتباط با مشاورین راهچه بزن روی لینک⬇️⬇️ https://chamraniha.com/consultation/ @rahche