eitaa logo
مِشْکات
99 دنبال‌کننده
878 عکس
186 ویدیو
4 فایل
#کشکولی_معنوی_و_متنوع: #دوره_کامل_قصه_های_قرآن_از_آغاز_خلقت_تا_رحلت_خاتم_انبیاء #داستان_های_واقعی_عاشقانه_جذاب #سلسله_مباحث_مهدویت_مهدی_شناسی #تفسیر_یک_دقیقه_ای_قران_کریم #حکایت_ضرب_المثل_هاب_فارسی و..
مشاهده در ایتا
دانلود
مِشْکات
🌴 #داستانهای_قرانی 🌴 📍#قسمت ۸۸📍 #اصحاب_اخدود قتل اصحاب الاخدود. النار ذات الوقود
🌴 🌴 📍 ۸۹📍 🐘🐘 🐘🐘 الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل الم یجعل کیدهم فی تضلیل. (سوره : 1) 📌 پادشاه حبشه در راه تبلیغ دین مسیح به فعالیت زد و به وسائل مختلف کوشید تا دین را به صورت اول برگرداند و نیروی از دست رفته اش را تجدید کند.  وقتی دید از همه کشورها مردم برای به سوی مکه می روند، به اندیشه فرو رفت که کاری کند تا توجه مردم را از مکه و کعبه برگرداند و این تاج سیادت را از قریش و اهل مکه بر باید و دلهای مردم را به کشور خود متوجه نماید.  بدین جهت کلیسای مجللی در صنعاء (یکی از شهرهای یمن) بنا نهاد و در ساختمان آن منتهای دقت را به کار برد و پس از پایان، آن را به بهترین زینتها تزئین کرد و عالی ترین فرشها و پرده ها را در آن فراهم نمود به طوریکه زیبائی آن چشم را خیره و بیننده را مبهوت می ساخت.  او تصور می کرد با بودن چنین کلیسای معظمی دیگر کسی به سوی مکه نخواهد رفت و همه مردم حتی قریش و اهل مکه به آن کلیسا خواهند آمد.  اما بر خلاف تصور او، نه تنها اهل مکه به آنجا توجه نکردند بلکه اهالی یمن و حبشه هم مکه را فراموش نکردند و باز برای حج، به سوی رفتند.  📌اینجا دیگر کاری از نجاشی ساخته نبود. زیرا تصرف در دلهای مردم با زور سر نیزه محال است و عقیده، قابل تحمیل نیست.  اتفاقاً یک کاروان تجارتی از مکه به حبشه آمد، کاروانیان همه عرب و برای تجارت به آن کشور آمده بودند.  چندین تن از کاروانیان عرب، در یکی از اطاقهای آن کلیسا منزل کردند و چون هوا سرد بود آتش افروختند. ولی وقت رفتن، فراموش کردند آتش را خاموش کنند. آتش به آن کلیسا رخنه کرد و حریق بزرگی به وجود آورد. وقتی خبر سوختن کلیسا و علت پیدایش آن را به اطلاع نجاشی رساندند، سخت غضبناک شد و با خود گفت عربها از راه دشمنی کلیسای ما را آتش زده اند و قسم یاد کرد که کعبه را ویران کند و آن را نابود سازد.  📌بدین جهت فرمانده سپاه خود ابرهه را طلبید و با لشگری مجهز به انواع تجهیزات، از اسب و فیل و سواره و پیاده به سوی مکه فرستاد.  ابرهه با آن سپاه عظیم، مانند سیل بنیان کن به محل ماموریت خود رهسپار شد. در بین راه غارتگری ها کرد و هر کجا گوسفند و گاو و شتر دید آن را تصرف نمود. در بیابان حجاز، شبانی را با دویست شتر ملاقات کرد. شترها از و شبان هم شبان او بود، ابرهه شترهای را گرفت و به راه خود ادامه داد تا در بیرون شهر مکه منزل نمود.  📌 در خیمه خود روی تخت نشسته و سران سپاه در اطرافش ایستاده بودند که دربان او وارد شد و گفت: اینک عبدالمطلب رئیس و سرور بیرون خیمه است و اذن ورود می خواهد. ابرهه اجازه داد و پس از لحظه ای عبدالمطلب وارد شد.  آثار بزرگی و عظمت در چهره او نمایان بود. ابرهه وقتی او را دید بی اختیار از جا پرید و چند قدم او را استقبال کرد و کنار خود روی تخت نشانید و مراسم احترام را به عمل آورد سپس به مترجم خود گفت: از عبدالمطلب بپرس برای چه اینجا آمده ای؟  گفت: به من خبر رسیده که سپاهیان تو شتران مرا گرفته اند. آمده ام درخواست کنم شتران مرا به من برگردانید.  ابرهه گفت: عجبا!من برای خراب کردن و ویران کردن اساس عظمت این مرد آمده ام، او به فکر شتران خویش است. به خدا قسم اگر این مرد از من درخواست می کرد از همین جا برگردم و کعبه را خراب نکنم، من به احترام او بر می گشتم.  عبدالمطلب گفت: من صاحب شترها هستم و این خانه هم صاحبی دارد، من باید شتران خود را حفظ کنم و صاحب این خانه هم، خانه خود را.  ابرهه دستور داد شتران عبدالمطلب را رد کردند و آنگاه با سپاه خود به عزم ویران ساختن کعبه به سوی شهر حرکت کرد ولی هنوز قدم در شهر مکه نگذاشته بود که پرندگانی کوچک به نام بر فراز آسمان مکه نمایان شدند و کم کم خود را بالای سر سپاه ابرهه رساندند. آن پرندگان، حامل سنگریزه هائی به نام سجیل بودند که فرق سپاهیان را هدف می گرفتند و سنگریزه بر سر آنها می کوبیدند و هر سنگ ریزه ای یک تن از سپاه ابرهه را هلاک کرد.  هنوز چیزی نگذشته بود که تمام سپاه ابرهه، به جز یک نفر هلاک شدند و آن یک نفر به شتاب خود را به حبشه رسانید و به حضور نجاشی آمد و جریان کشته شدن سپاه را به عرض رسانید. 📌 نجاشی با بهت و حیرت پرسید: آن پرندگان به چه صورت بودند که سپاه مرا نابود کردند؟  در آن حال یکی از همان پرندگان در هوا پیدا شد، آن مرد گفت: اعلی حضرتا! این یکی از همان پرندگان خطرناک است که لشکر ما را هلاک کردند.  سخن آن مرد به پایان رسید و در همان حال، سنگ ریزه ای بوسیله همان پرنده بر سر او فرود آمد و در حضور نجاشی جان داد.  این در سال عالی مقام اسلام(ص) واقع شد.» از این رو به سال ولادت آقا (یعنی سالی که حادثه در آن اتفاق افتاد) می گویند. . @m_rajabi57
۱۰۱ اولین ضربه به :  روزهای محاصره کم کم به طول انجامید. سپاهیان مکه احساس خستگی کردند و از اینکه تاکنون نتیجه ای بدست نیامده افسرده خاطر شدند.  یکی از روزها عمرو بن عبدود، فارس یلیل، به همراهی منبة بن عثمان و نوفل بن عبدالله بر اسبهای خود نشسته و از یکی از نقاط ، که عرضش کمتر بود با یک پرش اسب، خود را به اردوگاه مسلمین نزدیک ساختند. عمرو که سوابقش در میدان های جنگ بسی درخشان وصیت شجاعتش سراسر منطقه عربستان را فراگرفته بود، فریاد زد:  کیست که به میدان من آید و با من زورآزمائی کند؟! نفس در سینه مسلمانان  بند آمده و همه سر به زیر افکنده بودند.  که شاید بیش از دیگران دچار اضطراب و ترس شده بود، برای اینکه عذری جهت ترس خود و سایرین بتراشد، شرحی درباره شجاعت عمرو و سوابق او به عرض رسانید و بیشتر به وحشت و هراس مردم افزود.  (ص) بی آنکه به سخنان بی مورد عمر اعتنائی کند، یا بدان جوانی گوید، خطاب به مسلمانان کرد و فرمود: کیست که به مبارزه این بت پرست اقدام کند؟!  در آن حال که سکوت مرگباری بر مردم حکومت می کرد و از هیچ جا صدائی شنیده نمی شد، یک صدا، آری فقط یک صدا از حنجره پاک و معصوم علی(ع)، به ندای (ص)، جواب مثبت گفت، او اظهار داشت:  یا رسول الله! من به میدان او می روم! هنوز رسول اکرم(ص) با میدان رفتن علی(ع) موافقت نکرده بود، که مجدداً بانگ عمر بن عبدود از میان میدان شنیده شد که می گفت:  اوه. من که از بس مبارز طلبیدم، صدایم گرفت. چرا کسی جواب نمی گوید؟! ای پیروان محمد! مگر شما معتقد نیستید که اگر کشته شوید به بهشت می روید و اگر کسی را بکشید، مقتول شما در دوزخ خواهد بود؟ آیا هیچیک از شما میل بهشت ندارید؟!  دیگر باره (ع) از جا برخاست و گفت: ای رسول خدا(ص) جز من کسی مرد میدان او نیست.  پیامبر اسلام(ص) موافقت فرمود و عمامه خود را بر سر علی بست و زره خود را بر او پوشانید و به او را بسوی میدان فرستاد و در عقبش دعا کرد و پیروزی او را از خداوند درخواست نمود.  علی با قدمهای محکم به سوی میدان شتافت و خود را به عمرو بن عبدود رسانید و به این بیان عربده های مستانه او را پاسخ داد:  آرام باش که اینک جوابگوی تو بدون کوچکترین عجز به سوی تو آمد.  پاسخ دهنده تو فردی با ایمان و بصیر است و پاداش خود را از خداوند می خواهد.  من امیدوارم که به زودی کنار نعشت زنان نوحه گر بنشانم.  با ضربتی که آوازه و داستانش در روزگارها باقی ماند.  رسول محترم اسلام(ص) که از دور ناظر روبرو شدن علی و عمرو بود به یارانش چنین فرمود:  برز الایمان کله الی الشرک کله. اینک عالی ترین مظاهر ایمان (علی علیه السلام) با خطرناکترین جرثومه های شرک و بی ایمانی (عمرو بن عبدود) در برابر هم قرار گرفتند. عمرو که هرگز باور نمی کرد جوانی به این سن و سال جرئت میدان او را داشته باشد، با حیرت پرسید: کیستی ای جوان از خود گذشته؟ فرمود: من علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب بن هاشم هستم. عمرو که با شنیدن نام علی، خاطرات و شجاعت بی نظیر او را بنظر آورده بود، گفتاری دوستانه آغاز کرد که شاید بدینوسیله از جنگ علی و چنگ مرگ نجات یابد. لذا با لحنی خودمانی اظهار داشت:  برادرزاده! واقعا حیف است مانند تو جوانی به دست من که فارس یلیلم می گویند، به خاک و خون افتد، من هیچگاه دوستی با پدرت ابیطالب را فراموش نمی کنم. صلاح در این است که تو بجای خودت بازگردی تا کسی دیگر به میدان من آید.  (ع) تبسمی کرد و گفت:  ولی مرا حیف نمی آید که فارس یلیل بدست من از پای درآید و با شمشیر من به خاک و خون افتد. دیگر آنکه این سخنان را کنار بگذار و راجع به موضوع خودمان صحبت کن. من شنیده ام که وقتی دست به پرده زده بودی، با خدای خود پیمان کردی که هر گاه در میدان جنگ، حریف تو، سه خواهش کند، اگر بتوانی هر سه و گرنه یک خواهش او را برآوری. عمرو گفت: چنین بوده است.  فرمود: اینک من از تو سه خواهش دارم و روی پیمان خودت، باید حداقل به یکی از آن سه عمل کنی. گفت: کدام است سه حاجت تو؟! فرمود: اول آنکه دست از شرک و بت پرستی برداری و راه توحید و یکتاپرستی را برگزینی. محمد(ص) را پیامبر حق بدانی و در میان جامعه مسلمین با عزت و سعادت زندگی کنی.  گفت: اجابت این خواهش برای من غیر ممکن است. دومی را بگو.  فرمود: دوم آنکه از جنگ با ما بگذری و از راهی که آمده ای برگردی. ما را با این اعراب خونخوار به حال خود بگذاری. اگر محمد(ص) بر حق نباشد، عربها کار او را فیصله می دهند و مسوولیت جنگ با او هم از شما برداشته خواهد شد... وفی https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
#داستانهای_قرانی #قسمت ۱۰۲ #بخش_سوم #جنگ_خندق ..عمرو گفت: این پیشنهاد، عاقلانه و قابل پذیرش است
۱۰۳ 🌖شبی از شبها که هنوز قوای دشمن، مدینه را در محاصره داشت و مسلمانان سخت ترین حالات را می گذراندند، مردی به نام نعیم بن مسعود از طایفه غطفان به حضور رسول اکرم(ص) شرفیاب شد و اظهار داشت:  یا ! من اختیار کرده ام ولی هیچکس از مسلمانی من اطلاع ندارد. اینک من در اختیار شمایم. به هر چه فرمان دهی، اطاعت می کنم. رسول خدا(ص) فرمود: برو و در خفا به اسلام خدمت کن و در صورتی که بتوانی بین دشمنان تفرقه انداز.  نعیم خداحافظی کرد و یک سر به کنار قلعه بنی قریظه آمد. حلقه در را به صدا درآورد و پس از لحظه ای به درون قلعه راه یافت و با کعب بن اسد، رئیس بنی قریظه به مذاکره پرداخت و در خلال سخنانش چنین گفت:  شما سوابق دوستی مرا با خودتان می دانید و من در چنین لحظات حساس که خطری عظیم شما را تهدید می کند، وظیفه خود دانستم که مطالبی را گوشزدتان کنم.  سپاه قریش و نیروی غطفان که اینک مدینه را محاصره کرده اند و شما هم با آنها هماهنگ شده اید، هیچیک ساکن این منطقه نیستید. چه غالب شوند و چه مغلوب، به وطن خود باز می گردند. ولی شما... آری شما با محمد همسایه و ساکن این سرزمین هستید. به من بگوئید: اگر قریش شکست خوردند و رفتند، تکلیف شما چه می شود و شما با محمد چه خواهید کرد؟! شما با کدام تضمین با قریش پیوسته اید؟! آیا قریش تعهدی به شما سپرده است که تنهایتان نگذارد و بدست دشمنتان نسپارد؟!  من معتقدم شما برای اطمینان از عواقب کار، چند تن از رجال و اشراف قریش و غطفان را بگیرید و به عنوان گروگان در قلعه خود نگهدارید. تا در صورت بروز حوادث نامطلوب، آنها مجبور به یاری شما باشند.  این سخنان را نعیم با حرارتی زایدالوصف و لحنی کاملاً صمیمانه ادا کرد و اثری عمیق در یهودیان نمود. آنها مثل اینکه از خواب گرانی بیدار شده باشند، از راهنمائی های نعیم تشکر کردند و تصمیم گرفتند به آن عمل کنند. نعیم پس از آن به سوی سپاه قریش آمد و ملاقاتی با رجال و اشراف مکه به عمل آورد. در این ملاقات به ابوسفیان و سایر سران سپاه چنین گفت:  آقایان! من از دوستان شما هستم. گزارش خیلی مهم و محرمانه ای به دست آورده ام که لازم بود فوراً شما را را مطلع سازم. بدیهی است که شما هم در حفظ این راز بزرگ و پنهان نگاهداشتن آن کوتاهی نخواهید کرد.  شنیده ام که از پیمان شکنی خود پشیمان شده اند و برای جبران این لغزش، با محمد تماس گرفته و گفته اند: ما از کار خود شرمنده ایم و در مقابل حاضریم چند تن از رجال قریش را به عنوان گروگان بگیریم و تسلیم شما کنیم و آنگاه به اتفاق شما، با قریشیان بجنگیم. (ص) هم به این پیشنهاد راضی شده و یهودیان به اجرای این نقشه مصمم هستند. اینک وظیفه شما است که اگر یهود، از شما گروگان خواستند، از اقدام به این کار خودداری نمائید.  سپس نعیم با رجال خداحافظی کرد و به دیدار سران قبیله غطفان شتافت. در آنجا هم پس از شرح دوستی و وفاداری و خویشاوندی خود با آنان، بیاناتی مانند آنچه با قریش گفته بود در میان نهاد و آنها را از خیانت یهود، سخت بیمناک و هراسان نمود.  روز بعد که روز شنبه بود، قریش هیئتی را به ریاست عکرمة ابی جهل نزد یهودیان فرستادند و پیغام دادند که: توقف ما در این بیابان به طول انجامید، حیوانات ما هلاک شدند و بیش از این جای درنگ نیست. همین امروز آماده باشید که کار را یکسره کنیم.  یهودیان اظهار داشتند: امروز روز شنبه است و ما روز شنبه به هیچ کاری اقدام نمی کنیم. به علاوه ما اساساً شرکت در جنگ نخواهیم کرد، تا شما چند تن از بزرگان خودتان را به ما گروگان بدهید، تا ما در این جنگ به کمک شما بشتابیم.  این سخن ، راستی گفتار نعیم بن مسعود را بر قریش آشکار ساخت و آنها گفتند: یک نفر را هم به شما نخواهیم داد. یهودیان هم از امتناع قریش در سپردن گروگان به پیش بینی نعیم آفرین گفتند و دانستند او درست گفته است و به این ترتیب اختلاف میان دو نیروی ضد اسلامی افتاد و بالنتیجه مقدار قابل ملاحظه ای از قدرت خصم، کاسته شد.. .. وفی https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌴 #داستانهای_قرانی🌴 🔹 #قسمت ١٠٦🔹 🌴 #پیمان_عدم_تعرض 🌴 لقد رضی الله عن المومنین اذ یبایعو
🌴🌴🌴 ۱۰۷ لقد رضی الله عن المومنین اذیبایعونک تحت الشجره../فتح ۶۰ (علیه السلام) را با این جمله آغاز کرد :  🔹هذا ما اصلح محمد رسول الله و الملاء من قریش.. سهیل داد کشید که: با جمله مخالفیم، این تازه اول حرف است. اگر ما را رسول الله می دانستیم دیگر اختلافات و نزاعی نبود. این کلمه را حذف کنید!  🔹علی(ع) به حذف جمله رسول الله راضی نمی شد، ولی پیغمبر آن را به دست خود حذف فرمود و به جای آن نوشته شد: محمد بن عبدالله و بالاخره قرارداد صلح به این صورت تنظیم شد:  🔹به موجب این عهدنامه محمد بن عبدالله و نماینده قبائل قریش، سهیل بن عمرو قراردادی به شرح زیر بین خود منعقد ساختند:  🔸1 - مدت این پیمان ده سال است و در طول این مدت هیچیک از طرفین تعرضی نسبت به یکدیگر و نسبت به هم پیمانان یکدیگر نخواهند کرد و مسلمانان و قریش نسبت به مال و جان و آبروی خود از تعرض دیگری مصون خواهند بود.  🔸2 - مسافرت افراد قریش و مسلمین به شهرهای یکدیگر آزاد و طرفین مصونیت کامل خواهند داشت.  🔸3 - هر فردی از مسلمین بخواهد به کیش اجداد خود برگردد و بت پرستی پیشه کند، آزاد است و همچنین هر فردی از بت پرستان که متمایل به اسلام شود، می تواند آزادانه تصمیم بگیرد و هر کس در انتخاب دین آزادی کامل دارد و کسی حق تعرض نسبت به او نخواهد داشت.  🔸4 - سایر قبائل عرب حق دارند، بنا به مصالح و مقتضیات سیاسی خود با هر یک از طرفین، عهد دوستی ببندند و به موجب همین قرارداد، آن قبیله ها هم از هر گونه تعرض و آزار در امان خواهند بود.  🔸5 - به موجب این پیمان، هر جوانی از قریش، بدون اجازه ولی خود مسلمان شود و به مدینه هجرت کند، مشرکین حق دارند او را به مکه برگردانند. ولی هر مسلمانی که از اسلام بگریزد و به بتها پناه ببرد، مسلمین حق استرداد و برگرداندن او را نخواهند داشت.. .. صوفی https://eitaa.com/m_rajabi57
مِشْکات
🌴 #داستانهای_قرانی🌴 🔹 #قسمت۱۲۳🔹 🔴 #فتح_مکه 🔴 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم. اذا جاء نصر الله و
🌴 🌴 🔹 ۱۲۴🔹 🔴 🔴 بسم الله الرحمن الرحیم. اذا جاء نصرالله والفتح ورايت الناس يدخلون في دين الله افواجا... ⭕کنیزک که قاطعیت و خشم علی علیه السلام را دید دست برد و نامه را از لابلای گیسوان بافته خود بیرون آورد و تسلیم نمود.. نامه را حضور رسول الله(ص) آوردند. آن حضرت حاطب (نویسنده نامه) را احضار کرد و پرسید به چه منظور این نامه را نوشتی؟ گفت: یا رسول الله(ص) بخدا قسم سوء نیتی نداشته ام. از اسلام روگردان نشده ام. به کفار قریش هم علاقه ای ندارم. ولی چون زن و بچه های من در مکه هستند، خواستم خدمتی به قریش کرده باشم تا نسبت به عائله من خوش رفتار باشند. رسول اکرم(ص) عذر او را پذیرفت و از لغزش او درگذشت. در خلال چند روز، مسلمانان برای سفر آماده شدند و از مدینه خیمه بیرون زدند. بسیج یک سپاه دوازده هزار نفری، کار بی سرو صدائی نبود. ولی این اقدام چنان محرمانه صورت گرفت که کوچک ترین خبری به اطلاع مکیان نرسید. گرچه اگر هم مطلع می شدند، کاری از آنها ساخته نبود و نیروی مقاومت و مبارزه را به هیچ وجه نداشتند. سپاه اسلام در مرالظهران یک منزلی مکه فرود آمد و تا آن لحظه قریش و اهل مکه در بی خبری به سر می بردند. ولی سراسر مکه را اضطراب و تشویش فراگرفته بود. سران قریش از آینده خود بیمناک بودند و احساس می کردند که خطری در پیش دارند. اما احتمال نمی دادند که از طرف مدینه مورد حمله قرار بگیرند. شب بیستم ماه رمضان بود. ابوسفیان به همراهی دو تن از دوستانش قدم زنان و صحبت کنان از دروازه مکه بیرون آمدند. مسافت زیادی از مکه دور شدند. روی تپه ای بلند رسیدند و ناگهان در پشت تپه منظره ای دیدند که هر سه بر جای خشک شدند. سراسر بیابان را خیمه های سربازان پرکرده و در برابر هر خیمه آتشی افروخته شده و در آن تاریکی شب دورنمای آسمان پرستاره را پیدا کرده بود. ابوسفیان از رفیقش پرسید: چه خبر است و این سپاه از کجا است؟  رفیقش گفت: به گمان من طایفه خزاعه هستند و می خواهند به مکه شبیخون بزنند و انتقام بگیرند. ابوسفیان با تحقیر گفت: خزاعه؟ هرگز. این نیرو و این تجهیزات به طایفه قلیل و ذلیلی همچون خزاعه تعلق نخواهد داشت. در این موقع عباس بن که بر مرکب (ص) نشسته و در آن بیابان جستجو می کرد که کسی را پیدا کند و به اهل مکه پیغام دهد، بیایند و از (ص) امان بخواهند، به آنها برخورد و صدای ابوسفیان را شناخت. او را صدا زد. ابوسفیان نیز صدا عباس را تشخیص داد و به سوی او آمد.. با نگرانی پرسید: چه خبر است؟! عباس گفت: اینک رسول خدا(ص) است که با دوازده هزار مرد جنگی به سوی شما آمده است و شما را طاقت مقابله با آنها نیست. پرسید پس چه باید کرد؟ گفت بیا ردیف من سوار شو تا تو را به حضور پیغمبر ببرم و برایت امان بگیرم. ابوسفیان سوار شد و به اردوگاه اسلام آمد. که چشمش به او افتاد به واسطه سوابق عدواتی که با وی داشت، خواست خود را به رسول خدا(ص) برساند و اجازه کشتن او را بگیرد. ولی عباس پیش از او به عرض رسانید که من ابوسفیان را امان داده ام و مستدعی هستم که عنایت بفرمائید و امان مرا مورد قبول قرار دهید. رسول خدا به ابوسفیان فرمود: اسلام را بپذیر تا سالم بمانی. ابوسفیان گفت با لات وعزی که بت های محبوب و مورد احترام من هستند، چه کنم؟ عمر گفت:  اسلخ علیهما بر آنها کثافت بریز. ابوسفیان با لحنی اعتراض آمیز گفت: اف بر تو. چقدر بدزبان و زشتگوئی؟ چرا نمی گذاری با پسر عمویم صحبت کنم؟!  سرانجام، ابوسفیان شب را در خیمه عباس به سر برد و بامداد به حضور پیغمبر بار یافت و چاره ای جز قبول اسلام ندید. مسلمان شد و امان گرفت و به علاوه بنا بر تقاضای عباس، پیغمبر اکرم فرمود هر کس به خانه ابوسفیان پناه ببرد در امان خواهد بود. سپس رسول خدا(ص) دستور داد سپاه به جانب مکه حرکت کنند و ابوسفیان را در سر راه لشکر در محل تنگی قرار دهند که عظمت نیروی اسلام را خوب درک کند و دیگر خیال خرابکاری و آشوب طلبی در سر نپروراند. دسته جات مختلف سپاه اسلام از کنار ابوسفیان گذشتند و چشم او از دیدن آنهمه سرباز مسلح و تجهیزات جنگی خیره شده بود. پس از آن ابوسفیان خود را به مکه رسانید. قریش دیدند ابوسفیان سراسیمه می آید و از دور هم گرد و غبار سپاه، فضا را تیره و تار کرده است. از او پرسیدند: چه خبر؟  گفت: اینک محمد است که با سپاهی چون دریای بیکران فرا می رسد. دانسته باشید! هر کس به خانه من درآید در امان است و هر کس سلاح جنگ از خود دور کند، در امان است و هر کس به خانه خود برود و در ببندد در امان است و هر کس به مسجد الحرام پناهنده شود در امان است... صوفی 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 https://eitaa.com/m_rajabi57