#قسمت_اول
ازدواجی نبودم، شایدم بودم!
تو تصور #شغل و #فعالیتهای آینده اما، همیشه به زندگی متاهلیم فکر میکردم. شاید برای همین پزشکی رو از گزینههام کنار گذاشته بودم.
سوم دبیرستان بودم اما دقیقا نمیدونستم چی رو بذارم تو اولویت🤔
یه دوست خوب تو دبیرستان باعث شد کمی به چشم اندازهای دورتر نگاه کنم.
یه روز که سر کلاس المپیاد شیمی، درختِ تویِ حیاط رو از پنجره نگاه میکردم، فهمیدم این روح بیقرار برای یک عمر وقت گذاشتن رو مولکولها نیست.
اون روزا صحبتهای آقای خامنهای در مورد علوم انسانی اسلامی هم ذهنمو قلقلک میداد.😅 شایدم دلم شغلی از جنس انسان، با سوالای سخت و باز-پاسخ میخواست.
این شد که پیشدانشگاهی از فرزانگان زدم بیرون و رفتم به سوی #انسانی، سال بعدش هم شدم دانشجوی روانشناسی بالینی دانشگاه تهران 💪🏻، صندلی بغلی همون دوست دبیرستانم.
میدونستم تو دورهی دبیرستانم، چند نفری ما رو از خانواده خواستگاری کردن🙈 (چنننند البته نه😄، خیلی کم)، ولی انقدر برامون بدیهی بود الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست، که کلا صحبتی سرش نبود.😜
تا روزي كه موبايلم زنگ خورد و صدای بمی گفت: از سازمان #سنجش تماس میگيرم😁
و یهو همه یادشون افتاد فلانی چه دختر خوبیه!
خلاصه ترم ۱ و ۲ دانشگاه به بررسی خواستگارها گذشت. مثل یک تیم تحقیقاتی حرفه ای عمل می کردیم🔍 و بالاخره کیس مد نظر خودش رو اسفند ماه نمایان کرد.
البته با تفاوتهای قومی، فرهنگی، زبانی، ولییی با نزدیکیهای اعتقادی، دغدغهای، #فکری و #اخلاقی...
بابام روحانیه، از اون خیلی خوش اخلاقا،
برای #مهریه گفتن برین دو تایی تو اتاق، صحبت کنید و مهریه رو تعیین کنید. ولی بگم طبق آیه فلان و ... (یه منبر بیست دقیقهای در لغتشناسی و معنای مهریه... که خودش پستی جداگونه میطلبه😉)
ما هم رفتیم و با 5 تا سکه اومدیم بیرون.😄
آقاجون خندید و مبارک شدیم❤️ .
6 ماه بعد هم با ماشین گل زدهی آقاجون رفتیم خونه آرزوهامون❤️، با فاصله ای حدود 18 منطقهی تهران برای من و 16 تا پله بالاتر برای همسرجان
زندگی متاهلی-دانشجویی و درس و مشق نوشتنهای دو نفری شروع شد.
من دانشجوی ترم دوم #کارشناسی بودم (اونم یه رشته علوم انسانی که به گواه شاهدان عینی، بخور بخواب حساب میشه😏😄) و همسر جان دانشجوی ترم 4 دکترای #شریف (این هم ربط ما به اسم پیجتون)، در هول و ولای آزمون و نوشتن پروپوزال و البته شغل!😵
خونهمون شبیه خونه عروسها نبود، دو تا لپتاپ وسط💻، خوراکیا به ردیف دورشون.
میزهای عسلی همزمان هم تخمهها هم کتابا رو پناه داده بودن.😁
الان که فکر میکنم با دو تا بچه👶🏻 و درس📚 و کار، نسبت به اون موقع، خیلی عروس-طور تر شدیم.
دو طرف به هم راحت میگرفتیم.
سفر میرفتیم با کوله پشتی🎒، با نقشه دنبال اتوبوسهای شرکت واحد شهر مقصد.
عروس-طوری نبود؟😉
از بند مقایسه آزاد بودیم، پس همه شیرینیها شیرین بود. مثل سال ۹۲، سفر #پیادهروی اربعینی که ماه عسل نبود، احلی من العسل بود.
بیرون بودن از تور "مقایسه" و نسخههای "زن خوب باید" و "مرد خوب یعنی" ، حقیقتا معنای اصیلِ زندگیِ متاهلیِ دانشجویی بود و سپرمون مقابل سختیهاش.
#ط_خدابخشی
#روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱
#پست_مهمان
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
خودم تنهایی تونستم امتحانامو بدم😆
بعد تولد فاطمه تصمیم گرفته بودم هرچقدر لازم بود درسام رو متوقف کنم و به خودم فشار نیارم😇
ولی خداروشکر فاطمه مون خیلی دختر آروم و خوش خوابی بود ماشاءالله😘😘
و کمال همکاری رو باهام داشت😁
مواقعی که امتحانای چندتا درس مختلفم باهم همزمان میشد، معمولا برای مامانم بلیت میگرفتیم و یکی دو هفته ای میومدن پیشمون😉
البته مامانم خودشون هم خیلی نوه دوست و پایه هستن😍 و بعد از دو سه ماه خیلی دلشون تنگ میشه برای بچه ها و از پیشنهاد و دعوت ما استقبال میکنن 😀😀
این بار من باید در عرض دو هفته 6تا امتحان (2تا پایان ترم و 4تا میانترم) میدادم😱😱
به پیشنهاد همسرم به مامانم گفتم بیان
اما کار مهمی داشتن و نمیتونستن بیان😮😩
همسرم هم شرایط کارشون صبح تا شبه(6تا 21😆) و به جز آخر هفته ها نمیتونستن کمکم کنن
و خودم بودم و خودم و البته عباس و فاطمه 😃😃
چندبار حتی توی اون مدت فکر کردم مرخصی بگیرم این ترمم رو هم 😂😂
ولی بالاخره خودمو قانع کردم که باید درس بخونم و تمومش کنم و امتحانامو بدم😆
چند شب بعد از خوابیدن بچه ها(12شب میخوابن) تا اذان صبح بیدار موندم
و چندبارم که با بچه ها شب زودتر خوابیدیم، فرداش بعد اذان صبح تا بیداری بچه ها درس خوندم
و خداروشکر تموم شد 😂
سخت بود ولی می ارزید ...
این فشردگی به خاطر این بود که میخواستم دوره هایی که وسطش بودم رو تموم کنم
و ان شاءالله بعد از این سرم خلوت تر میشه و نیازی به این قسم ریاضت ها و انتحار ها نخواهم داشت😂
چون یکی از درسام تموم شده و یکیش رو هم میخوام خارج از برنامه ش، با برنامه خودم کم کم بخونم و بعدا فقط امتحاناش رو بدم😅(البته اگر مسئولین دوره ش قبول کنن)
پ.ن 1:
این عکس مربوط به یه روز صبحیه که امتحان پایانی مربوط به این کتابارو دادم و کلا تموم شد دوره مطالعاتیش 😁
برخلاف راهنمایی و دبیرستان که یه سری کتابامونو بعد امتحان از شدت حرص پاره میکردیم، الان بعد امتحان از شدن علاقه ازشون عکس یادگاری میگیرم😂😂
پ.ن 2:
همسرم هم تو این مدت واقعا باهام همراهی کردن🌷🌷
چندین روز شام نداشتیم و یه چیز الکی یا غذای بیرونی خوردیم. یعنی هسمرم میگفتن چون نمیتونم زودتر بیام خونه کمک کنم، شام میگیرم تو غذا درست نکن درساتو بخون😊
خونه هم تقریبا نامرتب بود توی اون بازه 😅 و هر چند روز یه بار مرتبش میکردم.
یا آخر هفته ها با همسرم دوتایی جمع و جور میکردیم😀
#پ_شکوری
#شیمی91
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_دوم
تو خواستگاری شرط کرده بودم که ۵ سال بعد از ازدواج بچهدار شیم و همسر هم قبول کرده بود.😄
با خیال راحت رفتیم که در علم غوطه بخوریم که ندای "مساله جمعیت" بلند شد!
یه روز تو حوزه دانشجویی، استاد حدیثی از امام معصوم خوندن که میگفت آیا نمیخواهی فرزندی 👶🏻 بیاری تا با گفتن لاالهالاالله، زمین را از بار توحید سنگین کند؟
با من همان کرد که "بوی جوی مولیان" با سلطان😉
ترم ۶ کارشناسی به دوران تهوع گذشت، یادم نمیره وسط اتوبان یهو به تاکسی 🚖 میگفتم وایسا! پولشو میدادم و میرفت...
روزهای شلوغی بود، ۳ روز دانشگاه، ۲ روز حوزه دانشجویی، ۱ روز هم کاری که در رابطه با رشتهم پیدا کرده بودم و ۷ روز همراهی با طفلی که داشت دنیای منو با خودش به جایی میبرد که نمیدونستم کجاست.🤔
ترم هفت دیگه محمد بالقوه نبود. تابستون قابل رویت شده بود.😂
فقط ۱۳ واحد داشتم تا فارغ_التحصیلی. دو سه تا صبح تا ظهر رو که میرفتم، پیش مامان میموند.
شبهایی بود که تا صبح مشغول مثلث عشقی معروف😅 (شیر و آروغ و ... ) بودم و دم صبحی، از اتاق خونهی مامان اینا بیرون میاومدم، میدادمش دست مامان و چادر به سر، برو خوابتو ببر سر کلاس آسیبشناسی روانی۳! 🙈
محمد ۴ ماهه شد، زمستون شد و درس من تموم.😍
از اون اوج فعالیت، یهو افتادم پایین. اولش خوب بود، حس احترام به آرمانهام ، چند ماه گذشت ولی دیگه من خوب نبودم!
سالی بود که دوستای دبیرستانم اگه ریاضی خونده بودن، هر روز عکس گودبای پارتی هاشونو میذاشتن و بعد هواپیما🛫، تجربیها هم از آزمون جامع رد شده بودن و گوشی معاینه به گردن، سلفی میگرفتن.
تصمیم داشتم دو فرزند داشته باشم، به قدری از کفایت برسن و بعد برم سراغ درس، هنوزم کسی ازم بپرسه، قطعا پیشنهاد اولم همینه.
اما خدا برای خودم مسیر دیگهای رو میخواست!
حالم #خوب نبود، ولی کمکم خوب شد.☺️
یه عالمه راه برای "بودن" پیدا کردم.
حوزه رو محمد به بغل🤱🏻 ادامه میدادم، چیزایی که اونجا یاد میگرفتم رو، تو مسجد محل محمد به بغل درس میدادم، شنبه شبها برای گاج تست منطق طرح میکردم و صبح شنبهها موتور 🛵 گاج جان میاومد دنبالشون (این کار رو از تو دیوار پیدا کردم!)
ولی بیشتر ساعتهام به محمد و شیرینیهاش و بازیهای دو تاییمون سپری میشد.
#ط_خدابخشی
#روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱
#پست_مهمان
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_دوم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
وقتی علی میخوابه، ما با چالش ساکت نگهداشتن محمد مواجه میشیم😅 چون خواب علی خیلی سبکه.
از طرفی میخوام از فرصتِ خوابِ علی برای کارهای خودم استفاده کنم، از طرف دیگه محمد نیاز به زمان اختصاصی داره که وقتی علی بیداره این فرصت پیش نمیاد معمولا.
یکی از بازیهایی که مختصِ زمانِ خوابِ علی هست، «حبوبات بازیه»
هر بار یکی از حبوبات رو به انتخاب محمد میاریم و محمد مدت زیاااااادی در سکوت کامل مشغول بار زدن اونها میشه😄 با لودر و بیل مکانیکی کامیونش رو پر میکنه و میبره در اقصی نقاط خونه خالی میکنه😕
چالش بعدی هم جمع کردن اونها تا قبل از بیدار شدن علی هست.
یه چالش دیگه هم شبا که همسرم میان پیش میاد😆
-خانوم،این عدسا چرا اینجا ریخته؟
-محمد عدس بازی کرده
همسر مشغول جمع کردن عدسها میشه.
-خانوم اینجا چقدر لوبیا ریخته!
-ئه؟! محمد لوبیا بازی کرده😅
همسر مشغولِ جمع کردنِ لوبیاها میشه
-خانوم، علی چی تو دهنش گذاشت؟!
-بذار ببینم؛ ئه؟ گندمه! محمد گندم بازی کرده😂
-خانوم نمیشه وقتی علی میخوابه یه بازی دیگه بکنید باهم؟! 😣😖
-چرا، میشه😎 گوشیمو بدم دستش فیلم ببینه😶، اینجوری هم خیلی ساکت میشینه، یا تلویزیون روشن کنم و بذارم ساعتهاااا مشغول شه و منم با خیال راااااحت به کارام برسم😈، نظرت؟!😀
-نههههه خانوم😨، حبوبات بازی خیلیم خوبه، آشپزیشم خوب میشه، خودم شب میام جمع میکنم حبوبات کف خونه رو.😩
پ.ن: البته این تنها بازیِ زمانِ خوابِ علی نیست، ولی جزو معدود بازیهای بیسر و صدای ماست. چون محمد با سادهترین بازیها هم انقدر به وجد میاد و جیغ و داد میکنه که ملت وقتی سوار رنجر میشن هم انقد جیغ نمیزنند!😅 دوستانی که از نزدیک شاهدِ این صحنه بودند، تایید کنند لطفا😄
#پ_بهروزی
#ریاضی۹۱
#نصیرالدین_محمد
#عمادالدین_علی
#حبوبات_بازی
#تلویزیون
#موبایل
#بازی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_سوم
زندگی تو خانوادهی #گسترده (خونهای که توش پدربزرگ👴🏻، مادربزرگ👵🏻، عموها و عمه و خیلی روزها، دختر عمه کوچولو باشه) با زندگی تو خانواده هستهای خیلی فرق داره.😍
اصلا سیر #غریبگی و چسبندگی بچه یه شکل دیگه است.
محمد وقتی میتونست هر چقدر دلش خواست طبقه پایین بمونه، هر وقت اراده کنه بیاد پیش من و فهمیده بود برای یک دقیقه هم تحمیلی تو کار نیست، #امنیتی رشد کرد طوری که کم کم خودش رغبت پیدا کرده بود آدمهای دیگه رو کشف کنه. نه مصنوعی، زوری، که طبیعی، چیزی شبیه بچههای روستا که سر ناهار یاد مادر می کنند.😁
شرایط درسی همسر (که حضورش رو حتی شده پای لپتاپ 👨🏻💻 تو خونه تامین کرد)، پشتگرمیهای خانوادهها، حضور #دائمی یه بچه خوب همسن و سال و چند تایی عامل خرد و ریز دیگه، به من گفت "تو #تدبیر کرده بودی، ما داریم نقشه راهتو میچینیم"
تصمیم گرفتم برای کنکور #ارشد بخونم، جوری که بعد از دوسالگی و از شیر گرفتن برم سر کلاس💪🏻
خوندم، سخت بود، مخصوصا که باید حتما یک رقمی یا دو رقمیِ خیلی خوب میشدم تا جایی برم که به نظرم ارزش وقتی که میگذارم رو داشته باشه.😉
گفتم خداجون من کم نمیذارم تو درس، تو هم تو #حمایت از خانوادهم کمکم باش. نمیرم دانشگاهی که فقط مدرک بگیرم، سختی به خودم می دم تا گرهی باز کنم، تو هم لحظههای نبودنم رو (همون طوری که آیهالله حائری به عروسشون گفته بود) با فرشتههات پر کن.
میخوندم و تست میزدم، گاهی روزها میرفتم مهد کودک مسجد، با محمد👶🏻 دو تایی تو کلاس مینشستیم، همین که حواسش پرتِ دیدنِ بازیِ بچهها می شد، میخوندم و هایلایت میکردم... شیرینی خندههاشو😘، #اختلالات خوردن رو، توجهش به شعر بچهها رو، #رگرسیون چند متغیره رو ...
جوابا اومد، همونی بود که میخواستم.👌🏻
مهر شد و رفتم سر کلاس.
سالی که ۵ روز از هفتهش رو باید میرفتم سر کلاس... خستگیش😩 باعث شد منطقیتر نگاه کنم
از #حوزه و کلاسهای #مسجدم خداحافظی کردم و نشستم پای درس.
سخت بود؟ آره
ولی همهش که روی دوش من نبود. خانوادهها و فرشتهها هم همراه بودن.😍
ساعتهای 4 میرسیدم، با پسرک بازی میکردیم تا وقت خواب برسه.
دراز که میکشیدم صدای ترق تروق مهرههای کمر میگفت سنگین شدی، کم کم نرگسی👧🏻 از حالت بالقوه به فعلیت رسید، تابستون بین ترم دو و سه رو میگم☺️
این بار هم ۱۰ واحدی مونده بود.
تا زمستون بشه ونرگس هشیار بشه که مامان کو😄، تموم شد.
من اینجای قصهم.
زنی با لپتاپی👩🏻💻 روی اوپن، در حالِ نوشتنِ پایان نامه و تکمیل کردن گزارشهای کاری.
این سالها یاد گرفتم خیلی کارا رو با هم بکنم...
تو خونهی ما ظرف شستن یعنی همون آب بازی، نون🍞 پختن یعنی خمیر بازی، چیزی خرد کردن یعنی دست ورزی، پهن کردن لباسا👚👕 یعنی رفتن به حیاط و جاروبرقی میشه خودِ خودِ ماشین 🚗 بازی.
شلوغ کاریش زیاده ولی تنها راهِ کسی که میخواد کارای خونه رو تو بیداریِ بچهها انجام بده، #بازی کردن کاراست.😄
شاید اگه برگردم، دوباره این راه رو بیام. اما میدونم به هر کسی که نظرمو بخواد، قطعا میگم بیخیاااال 😉، #عمر درازتر از اینه که به این فشردگی ببریش جلو، دراز هم نبود نبود، حدیث جعلی میسازم و میگم لایکلف الله نفسا الا عمرها! 😄
این مدل برای منی، با این حمایتها، شاید بهترین بود، برای منِ دیگری، با شرایطِ دیگری، اشتباه... توکل به خدا🙏🏻
بریم ببینیم دیگه چی تو برنامههامون چیده😇
#ط_خدابخشی
#روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱
#پست_مهمان
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_سوم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
محمد کمکم داره حرف زدن یاد میگیره؛ هرچیزی که بشنوه #تلاش_میکنه تکرار کنه.
مامانی بگو پیشیه: شیه
(پیشیه در زبان ترکی، یعنی گربه🐱
قبلا گفته بودم ما بهش #ترکی یاد میدیم😇)
البته ناگفته نمونه خون دلها خوردیم که به این مرحله هم برسه. قبلا گربه میدید میگفت #جوجو !! 🐱?=🐤 🧐
گربه که باز خوبه! به ببعی🐑 و شترم🐪 میگفت جوجو!!!!
مامانی بگو سو (آب): سی
بگو گوشی: شی
(وقتی گوشیمون زنگ میخوره با صدای بلند میگه شیییی)
بگو کلید: سی🔑
(وقتی میخوایم از خونه بریم بیرون، حواسش هست کلیدو برداریم و میگه سیییی! منم هر بار فکر میکنم آب میخواد اما باباش زود متوجه میشه کلیدو میگه)
پسرم تلاششو میکنه؛ ولی خب خیلی از کلمات شبیه هم ادا میشن😁
به قول مامانم، زبونش #سیاه_و_سفیده.📺 سبز و قرمز و نارنجی، همه رو خاکستری نشون میده😂
بگو سوت (شیر): سی🥛
تو ترکی، خود #بگو هم میشه #دِ، حالا با این نکته☝️🏻، بریم که این جمله رو داشته باشیم:
مامانی دِ بابا گِددی ایشَه (بگو بابا رفت سرکار): و پسرک به صورت خیلی کشدااار تکرار میکنه: باباااا... شیییی...
دیروزم داشت به میلهی پرده اشاره میکرد و میگفت: شی!!😮
این دیگه انصافا هییچ ربطی به شی نداشت.
حالا تصور کنید وقتی عالیجناب میگن شی یا سی (که خیلیم شبیه هم ادا میشه)، ما باید چهجوری متوجه بشیم الان به چه چیزی اشاره داره؟😅
یکی از کلماتی که این روزا پسرم زیاد تکرار میکنه کلمهی طوطیه!! چون هر چیزی که ما بهش میگیم، تلاش میکنه تکرار کنه؛ ما هم ذوقزده میشیم از #تلاش و #پیشرفتِ اون و یه دونه با کِیف میگیم #طوووطییی !! و اونم باز همونو تقلید میکنه و میگه طوووطییی
😂😂
اصلا اگه بچهها اینطوری تکرار و تقلید نمیکردن، عمرا زبون یاد میگرفتن.
به جز تقلید از کلمات، همهی کارهامونم، محمد تحت نظر و زیر ذرهبین🔎میگیره. میخواد همهی اونارو تکرار کنه.
مثل این عکس، که دیده باباش پیچگوشتی به دست، پیچ میبنده😁
یا مثلا یه بار خونه مامانم اینا بودیم. یه سوسک پیدا شد😱
مامانم با یه پارچهای اونو برداشت و برد حیاط انداخت.
فرداش محمد یه آشغال (بیجان البته😅)، روی زمین دید. با همون پارچه، اونو برداشت و رفت سمت در حیاط و «آآآ...» یعنی باز کن.
خلاصه خیلی باید مراقب رفتارامون جلوی بچه باشیم دیگه😅
کوچکترین کارامون رو آقای کارگردان داره فیلم میگیره 🎥
حتی اگه همون روزا هم پخشش نکنه، تو حافظهش میره و یه روزی ازش استفاده میکنه.
#ه_محمدی
#برق۹۱
#روزنوشتهای_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
قسمت چهارم و پایانی
به خاطر بچهها نمیتونم كاری كه دوستش دارم رو انجام بدم!
اتاق #مشاوره جای هيچ مورد اضافهای نیست، حتی يه نینی خيلی ساكت و آرومم!
پس همين كه بخش اجباری درمونگاه دانشگاه تموم شد، بقيهشو گذاشتم برا روزهای دور.
اين مدت ذهنم دنبال كاری بود كه بشه با بچهها انجام داد، راستش برام خيلی مهم بود كه حتما اون كار تو #خونه نباشه، تجربه خوبی از كار در منزل ندارم🤷🏻♀ كل ساعتهای روز ذهنمو درگير میكرد و از كيفيت حضور تو خونه كم میكرد.
#مسجد عالي بود😍
يه كيس فوق العاده😄
تابستونی برای تجديدیها تو پایگاه کلاس رياضی گذاشتم، با شرطِ "مامانتون بايد بياد كمک، بچههامو تو مسجد نگه داره"😁
سرود و تئاتر كودک و نوجون داشتيم "من كار حرفهای شو بلد نيستم، ولی در حدی كه برنامههای پايگاهمون راه بيافته و يه بستر حسابی برای رفاقت با بچهها باشه، عالی👌🏻 بود"... كما اينكه شخصيتم خيلی با كلاسهای عقيدتی برای بچهها جور نبود...
عمده وقتا تو پايگاه بسيج بچههايی بودن كه همسن پسرم باشن و باهاش بازی كنن، دخترایِ نینی دوستی هم بودن كه هی بخوان با كوچيكه بازی كنن و ريسههای خنده شو دربيارن😄. خلاصه فيتِ موقعيت خودم بود.
خدا رو شكر💚، آخه چطوری انقدر #نعمت داده با هم، اسمشو گذاشته خونه خودش؟
(دلم میخواد دانشگاه يه ذره خلاقتر بود تا يه طرح مینوشتم: "چگونه خودمان را در مساجد بچپانيم"!😄 میشد پايان نامهم، حقيقتا هزارنكته باريكتر ز مو اينجاست كه با صحيح و خطا و مشورت گرفتن از بزرگترا تو مساجدِ مختلف بهش رسيديم.)
سال تحصيلی شروع شده و برنامههای مسجد فشرده شدن توی پنجشنبهها، روزای ديگهی هفته حضورم سرِ كار بيشتره شده.
كاری كه ويژگیهايی رو داره كه الان لازمش دارم.☺️ يه جور مشاوره تو ساماندهیِ يه سری مهدكودک. اونجا با بچهها👧🏻👦🏻 اجازه دارم برم. اتاق كارم يه مقداری #امن هست و يه خاله مربی خوب هم كنارمون تو اتاقه.
صبحها كه میريم، تا بعد از ظهر هستيم و برگشتنی یه ساعت راه رسیدنمون رو خستگی در میکنيم كه وقتی رسيديم خونه، زنی سرحال😄 باشم و منتظر و مشغول كار، كه ۴ ساعت ديگه همسر بياد😍
اما چطوری به يک موسسه يا سازمان بفهمونيم كه خيلی #ارزشمنديم😉 تا حاضر بشن ما رو با بچههامون بپذيرن؟ اينم يه پاياننامه ست كه وسط راه صحيح خطاهاشم هنوز!
#ط_خدابخشی
#روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱
#پست_مهمان
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پایانی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
چشمامو که باز کردم دیدم وقت نماز صبحه📿
نمازمو خوندم و با دلِ قرص دوباره خوابیدم.💤
#مامانم از دیشبش اومده بودن خونهی ما و یکی دو روز میموندن تا بابام از سفر برگردن.
خوابیدم که خستگی در کنم و در طول روز که زهرا رو به مامانم میسپرم، به کارام برسم.💪
۳۰ آذر بود و باید تا آخر شب #پروژهای رو تحویل میدادم 💻 که هنوز یه بخشیش مونده بود.
نزدیک ظهر از #خواب بیدار شدم.🙈
تا سفرهی صبحونه رو بچینم، برای مامانم ردیف کردم؛
✅من بعد از صبحونه میرم تو اتاق یه کار فوری دارم.
✅بعدشم...
سر سفره مامانم گفتن من میرم، عصری یه #کلاس دارم و شب برمیگردم.😊
انگار آبِ یخ ریختن رو سرم☹
هیچی نگفتم چون حس کردم براشون کلاس مهمیه که این تصمیم رو گرفتن😪
چند دقیقه بعد از این مکالمه، من موندم یخ زده وسط اتاق، با زهرا و کلی برنامهی هوا شده.🎈
به هم ریختم...😫 با زهرا #چالشناک شدم! بیحوصلگیم داشت میریخت روی زبونم و غر و #نهی میشد سر دخترکم.😞
میرفت سراغ کابینت خطرناک ادویهها که تازه کشف کرده بود و من #اعصاب هیچ تعامل سازندهای رو باهاش نداشتم.😡
تو یه لحظه تصمیم گرفتم #موقعیتم رو #عوض کنم.🤔
آب بازی دو نفره!💦
رفتیم تو حموم و تا حال داشتیم جیغ و آب بازی👩👧
ماشین لباسشویی رو روشن کردیم و با هر صدا و چرخش یه قاشق غذا خوردیم🍝
حالا دیگه عصر شده بود و وقت خوابِ زهرا😴 بلکه منم یه کم به پروژهم برسم 😪
بعد از نیم ساعت تلاش...⏰
مامان لالا نه؟😥
نَ😬
لالا؟😭
نَ🤗
و چراغا روشن💡
ظرفای شیشهای رو از کابینت درآوردم و زهرا رفت سراغ #کابینت_بازیش.
یادم افتاد شب یلداست🍉، دو تا دونه اناری که داشتیم رو مادر دختری دون کردیم، یه کَمِش رو با کثیف کاری خوردیم و شعر خوندیم. 😊
زهرا رو نِشوندم روی کابینت که #آشپزی یاد بگیره😎، من پوست میکندم و زهرا اَه اَههاشو میریخت یه کم توی سطل و یه کم از اون بالا کفِ زمین و هر دو راضی بودیم😍
ماشین لباسشویی دینگ دینگ کرد و خاموش شد.
زهرا لباسارو با ذوق میانداخت روی بندِرخت👖👚 و دست میزدیم👏 و هورا میکشیدیم 😊و #شب_یلدا شد.
من و زهرا یه "روز یلدایی" داشتیم، که توش چند ساعت بیشتر کنار هم بودیم.💕
پ ن ۱: یه دقیقه بیشترِ دیشب رو اختصاص دادم به پروژهم و تا پاسی از شب انجامش دادم💻⌛
پ ن ۲: 🙏 به امید روزی که زهرا با خواهر برادراش مشغول بازی باشه 👧👶🧒👧و تنها #همبازیش که همهی اوقاتشو باید پر کنه، مامانش نباشه.
#ف_جباری
#فیزیک۹۲
#کمکِ_خانواده
#انتظار_از_خانواده
#یلدا
#اولویت
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_اول
دوران ابتدایی با #خواهر جونیم که یه سال ازم بزرگتر بود تو یه #مدرسه_دولتی نزدیک خونه درس میخوندیم🧕🧕
کلی بهمون خوش میگذشت! واقعا حس میکردم یه #مامان_کوچولوی مهربون تو مدرسه دارم.😍
زنگای تفریح با دوستاش میاومد درِ کلاس دنبالم.💓
سال پنجم به دلیل #شرایط_شغلی مادرم رفتیم کرج. 🚛🏡
اون سال برام خیلی سخت بود...
شهر و محله و مدرسه جدید و فراق خواهری که همون مدرسه بود، اما شیفت صبح.😢
همون سال کمکم خودمو پیدا کردم و کلی دوست و رفیق یافتم.😇
تو #آزمون_تیزهوشان که قبول شدم، مدیر مدرسه از اینکه در میانِ سال منو پذیرفته بود، ابراز خرسندی مینمود.😅
دوباره مدرسه جدید🏫
مقطع جدید🤓
آدمهای جدید و البته جورواجور🧐
پس از ۴ سال زندگیِ پرماجرا در کرج، به طور غیرقابل پیشبینی باید به تهران بازمیگشتیم.
🚛🏢
الحمدلله ترازم مناسب بود و با درخواست انتقالیم به #فرزانگان_تهران موافقت شد☺️
از یک مدرسهی بزرگ که جمعِ تعدادِ کلاسهای دو مقطع راهنمایی و دبیرستانش ۱۴ بود، اومدم دبیرستانی کوچک که فقط پایهی اولش ۷ تا کلاس بود.😱
اونم همه غریبه😐
تماما گروههای دوستی از دوره راهنمایی شکل گرفته و درزگیری شده بودند.😑برای چون منی که از بدوِ ورود به مدرسه از دانشآموز سال پایینی تا مدیر، سلامعلیک و خوشوبش داشتم، چنین فضایی زندان بود.😩
هرروز به سختی سپری میشد تا اینکه نمراتِ آزمونِ اولِ فیزیک اعلام شد!
تنها نمرهی کاملِ کلاس از آنِ غریبهی کلاس بود! برای خودمم جالب بود چه برسه بقیه.😅
چیزی نگذشت که به خاطر همین اتفاق پیش پا افتاده از ناشناس به شناس تبدیل شدم و خیلی از گروههای دوستی رو سرک کشیدم.🤩
با همه خوش بودم😍
اما از هیچیک نبودم...🚶♀
تو مسئلههای #المپیاد_فیزیک غوطه میخوردم و هر #مسابقه_علمی بود میپریدم وسط، لوح و جایزه میگرفتم، فکر میکردم چه خبره.😒
امورات میگذشت...
اوایلِ سالِ دوم بعد از مراسم زیارت عاشورا، تجمعی نظرم رو جلب کرد.👁
تبریکات و روبوسی حس کنجکاویمو تحریک کرد، رفتم ببینم تولد کیه؟ کادوها چیه؟🎁 کیک چقدیه؟؟🎂
کادوها همه #کتاب!!📚
فلسفی، عقیدتی، اجتماعی...
گفتم چه موجودات جالبی به نظر میرسن🤔
خودمو انداختم وسطشون! چشم برهم زدنی شدم از خودشون، از خودِ خودشون!😍
دوست واقعی بودند💚
#دغدغه_های_مشترک، فضای فکری مشترک، حوصله بحث و تبادل نظر👂🗣🧠، اونا رو دور هم جمع کرده بود.
دلسوز، مهربان و خاکی بودند.
پولدار و بی پول
اما کاسه کوزه یکی...
قرارهای دوستی از جنس تفریحی، مطالعاتی درسی و غیردرسی، حرکات فرهنگی و...داشتیم و از راهنماییهای معلمینِ خوش فکر و باتجربه هم استفاده میکردیم☺️
دست آخر همه با رتبههای یک🥇 دو 🥈و سه🥉 رقمی در رشتههای تجربی، انسانی و ریاضی وارد دانشگاههای مختلفِ تهران شدیم
فضا کمی عوض شد اما مسیر مشخص بود.💡
خیلی زود شروع کردم سرککشی به گروههای مختلف فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دانشگاه.🧐
با مبلغی گپوگفت و ناخنک زدن به گروههای #فوق_برنامه، تجربهی فعالیت و شرکت در اردوهای مختلف، بالاخره تعدادی نقش از آنِ خود نمودم و افتادم دنبال مسئولیتهام کنار درسهای سنگین #هوافضا🚀🛰🛩🚁
(البته چون میخواستم تو هر دو اساسی کار کنم میگم سنگین😉 )
تازه تو مسئولیتهای جدیدم جا افتاده بودم که...
#ط_اکبری
#هوافضا۹۰
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پیام_مخاطبین
سلام.
مامانم میگف وقتی بچه بودم، یعنی نینی کوچول! 👶 و هنوز نمیتونستم چهاردستوپا راه برم، یه روز #خواهر_و_برادر بزرگترم، که ۷ و ۲ سال از من بزرگتر بودن، داشتن دنبال هم می کردن و می خندیدن و بازی میکردن.
من ۴_۵ ماهه هم با دیدن اونا قهقهه😄 میزدم و تلاش میکردم خودمو از زمین بلند کنم و مثل اونا بپرم!😳😝
دویدن و بازی کردن خواهر و برادرم 👧👦 منو اونقدر به وجد آورده بود که سعی میکردم ادای اونا رو در بیارم😊
البته من بچه آخر هم نیستم و یه خواهر دیگه با فاصله کمتر از ۱ و نیم سال از خودم دارم❤️
تو خونه ما یه رسم عجیب وجود داره
پدر و مادر ما تقریبا به درس و مشق ما رسیدگی نمی کردن!
بلکه هر بچه ای به درسهای خواهر و برادر کوچیکتر از خودش رسیدگی میکرد📚📖
کلا داشتن خواهر و برادر چیز خوبیه😊
امسال اربعین رفته بودیم کربلا💚
اونجا ما از جاده کمی (یعنی ۲ کیلومتر!) دور شده بودیم.
تو دل شب رسیدیم به یه خونه.🏠
برادر و خواهر کوچیکترم، رفتن تا آدرس بگیرن.
صاحب خونه داشت اصرار میکرد که شبو تو خونه اونا بخوابیم .... که صدای سگ🐕 از پشت خونه اومد!😰
صدا هر لحظه بلند و بلندتر میشد خواهرم از ترس کمی عقب رفت😬
برادرم (که ۲۰ سالشه) چفیه اش رو درآورد و تو هوا چرخوند تا سگو و فراری بده 💪🏻
البته صاحب خونه رفت جلو و سگ رو دور کرد و نذاشت داداشمون شهید بشه!😅
ولی این احساس چیزی نیس که بشه اونو فراموش کرد.😊❤️
امیدوارم بچه هاتون👧👦👶👦👶👧👦 هم این حسو درک کنن!🌺❤️
#پیام_ارسالی_شما
مادرشوهرم ۷ تا بچه دارن و فعلا ۱۱ تا نوه😁
گاهی وقتا همهمون خونشون جمع میشیم. مثل شب #چله😍
که البته امسال به دلایلی هلال #شب_یلدا رو یه روز زودتر رؤیت کردیم!🌙
اون شب به همه از کوچیکترین تا بزرگترین عضو خانواده خیلی خوش گذشت🤩
#پدرشوهر و #مادرشوهرم از دیدن همه #بچهها و #نوهها کنار هم خوشحال بودن😍😄
شبی که نشسته بودیم و انار دون میکردیم و #محمد و #حسنا (دختر عمهی دقیقا همسن محمد) که بعد مدتها همدیگه رو دیده بودن، از وجود یه نینی هماندازهی خودشون ذوق زده بودن👼🏻
یهو متوجه شدیم هر کدوم تو یه طاقچهی اپن آشپزخونه نشستن و این صحنه رو خلق کردن.
شبی که همه داشتن صحبت میکردن و فیلم میگرفتن و محمد یه گوشه آروم نشسته بود و ذرت بو داده میخورد.🍿 کاریم به شلوغی جمعیت و بحثهای همیشه داغ بزرگترا نداشت😌
داشت غیرمستقیم به من میگفت مامان من خیلی از اینا دوست دارم. برام تو خونه درست کن.💖
شبی که همه داشتن کیک میخوردن🍰 و محمد داشت یواشکی پستههایی که باباش براش باز میکرد، میخورد. پسرم از بچگی آدم زرنگی بود.😏
شبی که محمد داشت کیک میخورد🍰 و همه داشتن عکس یادگاری میگرفتن📷 به زور از کیکا جداش میکردیم که اونم تو عکسا بیفته.
شبی که بچههای بزرگتر داشتن تو اتاق، #مافیا بازی میکردن و از اینکه جمع ۵-۶ نفرهای بودن که بتونن این بازیو بکنن، حسابی خوشحال🤩
و محمد و حسنا، با مهرههای بر جای مونده از بازی #شطرنج بچهها، مشغول بازی بودن. داشتن به ابعاد وجودی مهرهها پی میبردن🤨
اون شب به همه خوش گذشت😙
و آخر شبش، محمدِ از صبح نخوابیده، حسابی #خسته شد و زودتر و راحتتر از همیشه خوابش برد.😴
اونقدر عمیق که حتی با تکونای شدید هنگام حمل و نقلش به ماشین🚙، هم بیدار نشد.
پ.ن۱: مادرشوهر و پدرشوهرم که به لطف خدا ۷ تا بچه دارن، معمولا تنها نیستن و حداقل یکیشون، خونشون هست.
خود ما معمولا یه شب در میون بعد از شام میریم و دیداری تازه میکنیم.
پ.ن۲: اصلا یکی از دلایلی که من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم، همینه. اینکه خودمم این جور شادیها رو بتونم تجربه کنم.💖
هم بچهها و نوههام از دیدن هم خوشحال بشن، هم من و همسرم از دیدن اونا😃
واقعا که هیچ چیزی مثل دیدن #حاصل_عمر_آدم، که حالا خودش خانواده تشکیل داده و بچه داره، آدم رو خوشحال نمیکنه.😍😍😍
#ه_محمدی
#برق۹۱
#خانواده_پرجمعیت
#مهمانی_های_شاد_و_شلوغ
#تنهایی_سخت_است
#روزنوشتهای_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_دوم
تازه تو مسئولیتهای جدیدم جا افتاده بودم که با توکل برخدا یک تصمیم سخت و #حیاتی گرفتم و فصل تازهای از زندگیم آغاز شد!
زندگی مشترک💞 با آغازی ساده☺️ اما درونی پیچیده.😮
زندگی شیرینمون از #خوابگاه_متاهلی پاگرفت😊
اون ترم (ترم ششم) تنها ۱۶ واحد برداشتم و البته تعداد قابل توجهی واحد #خانه_داری و #شوهرداری.😁
در فرصت ترمیم هم تعدادی واحد #فرزندپروری به آنها افزودم!!
ای بابا! خیلی سنگین شد🤔
خب! واحدهای فرهنگی و کاری رو کمتر میکنیم...احتمال ۹۹ درصد حذف.😆
البته! کوله بارِ #دغدغه_های_فرهنگی_اجتماعیم همچنان باهامه!
از زندگی در محله شلوغ و پر رفت و آمد🛴🚲🛵🚎🚖🚚📢
اومدم تو #خوابگاهی کوچک بیرون شهر در شهرکی فاقد امکانات کامل،
بدون وسیلهی نقلیه شخصی،
تعدادی درسِ سنگینِ پروژهدار،
دانشجو بودنِ همسر
و #کار_پاره_وقتشون در آنسوی شهر،
تدریس آخرِ هفتهی #المپیاد
و #خانه_داری_ناشیانه به کمک تلفن مامان و اینترنت!
خانوادهم تهران بودند اما،
خواهریِ بزرگم تو راهی داشت.😍🤰
خواهرجونیِ سال بالاییم دانشجوی سمنان بود.
و یه جفت خواهر برادر کوچیک مدرسهایِ🧒👦محتاجِ مامان😁
این شرایط، همه مشخص و پذیرفتهشده بود
و اما عرصهی عمل.😅
تا قبلِ ورود به این فاز، فکر میکردم مثل قبل که از پسِ #مدیریتِ کارهای مختلفم بر میاومدم😎 در مدت کوتاهی مدیریت این کارها هم به کمک #کتاب، #اینترنت، جلسات مشاوره و آموزشی و البته #دفتر_برنامه، دستم میاد!
شرایط خاصی هم پیش اومد که دکتر اکیدا توصیه کرد بیشتر تو خونه بمونم و استراحت اصطلاحا مطلق داشته باشم! 😐
عملیات آغاز شد🤪
صبح که همسرم رو راهی میکردم کارهای خونه رو آسِه آسِه انجام میدادم، درسهام رو میخوندم و برای فرشته کوچولوم توضیح میدادم!
(یهو وسطش براش #شعر و #قصه هم میگفتم😜)
و #مطالعات_بارداری و فرزندپروری...
کوئیز و تمرین و پروژه هم آنلاین یا توسط همسرم میفرستادم دانشگاه
شب هم گاهی در فرصتی مناسب با آقای همسر جلسه رفع اشکال میذاشتم😁
آخر هفتهها هم #تدریس المپیاد در یکی از مدارس دوردست(نسبت به خوابگاه)
ظاهرا خیلی هم سخت نبود، اما همیشه کارها طبق برنامه، به خوبی پیش نمیرفت🤔
تنهایی و سکوتِ اونجا دیگه خیلی اذیتم میکرد و کم حوصله شده بودم😣
گاهی از کسوتِ بانو در میاومدم و دخترکی بهانه گیر میشدم...😒
فاصلهی علم الیقین تا عین الیقین انقد زیاده!!
یهو گفتم خدا جون از اول!! دکمه برگشت کجاست؟؟
خدا احتمالا بهم گفت: نشد دیگه! تو که عاشق حلِ مسئلههای سخت و سنگین بودی حالا هم فرقی نکرده اونا رو کاغذ بود، این یکی تو دلِ زندگی!
البته اینبار بهتره منو بیشتر ببینی تا خودتو! لبخندِ مهربانی زد و به تماشا نشست...
مَزن ز چون و چرا دَم که بندهی مُقبِل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
یه "لا حول و لا قوه الا بالله" گفتم و تصمیم گرفتم محکمتر جلو برم💪
بالاخره خدا از #غیب یاری رسوند😍
توکلِ بیشتر، حسِ بهتر، تلاشِ بیشتر، غرِ کمتر🙈! #خسته که میشدم مینشستم و واسه روزهای بودنِ دردونهی مامانی👼 نقشه میکشیدم!
الحمدلله، درسها رو با نمرات خوبی پشت سر گذاشتم و واحدهای #خانهداری و #همسرداری هم، یکی پس از دیگری با نمراتِ قابلِ قبول😅 گذروندم و منتظرِ آزمونِ فرزندپروری👶 شدم
قرار بود فرشته کوچولو👼 روز شهادت میثم تمار دنیا بیاد و اسمش بشه میثم
اما احتمالا، از آنجا که دوبار به زیارت #امام_رضا(ع) و سه تن از برادرانِ گرامی ایشان مُشرّف شده بود، ولادت امام رضا(ع) هیجان زده و با عجله متولد شد😄
و نامش متبرک به نام امام رضا(ع) شد!
#ط_اکبری
#هوافضا90
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_دوم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
امروز میخواستیم به خاطر یه جلسهی کاری بریم تهران.
آخرین باری که تهران بودیم به خاطر آلودگیِ هوا خیلی اذیت شدیم، ولی اهمیتِ این جلسه انقدری بود که حاضر بودم بیخیالِ آلودگی بشم و مثل همهی اون ۱۹ سالی که تو تهران بزرگ شدم، دو روز آخر هفتهمون رو دودی کنم😁
از قضا بچهها دیروز مریض شدن، دیشب تا صبح مشغول مریضداری بودیم.
برنامهی تهران که تعطیل شد، نوبتِ دکتر گرفتیم که این طفلانِ مریض رو ببریم،
و چون همسرم هم باید به کلاسش میرسید، عجله داشتیم و بدون صبحانه راه افتادیم. همین که از در خونه اومدم بیرون، دیدم محمد آقای بیمار ما، بالا و پایین میپره، علی آقا هم دستشو به نشانه ی سلام تکون میده و میخنده.😶😯
بعله، با گلهی گوسفندها و بزها روبرو شدیم.😆🐑🐏 محمد اصرار کرد که بمونیم و با بزها بریم چِرا😒😀
ولی ما عجله داشتیم و به سختی سوارِ ماشینش کردیم که بریم.
چرخِ ماشین پنچر بود...!
من😅 (کارم از گریه گذشته است، به آن میخندم)
همسر😭😣
محمد😀😛😏
خلاصه تا چرخ ماشین جابه جا بشه (شاید باورتون نشه، آچارِ چرخ هم شکست و تا همسر بره یه آچار گیر بیاره)، من با بچهها رفتیم کلللی ببعیها و بزها رو دیدیم و درحالیکه خوشحال بودم که از هوای آلودهی تهران نجات پیدا کردم، «خوش به حالت ای روستایی» رو خطاب به خودم و بچههام میخوندم😅😅😂😆
پ ن۱: علیکم بالفرار از تهران😏😷
پ ن۲: مامان بزیِ موجود در تصویر باردار میباشد😍
پ ن۳: هیچوقت فکر نمیکردم یه گله بز و گوسفند، بتونه منو از بحرانِ شب بیداری و بیماری و شکمِ گرسنه و از دست رفتن جلسهی خودم و کلاسِ همسرم، در بیاره و انقدر به خودمو بچهها خوش بگذره.
باید با آقای چوپان هماهنگ کنیم گاهی مارو هم ببره چِرا 😆😂🐑🐏
#پ_بهروزی
#ریاضی_۹۱
#روزنوشت_های_مادری
#نصیرالدین_محمد
#عمادالدین_علی
#هوای_پاک
#خوش_به_حالت_ای_روستایی
#مهاجرت_معکوس
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif