«رنج سفر، گنج حَضَر»
#پ_بهروزی
(#محمد ۷ساله، #علی ۴.۵ ساله، #آیه ۱۱.۵ ماهه)
از وقتی خانوادهمان ۵ نفره شده بود، سفرها خیلی سخت میگذشت.
من و همسرم دو نفر بودیم و بچهها سه نفر. آن هم همگی زیر هفت سال! و ما از پسشان برنمیآمدیم.
بارها در اوج فشار روحی و جسمی با همسرم اتمام حجت کرده بودم که «این روزا رو یادت باشه! مبادا حماقت کنیم و امسال اربعین با بچهها بریم.🫢 میسپاریمشون به خانوادهها و سه روزه میریم و برمیگردیم.»
از قضا چند روز مانده به سفرمان، پسرها پایشان را کردند در یک کفش که «ما با شما نمیایم عراق، میخوایم بریم خونهٔ مامانی😍»
ولی این دل بیتاب سعی میکرد روزهای سخت مسافرتهای قبلی را فراموش کند😅 و هرطور شده پسرها را راضی کند که در این اربعین هم همراه کاروان عشق اهل بیت (علیهمالسلام) بیایند.
از طرفی نمیخواستم اجباری در کار باشد.
با یادآوری خاطرهٔ اربعینهای قبلی و نشان دادن عکس و فیلمهایش، دلشان هوایی شد و گفتند که میآیند.
تا لحظهٔ آخر هرکس میپرسید امسال هم میروی یا نه، پاسخم این بود: تا وارد کربلا نشوم نمیتوانم بگویم میروم یا نه.
تجربهٔ تا مرز رفتن و برگشت خوردن را داشتم قبلاً، و حالا آماده بودن پاسپورت، باز بودن مرزها، کنترل ماشین قبل از سفر، خرید لوازم ضروری و بستن کولهها را شرط لازم برای پاسخ مثبت دادن به سوال آنها نمیدانستم.🤷🏻♀️
راه افتادیم. از قم به مهران و از مهران به کاظمین و از کاظمین کمی پیاده و به خاطر بچهها، بیشتر سواره رسیدیم به کربلا.
و این یعنی امسال هم راهی شدیم بالاخره.
ولی همپای بچهها!
انصافاً این همپایی به ظاهر کار را خیلی سخت کرده بود. شبها که هوا خنک بود و فرصت خوبی برای رفتن، بچهها خوابشان میگرفت. روزها که گرم بود و میخواستیم در موکبها بمانیم، بچهها سرشار از انرژی، گرمای هوا را فرصت مناسبی برای آببازی میدیدند. گاهی هم هوس کامیونتسواری به سرشان میزد و با کالسکهها سوار بر کامیونت به سمت کربلا میرفتیم.
گاهی وسط گرما و عرقریزان مسابقهٔ کالسکه میدادیم که بچهها حوصلهشان سر نرود.
صبحها با این هیجان که «بریم ببینیم امام حسین (علیهالسلام) چه صبحانهای برامون در نظر دارن؟» راه میافتادیم.
امام حسین (علیهالسلام) یکی را نیمرو عراقی مهمان میکرد ، دیگری که ناز بیشتری داشت جگر کبابی روزی اش میشد.
یک شب که با اصرار صاحبخانهٔ عراقی به سمت خانهاش راه افتادیم، خانمی کوله به دوش و تنها به بچهها نگاه کرد، نگاهش روی علی که تو خاک ورجهوورجه کنان راه میآمد بیشتر توقف داشت. سنش را پرسید، گفتم نزدیک پنج سال.
گفت: دختر منم همین سنیه. ولی نیاوردمش، اذیت میشد.»
چیزی نگفتم ، ولی در ذهنم این سوال بی پاسخ ماند که واقعاً بچهها در این سفر اذیت میشوند؟ یا پدر و مادرهایی که با بچه آمدند؟🤔
اگر این اربعین تنها میآمدیم خیلی بیشتر خوش میگذشت. بعد از مدتها، به بهانهٔ زیارت ساعتها با همسرم فرصت خلوت و گفتگو داشتیم. بعد هم با فراغ بال زیارت میرفتیم و برمیگشتیم.
ولی این سفر با سفرهای دیگر خیلی توفیر دارد!
دیگر کجا و چطور بچهها ببینند که میشود و باید از همهٔ هستیات بگذری برای امام؟ حتی اگر داراییات خانهٔ قدیمی و فرسودهای باشد در روستایی در مسیر مشایه.
کجا دیگر خستگی پای بچهام را با خیال پا گذاشتن روی بال ملائک آرام کنم و تا مدتها بعد از اعلام خستگی با ذوق و البته با احتیاط قدم بگذارد روی بال فرشتهها که مبادا بشکند.
کاش میفهمیدم دختر کوچکم در این سفر چه چیزها دیده؟ که ما از دیدنش محروم بودیم.🥺
این یکی را دیگر باید تا بعد از مرگ صبر کنم تا بفهمم.
اصلاً شاید حال این روزهای بعد از سفر و بیماریاش، بهانهٔ دوری از همان بهشتی باشد که سه روز در آن زندگی کرده.
کاش میدانستند ما با همراه کردن بچهها در این سفر معنوی، کار خودمان و بچهها را نه سختتر، که راحتتر میکنیم.
اگر معنای تربیت این است که یاد بگیریم باید فکر و عمل و حتی احساسمان تابع فکر و عمل و احساس اماممان باشد، کجا بهتر از پیادهروی اربعین برای تمرین این مفهوم؟
و چه زمانی بهتر از دوران کودکی که بچهها سرمایهٔ بیبدیل فطرت را هنوز صاف و سالم در اختیار دارند؟
آن سه روز سفر، هر چه هم سخت، گذشت...
رنج بیماری و خستگیهای بعدش هم میگذرد...
آنچه میماند ولی، گنج گرانبهایی است که در طول سال برای تربیت خودم و بچهها به آن احتیاج دارم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«آقا محمد به مدرسه میره!»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۵.۵ساله و #حسین ۲سال و ۹ماهه)
بالاخره این شتر دم در خونهٔ ما هم نشست.😅
شتر بچهمدرسهای داشتن.😁
حس جالبیه!
صبح زود پاشی؛ صبحونه حاضر کنی و در دو سه مرحله یکی از بچههاتو بیدار کنی؛ صبحونهشو بدی؛ لقمه براش بذاری و ببریش مدرسه.
در حالیکه مجبوراً داری ساعت رو هم یادش میدی:
«مامانی الان عقربه بزرگه به ۱۲ رسیده. به ۳ رسید، باید راه بیفتیما...»
حس جالبیه!
وقتی مجبوری کله صبح پاشی، بلکه بعد نماز صبح نخوابی، تا بتونی ۸:۳۰ پسرتو مدرسه رسونده باشی.
درحالیکه قبل این، ساعت ۹:۳۰ هم از خواب بیدار نمیشدی🙄. چه توفیق اجباری خوبی.😇
و چه توفیق اجباری خوبتری برای پسرم!
کسی که ساعت ۱۰:۳۰ به زور از خواب پا میشد؛
بلافاصله میرفت سراغ تلویزیون و با هزار منت، چند لقمهای صبحانه فرو میداد و جز با زور و تهدید برداشتن آنتن، حاضر به خاموش کردن اون نبود.
و الان قبل از ساعت ۸ بیدار میشه.😊
و طبیعتاً حداقل تا ظهر تلویزیون نمیبینه 😄
بعد از ظهر هم مقدار خوبیش به بازی با داداشش که از صبح ازش دور بود میگذره.🥰
و چه قدر خوب که بالاخره مجبور شدیم شبها زودتر بخوابیم. حداقل جمعه تا سهشنبهش رو.😅
واقعاً چند سال بود تلاش میکردیم این کارو بکنیم؟🤔
چه لحظات خوبی! وقتی که دست پسرتو میگیری و با خوندن یکی دو تا سورهٔ قرآن، پیاده پیاده از خنکای درختای پارک عبور میکنید و میرید مدرسه.
اونم من که اگه با چوبم میزدن حاضر نمیشدم سر صبح برم پیادهروی.😅
و اما چه حس غریبی، وقتی که پسرتو میذاری و برمیگردی و جای خالیش رو تو خونه حس میکنی...🥲
احتمالاً کمی میخوابی؛
و زود بیدار میشی و ناهار رو بار میذاری که وقتی پسرتو از مدرسه برگردوندی، ملال گشنگی نباشه.😩
و جالب اینکه نگرانیت از اینکه حسین تنها میمونه و حوصلهش سر میره هم چندان درست از آب در نمیاد. حتی خوبم میشه. چون میتونه از محاق محمد خارج بشه و این تنهایی بازی کردنش، یا لحظات دوتایی با مامان، به استقلال و بزرگ شدنش کمک کنه.
و انشاالله با اومدن داداش کوچیکترش، این حس بزرگی بیشترم بشه.😉🥰
غذا رو هم بزنی و دائم نگاهت به ساعت باشه که کی ۱۱:۳۰ میشه تا بگی «حسین آقا زود باش که بریم داداشی رو از مدرسه بیاریم😍»
و باز چه توفیق خوبی!
که وقتی به مدرسه میرسی، میبینی صدای اذون ظهر از بلندگوی مسجد بلند شده. پسراتو برمیداری و میرید مسجد محل که نیمدقیقه باهاش فاصله داره.🥰
پ.ن۱: امسال پسرم رو به پیشدبستانی نزدیکترین مدرسهٔ دولتی به خونهمون ثبتنام کردیم.
(هرچند ظاهراً پیشدبستانیها کلا خصوصی محسوب میشن و توسط موسسها اداره میشن.)
از مزایاش نسبت به مهدهای دیگه، به نظرم یکی مختلط نبودنش هست؛ و یکی فضای بزرگ مدرسه که آمادگی برای دبستان هم ایجاد میکنه.
پ.ن۲: طبق تجربه، پیشدبستانیها و مهدهایی که هر روز هستن، بهتر از یه روز در میونه. چون روزایی که تعطیله، پشتش باد میخوره و فرداش، مثل صبح شنبهها سخت میشه واسهش.
پ.ن۳: کلاسهاشون از نیمهٔ دوم مهر شروع شده. این یه هفته با مدرسه رفتن محمد، خونهمون یه تحول بزرگی رو تجربه کرده. که البته تا دو هفته دیگه، با به دنیا اومدن نینی جدید، این تحول خیلیم بزرگتر میشه.😅
پ.ن۴: میدونم شما مادران باسابقه میخواین بگین هنوز یه هفته بیشتر نگذشته، واسه همین اینقدر هیجان زدهای،😅
آره میدونم به زودی سخت میشه اوضاع.😅
برای همین با همسرم قرار گذاشتیم کمکم صبحها ایشون ببرن و من فقط ظهرها برگردونم.😁
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«مامان صبوری باش!»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ساله)
از وقتی داداش محمد مدرسهای شده، من و آبجی آیه خیلی با هم رفیق شدیم!اونقدر که آیه هنوز مامان و بابا نمیگه ولی منو به اسم صدا میکنه.😎
بنده هم که در مدت نبود داداش، مردِ خونه هستم، کلی آقا شدم.
مواظب آبجی هستم و باهاش بازی میکنم.
همهش دور مامان میگردم و میگم مامان کاری داری بگو کمککنم!😅
البته مامان همهش میگه فدای مرد خودم بشم، برو اسباببازیهاتو جمع کن.
ولی خب من این کمک رو دوست ندارم.
دوست دارم بگه بیا ظرفا رو بشور! خیلی حال میده آب و کف بازی تو سینک! خوش به حال مامانا که هر روز چند بار تو سینک آببازی میکنن!🤭
هر کاری میکنم باز هم بدون داداش حوصلهم سر میره...
اگه نتونم از بین بچههای همسایه برای خودم هم بازی جور کنم، تو حیاط یه گوشه تنها میشینم منتظر محمد.
دوچرخه و تاب و خاک و باغچه رو تنهایی دوست ندارم!
حق هم دارم! با دوچرخه فقط میتونم بازی کنم! ولی نمیتونم سر به سرش بذارم و کتککاری راه بندازم که!🥴
هرچی هم به دوچرخه بیچاره بگم، اون هیچی نمیگه! راهشو میره.
تاب هم همینطور! حتی اگه به تاب بگم «کوچولو» ،اون بازم جلو و عقب میره. ولی همین کوچولو رو اگه به داداش بگم تا یک ساعت و نیم خوراک دعوا جوره. آی حال میده، این بزن، اون بزن! آخرش که مغز مامان دیگه رد میده، خیلی جذابه، میاد وسط، اونم میزنه... خیلی خوش میگذره.🤩
خلاصه این روزها سخت میگذره به من.
ولی وقتی داداش میاد دنیا رنگی میشه.😍
خصوصاً که خسته است و کمحوصله، سر هر موضوع کوچیکی میافتیم به جون هم. از سر ناهار شروع میکنیم! اول سر اینکه کدوم بشقاب برای کی باشه و کی اول غذا بکشه و کی کنار آیه بشینه دعوابازی میکنیم! ولی متأسفانه بساط این بازی رو مامان خیلی زود جمع میکنه!
بعدش نوبت کرم ریختنه! قاشق چرب رو میزنم رو دست محمد🤩 اون چنگال رو میزنه روی پام. بعد من دهنمو تا جایی که میتونم باز میکنم و با داد و گریه میگم که مااااماااان😫 داداش چنگالو فرو کرد تو پام!
ولی نمیدونم چرا مامان هیچ عکسالعملی نشون نمیده! حتی پیش اومده که خودشم چنگالو تو اون یکی پامفرو کرده و گفته بسه! خودت اول کرم ریختی! مادر هم مادرای قدیم! نه عاطفهای... نه محبتی!😑
بعد ناهار، داداش میره سراغ مشقاش.
من و آیه هم میریم سراغ وسایلاش.🤩
مامان هی سعی میکنه ما رو گول بزنه و ببره یه اتاق دیگه تا محمد مشقاشو بنویسه، ولی من و آیه زرنگتر از این حرفاییم! تا مامان غافل میشه صدای داد محمد میره هوا! ماماااااان آیه پاککن رو برداشت!
علیییییی کتابمو رنگ نکن!
و مامان با دستای خیس و کفی میاد ما رو پراکنده میکنه!
راستی اینو نگفتم!
داداش کلی کارهای جدید و حرفای جدید هم از دوستاش تو مدرسه یاد گرفته، میاد به منم یاد میده.😜
خیلی جالب و بامزه ان. ولی نمیدونم چرا مامانم انقدر کمطاقت شده! حتی این بازی هم تحمل نمیکنه!
خدایا
تو که من و داداش و آبجی آیه رو به مامانم هدیه دادی، میشه صبر و تحمل هم بهش بدی که انقدر ما رو اذیت نکنه؟!
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«حتی دغدغهها هم بزرگ میشوند»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه۷.۵، #محمد۴.۵، #خدیجه۱.۵، #زینب۱.۵ساله)
خیلی اوقات با خواندن کتابهای شهدا از زبان مادرانشان شنیده بودم که چطور دفاع مقدس سرعت رشد و بزرگ شدن بچههایشان را بیشتر کرده، به اندازهای که همان پسر بچهای که دیروز تمام غصهاش، پاره شدن کفشش بوده، لباس رزم میپوشد و عدد شناسنامه را دست کاری میکند که مبادا از همراهی حق جا بماند.
تا اینکه یک روز فاطمه نقاشیاش را آورد و توضیح داد سمت راست، مردم فلسطین اند که کشته میشوند و غصه دارند.
سمت چپ اما ایرانیها به کمکشان میشتابند و آنها پیروز و خوشحال میشوند.
من در دلم محاسبه میکردم او کی انقدر بزرگ شده که موضوع نقاشیاش بدون آنکه من یا معلمش بخواهیم، از گل و خانه به مقاومت رسیده...
اصلاً ما به طور مستقیم که او را مخاطب صحبتمان در خانه دربارهٔ فلسطین قرار نداده بودیم..
یادم آمد راهپیمایی و تجمع را با بچهها رفتیم،
یک روز جمعه.
جمعهها را بچهها به خاطر نماز جمعه دوست دارند، اما این بار گفتم بچهها بعد از نماز، باید مسافتی را پیاده برویم و شعار بدهیم.
گفتم ظهر است، آفتاب داغ جنوب اذیتتان میکند، گرسنه میشوید.
بیشتر نگران محمد بودم که طاقتش تمام شود.
اما با جدیت اعلام کردند که پای تمام سختیهایش هستند.
از اینکه خیابان را بدون ماشین میدیدند، ذوق کرده بودند.
توی خیابان با فاصلهٔ نزدیک خودم میدویدند و همراه جمعیت، با مشتهای گره کرده شعار مرگ بر اسرائیل را فریاد می زدند.👌🏻
(البته بماند آخر راهپیمایی چون یک چهارراه به خانه مانده بود، تصمیم گرفتیم بقیهٔ راه را هم پیاده برویم، که محمد تحمل نکرد، گفت: «پاهام خسته است.🥵»
بغلش کردم و دو تا کیک هم مهمانشان کردم😋)
در خانه هم من و همسرم وقتی بچهها مشغول بازی بودند، دراین باره با هم گفتگو میکردیم.
نقاشیهای بچههای دیگر را هم درباره فلسطین، از شبکه پویا دیده بود.
اما با تمام اینها، هیچگاه انتظار این همه درک از وقایع منطقه را از دختر هفت سالهام نداشتم.
اینکه نقاشیاش مفهوم داشته باشد و این من را به وجد میآورد، که اوست که تربیت میکند، رشد میدهد و برای روز موعود آماده میکند...
پ.ن: همین الان هم که در حال نوشتن این مطلب هستم فاطمه و محمد کاملاً خودجوش برای نقاشیشان موضوع آزاد و فلسطین قرار دادهاند.
همراه نقاشی شعار مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل سر میدهند.
پ.ن۲: از راهپیمایی که برگشتیم، مشغول آشپزی بودم که صدای شعار شنیدم.
محمد تکرار میکرد مرگ بر اسرائیل.
خدیجه و زینب هم همراهش مشتهایشان را گره میکردند.👊🏻
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«درس زندگی، قهرمان یا پهلوان»
#پ_بهروزی
(مامان #محمد ۷، #علی ۵، #آیه ۱ ساله)
کتاب «قهرمان یا پهلوان» را از قفسه بیرون آورد.
«مامان اینو تا حالا نخوندی، امشب اینو بخون.»
کتاب را گرفتم، همین که عنوانش را بلند گفتم؛ قهرمان یا پهلوان، محمد جابهجا شد و به دیوار روبهرو خیره شد، گویی یاد اتفاق مهمی افتاده باشد.🤔
گفتم: میدونستی این کتاب برای بچگی بابا بوده؟ به همین خاطر قدیمی و کهنه شده.
محمد صدایم را نمیشنید، انگار روی دیواری که به آن چشم دوخته بود، پروژکتور انداخته باشند و محمد سرگرم دیدن صحنه جذابی شده باشد!😇
پاسخ سوالی که در ذهنم ایجاد شده بود، ولی هنوز به زبان نیاورده بودم را فوری داد.
«مامان امروز ورزش داشتیم، امیررضا و عمران داشتن مسابقه میدادن، عمران خورد زمین. امیررضا وایساد، تا عمران بلند بشه بعد مسابقه رو با هم ادامه دادن. آقامعلم گفت بچهها برای امیررضا دست بزنید که جوانمردی کرد!😍
جوانمرد یعنی همون پهلوان!»
فهمیدم صحنهای که پروژکتور خیالیاش روی دیوار انداخته بود، همین خاطرهٔ زنگ ورزش امروز بوده!
***
یک اسکناس از کیفم بیرون افتاده بود، محمد برداشت و بعد از چانهزنی که پول را برای خودم بردارم یا نه و با اینقدر پول چه چیزی میتوانم بخرم و... یاد خاطرهٔ جذابی افتاد. با هیجان شروع به تعریف کرد.
«مامان ما نباید پول ببریم مدرسه، علی امروز پول آورده بود، آقامدیر اومد تو کلاس و گفت علی پولتو بیار بده من که گم نشه. علی اومد جلو، دستاشو اینجوری گرفت جلوی آقامدیر و گفت بفرمایید. نگفت بیا! گفت بفرمایید!»😌
آقامعلم گفت بچهها علی رو تشویق کنید که با ادب پول رو داد!☺️
محمد هم مثل اغلب پسربچهها به ندرت از مدرسه خاطره تعریف میکند! حتی وقتی بازپرسگونه، سوال پیچش میکنم تا بالاخره خاطرهای یادش بیاید و تعریف کند، باز هم چیزی دستگیرم نمیشود.
ولی این دو صحنه پررنگ و زنده در ذهنش نقش بسته بود.
صحنهای که اگر چه نقش اولش را امیررضا و علی بازی کردند، ولی با تایید و تشویق به موقعِ آقامعلم به یک درس مهم برای زندگی محمد و بقیهٔ بچههای کلاس تبدیل شد.🥰
اصلاً شاید مهمترین درس کلاس اولشان همین باشد!
درسی که با راهکار ویژهٔ امیرالمومنین آموزش داده شد:
وَ قَالَ (علیهالسلام):
«اُزْجُرِ الْمُسِيءَ بِثَوَابِ الْمُحْسِنِ»
و درود خدا بر او، فرمود:
«بدكار را با تشویق نيكوكار تنبیه کن!»
#درس_زندگی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱. شگفتانههای الهی»
#زهرا_شفیعی
(#محمدعلی۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و #حانیه ۸، #محمد حسن ۱.۵ساله)
۸ سال پیش بود که برای غربالگری چهارماهگی به مرکزی مراجعه کرده بودم. شلوغ بود و طبق معمول به دلیل مشغلهٔ جناب همسر، خودم تنها برای انجام سونوگرافی رفته بودم.
۵ ۶ تا مامان تو بخش انتظار مشغول صحبت و در لیست نوبتشون بودن، همه بچهٔ اولشون بود و به شدت دلشون میخواست که خدا بهشون دوقلو عنایت کنه.🥰 اما من که، تجربه و مشکلات دوستم رو که دوقلو داشت، دیده بودم😫 و از طرفی هم بارداری سومم بود و تجربهٔ بیشتری تو بچه داری داشتم، بهشون میگفتم از خدا بخواین بهتون فرزندان زیادی عنایت کنه اما یکی یکی.😅
خلاصه از من اصرار از اونا انکار که دوقلویی خیلی بامزه است و... تا اینکه نوبت سونوی من رسید.😌
تو اتاق سونوگرافی یه تلویزیون بزرگ روبهروی مادر نصب کرده بودن تا راحت مراحل سونوگرافی رو ببینه، از اونجایی که بارها قبلش سونو انجام داده بودم کاملاً با اجزای بدن جنین آشنا بودم و میدونستم چی به چیه.😉
خانم دکتر پروب سونوگرافی رو که قرار داد، یک دفعه دوتا کله روی تلویزیون ظاهر شد!!!😳😱
یک لحظه شک کردم این تصویر مربوط به منه!!🤯
با تعجب هر چه تمامتر پرسیدم: «دوتان؟؟؟😧»
گفت: «مگه نمیدونستی!!!😏»
نمیتونم حال اون لحظهٔ خودم رو براتون توصیف کنم. شوق، ترس، نگرانی، شوق، ذوق، دلهره، شوق و...
زندگی، آینده، گذشته همه چیز عین یه فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشدن، یعنی من الان مامان چهارتا بچه بودم؟!!🥹
سیل اشک بود که سرازیر شده بود.😭😭
از همون اوایل، این بارداری خیلی متفاوت بود. ویار وحشتناکی داشتم🤢که اصلاً منطقی نبود.
همون ابتدا همسرم گفتن فکر کنم دوقلو باشن. وقتی برای سونوگرافی دو ماهگی مراجعه کردم به خانم دکتر و شرایطم رو گفتم، ازشون خواستم بررسی دقیق بکنن.
ایشون با اطمینان کامل گفتن که یه دونه جنین، یه دونه قلب، یه دونه ساک حاملگی هست والسلام.😮💨
دیگه اونجا اطمینان پیدا کرده بودم که یه دونه است و حالا خیلی غیر منتظره با دوتا فسقلی مواجه شده بودم اونم از نوع همسان.😍
اصلاً علت اینکه تو دو ماهگی متوجه نشده بودن، همین بود که بچهها یه دونه جفت داشتن. در واقع یک سلول بودن که به خواست خدا دوتا شدن. شگفتانهای که خدا برامون رقم زده بود.🥰🥰
اتفاق نادری که هنوزم علم پزشکی علتش رو درک نکرده.😉
بنده خدا سونوگرافیست لابهلای هقهق و گریههای من که ترکیبی از خوشحالی زیاد، نگرانی و شوک بود😅، به سختی هر چه تمامتر چندتا مقیاس رو سنجیدن و نهایتاً گفتن خدا یک دوقلوی همسان دختر نصیبم کرده.😍😍
بیرون اومدن از اون اتاق اونم با صحبتهای قبلی خودش کلی ماجرا بود .🤪
قبل بیرون رفتنم خبر دوقلو بودن بچهها مثل بمب تو سالن انتظار ترکیده بود. از منشی و دستیارها تا مامانای منتظر همه به وجد اومده بودن.🥺
وقتی از اتاق بیرون اومدم باید به تکتک آدمهای اونجا که لبخندزنان میپرسیدن: «دوقلو شدن؟!!!»😜 جواب میدادم، درحالی که بغضم رو هی قورت میدادم و چون به پهنای صورت گریه کرده بودم، باید توضیح میدادم که الان ناراحتم، خوشحالم چیام؟!!😬
خلاصه به هر سختی بود از اونجا بیرون زدم و تاکسی گرفتم به طرف خونه.
تو تاکسی چندباری دوباره بغضم ترکید و...😭
اما نزدیکای خونه با تمام توان خودمو آروم کردم و ظاهرم رو مرتب کردم. میخواستم همسر و بچهها رو شگفتزده کنم.😅
همه تو خونه منتظر شنیدن خبر جنسیت کوچولومون بودن.
خیلی آروم و عادی وارد شدم احوالپرسی کردم و گفتم همه چیز خوب بوده. بهشون گفتم یه خبر دارم براتون!😎
همسرم پیشدستی کردن و گفتن نکنه دوقلو هستن؟😉
بغض منو و صدای جیغ و هورای بچهها و بالا پایین پریدنها و ذوق و خوشحالی همسر و... اصلاً یه شور و حال خاصی.🤩🥳😍
بچهها فوری تلفن رو برداشتن و به هر کی میشد با جیغ و جیغ خبر میدادن.
بندهخدا خانوادهها همه شوکه شده بودن، باور نمیکردن و تکتک با من و همسرم صحبت میکردن تا از صحت و سقم حرفهای بچهها با خبر بشن.😂
جالبه که همسرم گفتن خودشون تو حرم امام حسین (علیهالسلام) از آقاجان خواسته بودن اگر صلاحمونه، یه دوقلوی دختر به ما عنایت کنن.🥹
اون روز با لحظه لحظههای پر از حسهای متناقض و نابش تو دفتر خاطرات ذهن من ثبت شد و از فرداش خدا شگفتانههایی دیگهای رو تو این مسیر برامون رقم زد...
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲. شگفتانههای الهی»
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
روزهای اول به شوق و ذوق دوقلوداری و حرف زدن و خیال پردازی گذشت.😍
کمکم در کنار شوق و ذوق، احساسات دیگه پررنگتر میشد، نگرانی و ترس از چیزی که قراره پیش بیاد.😣
تو تنهایی تصور میکردم چهجوری میخوام چهارتا بچهٔ فسقلی رو بزرگ کنم؟! محمدعلی کلاس دومی بود و خیلی پر انرژی، ریحانه تازه داشت کمکم دو ساله میشد و پر از نیاز🥺 و حالا تولد دوتا نوزاد. همهٔ اینا همزمان شده بود با پایاننامهٔ ارشد خودم.😢
مسئولیت کاری بسیار سخت همسرم و در کنارش مرحلهٔ دفاع ایشون که مونده بود🥴 (همسرم پزشک هستن و اون زمان داشتن دکترای تخصصی رو میگذروندن) خلاصه فضای خونه طوری بود که هر چی بیشتر جلو میرفتم، بیشتر نگران میشدم.
با اولین معاینهٔ پزشک زنان متوجه شدم که مسائل و مشکلاتم فراتر از اینهاست.😬 خود بارداری دوقلویی کلی ماجرا داره. همون اول کار با صحبت پزشک خدا رو شکر کردم که بچهها دو تا کیسه آب جدا داشتن که احتمال چسبندگی دوقلوها بهم رو صفر میکرد 🤲🏻 اما در کنارش متوجه شدم که احتمال زایمان زودرس و تولد دوقلوهای نارس زیاده.😔
اونایی که تجربهٔ دوقلویی دارن میدونن مشکلات بارداری دوقلویی دو برابر حالت عادی نیست، بلکه گاهی مشکلات چندین برابره.🤦🏻♀️
ویارای خیلی سختش که تا چهار ماه فقط میتونستم نون خالی بخورم اونم نه تکراری، اگر امروز بربری میخوردم فردا اونم حالمو بد میکرد و باید سنگک میخوردم و ...، هنوزم فکر ویارای اون بارداری برام کابوسه.
با کم شدن ویارها کمکم تنگی نفس و ضعف عمومی شدید خودش رو بیشتر نشون میداد. یادمه رفته بودم برای دوقلوها لباس نوزادی بخرم، یه کم که تو فروشگاه راه رفتم حالم بد شد، یک زیرانداز انداختن و من مجبور شدم همونجا مدتی رو دراز بکشم.🙈 درحالیکه ۵ ۶ ماهه بودم و میدیدم خانومهای بارداری تو ماه ۸ ۹، دارن قدم میزنن و خرید میکنن. چقدر خجالت کشیدم اون روز.🙈
تا ماه شش به همین منوال گذشت...
از ماه هفت دکتر گفته بود باید حواسم به تکونهای هر دو باشه و بشمارم، اگر تو یک بازهٔ زمانی مشخص، تعدادش خیلی کم شد، باید سریع به بیمارستان مراجعه میکردم.😩
یک شب یادمه سمت راست ضربات خیلی شدیدی رو حس میکردم که از دورتر هم دیده میشد اما سمت دیگه هیچ خبری نبود.🤔
آبمیوه خوردم، شیرینی خوردم، راه رفتم، دراز کشیدم اما وضعیت تغییری نکرد.😰
انگار یک طرف زمین فوتبال بود 🏃🏻📣🥳 و اون طرف سالن مطالعه.😎👩🏻🏫
با تصور اینکه یکی از دوقلوها داره خیلی فعالیت میکنه و اون یکی از ظهر تکون نخورده، به شدت ترسیده و نگران شدیم.
صبح اول وقت رفتم سونوگرافی، اتفاق خیلی جالبی رو دیدم که برای سونوگرافیست هم عجیب بود، انگار دخترها همدیگه رو بغل کرده بودن، پاهای هر دو رفته بود یک طرف و صورتها به سمت همدیگه در حالت بغل، برای همینم سمتی که پاها بود سالن فوتبال بود و سمت مقابل سکوت کامل😂، الحمدلله خیالمون راحت شد.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۳. شگفتانههای الهی»
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
در گیر و دار خرید لوازم دوقلوها و تکمیل نیازمندیهاشون بودیم که با شوک جدیدی روبهرو شدیم.😩 تشخیص دادند که احتمال «سندروم انتقال خون قل به قل» هست. یعنی خون از جفت به سمت یکی از قلها بیشتر بره و یکی کمتر یا اصلاً نره خدای نکرده. اینجوری هر دو توی خطر میافتن و باید حاملگی رو پایان داد. اونم تو سنینی که هنوز ریهٔ بچهها تشکیل نشده وزن نگرفتن و...😭
برای اینکه وضعیت رشد بچهها بررسی بشه (تا اگر خدای نکرده مختل شده، بارداری رو زودتر ختم کنن) هر هفته دوبار سونوگرافی میکردم. اونم نه نیم ساعت، بلکه گاهی یک ساعت و نیم تا دو ساعت.😩
محمدعلی و ریحانه رو به هر سختی بود گاهی به مامان، گاهی به همسرم میسپردم و میرفتم سونوگرافی.
حین سونو چند باری حالم بهم میخورد، رو به بالا خوابیدن با دو تا جنین سختترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.😮💨
تا ماه هشت با فشار و نگرانی شدید زایمان زودرس گذشت. الحمدلله تا اون زمان هر دو در حال رشد بودن.☺️
دیگه خواب شب رویا شده بود. شبها نشسته میخوابیدم و اگه میشد در حد یکی دو ساعت نشسته بخوابم، عالی بود.🥺 به سمت راست میخوابیدم فشار به قل سمت چپی می اومد و شروع به دستوپا زدن میکرد. به سمت چپ میخوابیدم اون یکی اذیت میشد و اعتراضش بلند میشد. امان از وقتی که چند دقیقه رو به بالا میخوابیدم مسابقهٔ کی بهتر و بیشتر مشت و لگد میزنه برگزار میکردن.😩🤣 اون روزها هر فعالیتی برام خیلی سخت شده بود. به قدری سنگین شده بودم که یک مسافت کوتاه رو میخواستم طی کنم به نفس نفس میافتادم.
به خاطر شرایط جسمی من و وقت زیادی که تو سونوگرافی و بیمارستان بودم، ریحانه به شدت بیتاب و بدقلق شده بود، مدام میخواست بغلش کنم، راهش ببرم و اجازه نمیداد هیچکس به جز من تو کارهاش کمک کنه.😔 مجبور بودم با همون وضعیت بهش رسیدگی کنم. به سختی هر چه تمامتر بغلش میکردم و باهاش بازی میکردم، حمام میکردم و...
از اونجایی که میدونستم دوقلوها زودتر بناست به دنیا بیان، دغدغهٔ وزنشون هم از اون نگرانیهای جدی مامانگونه بود.😅 هر بار هم سونو گرافی میکردم وزن بچهها خیلی کم بود و من هیچ سفارش تغذیهای از زیر دستم در نمیرفت.🙈 به جبران ویار ماههای اول، ماه آخر از خجالت بچهها دراومدم و حسابی بستنی و شیرینی خامهای و کله پاچه و خلاصه هر چی میگفتن وزن بچه رو زیاد میکنه، تو دو سه هفته بهشون دادم.🤪
همهٔ این فشارها و شرایط سخت جسمی فقط و فقط یک خواسته برام گذاشته بود، زودتر زمانش برسه. این سختیها تموم بشه و دوقلوها رو بغل کنم. غافل از اینکه شگفتانهها همچنان ادامه دارن...😅
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۴. شگفتانههای الهی»
#ز_شفیعی
(مامان #محمدعلی ۱۶، #ریحانه ۱۰، #حنانه و حانیه ۸، #محمد حسن ۱٫۵ساله)
با همهٔ لذت و شیرینیای که بارداری برای مادر داره، لحظهٔ تولد فرزند انقدر خواستنی و زیباست که برای زودتر رسیدنش دعا میکنه.🥰
دقت کردین ثانیهها تو ماه آخر بارداری کش میان؟ هر چی بیشتر روزها رو میشمری تا به روز موعود برسی کمتر جلو میرن!😩😅
با شرایط خیلی سخت بارداری دوقلوها، این لحظه شماریها بیشتر و بیشتر میشد، انتظار برای تولد دخترها یک طرف، آرزوی یک خواب درست، یک راه رفتن بدون هن و هن، یک بغل گرفتن قشنگ و کامل ریحانه، گذر لحظهها رو برام سخت کرده بود.
به هر ترتیب، روز موعود فرا رسید...😍
از صبح زود با خداحافظی سخت از بچهها و سلام و صلوات و عبور از زیر قران، راهی بیمارستان شدیم.
زایمان به درخواست خودم با بی حسی موضعی انجام شد ولی چند باری حالم بد شد. خصوصاً زمانی که اولین گل دختر ما متولد شد و دومی شیطون و بلا در منتها الیه رحم قایم شده بود و پیداش نمیکردن. ناچارا دوتا پرستار در یک عملیات وحشتناک😩 با فشار شدید روی رحم، فسقلی خانوم رو به سمت پایین هل دادن اونجا دیگه رسماً تا بیهوشی کامل رفتم. حس کردم قلبم از کار افتاده😬، متخصص بیهوشی با تزریق داروهایی شرایطم رو کمی بهتر کرد.
حالا دیدن دوتا گل دخترم کنار هم خستگی اون بارداری سخت رو از تنم بیرون کرد.
دخترها وزن کمی داشتن. حانیه دو و صد بود و حنانه دو و دویست و پنجاه، ولی الحمدلله به لطف خدا هر دوشون ریههای کاملی داشتن و دستگاه نیاز نبود.🤲🏻
از همون بیمارستان فهمیدم که فرصت برای استراحت زیاد نیست. باید کمر همت ببندم و خودمو زود جمع و جور کنم. من مامان ۴ تا بچهٔ کوچک بودم.
اون ایام پدرم خدا رحمتشون کنه، درگیر بیماری سرطان بودن و مادرم خیلی کم میتونستن کنارم باشن. بقیه هم هر کدوم به نوعی درگیر بودن.
از قبل با خانمی صحبت کرده بودیم که بصورت کمکی روزها کنار من باشن.
دوقلوها توان کافی برای مکیدن و شیر خوردن نداشتن و همین مسأله باعث شد که روز سوم زردی هر دو بالا بره. تو هوای سرد اواخر آذر ماه، ببر و بیار نوزادها به آزمایشگاه و قرار دادنشون بدون لباس زیر دستگاه سخت و تلخ بود.🥺
از زردی که عبور کردیم، حدوداً ده روزه بودن که اتفاق خیلی عجیبی افتاد.🤪
آخر هفته بود و مادرم برای سرزدن به ما اومده بودن. همه مشغول خوردن ناهار بودن و من طبق معمول درحال شیردادن. حانیه رو شیر دادم و تو تختی که هر دو رو کنار هم میخوابوندیم، گذاشتم. چون هوا سرد بود پتو رو قشنگ کشیدم روش
بعد حنانه رو برداشتم. مدتی که گذشت خانمی که کمکی من بودن، گفتن حنانه رو بده و برو غذات رو بخور. چند تا قاشق غذا خوردم، دلم شور میزد.😰
بلند شدم وضعیت بچهها رو چک کنم، دیدم یکیشون تو تخته یکی نیست،😱 اون خانم مشغول شستن ظرفها بود. همسرم در حال کار، مامانم هم مشغول کار دیگه، پس اون یکی قل کجاست؟😬
ترسیدم فکر کردم احتمالاً محمدعلی یا ریحانه بغلش کردن بردن. دویدم اتاق خبری از کوچولو نبود. من از اینور به اونور خونه میدویدم دنبال نوزادمون، همسرم، مادرم همه به تکاپو افتاده بودن، چند دقیقهای نگذشته بود که اون خانوم دوید طرف تخت بچهها، باور کردنی نبود😭 حنانه رو روی حانیه خوابونده بود.🤯😰😭🥺
من بعد اینکه یه کم بچهها رو بغل کردم دویدم تو دستشویی و کلی گریه کردم.😭 البته الحمدلله حانیه طوریش نشده بود چون خیلی سریع متوجه شدیم. همسرم و مادرم هم به گریه افتاده بودن ولی نه مثل من😏بلکه از شدت خنده😂😂، انقد خندیدن که منم وسط گریهها به خنده انداختن.😭😂
برای اون بندهخدا که از شوک حالش بد شده بود، آبقند آماده کردیم و دلداریش دادیم و آرومش کردیم که اتفاق خاصی نیفتاده و چیزی نیست و شد یکی از خاطرات بامزهٔ دوقلوها.😅
همین اتفاق باعث شد که شب زنگ زدن و گفتن دیگه نمیتونم بیام. خیلی ترسیده بودن و ترجیح میدادن دیگه ادامه ندهن. هر چی هم خواهش کردیم بیفایده بود.😢
من موندم و تنهایی و و کلی نگرانی و دستهایی که مثل همیشه رو به آسمون بلند شدن...
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«ملوانان زبل خونهٔ ما»
#ف_اردکانی
(مامان #محمداحسان ۱۴، #محمدحسین ۱۲.۵، #زهرا ۱۱، #زینب ۹ و #محمد سعید ۴.۵ ساله)
دستم زیر چونه و چشمم بیحرکت به دیوار زخم خوردهٔ روبهرو، تو افکار خودم غرق بودم که چطور شیر به خوردش بدم.🤔
یه راه ساده و راحت که زحمت نداشته باشه و با وقت کم من بخونه.
پسر بزرگم متوجه شد و ازم پرسید.
منم شرح دادم براش که داداش کوچیکه شیر نمیخوره. دنبال راهحلم.
رفت و بعد از چند دقیقه با محمدحسین برگشت.
شروع کردن به کتک کاری!
هنگ کردم اینا یهو چهشون شد؟😳
وقتی دقیق شدم دیدم این تو بمیری... اتفاقاً از اون تو بمیریهاست! مهربانانه دو داداشی دارن همدیگه رو میزنن اونم به قصد... نوازش.😉
بعد از حدود یک دقیقه ولو شدن رو زمین.
بعد بلند شدن و یه جوری که سعید متوجه بشه، گفتن بریم شیر بخوریم قوی بشیم باز بیایم باهم کشتی بگیریم.😉
رفتن یه لیوان شیر خوردن و برگشتن سر کشتی و وانمود کردن که خیییییلی قوی شدن.😁
سعید تعجب کرده بود.🧐
پرسید:
«منم شیر بخورم قوی میشم؟»
گفتن معلومه، اما نه با یک بار خوردن، چند ماه و چند سال باید مرتب بخوری.😌
در کمال تعجب در خواست شیر و خرما کرد و نشست به نوش جان کردن
و تا امروز مدام درخواست شیر و خرما میکنه.😁
به همین راحتی با خلاقیت پسر بزرگم یه دغدغهٔ ذهنیم حل شد.👌🏻
پسرای من
کاجهای باغ زندگی😜
ملوان زبل کی بودین شماها؟!!!!!!😁
پ.ن: ملوان زبل اسم پویا نماییایه که دههٔ شصت و هفتاد میدیدیم. ملوانی بود که با خوردن یه قوطی کنسرو اسفناج، قدرت زیادی پیدا میکرد. احتمالاً پنجاه درصد کودکان دنیا پس از دیدن این پویانمایی عاشق اسفناج شدن.😂
#روزنوشت_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«نوزاد کوچولوی خانه ما»
#ه_محمدی
(مامان #محمد ۶ساله، #حسین ۳ساله، و #یحیی ۱.۵ ماهه)
با آغو آغو کردن شیر میخورد. معلوم است بادگلو دارد و شیر نمیخورد.
کمی توی بغل راه میبرم تا بادگلو بزند. در گهواره میگذارمش. آرام میشود، ولی نمیخوابد.😩 یک شب حدود یک ساعت فقط تکانش دادم که بخوابد. ولی نخوابید و متوجه شدم این روش جواب نمیدهد. میدانم گرسنه است و تا وقتی که تا نهایت حدش،😅 شیر نخورد و سیر نشود، نمیخوابد.
شیرش میدهم. هنوز بادگلو دارد. دوباره فرایند تکرار میشود. توی بغلم خوابش میگیرد. اما میدانم تا بخواهم روی زمین بگذارمش، بیدار میشود. چندین بار فریب این خوابیدنش را خوردهام.😉
دوباره شیر میخورد. آنقدر که خوابش میبرد. خدا را شکر.
بادگلویش را میگیرم و درون گهواره میگذارم.
تا بلند شوم و مسواک بزنم، دوباره بیدار میشود.🥲
گاهی با یک جیغ بنفش و گاهی صرفاً با باز کردن چشمانش و زل زدن به سقف.
البته اگر کاری نکنم، به زودی آن هم مرحله به مرحله به گریهٔ شدید تبدیل میشود.🤦🏻♀️
معنای این بیدار شدن را زمان حسین یاد گرفتهام. بچه بادگلو دارد! حتی سر این یکی متوجه شدهام گاهی حتی کامل بیدار هم نمیشود و فقط توی خواب به خودش میپیچد.😓 بغلش میکنم و برای چندمین بار آروغش را میگیرم. اگر شیر کافی خورده باشد به امید خدا این دفعه دیگر میخوابد.
وگرنه این فرایند باید ادامه پیدا کند.
ساعت را نگاه میکنم. ۱۲ شب است.
خدا را شکر امشب زودتر خوابیده است. چند روز قبل تا ۲.۵ نیمه شب بیدار بود.
نگاهی به آشپزخانه میکنم. تعدادی ظرف مانده که دوست داشتم بشورم. ولی فردا هم روز خداست.😅
باید یادم باشد دفعهٔ بعد موهایم را قبل از در آغوش گرفتن نوزاد کوچکم ببندم. از بس لای انگشتان ظریفش گیر کردند که ریزش مو گرفتم. اصلاً فکر میکنم علت ریزش موی بعد زایمان چیزی جز این انگشتای کوچولو نیست.🤓😅
وای خدای من!
گویا دارد دوباره بیدار میشود!😮
خدا را شکر این دفعه با تکانهای گهواره دوباره میخوابد و خوابش سنگین میشود.
الحمدلله که این گهواره را زمان حسین خریدیم. زمان محمد مجبور بودیم روی پا بخوابانیم. گاهی حس میکردم الان است که پاشنههای پایم فرش را سوراخ کند.🥲
الان خدا را شکر محمد و حتی حسین هم میتوانن با این گهواره، یحیی کوچولو را آرام کنند. وقتهایی که دستم بند است، با «آقامحمد تاب تابش بده تا بیام»، نوزاد کوچولوی خانه دوباره خوابیده، یا حداقل تا رسیدن مامان، گریههایش به تعویق افتاده است.
متوجه نشدم کی خوابم برده است.
ناگهان میبینم که یحییبهبغل نشسته خوابیدهام. کمی که فکر میکنم ساعت ۳ برای شیر برداشتمش و بعد از آن دیگر نفهمیدم چه شد. به خاطر نشسته خوابیدن بدنم درد گرفته. پسر کوچولو را زمین میگذارم. بیدار میشود و گریه میکند. دوباره شیرش میدهم و میگذارم بخوابد.
فکر به اینکه که با کمی بزرگتر شدنش، شاید حدود چهار ماهگی، بتوانم همانطور خوابیده شیرش بدهم، لبخند به لبم میآورد.
ساعت را نگاه میکنم.
موقع نماز صبح است....❤️
پ.ن: باید اضافه کنم که الحمدلله بیشتر وقتها از این شرایط اذیت نیستم. برخلاف زمان پسر اولم که خیلی اذیت بودم. حالا یا این بچه کم اذیتتر است، یا من پوست کلفتتر شدهام، نمیدانم.😅
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif