eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
586 ویدیو
119 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به این تصویر 👆 خوب توجه کنید. فرق است بین تنها بودن و احساس تنهایی کردن! در این تصویر👇 بهتر به شما یادآوری کرده که اتفاقا چقدر تنها بودن میتونه مفید باشه. کانال @Mohamadrezahadadpour
گفتگو درباره تنهایی، لزوما به معنی نفی گرایشات اجتماعی و تشکیل خانواده و این چیزا نیست. بلکه توجه به بخش قابل توجهی از جامعه است که در اطراف شما زندگی می‌کنند. یا حتی ممکنه خود ما یکی از اونا باشیم. چه اشکال داره کسی تنها باشه ولی آدم موفق و آرام و خوشبختی باشه؟ کانال @Mohamadrezahadadpour
حرفم اینه👈 هر تنهایی، انزوا نیست. زور نزنیم که کسی را که از تنهاییش راضی هست یا لذت میبره، از تنهایی دربیاریم. شاید شاعره شاید نویسنده است شاید موزیسین شاید عارف شاید عاشق یا شاید در حال رشد هست. اسم این دلسوزی نیست که بزنیم همه چیزشو بهم بزنیم و به زور دورش رو شلوغ کنیم یا بیاریمش وسط جمع! بلکه خراب کردن حس و حال یه آدم دیگه است. کانال @Mohamadrezahadadpour
به به ☺️ مگه چایخانه حرم حضرت معصومه راه افتاده؟ دم شما گرم که جاهای خوب یادمون میکنید
خدا را شکر ☺️ چه جالب
آخ که چقدررررر شماها زرنگید و آدمو توی گردن گیری میندازید خوشم اومد 😊 آفرین
⛔️ عزیزانی که آدرس ما را در تلگرام و بله مبخواستند: تلگرام؛ https://t.me/mohamadrezahadadpour بله؛ https://ble.ir/Mohamadrezahadadpour
قسمت اول حیفا۲ 👆
قسمت دوم حیفا۲ 👆
قسمت سوم حیفا۲ 👆
قسمت چهارم حیفا۲ 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پنجم 💥 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا مارشال که حسابی عصبی و دستپاچه بود، لحظه به لحظه از حالت عادی خودش خارج میشد. مرتب به یاد مِهر اِما و لبخندهایش و دلبری های دخترش می‌افتاد. از اتاقش زد بیرون. تندتند راه میرفت و با خودش فکر میکرد. حس میکرد در زندانی گرفتار شده. میدانست که باید کاری بکند اما عقلش به جایی قد نمیداد. آشفته و عرق کرده به اتاقش برگشت. دید یک نفر از آن دو مردی که خبر گم شدن زن و دخترش را به او داده بود، در اتاقش ایستاده و دارد به قاب کوچک روی میز مارشال نگاه میکند. -تو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو الان باید دنبال زن و دخترم باشی! جیمز جواب داد: «مارشال باید صحبت کنیم!» -ما حرفامون رو زدیم. من حالم بده. تمرکز ندارم. شغل من حساسه. نیاز به آرامش و تمرکز داره. عوضی چرا اینجایی؟ چرا نمیری یه خبر خوب از اِما و میا بیاری؟ جیمز با اندکی عصبانیت، لحنش را جدی تر کرد و به حالت امری به مارشال نهیب زد و گفت: «مارشال بشین! آروم باش. باید حرف بزنیم!» مارشال نشست اما لحظه به لحظه بیشتر عرق میکرد. مدام نوک انگشتش را را روی میز میزد و پاهایش را تکان میداد. جیمز روبروی مارشال نشست و گفت: «آخرین باری که باهاش حرف زدی، چیزی از رفتارش نفهمیدی؟ چه میدونم! مثلا اشاره بکنه که برنامه ای داره یا مثلا دعواتون شده باشه یا تهدیدت بکنه!» مارشال آب دهانش را قورت داد. چشمش به این طرف و آن طرف دودو میزد. گفت: «نه. ما کم دعوامون میشه. اِما خیلی زن صبور و مهربونی هست. حتی وقتی من حال ندارم و یا اعصابم خُرده، آرومم میکنه. تمام تکیه اش به خودمه.» -مارشال! ببخشید اینو میپرسم. اِما با کسی... -خفه شو! نه. اون اهل خیانت نیست. -متاسفم ولی ما اطلاع داریم که یکی از افسران خودمون مرتب بهش پیام میداده! تا این حرف را زد، مارشال دنیا روی سرش خراب شد. به جیمز چشم دوخت و خشکش زد. جیمز ادامه داد: «منظورم جَک هست. دوست صوفیا.» مارشال که فرو ریخته بود گفت: «جَک؟! نه. ینی جک شاید قصد و مرضی داشته باشه. ازش بعید نیست اما اون الان باید آمریکا باشه. آره. میدونم که آمریکاست.» -چرا اینقدر دقیق از برنامه جَک خبر داری؟ -دوستای خانوادگی هستیم. ولی اِما اهل رابطه با کسی نیست. اون یک مسیحیِ معتقده. -نمیدونم. ولی... گفتم شاید چون حضور تو در اینجا طول کشیده و اِما هم... -پاشو از جلوی چشمام گم شو برو بیرون! -عصبانی نشو! یه سوال دیگه! مارشال با خشم گفت: «اون اگه دلش پیش من نبود، اصرار نمیکرد که باهاش برگردم. اصرار نمیکرد که بمونه! پس به جای وقت تلف کردن و شِرووِر تحویل من دادن، پاشو برو دنبالش! کاری نکنین که خودم بیفتم دنبالش!» تا مارشال این حرف را زد، جیمز به مارشال زل زد و گفت: «گفتی اصرار کرد که بمونه؟!» مارشال که کوه آتشفشان شده بود، با همان حالتش لحظاتی با جیمز به هم زل زدند. 🔺پایگاه مخفی شهدای ثوره العشرین رباب چون بسیار به رد گم کردن و مسائل حفاظتی مقید بود، تقریبا آخرین نفری بود که از گروه مسلح آن شب به پایگاه رسید. موتورش را در راه رها کرده بود و با یک ماشین تقریبا داغون، خودش و آن دختر را به پایگاه رساند. دخترک خوابش برده بود. او را بغل کرد و به طرف اتاق خودش بُرد. در فضای پایگاه که یک خانه بزرگ و دو طبقه بود و اطراف آن را درختان بلند و لاستیک های انباشه پوشانده بود، راه میرفت و دخترک را با خودش میبرد که دید هفت هشت نفر کفِ حیاط آنجا افتاده و شدیدا زخمی شده اند. ده دوازده نفر در حال رسیدگی به وضعیت آنها بودند و آه و ناله در فضای حیاط پیچیده بود. به انتهای جمعیت زخمی که رسید، ولید جلوی پایش بلند شد. ولید با اشاره به دخترک از رباب پرسید: «نگرانت بودم. سلام. خوبی؟ این کیه؟» رباب جواب داد: «فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم. کاش ازت نپرسیده بودم و زده بودمش.» ادامه...👇
ولید لبخندی زد و گفت: «تو در خطر بزرگی بودی. چون اینقدر به اونا نزدیک شده بودی که شک ندارم با پهپاد و حسگر و دوربینای قوی که دارن، متوجه حضورت در نزدیکی خودشون شدند. برو استراحت کن! شب خیلی سختی بود. برای هممون.» رباب جوابش را نداد و پله ها را طی کرد و به طبقه بالا رفت. وارد اتاق کوچکش شد. اتاقی باصفا و پر از کاغذهای کوچکی که جملات مهم و دغدغه هایش را روی آنها نوشته بود و با چسب به دیوار چسبانده بود. شاید دویست تا کاغذ کوچک و گاهی کاغذپاره وجود داشت که چند کلمه یا یکی دو جمله با دستخط خودش روی آن نوشته بود. هنوز کامل لباس هایش را عوض نکرده و روبروی آینه بود و داشت روسری اش را درست میکرد که در زدند! فورا خودش را کاملتر پوشاند و در را باز کرد. رباب تا حنانه را دید، بغلش را باز کرد و گفت: «مادرجان!» حنانه هم بغلش را باز کرد و در همان قاب در، دخترش را به آغوش کشید. لحظات خاصی بود وقتی رباب و حنانه در آغوش هم بودند. دو مجاهد. دو بانوی تکاور. یکی پیر اما تنومند و پخته. دیگری جوان و چابک و فوق العاده باهوش و نترس! حنانه تا وارد اتاق شد و رباب در را بست، چشمش به دختری خورد که روی تخت رباب خوابیده بود. همین طور که حرف میزد، آرام آرام به طرف تخت رفت: «از وقتی رفتید تا همین الان دعای حفظ برای همتون میخوندم. داشتم میرفتم. گفتم اول تو رو ببینم و بعدش برم. این دختر کوچولو کیه؟ خدای من! چرا موهاش سوخته؟ چرا دست و صورتش اینقدر خراش برداشته؟» هر دو کنار تخت دخترک نشستند. حنانه همین طور که صورت دخترک را آرام آرام تمیز میکرد، رباب گفت: «کنار خرابه افتاده بود. حدس میزنم بچه یکی از خانواده هایی باشه که در بمباران امشب...» حنانه گفت: «بی هوش نیست. خوابیده. اما نباید خواب خیلی عمیقی داشته باشه. خطرناکه براش. ممکنه دیگه بیدار نشه. این بچه هنوز داره تو خواب هقهق میکنه. چه بر شما گذشته؟» رباب گفت: «جهنم به معنای واقعی بود. همه جا رو به آتش کشوندند! مادر جان! این طبیعی نبود که برای بردن اون بخوان اینقدر همه جا را به جهنم بکشن!» حنانه چیزی نگفت. فقط دخترک را نوازش میکرد. رباب گفت: «مادر جان! چیزی هست که من نمیدونم؟» حنانه نفس عمیقی کشید و گفت: «این دختر را با خودم میبرم. اینجا براش امن و آرام نیست. میبرم حله. ببین چی میگم دخترم!» رباب نزدیکتر نشست و گفت: «جانم مادر!» حنانه آرام گفت: «سه شنبه برای نماز مغرب حله باش! کسی به جز ولید متوجه عدم حضورت در اینجا نشه.» رباب گفت: «به روی چشم! مربوط به همین خائنی میشه که امشب بردنش؟» حنانه گفت: «باید جواب همه چراها را بده! سه شب دیگه ... ینی سه شنبه شب منتظرتم.» این را گفت و دخترک را برداشت و همین طور که بغلش کرده بود، چادر عربی اش را روی آن دخترک کشید. پیشانی رباب را بوسید. رباب هم خم شد و دست مادرش را بوسید. حنانه خداحافظی کرد و رفت. 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا نیروهای بلک، آن مرد را روی یک تخت خوابانده بودند. آن مرد بی هوش بود و یک کیسه روی سرش کشیده بودند. دکتر، آستین آن مرد را شکافته بود و داشت به او سِرُم وصل میکرد که یکباره در باز شد و بن هور و جوزف با هم وارد شدند. نیروهای بلک تا چشمشان به بن هور افتاد، احترام گذاشتند و کنار رفتند. بن هور مثل تشنه ای که به چشمه خروشان رسیده باشد، به بالین غرق به خون آن مرد رسید. کنار تختش دکتر بود و بلک و جوزف و بن هور. بن هور فورا کیسه را از روی سر آن مرد برداشت. صورتش را به صورت خاک و خُلی و خونی آن مرد نزدیک کرد و یک نفس بسیار عمیق از بوی سر و بدن و صورت آن مرد کشید. نفس را چند ثانیه در شُش‌هایش نگه داشت. چشمانش را بسته و غرق در افکار خودش بود. همین طور که نفس را آهسته آهسته بیرون میداد گفت: «معطر به عطر خدا هستی رفیق! رفیقِ تازه و متمردِ مومنِ بن هور! از حالا تا آخر عمرم، یا بهتره بگم تا آخر عمر دوتامون فرصت داریم همدیگه رو بشناسیم. ای آخرین رفیقِ زندگیِ هفتاد هشتاد ساله و پر فراز و فرودِ بن هور!» بلک که سر در نمی آورد که بن هور چه حالی هست و چه دارد میگوید، نگاهی به جوزف و دکتر کرد و گفت: «یه روستا رو خراب کردیم ... یه دشت رو شخم زدیم ... دو تا از بهترینامو از دست دادم ... خودمم نزدیک بود نفله بشم تا اینو از آتش بکشم بیرون و بیارم اینجا! امیدوارم ارزششو داشته باشه!» این را گفت و رفت. وقتی رفت، بن هور که چشم از صورت آن عراقی برنمیداشت، زیر لب، جوری که جوزف و دکتر بشنوند گفت: «خدا تا حالا به من دروغ نگفته! منم تا حالا بهش دروغ نگفتم. امشب خدا چیزی رو به من نشون داد که اصلا برای همون اومده بودم عراق. این آخرین فرصتمه. خودش به من گفت این مرد، همونه که قبلا بهت گفته بودم.» بن هور همین طور داشت حرفهای عجیب غریب میزد، جوزف متوجه شد که دکتر نزدیک است که شاخ دربیاورد از آن حرفها! فورا گفت: «اگر با دکتر کاری ندارید، به کارش برسه!» ادامه...👇
دکتر گفت: «چند لحظه به من اجازه بدید که بهش خون تزریق کنم. خون زیادی ازش رفته. میترسم به صبح نکشه!» بن هور به دکتر نگاه کرد و گفت: «خون؟ گروه خونیش چیه؟» دکتر گفت: «B مثبت به نظر میرسه.» بن هور فورا رفت و روی صندلی نشست. آستینِ پالتویِ سیاه و بلندش را بالا کشید و دستش را مشت کرد و به دکتر گفت: «منم B مثبت هستم. از من خون بگیر و به رگ این مرد تزریق کن! زود باش!» دکتر که هاج و واج مانده بود، نگاهی به جوزف انداخت. جوزف سری تکان داد و به دکتر فهماند که کاری را که بن هور گفت، انجام بده! دکتر هم دست به کار شد و خون مورد نیازش را از بن هور گرفت. یک ساعت گذشت. وقتی خون آن مرد را بند آورد و خونِ بن هور را به او تزریق کرد، بن هور با اشاره دست به دکتر فهماند که برو! دکتر رفت و جوزف و بن هور تنها شدند. بن هور به جوزف گفت: «اینا بیارین تو اتاق خودم. به دارو و دکتر نیاز نیست. خودم یه چیزهایی با خودم آوردم. جوزف! میدونی که چقدر برام عزیزی اما حتی خودِ تو هم حق نداری بدون هماهنگی با من، وارد اتاق بشی. مگر این که من مرده باشم و یا دستوری از روی عقل و اختیار به تو داده باشم.» جوزف دستش را به نشان محبت، پشت کمر بن هور گذاشت و گفت: «من درسمو بلدم استاد! خوب هم بلدم. خاطر جمع باش.» آن مرد را به اتاق بن هور بردند. اتاقی حدودا بیست متری با امکانات کامل و یک حمام و دستشویی در گوشه آن. بن هور به جوزف گفت: «برو دو تا ساک بزرگ منو از انبار خودمون بردار و بیا! میدونی که کدوم ساکها را میگم!» در مدت زمانی که جوزف رفت تا ساک ها را بیاورد، بن هور برهنه شد و به وان حمامش رفت. چشمانش را بست و نیت کرد و با فرو رفتن در آبِ وان، غسل کرد. سپس از وان درآمد و خودش را با پارچه قرمز مخصوص خشک کرد. شیشه کوچکی از گنجه کُنج اتاقش درآورد و کم‌کم تمام بدنش مخصوصا دست هایش را با قطراتی از آب مقدس شست. صدای در زدن آمد. جوزف پشت در بود. اما بن هور، بدون توجه به او، موهای بلند و سفیدش را شانه میزد. با آرامش و بدون عجله فرق موهایش را باز کرد و به نوک موها و ریش بلند و وسط سینه اش(از گلو تا انتهای استخوان جناغش) عطر مخصوصش را زد. درست مانند وقتی که میخواست به کنیسه(معبد یهودیان) برود و یا برای سربازان و عابدان و یا شاگردانش سخنرانی کند. جوزف که میدانست داخل چه خبر و بن هور به چه مشغول است، عجله نکرد و دیگر در نزد. همان جا پشت در ایستاد و منتظر ماند تا وقتش برسد و بن هور او را به داخل دعوت کند. لحظاتی بعد، بن هور در را باز کرد. جوزف با دو تا چمدان بزرگ وارد اتاق شد. دو تا چمدان را گذاشت روی زمین و آنها را باز کرد. دو تا چمدان چند لایه. یکی مملو بود از انواع گیاه با خاصیت درمانی. از هر چه فکرش را بکنید، یک شیشه کوچک و یا یک پلاستیک به اندازه نصف کف دست وجود داشت. چمدان دوم هم مملو بود از انواع قرص ها و شربت های تماما گیاهی. معلوم بود که همه آنها دست ساز و حساب شده انتخاب شده است. جوزف لبخندی زد و به بن هور گفت: «چمدان اول، همون داروخانه بزرگ و منحصر به فردت هست. با چمدون دوم هم اگه کسی تا یک سال با دنیای خارج ارتباط نداشته باشه، میتونه زنده باشه و از همه سالم تر زندگی کنه!» بن هور گفت: «این ها حاصل عمر و تجربه سه نسل از پدرانمون هست. حاصل قریب دو قرن تجربه، جمع شده در این دو تا چمدون! خب ... بمون همین جا! به کمکت نیاز دارم.» این «بمون همین جا! به کمکت نیاز دارم.» یعنی سه شبانه روز نخوابیدن. نه بن هور خوابید و نه جوزف. بن هور وقتش را به دو بخش تقسیم کرده بود. یک بخش را به مداوای آن مرد و بخش دیگر را به عبادت و خواندن دعا بالای سر آن مرد سپری کرد. 🔺 حاشیه حله-منزل بانو حنانه همان شبی که کم‌کم آن مرد داشت به هوش می آمد، سه شنبه شب بود. یعنی همان شبی که بانو حنانه به رباب گفته بود که برای نماز مغرب به منزلش در حله برود. رباب نمازش را پشت سر مادرش خواند. وقتی نماز و تعقیباتش تمام شد، حنانه از قبله برگشت و رو به طرف رباب نشست و گفت: «باید بری دنبالش!» رباب گفت: «نظامی نمیشه. اون جهنمی که درست کردند تا زنده ببرنش، لابد خیلی باهاش کار دارند.» حنانه: «دوست ایرانیمون گفته کمک میکنه که بتونیم بهش نزدیک بشیم.» رباب: «زمان‌بَر هست. بچه های ولید لته پار شدند. مادر! اگه بگی چی تو ذهنتونه شاید بتونم بهتر عمل کنم.» حنانه: «دوست ایرانیمون میگه پایگاهی که ابومجد در اون هست، پیدا کرده. حدودا یک ساعت به طرفِ جنوبِ همون منطقه ای که قرار بوده ابومجد عملیات کنه اما نکرده.» رباب: «پس باید به فکر یک تیم نیمه سنگین باشیم.» ادامه...👇
حنانه: «نه وقتی که لازم نیست به پایگاه نفوذ کنید. وقتی که قراره از اون پایگاه بیارنش بیرون و به جای دیگه منتقلش کنند، بهترین فرصته.» رباب: «اگر در تیررسم بود اما نشد بیارمش چطور؟» حنانه: «وقتی برای صید حیفا میرفتی، گفتم که گفتن لازم نیست بمیره. فقط زمین گیر بشه. اما الان میگم کسی رو که دیشب از ما بُردن، باید برگرده!» رباب: «چرا لحظه آخر گذاشتین بره عملیات؟ کیه این؟ چرا باید موقع عملیات با کسی که رفته بود درگیر بشه؟ چرا کارو تموم نکرد؟ اگه نمیخواست عملیات کنه، چرا رفت؟ خب نمیرفت!» حنانه لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: «نمیدونم. رباب! تا هر جا که لازم شد، برو دنبالش!» رباب: «کِی قراره اونو منتقل کنند؟» حنانه: «اون پایگاه، هر کسی رو که میگیره، حداکثر ده روز نگه میداره. هنوز از اونجا خارجش نکردند. اینو مطمئنیم.» رباب: «دنبال گروه باشم یا کسی مدنظرتون هست؟» حنانه با لبخند خاصی گفت: «ولید!» رباب با تعجب گفت: «اما مادر!» حنانه فورا جواب داد: «پسر خوبیه! خودتم میدونی. خودم بزرگش کردم. از شهادت شوهرت، دو سال میگذره. ولید که کسی رو نداره. با من حرف زده. گفتم فعلا صبر کن!» رباب سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: «نمیدونم.» حنانه گفت: «ولید تا حالا بارها با مرگ بازی کرده و شکستش داده. خبر موثق دارم که اسمش تو لیست ترورِ آمریکایی هاست. ولید باعث افتخار هممونه. شهید زنده است.» رباب: «شما هر پسری رو تربیت کنید شهید میشه.» حنانه دستش را روی دست دخترش گذاشت و گفت: «بهش فکر کن. نتیجه اش را تا آخر این ماموریت به من بده!» رباب خم شد که دست مادرش را ببوسد که یهو دید یک سایه کوچک، در کنار در اتاق افتاده. سرش را بالا آورد. دید همان دختری است که آن شب نجاتش داد. صاف نشست و به دختر زل زد. حنانه همین طور که روسری اش را باز کرده بود و موهای سفیدش را میبافت گفت: «دختر خیلی قوی هست. دل و جان و روح بلندی داره. کار خدا بود که اون شب پیداش کنی.» رباب آغوشش را به طرف دخترک باز کرد. دخترک با تردید و سکوت عمیقی که در چهره معصومش بود، آهسته آهسته به طرف رباب رفت. حنانه دوباره روسری اش را بست و گفت: «زبونش بند اومده. خیلی ترسیده. درست میشه. بخشی از حافظه اش رو هم از دست داده. اینم بعون الله درست میشه.» رباب دختر رو در آغوش گرفت و بوسید. لحظه ای بعد از او پرسید: «اسمت چیه؟» اما دختر جواب نداد و فقط به صورت رباب زل زده بود. حنانه دستش را به گردنبند دختر نزدیک کرد و به آرامی بیرون آورد و به رباب نشان داد و گفت: «روی گردنبندش نوشته لیلا!» رباب گفت: «به به! لیلا! چه اسم قشنگی!» رباب خداحافظی کرد و در حال رفتن بود اما... خبر نداشت که یکی دارد از شکاف درِ یکی از حجره های خانه حنانه به او نگاه میکند... اِما بود... داشت رفتنِ رباب را میدید ولی چون حنانه گفته بود از اتاق خارج نشود، خودش را آفتابی نکرد و در تاریکی اتاقش، رفتن رباب را با کنجکاوی تا دمِ در تماشا کرد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
➖ بعضی از دوستان درخواست تبلیغ کانال یا حرفه‌ و کسب و کارشون در کانالم دارند. باید عرض کنم که این هفته پر شده. اما هر کس متقاضی تبلیغ بود، لطفا شنبه هفته آینده از ساعت ۱۳ در صفحه شخصی پیام بده تا شرایطش را عرض کنم. 👈 طبیعتا فقط به ۱۴ تا سفارش اول که ثبتِ قطعی کنند، میتونم جواب بدم. لذا جوری برنامه ریزی کنید که شرمنده نشم.
قسمت های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14368 🔺قسمت دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14371 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14388 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14402 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14424 🔺قسمت ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14441 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14462 🔺قسمت‌هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14471 🔺قسمت‌نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14486 🔺قسمت‌دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14501 🔺خلاصه‌ده‌قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14516 🔺قسمت یازده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14531 🔺قسمت‌دوازده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14544 🔺قسمت‌سیزده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14557 🔺قسمت‌چهارده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14569 🔺قسمت‌پانزده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14584 🔺قسمت‌شانزده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14597 🔺قسمت‌هفده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14617 🔺قسمت‌هجده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14634 🔺قسمت‌نوزده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14643 🔺قسمت‌بیست https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14664 🔺قسمت‌‌بیست‌ویک https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14698 🔺قسمت‌‌بیست‌ودو https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14717 🔺قسمت‌‌بیست‌وسه https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14727 🔺قسمت‌‌بیست‌وچهار https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14744 🔺قسمت‌‌بیست‌وپنج https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14754 🔺قسمت‌بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14770 🔺قسمت‌بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14784 🔺قسمت‌بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14801 🔺قسمت‌بیست‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14821 🔺قسمت‌سی‌ام‌(پایانی) https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14842 👈 این لیست تکمیل میشود.
عالم گرانقدر و مفسر ارجمند قرآن کریم مرحوم حضرت آیت الله محمدرضا آشتیانی‌، نماینده سابق مردم قم در مجلس شورای اسلامی و عضو جامعه مدرسین قم. روحشون شاد و با انبیا و اولیا محشور باشند ان‌شاءالله. این عکس را اولین بار است که میبینم. که ایشان در بستر بیماری در حال مطالعه کتاب هستند. ان‌شاءالله مشمول دعای خیر آن بزرگوار در برزخ و قیامت بشویم🌷 یادش بخیر از وقتی این کتاب را نوشتم، عَلَم مخالفت‌ها از طرف کسانی که حتی فکرش را نمیکردم به طرفم جاری شد و حتی وسط دو سه تا هیئت بزرگ، مرا لعن و نفرین کردند. چقدر بعضی از مابهتران تلاش کردند که این کتاب تایید نشود. چقدر تلاش کردند که این کتاب از بازار جمع شود. اما موفق نشدند و به لطف امام حسین علیه السلام این کتاب فکر کنم بیش از ۲۰ بار تا الان چاپ شده است و موضوعش شیعیان لندنی و مراجع انگلیسی و مداحان وابسته به سفارتخانه‌هاست. کتاب @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️رفقا لازم به یادآوری است که به هیچ وجه راضی به ذخیره و یا کپی و ارسال رمان نیستم. لطفا جهت حفظ حقوق ناشر و مولف رعایت فرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت ششم 💥 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا جوزف از خستگی غش کرده بود. روی صندلی که رو به پنجره قرار داشت، گردنش کج شده بود و همان طور بی حرکت مانده بود. بن هور به زور داشت چشمانش را نگه میداشت که خوابش نبرد. به ذکر مشغول بود. روی صندلی و کنار تخت آن مرد نشسته بود و چشم از صورتش برنمیداشت. وسط خواب و بیداری بود که لابلای مژه های پلکش، دو چشم خمار و سیاه رنگ دید که یواش یواش در حال باز شدن بود. بن هور که داشت هوش از سرش میپرید، به زور دستش را بالا آورد و یک سیلی محکم به صورت خودش زد. با آن سیلی محکم، چشمش بازتر شد. عینکش که روی صورتش کج شده بود، صاف و راست کرد و دقیق به چهره و چشمان آن مرد زل زد. دید واقعا چشمانش باز شده و دارند به هم زل میزنند. بن هور صورتش را نزدیکتر آورد و در دو وجبیِ صورت ابومجد به زبان عربی فصیح، با لبخند کوچکی بر لب گفت: «السلام علیک یا مولای یا مَن اختاره الله!» یعنی سلام بر تو ای آقای من و کسی که خدا تو را انتخاب کرده است! آن مرد که هنوز توانِ دادنِ جواب سلام را نداشت، فقط اندکی سرش را تکان داد تا جواب سلام را داده باشد. بن هور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، لبانش را آرام آرام تکان داد و با حالت خاصی از خضوع و خشوع گفت: «صدای منو میشنوید عالی جناب؟» آن مرد مجددا سرش را به نشان تایید تکان داد. بن هور وسط چشمان غمبارش لبخندی زد و گفت: «خدا را شکر. خدا از عمر من بکاهد و به عمر شما بیفزاید سرورم! میشه خواهش کنم کمی لب های مبارکتون رو تکان بدید؟» آن مرد چند لحظه مکث کرد و لبش را تکان داد و دهانش را خیلی کم، باز و بسته کرد. بن هور گفت: «خدا را شکر. گردنتون لطفا!» آن مرد توانست گردنش را هم تکان بدهد. بن هور دستش را به طرف آسمان بالا برد و گفت: «خدایا دیگه ازت هیچی نمیخوام! دیگه میتونی از بنده ای به نام بن هور، هیچ حاجتی رو برآورده نکنی! طبق قولمون!» سپس نوک دو انگشتِ اشاره و وسطش را در لیوان آب کنارِ تختش زد و آن را به لب های مرد نزدیک کرد و سه چهار قطره آب در دهان و روی لبهایش چکاند. دید از آن چند قطره استقبال کرد. دوباره این کار را کرد و در انتها آن دو انگشت را خیس کرد و روی لبهای بالا و پایینِ مرد کشید تا از خشکی و التهاب خارج شود. همین طور که لبهای ابومجد را خیس میکرد گفت: «داشتم از استرس دیوانه میشدم. به دکتر اصرار کردم که فورا از دستم خون بگیره و به شما تزریق کنه! دکتر خیلی مخالفت کرد اما دوس نداشتم به جز خون خودم در رگ شما خون دیگه ای تزریق بشه. ممکن بود هر اتفاقی برای شما بیفته اما بخت با من یار بود تا بتونم شما را ببینم. اگر بخاطر این اصرار و اشتباهم به شما ضرر و آسیبی رسیده، عفو بفرمایید.» وقتی لب های آن مرد از خشکی درآمد، بن هور رو به طرف جوزف کرد. صدای نفسِ خوابِ جوزف به گوش میرسید. سپس رو به طرف آن مرد کرد. با همان حالت مهربان و خضوعش پرسید: «سرورم اسم شما چیه؟» آن مرد حرفی نزد. بن هور به لبهایش چشم دوخته بود و میخواست اولین کلمه ای که از دهانش خارج میشود را بِقاپَد. دوباره به آرامی پرسید: «قربان! با شمام. لطفا به من بگید. اسمتون چیه؟» دید آن مرد چشمانش بازتر شد و حالاتش از آن خماری و بی حالی اندکی رو به بهتر شدن رفت. انگشت اشاره اش را به آرامی و آهسته روی حنجره اش گذاشت و گفت: «سرورم! اندکی به اینجا فشار بیارید. تلاش کنید صدایی از گلو به بیرون بدید! منم به شما کمک میکنم تا بتونید اسمتون رو به من بگید و با هم دوست بشیم.» چند لحظه گذشت. تلاش و مهارت بن هور بی نتیجه نماند و یواش یواش، با صدایی از ته گلو، و با فشاری که آن مرد روی لب و گلویش آورد، آهسته گفت: «ابومجد!» بن هور لبخندی زد و مهربانانه دستش را به سر و موهای ابومجد کشید و گفت: «بسیار خوب. خوشبختم عالی جناب! من هم بِن هور هستم. از الان تا هر وقت شما بخواید و صلاح بدونید، در خدمت شمام.» ابومجد کمی خودش را تکان داد تا سرجایش بهتر بخوابد. بن هور بلند شد و شربتی از عسل درست کرد و با قاشق کم کم در دهان ابومجد ریخت. اولش چندان برای ابومجد دلچسب نبود اما بن هور گفت: «میل بفرمایید قربان! مقوی هست. از عسل بهشتیِ اورشلیم درست شده. عسل های آنجا در کل دنیا نظیر نداره. نوش جان کنید!» چند لحظه گذشت. بن هور احساس کرد ابومجد میخواهد حرفی بزند. لیوان و قاشق را کنار کشید و خیلی معمولی و ساکت به صورت و چشمان ابومجد چشم دوخت. ابومجد آهسته پرسید: «اینجا کجاست؟» بن هور گفت: «صادقانه عرض کنم. اینجا یکی از بزرگترین پایگاه های ارتش آمریکا در عراق است. شما چند شب قبل به همراه سه نفر دیگر برای عملیات علیه ارتش آمریکا کمین کرده بودید. آن سه نفر قبل از عملیاتشون کشته شدند. اما شما عملیات نکردید و الان هم اینجا هستید.!» ادامه... 👇