eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
. این داستان" قسمت اول: ✨یکی بود یکی نبود شهری بزرگ بود با ادم های جور واجور بچه های بازیگوش و خانه های رنگ و وارنگ . یک مرد سیاه پوش👹 هم در ان شهر زندگی میکرد، اما هیچکس نمیدانست خانه اش کجاست، ؟ اسم و فامیلش چیست؟ و قیافه اش چه شکلی است؟ چرا گاهی می اید و گاهی از او خبری نیست؟ اصلا چرا هیچوقت صورتش را نشان کسی نمیدهد؟ و همیشه خودش را مردم پنهان میکند؟ روزی اقای هاشمی معلم مهربان مدرسه امامت درباره صبح با بچه های مدرسه قرار مهمی گذاشت و گفت" چند روزی برای نماز به شما پیامک میدهم تا راحت تر از خواب بیدار شوید و نمازتان قضا نشود🤗 چند تا از بچه ها شماره شان را به اقای هاشمی دادند. مرد سیاپوش که صدای انها را شنیده بود ، خندان و خوشحال 😆گفت: من خودم زودتر از اقای هاشمی انها را بیدار میکنم ، اینطوری هم اقای هاشمی به زحمت نمی افتد هم بچه ها زوتر بیدار میشوند😏 روز اول شد و صدای اذان صبح مثل پرنده سفیدی در اسمان شهر به صدا در امد.💫 مرد سیاه پوش زودتر از اقای هاشمی دست به کار شد از دیوار یکی از خانه ها بالا رفت از پنجره اتاق خودش را تو کشید و بالای سر علیرضا که در خواب بود ایستاد علیرضا را تکان داد: علیرضا.... علیرضا... علیرضا من من کنان پهلو پهلو شد مرد سیاه پوش دوباره و با عجله او را صدا زد علیرضا با همان چشمان بسته گفت چکارم داری؟ مرد سیاه پوش گفت: پاشو که نماز قضا میشود ،بیچاره میشوی انوقت اقای هاشمی در کلاس راهت نمیدهد😨 علیرضا چشمانش را باز کرد ولی مرد سیاه پوش را ندید تعجب کرد و گفت : فکر میکنم خواب😴 دیدم بعد درباره حرف او فکر کرد ،اما خمیازه ایی کشید و حوصله اش نیامد برای نماز بلند شود، زود خوابید🙄 مرد سیاه پوش گفت: بلند شو پسرجان اگر بیدار نشوی از تخت پایین پرتت میکنم😏 علیرضا عصبانی شد و گفت اصلا من نمیخوام نماز بخونم!😣 مرد سیاه پوش با خنده و خوشحالی از انجا رفت.. @montazer_koocholo
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این انیمیشن: ارزوی بزرگ🌱 بچه جوونم حتما این انیمیشن رو ببینید 😍 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
من با تو حرف دارم 🌱هر روز چند نوبت 🍃چون گوش میکنی تو 🍂حرفهای مرا با دقت 🌿هر روز پنج دفعه 🌾با تو قرار داریم 🌸هر صبح، ظهر، شب 🌼راه عبور باز است 🌻رمز عبور از این راه 💐هفده رکعت نماز است 😇 🌟 منتظر کوچولو های عزیزم 😘، نماز اول وقتتون قبول باشه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_739504.mp3
4.85M
های خاله نبات 📚عنوان: امام به من لبخند نزد 🎬قسمت: اول 🎤گوینده: خانم ملیحه نظری 🍄🍃🍄🍃🍄🍃 🌟🌺 سلام دوست های خوب خدا💖 عزیزان من یادتونه🤔 چند روز پیش یه کتاب معرفی کردیم که اسمش بود ده قصه از امام صادق علیه السلام🧐❓ که اسم یکی از داستانهاش بود امام به من لبخند نزد😢 امشب حنا جونمون اولین قسمت از این داستان رو برامون میخونن🎤 موافقین با هم داستان حناجونمون رو بشنویم❓ فرشته جونا ما رو دنبال کنید🌺🌟 📚ما را به دوستان و عزیزانتان معرفی کنید👇 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 خیلی از دستش عصبانی😡 هستم، معلم فارسی مان را میگویم، وقتی درس میدهد ما را مجبور میکند که حرفهایش را یاد بگیریم و در جلسه ی بعد به سوال هایش جواب بدهیم ❗️تازه مشق هم باید بنویسیم❗️شعر هم حفظ کنیم❗️ خدایا! کی میشود ماه خرداد از راه برسد و ما از دست و معلم هایش خلاص شویم! 😞 چهار پنج کلمه به ما یاد داده انگار دنیا را به ما بخشیده! من اصلا از درس فارسی خوشم نمی اید!😣 زنگ تعطیلی🔔 مدرسه به صدا در می اید، بچه های کلاس برای بیرون رفتن سر و صدا میکنند، اما اقای جعفری خونسرد و ارام از پای تخته تکان نمیخورد، من هم با عجله راه می افتم، و با اخم🤨 از کنار او رد میشوم. دم در مدرسه یادم می افتد که کیفم💼 را در توی کلاس جا گذاشته ام ای وای! به خیال اینکه کسی در کلاس نمانده برمیگردم، محکم به در میزنم و توی کلاس میپرم، اما معلم فارسی مان هم در کلاس است و تنهاست او که از کار من جا میخورد می پرسد: چیه اصلانی! اتفاقی افتاده🤔 حسابی ترسیده ام، زود کیفم💼 را بر میدارم. جلویم می ایستد و می پرسد: چی شده مرد از دست من دلخوری؟ با عصبانیت😡 میگویم: بله اقا! من از این کلاس و درس فارسی بیزارم!😖 با خنده😀 شانه ام را میگیرد: خب اینکه ناراحتی ندارد، بشین با هم در این باره حرف بزنیم.😊 از اخلاق خوب او جا میخورم، اصلا عصبانی نیست و دارد میخندد.😀 نفسی تازه میکند و می گوید: پسر خوب! این چه طرز حرف زدن است؟! من معلم تو هستم و سن و سالم از تو بیشتر است❗️ 🌟 در 📚 می فرماید: 🌸 🌺با کسی که به تو سخن گفتن را یاد داد با درشتی و بلندی سخن نگو! 🌸🌺 سرم را به زیر می اندازم و او ادامه میدهد: حالا چند دقیقه بشین تا با هم حرف بزنیم و به یک راه حل درست برسیم.😊 معلم فارسی مان ، اقای جعفری چقدر ارام و صبور است و من نمیدانستم! 🔖 ، حکمت ۴۱۱ 📚 قصه هایی از ، نوشته مجید ملا محمدی 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
❣ منتظر کوچولو های عزیزم امروز که روز میلاد ع هسته برای ما شیعیان روز خیلی قشنگیه 😍 اماده این با هم یکم از زندگی ایشون بدونیم: 🌼امام حسن عسکری امام شیعیان است 🌺او در سال ۲۳۲ هجری در بدنیا امد 🌻پدرش و مادرش است، بعضی ها هم او را میگویند 🌷به خاطر اینکه در در محله زندگی میکرد به معروف است. 🌱۲۲ ساله بود که پدرش به شهادت رسید، و او جانشین پدر شد و رهبری شیعیان را به عهده گرفت. 🌿با اینکه در شرایط بسیار بد و فشار حکومت عباسی قرار داشت، به وسیله نمایندگانی با شیعیان سرزمین های مختلف ارتباط داشت شاگردان زیادی هم تربیت کرد.👌 💐 پدر امام 🌟هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: هماهنگی بین پدر و مادر؛ عامل تربیّت فرزند شما، هم‌ دست راست دارید و هم ‌دست چپ، اگر این دو به‌صورت مستقل تصمیم میگرفتند، شما دیگر با این دو دست نمیتوانستید کاری را انجام بدهید. اما چون این دو دست خود تصمیم گیرنده نیستند، بلکه مغز و اراده انسان است که بر دست راست و چپ حکومت میکند و اوست که تصمیم میگیرد، لذا دست‌ها باهم همکاری میکنند و هماهنگ‌اند. با یک‌ دست کاغذ میگیرید و با یک‌دست مینویسید. خیّاطها با یک‌دست پارچه را میگیرند، با دست دیگر می‌دوزند. آشپزها با یک‌دست، دیگ را میگیرند، با دست دیگر غذا را به هم میزنند و چون فرمانده یکی است این دودست این‌چنین باهم همکاری میکنند. اگر خدای‌ناکرده در وجود ما دو فرمانده وجود داشت معلوم است که چه اتفاقی میافتاد. حال فرض کنید، اگر پدری نسبت به بچه‌ی خود تندی کند، مثلاً بگوید: چرا این کار را کردی؟ آن‌گاه مادر بگوید: اتفاقاً کار بچه درست بوده و خوب کاری هم کرده است. یا یکی به بچه بگوید: تو خیلی بیادب هستی. دیگری به او بگوید: اتفاقاً تو از همه مؤدبتر هستی. یکی بچه را بزند و دیگری او را نوازش کند. چنین برخوردهایی موجب میشود که بچه بی‌تربیت بار بیاید. وقتی این‌گونه عمل شود، بچه شکایت پدر را به مادر و شکایت مادر را به پدر میبرد و ضمن این‌که بین آن‌ها دعوا راه میاندازد، خود بچه نیز نسبت به پدر و مادر بی اعتقاد و بی اعتنا میشود. [استاد حائری شیرازی] @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان زندگی این داستان: قسمت دوم 🍃تاپ تاپ قلبم بیشتر شده بود، به خودم که امدم ، مجبور شدم حرف بزنم: امروز همسایه ام علی، داماد محمد، به خانه ام امد، و از من مقداری جو قرض گرفت، بعد چادر همسرش ✨ را در خانه ما به امانت گذاشت، چادر را در پستوی خانه گذاشتیم، ساعتی بعد همسرم به پستو رفت و چیز عجیبی دید، او با زبانی بریده بریده مرا صدا زد وقتی به پستو رفتم سر جایم خشکم زد، و لرزیدم.😲 همان لحظه به خانه پدربزرگ رفتم و او را به همراه مادر بزرگ کشان کشان به خانه اوردم ، پدربزرگ وقتی به پستو‌‌ امد فوری به سجده افتاد و خدا را شکر کرد😍 بعد رو به من کرد و گفت: ای زید! همه فامیل را خبر کن تا به سرعت به اینجا بیایند و معجزه خدا💫 به چشم ببینند! مهمان ها گردن دراز کرده بودند و با زبان بی زبانی می پرسیدند: اینجا چه خبر است چرا به ما نمیگویید؟🤔 پدربزرگ گفت: هرکس میخواهد معجزه خدا و بندگان مهربانش علی، فاطمه و محمد 🌟را ببینید به پستو برود، اما ارام ارام ! مهمان ها هیجان زده و کنجکاو 🙄به پستو رفتند هرکس میرفت و اتاق بازمی گشت می گفت: نه این دروغ نیست مثل عصای حضرت موسی که معجزه خدا بود و واقعیت داشت!😇 پدر بزرگ چادر ساده فاطمه (س) را به اتاق اورد ان چادر مثل ماه🌜 می درخشید و بوی خوشی در هوا پرواز میداد🤩 سپس رو به مهمانان گفت: ایا با دیدن این معجزه حاضرید نزد محمد (ص) برویم و مسلمان شویم؟😇 همگی گفتند: هرچه‌ تو بگویی ما همان را انجام میدهیم. ما هشتاد نفر به طرف خانه محمد (ص)🌟 راه افتادیم تا در حضور او مسلمان شویم و چادر خوش بوی فاطمه را نشان دهیم و بگوییم: این چادر دخترتان فاطمه🌟 است و ما بخاطر ان مسلمان شدیم💐 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
شاپرک ها نسیم🌬 میچرخد و میچرخد و ارام بر لبه پنجره اتاقت مینشیند. درخت🌳 سر خم میکند و شاخه های سبزش را به پنجره اتاقت نزدیک میکند ! شاپرک ها بر شیشه اتاقت مینشینند، همه در سکوتی عمیق به تو گوش میدهند.😇 وقتی در رکعت اول و دوم نماز و را میخوانی قرائت زیبای تو هوا را خوشجال میکند😍 نسیم🌬 را ارام میسازد و جهان اطرافت را با تو همراه میکند✨✨ نماز که میخوانی در رکعت اول و دوم یک و یک را میخوانی ، حمد و سوره را در رکعت سوم و چهارم به جای هم میتوانی بخوانی ، اما زیبا و صحیح خواندن ان بسیار مهم است🌻 چون در سوره داری خدا بخشنده مهربان❤️ را شکر میکنی و طبیعت دارد ان را با تو تکرار میکند🌺
شتر وحشی.mp3
6.72M
🌹🌹 🙍‍♂بالای ۴ سال 🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا 🗣قرائت : 🎶تدوین:مرضیه دری 📚 منبع : پیامبر و قصه هایش @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه امروز ما قرائت سوره تقدیم به امام زمان(عج)💚 با صدای زیبای قاری نوجوان یوسف کالو 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
زندگی داستان امروز: 💭 یک نفر اهسته تق تق به در زد، اُم سلمه، همسر پیامبر(ص) 🌟 به طرف دررفت با خودش گفت: یعنی کیست که این موقع که روز این هم توی این گرما در میزند حتما با پیامبر (ص)🌟 کار دارد، هرکه هست باید بگویم پیامبر تازه خوابیده😴، برو یک وقت دیگر بیا! اُم سلمه سرش را نزدیک در برد و پرسید: کیستی⁉️ صدای شیرین و کودکانه حسین🌟 را از پشت در شنید او میخواست پدربزرگش را ببیند.😇 اُم سلمه در را بازکرد، حسین🌟 وارد حیاط شد؛ اُم سلمه با شوق جلوی او زانو زد ، دست بر موهای نرمش کشید و گفت: سلام عزیزم، فدایت شوم!بعد حسین را بوسید😘 اُم سلمه دست کوچک حسین را گرفت و به اتاق برد و گفت: روی این تشکچه بشین ، تو مهمان کوچولوی عزیز ما هستی! 🌸همین جا باش تا برایت خوراکی بیاورم!☺️ حسین دوباره سراغ پدربزرگ را گرفت ، اُم سلمه گفت: عزیزم! پدربزرگ تازه خوابیده😴، صبر کن تا بیدار شود. بعد رفت تا برایش خوراکی بیاورد. حسین دلش برای پدر بزرگ یک ذره شده بود ❣ دلش طاقت نیاورد، همین که اُم سلمه رفت از جایش بلند شد ، و به سوی اتاق دیگر رفت . در اتاق را اهسته باز کرد. پدربزرگ را دید. او گوشه اتاق خوابیده😴 بود، نزدیک تر رفت و کنار پدر بزرگ نشست، پدربزرگ ارام نفس می کشید. پدر بزرگ اهسته چشم باز کرد با دیدن نوه اش لبخند زد، دست دراز کرد او را گرفت و روی سینه اش نشاند، چند بار بوسش😘 کرد و بعد قلقلکش داد.😀 صدای خنده های حسین 🌟بلند شد. اُم سلمه با یک ظرف سیب 🍎و کشمش به اتاق امد ، حسین علیه السلام نبود، در اتاق پیامبر باز بود، خنده های حسین🌟 را شنید ، وارد اتاق شد. پیامبر (ص) نشست و حسین را روی زانویش نشاند . اُم سلمه ظرف سیب 🍎و کشمش را جلوی پیامبر و مهمان کوچکش گذاشت. خم شد و یک بوس😘 محکم از حسین گرفت و گفت: اخ... این پسر چقدر خوشمزه است❤️! بعد رو به پیامبر کرد و گفت: ببخشید دلم نیامد در را به رویش باز نکنم، او هم برای دیدنت بی تابی میکرد.😊 پیامبر خندید و با خنده اش به او فهماند که کار خوبی کرده است، بعد سیب🍎 را از ظرف برداشت نصف کرد، نصفش را برای خودش و نصفش را به حسین 🌟داد. @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون این قسمت: محصولات خانگی پیام اخلاقی: قدر زحمات دیگران را دانستن 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
🌸یه شعر زیبا در مورد حجاب🌸 🔶️اینورو ببین اونورو ببین بالارو ببین پایینو ببین 🔶️هر جایی که نگاه کنی نعمت خدارو میبینی 🔶️دستتو ببین پاتو ببین موهاتو ببین صورت زیباتو ببین 🔶️به هر چی که نگاه کنی نعمت خدارو میبینی 🔶️خدا به ما نعمت داده چیزهای خوب خوبی داده 🔶️ما شکر خدا جون میکنیم به حرفشم گوش میکنیم 🔶️خدا به ما فرموده ای دختر نمونه 🔶️هر جا که نامحرم باشه حجاب فراموشت نشه 🔶️هرکسی خوب میدونه   حجاب جزو دینه 🔶️ما دخترهای باهوش میکنیم حرف خداجونو گوش 🔶️هرجا که نامحرم باشه حجاب فراموش نمیشه
قسمت دوم مرد سیاه پوش چند تا کوچه بالاتر از دیوار یک مجتمع بالارفت، و خودش را به تراس یک اپارتمان رساند، هوا سرد❄️ بود، دست هایش را ها کرد و گفت: بیچاره میلاد الان دارد خوا😴ب هفت پادشاه را میبیند، اما بهتر است برای بیدار شود❗️ پرید توی اتاق میلاد و ناگهان لحاف را از روی سرش کشید: میلاد بلند شو.... بلند شو... نماز صبحت قضا شد! میلاد فوری چشم هایش را باز کرد ولی او را ندید، صدایش را بلند تر کرد: مامان تو صدایم کردی⁉️ اما جوابی نشنید، به اسمان نگاه کرد ، هوا هنوز تاریک🌚 بود با خود گفت: خدا جان فقط چند دقیقه دیگر بخوابم بعد حتما بلند میشوم!🙃 _میلاد....میلاد... برای نماز صبح بلند میشوی یا نه؟! میلاد جواب نداد، مرد سیاه پوش چندین بار او را تکان داد، میلاد بیدار نشد، مرد سیاه پوش لیوان بزرگی از اب 🚰را از روی میز برداشت واب ان را روی سر میلاد خالی کرد، میلاد هول کرد: وای کی بود؟ چی کسی اب را روی من خالی کرد؟ بعد روی صورتش دست کشید؛ اما خیس نبود با خودش فکر کرد: شاید خواب دیدم، عصبانی شد😡 و گفت: اَه....اصلا نمیخوام نماز صبح بخوانم، خوابم میاد! مرد سیاه پوش بالای سر امیر محمد یکی دیگر از بچه های کلاس رفت ،اما قبل از اینکه او را صدا کند چیز عجیبی دید، اقای هاشمی همان لحظه به او و بچه های کلاس پیامک داده بود که برای نماز صبح بیدار شوند مرد سیاه پوش اهسته جلو رفت، اما امیر محمد او را ندید، گوشی خود را کنار تختش گذاشت و رفت که وضو بگیرد😇، مرد سیاه پوش گوشی امیر محمد را برداشت و پیامک اقای هاشمی را خواند: دوست عزیزم ، سلام.... فرشته های خدا امده اند ، تا گلبرگ های نقره ایی نمازت را از روی جانماز جمع کنند و به اسمان ببرند، 😍 هم خیلی عصبانی😡 است به قول ⭐️ عزیزمان: هیچ عبادتی مانند بینی شیطان را به خاک نمی مالد.👌 مرد سیاه پوش با عصبانیت 😡گوشی را پرت کرد و داد زد: نه.... من میخواهم انها از نماز نفرت پیدا کنند، نماز خیلی بد است، نماز عطر دوستی و مهربانی را به خانه ها می اورد ، من از و نفرت😖 دارم ! مرد سیاه پوش از تراس ان اپارتمان ، خودش را توی خیابان پرت کرد، بزرگتر ها و کوچکتر هایی که برای نماز صبح بیدار شده بودند ، فوری کنار پنجره اتاقشان امدند ، انها مرد سیاه پوش را دیدند که ناله کنان و جیغ زنان 😫از خیابانشان فرار کرد و به جایی دور رفت، هیچکس او را نشناخت و نفهمید او یکی از ماموران شیطان👹 است. 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این داستان: قدردانی مادرت را دوست داری 💐 چون‌‌‌ که میدانی برای بزرگ کردنت چقدر رنج کشیده است ، پس به او میگویی ' دوستت دارم'❤️ قدر دان زحمت پدرت هستی چون میدانی بخاطر توزحمت زیادی میکشد🌺 به او می گویی : ممنون پدر🧡 🌿"گواهی میدهم که هیچ خدایی جز خدای یکتا نیست، و هیچ شریکی ندارد، 🌺 این تشهد است ✨✨ این را در نمازت به خدا میگویی چون میدانی هیچ شریکی ندارد، 🌻 🌸"گواهی میدهم که فرستاده خداست و درود میفرستم بر محمد و ال او 🌸 زیرا میدانی که بهترین بندگان خدا هستند، 🌹 🌾در رکعت و نماز است و پس از ان میفرستی بر پیامبر و بندگان صالح خداوند💐 🍃 و در پایان نماز مثل قدر دانی در پایان یک روز از مهربانی و زحمات کسانی است که دوستشان داریم🍂 @montazer_koocholo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا