eitaa logo
مرز و بوم
155 دنبال‌کننده
162 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴به مناسبت سالروز شهادت شهید مهدی باکری 🟢روایت سرلشکر رحیم صفوی: مهدی باکری در صبح روز آخر عملیات (۲۵ اسفند) در جلسه‌ای که در منطقه شرق دجله برگزار شد، حضور داشت؛ یعنی چند ساعت قبل از شهادتش، با بقیه فرماندهان توی آن سنگر بود. وضعیت واقعاً اضطراری بود. مهدی بعد از جلسه رفت به‌طرف لشکر ۳۱ و با یک گروهان از نیروهایش از دجله عبور کرد و به غرب دجله رفت. عراقی‌ها از روی جاده‌ای که از بصره می‌آمد به‌طرف منطقه همایون و منطقه‌ای که او در آن مستقر بود، پاتک شدیدی را در مقابل لشکر ۳۱ عاشورا شروع کردند که براثر آن، اکثر نیروهای باکری به شهادت رسیدند. احمد کاظمی با باکری تماس گرفته بود و گفته بود که عقب بیاید ولی مهدی گفته بود: احمد بیا پیش من، ببین اینجا چه منظره زیبایی است! اگر الآن نیایی، دیگر هیچ‌وقت من را نمی‌بینی. کسی که همراه شهید باکری بود، می‌گفت: او توی خط مقدم، تا آخرین تیری که داشت، شلیک کرد. هم با آر.پی.جی و هم با تیربار شلیک می‌کرد. نارنجک هم پرتاب می‌کرد. بعد هم مدارکش را از توی جیبش درآورد و آن‌ها را تکه‌پاره کرد تا معلوم نشود که مهدی باکری است. بلندبلند آیات جهاد و سرودهای انقلابی را می‌خواند که در همان حال، ترکش خورد. او را تا کنار رودخانه دجله آوردند و سوار یک قایق کردند تا بیاورند سمت ایران که عراقی‌ها به دجله رسیدند و با آر.پی.جی ۷ قایق را زدند و قایق تکه‌پاره شد. پیکر این بزرگوار هم همراه با رودخانه دجله به دریا پیوست و از او هم مثل برادرش، هیچ اثری پیدا نشد. بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷‌🕊️⁩🌱‌✌️📝🎤 👇👇👇 https://eitaa.com/nashremarzoboom
🚦🚦🚦 🔴 اگر آن دختر را برایم بگیرید، هرکار بگویید، میکنم! 🔴 ⁦◀️⁩ روایت سردار علی اسحاقی،فرمانده جنگال در دوران دفاع مقدس از جذب و به کارگیری یکی از افراد ستون پنجم عراق ✅ فردی از عناصر ضد انقلاب ایران، ستون پنجم عراقی‌ها شده بود و برای عراقی‌ها کارهای عملیاتی می‌کرد. این شخص قبل از عملیات ثامن‌الائمه دستگیر شد. جایی می خواست ریل راه آهن را منفجر کند اما دستگیرش کردیم. از عناصر بسیار توانمند ستون پنجم عراق بود. او را تحویل دادگاه دادیم و حکم اعدام براش صادر کردند. ما وقتی دیدیم توانمند است به ذهنمان رسید که یک گروه نفوذ و جمع آوری اطلاعات پنهان برون‌مرزی راه بیندازیم. قبل از عملیات ثامن الائمه هم دو نفر پناهنده سیاسی داشتیم که آنها را در واحد اطلاعات به کار گرفتیم. درباره این فرد هم آمدیم و با رئیس دادگاه صحبت کردیم. گفتیم اینکه حکمش اعدام است، شما دستور بدهید او را آزاد کنند و در اختیار ما قرار دهند تا ما به صورت حفاظت شده از او برای اطلاعات استفاده کنیم. قاضی پرونده قبول کرد. با او صحبت کردم و گفتم اگر تو را از اعدام نجات بدهیم با سپاه همکاری می‌کنی؟ گفت چرا نکنم. آمدیم با پدر و مادر و خانواده اش یک جلسه گذاشتیم. گفتیم اگر او تضمین کند که با ما سالم کار کند و آنچه که خواست ماست انجام بدهد حتی ممکن است از قاضی درخواست کنیم حکم اعدامش را هم لغو کند. این فرد خواسته‌ای داشت. گفت عشیره مقابلمان دختری دارد او را میخواستم بگیرم اما به من ندادند. اگر شما بتوانید این دختر را برای من خواستگاری کنید هرکاری بگویید انجام میدهم.واسطه شدیم و با پدر و مادرش رفتیم خواستگاری را انجام دادیم و آنها قبول کردند. قرار شد ماموریت را انجام بدهد، ما هم تضمین کردیم هر ماموریتی که انجام بدهد تا قبل از برگشت تامین زندگی خانواده اش را بر عهده بگیریم. تامین جهیزیه را هم قبول کردیم به شرط اینکه فقط به نفع ما کار انجام دهد و دوطرفه کار نکند. قرار گذاشتیم که اگر عراقی‌ها کاری از او خواستند با ما مشورت کند تا همان فضا را برایش فراهم کنیم، یعنی اطلاعات را دسته‌بندی کنیم و به او بدهیم تا برای عراقی‌ها ببرد اما با مشورت ما. این فرد از نظر اطلاعاتی بسیار قوی بود و بینشش در مورد نظامی ها خیلی خوب بود. یعنی لشکر و گردان را می‌شناخت و غیر از اطلاعات، فهم نظامی‌گری داشت. هرچند این بنده خدا به عملیات بعدی نرسید و بعد از عملیات ثامن الائمه در همان منطقه ای که می‌رفت و می‌آمد روی مین رفت و شهید شد . 📝🎤📝🎤📝 🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 . بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷‌🕊️⁩🌱‌✌️📝🎤 با ما همراه باشید👇👇👇 https://eitaa.com/defamoghaddas_ir
⁦🖊️⁩تازه‌های نشر مرز و بوم 📌معرفی کتاب‌«ناگفته‌های شهر من» به قلم حمید بابامرادی 📎سردار منصور عزتی فرمانده تیپ یکم لشکر ۳۱ عاشورا از غیور مردان شهر زنجان است. شهری که دریا نداشت؛ اما اکثر رزمندگانش غواصان خط‌شکن لشکر ۳۱ عاشورا بودند. ۹ کیلومتر غواصی در تاریکی شب، آن هم بدون کپسول اکسیژن در آب‌های خروشان اروند، امکان‌پذیر به نظر نمی‌رسید، اما این جوانان ثابت کردند که نیروی اراده همه چیز را ممکن می‌سازد. سردار منصور عزتی از نوجوانی وارد جبهه می‌شود و در طول هشت سال جنگ تحمیلی، ضمن شرکت در عملیات‌های مختلف، با فرماندهان بزرگی چون حاج‌احمد متوسلیان، مهدی زین‌الدین، مهدی باکری و امین شریعتی همرزم بوده است. او در خاطراتش با عنوان «ناگفته‌های شهر من» که در انتشارات مرز و بوم به چاپ رسیده است، از نقش مردم زنجان در پیروزی انقلاب و دفاع از این آب و خاک در دوران هشت سال جنگ تحمیلی می‌گوید. لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/product/719 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ________________ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅دنیای بهروز ♦️به قلم جناب آقای حسن احمدی ◀️ من فکر می کنم ما آدم ها تا در میانه حادثه ها قرار نگیریم، تا اتفاق پیش نیاید ، معلوم نیست چقدر خودمان را با هستی همراه و همگام کرده ایم. بهروز در میانه جنگ با هستی همراه شده بود. من شیفته‌ی اخلاق و رفتار بهروز بودم. او الگویی در زندگی و کارهای من بود. بهروز پر از لطافت ها و ظرافت ها بود. خوب یادم هست مرغی را که با انفجار گلوله ها موجی شده بود ، پیش خودش نگه داشته بود و از جوجه هایش مراقبت می کرد. وسط درگیری ها، میان آن همه آشوب ، شاید فقط کسی مثل او می توانست با پروانه‌ کوچک و خوش رنگی که به سنگرش آمده بود، حرف بزند. یا آن روز در جزیره مینو که چند تا از بچه ها رفتند از نهری ماهی بگیرند، از خاطرم نمی رود. بچه ها نارنجک به داخل نهر می انداختند. بعد از انفجار، ماهی ها روی آب می آمدند و بچه ها شکارشان می کردند. بهروز این کار را دوست نداشت. با بچه ها حرف زد و به کارشان اعتراض کرد. بعد هم بلند شد و رفت. بعد از آن، این کار دیگر تکرار نشد. آن روز من بهروز را جور دیگری شناختم. لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/product/645/%D8%A8%D9%87%D8%B1%D9%88%D8%B2 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅ شخصیت عجیب حجازی! ◀️ یکی از وجوه شخصیتی سید محمد حجازی سواد دینی و قرآنی اوست. حجت الاسلام محسن قرائتی در یکی از برنامه های تفسیر قرآن در تفسیر سوره یوسف از سردار حجازی چنین یاد کرده است: «زمانی خدا توفیق داد و درباره سوره یوسف بحث کردیم. کل سوره یوسف یازده صفحه است که یک صفحه اش مربوط به یوسف نیست. ده صفحه اش قصه یوسف است. خدا لطف کرد هشتصد نکته از این ده صفحه بیرون کشیدم، گفتم عقل ما که عقل کامل نیست، ممکن است دیگران هم چیزهای دیگر به ذهن شان بیاید. بعضی جاها اعلام کردیم که هرکس این هشتصد نکته را به نهصد تا برساند، یک عمره به او می دهیم. کسی که برنده جایزه شد سردار حجازی بود. ایشان صد نکته تازه بیرون آورده بود. دادیم قم بررسی کردند، گفتند بله نکاتی که ایشان از این آیات فهمیده در باقی تفسیرها نیست! یعنی صد نکته اضافه کرده است. اینکه خدا می گوید تدبر کنید، یعنی اگر من هم تدبر کنم یک چیزی گیرم می آید، وگرنه بگویم ملاصدرا تدبر کرد و همه علمای قدیم هرچه بود بردند و چیزی برای ما باقی نگذاشتند. لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
⁦ 🟢تازه‌های نشر مرز و بوم 📌معرفی کتاب«چاشنی‌های خیس» به قلم مهدی دریاب نصرالله کتویی‌زاده اولین روز شروع جنگ در خرمشهر است... در بهار 1364 به عنوان فرمانده واحد تخریب لشکر 19 فجر فارس معرفی می شود. در جبهه یک کارگاه تحقیقاتی راه اندازی می¬کند ... به جای انهدام راکت های کاتیوشا که در گل و لای جزیره مجنون فرو رفته و عمل نکرده¬اند آنها را روی لانچری ابتکاری قرار می دهد و به طرف دشمن شلیک می¬کند ... با بیرون آوردن چاشنی بمب های خوشه¬ای عمل نکرده که بعد از عملیات بدر و خیبر در باتلاق¬ها باقی مانده¬اند کمبود چاشنی و مهمات « عملیات های مهندسی رزمی» در جبهه را جبران می¬کند. با طرحی جسورانه از مین های ضد تانک زمینی به عنوان مین دریایی استفاده می کند و آبراه¬های جزیره مجنون را برای دشمن ناامن می¬سازد . موانع و استحکامات عراق در ساحل اروندرود را شبیه سازی می¬کند . بعد از آن با همکاری تیم تحقیقاتی واحد تخریب و استفاده از مین¬ها و گلوله های معیوب ، بمب مخصوصی برای انهدام موانع مذکور تهیه می¬کنند و با استفاده از همین شیوه در شب عملیات والفجر 8 معبری ده متری برای عبور غواصان خط¬شکن و قایق ها به وجود می¬آورند . اوج حماسه تخریبچی های لشکر 19 فجر در عملیات کربلای 4 اتفاق می افتد... لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅وای آتیشُم! «برشی از کتاب طنز زبان دراز!» 👇👇👇
✅وای آتیشُم! 🟢بعد از سی و هشت ماه اسارت و دوری از وطن در تاریخ پنجم شهریور 1369 آزاد شدم. جمعیت زیادی برای استقبال از آزادگان توی نقاهتگاهی در ابتدای شهر نجف¬آباد جمع شده بودند. اکثر قیافه¬ها برایم ناآشنا بود. پدر و مادر و خواهرم با سواری پیکان آقای ایران¬نژاد، شوهر خواهرم، آمده بودند مرا به خانه ببرند. ایران¬نژاد پشت فرمان، و پدرم روی صندلی جلو نشستند، مادرم روی صندلی عقب، من هم کنارش. منتظر خواهرم بودیم بیاید سوار شود تا حرکت کنیم. یک دفعه پیرزنی با عینکی ته استکانی در ماشین را باز کرد و نشست کنار من. دندان¬هایش هم مصنوعی بود. دست انداخت گردنم، مرا غرق بوسه کرد و گفت: «وای ننه، الهی قربونت برم، فدات بشم. خوب شد که اومدی. دلم برات یه ذره شده بود. خدا خدا می¬کردم یه بار دیگه ببینمت، بعد بمیرم و... .» هر جمله¬ای که می¬گفت، یک ماچ خیس هم روی لپ من می-چسباند! هاج و واج مانده بودم! پیش خودم گفتم: «خدایا این کدوم قوم¬وخویشیه که من نمی¬شناسمش، وِلم نمی¬کنه؟!» مادرم از او پرسید: «حج خانوم، اینکه داری قربون صدقه¬ش می¬ری می¬شناسیش؟! اصلاً تو دنبال کی می¬گردی؟» پیرزن، قیافۀ حق به جانبی گرفت و به مادرم گفت: «به تو چه؟! می¬خوام نوه-مو ماچش کنم. چند سالِس ندیدمش.» - اسم نوۀ تو چیه؟ - مرتضی. اینکه مرتضی نیست! - پس کیه؟ - این محمدعلی پسرِ منه. پیرزن نگاهی به من، نگاهی هم به مادرم کرد و بلافاصله بین شصت و انگشت سبابه¬اش را گاز گرفت. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: «وای آتیشُم، وای خدا مرگم! یعنی من تا حالا داشتم یه جوونِ نامحرمو ماچش می¬کردم؟» مادرم گفت: «ظاهراً که این¬طوریه.» سریع از ماشین پیاده شد. خواهرم که از راه رسیده و شاهد ماجرا بود کِرّ و کِرّ می¬خندید و از خنده ریسه می¬رفت. پیرزن نگاهی به خواهرم کرد و گفت: «دختر، دیدی چه خاکی توی سرم شد؟!» و راهش را کشید و رفت. خواهرم همان¬طور که می¬خندید گفت: «حج خانوم، نمی¬خواد ناراحت باشی، دختر چهارده ساله که نبودی، خوب کاری کردی!» پیرزن بین جمعیت محو شد. پدر و مادرم هم زدند زیر خنده و حرکت کردیم. 📚 معرفی کتاب لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅ تو برای چه غلط کردنی اومدی؟ 🔴برشی از کتاب «گیل‌مانا»، خاطرات دوران دفاع مقدس سردار محمد حق بین، فرمانده سابق گردان کمیل، لشگر قدس گیلان و قهرمان فاتح آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا نشر مرز و بوم 👇👇👇
✅ تو برای چه غلط کردنی اومدی؟ ⁦◀️⁩ وقتی برگشتم، چند نفری را در روستا دیدم. از نوع احوالپرسی شان فهمیدم خبر عملیات در روستا پیچیده. سر راه رفتم مسجد و پدرم را دیدم. نماز را خواندیم و با هم برگشتیم سمت خانه. گفت: خب به سلامتی برگشتی، چه خبر؟ گفتم خدا رو شکر. گفت: شنیدم عملیات سختی داشتین. بچه ها چی شدن؟ گفتم: ان شاالله یکی یکی پیداشون میشه. ⁦◀️⁩ پرسید: ابوالقاسم اومده؟ بدون آنکه رویم را به طرفش بچرخانم، با شرمندگی گفتم: نه. با تعجب گفت: یعنی شهید شده؟ گفتم: نه اسیر شد. مکثی کرد و گفت: پسرعموت، علی چی؟ گفتم: شهید شد. بعد یکی یکی اسم همه را پرسید. داماد رضا باهات نیومد؟ با خجالت گفتم: اونم اسیر شد. پرسید: پسرخالت ابراهیم چی؟ گفتم: شهید شد. خیره شد به جلو و گفت: سید حسین، پسرخاله سارا؟ جواب دادم: اونم شهید شد. گفت: پسرداییت کاظم؟ گفتم: شهید شد. پرسید: از بچه های محل کس دیگه هم تو گردانتون شهید شد؟ گفتم: آره. پرسید: چند نفر؟ گفتم: ده بیست نفر شهید شدن و یه تعداد مفقود. گفت: شهدا رو آوردید؟ گفتم: نتونستیم، همون جا موندن. عصبانی شد و با بغض سرم داد زد. گفت: پس تو برای چه غلط کردنی اومدی؟! 🔴 گیل‌مانا؛ خاطرات دوران دفاع مقدس سردار محمد حق بین، فرمانده سابق گردان کمیل، لشگر قدس گیلان و قهرمان فاتح آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا لینک فروش: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅تلاش می‌کردم گوشه‌ای از کار را بگیرم ◀️امام اعلام کرد برای کمک به جبهه هرکس هرچه در توان دارد کمک کند. تا پیام امام را شنیدم دست‌به‌کار شدم. توی خانه پول نقد زیادی نداشتیم. مقداری طلا داشتم که نمی‌پوشیدم. همه را بردم طلافروشی و فروختم. دقیق نمی‌دانم چقدر شدند اما مبلغ یک عدد کامل نبود. حاجی تا این موضوع را شنید گفت: «چند روز دست نگه‌دار تا حقوق بدن. بذاریم روش و بعد تحویل بده.» حرفی نداشتم. دو سه‌ روز بعد آن را به ستاد جمع‌آوری کمک‌های مردمی تحویل دادیم. از خوبی زندگی با حاجی همین چیزها بود. سربزنگاه که کمک نیاز بود پیش‌قدم می‌شد و اصلا به اینکه خودمان خیلی بیشتر به آن پول یا وسیله نیاز داریم فکر نمی‌کرد. هروقت کمبودی برای جبهه‌ها اعلام می‌کردند سریع دست به کار می‌شدم. تلاش می‌کردم گوشه‌ای از کار را بگیرم. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅مهتاب و مین 🟢تازه‌های نشر مرز و بوم ◀️حمید گفت: «برادر ملکوتی! من بلدم یه مینی طراحی کنم که با نور منفجر بشه.» ملکوتی پرسید: «خب تو که این رو طراحی کردی، بگو ببینم، اگه ما رفتیم و مین رو کاشتیم و بعد پیروز شدیم و خواستیم خنثاش کنیم، باید چی‌کار کنیم؟!» حمید گفت: «یه روشش اینه که شب باشه. چون این مینی که می‌گم، به نور حساسیت داره، توی تاریکی میشه خنثاش کرد.» ملکوتی گفت: «فقط توی شب تاریک یا توی شب مهتاب هم میشه؟» حمید گفت: «بستگی داره! میتونم حساس‌ترش کنم تا نسبتبه نور مهتاب هم حساسیت داشته باشه. اون‌وقت فقط باید شب خیلی تاریک باشه تا خنثی بشه. اگه هم وقتی غیر از شب باشه و بخوایم خنثی کنیم، میشه محدودۀ مین رو تاریک کنیم. به ‌هر حال طراحیش دست خودمونه. توی خنثی‌کردنش مشکلی نیست، اما باید خودم باشم که میزان نور رو تنظیم کنم و خنثاش کنم.» ملکوتی گفت: «حالا چه فایده‌ای داره؟» حمید گفت: «فایده‌ش اینه که اگه دشمن بخواد مین خنثی کنه، نمی‌تونه.» 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅مهیار ◀️مهیار مهرام سال 1335 در تهران در محله یوسف آباد به دنیا آمد. مهیار در خانواده ای سنتی و از طبقه مدیران زمان پهلوی بزرگ شد. مهیار دوران مدرسه و نوجوانی را در یوسف آباد گذراند و به دلیل رفت و آمد با رفقای ناباب به مواد مخدر معتاد شد. پس از پایان تحصیلات به انگلستان و دانشگاه برایتون برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی هواپیما رفت. همانجا ازدواج کرد و بعد از دو سال به دلیل اعتیاد شدید به مواد مخدر از دانشگاه اخراج شد و به ایران بازگشت. مهیار همزمان با ایام انقلاب به دنبال کار می گشت که به دلیل اعتیاد یا جایی او را نمی پذیرفت یا بعد از مدتی از کار اخراج می شد. با شروع جنگ همراه دوستش امیر خسروی نژاد به جبهه رفت تا در محیطی به دور از مواد، اعتیاد را ترک کند. مهیار در جبهه اعتیاد را ترک کرد و شیفته صفا و صمیمیت بچه های جبهه شد و در آنجا ماند. سرانجام مهیار در یکی از عملیاتهای مقدماتی والفجر4 در منطقه مریوان در سال 62 به شهادت رسید. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢تازه‌های نشر مرز و بوم 📌معرفی کتاب«بچه‌های مسجد طالقانی» عده‌ای شهر را ترک کردند؛ اما آن‌هایی که ماندند، با جان و مال و همۀ زندگی‌شان ماندند. در وانفسای هجوم دشمن و گریز سراسیمۀ مردم از شهر، این جوانان دغدغه‌مند در مساجد محله‌های خود جمع شدند و فکر چاره کردند. آن‌ها می‌خواستند هرطور شده، از خاک وطن دفاع کنند. جوانان مسجد طالقانی با این تفکر و با هدف کمک به مردمی که در شهر مانده بودند و حفاظت از جان آن‌ها و همچنین مراقبت از اموال و خانه‌های مردمی که به هر دلیلی از شهر رفته بودند، بسیجی مردمی تشکیل دادند. جوانان مسجد طالقانی آبادان در دو جبهه می‌جنگیدند، یکی نبرد با دشمن متجاوز بعثی و دیگری ردگیری و شناسایی و دستگیری گروهک‌های کمونیستی و ستون پنجم که در آبادان بسیار فعال بودند. این جوانان بدون هیچ ادعایی کارهایی را از پیش بردند که در آن وانفسای بمباران شهر راکد مانده بود و کسی نمی‌توانست از عهده‌شان برآید؛ مانند تخلیۀ کالاهای پالایشگاه آبادان در زیر رگبار مستقیم آتش عراقی‌ها و راه‌اندازی اتوبوس‌رانی آبادان. حال این جوانان دیروز و سرافرازان امروز که هنوز با یکدیگر ارتباطی تنگاتنگ دارند، دور هم جمع شده‌اند و خاطرات دوران شیرین دفاع از شهرشان را روی کاغذ آورده‌اند. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅ انگار آمده بود شهادتین را بخواند و برود 🔴 روایت علی عچرش از تلاش امدادگران برای نجات جان مجروح‌ها 👇👇👇
◀️ با حمید تقی‌زاده در خرمشهر بودیم. با آمبولانس گشت می‌زدیم تا زخمی‌ها را پیدا کنیم و به بیمارستان ببریم. در یکی از خیابان‌ها متوجه جيپی شدیم که روی آن تفنگ۱٠۶ قرار داشت و به‌طرف عراقی‌ها شلیک می‌کرد. چند ثانیه نگذشت که خمپاره‌ای در نزدیکی جیپ به زمین خورد و گردوخاک زیادی بلند شد. جلو رفتیم. پسر نوجوانی را دیدم که روی زمین افتاده بود. از آمبولانس پیاده شدم و خودم را به او رساندم. حمید هم دنبالم دوید. شاهرگ گردن پسر ترکش خورده بود و خون با فشار از گردنش بیرون می‌زد. دستم را روی گلوی پسرک گذاشتم. نمی‌توانستم دستم را از روی گردنش بردارم. باید به حمید کمک می‌کردم مجروح را روی برانکارد بگذاریم. در همان لحظه، خواهر امدادگری از راه رسید و یک طرف برانکارد را گرفت. با کمک هم مجروح را به آمبولانس رساندیم. ◀️ خواهر امدادگر قدرت زیادی داشت؛ وگرنه بلند کردن برانکارد و تحمل وزن مجروح برای یک زن آسان نیست. پریدم پشت فرمان و به‌سمت بیمارستان طالقانی گاز دادم. دستم یک‌بند روی بوق آمبولانس بود. همیشه خودم را مسئول جان مجروحي می‌دانستم که داخل آمبولانسم بود. از آینهٔ جلو، اتاقک آمبولانس و زخمی را می‌دیدم. نزدیکی بیمارستان وضعیت مجروح بحرانی شد. حمید و خواهر امدادگر به تقلا افتادند کاری کنند مجروح نفس بکشد. به‌سرعت وارد بیمارستان شدم و روبه‌روی در اورژانس ترمز گرفتم و بیرون پریدم. در اتاقک آمبولانس را باز کردم که برانکارد را بیرون بکشم. خواهر امدادگر با صدای بلند مشغول خواندن شهادتین برای زخمی بود: «أشهد أن محمد رسول الله و ...» خشکم زد: «یعنی چه؟!» خواهر امدادگر گفت: «لازم نیست عجله کنید، تموم کرده!» ◀️ باور نمی‌کردم شهید شده باشد. شاید خواهر امدادگر اشتباه می‌کرد. بدون حرف برانکارد را بیرون کشیدم و همراه حمید مجروح را به اورژانس برديم. دکتر جهانگیر مهاجر، متخصص بیهوشی، با دقت معاینه‌اش کرد. قلب پسر جوان از کار افتاده بود. از ناراحتی خشکم زد. من و حمید ناراحت و ناامید از اورژانس خارج شدیم. کسی کنار آمبولانس نبود. خواهر امدادگر رفته بود، بدون حرف و سخن یا حتی خداحافظی. اصلا نفهمیدیم او از کجا پیدایش شد. اسمش چه بود. انگار آمده بود در لحظات آخر کنار آن مجروح باشد و برایش شهادتین بخواند. وقتی من و حمید دست‌ و پایمان را گم کرده بودیم و نمی‌دانستیم چه کنیم، او با خون‌سردی بهترین کار را برای زخمی انجام داد. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅ما همیشه مشق شهادت را مرور کردیم 🔴روایت سیدهاشم السید شمخی از همکاری خانواده عراقی‌اش با رزمنده‌های ایرانی 👇👇👇
✅ما همیشه مشق شهادت را مرور کردیم 🔴روایت سیدهاشم السید شمخی از همکاری خانواده عراقی‌اش با رزمنده‌های ایرانی ◀️وقتی جیش‌الشعبی شروع به گشتن خانه‌ها کردند، عبدالمحمد سالمی ام سیدغالب (همسرم) را صدا زد با شرمندگی گفت: «ما چند ماهی است که غیر از زحمت کاری برای شما نکردیم. همین که ما پاسداران ایرانی در زمان جنگ با کشور شما تو خونه شما هستیم خودش مجاهدت بزرگیه اما مجاهدت بزرگتر اینه که همین الان بری بیرون دم در خونه بشینی و طوری خودت رو مشغول انجام یه کاری بکنی و هر چی رو بیرون می‌بینی به ما توضیح بدی؛ البته بدون اینکه سرت رو برگردونی. منتها قبلش باید به چشمات بگی فعلاً اشک نریزن و قلبت رو کاملاً آروم نگه دار.» ام سیدغالب گفت: «به خدای بزرگ قسم، من و سیدهاشم هیچ چیزی برای ترسیدن و از دست دادن نداریم مگر از ترس خدا و شرم از جده‌م فاطمه زهرا. در ثانی من و سید مشق شهادت رو همیشه مرور کردیم و خودمون رو برای هر پیشامد ناگواری آماده کردیم. اصلا نگران نباش!» ◀️ام سیدغالب وسایل نخ‌ریسی دستی را برداشت و به بیرون خانه رفت و جلوی در چوبی نشست عبدالمحمد هم آمد داخل حیاط، درست پشت سر او نشست. عبدالمحمد از سیده سؤال کرد: «چند نفرن؟ اسلحه شون چیه؟» از آن طرف هم او با کمال آرامی توضیح می‌داد. انگارنه‌انگار که تا چند لحظه دیگر ممکن است شاهد کشته شدن عزیزان و فرزندان و حتی خودش باشد. نیروهای جیش‌الشعبی در حال آمدن به سمت خانه ما بودند که عبدالمحمد گفت: «به نخ‌ریسی ادامه بده و دیگه ساکت باش هیچی نگو اگه هم یه وقت صدای شلیک شنیدی فقط دراز بکش و اصلاً از جات بلند نشو دیدار به قیامت و حلالمون کن!» با اشاره دست هم به داخل منزل اعلام سکوت داد. ◀️نیروهایی که به سمت خانه ما می‌آمدند هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند؛ اما هیچ عکس‌العمل غیرعادی از ام سیدغالب سر نمی‌زد که ناگهان سکوت را شکست و با صدای بلند و روی گشاده به سربازها سلام داد و بعد از تعارفات معمول گفت: «فرزندانم امروز ناهار ماهی با نون برنجی سیاح گذاشته‌ام بیاین خانه ما ناهار بخورین.» پیش خودم گفتم: «خدایا، چی‌کار می‌کنه؟!» سربازها شروع کردند به خوش‌و‌بش کردن با پیرزن که فرمانده‌شان از دور به آن‌ها تشر زد «برگردین اونجا چی‌کار می‌کنین؟!» آن‌ها هم برگشتند و رفتند. بعد از رفتن سربازها ام سیدغالب به داخل خانه آمد. عبدالمحمد به سراغش رفت و مدام می‌گفت: «حلالم کن تو دردسر انداختمتون. ان‌شاء الله خدا همیشه خانواده‌ت رو حفظ کنه.» ام سیدغالب هم می‌گفت: «پسرم تو هم مثل یکی از بچه‌های منی چه فرقی می‌کنه؟» 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
سومین دوره دو سالانه آثار برتر پژوهشی دفاع مقدس و مقاومت جایزه سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی برای اطلاع بیشتر به سایت مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مراجعه کنید.
🟢معرفی کتاب «زندگی به سبک عاشقی» روایت علی اکبر عنایتی از جنگ تحمیلی ✅ بچه‌هام رو می‌تونم ترک کنم اما جبهه رو نه... 👇👇👇
✅ بچه‌هام رو می‌تونم ترک کنم اما جبهه رو نه... 🔴روایت اکبر عنایتی از سلوک شهید بهرام مرادی ◀️در بین نیروهای گردان، فرد مخلصی بود به نام بهرام مرادی. آن زمان من ۲۱ سال داشتم و ایشان ۴۷ ساله بود. می‌دیدم که نیمه‌شب‌ها بلند می‌شود و نماز شب می‌خواند. انگار خواب برای او معنا نداشت. فقط یکی‌دو ساعت در شب می‌خوابید. می‌رفت لباس‌های سوراخ و پارهٔ بچه‌ها را که دور می‌انداختند، برمی‌داشت و می‌شست. همیشه هم نخ و سوزن و قیچی همراهش داشت. می‌نشست این‌ها را در ساعت بیکاری‌اش می‌دوخت و بعد تا می‌کرد و زیر پتوها می‌گذاشت. گاهی کاسه‌ای بر می‌داشت و داخل آن آب داغ می‌ریخت و این‌ها را با ته کاسه اتو می‌کرد. اگر بچه‌ها هرکدام لباسی می‌خواستند، می‌گفت: «من یه لباس دارم نو و تمیز! بیا بریم اندازهٔ خودت رو انتخاب کن.» ◀️آقای مرادی دو انگشت از دست چپ را نداشت. برای من تعریف کرده بود که قبلاً در کویت در کارخانهٔ یخ‌سازی کار می‌کرده. یک روز قالب‌های یخ از روی ماشین رها می‌شود و انگشتانش را قطع می‌کند. او بهترین آرپی‌جی‌زن گردان ما بود. یک بار که دیرتر از بقیه نیروها از مرخصی برگشته بود، به او گفتم: «آقای مرادی، چرا دیر اومدی؟» گفت: من چهارتا بچه دارم. این بار که مرخصی رفتم و می‌خواستم برگردم، همسرم بچه‌ها رو جلو آورد و گفت: «بهرام اگه می‌خوای برگردی جبهه، تکلیف این بچه‌ها رو معلوم کن و بعد برو. من دیگه نگهشون نمی‌دارم.» گفتم: «نگه نمی‌داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس برو خونهٔ بابات یا برادرات تا من تکلیفشون رو روشن کنم.» ◀️گفت: «چیکارشون می‌کنی؟» گفتم: «شما برو، من نهایتاً می‌ذارمشون پرورشگاه. وقتی تو که مادرشونی می‌تونی بچه‌ها رو ترک کنی، پس منم می‌تونم ترکشون کنم اما جبهه و جنگ رو نمی‌تونم.» گفت: «باشه. من می‌رم، تو هم بچه‌هات رو جمع کن و هرجا که می‌خوای، برو.» به زنم گفتم: «اما من یه چیز به تو می‌گم، خوب گوش بده.» گفتم: «تو مگه پیرو حضرت فاطمه(س) نیستی؟» گفت: «بله که هستم؛ ولی این چه ربطی داره؟» گفتم: «به هر حال تو صد سال عمر می‌کنی و بعد صد سال هم می‌میری. اون‌وقت جلوی حضرت زهرا(س) که شوهر و بچه‌هاش همه شهید شدن، شرمت نمی‌شه؟ این همه ما دم از شیعه‌بودن می‌زنیم، بعد تو اون دنیا می‌خوای بگی که یا فاطمهٔ‌ زهرا(س) من نذاشتم که شوهرم برگرده جبهه؟!»» گفت: «وقتی این حرف رو زدم، دیدم خانمم سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریه‌کردن و اون‌قدر گریه کرد که منم به گریه افتادم.» گفت: «برو بهرام، برو به امید خدا. تو واقعاً راهت رو انتخاب کردی.»  🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ با ما همراه باشید👇👇👇 https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅دخترانی که رگ غیرت ما را به جوش آوردند! 🔴روایت سیاوش قدیر از روزهای اول جنگ در خرمشهر با ما همراه باشید: https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅دخترانی که رگ غیرت ما را به جوش آوردند! 🔴روایت سیاوش قدیر از روزهای اول جنگ در خرمشهر ◀️غیر از کمبود سلاح و مهمات، فرسودگی جسمی و روحی و گرسنگی و بی‌خوابی‌های طولانی ما را خسته کرده بود. از خودم می‌پرسیدم که باز هم باید در خرمشهر بمانم یا بروم؟ چه کار باید کنم؟ توی فکر بودم که دیدم یک دستگاه وانت به‌سرعت به‌سمت مسجد آمد و یک نفر سپاهی از آن پیاده شد و به داخل مسجد رفت. به نظرم آمد که با مسئولان مسجد مشورت می‌کند. بعد، چند نفر به میان نیروهای پراکندهٔ اطراف مسجد آمدند و با لحنی مهربان، از همۀ نیروهایی که داخل و اطراف مسجد جامع بودند، تقاضا کردند که به خطوط درگیری بروند. یکی از آن‌ها گفت: «برادرای عزیز و مسلمون! می‌دونم همۀ شما روزا و شبای زیادی جلوی دشمن ایستادین و خسته هستین؛ ولی برای رضای خدا و برای حفظ خرمشهر، یه بار دیگه شانستون رو امتحان کنین. نیروهای دشمن توی منطقه پلیس‌راه در حال ساخت استحکامات هستن دارن. تانکاشون با سرعت خیلی زیاد وارد کوچه‌های کشتارگاه شده. همۀ ما باید به یاری خدا قبل از تاریکی هوا به دشمن حمله کنیم. الان برادرای شما در حال جنگ تن‌به‌تن با دشمن هستن. شاید همین الان که من با شما صحبت می‌کنم چند نفر از اونا به خاطر حمله‌های دشمن شهید یا مجروح شده باشن.» ◀️همۀ نیروهایی که مقابل مسجد جامع ایستاده بودند در سکوت به هم نگاه می‌کردند. همه روحیهٔ خودشان را از دست داده بودند. انگار منتظر بودیم کسی اسممان را صدا بزند و بگوید که فلانی و فلانی بیایید بروید خط تا آمادهٔ رفتن به محل درگیری شویم. اولین بار بود که برای رفتن به خطوط مقدم اظهار تمایل نمی‌کردم. از لابه‌لای جمعیت، چند دختر جوان خرمشهری، همراه با چند نیروی لباس شخصی بیرون آمدند که همگی تفنگ ژ۳ دستشان بود و گفتند: «آقا ما رو ببرین! ماشین بگیرین تا ما رو ببرن اونجا.» دخترها قدرت بدنی داشتند. مشخص بود آن‌قدر در این چند روز دوندگی کرده‌اند که بدنشان مثل بدن یک سرباز واقعی زبده شده بود. یک تکاور و چند ارتشی از بین نیروهای حاضر در مسجد جلو آمدند و گفتند: «دیگه نیازی نیست با وانت به سمت دشمن بریم! با پای خودش اومده طرف ما!» دخترها با داوطلب شدنشان دوباره رگ غیرت ما را به جوش آوردند. از خودمان خجالت کشیدیم. جنب‌و‌جوش و پچ‌پچی در جمع راه افتاد. خیلی از نیروها اعلام آمادگی کردند تا به‌طرف دشمن بروند. من هم توی دلم «الله اکبر» گفتم و راه افتادم. 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅شما نامحرمی! به من دست نزن 🔴روایت خانم کیوان‌فر از روزهای اول جنگ در آبادان با ما همراه باشید👇👇👇 https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅شما نامحرمی! به من دست نزن 🔴روایت خانم کیوان‌فر از روزهای اول جنگ در آبادان ◀️ما آن‌موقع در طبقهٔ دوم خانۀ مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. صدای انفجارهای وحشتناک لحظه‌ای قطع نمی‌شد. فرزند پنجمی آن‌موقع توی شکمم بود. بچه توی شکمم شش ماه‌ونیمش بود که آن بمب را درست روی خانهٔ مادرشوهرم، روی سرمان زدند. پسر دیگرم آقا روح‌الله [حجازی] آن موقع یک سال‌و‌نیمش بود. ضربه و صدا آن‌چنان کرکننده و یکهویی بود که یکدفعه دیدم طاق باز شد و یک نوری هم چشمم را زد و تا آمدم بفهمم چه خبره، همۀ آوار و خاک و آجرها روی سرمان خراب شد. چند دقیقه‌ای گذشت و هنوز صداهای پشت‌سر هم انفجار از دور و نزدیک شنیده می‌شد. سعی کردم دست‌هایم را تکان بدهم و ببینم پسرم آقاروح‌الله کجاست. با اینکه دهانم پر از خاک شده بود، سعی کردم و چند بار صدایش زدم؛ ولی هیچ جوابی نشنیدم. ◀️از ناتوانی و نگرانی داشتم می‌مردم و فکر می‌کردم همین جا بدون اینکه کسی به دادمان برسد تا چند دقیقهٔ دیگر همه‌مان از زور بی‌هوایی و خفگی می‌میریم. سرم گیج می‌رفت و در عالم گیجی حس کردم صداهایی از دور می‌شنوم. مادرشوهرم و برادرشوهرم داشتند من را صدا می‌زدند که: «کجایی؟ یک چیزی بگو!» درست نمی‌دانم صدای ناله‌های من را شنیدند که داشتم بچه کوچکم را صدا می‌زدم یا خودشان متوجه شدند که من زیر آوار گیر افتاده‌ام. بالاخره من را پیدا کردند. بعد برادرشوهرم آقاجواد خواست دست من را بگیرد و از زیر آوار و خاک و خُل‌ها بکشد بیرون. ◀️توی آن حال‌وهوا بهش گفتم: «نه، به من دست نزن! شما نامحرمى، من بهت دست نمی‌دهم.» سیدجواد گفت: «زن‌داداش، دست بردار بابا! حالا که دستت را به من نمی‌دهی، بیا دست من را از روی لباس بگیر تا من تو را بکشم بیرون.» من هم آن زیر داشتم خفه می‌شدم. دست آقاجواد را گرفتم و عجیب بود که به‌طرز معجزه‌واری از زیر آوار آمدیم بیرون؛ یعنی این خاک‌ها و سیمان‌ها و آجرها به‌راحتی کنار می‌رفتند و من آمدم بیرون، بعد که کمی حالم جا آمد داد زدم: «بچه‌ام!... روح‌الله!» همه سراسیمه بودیم، گشتیم و پسرم را پیدا کردیم که آن هم گوشهٔ اتاق زیر آوار مانده بود. آوردیمش بیرون و من دیدم که هیچ صدایی از او در نمی‌آید! رو به آقاجواد گفتم: «نکنه بچه‌ام خفه شده باشه!» او هم که قیافه‌اش نگران نشان می‌داد، گفت: «نه، زن‌داداش ان شاءالله که طوریش نیست!» بعد آقاجواد بچه را به بغل گرفت و من هم با لای چادرم دست آقاجواد را گرفتم و از پله‌ها پایین رفتیم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 با ما همراه باشید👇👇👇 https://eitaa.com/nashremarzoboom