eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
611 دنبال‌کننده
293 عکس
35 ویدیو
6 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📌...بی‌واژه سفره‌ای کرمی‌رنگ با چند سوراخ ریز، بشقاب‌های ملامین، طالبی قاچ‌شده، یک کاسه متوسط سالادشیرازی، خورش قیمه، برنج ایرانی با ته‌دیگ نان. مامانجون که پایش را کنار سفره دراز کرده، آقاجون که شال سبزش را یک دور به سر پیچیده و ادامه‌اش را روی شانه انداخته، و آفتاب ۲ بعد از ظهر که نشسته پشت پرده‌های سفید قدیمی و به صدای کولرآبی و اخبار رادیو گوش می‌دهد. این توصیف یک صحنه از کودکی‌ام نیست، یک حس است. یک حس واقعی و زنده که هرچه کلمه می‌چینم نمی‌توانم حتا ذره‌ای از آن را بیان کنم. تا چند وقت پیش فکر می‌کردم فقط بوی سالادشیرازی در یک ظهر تابستان است که مرا پرت می‌کند به خانه‌ی آقاجون در مشهد و یک لحظه می‌نشاندم سر همان سفره. فکر می‌کردم این هم یکی از همان بوهاست که می‌توانند یادآور خاطره‌ای دوست‌داشتنی باشند در دوردست. چند روز پیش که سفرهٔ ناهار را در اتاقی آفتابگیر پهن کردیم، ناگهان دوباره به سراغم آمد. آن وقت بود که یقین‌کردم این یک حس است نه یک خاطره یا یک صحنه. حسی مخصوص به من که نمی‌توان اسمی یک کلمه‌ای برایش گذاشت. نه، حتا اسمی دوکلمه‌ای یا سه کلمه‌ای هم جوابگو نیست. این یک حس است که مخصوص به من خواهدماند. چون هرچه کلمه می‌چینم نمی‌توانم بگویمش اما بدجوری در من قوی و زنده است. مثل چادرشبی که هوس می‌کنم محکم دور خود بپیچم، یا مثل گرگرفتگی که گاه و بی‌گاه سراغ خانم‌های پا به سن گذاشته می‌آید و وجودشان را فرامی‌گیرد، مثل... مثل خیلی چیزها هست ولی هیچ کدام از آن ها نیست. فقط می‌دانم قوی است و مجبورم می‌کند درباره‌اش بنویسم با اینکه می‌بیند نمی‌توانم. چرا نمی‌توانم بنویسمش؟ چرا اینقدر اصرار دارد بنویسمش؟ نمی‌دانم. شاید چون قسمتی از روح من در آن دوران مانده است یا حتا همهٔ روحم. من آدمی هستم که آن روزها زندگی می‌کرد و حواسش به زندگی نبود. آدمی که حالا زندگی نمی‌کند ولی حواسش بیشتر به زندگی جمع است. راستی مامانجون من هیچ وقت سالادشیرازی را زیاد ریز نمی‌کرد، نه دست داشت نه حوصله، اما خیلی خوشمزه می‌شد. فاطمه ایمانی پنج‌شنبه ۱۸ خرداد ۰۳ @paknewis_ir
📌با عمر کم و کتاب‌های زیاد چه کنیم؟ یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های آدم‌های کتاب‌خوان، فهرست بلندبالا و ناتمام کتاب‌هایی است که فکر و ذکرشان را درگیر کرده و گاه آن‌ها را دچار بی‌انگیزگی در مطالعه (ریدینگ‌اسلامپ) می‌کند. اما چاره چیست؟ به‌ قول فرهاد مهراد خواندنی‌ها کم نیست اما عمر کوته بی‌اعتبار هم* محدودتر از آن است که به خواندن تعداد زیاد کتاب‌ها کفاف دهد. پس چاره چیست؟ به‌نظرم تنها راه، دسته‌بندی کتاب‌ها و تعریف معیارهایی برای خواندن آن‌هاست. مثلاً ۱. کتاب‌های تخصصی (در زمینهٔ شغلی و تحصیلی) ۲. کتاب‌هایی برای توسعهٔ فردی در زندگی با اثر بلندمدت در طول زمان ۳. کتاب‌هایی صرفاً برای تورق و برنامه‌ریزی برای مطالعه ۴. کتاب‌های حال‌خوب‌کُن و مُسکّن روح حالا که این دسته‌بندی‌ها مشخص شد، موقع قرار دادن کتاب‌ها در هرکدام از این گروه‌هاست. این‌جاست که مرحلهٔ دردناک اما ضروری حذف و هرس فرا می‌رسد و باید واقع‌بینانه و شفاف برای هر کتاب تصمیم گرفت. نکتهٔ مهم آن است که کیفیت مواجهه با کتاب‌های هر دسته متفاوت است و لازم نیست تمامی کتاب‌ها، موبه‌مو خوانده شوند و گاه می‌توان تنها به فصول گزیده‌ای از یک کتاب، به‌خصوص کتاب‌های مربوط به دستهٔ اول مراجعه کرد. نکتهٔ دیگر آنکه موقعیت هر کتابی در این دسته‌بندی‌ها، بسته به ضرورت و اولویت می‌تواند تغییر کند و متناسب با نیاز یا حس‌وحال افراد، بهینه و به‌روز شود. راه‌حل شما برای تعیین تکلیف با کتاب‌هایتان چیست؟ برایم بنویسید.👇😊 راضیه بهرامی | ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ *مصرعی از غزل معروف شهریار: وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا @razminabook (کانال تلگرام)
دیرتر بهتر است | درباره‌ی کتاب «دیر شکوفاشدگان» نوشته‌ی ریچ کارلگارد با خواندن این کتاب، ترجیح خواهید داد که در زمرهٔ «دیرشکوفاشدگان» درآیید. 😌 @paknewis
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عصر شنبه‌ بخیر 🌷 هفته‌تون عالی و پرنوشتن باشه به امید خدا ☘️ @paknewis
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
دیرتر بهتر است | درباره‌ی کتاب «دیر شکوفاشدگان» نوشته‌ی ریچ کارلگارد با خواندن این کتاب، ترجیح خواه
یکی از مفیدترین تمرین‌ها که قلم‌مون رو همواره قوی‌تر و پرمایه‌تر خواهد کرد، نوشتن دربارهٔ کتاب‌هاست. نوشتنِ «دربارهٔ کتاب» که اینجا ازش حرف می‌زنیم، با «نقد کتاب» و «مرورنویسی» متفاوته، به این معنا که دایره‌ی وسیع‌تری داره. «مرورنویسی» و «نقد کتاب» هم نوشتن دربارهٔ کتاب محسوب میشه اما ما قصد نداریم قانون و قاعدهٔ خاصی برای نوشتن از کتاب بذاریم. شما آزادید هرچی درباره‌ی کتاب و محتوای اون به ذهنتون رسیده، روی کاغذ بیارید: مثلاً -با خوندن کتاب یا با دیدن عنوان کتاب، چی به ذهنتون رسید؟ -با کدوم قسمت کتاب بیشتر ارتباط برقرار کردید؟ -موضوع کتاب و نثر اون چقدر براتون کشش داشت؟ -آیا تمایل دارید دوباره بخونیدش؟ چرا؟ و... ده‌ها سوال دیگه که خودتون مطرح می‌کنید و بهش پاسخ میدید. با این کار، علاوه بر تقویت قدرت قلم، فرایند مطالعهٔ ما هم غنی‌تر و سودمندتر خواهدشد و از کتاب‌ها بهترین بهره رو خواهیم‌برد. 🌷 @paknewis . و من مثل همیشه منتظر نوشته‌های شما در گروه پاکنویس هستم: 👇 https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa
📌شروع دوباره 1-شنبه‌ها نصفم میگه: به‌به! یه شنبه‌ی دیگه، نصفم میگه: اَه! بازم شنبه شد و هزار و یک کار. اصن چرا بین روزا فرق میذاریم؟ راستی یه تمرین جالب که دوست دارم بارها انجامش بدم نوشتن دربارهٔ «رنگ روزای هفته»س. یادم باشه فردا درباره‌ش بنویسم. 2-گشنۀ نوشتن پسرک من کوچیک‌تر که بود، نمی‌گفت گشنمه، اسم غذا رو می‌برد و می‌گفت: «گشنه‌ی فلان غذام.» مثلا گشنه‌ی ماکارونی‌ام یا گشنه‌ی مرغ سوخاری‌ام. حالا یه سوال: چرا ما وقتی مشتاق چیزی هستیم، میگیم تشنه‌ی اون چیزم؟ مثلا «تشنه‌ی نوشتن» نمیگیم «گشنه‌ی نوشتن»؟ ینی تشنگی باکلاس تر از گشنگیه ؟ یا تشنگی میل شدیدتریه؟ به هر حال من، هم تشنه‌ی نوشتنم هم گشنه‌ی نوشتن. 3-از خوشگلی؟ از دیالوگای من و دخترک: -یه دختر دارم... -شاه نداره. - از خوشگلی... -تا میخوره -از خوشگلی؟ -تا نمیخوره؟ -تا نداره -آها!! تا نداره -به کس کسونش نمیدم -به کسون کسونش نمیدم 🤦 دیگه قضیه شاه و وزیر و اینا رو هم بیخیال. کلن به هیشکی نمیدم دیگه. تامام. 4-سوال چهارگزینه‌ای المپیاد ادبیات: -منظور از بیت زیر چیست؟ «دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم» الف) هرچه دوشیده بودیم پنبه شد. ب)هر نقشه ای که دوش کشیده بودیم بر باد رفت ج) هر نقشه ای که زیر دوش کشیده بودیم بر آب رفت. د) دوش، نقشه های زنجیره ای کشیده بودیم که از یاد رفت. 5-سوالی دیگر: چرا به «نقل مکان» میگیم نقل مکان؟ مکان که منتقل نمیشه، مکین منتقل میشه. شاید از باب «شرف المکان بالمکین» اینجا هم منظور از نقل مکان نقل مکینه. ۶- و یه سوال دیگه: صبح تو آزادنویسی‌م داشتم شعر می‌نوشتم که یاد یه بیت معروف افتادم و مشعوف شدم. نوشتم: به قول مولوی «از راه صلاح آیم، یا از ره رسوایی؟» بعد رفتم سرچ کردم کاملشو بخونم دیدم نوشته از نظامی گنجوی! خب دلم می‌خواست از مولوی باشه، حالا سوال اینجاست که اگه بگیم مال مولویه نظامی ناراحت میشه؟ نه، فکر نکنم؛ بزرگواران با جنبه‌تر از این حرفان. 7-بعضی وقتا هم که احساسات زیادی فوران می‌کنه و کلمه‌ کم میاریم، برای ابرازش میشه از روش دیوی استفاده کرد. مثلن بهش میگی: فلانی جان! خیلی آدم بیخودی هستی و منم ازت متنفرم. این روش البته از قدیم متداول بوده، مثلا می خواستن به کسی بگن خیلی باحالی می‌گفتن خیلی خری! شما نمیگفتین؟ 8-درباره ی نمایشنامه‌ی داوید و ادوارد: بالاخره خوندمش. اینشو دوست دارم که میشه اسماشونو عوض کرد. ینی اگه اسم قصه رو بذاریم مثلا سعید و وحید، فکر می‌کنم تفاوت چندانی در دیالوگ‌ها به وجود نیاد. حتا اگه به جای داوید یه آدم مذهبی هم بذاریم، احتمالا ازملاقات با دوست‌پسر همسر مرحومش همین قدر ناراحت میشه. و احتمالن دوست‌پسره هم از خیانت همسر دوست‌دختر مرحومش همینقدر یکه بخوره و برآشفته بشه. خلاصه که قصه‌ی جالبیه. همون حق‌به‌جانب‌بودن‌ها که همه جای دنیا هست و همون توضیح و توجیه‌ها که همه برای تبرئه‌ی خودشون سر هم میکنن. چند تا رسم مذهبی و سنتی هم این وسط هست که بهشون احترام میذاریم تا از عذاب وجدانمون در ارتکاب جرم کاسته بشه. آدم ها بیش از همه عاشق خودشونن و بیشترین لطفی که در حق خود عزیزشون می‌کنن، تراشیدن توجیه برای اشتباهات و دفاع از خودشون در مقابل دیگرانه. دوست دارم دوباره بخونمش. اینبار فارغ از مرض همیشگی «آخرش چی میشه» که مرضی لاعلاجه و دکترا هنوز درمانی براش پیدا نکردن. بار دوم همیشه نکته‌های بهتری دستگیر آدم میشه. بعدشم سه نمایشنامه‌ی دیگه تو صفن. 9-از فیلم علاوه بر کتاب‌ها درباره‌ی فیلما هم حتماً بنویسید، هر فیلمی که دیدید. بگید بد بود یا خوب؟ چرا؟ چی یاد گرفتید، به کجاش انتقاد داشتین و چرا؟ -اهل فیلم نیستم، فقط گاهی فیلمهایی که اساتید میگن خوبه، اونم شاید و اگه توفیق رفیق شد و ازین حرفا، این یکی فیلمم دانلود کردم، هنوز نصفشو دیدم، اونم در دو مرحله 🤦 «در حال و هوای عشق» آدم‌هایی باریک که در راهروهایی باریک‌تر زندگی می‌کنند. انگار ما بی‌اجازه سرک کشیدیم توی زندگیشون. چون به ندرت پیش میاد که چهره کاملشون رو ببینیم. بیشتر پس کله‌ها یا نصف گردنشون پیداست یا نیم‌رخ یا یه دست و یه پا. از خونه‌ و محل کارشونم فقط راه پله، راهرو ، یا نمایی از لای یه در نیمه‌باز. یه حسنش اینه که کم دیالوگه. البته صحنه ها رو هم دوست دارم. هنوز نفهمیدم چرا همه‌چی انقد باریک و نصفه نیمه‌س و چرا گاهی صحنه به شکل حرکت آهسته و با یه آهنگ ملایم زیبا در میاد. ولی به هر حال اینجور بازیا به نظرم ظریف و خاصه. کار هر کسی نیست، نمیشه اداشو درآورد. برم بقیه شو ببینم. شاید چیزی دستگیرم شد. فاطمه ایمانی ۱۹/خرداد/۰۳ @paknewis
📌یکشنبه خاله‌س شنیدین میگن خاله مثل مامانه؟ ینی همونقدر مهربون ولی بدون گیر و قفلیای مامان؛ من با این حرف کاملاً موافقم. و به نظرم شنبه و یکشنبه هم همین نسبتو دارن، شنبه مث مامانه که مقیده حتماً خوب باشیم و همهٔ کارامونو درست انجام بدیم، ولی یکشنبه مهربونه و میگه هنوز دیر نشده عزیزم، تو بازم میتونی بهترین باشی. حس شما به روزای هفته چیه؟ تا حالا بهش فکر کردین؟ روزای هفته برای شما چه رنگی‌ان؟ چه شخصیتی دارن؟ این میتونه موضوع یک یا چندتا از یادداشت‌هاتون باشه. مثلاً برای من «چهارشنبه»، یک مرد جوان خوش بر و بالاست با کت‌شلوار مشکی و پیراهن سرمه‌ای. البته این جزییات گاهی تفاوت می‌کنه مثلاً گاهی سنش بیشتر می‌شه و جاافتاده‌تر؛ ولی چهارشنبهٔ این هفته، برام اینطوریه. شمام بنویسید و برامون بفرستید. 🌷 👇 https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa @paknewis .
📌 روانشناسی و نوشتن «اثر ‌زیگارنیک» در مورد این مفهوم است که افراد از اینکه کارهایی را که شروع کرده‌اند، ناتمام باقی بگذارند متنفرند و اگر کار نیمه‌تمام بماند ذهن فرد همچنان درگیر کار نیمه‌تمام است. پس اگر فردی، پروژه‌ای را شروع می‌کند، بیشتر از اینکه آن را معوق کند، علاقه دارد که به اتمامش برساند. وقتی افراد موفق می‌شوند تا کاری را آغاز کنند، بیشتر تمایل دارند تا آن را به اتمام برسانند. و به اتمام نرساندن کار تنش اضافه بر فرد وارد می‌کند. هرچند در اعتبار اثر زیگارنیک تردیدهایی هم وجود دارد و در برخی تحقیقات، نظریاتی در تضاد با آن هم ارائه شده است. (ویکی پدیا) «اثر زیگارنیک»؛ این واژه را برای اولین بار، دیروز در یادداشت آقای مدیر دیدم. مساله برایم جالب شد، پس سرچ کردم و به مطلب بالا رسیدم. سپس به طور ناگهانی و کاملاً خودجوش و طی نظریه‌ای ناروانشناسانه به ذهنم رسید قضیه این است که کارها در نظر ما دو دسته‌اند: کارهایی که از نیمه‌تمام گذاشتنشان متنفریم، کارهایی که از نیمه‌تمام گذاشتنشان خشنودیم. سپس مصداق هر کدام از این دسته‌ها، می‌تواند از فردی به فرد دیگر متفاوت باشد. مثلاً کارهایی هستند که بالاجبار شروع می‌کنیم، به این دلیل که کارهای دیگری متوقف بر انجام آنها است؛ چنین کارهایی معمولا عذاب آورند و عجله داریم تمامشان کنیم تا به سراغ کارهای بعدی برویم. این دسته از کارها باید تمام شوند تا ذهن ما برسد به «آخیش، راحت شدم». در دیگرسو، کارهایی هستند که برای انجامشان شوق داریم و خودشان هدف اصلی محسوب می‌شوند. این دسته از کارها نیز دو دسته‌اند: کارهایی که از تمام شدنشان شاد می‌شویم وکارهایی که ذهن ما دوست ندارد به «تمام‌شدن»شان فکرکند. مثلاً اگر به یک بازی علاقه داریم، دوست داریم مرحله‌های آن بازی هیچ وقت تمام نشوند و حتا درحین انجام سایر کارها نیز، ته ذهنمان کودک خوشحالی هست که می‌گوید: «آخ جون! یه کار باحال نیمه‌تموم دارم که بعد از انجام این کار، میتونم برم سراغش.» مثل رمان مورد علاقه یا سریال محبوبمان یا هر کار طولانی‌مدت دیگر؛ برای شخص من، بعضی از پروژه‌های بافتنی اینچنین‌اند. در این دستهٔ اخیر، به احتمال زیاد بازهم پای «دوپامین» درمیان است. مسأله مهم اینجاست که چطور می‌توانیم از «اثر زیگارنیک» در مدیریت کارها و رسیدن به بهره وری بیشتر کمک بگیریم؟ با گوگلیدن عبارت «اثر زیگارنیک» می‌بینید که در این زمینه نیز ده‌ها مقاله‌ی جالب و کاربردی نوشته شده‌است. مقالاتی درباره‌ی استفاده از اثر زیگارنیک در رشد کسب و کار، تقویت حافظه و حتا در برگرداندن عشق. از آن مقالاتی است که خیلی دلمان می‌خواهد به طور ناگهانی و کاملا خودجوش، درباره‌شان نظر غیر کارشناسی بدهیم و ژست روانشناسانه بگیریم. راستی چرا ما دوست داریم درباره‌ی برخی مسائل روانشناسی ژست بگیریم و نظر کارشناسانه بدهیم؟ اینبار بیایید به جنبهٔ مثبت قضیه فکر کنیم: اینگونه موضوعات، سوژه‌های بسیار خوبی برای نوشتن هستند؛ خصوصاً اگر دربارهٔ آنها تحربهٔ زیسته‌ای هم داشته باشیم. نوشتن از این نظریه‌پردازی‌ها، برای ارزیابی سیر تحولات فکری‌مان بسیار کاربردی و حتا ضروری‌اند. فقط مراقب اظهاراتتان باشید، چون ممکن است بعدن برعلیه شما استفاده شود. فاطمه ایمانی ۲۰/خرداد/ ۰۳ @imanism @paknewis
📌 برگزاری کارگاه رایگان داستان‌نویسی -زمان برگزاری: تیرماه ۱۴۰۳ -شیوه برگزاری: مجازی- آفلاین- در پیام‌رسان ایتا -تعداد جلسات: ۲ روز در هفته -شرط حضور در کلاس: انجام و ارائه‌ی تمرین‌ها برای ثبت نام به آیدی من پیام بدهید: 👇 @fateme_imani_62 .
آلفرد ویشکا🍝 -مامان! این دیگه چیه؟ -ماکارونی دیگه، همونجور که گفته بودی. -من کی گفتم ماکارونی؟ من گفتم پاستا آلفردو. -همونه دیگه مادر. -پس چرا انقد شله؟ -خب خامه کم داشتم یه ذره شیر بیشتر زدم توش. -مزه ماست میده که. -آها آره یه ذره ماستم ته سطل مونده بود، ریختم توش گفتم حیف نشه. -حالا چرا نارنجیه؟ این باید سفید سفید باشه. -نه بابا سفید بی‌حال که خوب نیست، یه ذره رب و زردچوبه زدم بهش خوشرنگ بشه. -این ریز ریزا چیه توش؟ -پیازه دیگه، گوشت که بی پیاز نمیشه ، بو زحم میده. -مامان‌جان! این غذا که گوشت نداره، دستورشو نوشته بودم که برات. -گوشت قرمز بهتر از مرغه، هم گرمه هم طعم‌دارتره. -پاستاش چرا رشته‌ایه؟ باید فتوچینی باشه. -ای مادر! توام چقد گیر میدیا، مزه هاش که عین همه، چه فرقی میکنه؟ به قول مامان بزرگم «شیکم که پینجِله ندِرِه».* پ.ن: به معنای «شکم که پنجره نداره»؛ گویا در گذشته فقط به آنچه در معرض دید بود اهمیت می‌دادند. فاطمه ایمانی ۲۱/خرداد/۰۳ @paknewis
📌مبالغه‌ی خارج از نوبت در صف طولانی کتاب‌هایی که برای معرفی ردیف کرده‌ام، کتاب‌های ارزشمندی هستند که بسیار مشتاقم هر چه زودتر از آن‌ها بگویم. اما در این میان کتابی تازه به دستم رسید که سزاوار است خارج از نوبت از آن سخن گفته شود. «یادداشت‌ها و گفتاره‌های خارج از نوبت» از مرحوم رضا بابایی. این کتاب شامل دو بخش است. مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده که هر کدام نکته‌ای تازه و دلنشین به همراه دارند و مجموعه‌ای از گفتاره‌ها یا همان گزین‌گویه‌های نویسنده که هر کدام تاملی عمیق را برمی‌انگیزند. درباره‌ی هرکدام از یادداشت‌ها و گزین‌گویه‌های این کتاب می‌توان یادداشتی نوشت و به تقلید از زبان سالم و زیبای نویسنده، از او بهتر نوشتن* و دگرگونه‌اندیشیدن را آموخت. رضا بابایی در این کتاب یادداشتی دارد با عنوان «مبالغهٔ مستعار» که این‌بار قصد دارم از آن بنویسم. این عنوان را از شعر سعدی گرفته که در حکایتی به نام «جدال سعدی با مدعی» آمده است: هان تا سپر نیفکنی از حمله‌ی فصیح کو را جز این مبالغه‌ی مستعار نیست دین ورز و معرفت که سخن‌دان سجع‌گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست او در توضیح می‌گوید «مبالغه‌ی مستعار» یعنی «حرف مفت اما زیبا»، یعنی حرفی که در بلاغت آن مبالغه شده است اما این بلاغت در جای خود ننشسته و عاریتی (مستعار) است. نتیجه‌ی این بلاغت بی‌جا، گمراهی شنونده‌ای است که سخن زیبا را مساوی با سخن درست می‌داند. او می‌گوید: «مبالغه‌ی مستعار، کلاهی است که گوینده بر سر شنونده می‌گذارد.» و معتقد است همانگونه که در باب خدمات نویسندگان و سخنوران سخن‌ها گفته می‌شود، از خیانت آنان نیز نباید غافل‌ شد. در این یادداشت به کلاهبرداری مبالغه‌ی مستعار اشاره شده اما راه حلی برای رهایی از آن بیان نشده است؛ نکته‌ی مهمی که سعدی علیه الرحمه از آن غافل نبوده و در بیت دوم به راه حل مشکل هم اشاره می‌کند. این راه حل چیزی نیست جز «دین ورزیدن و کسب معرفت». من همواره در باب مقایسه‌ی دو دانش محبوبم یعنی «فلسفه و ادبیات» بسیار اندیشیده‌ام و دیده‌ام که شیفتگان ادبیات بسیار پر تعدادتر از دلسپردگان به فلسفه‌اند. فلسفه چندان محبوب نیست و یکی از دلایلش هم این است که او حرفش را رک و راست می‌زند، بدون استعاره و کنایه. فلسفه رو در روی آدمی می‌ایستد و حقیقت را چون مشتی تکان‌دهنده بر سینه‌اش می‌کوبد. او اگر حمله‌ای می‌کند، جوانمردانه فرصت دفاع می‌دهد و آشکارا نهیب می‌زند: برخیز و از خودت دفاع کن. در برابر فلسفه، فرد آزاد است که گارد بگیرد و بجنگد. اما ادبیات نقطهٔ مقابل این روش است. او از نقطه‌ضعف آدم‌ها استفاده می‌کند که همانا احساسات آن‌هاست. با درگیرکردن احساسات، حرف خود را به کرسی می‌نشاند بی هیچ جنگ و خونریزی. انسان‌ها در برابر ادبیات بی‌سلاح و بی‌سنگرند. چنان که سعدی در نهایت ایجاز می‌گوید: دین ورز و معرفت که سخن‌دان سجع‌گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست. پانویس: *«بهتر بنویسیم» نیز عنوان کتابی است از همین نویسنده، رضا بابایی. - لینک موجود در متن، مربوط به کانال استاد رضا بابایی در تلگرام است. -همچنین ایشان وبلاگی به نام سفینه دارند که در دسترس است. فاطمه ایمانی ۲۲/خرداد/۰۳ @paknewis
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-من دیگه نیستم، بابا دیگه نمی خوام. -آموزش دادنو میگی یا خفتو؟ -جفتشو. چی شد فکر کردین من از پس آموزش اینا برمیام؟ -اونو که مطمئن بودم برنمیای. -هان؟ پس این‌کارو کردین که ضایع بشم؟ چرا؟ -اگه فقط کاری رو انجام بدی که بلدی، هرگز پیشرفت نمی‌کنی و همینی که هستی می‌مونی... این دیالوگ، یکی از ماندگارترین حرف‌ها در ذهن منه. حقیقتی که به من «جرات شروع ناقص» میده. باید رنج بد بودن را تحمل کنیم و دست به کارهایی بزنیم که بلد نیستیم. با این حساب استادی که ما را به رنج بیندازد و بد بودنمان را به رویمان بیاورد، بیشتر به پیشرفت ما کمک کرده است و هم از این روست که گفته اند: «جور استاد به ز مهر پدر» پ.ن: عاشق اون حرفشم که میگه: اُگوِی در تو عظمت دید پو! برخلاف رای من و عقل سلیم. @paknewis
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
📌مبالغه‌ی خارج از نوبت در صف طولانی کتاب‌هایی که برای معرفی ردیف کرده‌ام، کتاب‌های ارزشمندی هست
📌 گفتاره‌های خارج از نوبت گزین‌گویه‌های زیر از رضا بابایی را بخوانیم و دربارهٔ یکی از آنها یادداشتی بنویسیم: ۱- انسان‌ها دو دسته‌اند: یا قابل پیش‌بینی‌اند یا دوست‌داشتنی. ۲-زندگی، جنگ بایدهاست با مباداها. ۳- بهترین ورزش برای ذهن، گفتگوی طولانی با بچه‌هاست. ۴- آنجا که صداهای ناموزون بسیار است، تو خاموش باش تا شنیده‌شوی. ۵-بدون مقداری سنگدلی زندگی سخت است. ۶-اگر می‌خواهی باز هم برای اشتباه کردن فرصت داشته‌باشی، درست اشتباه‌کن. ۷-بهترین راه برای پوشاندن رذیلت‌های بزرگ، آراستگی به فصیلت‌های کوچک است. ۸-اگر سکوتم را نشنوی، فریادم را نیز نخواهی شنید. ۹-از تو می‌خواهند که گوش بسپاری، تو چشم بدوز. ۱۰- در شنیدن اثری است که در دانستن نیست. ۱۱- اگر دوست و همدم نداشته‌باشی، تنهایی؛ اما اگر دشمن نداشته باشی، وجود نداری. ۱۲-خواندن، مغرورم می‌کند، نوشتن شرمسار. از کتاب «یادداشت‌ها و گفتاره‌های خارج از نوبت»/ رضا بابایی @paknewis .
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
📌 گفتاره‌های خارج از نوبت گزین‌گویه‌های زیر از رضا بابایی را بخوانیم و دربارهٔ یکی از آنها یادداشتی
✅ فقط کسانی درب و داغون می‌نویستند که «در» را «درب» و «داغان» را «داغون» می‌نویسند. (رضا بابایی- گفتاره‌های خارج از نوبت) سلام و درود☘️ شنبه‌تون بخیر. منتظر یادداشت‌های کوتاه شما هستم. شما بنویسید، درب و داغونم بنویسید قبوله. 😉 @paknewis میونید نوسته‌هاتون رو در گروه زیر هم بفرستید. https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa .
📌مرور یادداشت‌های روزانه مرور نوشته‌های قبلی کار مفیدیه، چیزای جالبی برای آدم تداعی میشه و از توی نوشته‌ها نکته‌هایی هم دستگیرمون میشه. امروز فایل خردادو بازخوانی کردم و این جمله‌ها رو بیرون کشیدم. ۱- امروز روز مهمیه، چون هر روز روز مهمیه. ۲-یه شخصیت خل و چل هفت خط ترسیم کردم که به نظرم باید آدم جالبی باشه. غیر قابل پیش بینی و دوست داشتنی. ۳-چرا باید چراچراهایی رو که بارها تکرار کردم و بی‌فایده تکرار کردم بازم تکرار کنم؟ ۴-وقتی جایی جات نباشه، کسی هم نمیتونه جاتو بگیره. بهتر! دیگه لازم نیست حرص بخوری و نگران جایگاهت باشی. ۵-اگه لپ تاپ یا گوشیم ناغافل خراب بشه چیکار کنم؟ مث از صفر شروع کردنه. ۶-شنبه‌ها اینجوریه که گاهی هنوز جمعه‌م و ویندوزم بالا نیومده که حسابی بنویسم. گاهی هم انقد شنبه‌م که فرصت نمیکنم بشینم حسابی بنویسم. اشکال از منه یا از شنبه؟ ۷-قدیما یه آدمایی بودن بهشون می‌گفتن «دیپلم‌ردی». ینی طرف خیز برداشته که دیپلمه رو بگیره ولی نتونسته. انگار یه جورایی هم دیپلمه حساب می‌شده دیگه. ینی من بیشتر از تخصیلات راهنمایی خوندم. نمیدونم الانم هستن یا نه؟ فکر کنم اونا الان دیگه تبدیل شدن به «ارشد ردی»، ینی طرف کارشناسی رو به هر ضرب و زوری بوده گرفته، ارشدم شروع کرده فقط برای اینکه عضو جامعه دانشگاهی محسوب بشه، بعد رسیده به پایان نامه، دیده اوه اوه این یکی واقعا سخته، کار من نیست. گفته عاقا من اصن اینا رو قبول ندارم دانشگاه بده و اَخه. بعدم ول کرده رفته، شده تئوریسین اونایی که تئوریسین درست و حسابی ندارن. اونام به عنوان نخبه و دانشگاهی حلواحلواش می کنن میذارن رو سرشون. میشه مثلا یه عده رو هم پیدا کرد بهشون گفت نخبه‌ردی، طرف آرزو داشته بهش بگن نخبه، ولی نشده، بعد دیده: عه! تو این بازار کساد نخبگی حالا که نخبه نیستم در عوض میتونم خودمو جای نخبه ها جابزنم، و اتفاقاً کلکشم گرفته و به آرزوش رسیده. حالا بهش میگن نخبه. چی ازین بهتر؟ ۸-بی طرفی بی معناست. ۹-دنیا به آدمای محافظه‌کارم احتیاج داره. وگرنه کی باید آدمای بی‌کله رو مدیریت کنه؟ ۱۰-در اولین روز کاری‌م، خانوم شیرزاد درونم خودنمایی کرد. اون پنکه و تنگه طبل الجارقو اشتباه می‌گرفت، یا اسم همسر سابق و همسر فعلی آقای دکترو، منم اسم دو نفرو جابه جا گفتم. البته اونقدرام بد نشد ولی امیدوارم بیشتراز این خود نمایی نکنه این خانوم شیرزاد درون. / ۲۶ خرداد ۰۳ @paknewis
📌چگونه تغییر نکنیم؟ نمی‌دانم چند ساله بودم که برای اولین بار نام خانم هیلاری کلینتون را شنیدم اما به یاد دارم که تا مدت‌ها گمان می‌کردم او خواهر بیل کلینتون است. زمانی که متوجه شدم او همسر بیل است بسیار متعجب شدم. تعجب وناخشنودی از این‌ که چرا باید زنی باسواد و مستقل و از آن مهمتر سیاستمداری بلندپایه، به نام خانوادگی همسرش نامیده شود. شاید علت اصلی ناخشنودی این بود که بعضی می‌گفتند زن پس از ازدواج، حاضر است به همان آسانی که نام خانوادگی‌اش را تغییر می‌دهد، دینش را هم تغییر دهد. البته میزان بالای انعطاف‌پذیری زنان که ریشه در روحیه‌ی عاطفی‌شان دارد، نه بر کسی پوشیده است و نه قابل انکار اما این میزان از بی‌ثباتی و وابستگی که برای زن تعریف می‌شد، در نوجوانی خاطرم را مکدر می‌نمود. بعد خودم را دلداری می‌دادم که این مساله احتمالا مربوط به بلاد کفر است چون در مملکت ما نه نام خانوادگی بانوان بعد از ازدواج تغییر می‌کند و نه لزوما عقاید و سبک زندگی آنها. طبق اخبار واصله، در طول تاریخ زنان بسیاری بوده‌اند که برای تغییرکردن یا تغییرنکردن، تصمیم جدی خود را عملی کرده‌اند و از هیچ بنی‌بشری هم حرف‌شنوی نداشته‌اند. اکنون که مدتی است تغییرات مهمی در زندگی‌ام اتفاق افتاده، اندیشیدن و نوشتن درباره تغییر برایم جدی‌تر از قبل شده و طبق معمول، مساله جنسیت و تاثیر آن بر میزان تغییر نیز از نظرم دور نمانده است. سوالاتی از این دست که: کی باید تغییر کنیم؟ چگونه تغییر کنیم؟ یا اصلا چقدر می توانیم تغییر کنیم؟ همواره در بخشی از نوشته‌های روزانه‌ام خودنمایی می‌کنند. در نهایت آنچه از مقایسه‌ی شواهد موجود دستگیرم شده این است که در این مورد هم مثل بسیاری از کارهای انسان، «چرایی» ست که «چگونگی» را تعیین می‌کند و بر پاسخ تمام سوالات تاثیر می‌گذارد. فاطمه‌ایمانی .@paknewis
📌کاری را بکن که نباید نمی‌دانم بدآموزی دارد یا نه ولی برخلاف همه‌ی حرف‌هایی که درباره‌ی اولویت‌بندی در انجام کارها گفته می‌شود، من به این نتیجه رسیده‌ام که گاهی برای راحت‌شدن از شر استرس، بهتر است برخلاف همه‌ی برنامه‌ریزی‌ها و بایدهای ذهن خود عمل کنیم. مثلا وقتی دو تا کار مهم داریم و کمتر از دوساعت فرصت، می‌توانیم هر دو کار را رهاکرده و به کار سومی بپردازیم که آن هم به سهم خود مهم است. البته در اغلب اوقات بهتر است تمام تلاشمان را بکنیم تا لااقل به یکی از آن دو کار برسیم. تا اینجا حرفی نیست؛ اما اگر هر روز در همین وضعیت قرار می‌گیریم که دو سه کار مهم داریم با دو ساعت فرصت، کم کم استرس مزمن باعث می‌شود به این نتیجه برسیم که «این یک بار را بیخیال»، یا کلن «فلان کار به درد من نمی‌خورد». یا «من آدم فلان کار هرروزه نیستم، می‌دانستم بالاخره کم می‌آورم». اینگونه مواقع، گمان می‌کنیم برای رهایی از استرس، مجبوریم یک کار را به کلی رها کنیم. اما من پیشنهاد می‌کنم برای رهایی از استرس، گاهی هم کارهای استرس‌زا را کنار بگذاریم و یک کار مهم دیگر را که وسعت وقت دارد انجام بدهیم. بعضی کارها مهم‌اند اما به این دلیل که می‌دانیم فرصتشان تمام نمی‌شود، دائما عقب می‌افتند و از امروز به فردا و از فردا به فردایی دیگر نقل مکان می‌کنند. انجام ناگهانی چنین کارهایی مخصوصا در زمان استرس، آرامش و خشنودی خاصی به دنبال دارد. مهم این است که بیکار نمانیم واجازه ندهیم استرس، از توانایی ذهنی‌مان کم کند و فرصت بیشتری از ما بگیرد. مثلا من گاهی برای رهایی از استرس، یک کار مهم را که فرسایشی شده رها می‌کنم و ورزشم را انجام می‌دهم. آن وقت می‌بینم که ذهنم آرام شده و توانایی انجام کارهای بیشتری را در خود احساس می‌کنم. شاید بگویید این اثر ورزش است، اما مورد داشته‌ایم که من با درست کردن کیک زردآلو برای بچه‌ها نیز به چنین حسی دست یافته‌ام. نمی‌دانم توانستم منظورم را برسانم یا نه؟ اما چون بارها چنین تجربه‌ای داشته‌ام، گفتم اینجا ثبتش کنم شاید به درد کسی خورد. شاید هم نخورد. نمی‌دانم؛ این جمله را قبلن هم گفته بودم نه؟ دو سه خط بالاتر هم می‌خواستم بپرسم «چرا به نقل مکان می‌گوییم نقل مکان؟ مکان که منتقل نمی‌شود...»، بعد یادم افتاد که این جمله را هم قبلن گفته‌ام. گاهی همه چیز به طرز عجیبی آشناست. ما کمتر می‌توانیم از عملکرد پیچیده‌ی ذهن خود آگاه شویم. اما به هرحال گاهی هم بد نیست از خلاف‌آمد عادت علاج کار بجوییم. فاطمه‌ایمانی ۲۸/خرداد/۰۳ @paknewis
📌وظیفه‌ی ادبیات ماریو بارگاس یوسا در مقاله‌ی جذاب «چرا ادبیات»، ادبیات را «خوراک جان های عاصی» می‌داند و از قضا این تعبیر او در بین ادبیات‌دوستان و جان‌های عاصی معروف هم می‌شود. اما در آخر او نیز تحت تاثیر نشست و برخاست با سیاستمداران و مزه‌کردن کرسی قدرت زیر دندان، گویی که ادبیات را افیون ملت‌ها بداند، در مصاحبه‌ای می‌گوید: «ما در آمریکای لاتین واقعیت را دوست نداریم.» و می‌گوید: «کمال فقط در ادبیات و هنر می تواند واقعیت داشته باشد اما در سیاست هرگز» و نتیجه اینکه «راه نجات ملت ما تن دادن به دموکراسی است که به میانمایگی فرا می خواند و در دوری جستن از کمالگرایی که در جهان خیالی ادبیات به دنبال آن بودیم.» این هم از جناب ماریو بارگاس یوسا که به لطف جمله‌ی معروفش معروف شده، نان «ستایش ادبیات» را می‌خورد و در آخر به این جواهر نایاب لگدی حوالت می‌کند چنان که به تکه‌کلوخی بی‌ارزش. اما منظورم از این نوشته، نقد به جناب یوسا نبود که آن منظور، مقاله‌ای مفصل می‌طلبد لااقل به تفصیل همان مقاله‌ی «چرا ادبیات» تا روشن شود که دیدگاه او چقدر برای رد و طرد لایق‌تر است از دیدگاهی که به خاطر آن بر سارتر خرده می‌گرفت. اکنون منظورم بیان حظی بود که از فکر حاکم بر کتاب «زبان زنده» (از منوچهر انور) برده‌ام به جهت تاکید و تبیین درست این نکته که: «هرگاه دو شاخه‌ی گفتار و لفظ قلم درست به هم جوش خورده، درِ تازه‌ای به روی زبان فارسی باز شده.» اما چرا؟ چرا این سخن تا بدین پایه حظ‌برانگیز است؟ چون اساساً «هدف پیدایش ادبیات» حاکم‌شدن بر جان عموم افراد جامعه است و نه ماندن در حلقه‌ی ‌تنگ برخی به اصطلاح «خواص» و گندیدن در مشت قدرنشناس آنان. ادبیات باید آن قدر در میان آحاد جامعه جاری و ساری شود که روح عصیان و «به کم قانع نبودن» را در میان همگان زنده کند. ادبیات نه تنها خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است بلکه وظیفه دارد جان‌های خرسند و راضی به میانمایگی را نیز از این مرحله‌ی نازل نجات دهد و افق های بی‌کرانه‌ی «زیبایی» را پیش چشم آنان بگشاید. تنها در این صورت است که می‌توان گفت ادبیات رسالت خود را تمام و کمال به سرانجام رسانده‌است. فاطمه‌ایمانی @paknewis
📌بنویسم که نوشته باشم شاعر می‌فرماد: خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو می‌دانم ... عمر ما کوتاس چون گل صحراس پس بیایید شادی کنیم. الان بابت چی شادی کنیم؟ بابت اینکه عمر ما کوتاس و مانند گل صحراس؟ بله ملتفتم که شاعر می‌‌خواسته بگوید حالا که عمر به این زیبایی، به این کوتاهی است، پس بیایید با غصه‌خوردن تباهش نکنیم و در عوض شادی کنیم، ولی این را نگفته‌است؛ به جایش گفته: بدان که عمر کوتاه است و به همین دلیل بیا شادی کنیم. اما مگر شدنی است؟ اصلاً مگر غم و شادی همیشه دست ماست؟ چه بسیارند حقایقی که با دانستنشان غمگین می‌شویم؛ و طبیعی است که غمگین‌تر شویم وقتی بفهمیم این حقایق غم‌انگیز غیرقابل تغییرند. نکتهٔ جالب اینکه از سویی نامرادی دنیا را نکوهش می‌کنیم و از دیگر سو، به خاطر رفتن از این دنیای نامراد، ناخشنودیم. انگار خوش‌داریم در این محنت‌سرا بمانیم و جاودانه بمانیم. ما موجودات سرشار از اندیشه‌های متناقض، در جهانی پر از تناقض و تضاد، دقیقاّ به چه دلخوشیم و چرا سرگرمیم؟ فاطمه‌ایمانی ۱۴۰۳/۳/۳۰ @paknewis
هدایت شده از گالری مریم بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاثیر ارتعاشات برذرات 🤔😳 اول فیلم رو ببینید بعد بیام یکم حرف بزنیم! البته دوسدارم نظرات شما رو هم بشنوم هاا😌 https://eitaa.com/galorymaryambano
📌برخلاف آنا گاوالدا خب مادرم که باشم. من هم گاهی دلم می‌خواهد هیچ‌چیز به من بستگی نداشته باشد؛ هیچ‌کس نگرانم نشود، کسی به من احتیاجی نداشته باشد و سراغم را نگیرد. ساعت را برای کار مهمی کوک نکنم و نبودم کمبودی را به دنبال نیاورد. بله می‌دانم که «انسان موجودی‌ست اجتماعی» و خودم هم به دیگران احتیاج دارم و از آنها انتظاراتی دارم و به گردنشان حقی دارم پس تکلیفی هم دارم و همه‌ی این حرف‌ها. من هم نگفتم که دوست دارم برای همیشه تنها در غاری زندگی کنم. گفتم حس خوبی است اینکه کسی آویزان ذهنت نباشد. راستی روز جهانی تنهایی داریم؟ خوب شد که نداریم. چون حس نیاز به تنهایی برای هر فرد ممکن است در روز یا روزهای خاصی از سال به وجود بیاید. نمی‌شود به همهٔ آدم‌ها گفت بیایید همین امروز احساس کنید می‌خواهید تنها باشید. البته به نظرم کلمه‌ی «تنهایی» برای توصیف این حس چندان گویا نیست. ترجیح می‌دهم بگویم: من درست برعکس آنا گاوالدا گاهی دوست دارم هیچ کس هیچ کجا منتظرم نباشد.* پانوشت: *اشاره به نام کتاب آنا گاوالدا «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد.» فاطمه‌ایمانی ۱۴۰۳/۳/۳۱ @paknewis
سلام به همهٔ دوستان عزیز🌷 صبح اولین شنبهٔ تابستانتون بخیر. امیدوارم شاد و سرحال باشید. 🌱کارگاه داستان‌نویسی از این هفته شروع میشه، شیوهٔ برگزاری به صورت آفلاین هست. 🌱روزهای برگزاری دوشنبه و پنج‌شنبه هر هفته‌ست. به این صورت که فایل صوتی در گروه مربوطه قرار داده میشه. 🌱کارگاه رایگانه و تنها شرط حضور، انجام تمرین‌های ارائه شده هست. اگر مایل به شرکت در کارگاه هستید، به آیدی من پیام بدین لطفاً.🌷 👇 @fateme_imani_62 . @paknewis
گذشته و حال من قصه ی عنوان و پایان. میان نوع نوشتن من در گذشته و حال تفاوت روشنی هست. البته تفاوت ها کم نیست، اما این تفاوت، بیش از بقیه ذهنم را درگیر کرده و معنی دار به نظر می رسد. یادم می آید قبلا راحت تر می نوشتم اما نمی دانستم چه عنوانی برای نوشته هایم انتخاب کنم. گاهی هم می ماندم که نوشته را چگونه به پایان ببرم. اکنون اما ایده ها و عنوان هایی به ذهنم می رسند که دل می برند و می نویسمشان و با خودم میگویم عجب عنوانی شد، از این عنوان می شود یادداشت خوبی درآورد. حتا گاهی شروع می کنم به نوشتن و توضیح مفهومی که تحت آن عنوان می شود گنجاند. اما در میانه ی کار یا وقتی که به دلایلی کار به تعویق می افتد و مجددن به سراغش می آیم، می بینم موضوع از چشمم افتاده و ذوق اولیه را برای ادامه ندارم. گویا در گذشته کت را می دوختم و در انتخاب دکمه ها و تزئینات و سایر تمهیدات پایان کار در می ماندم. اکنون دکمه ها و حواشی را می چینم ولی فرصت و حوصله ای نیست که اصل مطلب را بپردازم و به مرحله ی مناسب انتشار برسانم. البته ناگفته نماند که من هنوز هم به اعتراف دوستان و اطرافیان، جزء آدم‌های با حوصله محسوب می شوم اما دریغ آن تمرکز و فراغت جوانی از ذهنم دور شده است. در تحلیل این وضعیت به نظرم می رسد آنچه در گذشته کم داشتم نگاه واگرا و کلی بود که عنوان یابی و پایان بندی را برایم سخت می کرد. در عوض تمرکز و حوصله ی بیشتری برای ساختن و پرداختن اصل مطلب داشتم. اکنون عکس آن قضیه ام. یعنی نگاه کلی و واگرا را به میزان لازم یافته ام اما موهبت تمرکز و فرصت فراخ را برای نشستن و نوشتن از دست داده ام. حتا اگر فرصتی داشته باشم که بتوانم ز غوغای جهان فارغ، ساعت ها بنشینم و بنویسم، ذهنم با من همراهی شایسته را ندارد و پرش های نابه‌هنگامش تمرکز و توجهم را مختل می کند. اگر دوره ای از زندگی یافت می شد که این هر دو وجه (یعنی نگاه فیلسوف مآبانه و تمرکز بر مساله) با هم جمع می شدند احتمالن روزگار نوشتنم بهتر بود.
📌ننویس تا اتفاق نیفتد داشتم به اتفاقاتی فکر می‌کردم که افتاده‌اند و رد پایی از آن‌ها را در نوشته‌های گذشته‌ام دیده‌ام. آن وقت به خودم گفته‌ام: دیدی گفتم، یا به عبارت بهتر: «دیدی نوشتم. نوشته بودم که فلان کار فلان عاقبت را دارد یا فلان‌کس فلان‌طور می‌اندیشد.» حالا نه اینکه همیشه دقیق از آب درآمده باشد، ولی معمولن دربارهٔ مسائلی که بسیار به آنها اندیشیده‌ام، درگیرشان بوده‌ام و درباره‌شان نوشته‌ام، پیش‌بینی‌هایم چندان دور ازآبادی هم نبوده است. الان مثال قابل ذکری به ذهنم نمی‌رسد؛ برخی مثال‌ها هم به دلیل ملاحظات شخصی شامل ممنوعیت انتشارند ولی با اندیشیدن به این مساله سخن کتاب «بنویس تا اتفاق بیفتد» را به یاد آوردم. هنریت آنه کلوز در مقدمه‌ی کوتاه این کتاب می‌گوید: «تندیس کاتبی مصری بر روی شومینه‌ام نشسته است. این همان مجسمه‌ی سنگی است که چند سال پیش از سفر خود به قاهره آن را خریداری کردم. او به صورت چهارزانو نشسته، کاغذی پاپیروسی روی زانویش گذاشته و قلمی در دستش گرفته آماده‌ی نوشتن است. درحالیکه چشمانش به دوردست‌ها خیره‌شده گویی می‌تواند آینده را ببیند. این مجسمه نمادی از همهٔ چیزهایی است که در این کتاب درباره‌اش نوشته‌ام. به باور مردم باستانی نیل، نوشتن هر چیزی به آن قطعیت می‌بخشد.» ارتباط میان «نوشتن» و «قطعیت یافتن»، نکته‌ی مهمی است که در قرآن کریم هم به آن اشاره می‌شود. آن نوشتن البته نوشتن توسط خداوند یا فرشتگان است که مقدرات و اعمال آدمی را می‌نویسند اما می‌توان گفت به هرحال این باور که «آنچه نوشته شود محکم و قطعی شده است» حقیقتی خدشه‌ناپذیر است. از همین رو معلمان مدرسه همیشه می‌گفتند برای این که درس در ذهنتان بنشیند، از روی آن بنویسید. نوشتن چه از نوع املا و رونویسی باشد و چه از نوع انشا و تفکر، برای نشستن دانش در ذهن سودمند است. اما دو نکته دربارهٔ کتاب «بنویس تا اتفاق بیفتد»: ۱-این کتاب به روش‌هایی از نوشتن اشاره می‌کند که موجب تحقق اهداف و آرزوهای ما می‌شوند و ما را به حرکت وامی‌دارند. به عبارت دیگر منظور او صرفا نوشتن جملات انگیزشی یا لیستی از آرزوها و چسباندنشان به دیوار نیست. ۲- سوال اینکه آیا عکس این مطلب هم صادق است؟ یعنی می‌توانیم با ننوشتن دربارهٔ اتفاق‌های بد و ناخوشایند، از وقوعشان جلوگیری کنیم؟ با توجه به نکته‌ی قبلی، مسلما پاسخ منفی است. نوشتن ما، قرار نیست تغییری در مقدرات جهان ایجاد کند. معجزه‌ی نوشتن آن است که از سویی ذهن را در مسیر رسیدن به آرزوها توانمندتر کند واز سوی دیگر، از توان احساسات بد و ناملایمات زندگی برای آزردن ما بکاهد. پس شاید بتوان گفت هم «بنویس تا اتفاق بیفتد» و هم «بنویس تا اتفاق نیفتد». در هر صورت بنویس. این مساله البته جای دقتی بیش از این دارد؛ مثلا باور گذشتگان به «نفوس بد نزدن» و دیگر جزئیات نیز می‌تواند ذیل چنین مطلبی بررسی شود اما پرداختن به آن، در این مختصر نمی‌گنجد. فاطمه ایمانی ۱۴۰۳/۴/۳ @paknewis .