رصدخانه 🔭
" آن پودر لعنتی!" "تکّه دوّم" به سختی دمپایی ام را از بین انبوه کفش ها و دمپایی های جفت نشده پیدا
"آن پودر لعنتی!"
"تکّه سوّم"
گیج و منگ برخاست. نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است. دستی به سرش کشید. توانست لزج بود خون دلمه بسته روی سرش را احساس کند. ناگهان سرش تیر کشید. دو دستش را به سرش گرفت و جوری آن را فشار داد که انگار می خواست باد توپی را خالی کند. چند سرفه پیاپی ، باعث شد بهتر بوی بدِ پخشِ در هوا را بفهمد. چشمش کمی به تاریکی عادت کرده بود. توانست دیوار را تشخیص دهد. دستش را آرام و با احتیاط به دیوار کشید؛ دیواری گچی که معلوم بود سال ها کسی آن را لمس نکرده بود. این را می توانست از تار عنکبوت هایی که به دستش می چسبید بفهمد. دستش به چیزی خورد. ناگهان اتاق روشن شد. ناخودآگاه پلک هایش روی هم رفت و دستانش را سایه بان چشم هایش کرد. چشمش که که به روشنایی عادت کرد، با چشم هایی ترسان فریاد زد: یا ابالفضل!
رو به رویش "ط" به صندلی بسته شده بود، اما هیچگونه آثار زخم و کبودی روی صورتش نبود. با دستپاچگی دست هایش را باز کرد . چند بار به صورتش زد و گفت: "ط"! "ط"! آرام آرام پلک های "ط" تکان خورد. خودش هم حالش از او بهتر نبود. پرسید: تو اینجا چی کار می کنی؟!
"ط" گفت: راستش دلم نیومد تنها بری. همراهت اومدم تا کتابفروشی. وقتی دیدم بیرون نیومدی خواستم بیام تو که یکهو یکی از پشت زد تو سرم و بیهوش شدم.
یک لحظه چند ساعت قبلش را مرور کرد...
#آن_پودر_لعنتی
#تکّه_سوّم
#الرحیل
#دوربرگردون!
بنظرم🤔
تو این جاده بی انتهایی که هزار تا جاده بی انتها دیگه بهش منتهی میشن که فقط فقط یکیش درسته ✅اونم خداست و داریم دست و پا میزنیم تا به یه جایی برسیم ولی اون عملمون اون فکرمون🤯 درست نیست و جاده رو اشتباه میریم ⛔️
ولی یکی از بهترین دور برگردون هایی که تو این جاده بی انتها هست امام رضا علیه السلام 🌺 هست و یه تابلویی هم داره به نام قدر🧎♂ که هرکس بتونه حواسش رو جمع کنه وارد این دور برگدون بشه
و بازیو بُرده 😍
حواسمون بیشتر جمع باشه تا وقت طلاست داره میره و دستمون خالی نباشه!🤨
#برگشت
#امید
#سیدرضاموسویبابائی
کفش هایم را درون پلاستیک می گذارم.
هوای خنکی به صورتم خورد،
هوایی که تنها نبود،
و بویی ملایم به همراه داشت...
رایحه ای قدیمی، خاطره انگیز...
وارد درگاه که می شوم، چشمم به ضریح می افتد. به طیف رنگی طوسی طلایی که بار ها و بار ها دیدمش
_در خواب؟!
_نه نه! در حقیقت، در بیداری، حضور.
چیزی در درونم متلاطم می شود. به سمتش می روم. سمت ضریحی که هنوز هم می گویم بهترین ضریح دنیا است...
_ حتی از ضریح امام رضا؟!
_ خب نظر هرکسی فرق می کند دیگر! من از پیچ تاب های منقش بر ضریح که اوج می گیرند تا به خورشید طلایی برسند و او را بوسه باران کنند و در آغوش بگیرند و نوشته روی خورشید را بخوانند : یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه...
_ چرا جمله ات را تمام نکردی؟!
_وصف این لحظات کار من نیست! بگذار هرکس هرجور می خواهد تمامش کند...
خودم را به بغلش می اندازم و پنجه هایم را لای شبکه های ضریحش گیر می دهم. اشکم نمی آید، و چرا باید بیاید؟! وقتی یکی از ناب ترین احساسات زندگیم را تجربه می کنم، وقتی نسیم خنکی از لای پرده ها می وزد و هوا را پر می کند از آن عطر قدیمی...
دوست دارم اینجا را...بسیار...بسیار...بسیار...
_پس ضریح امام رضا چه؟!
_ قبول قبول! امام رضا که جای خود دارد...
ولی حرف دلم را بگویم...
هیچ جا اینجا نمی شود...
هیچ جا خانه خود آدم نمی شود...
#الرحیل
بـهنامدوست🌱:))
زیباترین خاطرهام در یکی از سحرها در حریم او گذشت .
.
بعد از کمی زحمات و ناملایمات و شلوغی های درسی و ذهنی و ...
فراغتی یافتم برای آرامش و در محضر او بودن و این رزق را هنوز هم که هنوز است شکرگزارم !!
وضو گرفتم ، موهایم را شانه
کاپشن را تن کرده و کفش را پوشیده و نپوشیده ، خود را با عجله به حرم رساندم .
السلامُ عَلیک یٰا علي ابن موسَی الرضــٰا
و رحمته الله و برکاته .
بعد از طی صحن پیامبرِاعظم به نیت چایخانه به سمت صحن کوثر رفتم با همان فضای همیشگی خادمین مشغول کار بودند برای خدمت به زوارالرضا
چای شیرین و کمی داغ در استکانی شیشه ای به قد چهار انگشت را به همراه نعلبکی دایره ای و شیشه ای و کمی نمناک گرفتم و در گوشه ای دنج در جوار چایخانه و رو به گنبد یامناسمهدواوذکرهشفا به لب نوشیدم . الحمدللّٰه
.
.
رفتم به سمت صحن آزادی
چشمانم به گنبد که افتاد نفسی عمیق کشیدم سر تعظیم فرود آوردم و وارد شدم ، و رفتم نشستم روبهی روبهی خودِ خودِ خودِ گنبد سلطان و ابتدا دورکعتی نماز به جا آوردم و نشستم قدری نگاه کردم به کبوتر ها و کمی به میهمانان و قدری بیشتر به گنبد طلایی حرمش و قدری نگاشتم آنچه را استشمام کردم ...
مگر داریم بهتر از سحری در حرمش ؟!
اصلا مگر بهشت کجاست برای ما گدایان ؟
من که بهشتم را جستم با همان مستی حتی لحظه گوشه نگاهی
نان و آب نه ؛ بهشت من اینجاست ،
آری در لابه لای میهمانان کریم
با خیال راحت نفس میکشم و ثانیه هایم را با او سر میکنم و آرامشی که عطا فرموده
چ نعمتی بالاتر از این
#سحر
#نسیمی_روح_نواز
#عطر_حضور
#آرامش
#خستگی_شیرین
و به انتهای قلبم|❤️| نقطه ای میگذارم
و سلام میکنم از اعماق وجودم به مولایم ...!
#یــــا_حـق🌹
محمد جواد مطهری
🔹عید است و دلم خانه ویرانه ، بیا
🔸این خانه تکاندیم ز بیگانه ، بیا
🔹یک ماه تمام میهمانت بودیم
🔸یک روزه به مهمانی این خانه بیا
#شعر
#عید_فطر_مبارک
#دوبیتی
سوار شدیم ، #قطار راهیه #آرام_بخش دل_ها شد🚊
در راه از #بانوی_کرامت قدردانی میکردم 🙏🏻
بالاخره #حاجتم را گرفتم ...
چه حاجتی بهتر از #آغوش_مقصود 🙂
این #سفر برای من همچون بارش ابر کرامت بر کویر تشنه وجود بود .
زمزمه لبهایم :
چون ذره بر #ضریح خود ای روح آفتاب!
ما را قبول کن که دل ما #شکسته است
فوج کبوتران تو آموخت #عشق را
پرواز نور در #حرمت دسته دسته است
دریاب روح #خستۀ ما را که مثل اشک
دیگر امید ما ز دو عالم گسسته است
میآید از تراکم عالم به این دیار
قلبی که از تزاحم #اندوه خسته است
چشمانم را بستم و به خواب فرو رفتم...
چندی گذشت ، احساس کردم سرعت قطار آرام تر شده ، نور خورشید چشم هایم را #نوازش میکرد از جای بلند شدم خیره در پنجره قطار بودم که ایستاد!
+اقا ! اقا ! اخرین ایستگاه است؟
-بله
بالاخره !
بالاخره رسیدیم..!
اولین سفرم به #مشهد بود ، دوستانم #متعجب شدند از این که تا به حال به مشهد نیامده بودم😳
چمدان ها را برداشتیم و راهیه اسکان شدیم.
خستگی در چهره ها موج میزد ، تا رسیدیم ، به خواب رفتیم😴
نزدیک غروب بود
روانه #آستان_حضرت_دوست شدم ،
وارد شدم ..!
بــــه بــــه!
#اذن_دخول را خواندم و چشمه ی پاک و زلال الهی از #چشمانم جاری شد
در حال راه رفتن در حرم بودم ، قدم به قدم صحن به صحن...
بالاخره دیدگاهم به #گنبدشان افتاد ، تعظیم سر های خم شده به سوی #گنبدشان ، #جمعیت ، #زیبایی ، #بوی_عِطر_رضوی و...
نگاهم به #گنبد بود که ...
صدای #اذان در حرم پیچید ، اما من هنوز ضریح را ندیده ام ، بغل نکرده ام 🥲
وضو گرفتم و به #نماز_جماعت پیوستم ، #بین_الصلاتین خادمین #افطاری پخش میکردند ، گویی #مهمان امام بودم ، چه #ضیافتی!
از جای خود بلند شدم ، و به سمت #ضریح به راه افتادم کفش هایم را درون نایلون گذاشتم و تحویل کفشداری دادم ، پیرمردی خوش اخلاق در کفشداری بود التماس دعا داشتند به ایشان گفتم #اولین_بار است به زیارت حضرت می آیم گفتند :
+به به خوش اومدی پسرم ، میدونی کسی که بار اول میاد زیارت سه تا #حاجتش براورده میشه؟!
پس یدونه ازین حاجت هاتو اختصاص بده من و برام خیلی خیلـــــــی دعا کن!🤲🏻
-چشم حاج اقا حتما 🌹
سپس مرا به سمت ضریح راهنمایی کردند
قالی سر در را کنار زدم...
از پله ها پایین رفتم...
سرم را بالا گرفتم بالاخره ضریح را دیدم!
#یا_امام_رضا_(ع)😭!
زانوی هایم #سست شد و به زمین افتادم🧎🏻♂
#لبانم بر مرمرش #بوسه میزد ✨
ناگهان فردی دو زانو کنار من بر زمین نشست دستش را بر سرم کشید ، سرم را از سجده برداشتم و نگاهش کردم او کسی نبود جز...
#ابوالفضل_دانش
#ضیافت_در_ضیافت
اردو بود رفته بودیم #قرارگاه_مفتاح ؛ همهی بچه ها روزه بودند، آنجا زمین های مختلف ورزشی داشت و طلاب شروع کردن به بازی کردن بعد از یکی دو ساعت بازی کردن صدای اذان مغرب بلند شد
رفقا بازی ها رو ول کرده و به صفوف #نماز_جماعت پیوستند.
بعد از نماز و خوردن افطاری هر گروهی برای خودش گعدهای برگزار کرد البته بعضی از گروه ها هم ترجیح دادند مقدار دیگری هم بازی کنند و بعد بروند سراغ گعده
دو ، سه ساعت به همین منوال گذشت تا اینکه وقت رفتن فرا رسید.
هر دو پایه سوار یک #اتوبوس میشدند
اتوبوس ما برای طلاب پایه یک و دو بود
وقتی سوار اتوبوس شدیم
دیدم که چند تا از طلاب پایه دو دارند با حاج آقای #ایمانی صبحت می کنند!
چند دقیقه گذشت و #زمزمه هایی میآمد که بلند تر میشد، شروع کردند به خواندن:
شمس الضحی یا، نور خدای سبحان، سلطان...
بعد از یکی دو بار خواندن، اون دسته از افرادی که بلد نبودند یاد گرفتند و همراه آنها شروع کردند به خواندن
و همینطور در ادامه پرداختند به خواندن مداحی ها و رجز خوانی های دیگر
بعد از گذشت بیست ، سی دقیقه همه بچه ها اندکی خسته شدن و چند دقیقه استراحت کردن در این حین حاج آقای #سرافراز پیشنهاد این رو دادن که تا زمانی که برسیم مقصد یک #هیئت واقعی برگزار کنیم.
با این پیشنهاد موافقت شد و یکی دو تا از استاتید و طلاب شروع کردن به #روضه خواندن
روضه حضرت رقیه (سلام الله علیه)
و عجب روضه ای بود!!
و در ادامه شروع کردند به خواندن مداحی و باقی شروع کردند به سینه زدن و این روال ادامه داشت تا مقصد.
در آخر هم چند ایده خوب از این مجلس درآمد.
اینگونه شد که زمان داخل اتوبوس که معمولا به خوابیدن و تلف کردن وقت میگذشت اینگونه امام حسینی شد!)
البته خالی از لطف است که یادی نکنیم از حاج آقای #سرافراز که در آخر تمام افراد داخل اتوبوس را #بستنی مهمان کردند.
اللّٰهُمَّ أَخْرِجْنِي مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ، وَأَكرِمْنِي بِنُورِ الْفَهْمِ . اللّٰهُمَّ افْتَحْ عَلَيْنا أَبْوابَ رَحْمَتِكَ، وَانْشُرْ عَلَيْنا خَزائِنَ عُلُومِكَ، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
یاعلی علیه السلام 🖤
#مجتبی_توکلی
#ضیافت_در_ضیافت
⚪ #صادقی: فردا که نگاهم به گنبدت افتاد ، قول می دهم که فرداهایم را موکول نکنم به فردا
⚫ #طباطبایی: چشم میگشایی و به گنبد چشم میدوزی و سپس سراپا میشوی چشم...
⚪ #طاهری: دوست دارم با نگاه به گنبد
دوست داشتن هایم را تبدیل به
دوست داشتن به دوست داشتنی های واقعی کنم...!
#جمله_نویسی
#گنبد
عارف از قانون مدرسهاش تعجب کرده بود. برایش سخت بود. مدیریتِ دو گروه و یک کانال بر عهده او بود. شاید اوایلش گوشی همراهش مانع بزرگی برای درس خواندن بود، ولی او تازه توانسته بود با برنامهریزی، مانعیت استفاده از گوشیاش را به حداقل برساند.
اینترنت و شبکه های اجتماعی همهاش به کنار؛ میشد عهدهداری آن کانال و گروهها را سپرد به کس دیگری...
اما یادداشتهایش، نرمافزارهای مفید درسی، مراجعه به لغتنامه و... ، این محرومیت از استفادههای درست از موبایل را باید چه میکرد!
فورا پیش فرزاد،هم حجرهاش، رفت. او مسئول اجرای این طرح در پایه ی آنها بود.
عارف بدون سلام و احوال پرسی و با لهجه ی شیرین یزدی، رو به فرزاد کرد و گفت: از تو بعید بود. فکر نمیکردم هنوز هم مثل پایه اول، اینقدر حزب باد باشی!؟
عارف اجازه ی حتی تلفظ یک حرف را هم به فرزاد نداد و با قدم های تند ولی استوار، زود از مقابل چشمان او دور شد...
فرزاد که حسابی به جوش آمده بود، شتابان، ناراحت و ناخواسته، مسیرش را به سمت اتاق مدیریت مدرسه، کج کرد.
وقتی به نزدیکی اتاق مدیر رسید، صدایی آشنا به گوشش خورد، صدایی که از داخل اتاق مدیر می آمد، ولی صدای مدیر نبود...
#موبایل
#داستان_کوتاه
#پارت_اول
#حلیمی
فکر کردی که فقط خودت خستهای؟!
زکّی
خستگی را به نام تو که نزده اند. سند داری؟ کو؟ تک برگ هم که باشد و منگولهاش را اگر جلوی چشمانم تاب بدهی، خودت میدانی که تقلبی ست.
خستگی، وقف عام است.
لقطهی کمتر از یک درهم است.
اصلا زن مجردی است که از دارالحرب اسیر شده.
مال بابایت نیست که زنش مرده باشد و تو هم تک پسرش باشی.
من هم خسته ام
سالهاست
راستش را بخواهی
چه پناهی از خستگی بهتر؟
تا شانههای خسته و تنبلت را از بار خالی کند
کمرت را ماساژ تایلندی بدهد
لپّت را یک کوچول بکشد و بگوید: بخواب عزیزم. من هستم!
کدام رفیق از #خستگی مهربان تر، که خودش بهانه تمام نق هایت باشد؟ یا وقتی که حال نان گرفتن نداری، خودش را جلو بیندازد و بگوید: من! من! به من حواله کن خودم درستش می کنم.
خستگی، دوستِ خوبِ کار راه اندازِ همهی مشکلات و مسائل را راست و ریس کنِ من است.
اصلا من از همه چیز خسته ام.
از سوالِ اولِ کلاس استاد
از خوابِ آخرِ شب حجره
از قیافهی حمید معصومی نژاد در رم
از ژلهی شلِ ناقص ولو شده روی بشقاب که آبش هم روی لباسم پاشیده
از خش خشِ جاروی رفتگر بیکار که ساعت ۳ و ۱۳ دقیقهی صبح، دارد کوچهی کنار پنجره اتاقم را می سابد.
از توی بیکار و قیافهی نمیدانم چه شکلی ات که داری متن را میخوانی خیر سرت
از آن حسی که از خواندن متنم داری و ارزیابی که می کنی
از خودم
از خودت
از خودش
از صرف ضمیر های متصل با کلمه «خود»
حتی از صرف ضمیر های متصل با غیر از کلمه «خود»
و صرف ضمیر های منفصل با کلمهی «خود»
و اینکه صرف ضمیر منفصل با «خود» دقیقا چه جوری می شود
و حتی از ادامه دادن متنم
حتی اگر هنوز در مورد صرف ضمیر منفصل با غیر از کلمه «خود» حرفی نزده باشم
خسته ام دیگر. از زمین و زمان و آسمان و مخلوقات و کره و کهکشان و منظومه و اجرام سماوی و سیارک و سیاهچاله فضایی و کفتر چاهی و کوتوله قهوهای و سحابی ها
اما....
..
هنوز داری میخوانی؟!
بیکار!
بخوان
چون
یک چیز است
که عهد کرده ام
هیچ وقت ازش خسته نشوم
خستگی جان! قربان شکل ماهت بشوم! بخدا هیچ وقت از تو یکی خسته نخواهم شد.تا آخر آخر عمرم. باور کن. تو دوست خوب منی.❤️
#خستگی
#دلنوشته
#بیابان
چشمانِ کور شده زِ غبار گناه؛
آشفتهحال در میان امواجِ تلاطمهای زندگی؛
کمر، خَم ز تیغهای خونآلودِ دوستنماها به خون من(:
قبرستان، پُر ز نامهای همنام به اسم من؛
و من، ایستاده در غبارِ گمشدگیِ خود؛
تَلألؤِ قصرِ پادشاهِ قلب را؛
شفایِ چشمانِ کور و مسیر زندگی میبینم♡
#آقایاباعبدالله
#بهشتکربلا
#ابوالفضل_آرمده
#مُخ_لِص✍️
+چشمانِتو؛👀
تعارضِ ادلّهایست که حاصلِ جمعِ آن؛
"شد قرنِ اکیدِ قلبِمان"🍃🚶🏻♂
اما قطع، به دستانِ گرمت؛
چنان حجّتی آورد که تمامیِ ادلّههایِ دیگر را مرسوله کرد🤞🏻🥀
#ابوالفضل_آرمده
#مُخ_لِص
رصدخانه 🔭
+چشمانِتو؛👀 تعارضِ ادلّهایست که حاصلِ جمعِ آن؛ "شد قرنِ اکیدِ قلبِمان"🍃🚶🏻♂ اما قطع، به دستانِ
ای مشترک معنویِ تمام الفاظم
می دانی که همه ی استعمالاتم به داعی توست
تو تنها مراد جدی منی:)
#mahdavifar
رصدخانه 🔭
ای مشترک معنویِ تمام الفاظم می دانی که همه ی استعمالاتم به داعی توست تو تنها مراد جدی منی:) #mahdav
گاهی شک میکنم عشقِ تو؛
شیرینیِ حقیقیِ قلبم است یا مجازی!
با شنیدن صدایت تبادر میشود(:
#ابوالفضل_آرمده
#مُخ_لِص
#عشقبهتواناصول
مشهدی بُخوانِنْ😊:
مُو مُیُم به مشهدت دَردِمِ دِوِا مُکُنُم
مُو مُیُم سقاخانت قَلبِمِه دِرْیَا مُکُنُم
هرکسی پیشت مِیِه گفتی بهش سه جا مِیِی
مو توی ظلمت قبر ؛ نُورِتِ پیدا مُکُنُم
#میلاد_امام_رضا
#حیدر
▪️زنده تر از تو کسی نیست چرا گریه کنیم؟
▪️مرگمان باد و مباد آن که تو را گریه کنیم.
▪️هفت پشتِ عطش از نامِ زلالت لرزید
▪️ما که باشیم که در سوگِ شما گریه کنیم.
#دوبیتی
#امام_خمینی
✓ یک از سه
روی مبل لم داده بود و فوتبال میدید
مادرش صدا زد:
- میثم فردا شب بابات میخواد کاروان ببره پاشو بریم خواستگاری
+ بیخیال مامان بذار فوتبالمو ببینم
- عه عه خجالت بکش
+ تا حالا صدبار خواستگاری رفتیم یا مذهبی نیستن یا مقید نیستن یا لوسن
- این یکی فرق داره میثم
+ هردفعه فرق داره
- رو حرف من حرف نزن بچه
+ چشم مامان
||
در ذهنش غوغا بود نمیتوانست اتفاقات چند ساعت قبل را هضم کند سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و سعی کرد آنچه رخ داده بود را مرور کند:
«از اول خواستگاری سربهزیر نشسته بود و به آیندهاش فکر میکرد تا اینکه با ضربه مادرش از جا پرید و متوجه سینی چای شد
یک لحظه سرش را بالا برد و به محض دیدن مینا خاطرات سال قبل صحنه به صحنه جلوی چشمش حاضر شد:
«وقتی که از کربلا برگشته بودند و مادرش همکارانش را دعوت کرده بود
همان شب با دختری چشم در چشم شد
به عشق در یک لحظه اعتقادی نداشت اما هرچه میگذشت بیشتر احساسش میکرد
هروقت که چشم روی هم میگذاشت صورت دختر جلوی چشمش میآمد
به خاطر عذاب وجدانش مسئله را برای مادرش گفت اما فهمید که مشغول تحصیل است
بعد از چند روز خودش را سرگرم درس کرد و تقریبا او را فراموش کرد»
با ضربه مجدد مادرش به خودش آمد و آرام چای را از سینیای که حالا کمی میلرزید برداشت و خجول سربهزیر شد
مادرش که جریان را میدانست سریعتر آن دو را به اتاق فرستاد تا حرفشان را بزنند
میثم صادقانه ماجرا را گفت و بعد از چند سؤال و جواب معمول خارج شد»
||
- سلام مامان صبحت به خیر
+ سلام آقا چرا قیافت اینجوریه مگه دیشب نخوابیدی
- راستش خیلی نه
+ به به انگار تو دل گل پسرم خبراییه
- میگم مامان میشه بعد صبحونه یه زنگ بزنی؟
+ اتفاقا وقتی شما خواب بودی انسی خانم زنگ زد
- خب چیگفت؟
+ خشک و خالی که نمیشه گفت
- خب پس مبارکه!
+ نهخیر مینا خانم تا هفته بعد میخوان فکر کنن
||
سه روز بعد وقتی مادر میثم برای صبحانه صدایش کرد جوابی نگرفت
بالای سر میثم رفت و متوجه شد که تب شدیدی دارد
به اورژانس زنگ زد و او را به بیمارستان برد
به نظر دکترها دچار آنفلونزا شده بود
مهری خانم طاقت نیاورد و به محمد آقا زنگ زد تا سریعتر از کربلا برگردد
علت خاصی نداشت اما به دلش افتاد به انسی خانم هم زنگ بزند، انسی خانم مشهد بود و قول داد تا پس فردا خودش را به قم برساند
||
دو روز بعد حال میثم بهتر شد و هوشیاریاش کامل شد همزمان پدرش هم از کربلا آمد و برایش کمی تربت آورد
میثم تربت را به قصد شفا خورد و مادرش را صدا زد:
- مامان یه هفته نشد؟
+ قربونت برم الان وقت این چیزاست؟
- چرا نباشه؟ سرطان که نگرفتم!
محمد آقا در زد و وارد شد:
- خانم! علی آقا و انسی خانم اومدن ملاقات
+ قدمشون رو چشم
||
- مامان باهاشون حرف زدی؟
+ آره
- مثبت بود؟
+ راستشو بخوای من توقعشو نداشتم، خودمم وقتی نظرشونو شنیدم خیلی تعجب کردم ولی خب چه کار میشه کرد؟
- یعنی گفتن نه...؟
+ نه!
- عه! پس چی؟
+ گفتن نظرشون مثبته و خواستن أبوی شما همینجا یه عقد بخونه و تمام!
✓ پایان پارت اول
#داستان
#عمّار
هدایت شده از گـهگـاهی جات | حسینی
ای کاش زندگی مثل والیبال بود
بعد از یه ساعت گند زدن
ست جدید شروع میشد
و دوباره همه چی از اول....
انگار نه انگار که یه ست باختی
#درددل🙂
رصدخانه 🔭
✓ یک از سه روی مبل لم داده بود و فوتبال میدید مادرش صدا زد: - میثم فردا شب بابات میخواد کاروان بب
✓ دو از سه
- زوجت موکلتی مینا موکلی میثم فی المدة المعلومة علی المهر المعلوم
قبلت التزویج لموکلی میثم
+ اللهم صل عل محمد و آل محمد و عجل فرجهم
آقا محمد پیشانی مینا را بوسید و گفت:
- مینا خانم شما از امروز مثل دختر نداشته منی
انشاءالله سه شنبه هفته آینده که صیغه ده روزتون تموم میشه میریم حرم حضرت معصومه(س) برای عقد تا اون موقع هم من از کربلا برگشتم هم شما دو تا با هم آشناتر شدید
حالا اگه میخواید برید تو حیاط باهم صحبت کنید
||
- میگم مینا چطوری انقدر زود قبولم کردی؟
+ نکردم
- چی؟!
+ قول میدی به کسی نگی؟ بعدنم به روم نیاری؟
- باشه بگو
+ راستش من زود تصمیم نگرفتم تازه خیلیم دیر کردم
من تو رو از تو دانشگاه میشناسم از وقتی که با کمک بچههای بسیج کاروان اربعین راه انداختی
- یعنی میگی هم دانشگاهی بودیم؟ امکان نداره!
+ بعله آقا تازه یه ترمم باهات همکلاسی بودم ولی از بس به فکر درس بودی اصلا متوجه من نشدی
حتی من توی جلسه دفاعیه ارشدتم بودم ولی خب روم نشد بیام جلو
اون شبم هی سعی میکردم بهت توجه نکنم ولی آخرش فهمیدی و اونطوری شد
- یعنی بد شد؟
+ نه من کی اینو گفتم
- مینا!
+ بله؟
- میدونستی چقد سبز کمرنگ بهت میاد؟ با این روسریت خیلی ماه شدی!
+ جدی میگی؟ من عاشق سبزم مثل همین انگشتر تو
اسمش چیه؟
- زبرجده بابام از کربلا آورده
+ مبارکت باشه خیلی قشنگه
- انشاءالله برای حلقه عقد میخریم خوبه؟
||
میثم تا آخر هفته روزی چند ساعت با مینا بود ولی باز هم دلش تنگ میشد
- سلام مینا خانوم خوبی؟
+ سلام میثم شکر خدا
- میگم که فردا صبح میای بریم پارک؟
+همین دیشبم خونمون بودی که
حالا با بابام صحبت میکنم بهت خبر میدم
- ممنون قربونت
+ فدات
چند دقیقه بعد مینا پیامک داد:
- ساعت نه به بعد بیا دنبالم
+ نه آماده باشیا
||
با صدای زنگ در بلند شد نگاهی به ساعت انداخت پنج دقیقه به نه بود
از اتاق خارج شد و داد زد:
- مامان صبح به خیر میثمو معطل کن تا من صورتمو بشورم برم آمادهشم
از دستشویی که بیرون آمد با چهره خندان میثم رو به رو شد
- مامان من چی گفتم؟
+ وا دختر! مهمونو که نمیشه دم در نگه داشت اونم چه مهمونی!
- باشه مامان یه وقت طرف منو نگیریا
میثم وایسا من پنج دیقه دیگه آمادم
+ ببینیم و تعریف کنیم
مینا سریع وارد اتاقش شد و در را بست
- میبینی آقا میثم اصلا به علیآقا نرفته باباش ساعت شیش با دوستاش رفته کوه این بچه تا الان خوابه
+ ماشاءالله! از ما جوونترن انگار
ساعت نه و نیم مینا با عجله از اتاق خارج شد
- ببخشید معطل شدی خب بریم؟
+ بانوی گرامی دستیابی شما به رکورد سی دقیقه را تبریک عرض میکنیم انتظار میرود به رکورد های بیشتری هم دست بیابید
آخه مینا تعارف که نداریم میگفتی طول میکشه گوشیمو میزدم تو شارژ الان خاموش میشه
- اینم وضع شما مردا!
||
- میثم میخوام یه چیزی بهت بگم میشه پشت به هم بشینیم؟
+ چرا؟
- میترسم نتونم بگم
+ باشه
میثم و مینا یک گوشه خلوت پارک پشت به پشت هم روی چمن نشستند
- میثم من...راستشو بخوای...امم راستش...سرطان دارم سرطان خون!
میثم دیگر چیزی نشنید دستهایش را روی صورتش گذاشت و روی زمین خم شد
مینا چند بار میثم را صدا زد ولی وقتی جوابی نشنید آرام بلند شد و با بغض رفت...
✓پایان پارت دوم
#داستان
#عمّار
رصدخانه 🔭
✓ دو از سه - زوجت موکلتی مینا موکلی میثم فی المدة المعلومة علی المهر المعلوم قبلت التزویج لموکلی میث
✓ سه از سه
با صدای اذان سر بلند کرد
درک درستی از موقعیتش نداشت
سمت نمازخانه پارک رفت و وضو گرفت
به سختی نمازش را خواند
کل مسیر پارک تا خانه را تخته گاز رفت
به خودش که آمد روی تختش افتاده بود
دیگر توان حرکت نداشت احساس میکرد از درون میسوزد
مهری خانم چندباری سراغش آمد ولی هربار اوضاع را طبیعی جلوه داد
مینا هم حال خوبی نداشت
از وقتی برگشته بود توی اتاقش بود
چندباری به میثم زنگ زد اما موبایلش خاموش بود
یک روز به همین شکل گذشت
مهری خانم که حال بد میثم را دید با انسی خانم تماس گرفت و ماجرا را تعریف کرد
انسی خانم هم که وضع غیرطبیعی مینا را دیده بود سمت اتاقش رفت و در زد
- مینا بیا بیرون کارت دارم
+ میشه همونجا بگی؟
- نه درو باز کن
+ بفرمایید
- مینا میدونی میثم از دیروز حالش بده؟
+ نه! تو از کجا میدونی؟
- مادرش زنگ زد
چه کار کردی با این بچه؟
+ به من چه ربطی داره؟
- مینا! منو چی فرض کردی؟ بگو ببینم
+ یه شرطی داره
- بگو!
+ نه نصیحتم کن نه به کسی بگو و الا تا عمر دارم قهر میکنم باهات
- باشه مادر
+ بهش گفتم سرطان دارم
- آخه واسه چی؟!
+ میخواستم ببینم منو واسه من بودنم میخواد یا واسه زن بودنم
خواستم ببینم عشقی که ازش دم میزنه واقعیه یا فقط هوسه
چقدر خوب شد که فهمیدم
فهمیدم که تموم شده نسل مردای عاشق
الان مردا فقط دنبال هوا و هوسن
دیگه خیلی وقته که عشق یه دروغه برای گول زدن ما زنا
- اینجوری نگو دختر داری خیلی تند میری
+ مامان، دوستم زهرا رو که میشناسی همونکه چند وقت پیش ام اس گرفت
نامزدش از وقتی فهمید ولش کرد
مامان خواهش میکنم بذار تنها باشم
الانم حالم خوبه تازه خوشحالم که قبل اینکه دیر بشه شناختمش
||
میثم به سختی از روی تخت بلند شد
موبایلش را به شارژ زد و روشنش کرد
با انبوه تماسهای مینا مواجه شد ولی توان زنگ زدن نداشت ناچار پیام داد:
- سلام
الان نمیتونم زنگ بزنم فردا ساعت یازده همون پارک باش باید ببینمت
||
از یک ربع به یازده روی نیمکت نشسته بود اما هر چقدر صبر کرد میثم را ندید حالا نیم ساعتی میشد که منتظر است
به خودش نیشخند زد که چه امید بی اساسی داشته
کلافه از روی نیمکت بلند شد و از پارک بیرون آمد
وسط خیابان جمعیتی را دید که دور چیزی جمع شدهبودند
حدس زد تصادف باشد
با خودش گفت:
کاش این میثم میرفت زیر ماشین
ولی زود پشیمان شد
کمی دلشوره گرفت به بهانه کنجکاوی سمت جمعیت رفت
سعی کرد خودش را به وسط حلقه برساند
اما جمعیت زیاد بود
شلوار کرمی میثم را که دید سرگیجه گرفت به زحمت جلوتر آمد و توانست پیراهن سرمهای و بعد هم صورتش را ببیند
مردم که حالش را دیدند راه را باز کردند
بیتعادل سمت جنازه رفت
خودش را روی سینه میثم انداخت
عالم دور سرش میگشت
جیغ میزد و صورتش را چنگ میانداخت
نگاهش از موهای به هم ریخته میثم گذشت از ریشهای جو گندمیاش که حالا به قرمزی میزد عبور کرد و روی دستش قفل شد
حلقه طلایی رنگی بین مشتش بود
با دست لرزان مشت میثم را باز کرد
نگین زبرجد برق میزد
✓ پایان
#داستان
#عمّار
در پاسخ به دلنوشته یکی از دوستان:
👇👇👇
سلام عزیز.
خواندم و صید کردم،
مثل بیشتر اوقات
مثل آبهای خلیج فارس
پرخروش
در دریایی از کلمات گوناگون و رنگارنگ
شفاف و زلال
و البته با عمقی کم
ولی شور
نه برای نوشیدن
برای پختن و خوردن کلمههای طعمدار و خاویارهای پربار.
شاید هم،
آتشفشانی نیمه فعال
در انتظار لرزشی توفانی
یک جنبش ناگهانی
و غرّشی ازسوی تو؛
برای نرم کردن سنگها،
برای سوزاندن عادتها و تکراریها،
برای حاصلخیزی خاکها،
سبزی جوانه از کنار چاکها
و آماده نفیری به بلندای آسمان و پاره کردن ابرهای سنگین و ترسو و نبار!
اما، چه میشود که هنوز نمیبارند...
باران گمشده این روزهاست.
این ابرها فقط بارورند.
برقی ندارند،
رعدی، تکانی، فریادی، هیچ ندارند.
این ابرها با داستایوفسکی و فریدریک و گابریل فقط بارور میشوند، ولی باردار، نه. بارشی ندارند.
قرآن
نهجالبلاغه
صحیفه
تدبر
تذکر
اشک
اینها رعدوبرق میآفرینند؛ «و يسبّح الرعد بحمده».
باران منتظَر میبارد؛ «هو الذى ينزّل الغيث من بعد ما قنطوا...».
همان که انتظارش را داری و داریم.
قرآن، کلیشه نیست، که تنها را از عادتها پیرایش میکند. زینت برای طاقچه نیست، که دلها را آرایش میکند.
وقتی میخوانی که ذوالقرنین تمام هنر بود، صاحب امکانات و اسباب بود،
ناجی بود و مرکز امید دردمندان،
مشرق تا مغرب، مبلغ الله بود،
از حکمتش حظ میبری، نه از مکنتش.
🔸🔸🔸
به او میگویند: برای فصل بین ما و یأجوج، سدّ بساز که خرج تو را، معاش تو را، رفاه تو را، زندگی و آینده شغلی تو را تأمین کنیم، «فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجًا عَلَى أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنَا وَبَيْنَهُمْ سَدًّا»
میگوید: «مَا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ»؛ من مُزدم را به پاداش اندک شما خراب نمیکنم. فقط شما کمکم کنید نه برای من، برای خودتان تا نه «سد» که «ردم» بسازم؛
فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُمْ رَدْمًا.
برادرم،
ابرها در فکر خرجاند.
ابرها به جای اشک شبانه، رشک روزانه و به جای ذکر سحرگاه، سکر خلوتگاه دارند.
ابرها خوبند. آنقدر که بالا آمدهاند، آسمانی شدهاند، از داشتن نعمت سنگیناند، ولی نمیبارند تا رحمت شوند...
و حیف که نمیبارند.
نه برای نوشتن، برای خویشتن
نه برای اظهار، برای اخبات
و نه با تایپ و پنسل، با قلم و گریه...
باید گریست، باید بارید.🌹
ممنون از دلوی که بر دلم انداختی😊
دوستدار شما دوستان
✍علی فراهانی
#نویسندگی
#قرآن
#اشک
#تحول_در_قلم
رصدخونهای های عزیز سلام👋
با توجه به شروع ماه محرم فعالیت های کانال به شرح ذیل خواهد بود:
1⃣#چالش_روزانه:که هر روز چالشی در رصدخانه برقرار میشه که باید به صورت مختصر و موجز در موردش بنویسید.
2⃣#رصد_خلاق:که موضوع اون آزاده و هر کدوم از رصدخانهای ها هر متنی که به ذهنش رسید؛ اعم از خاطره،گزارش،نکات تدبری و... رو با ما به اشتراک میذاره.
3⃣#نامدار:که هر روز از دهه اول ماه مبارک به نام یکی از حضرات معروفه که درمورد اونها در هر روز قلم میزنیم.
⚠️متن های خودتون رو با این آیدی جهت ارسال در کانال به اشتراک بگذارید @Ahmad_84