eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
◼️ آقا سلام من به شما از میان گور از عالمی سیاه و پلید و خس و نمور از بین مردمی همه در بند خویشتن مشغول جمع نعمت دنیا شبیه مور درگیر زندگی و فقط چشم بر هوس بر درک جای خالی صاحب زمانه‌ کور بی تاب رنج و سختی دنیا به سادگی اما برای درد فراق شما صبور ای کاش وصف حالت من اینچنین نبود من بی‌قرار بودم و در جستجوی نور اما چرا دروغ بگویم برایتان غرقم شبیه مردم دنیا در آب شور گم گشته‌ایم در پس هر پیچ زندگی در فکر آب و نان و ز یاد شما به دور باید بپرسی از من بیچاره اینچنین: از چه نشسته‌ای به تماشای این سطور؟! قوموا فتنفعوا اگر از جا نخاستید قد أخّر الظهور إلی موقع النشور عمّار حسرتت نکند درد ما دوا همت اگر کنی برسد جمعهٔ ظهور
حاضر تر از آنی که نفسم را ببینی غایب تر از آنم که رویت را ببینم من عاشق دیدار روی ماهت هستم اما چه سان در اشتباهاتم اسیرم در این زمان درمان هر درد فراقی یک آن اگر وارد شوی، قائم بمیرم ای کاش می شد گوشهٔ چشمی کنی تو چشمان حیدر! من حقیر بن حقیرم منجی بیا و ناجی کل جهان شو ای یوسف زهرا ، تویی شاه و امیرم گفتم بیا اما بترسم گر بیایی همچون حسین بن علی ، گویی غربیم
_جاده‌ی زندگی(: "-مسیری ناهموار، که‌ نمیدانم خدا این جاده را خلق کرده‌است یا حاصلِ ندانم کاریِ خود بوده-"🥀 _اگر خدا برایم برگزیده، پس شکی ندارم برایِ صعودم بوده، و نه سقوط♡🍃✨ < زیرا که میدانم خود او بود که گفت:《إِنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا وَلَٰكِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ》 و این معنای همان آیه است که به زیبایی بیان کرده:《لَیسِ لِلاِنسانِ اِلّا ما سَعَی》❤️ اما اگر حاصلِ ندانم‌کاریِ خود این جاده است، پس شناخت‌هایم پوشیده از گرد و غبار جهالت شده(: _زیرا که: "-♡اعمالِ من نشأتی دارد از افکارِ من افکار من هم جاری از عرفانِ من-"♡ پس، نوعِ نگاهم را باید عوض کنم، به این زندگی، به مشکلاتم، به اطرافیانم(: تا با قدم‌هایم، این‌بار مسیرِ زندگی‌ام را درست بسازم(:♡🙂 _کمرخم نخواهم کرد که من، خدا را بزرگتر از هر مشکلی میدانم♡ 🌱🌓 _و این خدایِ بزرگ، بندگانش را هم بزرگ خلق کرده است، قاعده این است در شأنِ بزرگان نیست خلق کوچک کردن"-♡💫🍀 ✍🏻
◽عادت کردیم به پستهای اینطوری دوشنبه ها امام حسنی، چهارشنبه ها امام رضایی، شب جمعه (هوایت نکنم میمیرم...) صبح جمعه هم (کجایی آقا )و عصر جمعه (این جمعه هم گذشت و نیامدی) ته دلمونم خوشحالیم که ایام هفته مون رنگ و بوی اهلبیتی داره... اما نفهمیدیم که عادت کردیم. و همین عادتهای ما مانع ظهوره همین که فقط جمعه ها منتظریم که نیستیم ولی میگیم هستیم... همین که نمیتونیم باخودمون روراست باشیم و توی چشم خودمون نگاه کنیم و بلند توی گوش خودمون بگیم تو منتظر نیستی...توفقط ازاین حسهای قشنگ خوشت میاد...تو دنیاتو دوست داری و دلت نمیخواد چیزی ازش کم بشه.هرچقدر هم بهش اضافه بشه خوشحال میشی.. توآدم آوردن امام زمانت نیستی ◽یه بار به خودمون بگیم و به خودمون فرصت دفاع از خودش رو بدیم. شاید حرفی برای گفتن داشته باشه. اما نه...ماعادت نداریم با خودمون تند حرف بزنیم. ما عادت نداریم از خودمون حساب بکشیم و خودمونو محاکمه ومحاسبه کنیم. خودمون عادت داره همیشه براش حال خوب بخوایم.حتی اگه حال دنیا خوب نباشه... ◽ما عادت کردیم به دنیای بدون امام... حتی اگر تاریک وسرد باشه. چشمهای ما به تاریکی عادت کرده. ◽کاش عادت کنیم به ترک عادتهایی که باعث شدن به نبودن اماممون عادت کنیم... ◽اون موقع میتونیم بگیم شایداین جمعه بیاید،شاید...
🔸زمین خیس است از باران دوباره گدا گردیده امشب خان دوباره دلا برخیز و کیلت را بیاور رسیده نیمهٔ شعبان دوباره 🔸دل اهل زمان غرق ز نور است همه عالم پر از جشن و سرور است لب پیر و جوان خندان شد حتی همان کس که‌ز در این خانه دور است 🔸شنبدم نغمهٔ مرغ سحر را دلم میخواست بینم آن قمر را حجاب از دیدگان خود دریدم زدودم دیدِ دنیایی نگر را 🔸و دیدم ماه را بر دوش خورشید چو از حجره برون آمد درخشید و صد حور و ملک از یمن آن دو چنان پروانه ای دورش بچرخید
می خوانم آن قدر که شود شهریه حلال... یاد تو ام چرا که بود توریه، حلال... بر ما که هست گردش در فیضیه حلال 🔸اسمی ز حضرتت به میان است ؟ بیخیال! برنامه ها شلوغ ، و جایی نمانده است هر سو دویده ایم، و پایی نمانده است عطری ز نرگسی به هوایی نمانده است ما را که بر فراق و جدایی نشانده است؟ 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال! در بحر کثرت و جَوَلان دست و پا زدیم بر منبر و مناره سخن از خدا زدیم اما به وقت ضیق، ز سهم شما زدیم از علم و غیر علم به فکر درآمدیم 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال تکرار ترک کار مداوم بد عادتیست دانستن و نشستن دائم بد عادتیست نسیان اسم حضرت قائم بد عادتیست بانی نمره ی بد این کارنامه کیست؟ 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال! خودکار و کار خود به کناری نهاده ایم سستیم و بار خود به کناری نهاده ایم گویا شکار خود به کناری نهاده ایم دور از صراط گشته، به دنبال جاده ایم 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال! ساعت بدست کرده،  تلف کرده ایم وقت صَرفِ یقین به اصل هدف کرده ایم، وقت! خرج خرید دُرّ نجف کرده ایم وقت اما هزینه بهر علی زمانه سخت! 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال! آنقدر بد شدیم، که شهریه شد حرام خمس و زکات و مبلغ خیریه شد حرام سرباز، در گرفتن امریه شد حرام دور کلافگی چو کلافیست ناتمام 🔸اسمی ز حضرتت به میان نیست! والسلام
🔹بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها هجری و شمسی همه بی خورشیدند 🔹سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است فصلها را همه با فاصله ات سنجیدند 🔹تو بیایی همه ساعتها ، ثانیه ها از همین روز همین لحظه همین دم عیدند
◽کم کم هلالِ ماهِ خدا می رسد ز راه ◼️اوقاتِ نابِ اهلِ بکاء می رسد ز راه ◽مهمان کند خدا همگان را به سفره اش ◼️وقتی که ماهِ جود و سخا میرسد ز راه
در جنبش نجس زن زنگی آزادی کاملا مشهود بود که؛قشر قیام کننده افراد مرفه بی درد بودند که مهم‌ترین هدف و انگیزه آنها آزادی بی بند و بار بود ! آزادی که حتی در غالب کشور های غرب هم پیدا نشدنی است. این وطن فروشان خائن علیه محدودیت های جنسی قیام کردند نه گرانی و تورم اینها همان افرادی بودند که با وثیقه های میلیاردی، آزاد میشدند همان هایی بودند که تصاویر خارج کردن پول های سنگین و کلان خود را به اشتراک گذاشتند! همان هایی که برای چند کا فالوور و لایک و کامنت بیشتر، وطنشان را به حراج گذاشته بودند همان افرادی که با آیفون ۱۳ هایشان بی حجابی خود را در مقابل آینه، به نمایش گذاشتند. همان جنبشی که آتشش بعد برچیده شدن گشت ارشاد خوابید... در حالی که قیمت ارز و سکه و طلا روز به روز بیشتر میشد... چطور آشوب و سر صداهایشان در پیک نا آرامی های اقتصادی بلند نشد؟ اینها اساسا دردشان چیز دیگر است.
امروز بعد از یک هفته خانه نشینی و گرم کردن بستر خود ، با قصد زیارت حرم مطهر دل به دریای گرمای‌ ظهر قم زدم و از جزیره ی افکارم پریدم تا به شبه جزیره ی آرزو هایم برسم. اولش بنظرم راه کوتاه آمد، پس تصمیم گرفتم پیاده به زیارت بروم، اما هوای گرم و تنهایی، از همان ابتدا همچون نوازنده ها، ساز یأس و نا امیدی مینواخت. اما مغناطیس حضرت معصومه س آنقدر قوی هست که این موانع را خنثی کند. در ادامه ی مسیر، خلوتی خیابان ها و بسته بودن مغازه ها، تنها چیزی بود که سر تا پای شهر را فرا گرفته بود.‌ انگار در شهر مردگان قدم میگذاری! کمی نزدیک حرم که شدم، تراکم جمعیت بیشتر شد.‌ مسافر ها از شهر های مختلف و با رسم و رسومات گوناگون مهمان قم شده بودند. اینقدر زیاد بودند که انگار اینجا شهر آنها بود و ما قمی ها مسافر بودیم. وقتی گیت بازرسی حرم را رد کردم و چشمم به گنبد طلایی و زیبای حرم افتاد، حالم دگرگون شد. انگار بچه گمشده ای بودم که مادرش را پیدا کرده. در همین حین ناگهان قطره ای، اشک دلتنگی بر گونه هایم روان شد. لحظه ای فکر کردم در باب القبله مقابل حرم ارباب ایستادم. هر لحظه که میگذشت حالم بهتر و بهتر میشد. در همین حین به نشانه ی ادب، دست بر سینه گذاشتم و در دلم فریاد زدم: السلام علیک یا فاطمة المعصومة
"آن پودر لعنتی!" "تکّه (پارت) اوّل" همه چیز از آن پودر لعنتی شروع شد! همه اش تقصیر خودم است! چشمم کور، دندم نرم آن پودر را از قفسه بر نمی داشتم! با خودم گفتم: طلبه های امام زمانند(عجل الله تعالی فرجه) دیگه! راضین انشاالله! و پودر از قفسه آهنی برداشتم و بی اعتنا به ظرف و رنگ خاصش ریختمش توی ماشین لباس شویی! صبح فردا درحالی که سر کلاس منتظر آمدن استاد بودم( من زود آمده بودم وگرنه استاد غالبا به موقع می آیند) لای کتاب را باز کردم و روزم را با یک غافلگیری آغاز کردم: وای! تحقیق استاد! و همزمان مغزم مورد هدف افکار هولناک قرار گرفت : حالا چی کار کنم؟! یعنی همه نوشتن فقط من ننوشتم؟! و ....( خیالتان راحت! طلاب تمامی تحقیقات محوله استاد را تماما و کمالا و بعصا فراتر به سر انجام می رسانند، فقط من اینجوری هستم که یادم می ره!) یکی دو بار به پیشانی ام زدم و آخ آخ آخ های کشداری گفتم. افکار ناجور هم که بدون دخالت من سرشان را می انداختند پایین و می آمدند تو. لحظه ای سرم را بالا آوردم: ‌"م" با تعجب به من  نگاه می کرد! گفتم: چیه چی شده؟! و او با اشاره ابرو و چشم به پیراهنم اشاره کرد. سرم را به زور و درحالی که به گردنم فشار می آمد به سمت پیراهنم گرداندم. باورم نمی شد! خطوط راه راه نارنجی رنگی مثل چراغ چشمک زن سر چهار راه، روی پیراهن سفیدم پیدا شده بود! گفتم : یا حضرت عباس! اینا چی... و در همان لحظه استاد وارد شدند. از آنجا که فقط من و "م" داخل کلاس بودیم( البته طلاب همواره ۵ دقیقه قبل از استاد سر کلاس حاضرند) و هر دو بهت زده، هیچ صلواتی فرستاده نشد! من به سرعت عبای کرم رنگم را تا جایی که می سد تا زیر چونه ام بالا کشیدم و از استاد که کتابش را روی میز می گذاشت جواز خروج گرفتم و درحالی که زیر لب خدا را بخاطر چهار فصل بودن عبایم شکر می کردم ، از کلاس خارج شدم و به سرعت به سمت حجره رفتم...
" آن پودر لعنتی!" "تکّه دوّم" به سختی دمپایی ام را از بین انبوه کفش ها و دمپایی های جفت نشده پیدا کردم و به سمت حجره رفتم. ذهنم کاملا دوشنبه بازار شده بود، شلوغِ شلوغ . ذهنم مالامال بود از منفیّات و افکار رنگ رنگی که در ذهنم تاب سواری می کردند و اوج می گرفتند. همه اش چند ثانیه بیشتر طول نکشید. دستگیره را فشار دادم و وارد حجره شدم. فضای حجره تاریک بود.( از آنجایی که قبلا هم اشاره کرده بودم هیچ یک از طلاب در زمان کلاس در حجره نمی خوابد، پس حجره خالی از سکنه بود) کلید برق را زدم و به سمت چوب لباسی رفتم اما وسط راه متوقف شدم. نبودند! هیچ کدام از لباس هایم نبودند! یاحسین کشداری گفتم و خیز برداشتم و با بهت به چوب لباسی و ساک در هم ریخته ام که معلوم بود با عجله باز شده نگاه می کردم :خدایا! یعنی این حرکت شنیع کار کی می تونه باشه؟! جرقه ای در ذهنم زد. به سرعت از حجره خارج شدم. سرم را پائین آوردم و پیرهنم را نگاهکی انداختم. گویا هرچه طپش قلبم بیشتر می شد، راه راه های عجیب با رنگ های مختلف بیشتر و متفاوت تر ظاهر می شدند. به حمام رسیدم. صدای آواز از از یکی از حمام ها بلند بود.( قطعا کارش ضروری بوده که مجبور شده در زمان کلاس به حمام برود) به سمت قفسه آهنی که همه نوع شوینده و شامپو در آن بود رفتم. و نبود! و پودر لعنتی هم سر جایش نبود!(معمولا شخصیت ها در اینجور مواقع یک پروفسور دارند که باقی مانده پودر را به او می دهند و با کمک او به سر نخ می رسند، ولی متاسفانه من پروفسور نداشتم و نه حتی ذره ای پودر باقی مانده بود.) دوباره و مدقّانه قفسه را نگریستم. تکه ای کاغذ پایین قفسه افتاده بود. آن را برداشتم. یک لحظه آن بنده خدا اوج گرفت : کوچه های شهر... پر ولگرده... کوچه های شهر... کاغذ را بالا آوردم: تا نیاریش همین لباسته! دوشنبه ساعت ۱۰ چهارراه بیمارستان ....
بالاخره شروع شد‌... شروعی که از همان ابتدا، با سختی های سفر با قطار، بوی تلخی به خود گرفته بود. اما هر بار که خود را مقابل ضریح امام رضا ع ، تصور میکردی؛ سختی ها جای خود را با شیرینی ها عوض میکردند. انگار تصور زیارت هم ، مرهمی بود بر زخم های حاصل از دلتنگی... دلتنگی که حتی برای خادم حرم هم در تنها ساعتی که بیرون از حرم بود، پیش می آمد. انگار اشتیاق به حرم امام رئوف را در گل همه ی ما، سرشته اند. ساعتی که از آغاز حرکت قطار گذشته بود. حس بسیار متفاوتی، مهمان دلم شد. خودم را فرزندی می دیدم که بعد از یک سال جدایی و تنهایی، به دیدار پدر میرود. آری... فرزندی که میخواهد اینبار دیگر، عهد شکنی نکند.... فرزندی که آمده تا در سیل گناهان غرق نشود. فرزندی که آمده تا از غروب دلش، آفتاب طلوع بسازد... فرزندی که...
رصدخانه 🔭
" آن پودر لعنتی!" "تکّه دوّم" به سختی دمپایی ام را از بین انبوه کفش ها و دمپایی های جفت نشده پیدا
"آن پودر لعنتی!" "تکّه سوّم" گیج و منگ برخاست. نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است. دستی به سرش کشید. توانست لزج بود خون دلمه بسته روی سرش را احساس کند. ناگهان سرش تیر کشید. دو دستش را به سرش گرفت و جوری آن را فشار داد که انگار می خواست باد توپی را خالی کند. چند سرفه پیاپی ، باعث شد بهتر بوی بدِ پخشِ در هوا را بفهمد. چشمش کمی به تاریکی عادت کرده بود. توانست دیوار را تشخیص دهد. دستش را آرام و با احتیاط به دیوار کشید؛ دیواری گچی که معلوم بود سال ها کسی آن را لمس نکرده بود. این را می توانست از تار عنکبوت هایی که به دستش می چسبید بفهمد. دستش به چیزی خورد. ناگهان اتاق روشن شد. ناخودآگاه پلک هایش روی هم رفت و دستانش را سایه بان چشم هایش کرد. چشمش که که به روشنایی عادت کرد، با چشم هایی ترسان فریاد زد: یا ابالفضل! رو به رویش "ط" به صندلی بسته شده بود، اما هیچگونه آثار زخم و کبودی روی صورتش نبود. با دستپاچگی دست هایش را باز کرد . چند بار به صورتش زد و گفت: "ط"! "ط"! آرام آرام پلک های "ط" تکان خورد. خودش هم حالش از او بهتر نبود. پرسید: تو اینجا چی کار می کنی؟! "ط" گفت: راستش دلم نیومد تنها بری. همراهت اومدم تا کتابفروشی. وقتی دیدم بیرون نیومدی خواستم بیام تو که یکهو یکی از پشت زد تو سرم و بیهوش شدم. یک لحظه چند ساعت قبلش را مرور کرد...
! بنظرم🤔 تو این جاده بی انتهایی که هزار تا جاده بی انتها دیگه بهش منتهی میشن که فقط فقط یکیش درسته ✅اونم خداست و داریم دست و پا می‌زنیم تا به یه جایی برسیم ولی اون عملمون اون فکرمون🤯 درست نیست و جاده رو اشتباه میریم ⛔️ ولی یکی از بهترین دور برگردون هایی که تو این جاده بی انتها هست امام رضا علیه السلام 🌺 هست و یه تابلویی هم داره به نام قدر🧎‍♂ که هرکس بتونه حواسش رو جمع کنه وارد این دور برگدون بشه و بازیو بُرده 😍 حواسمون بیشتر جمع باشه تا وقت طلاست داره میره و دستمون خالی نباشه!🤨
کفش هایم را درون پلاستیک می گذارم. هوای خنکی به صورتم خورد، هوایی که تنها نبود، و بویی ملایم به همراه داشت... رایحه ای قدیمی، خاطره انگیز... وارد درگاه که می شوم، چشمم به ضریح می افتد. به طیف رنگی طوسی طلایی که بار ها و بار ها دیدمش _در خواب؟! _نه نه! در حقیقت، در بیداری، حضور. چیزی در درونم متلاطم می شود. به سمتش می روم. سمت ضریحی که هنوز هم می گویم بهترین ضریح دنیا است... _ حتی از ضریح امام رضا؟! _ خب نظر هرکسی فرق می کند دیگر! من از پیچ تاب های منقش بر ضریح که اوج می گیرند تا به خورشید طلایی برسند و او را بوسه باران کنند و در آغوش بگیرند و نوشته روی خورشید را بخوانند : یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه... _ چرا جمله ات را تمام نکردی؟! _وصف این لحظات کار من نیست! بگذار هرکس هرجور می خواهد تمامش کند... خودم را به بغلش می اندازم و  پنجه هایم را لای شبکه های ضریحش گیر می دهم. اشکم نمی آید، و چرا باید بیاید؟! وقتی یکی از ناب ترین احساسات زندگیم را تجربه می کنم، وقتی نسیم خنکی از لای پرده ها می وزد و هوا را پر می کند از آن عطر قدیمی... دوست دارم اینجا را...بسیار...بسیار...بسیار... _پس ضریح امام رضا چه؟! _ قبول قبول! امام رضا که جای خود دارد... ولی حرف دلم را بگویم... هیچ جا اینجا نمی شود... هیچ جا خانه خود آدم نمی شود...
بـه‌نام‌دوست🌱:)) زیباترین خاطره‌ام در ‌یکی از سحرها در حریم او گذشت . . بعد از کمی زحمات و ناملایمات و شلوغی های درسی و ذهنی و ... فراغتی یافتم برای آرامش و در محضر او بودن و این رزق را هنوز هم که هنوز است شکرگزارم !! وضو گرفتم ، موهایم را شانه کاپشن را تن کرده و کفش را پوشیده و نپوشیده ، خود را با عجله به حرم رساندم . السلامُ عَلیک یٰا علي ابن موسَی الرضــٰا و رحمته الله و برکاته . بعد از طی صحن پیامبرِاعظم به نیت چایخانه به سمت صحن کوثر رفتم با همان فضای همیشگی خادمین مشغول کار بودند برای خدمت به زوارالرضا چای شیرین و کمی داغ در استکانی شیشه ای به قد چهار انگشت را به همراه نعلبکی دایره ای و شیشه ای و کمی نمناک گرفتم و در گوشه ای دنج در جوار چایخانه و رو به گنبد یامن‌اسمه‌‌دواو‌ذکر‌ه‌شفا به لب نوشیدم . الحمدللّٰه . . رفتم به سمت صحن آزادی چشمانم به گنبد که افتاد نفسی عمیق کشیدم سر تعظیم فرود آوردم و وارد شدم ، و رفتم نشستم روبه‌ی روبه‌ی خودِ خودِ خودِ گنبد سلطان و ابتدا دورکعتی نماز به جا آوردم و نشستم قدری نگاه کردم به کبوتر ها و کمی به میهمانان و قدری بیشتر به گنبد طلایی حرمش و قدری نگاشتم آنچه را استشمام کردم ... مگر داریم بهتر از سحری در حرمش ؟! اصلا مگر بهشت کجاست برای ما گدایان ؟ من که بهشتم را جستم با همان مستی حتی لحظه گوشه نگاهی نان و آب نه ؛ بهشت من اینجاست ، آری در لابه لای میهمانان کریم با خیال راحت نفس میکشم و ثانیه هایم را با او سر میکنم و آرامشی که عطا فرموده چ نعمتی بالاتر از این و به انتهای قلبم|❤️| نقطه ای میگذارم و سلام میکنم از اعماق وجودم به مولایم ...! 🌹 محمد جواد مطهری
🔹عید است و دلم خانه ویرانه ، بیا 🔸این خانه تکاندیم ز بیگانه ، بیا 🔹یک ماه تمام میهمانت بودیم 🔸یک روزه به مهمانی این خانه بیا
سوار شدیم ، راهیه دل_ها شد🚊 در راه از قدردانی میکردم 🙏🏻 بالاخره را گرفتم ... چه حاجتی بهتر از 🙂 این برای من همچون بارش ابر کرامت بر کویر تشنه وجود بود . زمزمه لبهایم : چون ذره بر خود ای روح آفتاب! ما را قبول کن که دل ما است فوج کبوتران تو آموخت را پرواز نور در دسته دسته است دریاب روح ما را که مثل اشک دیگر امید ما ز دو عالم گسسته است می‌آید از تراکم عالم به این دیار قلبی که از تزاحم خسته است چشمانم را بستم و به خواب فرو رفتم... چندی گذشت ، احساس کردم سرعت قطار آرام تر شده ، نور خورشید چشم هایم را میکرد از جای بلند شدم خیره در پنجره قطار بودم که ایستاد! +اقا ! اقا ! اخرین ایستگاه است؟ -بله بالاخره ! بالاخره رسیدیم..! اولین سفرم به بود ، دوستانم شدند از این که تا به حال به مشهد نیامده بودم😳 چمدان ها را برداشتیم و راهیه اسکان شدیم. خستگی در چهره ها موج میزد ، تا رسیدیم ، به خواب رفتیم😴 نزدیک غروب بود روانه شدم ، وارد شدم ..! بــــه بــــه! را خواندم و چشمه ی پاک و زلال الهی از جاری شد در حال راه رفتن در حرم بودم ، قدم به قدم صحن به صحن... بالاخره دیدگاهم به افتاد ، تعظیم سر های خم شده به سوی ، ، ، و... نگاهم به بود که ... صدای در حرم پیچید ، اما من هنوز ضریح را ندیده ام ، بغل نکرده ام 🥲 وضو گرفتم و به پیوستم ، خادمین پخش میکردند ، گویی امام بودم ، چه ! از جای خود بلند شدم ، و به سمت به راه افتادم کفش هایم را درون نایلون گذاشتم و تحویل کفشداری دادم ، پیرمردی خوش اخلاق در کفشداری بود التماس دعا داشتند به ایشان گفتم است به زیارت حضرت می آیم گفتند : +به به خوش اومدی پسرم ، میدونی کسی که بار اول میاد زیارت سه تا براورده میشه؟! پس یدونه ازین حاجت هاتو اختصاص بده من و برام خیلی خیلـــــــی دعا کن!🤲🏻 -چشم حاج اقا حتما 🌹 سپس مرا به سمت ضریح راهنمایی کردند قالی سر در را کنار زدم... از پله ها پایین رفتم... سرم را بالا گرفتم بالاخره ضریح را دیدم! (ع)😭! زانوی هایم شد و به زمین افتادم🧎🏻‍♂ بر مرمرش میزد ✨ ناگهان فردی دو زانو کنار من بر زمین نشست دستش را بر سرم کشید ، سرم را از سجده برداشتم و نگاهش کردم او کسی نبود جز...
اردو بود رفته بودیم ؛ همه‌ی بچه ها روزه بودند، آنجا زمین های مختلف ورزشی داشت و طلاب شروع کردن به بازی کردن بعد از یکی دو ساعت بازی کردن صدای اذان مغرب بلند شد رفقا بازی ها رو ول کرده و به صفوف پیوستند. بعد از نماز و خوردن افطاری هر گروهی برای خودش گعده‌ای برگزار کرد البته بعضی از گروه ها هم ترجیح دادند مقدار دیگری هم بازی کنند و بعد بروند سراغ گعده دو ، سه ساعت به همین منوال گذشت تا اینکه وقت رفتن فرا رسید. هر دو پایه سوار یک می‌شدند اتوبوس ما برای طلاب پایه یک و دو بود وقتی سوار اتوبوس شدیم دیدم که چند تا از طلاب پایه دو دارند با حاج آقای صبحت می کنند! چند دقیقه گذشت و هایی می‌آمد که بلند تر میشد، شروع کردند به خواندن: شمس الضحی یا، نور خدای سبحان، سلطان... بعد از یکی دو بار خواندن، اون دسته از افرادی که بلد نبودند یاد گرفتند و همراه آنها شروع کردند به خواندن و همینطور در ادامه پرداختند به خواندن مداحی ها و رجز خوانی های دیگر بعد از گذشت بیست ، سی دقیقه همه بچه ها اندکی خسته شدن و چند دقیقه استراحت کردن در این حین حاج آقای پیشنهاد این رو دادن که تا زمانی که برسیم مقصد یک واقعی برگزار کنیم. با این پیشنهاد موافقت شد و یکی دو تا از استاتید و طلاب شروع کردن به خواندن روضه حضرت رقیه (سلام الله علیه) و عجب روضه ای بود!! و در ادامه شروع کردند به خواندن مداحی و باقی شروع کردند به سینه زدن و این روال ادامه داشت تا مقصد. در آخر هم چند ایده خوب از این مجلس درآمد. اینگونه شد که زمان داخل اتوبوس که معمولا به خوابیدن و تلف کردن وقت میگذشت اینگونه امام حسینی شد!) البته خالی از لطف است که یادی نکنیم از حاج آقای که در آخر تمام افراد داخل اتوبوس را مهمان کردند. اللّٰهُمَّ أَخْرِجْنِي مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ، وَأَكرِمْنِي بِنُورِ الْفَهْمِ . اللّٰهُمَّ افْتَحْ عَلَيْنا أَبْوابَ رَحْمَتِكَ، وَانْشُرْ عَلَيْنا خَزائِنَ عُلُومِكَ، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. یاعلی علیه السلام 🖤
: فردا که نگاهم به گنبدت افتاد ، قول می دهم که فرداهایم را موکول نکنم به فردا ⚫ : چشم میگشایی و به گنبد چشم میدوزی و سپس سراپا میشوی چشم... ⚪ : دوست دارم با نگاه به گنبد دوست داشتن هایم را تبدیل به دوست داشتن به دوست داشتنی های واقعی کنم...!
عارف از قانون مدرسه‌اش تعجب کرده بود. برایش سخت بود. مدیریتِ دو گروه‌ و یک کانال‌ بر عهده‌ او بود. شاید اوایلش گوشی همراهش مانع بزرگی برای درس خواندن بود، ولی او تازه توانسته بود با برنامه‌ریزی، مانعیت استفاده از گوشی‌اش را به حداقل برساند. اینترنت و شبکه های اجتماعی همه‌اش به کنار؛ می‌شد عهده‌داری آن کانال و گروه‌ها را سپرد به کس دیگری... اما یادداشت‌هایش، نرم‌افزار‌های مفید درسی، مراجعه به لغتنامه و... ، این‌ محرومیت از استفاد‌‌ه‌های درست از موبایل را باید چه می‌کرد! فورا پیش فرزاد،هم حجره‌اش، رفت. او مسئول اجرای این طرح در پایه ی آنها بود. عارف بدون سلام و احوال پرسی و با لهجه ی شیرین یزدی، رو به فرزاد کرد و گفت: از تو بعید بود. فکر نمیکردم هنوز هم مثل پایه اول، اینقدر حزب باد باشی!؟ عارف اجازه ی حتی تلفظ یک حرف را هم به فرزاد نداد و با قدم های تند ولی استوار، زود از مقابل چشمان او دور شد... فرزاد که حسابی به جوش آمده بود، شتابان، ناراحت و ناخواسته، مسیرش را به سمت اتاق مدیریت مدرسه، کج کرد. وقتی به نزدیکی اتاق مدیر رسید، صدایی آشنا به گوشش خورد، صدایی که از داخل اتاق مدیر می آمد، ولی صدای مدیر نبود...
فکر کردی که فقط خودت خسته‌ای؟! زکّی خستگی را به نام تو که نزده اند. سند داری؟ کو؟ تک برگ هم که باشد و منگوله‌اش را اگر جلوی چشمانم تاب بدهی، خودت می‌دانی که تقلبی ست. خستگی، وقف عام است. لقطه‌ی کمتر از یک درهم است. اصلا زن مجردی است که از دارالحرب اسیر شده. مال بابایت نیست که زنش مرده باشد و تو هم تک پسرش باشی. من هم خسته ام سالهاست راستش را بخواهی چه پناهی از خستگی بهتر؟ تا شانه‌های خسته و تنبلت را از بار خالی کند کمرت را ماساژ تایلندی بدهد لپّت را یک کوچول بکشد و بگوید: بخواب عزیزم. من هستم! کدام رفیق از مهربان تر، که خودش بهانه تمام نق هایت باشد؟ یا وقتی که حال نان گرفتن نداری، خودش را جلو بیندازد و بگوید: من! من! به من حواله کن خودم درستش می کنم. خستگی، دوستِ خوبِ کار راه اندازِ همه‌ی مشکلات و مسائل را راست و ریس کنِ من است. اصلا من از همه چیز خسته ام. از سوالِ اولِ کلاس استاد از خوابِ آخرِ شب حجره از قیافه‌ی حمید معصومی نژاد در رم از ژله‌ی شلِ ناقص ولو شده‌ روی بشقاب که آبش هم روی لباسم پاشیده از خش خشِ جاروی رفتگر بیکار که ساعت ۳ و ۱۳ دقیقه‌ی صبح، دارد کوچه‌ی کنار پنجره اتاقم را می سابد. از توی بیکار و قیافه‌ی نمیدانم چه شکلی ات که داری متن را می‌خوانی خیر سرت از آن حسی که از خواندن متنم داری و ارزیابی که می کنی از خودم از خودت از خودش از صرف ضمیر های متصل با کلمه «خود» حتی از صرف ضمیر های متصل با غیر از کلمه «خود» و صرف ضمیر های منفصل با کلمه‌ی «خود» و اینکه صرف ضمیر منفصل با «خود» دقیقا چه جوری می شود و حتی از ادامه دادن متنم حتی اگر هنوز در مورد صرف ضمیر منفصل با غیر از کلمه «خود» حرفی نزده باشم خسته ام دیگر. از زمین و زمان و آسمان و مخلوقات و کره و کهکشان و منظومه و اجرام سماوی و سیارک و سیاهچاله فضایی و کفتر چاهی و کوتوله قهوه‌ای و سحابی ها اما.... .. هنوز داری میخوانی؟! بیکار! بخوان چون یک چیز است که عهد کرده ام هیچ وقت ازش خسته نشوم خستگی جان! قربان شکل ماهت بشوم! بخدا هیچ وقت از تو یکی خسته نخواهم شد.تا آخر آخر عمرم. باور کن. تو دوست خوب منی.❤️
چشمانِ کور شده زِ غبار گناه؛ آشفته‌حال در میان امواجِ تلاطم‌های زندگی؛ کمر، خَم‌ ز تیغ‌های خون‌آلودِ دوست‌نماها به خون من(: قبرستان، پُر ز نام‌های هم‌نام به اسم‌ من؛ و من، ایستاده در غبارِ گمشدگیِ خود؛ تَلألؤِ قصرِ پادشاهِ قلب را؛ شفایِ چشمانِ کور و مسیر زندگی میبینم♡ ✍️
+چشمانِ‌تو؛👀 تعارضِ ادلّه‌ایست که حاصلِ جمعِ آن؛ "شد قرنِ اکیدِ قلبِ‌مان"🍃🚶🏻‍♂ اما قطع، به دستانِ گرمت؛ چنان حجّتی آورد که تمامیِ ادلّه‌هایِ دیگر را مرسوله کرد🤞🏻🥀