eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
198 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت تهران بخش هفدهم گوشه‌ای از مراسم تشییع ایستاده بودم و اشک می‌ریختم اما اینبار نه برای شهدای خدمت که برای داشتن چنین مردمانی... مات و مبهوت مانده بودم از این حضور... خیلی‌ها آمده بودند... حتی آن‌هایی که به وضع اقتصادی و دیگر مسائل کشور معترض بودند و منتقد... حتی آن‌هایی که تا دیروز از این اتفاق خوشحالی می‌کردند. متعجب بودم از اینکه تا آخر هم ماندند و شهدا را بدرقه کردند تا خود میدان آزادی. سجده شکر به جا آوردم و به خود افتخار کردم که با چنین مردمانی، هم وطن هستم و این از لطف خداست... ادامه دارد... فاطمه صادقی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سید مهدی! در همین سفر اخیر دولت به استان فارس، دعوت شده بودیم برای حضور در آرامگاه حافظ و جلسه‌ای که با حضور هنرمندان برگزار می‌شد! از شرایط حفاظتی ورود اطلاع نداشتیم که با تلفن همراه اجازه ورود نمی‌دهند‌‌. بخاطر ورود یکی از دوستان که اتفاقا مشاور استاندار هم بود و بخاطر مشغله بسیار امکان تحویل تلفن همراه را نداشت، خیلی با تیم حفاظت ریاست جمهوری کلنجار رفتیم. هماهنگی‌ها را هم انجام دادیم ولی آن نیروی حفاظت لج کرده بود و حس می‌کرد برایش افت دارد که بعد از آن چانه زنیِ بالا، بخواهد از موضعش کوتاه بیاید. ناراحت و کمی عصبانی شدیم. با غرولند، در حال خروج از گیت‌ها بودیم که این رفیق ما با صدای تقریبا بلندی که اطرافیانمان متوجه می‌شدند، از برخورد تهرانی.ها گلایه کرد و نقل به مضمون گفت: «بابای تهرونی، هر چی می‌گیم، متوجه نیست!» به محض بیان این جمله، صدای گرمی از پشت سر، صمیمانه صدای‌مان کرد؛ گفت :«چیشده!؟ بابای تهرونی چیکار کرده؟!» برگشتم! او را می‌شناختم. دوستش هم داشتم. بگی نگی دلم خواست از این فرصت استفاده کنم و ابراز محبت کنم. یا مثلا به او بفهمانم که من تو را می‌شناسم. رفیق‌م هم چون او را نمی‌شناخت بی‌اعتنا رد شد و رفت. ایستادم که برایش توضیح دهم . ابتدای جمله‌ام را با خطاب «سید!» شروع کردم. گفتم: «آقاسید! ببین ایشون مشاور استانداره! برگ ورود همه رو خودش صادر کرده! هماهنگی کردیم که گوشی ببریم ولی بچه‌هاتون اجازه نمیدن!» اینجا را دیگر دقیقا یادم نیست چه گفت! چون خیلی محوش شده بودم. مدت‌ها بود از ویدئوهایی که منتشر می‌شد، می‌پاییدمش که چطور دور حاج‌آقا مثل پروانه می‌چرخد و به دل هم می‌نشیند! اما کمی بعد، صدا کرد که بیایید. هر چه به دوستمان اصرار کردم که سرتیم حفاظت، صدا می‌کند که بیا، ولی حسابی شکار بود و اصرارم موثر نیفتاد. سیدمهدی هم کمی منتظر ماند و وقتی از برگشت ما ناامید شد، برگشت سر کارش! این برخورد صمیمی و دوستانه، از کسی که عنوان و جایگاهش سرتیم حفاظت ریاست جمهوری بود، خیلی بعید بود‌. اینکه برایش مهم بود از کاروان ریاست جمهوری خبر بدی در حافظه مردم استان نماند، خیلی ارزشمند بود و طراز کار را از صرفا یک نیروی حفاظتی به یک نیروی فرهنگی ارتقا می‌بخشید. وقتی خبر سانحه آمد، تقریبا مطمئن بودم که این پروانه از آن شمع جدا نبوده و یحتمل به مراد دلش رسیده است. الان هم دوست دارم، به او ابراز محبت کنم. یا مثلا یک جوری به او بفهمانم که من تو را می‌شناسم. من را از آن بالا ببین! من می‌دانم تو سید مهدی موسوی هستی... (روایت سفر مهرماه ۱۴۰۲ دولت شهید رئیسی به استان فارس) سید محمدمیلاد دانشور شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روایت مشهد بخش سی‌ام نشسته‌ام کنار درختی که اسمش را نمی‌دانم. از میان تنِ زمختِ درخت، جوانه‌های سبزِ سبزِ سرک می‌کشند به خیابانی که ساعتی قبل، پر بود از آدم‌های اغلب ملبس به سیاهِ سیاه. چه نابهنگام است این سرسبزی و آن سیاهی: و ان من‌الحجاره لما یتفجر منه‌الانهار... عقلِ ایرانی، ضرب‌المثل می‌سازد: آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. پیمانه که روی خاک بریزد، آب باشد یا مایه‌ی سُکر، ارس‌باران باشد یا طوس، سرسبزی می‌آید. چند روز قبل، آن سبو بشکست و آن‌ پیمانه ریخت... پیمانه که می‌ریزد، هول و هراس برم می‌دارد. آقای فصیح‌الزمان شیرازی! باری مگر تو دست برآری به یاری‌ام! فصیح‌الزمان چه خوش گفت: سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی همیشه وقتی به این‌جای قرآن می‌رسم، حیرت می‌کنم: والله انبتکم من‌الارض نباتا! ما شما را از زمین رویاندیم؛ مثل گیاه! فصیح‌الزمان شیرازی و خدا و عقل ایرانی دست به دست هم می‌دهند. پیمانه که بریزد، شاید جایی چیزی از زمین بروید نمی‌توانم برسم به محلِ آرام‌گاه. نمی‌گذارند. مردان و زنانی را می‌بینم که می‌بارند. سخت می‌بارند. دارند بذری را توی زمین می‌کارند. آن آیه‌ی حیرت‌انگیز توی ذهنم مرور می‌شود. فصیح‌الزمان شعرش را می‌خواند. مردم روی زمینِ حاملِ بذر می‌بارند. مولانا می‌خواند: کدام دانه فرو رفت در زمین که نَرُست؟ شامگاه تشییع عکس: محدثه نوری محسن حسن‌زاده | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش هجدهم نوشته: «سید محرومان، از جنوبی‌ترین و محروم‌ترین منطقه کشور آمدیم؛ بشاگرد؛ هشت‌بندی...» ادامه دارد... فاطمه صادقی | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 موکب کوچک لباس مشکی را تنش کردم. سربند یا امام رضا را بستم دور سرش. خرمای نذری را ریختم توی ظرف. کنارش چند شاخه گل گذاشتم. قبل از شروع مراسم آمدیم که خلوت باشد، اما نبود. نتوانستیم برویم خیابان اصلی. موکب کوچکمان را توی همان فرعی راه انداختیم. سهم دختر کوچکم برای بدرقه از شهدا، صلوات‌هایی بود که به آسمان می‌رفت. شکوهی eitaa.com/chand_jore_ba_man پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ـــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روایت بیرجند بخش چهل‌وهفتم مثل خیلی های دیگه با لباس کارش اومده بود. چهره خسته و آفتاب‌زده اما پر صلابت. از حال و هواش که پرسیدم دلش پر بود: - معدن قلعه‌زری شهرستان خوسف، با همکارا مشغول کار بودیم که خبر سقوط بالگرد سید رو شنیدیم و همه‌مون شوکه شدیم. از اون لحظه به بعد غباری از غم اومد و کل معدن رو گرفت. قرار بود شب برای تولد امام رضا جشن بگیریم اما بعد این خبر دیگه کسی دل و دماغ نداشت. همه تو مسجد تا آخر شب دست به دعا شدیم. صبح غبار برای همیشه موند. خبر رسید آقای رئیسی و همراهانش شهید شدن... فرمانده‌ی سپاه شهرستان خوسف اومدن مسجد معدن و برامون سخنرانی کردن و مداح هم اومده بود. برای این شهدای عزیز سینه‌زنی و عزاداری کردیم. من هم دیشب از شهرستان خوسف حرکت کردم و عده‌ای از همکاران هم صبح زود، خودمونو رسوندیم به مراسم تشییع. ما به اقای رئیسی خیلی ارادت داریم، از زمانی که ایشون رئیس جمهور شدن وضعیت قراردادهامون بهتر شد، جاده‌هامون رو درست کردن و کلا پیگیری و رسیدگی زیادی داشتن. من و همکارام خیلی از ایشون راضی بودیم. بودن تو همکارا کسایی که به اقای رئیسی انتقاد داشتن ولی بعد از شهادتشون انگار تازه اوج مظلومیت سید رو فهمیدن و همه طرفدارش شدن. آدم مردمی، همدم فقرا بودن. مردم خراسان به ایشون خیلی ارادت دارن، متاسفانه من که لیاقت دیدن ایشون رو نداشتم اما تمام تلاشمو کردم که امروز رو تو مراسم برای وداع با ایشون شرکت کنم. ادامه دارد... بهناز مظلومی | از به قلم: فاطمه بشارتی‌نیا پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۴۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یاور همه مظلومان سال ۱۴۰۰ در اوج اغتشاشات با تعدادی از جوانان دانشجوی عراقی در دانشگاه تبریز صحبت می‌کردم. یکی‌شان گفت: «به قدری نگران جمهوری اسلامی هستیم که تا حالا در هیچ یک از فتنه‌های عراق این‌جور دل‌نگران نبودیم، چون معتقدیم اگر ایران بماند، همه مظلومان یاور دارند ولی اگر... امروز وقتی حس و حال همان جوانان را در تشییع سید مظلومان در تبریز دیدم که با پرچم عراق خودنمایی می‌کنند، فهمیدم چقدر آن حرف‌هایشان حساب شده بود. آنها شهید رئیسی را یاور و حامی مظلومان نه فقط ایران، بلکه عالم می‌پندارند. صابر عیسی‌پور چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش چهل‌هشتم می‌گفت هنوز باورم نشده است!!! چرا رفت؟ حالا ما تنها مانده‌ایم. او که راه خودش را رفت. ما مثل او را پیدا نخواهیم کرد... بر سر زنان در آفتاب سوزان قدم برمی‌داشت و عکس سید ابراهیم را چون جان خویش در آغوش داشت... ادامه دارد... رفعت حسنی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۱۲ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 از دور چهره‌اش رو دیدم - باخبر شدم قراره بیاد شیراز. روزِ قبلِ اومدنش به خانم‌ها اطلاع دادم فردا جلوی مسجد بقیه‌الله جمع بشن. اتوبوس گرفتیم و رفتیم شاهچراغ. بعدِ نیم ساعت انتظار، اومد. از دور چهره‌‌اش رو دیدم. به سختی جمعیت رو کنار زدم و رفتم جلو تا بتونم از نزدیک ببینمش و صداش رو بهتر بشنوم. با خانمای مسجد، شعارهای کوبنده می‌دادیم: «رئیس‌جمهور به شهر ما خوش آمدی!/ دسته‌ گل‌محمدی به شهر ما خوش آمدی!» با تکان دادن دستش، انگار جواب تک‌تک ما رو می‌داد. به اینجای صحبتش که رسید، ساکت شد. به او نگاه کردم، اشک در چشمانش حلقه زده بود. با بغض گفت: «شاهچراغ پر از جمعیت شده بود. مردم خوشحال بودن، بعضیا از شوق، گریه می‌کردن. بعضیا نامه به دست، دنبال یکی بودن که نامه‌هاشون رو به دست رئیس‌جمهور برسونه. ناگفته نَمونه، منم نامه‌های اهالی رو چند روز قبل‌ از سفر رئیس‌جمهور، تو مسجد جمع کرده بودم...» دست راستش را برد طرف صورتش و انگشت‌های شصت و اشاره‌اش را گذاشت روی دو چشمش. از زیر انگشت‌هایش قطره‌قطره اشک سرازیر می‌شد و روی روسری‌اش می‌ریخت. آرام که شد، گفتم: «خُب! نامه‌ها رو به کی دادی؟» نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «یه وَنی جلوی پایانه اتوبوسا وایساده بود، نامه‌های مردم به رئیس‌جمهور رو جمع می‌کرد. منم از اتوبوس پیاده شدم و نامه‌ها رو اونجا تحویل دادم. یکی از خانمای مسجد، وَن رو که دید گفت: «آخی! من برای رئیس‌جمهور نامه ننوشتم!» یکی دیگه از خانمای مسجد کاغذی به او داد، منم خودکار رو از کیفم درآوردم و دادم بهش. همونجا نامه نوشت و تحویل داد.» صورتش را با گوشه‌ی روسری پاک کرد و گفت: «از یکی از دوستانم که مسئول خوندن نامه‌ها بود، پرسیدم: «این همه نامه خونده میشه؟!» گفت: «بله، آقای رئیسی گفتن دسته‌بندی بشه تا به همه‌اش رسیدگی کنیم.» اتفاقاً چند روز پیش ازشون شنیدم که بعضی از نامه‌ها به بهزیستی ارجاع شده و با صاحب نامه‌ها تماس گرفتن و ازشون شماره شبا گرفتن.» پرسیدم: «خبر سانحه بالگرد رئیس جمهور و همراهانش رو کی شنیدی؟ کجا بودی؟» آهی کشید و گفت: «چند روز قبلِ این اتفاق، دخترم عروسی کرد و از شیراز رفت. بخاطر دوری از دخترم، خیلی گریه می‌کردم. از بس ناراحت بودم، سُر خوردم زمین و رُبات پام کِش اومد. پا درد شدید داشتم. توی خونه بودم که از تلویزیون خبر بالگرد رئیس جمهور رو شنیدم. زدم تو سرم و گفتم: «ای وای! آقای رئیسی چی می‌شه؟!» احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد. خدا می‌دونه درد رو فراموش کردم و می‌گفتم جانم فدات آقای رئیسی. گریه می‌کردم، اشک‌هام بند نمی‌اومد.» لبخندی زد و گفت: «وقتی سخنرانی رهبر با خانواده‌ی سپاهیا رو تو تلویزیون پخش کردن، پیش خودم گفتم: «کشور ما صاحب داره، امام زمان داره، رهبر داره. رهبری که دلیر و نترس هس، به موقع یه پیامی می‌ده که مردم رو دلگرم می‌کنه. درسته رئیس‌جمهور و یارانش شهید شدن ولی رهبر از قبل به مردم دلگرمی رو داد.» دستانش را بالا برد و برای سلامتی رهبر دعا کرد و گفت: «ایام انتخابات برای آقای رئیسی تبلیغ کردم. طعنه، زیاد شنیدم ولی دست از کار نکشیدم. یادمه سری اولی که آقای رئیسی کاندید شد، حالم بد بود ولی بهش رأی دادم چون یک رأی هم تأثیر داره. شوهر و بچه‌هامو تشویق کردم به آقای رئیسی رأی دادن. سری دوم باز به آقای رئیسی رأی دادیم. خوشحالم که ایشون رو انتخاب کردم. به مردم خدمت کرد و آخرش هم شهید شد.» (مصاحبه با خانم شهربانو حقیقت‌زاده) مریم نامجو پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حافظ‌هـ، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
خبر سنگین.mp3
3.87M
📌 📌 خبر سنگین صفحه گوشی را نگاه کردم؛ خودش بود پراید نوک مدادی. صندلی عقب نشستم. خوبی اسنپ این است که خیلی از کارهای عقب مانده‌ات را می‌توانی تا رسیدن به مقصد انجام دهی؛ مثل همین چک کردن پیام‌ها. بعضی از این کانال‌ها هم عجب حرف‌‌هایی می‌زنند، هلی‌کوپتر رئیس‌جمهور گم شده! خودم همین ظهر توی تلویزیون دیدم که با همتای آذربایجانیش سد افتتاح می‌کرد. 📃 متن کامل ✍🏻 فاطمه درویشی | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش چهل‌ونهم همه متحد در یک لباس قومیتی از عشایر اطراف استان؛ پیرمردی که پوستر شهید در دست داشت گفت: «از طریق تلوزیون اخبار رو دنبال می‌کردم. خبر شهادت رو که شنیدم بهم ریختم. مردم روستا همه ناراحت بودن قرار شد برای رئیس‌جمهور و شهدا مراسم بگیریم. آیت‌الله رییسی رئیس‌جمهوری بود که به منطقه محروم و عشایری سر می‌زد. پشتکار داشت و کاری که می‌گفت رو به ثمر می‌رسوند. لوله‌کشی آب و گاز در نهبندان به زحمت شهید بود که خیلی روی زندگی مردم تاثیر گذاشت. رییس جمهور زمانی قبل از ورود به خبرگان استان به منزل ما اومدند و گفتن: «من عشایر رو دوست دارم، حاضرم در کوه و چادر کنار عشایر زندگی کنم چون شیوه‌ی زندگی پیامبر رو دارن.» از همون سال‌ها با ایشون رفاقت دارم. شهید رییسی همیشه یاور مستضعفان بود، یاور پابرهنه‌ها، روش‌شون روش مولا علی بود.» ادامه دارد... بهناز مظلومی | از به قلم: زهرا سالاری پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بی‌کاراکترترین رئیس‌جمهور یک دفعه یاد متن احسان عبدی‌پور افتادم؛ به حامد عسگری توپیده بود که چرا رفتی نیویورک، روایت سفر رئیس‌جمهور را بنویسی؟ توی متنش ابراهیم رئیسی را «بی‌کاراکترترین رئیس‌جمهور ایران...» خطاب کرده بود. عاقبت اما ابراهیم رئیسی، نه مثل کاراکترهای معمولی داستان، بلکه آن طوری که شایسته یک قهرمان هست، روی شانه‌های شهر بدرقه شد و رفت به سفر ابدی... انگار باید آن مثل معروف را یک ویرایش بزنند: «کاراکتر را خوب است خدا درست کند، سلطان محمود خر کیست؟!» ناصر جوادی شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش سی‌ویکم قاب‌ها سخن می‌گویند... عکس: محدثه نوری ادامه دارد... محدثه نوری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا