eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
199 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت تهران بخش بیست‌ودوم ایستگاه بعد، دروازه شمیران؛ وارد قطار که شدم روبروی در ورودی جنب در دیگر قطار ایستادم. زن و شوهر مسن با پسر جوانشان ایستاده بودند. کسی با کسی حرف نمی‌زد. خدا کند وقتی آقا تو نماز میت به جمله اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا می‌رسد گریه نکند. گریه برای این جمله در مراسم شهادت حاج قاسم جگرمان را آتش زد. این جمله را پیرمرد موسفید کرده با قامت خمیده‌اش به پسرش گفت. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 داد زدم: «اینا چرا قرآن پخش می‌کنن؟» داشتم ظرف‌های صبح را می‌شستم و تلوزیون روی شبکه خبر روشن بود. ساعت هفت و نیم... شاید هم هفت و چهل دقیقه صبح بود. از دیشب کارم شده بود نشستن پای اخبار گوشی و تلوزیون و به خود پیچیدن. یک سد محکم در برابر اشک‌هایم و دربرابر احتمالات ناامیدکننده ساخته بودم. می‌خواستم هرطور شده نتیجه بگیرم که رئیس‌جمهور و همراهانش زنده‌اند و پیدایشان می‌کنند. نزدیک هفت صبح ولی، بیشتر کانال‌ها حرف از شهادت می‌زدند و من با هرکس از دوستانم که می‌خواست ناامید شود، دعوا می‌کردم. محکم می‌گفتم اعلام رسمی نشده، هنوز زود است برای ناامیدی... و نزدیک هشت صبح، وقتی قبل از شروع بخش خبری ساعت هشت تلوزیون قرآن پخش کرد، عصبانیتم به اوج رسید. تقریباً داد زدم: «اینا چرا قرآن پخش می‌کنن؟» هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم شنیدن قرآن آنقدر عصبانی‌ام کند. داشت سوره ضحی را می‌خواند. نمی‌دانم قاری‌اش کی بود، ولی سبک‌اش مثل همان سبک قرآن‌های مجلس ختم بود. من با عصبانیت نمی‌خواستم باور کنم این قرآن معنای ناگواری دارد؛ ولی سدی که در برابر اشک‌ها و احتمالات بد ساخته بودم داشت ترک می‌خورد و من نمی‌توانستم با دستم جلوی ترک‌ها را بگیرم. ساعت هشت، اخبار اعلام کرد آن خبر ناگوار را؛ این که رئیس‌جمهور پیدا شده ولی زنده نه. یک آن دلم بی‌قراری و بی‌خبریِ شب قبل را خواست؛ چون حداقل امیدی بود به بازگشت آقای رئیس‌جمهور. آنجا بود که سد با صدای مهیبی شکست و با دستان کفی به لبه سینک تکیه دادم و خم شدم و بلند گریه کردم؛ جلوی خانواده‌ام. حتی وقتی حاج قاسم شهید شد، اینطوری جلوی بقیه گریه نکرده بودم. اینطوری ضجه نزده بودم. به هرحال منِ دهه هشتادی قدری از دهه شصت را چشیدم: این که صبح بیدار شوی و ببینی رئیس‌جمهورت و وزیر امور خارجه‌ات و یک استاندار و یک امام جمعه شهید شده‌اند. داشتم به این فکر می‌کردم که ما دهه هشتادی‌ها حالا دیگر هم عملیات تروریستی دیده‌ایم، هم فتنه‌ی کف خیابان را دیده‌ایم، هم حاج قاسم و سیدرضی و شهید زاهدی را دیده‌ایم و هم شهادت رئیس‌جمهورمان را. اگر نبرد فرهنگی و اقتصادی را هم برابر با دفاع مقدس بدانیم، دیگر چه کم داریم از جوانان دهه شصت؟ این دو روز اصلاً باور نکرده‌ام که رئیس‌جمهورم دیگر نیست. هنوز احساس می‌کنم او هست و دارد مثل همیشه به سفر استانی می‌رود و برای مردم می‌دود و ما هم محلش نمی‌گذاریم و از تورم می‌نالیم. هرچه توی تلوزیون می‌بینمش دوست دارم باز هم باشد. باز هم باشد و رئیس‌جمهورم باشد و هربار خبر سفر استانی یا یکی از دستاوردهای دولتش را بشنوم و ته دلم ذوق کنم و اصلاً دیگر برایم عادی شده باشد، طوری که خبر کارهایش را سرسری رد کنم. دلم می‌خواهد هربار که وزیر امور خارجه‌ام را توی اخبار می‌بینم کیف کنم از رفتار عزتمندانه‌اش و منش انقلابی‌اش و دفاعش از مظلوم، و خدا را شکر کنم بابت وجود چنین مردی در میدان دیپلماسی. من واقعا دلم رئیس‌جمهور خودم را می‌خواهد... شکیبا شیردشت‌زاده چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌وسوم دروازه شمیران؛ این ایستگاه قطار تقریبا پر می‌شود. جمعیت متراکم‌تر شده است. - آقا هل نده، جا نیست. یه ذره جمع تر وایستید ما هم جا بشیم. به خدا چند تا قطار وایستادیم. همه قطارها شلوغند. - مسافرین محترم لطفا مانع بسته‌شدن درهای قطار نشوید. چند باری در بلندگو این جمله را می‌گویند. بعد از چند بار باز و بسته‌شدن بالاخره در قطار بسته می‌شود. دستم بین زمین و هوا مانده. نه می‌توانم با دستم میله را بگیرم و نه میتوانم کنار پایم بگذارم. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌وچهارم ایستگاه بعد، دروازه دولت؛ قطار که در ایستگاه دروازده دولت می‌ایستد سیل جمعیت است که به زور می‌خواهد خود را در قطار بِچِپاند. واقعا جا نیست. نفس به زور بالا می‌آید. مسافرین محترم لطفا مانع بسته‌شدن در قطار نشوید که پشت بلندگو می‌گویند تاثیری ندارد. یا مسافرها محترم نیستند یا این که این کارشان مانع بسته‌شدن در قطار نمی‌شود. ایستگاه بعد، فردوسی؛ مسافرین محترم این قطار در ایستگاه تئاتر شهر توقف نخواهد داشت. بیست دقیقه‌ای تا ساعت نه مانده. راهبر قطار که این جمله را گفت با خودم گفتم که فردوسی پیاده می‌شوم و تا انقلاب پیاده می‌روم. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چای‌فروش روضه می‌شناختمش. هنوز معروف است به اینکه چای روضه می‌فروشد؛ ترکیبی از مرغوب‌ترین چای‌ها با نسبت‌های مختلف. سلام کردم. اجازه خواستم از مغازه‌اش عکس بگیرم. بعد، پرسیدم برای چی مشکی پوشیدید؟ گفت: «حاج‌آقا رئیسی شهید شده.» گریه‌اش گرفت. از جایش بلند شد و دولادولا رفت توی پستوی مغازه. صورتش را شست. دوباره نشست. نگاهش پایین بود. «پریشب خواب به چشمم نیومد. شبکه خبر روشن بود. تا صبح توسل کردم که سالم بمونند. صبح خبر رو شنیدم. همه‌شون شهید شده بودند.» دستش را گذاشت روی صورتش و این‌بار بلند گریه کرد. نرگس لقمانیان سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | محله علیقلی‌آقا، حسین ادهم، سقط‌فروش رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | # ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌وپنجم فردوسی؛ از قطار پیاده شدم. دو دل بودم که پیاده بروم یا این که باز سوار قطار شوم تا خودم را به میدان انقلاب برسانم. سوار شدنم به قطار چربید. سوار قطار شدم. ایستگاه بعد، میدان انقلاب؛ ساعت ده دقیقه به نه بود. انگار عقربه‌های ساعت روی دور تند حرکت می‌کردند. میدان انقلاب که رسیدم خیال همه مسافران راحت شده بود. مردم آرام آرام از قطار پیاده می‌شدند. مسافرین محترم از خروجی سمت چپ تردد کنید. خروجی سمت راست به سمت دانشگاه تهران شلوغ است. اعتنا نمی‌کنم. از همان خروجی دانشگاه تهران خارج می‌شوم. تا به خروجی به سمت میدان برسم باید از یک راهرو دراز عبور کنم. سوار پله‌برقی آخر می‌شوم. از ایستگاه که بیرون می‌آیم تا چشم کار می‌کند سمت دانشگاه تهران جمعیت ایستاده است. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌وششم مرد در بلندگوی دستی می گوید که خواهش میکنم به سمت دانشگاه تهران نروید. جمعیت متراکم است. اگر می‌خواهید اتفاقی که در کرمان در تشییع جنازه حاج قاسم افتاد نیفتد در همان جایی که هستید بمانید. سمت میدان آزادی بروید. خواهش می‌کنم. تمنا میکنم. چند باری در بلندگوی بوقی درخواستش را تکرار می‌کند. واقعا هم راست می‌گوید. چند متر سمت راست مترو کنار تابلو مخابرات زیر درخت توت روبروی ایستگاه اتوبوس بی آر تی در پیاده رو ایستاده‌ام. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش شصت‌وچهارم به نظرم سن و سالشان کم می‌آمد. پاکت بزرگ زباله در دست و مشغول نظافت مسیر بودند. گفتم: «شما که رای ندادین ولی نظرتون چیه؟» خندیدند و گفتند: «نه ما سنمون می‌رسید.» یکی‌شان ادامه داد: «ارادت و علاقه‌ی خاصی به آقای رئیسی داشتم، سال ۱۴۰۰ به آقای رئیسی رای دادم. هم نماینده خبرگان بیرجند بودند هم مادرشون اصالتا اینجایی هستند. شهادتش که باور پذیر نبود و نیست اما اگه آقای رئیسی شهید نمی‌شدن باز هم قدرشونو نمی‌دونستیم. چند روزی هست که حال و هوای خونمون، اشک و غمه، اساتید و دانشجوهای دانشگاه‌مون هم اکثرا براشون گریه می‌کردند. اساتید ما به آقای رئیسی ارادت خاصی داشتند و حتی اونایی که عقایدشون با آقای رئیسی یکی نبود؛ امروز برای تشییع ایشون اومده بودن. بعضی از دوست و آشناهایی هم که با آقای رئیسی موافق نبودن امروز صبح با زنگ و پیام راجع به مراسم تشیع سوال می‌پرسن تا بیان.» ادامه دارد... مطهره خرم | از به قلم: فاطمه بشارتی‌نیا پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۲۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌وهفتم منتظر، نگران، اندوهگین، ناراحت. هزار تا واژه هم کنار هم ردیف کنم کلماتم ناتوان است که بُهت مردم را نشان دهد. روی پنجه پا می‌ایستم تا ببینم ماشین حمل پیکرها کجاست. تا چشم کار می‌کند سرهای مردم است که در کنار هم ایستاده‌اند. مابین پیاده‌رو و ایستگاه اتوبوس فضای خالی مختصری هست. هر کس که از مترو پیاده می‌شود میاید در این فضا سرک می‌کشد که ببیند جلوتر در سردر دانشگاه تهران چه خبر است. سفر به خیر شهیدی که شدی عاقبت بخیر، سفر به خیر به مقدصت رسیدی مثل بریر مثل زهیر. مهدی رسولی می‌خواند. می‌گفت حاج آقا رئیسی خیلی این مداحی را دوست داشت. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌وهشتم صدای همهمه از بلندگوی شیپوری به گوش می‌رسد. هم اکنون، رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای جهت اقامه نماز بر پیکر شهدای خدمت در صحن نماز حضور پیدا کردند. خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست، این همه لشگر آمده به عشق رهبر آمده، ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند. شعارها قطع نمی‌شود. انگار مردمی که آمده‌اند می‌خواهند خودشان را به آقا حسابی نشان بدهند. حاج قاسم رفت، سید ابراهیم رفت اما ما هستیم. ما مردم هستیم. خیالت راحت. مگر به پشتوانه همین مردم در این چهار دهه کشتی انقلاب را از طوفان‌ها به سلامت به مقصد نرساندی؟ حالا همین مردم آمده‌اند تا بگویند خیالت راحت. روی ما هم حساب کن. اقامه نماز به امامت ولی امر مسلمین جهان. قد قامت الصلاه. الله اکبر. انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش همهمه از همه جا به گوش می‌رسید. تکبیر آقا، همه صدا‌ها را آرام می‌کند. خدا بزرگ‌تر است. انگار همه منتظر فراز آخر ذکر نماز هستند. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌ودوم در خیابان امام رضا نزدیک پل هوایی، جمعی از خانم‌ها نشسته بودند. با این حرف شروع کرد: «سلام عزیزم، از سیستان و بلوچستان شهرستان زابل آمدم ولی مشهد هم خانه دارم، مستاجرم...» نمی‌توانست خودش را کنترل کند، مدام با صدای بلند گریه می‌کرد. از سختی شنیدن خبر شهادت می‌گفت؛ گریه امانش نمی‌داد؛ - خیلی سخت بود خبر شهادتش، تو بیمارستان بودم وقتی به خونه رسیدم، شوهرم از سانحه هوایی آقای رئیسی گفت... - مادر کاروان شهید داره نزدیک می‌شه، چی می‌گید بهشون؟! از هق هق گریه شانه‌هایش به شدت تکان می‌خورد؛ - سلام ما را به ائمه اطهار برسونید، سلام ما را امام حسین برسونید... چادرش را روی سرش کشید و های‌های گریه... ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش بیست‌ونهم اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا. ما جز خیر چیزی از او نمی‌دانیم. گریه‌های آقا، لرزیدن شانه‌هایشان در رسیدن به این فراز در نمازی که برای حاج قاسم خواندند همه را ساکت کرده است؛ الله اکبر... الله اکبر. اَللّهُمَّ اِنَّ هذا عَبْدُک وَابْنُ عَبْدِک وَابْنُ اَمَتِک نَزَلَ بِک وَ اَنْتَ خَیرُ مَنْزُولٍ بِهِ اَللّهُمَّ اِنّا لا نَعْلَمُ مِنْهُ اِلاّ خَیراً... صدای گریه آقا از بلندگو نیامد. فقط صدای گریه مردم به گوش رسید. این بار، او بود که به مردم آرامش می‌داد. نماز تمام شد. از نمازگزاران محترم تقاضا دارم که با متانت در مسیر تشییع از میدان انقلاب تا میدان آزادی از دانشگاه خارج شوند. این جمله یعنی این که بلوایی در دانشگاه به پاست و جمعیت متراکم است. دیگر هیچ فاصله‌ای بین مردم نیست که خالی باشد. ادامه دارد... صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تهران بخش سی‌ام و تمام همه دوشادوش هم ایستاده‌ایم. بی فاصله از هم. یکی سرش را تکان میدهد. پیرزن چادرش را روی صورتش کشیده و زار زار گریه می کند. کنارم دو تا دختر بچه با پدر و مادرشان هستند. یکی شان قلم دوش پدرش هست که ببیند ماشین حمل پیکر کی می رسد، یکی شان روی زمین کنار مادرش نشسته است. یک ماشین آرام آرام میاید. ماشین پیکر شهید سید مهدی موسوی هست. تعجب می‌کنم. چقدر زودتر از بقیه ماشین ها می آید. محافظ تا لحظه خاکسپاری محافظ است. پشت کابین کامیون را با داربست چارچوب درست کرده اند. روی چارچوب را با تور استرار پوشانده اند. کامیون که از جلویم عبور می کند پشت کامیون را می بینم که چند خانم چادرهایشان را روی سرشان کشیده اند و صورت به پیکر شهیدشان گذاشته اند. مردم پشت سر ماشین اول راه میفتند. جمعیت همچنان در هم فشرده است. ماشین که راه می رود موج های جمعیت آرام آرام راه میفتد. ماشین محافظ به میدان انقلاب رسیده است. سید مهدی دست از سید ابراهیم برنمی‌دارد. ماشین سید مهدی در میدان انقلاب ایستاده است. نگاه ها به سمت سردر دانشگاه تهران هست. چقدر این سردر به خودش تشییع جنازه دیده. زمان نمی‌گذرد. انتظار به سر نمیرسد. این بار مردم به سوی تو آمده‌اند سید. آمده‌اند بازدیدهایت را پس بدهند. نمی‌دانم این همه بازدیدی که تو رفتی را یک بار بازدید پس‌دادن رواست؟ کَمِ ما را بپذیر. پایان. صادق مراسلی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خادم تشییع جمعیت، زیاد بود و آفتاب، داغ. یکی‌شان با برگه‌ی توی دستش مردم را باد میزد و آن یکی با بطری آب، آبپاش درست کرده بود برای خنک کردن جمعیت. شده بودند خادمان ساده‌ی تشییع. چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آمبولانس - وقتی شنیدیم هلیکوپتر رئیس‌جمهور کنار بیمارستان می‌شینه به اتفاق همه کادر بیمارستان با سرعت یک نامه تنظیم کردیم تا یک آمبولانس درخواست کنیم و مشکل انتقال بیمار از گلیداغ به مراوه حل بشه. امید کمی داشتیم ولی بعد از گذشت یک روز از سفر به مراوه، ناباورانه یک دستگاه آمبولانس هدیه داده شد و مشکلات عظیمی از ما حل شد. بعد از اون امیدواری، چند وقتی پیگیر یک دستگاه سی‌تی اسکن بودیم، حس می‌کردیم یکی‌یکی مشکلات داره حل می‌شه که خبر سانحه رو شنیدیم. مکثی کرد؛ - تو بیمارستان که خبر رو شنیدیم حیران بودیم، نه من، نه مردم مراوه باور نمی‌کردیم. هنوز هم باور نداریم. پرچم‌های سیاه توی شهر دلم رو آشوب می‌کنه، اما هنوز باور ندارم. ما رئیس‌جمهور نه، دلسوز مردم رو از دست دادیم! مصاحبه با آقای کمال، کادر بیمارستان مراوه تپه زهرا سالاری | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 آخرین امضا پوتین پاره پوره اما واکس‌خورده‌ام را از پا کندم. کلید انداختم و رفتم تو. لم دادم به متکا. جوراب و گِتر‌هایم را درآوردم. آخیشی گفتم و برگه‌‌های تسویه‌ را از پوشه‌ی دکمه‌ایِ قرمز رنگم کشیدم بیرون. فقط پنج امضای دیگر مانده‌‌بود تا لباس خاکی پیکسل پیکسلی خدمت را برای همیشه آویزان کنم. گوشی‌ام را برداشتم تا از برگه‌ تسویه عکس یادگاری بگیرم. پیام یکی از دوستان آمد بالای صفحه‌: «جدی جدی از رییسی خبری نیست. دعا کنید» «رییسی» را توی گوگل سرچ کردم. جایی که هلی‌کوپترش گم شده‌ بود داد می‌زد حاج آقا زودتر از من آخرین امضای پایان خدمتش را گرفته. به رئیسی رای داده‌بودم؛ اما نه آن رأی‌ای که برایش رگ گردن بگذارم. برای همین خودم را زدم به بیخیالی. نمی‌خواستم گند بزنم به خوشی آخر خدمتی، بگذریم که چند ثانیه یک بار خبرگزاری‌ها را چک می‌کردم و تا به خودم آمدم آن قدر جای کشِ گِترم را خارانده‌ بودم که رد سرخ ناخن‌هایم روی پایم مانده‌ بود. روز بعد راه افتادم سمت پادگان. رادیو آوا رفته‌ بود روی موج غم ‌و غصه. بیل‌بیلک صدا را پیچاندم: «امروز روز رهاییه! فقط به امضاهای مونده فکر کن. به رقص خودکار روی برگه ترخیصیت!» اما ذهنم فقط احتمال‌ می‌بافت: اگر اینطوری شده‌ بود الآن رئیسی زنده بود. اگر آن طوری شده‌ بود... تب و لرز روحی گرفته‌ بودم. هم خوشحال بودم از رهایی و هم ناراحت از...! اصلا من از چه ناراحت بودم؟ از شهادت رئیسی یا شهادت رئیس جمهور! شخصیت حقیقی‌اش برایم مهم بود یا حقوقی؟ از در دژبانی رد شدم و رفتم سر یگان. نقل مجلس کادری‌ها هم شده بود رئیسی: «من می‌خوام بدونم تو این آب و هوا کی رئیس‌جمهور مملکت رو می‌پرونه؟» - وقتی خبر دار شدم، خانومم با کمک بچه‌ها کف سالن خوابوندم. داشتم خفه می‌شدم! صورتم شده بود عین لبو. - می‌دونی از چی می‌سوزم؟ مفت رفت! مفت ... - مفت و گرونش چه فرقی می‌کنه؟ چرا اینقدر ما ایرانی‌ها احساسی هستیم؟ چه کار کرد برای ما این خدابیامرز؟ یکی‌شان که رسته‌‌ی تانک و زرهی روی یقه‌ها‌یش دوخته شده ‎بود و ابتدای طوفان‌الاقصی برای جنگ با اسراییل داوطلب شده بود، گفت: «همین که خودش و امیرعبدالهیان با اسرائیلیا درمیوفتادن برای من یکی کافی بود!» - یک میلیون خونه در سال که قولش رو داده بود چی؟ - چون نساخته ناراحت نشیم از شهادتش؟ سلامی کردم تا بفهمند من آمده‌ام سر خدمت و بعد پوشه‌ دکمه‌ایم را برداشتم و رفتم سراغ باقی امضاها. همه امضاها را گرفتم. جز آخری. وقت اداری تمام شده بود و بدبختانه یک روز دیگر باید از دژبانی رد می‌شدم تا نفر آخر هم با نوک خودکارش روی برگ تسویه‌ام خط‌خطی کند. برگشتم یگان خودم. یکی از سربازها گفت: «برگ تسویه رو تو دستت می‌بینم، اما هر چی دقت می‌کنم خبری از شیرینی نیست. رسم این جا رو که یادت نرفته؟» به شوخی گفتم: «لباسات خیلی نوتر از چیزیه که بخوای حرف از رسم و رسوم بزنی آشخور! وقتی پوتینت مثل من پاره شد سهمیه حرف زدنت هم میاد!» خندید و گفت: «فکر کنم فقط تو پادگانه که کهنه‌پوشا محترم‌ترن!» یاد عکسی از رئیسی افتادم که با عبا و عمامه خاکی بین مردم سیل‌زده‌ی روستاهای کرمان بود. دستم را برای خداحافظی جلو بردم. دست داد. گفتم: «نه! فقط تو پادگان این طوری نیست. به هر حال تو همچین روزی از من شیرینی نخوا!» محمدجواد رحیمی یک‌شنبه | ۶ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بهترین کارگردان صبح زود بود. اول بلوار نشسته بودند و کنارشان یک قوطی حلبی پنیر بود. لقمه‌ی نان و پنیر می‌گرفتند و میدادند دست مردم. همه‌چیزِ تشییع امروز شبیه صحنه‌های یک فیلم بود. اما کدام کارگردان می‌توانست به این خوبی صحنه بچیند؟! چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تپش قلب‌ها خانم منشی آدم جا افتاده و پخته‌ای بود. سن و سالی ازش گذشته بود. توی نوبت که می‌نشستیم هر کس اعتراض می‌کرد خیلی آرام می‌گفت: «اینجا مطب قلبه، همه تون مریض قلبی هستین. آروم باشین. به قلباتون فشار نیارین.» گاهی با این حرفش بیشتر حرص مریض‌ها در می‌امد و گاهی واقعا آرام می‌شدند. من که همیشه با این تکه کلامش آرامش می‌گرفتم. مرتب می‌گفت:«به قلباتون فشار نیارین. شما برای همین اینجایین.» امروز که رسیدم خودش آرام نبود. مثل من که نمی‌توانستم آرام باشم. تپش قلبم زیادتر شده بود. در دلم آشوب بود. با سلام من به خودش آمد. گوشیش را گذاشت روی میز. سرش را به نشانه تاسف تکان داد. نفس عمیقش را محکم فوت کرد بیرون. اسمم را توی دفترش پیدا کرد. سی دی آنژیوم را نگاه کرد و گفت:«بشین تا صدات بزنم.» باز گوشیش را برداشت. یکی از بیمارها از بغلیش پرسید:«چی شده؟» سرش را از توی گوشی در آورد و گفت: «هلی کوپتر رئیسی سقوط کرده.» منشی دوباره آه کشید. برای سومین بار از پنج دقیقه قبل فامیلم را پرسید. اشک از گوشه چشم چند مریض جاری شد. مرد جوانی روی صندلیش جابه جا شد. گوشیش را از جیبش بیرون کشید. همانطور که خبرها را چک می‌کرد سرش را می‌خاراند. موهایش پریشان شد. منشی آرنجش را گذاشت روی میز. مشتش را چسباند به پیشانیش و بلندتر آه کشید. خواستم بگویم:«به قلباتون فشار نیارین...» ولی سکوت کردم. فاطمه درویشی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
تپش قلبها.mp3
3.73M
📌 📌 تپش قلب‌ها خانم منشی آدم جا افتاده و پخته‌ای بود. سن و سالی ازش گذشته بود. توی نوبت که می‌نشستیم هر کس اعتراض می‌کرد، خیلی آرام می‌گفت: «اینجا مطب قلبه، همه‌تون مریض قلبی هستین. آروم باشین. به قلباتون فشار نیارین.» گاهی با این حرفش بیشتر حرص مریض‌ها در می‌آمد و گاهی واقعاً آرام می‌شدند... 📃 متن کامل ✍🏻 فاطمه درویشی | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نباید آنجا می‌بودم فردای آن روز تاریخ اعزامم به پادگان برای طی دوره آموزشی بود. خیلی دوست داشتم در مراسم تشییع شهدا در تهران شرکت کنم. امیدوار بودم که اعزام لغو بشود. صبح به محل اعزام رفتم. پانصد نفر آدم آماده بود و اعزام طبق برنامه انجام شد. به پادگان رسیدیم، امیدوارم بودم بخاطر تعطیلات و عزای عمومی، بگویند بروید و شنبه بیایید. جلوی درب پادگان در ذهنم برنامه می‌چیدم که فوراً به کرمانشاه بروم و از آنجا خودم را به تهران برسانم تا صبح در مراسم شرکت کنم. آن هم نشد! عملاً حبس شدم و کاری نمی‌شد کرد. تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شد و با دیوار سخت حقیقت روبه‌رو شدم. آسایشگاهمان هم تلویزیون نداشت. داشتم دیوانه می‌شدم. روز تشییع شهدا در تهران، همینطور بیکار در پادگان نشسته بودم. شنیدم از حسینیه صدای مداحی حاج منصور می‌آید. گفتم شاید حسینیه تلویزیون داشته باشد. تک و تنها رفتم حسینیه. حاج آقایی با چند سرباز آنجا بود. گفتم: «حاج آقا تلویزیون دارید اینجا؟» گفت: «نه». گفتم: «می‌خواهم نماز و تشییع را ببینم». گفت: «همراهم بیا». سمت موبایلش رفتیم که داشت مداحی پخش می‌کرد و با میکروفونی صدای آن مداحی در پادگان می‌پیچید. گوشی را از جلوی میکروفون برداشت. فیلم مداحی حاج منصور ارضی را نشانم داد. آنجا که گفت پیکر ارباً اربا شده، بهت‌زده شدم. تصاویر نماز رهبر انقلاب را نشانم داد. آنجا که گفت "اللهم انا لا نعلم منه..." نتوانستم خودم را کنترل کنم و بغضم ترکید. حاج آقا نگاهم می‌کرد. کمی که آرام‌تر شدم از استقبال مردم پرسیدم. گفت: «خیلی باشکوه بود». با بغض خاطراتم با شهدا را برایش تعریف کردم. در نهایت از ایشان تشکر کردم و اسمشان را پرسیدم و رفتم سمت آسایشگاه. دیدم که همه به صف شده‌اند و اسمم را بلند صدا می‌کنند. ارشد گروهان گفت: «کجا بودی؟. باید بروی جواب بدهی کجا بودی». مرا به فرماندهی گردان بردند. همگی با عتاب گفتند: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه آسایشگاه را ترک کردی؟» خونسرد گفتم: «پیش حاج آقا صلاحی بودم». گفتند: «حاج آقا صلاحی؟؟ با ایشان چکار داشتی». گفتم: «کار خصوصی!». کمی برایشان قابل هضم نبود، اما گفتند: «باشه. دیگر تکرار نشه! هر جا می‌خواهی بری باید ارشد را در جریان بذاری». گفتم: «باشه!» حقیقتا در آن برهه نباید در پادگان می‌بودم، شاید خیرش در این بوده باشد. روح همه شهدا شاد! علی نصرتی پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چهار سبد شیرینی به امام رضا زنگ می‌زنم. ساعت از ۴ صبح گذشته بود، و من همچنان بیدار بودم. دستم به جایی بند نبود. خانه پر شده بود از سکوتِ ترسناک. تنها صدایی که به گوشم می‌رسید صدای گاه و بی گاهِ تیک‌تاک ساعت بود. انگار عقربه‌ی ساعت هم نگران بود و حوصله‌ی چرخیدن دور عقربه کوچیکه را نداشت. نمی‌دانم شایدم من برداشتم این شده بود. تسبیح به دست روی مبل سه نفره نشسته بودم. گاه ذکر صلوات می‌گرفتم. گاه صفحه‌ی گوشی‌ام را باز می‌کردم. وارد شبکه‌ی ایتا می‌شدم. مستقیم می‌رفتم سرِ وقتِ کانال حسین دارابی؛ انگار که حسین دارابی از آقای رئیسی خبر دارد. گاه اشکم درمی‌آمد. نگران رئیس جمهورمان بودم. اما بیشتر دلم پیش خانواده‌اش بود. همه‌اش می‌گفتم: «وای بچه‌هاش. وای همسرش. وای مادرش اگه در قید حیات باشه چی؟ داغ عزیز خیلی سوز داره». رئیس جمهور باشی. پدر یک ملت باشی یك‌طرف. خانواده‌ات چشم به در باشند یک‌طرف. با چشم‌های بی جانم یک نگاه به پنجره کردم. روشنی هوا مثل همیشه نبود. با خودم گفتم: «بذار یه زنگ به امام رضا بزنم. مطمئنم آقا با صدای حرمش قانعم می‌کنه، آخه هر وقت دلم میگیره یه زنگ به روضه‌ی منوره‌ی امام رضا می‌زنم. یا گره منو باز می‌کنه، یا یه نشونه می‌ذاره برام که به این علت نمی‌شه‌». اما هرچه به روضه منوره زنگ زدم، اشغال بود. نشد به امام رضا التماس بکنم. نشد بهش بگویم: «آقا جون تو را به جان جوادت! به خدا اگه همشون سالم بیان من درصد شیرینی تولد امام رضا را بیشتر می‌کنم‌. سبد شیرینیمو به جای دوتا ۴ تا می‌کنم». اما گوشی امام رضا اشغال بود. انگار آقا هم می‌خواست بگوید: «دختر جان! این حاجتت را جور دیگه روا کردم. انگار آقا می‌خواست بگه این رمز قبلاً استفاده شده شما دیگه نزن». دروغ چرا؟ می‌دانم داغ عزیز سخت است. ولی من شیرینی تولد حضرت رضا را همان ۴ تا می‌گذارم. چون شهدا خودشان راهشان راه شهادت بود. می‌دانم من کمینه لیاقت ندارم. اما از شهدا می‌خواهم برای من هم دعا کنند‌، هرچند گنهکار، ولی شهیده بشوم. . سمیه شریفی‌خواه پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا