📌 #جمعه_نصر
گامهای عاشقی
بخش اول
خواب ماندیم، با اینکه میدانستم شلوغ میشود ولی نمیدانستم اینقدر شلوغ، صبح وقتی نگاهم به ساعت افتاد لبخندی زدم و لحظهای به خودم خندیدم که «تو میخواستی ساعت ۵ صبح بیدار بشی و بری بشینی؟!» در همین حال بودم که دوستم لگدی بهم زد و با درد از جایم پریدم و فهیدمکه دیگر وقت حسرت خوردن نیست و باید به سرعت برویم... قدمهایمان را دوتا یکی کردیم تا به محل مصلی تهران برسیم.
هرچقدر که بیشتر عقربههای زمان تکان میخورند بیشتر در فکر فرو میرفتیم که اگر با این شلوغی نتوانیم وارد بیعتگاه نماز جمعه شویم چه؟
بیش از یک روز و چندین شب فکر نماز خواندن پشت رهبر معظم انقلاب را داشتم و الان ترافیک بین من و آرزویم فاصله میاندازد...
خوشحالم که یک رهبر آنچنان مقبولیتی بین مردم کشورش دارد که مردم از دورترین نقاط کشور برای اقامه نماز و دیدن ایشان آمدهاند ولی گویا مکان پاسخگوی عشق و ارادت مردم نیست.
عشق حدومرز نمیشناسد، گاهی یک گل نماد عشق میشود و گاهی قدمهایی با نیت رسیدن به نماز جمعهای حماسی به امامت رهبر معظم انقلاب و آقای ملت ایران...
قدمها بسیار تند هستند گویا مسابقهی دوی سرعت است؛ هرکه زودتر برسد میتواند پشت رهبرش نماز بخواند و هرکه خیالش نباشد نمیتواند از درب عبور کند، هرچه جلوتر میرویم فشارها بیشتر و حرکت کندتر میشود، صبرها دارند به اتمام میرسند و کمکم خندهها از لب محو میشوند.
شوخی نیست، خیلیها از دورترین نقطهی ایران با خانوادهشان آمدهاند که با رهبرشان تجدید بیعت کنند و حالا یک عده محافظ مانع آنها شدهاند و نمیگذارند کسی داخل شود...
شور و شوق اجازه نمیداد قدمی پس بکشیم و بگوییم ولش کن، شاید تنها باری بود که همچنین فرصتی نصیبم میشد.
ادامه دارد...
پوریا فرهادی | از #شهرکرد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
گامهای عاشقی
بخش دوم
در شلوغی بیاختیار از رفیقم جدا شدم و به هر طریقی بود از دست نگهبانان گیت ورودی در رفتم و وارد فضای زیبای مصلی تهران شدم. وقتی دیدم چقدر جای خالی وجود دارد بیاختیار در دل خودم به نگهبانان فحش میدادم ولی میدانستم اگر لحظهای درب را باز بگذارند آنقدر جمعیت وارد میشود که شمارشش از اختیارات ما خارج است؛ برای همین قدمهایم را با «ببخشید» و «عذر میخواهم» آرام آرام برداشتم و به طرز کاملا عجیبی به جلوترین جای ممکن که میشد رفت، رسیدم؛ داربستها مانند حصاری محکم بودند که جمعیت را نگه داشته بودند، فقط خدا میداند چند نفر داخل و خارج این فضای عظیم بودند ولی شکوه و طنین صدایشان میلیونی بود، گویا هریک نماینده دهها نفری بودند که نتوانستهاند وارد شوند یا بیایند و غرش صدایشان زمین و زمان را به لرزه در آورده بود.
وقتی در گیتها بودیم مدام کلهی رفیقم را خورده بودم که من وضو ندارم و نکند که بدون وضو بمانم ولی وقتی از زیر دست سختگیران ورودی رد شدیم خودم را مسخره کردم و گفتم که لامصب خوب بلد است چهکار کند...
قانع نبودم، دوست داشتم جلو بروم، آنقدر جلو که بتوانم انگشتری از آقا بگیرم، میدانستم ممکن نیست ولی آرزو بر جوانان هم عیب نیست، به هر صورت یک ساعتی مدام جابجا شدم و با گوشیام از این جمعیت عظیم عکس میگرفتم تا اینکه جایی در سایه یافتم و نشستم.
حس عجیبی بود، لحظهای نگران رهبرم بودم، لحظهای نگران خودم بودم، لحظهای به یاد کسانی که نبودند بودم، دست به قلم شدم و چند خطی از این متن را نوشتم، مداحیهای حاج مهدی رسولی و میثم مطیعی برایم دلنشین بود، وقتی حاج مهدی رسولی نوحه: «بارون اومده، حاج قاسم برات مهمون اومده» را خواند، حال عجیبی داشتم؛ مثل این بود که بغض و غم دست به دست هم دادهبودند و گلویم را میفشردند.
حس خودمانی داشتم مثل زمانی که در حرم امام رضا (علیه السلام) یا در هیات بودم، ناگهان صدای لبیک یا خامنهای طنینانداز شد، لحظهای حساس و اولینی برای زندگیام بود، اولین باری بود که رهبر را با چشم غیرمسلح میدیدم. شاید بخندید ولی بیاختیار برای اینکه کسی آقا را چشم نکند داشتم صلوات میفرستادم، لحظهای حس غرور و خاص بودن سراسر وجودم را گرفت و لحظهای بعد حسودی کردم به کسانی که بیشتر میتوانستند آقا را ببینند.
زمان میگذشت و منتظر رسیدن وقت اذان ظهر بودیم، تایممان را به یکصدا شدن با جمعیت و شعار دادن صرف میکردیم. اذان ظهر را که گفتند یک «سلام علیکم» دل من را با خودش تا آسمان برد، تقلا کردم و به جایی رسیدم که بتوانم رهبر را ببینم، آخر جایی نشستیم که در نقطه کور بود و تنها فایدهاش سایه بودن و خنک بودنش بود، نمیگذاشتند عکس و فیلم بگیریم ولی محدودیت روی من اثر نداشت. گوشیام را میگرفتم و با گفتن «یک لحظه» و «یک دقیقه» عکس و فیلمهایم را میگرفتم و باز جابجا میشدم و دوباره همین کار را میکردم.
ادامه دارد...
پوریا فرهادی | از #شهرکرد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
گامهای عاشقی
بخش سوم
دوربین گوشیام خوب نبود و خیلی حرص میخوردم، کنارم را نگاه کردم و دیدم جوانی همسنوسال خودم دارد پخش زنده برنامه را میبیند. تعجب کردم که چجوری ممکن است آنتن گوشی قطع باشد ولی اینترنت باشد؟ از افکارم عبور کردم و با این دانشجوی خوزستانی رفیق شدم. تصویر سخنرانی آقا را از روبیکا تماشا میکردیم و صوتش را با گوشهایمان چند ثانیهای زودتر میشنیدم.
وقتی رهبر انقلاب با اقتدار و صلابت و شجاعت سخن میگفت، قند در دلمان آب میشد. ذوق میکردیم که همچین رهبر شجاعی داریم و ایشان کوچکترین ترسی از دشمنان تا دندان مسلح ندارد و در حساسترین مواقع خود میآید و نماز جمعه را میخواند.
عقربهها به سرعت میچرخیدند و افکارم مرا رها نمیکرد، ناگهان چشمم به دو دختر چادرپوش افتاد که پشت دوربین میلیاردی ایستاده بودند.! از تعجب لحظهای مکث کردم، اصلا انتظارش را نداشتم که اینچنین جایی چنین مسئولیت سنگینی را به دختران دهند، فکر میکردم فقط آقایان اجازه دارند کارهای حساس را انجام دهند. ناخودآگاه لبخندی بر لبم آمد، لبخندی که سرشار از افتخار بود، افتخار به دختران سرزمینم که اینقدر توانمند شدند و میدان را در اختیار گرفتند، واقعا شعار زن، زندگی، آزادی را ترجمه کرده بودند البته از راه درستش.
باعث افتخارم بود که نماز جمعهی نصر را به امامت رهبر شیعیان جهان خواندم، شاید چنین فرصتی برایم هیچوقت دوباره تکرار نشود، برای همین نشستم و تا جمعیت خواست خلوت شود در مصلی تهران این روایت چند سطری را نوشتم.
پوریا فرهادی | از #شهرکرد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #عملیات_انتقام
رادیوی تاجیکستان
سلام امروز روز سومی است که در تاجیکستان شهر دوشنبه هستم، سوار یکی از تاکسیهای شهری شدیم، اخبار اول در یک بخش خبری دستاوردهای موشکی ایران را گفت و در بخش بعدی گفت که اسراییل قصد حمله به ایران را ندارد، شاید شما فکر کنید که پاسخ موشکی ایران فقط کاربرد داخلی و حفظ امنیت داشت اما تاجیکیها وقتی میفهمند از ایران آمدیم، با افتخار میگویند: شما از کشوری اومدید که به اسرائیل موشک زد، کاری که هیچجا جراتش رو نداشت.
این افتخار فقط مصرف داخلی ندارد و مسلمانان جهان بابتش خوشحالند...
حریر عادلی
@hariradeli
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #تاجیکستان #دوشنبه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
قهرمان پاراالمپیک
خدا قوت قهرمان.
بابا این آقاهه قهرمان پارا المپیک نیست؟؟؟
با صدایش به عقب برگشتم. پشت سرم شلوغ شده بود.
قدمهای آمده را دوباره برگشتم، هر کسی که از کنارش رد میشد درخواست عکس میکرد.
لبخند از صورتش خارج نمیشد.
سلام که دادم جوابم را با خوشرویی داد و دستانم را به گرمی فشرد.
پدر شهیدی که عکس شهیدش در دستش بود خدا قوتی به قهرمان گفت و از کنار مان رد شد.
مسلم محمودیان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بوی باروت، بوی شاورما!
باید به کمپهای آوارهها سرکشی کرد. مهدی دو تا موتور خرید: ۱۰۰۰ دلار. گفت آخر سفر میفروشیم به خود طرف.
سال ۹۸ که بیروت بودم، فقط ۵ میلیون (دلار ۱۰ هزار تومانی) کرایه تاکسی دادم.
اینجا تا دوربین را روشن کنی، میریزند سرت! نه مجوز داریم، نه کارت خبرنگاری. تهران یک کارت درست کردیم! پرچم ایران دارد و لوگوی PERES با مشخصاتم به لاتین و امضای خودم!
از هیچی بهتر است! حداقل عابران پیاده گیر نمیدهند!
علی اصغر (پسرم) زنگ زد گفت: پرسپولیس برده. رفتیم صدر جدول.
صدای ویز ویزی مدام در شهر میپیچد!
سید مجید: «صدای پهباد است. ۲۴ ساعت بالای سر شهر میچرخد. پهباد بیصدا هم دارند اما از عمد باصدا میفرستند تا با روان مردم بازی کنند.»
مهدی گفت دنبال مناند!
صدای دیوانه کنندهای دارد. حس فرود بمب بر سرت، از خودش وحشتناکتر است. اسراییل همین را میخواهد.
اما زندگی در بیروت کاملا در جریان است. انگار اصلا جنگی نیست! کل لبنان اندازه قم است. حال یک بخشی از شهر بوی باروت میدهد، بخش دیگر بوی شاورما!
جنگ برایشان یک زیست است. از پیدایش اسراییل (۱۹۴۸) تا امروز، ۲۲ سال که جنوب
لبنان کاملا اشغال بود و بعد جنگ ۳۳ روزه و حالا باز هم جنگ.
شهر روشن، کافهها برپا، قلیانها چاق و خیابانها ترافیک.
مسیحی، شیعه و سنی و دروزی، همه به زندگی مشغولند. گویی اتفاقی نیافتاده!
اما این یک طرف شهر است.
طرف جنگ در ضاحیه است. رفتنش مجوز میخواهد.
جواد موگویی
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
رجزخوانی سربازان آخرالزمان
به نظرم سختترین مرحلهی بچهداری چند ماهه اول تولد است. تازه از نوزادت جدا شدهای. عمیقترین احساسات را نسبت به او داری. نوزاد دردی دارد که نمیتواند بیان کند و تو باید دردی که نمیدانی چیست را علاج کنی. طفل گریه میکند و تو نمیتوانی آرامش کنی. بهترین تعبیر در چنین مواقعی این است که ریشههای جگر مادر کشیده میشود و کاری از دستش بر نمیآید.
امروز دومین سالگرد شهادت سید حمیدرضا هاشمی است. چند روزی هم از شهادت سید مقاومت، سید حسن نصرالله میگذرد. مراسمی به یاد این دو سید عزیز در حسینیه ثارالله در حال برگزاریست و من در حالی که نوزاد دو ماههام کمی بیقرار است و ریشههای جگرم کشیده میشود او را در آغوش میگیرم و وارد حسینیه میشوم.
شب قبل با دوستم حرف میزدم. بعد از عملیات وعده صادق ۲ حسابی ترسیده که مبادا اسراییل تلافی کند. توصیه میکند قید شرکت در مراسم را بزنم. از نظر او رفتنم به چنین مراسمی منطقی نیست. میگوید: «اگه مثل مراسم سالگرد سردار یکی یه غلطی کرد، بقیه پای فرار دارن ولی تو پابست بچهات هستی.» دوستم معتقد است: «خدا هم به چنین رفتنی راضی نیست.»
بعضی دوستها حسابی اعصاب آدم را خطخطی میکنند. سر میاندازم توی گوشی. یکی از اساتید استوری گذاشته: «شاید همانجا که ایستادهای خط مقدم امروزت باشد» قدمهایم محکم میشود. خط مقدمم را پیدا کردهام. دشمن باید بداند ما زنها حتی با نوزاد هم در شرایط جنگی توی خط مقدم هستیم. به شاگردهایم پیام میدهم. کلاس فردا را کنسل میکنم.
همین که روی فرش حسینیه مینشینم. پسرم بیدار میشود. بیقرار است. تکانش میدهم. زنی کمی آن طرفتر نگاهم میکند. با لبخند به نگاهش پاسخ میدهم.
سخنران از رشادتهای سید حسن و سید حمیدرضا میگوید. از ایثار جان پای آرمانهایشان. از ایستادنشان تا پای جان. و من دلم هر لحظه قرصتر میشود. میایستم. پسرم را به سینه میچسبانم و تکانش میدهم. آرام نمیشود. خانمی پیشقدم میشود که برای دقایقی نگهش دارد. تشکر میکنم پسرم را میشناسم. حتما پیش او ناآرامتر میشود.
زنی میپرسد: «ترسیدی اگه نیای خونواده شهید ناراحت بشن؟» لبخند میزنم. خانمی که نگاهم میکرد، قفل زبانش باز میشود و میگوید: «با بچه اگه از همون خونه یه فاتحه میخوندی بهتر میرسید.»
به او هم لبخند میزنم. حال دلهای پاکشان خریدنی است. پسرم را روی پایم گذاشتهام و مثل گهواره میجنبانمش. سخنران روضهی کربلا میخواند. به کربلای لبنان پیوندش میزند. دلم میخواهد بهشان بگویم: «فاتحه روح شهدا را شاد میکرد اما من آمدهام که روح زنگار گرفته خودم کمی جلا پیدا کند.»
در کلاسهای نویسندگی اساتید میگویند: «وقت نوشتن شعاری ننویسید.» اما این روزها وقت رجزخوانی است. میخواستم بهشان بگویم: «آمدهام که پسرم سربازی را از این دو سید یاد بگیرد.»
اما نگفتم. فقط لبخند زدم. تعداد مادرانی که نوزادشان را گوشه و کنار مجلس میگرداندند خودش قد یک شاهنامه رجز میخواند برای دشمنان ایران اسلامی.
فاطمه درویشی
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
ضاحیه، نخستین لحظات بامداد ۷ اکتبر
چند لحظه قبل بار دیگر صدایی مهیب برخاست و شعلههای آتش از نقطهای تاریک در ضاحیه، زبانه کشید. ضاحیه حتی هماکنون که خاموش است و تقریباً خالی از سکنه، باز هم اولین هدف اسرائیل است. ضاحیه، دستکم نیم قرن است که کانون جوشش حزبالله است. شهری که کودکانش از عشق خمینی مینوشند و با آرزوی نابودی اسرائیل قد میکشند.
مردمان خانهها را ترک گفتهاند؛ ولی چشم به آن دوختهاند. آنها به "خانه" باز خواهند گشت. بهزودی.
وحید یامینپور
@yaminpour
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۰:۳۰ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
فراموشیِ آقابزرگ
آقابزرگم که فراموشی گرفت، بیقرار شد. نشانیها از ذهنش پاک شده بود اما شوق بیرون رفتن از خانه نه. روزی چند بار قبا و عبایش را میپوشید که برود مسجد. پافشاری میکرد و نمیشد منصرفاش کرد. فقط یک جمله بود که میتوانست دستش را بگیرد و آرامش کند.
- آقای خامنهای دارن میان.
این را که میشنید، لبخند میزد و روی صندلی مهمانخانه مردانه، منتظر مهمان عزیزش میماند. زور آلزایمر فقط به محو کردن حرمت یک مهمان نرسیده بود و آنهم آقای خامنهای بود.
امروز وقتی از نماز برمیگشتیم خانه، وقتی از لابهلای آدمهایی که انگار دیگر بیقرار نبودند رد میشدم، حس کردم جور دیگری رهبرم را دوست دارم. یک جوری که با قبل از این نماز فرق داشت. از همان جنس دوستداشتن آقابزرگ که دست فراموشی هم نمیتوانست کدرش کند؛ که میشد برایش نشست روی صندلی مهمانخانه و تا همیشه منتظر ماند.
مرضیه اعتمادی
eitaa.com/mafshoom
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
حس آشنا
هرچه نگاه میکرد غریبه میدید. بغض کرده بود و زیر لب مادرش را صدا میزد. خانمها تا فهمیدند مادرش را گم کرده، دورش را گرفتند. نگذاشتند ترس توی دلش بیفتد. یکی از خانمها به سرش دست کشید و اسمش را پرسید:
- اسمت چیه مامانم؟
- زینب.
خانم دیگری به مسئولین مراسم که بالای ماشین آتش نشانی ایستاده بودند اشاره کرد و زینب را نشانشان داد.
خانمها همه کمک دادند تا زینب بتواند از نردههای ماشین بالا برود.
- عمو خوب نگاه کن ببین مامانتو پیدا میکنی؟
- عمو نترسیها، تا مامانتو پیدا نکنیم نمیریم خونه.
زینب دیگر احساس غربت نمیکرد. میدانست عموها مراقبش هستند. خیالش از آسمان و زمین زیر پایش راحت بود. از آن بالا هرچه نگاه میکرد، آشنا میدید. همه خانمها شکل مادرش بودند، مهربان!
زهرا یعقوبی | از #کرمان
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #فلسطین
کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت میکنم...
کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت میکنم.
اما جا دارد مجددا و مجددا به آن افراد مجاهد، معتقد، و صبور افتخار کنم.
فاصله آنچنانی با مرگ ندارند، اما در سخنشان جز صبر و عشق به خدا نمیبینم.
هر روز از خدا طلب میکنم در کنارشان باشم، چون در این جنگ دلها پاک و طاهر شدهاند. کاش دلم مانند دلهایشان پاک شود. کاش بتوانم از این دنیا متنفر شوم. کاش بتوانم از این دنیا با بهترین مرگ بروم.
مهدی صالح | از #غزه
eitaa.com/SalehGaza
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا