eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 جان‌های متحد وسط پارک دیدمشان. بعد از چهار پنج ساعت پیاده‌روی در خیابان‌‌‌های بیروت. دیدن این همه زن محجبه مشکی‌پوش در بیروت برایم عجیب بود، آن هم چادری. "مگر خانم‌های لبنانی عباپوش نبودند؟!" سوالی است که بعد از دیدن پرتعداد زن‌های چادرپوش در بیروت به ذهنم رسید. یک طرف چند دیگ و ماهیتابه بزرگ و گاز و کپسول و ده دوازده نفر پسر نوجوان و مرد میانسال و گوشه‌ای دیگر چند میز سفید پلاستیکی و بیست سی نفر خانم چادری با شال‌هایی که از زیر چانه‌شان رد شده و کنار گوش‌هایشان بسته‌اند. تعداد زن‌هایشان بیشتر از مردهاست. تا خودم را معرفی کردم، پسر نوجوانی با چشم آسیب‌دیده جلو آمد و خوش‌آمد گفت: "خوش‌ آمدید". این عبارت را خیلی از مردم‌ لبنان حفظ کرده‌اند و در برخورد اول با ایرانی‌ها بیان می‌کنند. علی الهادیِ نوجوان در پروفایل واتساپش نوشته بود: "السلام علی خمینی العظیم کلما ضعفت آمریکا" (سلام بر خمینی بزرگ که باعث ضعف آمریکا شد) ول‌کن ما نبود. دائم آشنایی می‌داد که عمویم شهید حسین هانی است و پسرعمویم شهید هانی حسین. می‌خواست بداند اسم عمو و پسرعمویش را در رسانه‌های ایرانی دیده‌ام یا نه. وسط آشنایی‌ دادن‌هایش گفت که این‌جا را ده روز است راه انداخته‌اند و با کمک‌های مردمی و تبرعات (کمک‌های مذهبی) اموراتش می‌گذرد. سمت زن‌ها ولی خانم جوانی به استقبال‌مان آمد که در دانشگاه امام خمینی(ره) قزوین فیزیوتراپی خوانده بود‌: "ما خانم‌های شیعه محله دور هم جمع شدیم و برای آوارگان ساندویچ درست می‌کنیم." کمی به دوروبرم نگاه کردم. مردها سیب‌زمینی‌ را در ماهیتابه سرخ می‌کردند و در اختیار خانم‌ها قرار می‌دادند. آن‌ها هم ایستاده دور میز مخلفات اضافه می‌کردند و ساندویچ‌ها را بعد از بسته‌بندی در سبد مشکی رنگی قرار می‌دادند. خانم فیزیوتراپیست می‌گوید: "روز اول ۷۰۰تا ساندویچ درست کردیم. الان شده ۱۲۰۰تا" - فکر می‌کنید این جنگ چه‌قدر طول بکشه؟ - به‌نظرم زود تموم بشه ولی ما تا آخرش این‌جا هستیم، هر چه‌قدر هم بشه. فارسی را شمرده و با استرس صحبت می‌کند. همسرش ولی راحت‌تر و سلیس‌تر. علی هم در دانشگاه قزوین رسانه خوانده و در پروفایل واتساپش نوشته: "شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است/ لب‌تشنه اگر آب نبیند سخت است ما نوکر و ارباب تویی مهدی جان/ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است" به علی می‌گویم: این کار شما من رو یاد دوران جنگ خودمون میندازه‌. اون‌جا هم وقتی مردها جبهه بودن، زن‌ها برای رزمنده‌ها نون می‌پختن و لباس می‌دوختن. ما بهشون می‌گیم «زنان پشتیبان جنگ». حین شنیدن جملاتم، صورتش گل می‌اندازد و لبخند روی صورتش پهن می‌شود و با ذوق برای اطرافیانش تعریف می‌کند. احتمالا بار اول است چنین چیزی می‌شنود. کِیف می‌کنند که کاری شبیه ایرانی‌ها انجام داده‌اند. چند دقیقه آن‌جا ایستادیم و چند عکس گرفتیم و با "مع‌ السلامه" ازشان خداحافظی کردیم. دوپامین در حجم زیادی در مغزم منتشر شده بود. آن‌قدر انرژی گرفتم که می‌توانستم چهار ساعت دیگر پیاده بروم. دیدن آدم‌هایی هم‌دین و مذهب که بیش از دو هزار کیلومتر دورتر مثل ما لباس می‌پوشند، کتاب شهدای ما را می‌خوانند، به مداحی‌های ما گوش می‌دهند و در بحران‌ها شبیه ما عمل می‌کنند، قند توی دلم آب می‌کند. بی‌اختیار این بیت را زمزمه می‌کنم: "جان گرگان و سگان هر یک جداست/ متحد جان‌های شیران خداست" محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @revayat_nameh شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 آقای انقلاب رئیس پارلمان مملکت نشسته پشت فرمان طیاره و وارد حریم‌هوائی کشور جنگ زده‌ای شده که دشمن‌هایش برای ورود به آسمان آن‌جا از احدی اجازه نمی‌گیرند و چپ و راست حریم هوائی‌اش را نقض می‌کنند و شهرهای جنوبی‌اش را بمباران. خب این اگر اسمش اقتدارِ «آقای جمهوری اسلامی» نیست، چی هست؟! آقای قالیباف در انتخابات مرداد رأی من نبود اما شجاعت و ابتکار عملش برای حضور میدانی در مناطق بمباران شده جنوب لبنان دلگرم کننده است و ای ول دارد. ازین حرف‌ها بگذریم؛ «زندگی زیر سایه انقلاب اسلامی مایه فخر و مباهات است...». طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار -۱۲ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲ بخش اول زیرِ قدم‌هام، با فاصله‌ی دو سه تا دیوارِ بتنیِ فروریخته، ده‌دوازده‌تا انسان بودند که مطمئن بودیم بعضی‌هایشان زنده‌اند. یکی می‌گفت محمد، زیر آوار تلفنش را جواب داده. لحظات نفس‌گیر و غم‌انگیزِ فریاد برای سکوت، رسیده بود. چند نفر فریاد می‌زدند که همه سکوت کنند تا شاید، صدایی از زیر آوارها به گوش برسد. رسید؛ از دو سه جا، رسید. دستگاه‌هایی که در دلِ دیوارهای بتنی فروریخته، نقبی می‌زدند، داشتند کارشان را درست انجام می‌دادند. امدادگرها، چیزی را می‌فرستادند توی نقب‌ها و مانیتورها، از زیر آوارها، تصویر می‌فرستادند. دلش را نداشتم که نگاه کنم. از کنارم، یک مردِ میان‌سال که صورتش را خاک گرفته بود، یک کیف زنانه و چند تا ظرفِ آشپزخانه را با اندوه می‌برد به خانه‌ی بغلی. ده‌دوازده‌نفر داشتند سنگ‌ها و خاک را با دست‌هایشان می‌زدند کنار. نوک انگشت‌های یکی‌شان، زخمی شده بود و خونین بود اما دست از کار نمی‌کشید. پدرِ روحانی، مجدی علاوی، صلیب انداخته بود گردنش و آمده بود معیصر و کنار آوارِ خانه‌ی یک شیعه، داشت با المنار مصاحبه می‌کرد و وقتی مصاحبه‌اش تمام شد، به شهردار گفت:"بس است جنگ؛ چرا کسی جلوی این سگ‌های هار، آمریکا و اسرائیل را نمی‌گیرد؟" نزدیک شدند؛ بالاخره به یکی از زنده‌ها، نزدیک شدند. صداش می‌زدند:"صدامُ میشنوی؟ اسمت چیه؟" وقتی گفت "محمد" دو جوانِ نگرانی که رنگ‌پریده و با بغض به آوارها نگاه می‌کردند، بغضشان ترکید. محمد، مدیرِ مدرسه‌ی روستاست و این روزها چند نفر از نازحین را توی خانه‌اش پناه داده‌ بود. کمی آن‌سوتر زنده‌ی دیگری را پیدا کردند و فریاد زدند: آب. آب خواسته بود. برایش، از درون نقب‌ها، آب فرستادند. دستگاه اکسیژن از حفره‌ رد نشد. حفره را بزرگ‌تر کردند و تنِ خونین کسی را از آن کشیدند بیرون. صدای الله‌اکبرِ مردم و امدادگرها، پیچید توی کوه. صحنه‌ی عجیبی بود؛ یک‌سو آرامشِ غروب در مدیترانه و یک‌سو اندوهِ غروبِ عمرِ ۹ انسان. ۹ نفر شهید شدند؛ تا وقتی آن‌جا بودیم. این پایانِ روزِ مسیحی‌ها بود و چون پایانِ خوبی نبود؛ نوشتمش که تلخی‌ش تمام شود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۲ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲ بخش دوم صبح، جبیل بودیم. رفتیم یک مدرسه‌ی وابسته به علامه فضل‌الله؛ پدر معنوی حزب‌الله. این‌جا بزرگ‌ترین مرکز اسکان آوارگان در جبیل است که از ۳۲۰ نفر میزبانی می‌کند. زیر زمینِ مدرسه، به تمیزترین حالتِ ممکن، خیمه‌هایی زده‌اند که توی هرکدامش، یک خانواده ساکن شده. توی همین یکی دو هفته، یک نوزاد هم این‌جا به دنیا آمده. وقتی می‌پرسیم احتیاجات این همه آدم چطوری مهیا می‌شود، می‌خندند و می‌گویند به روشِ ایرانی! توکل می‌کنیم! توی حیاط مدرسه، چند تا زن کنار هم ایستاده‌اند و اختلاط می‌کنند. ۴۶ نفری آمده‌اند این‌جا. می‌پرسیم کسی از خانواده‌تان شهید شده؟ می‌گویند، هنوز نه! و سرِ این "هنوز"، می‌خندند. سرخوشانه و شوخی‌جدی می‌گویند خب بمب هسته‌ای بزنید و تمامش کنید! وسط حرف‌ها صدای اذان می‌پیچد توی حیاط مدرسه. نماز می‌خوانیم. بعد نماز، پدرِ روحانی را می‌بینیم که با غذا آمده. مجدی علاوی، اجازه می‌دهد که چند کلامی حرف بزنیم. جمله‌ای از انجیل را می‌خواند و می‌گوید:"ما باید همدیگر را دوست داشته باشیم. چرا کشورها می‌خواهند حقوق همدیگر را از آن خودشان کنند؟ اصلا چرا می‌جنگیم؟ جنگ که خب، یعنی قتل. صلح نقطه‌ی اشتراک به‌تری است. جنگ هیچ فایده‌ای ندارد که هیچ، تازه ضرر هم دارد. هیچ‌کس توی جنگ برنده نیست. بچه‌ها چه گناهی کرده‌اند؟ ببینید آن خواننده -ریما بندلی- چی گفت؟ گفت کودکی‌مان را به ما برگردانید تا ببینید چطوری جهان را شگفت‌زده می‌کنیم" این که یک کشیشِ مسیحی آمده پیش آوارگان مسلمان خوب است، قشنگ است، قابل تحسین است اما از شنیدن حرف‌های کشیش یک‌جوری می‌شوم! نفی جنگ بدون محکوم کردن جنگ‌افروز، حال آدم را خوب نمی‌کند. بعدِ صحبت با پدر روحانی، می‌رویم روستای عمشیت. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۱۲ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲ بخش سوم یک مدرسه‌ی مسیحی توی عمشیت هست که به آواره‌ها پناه داده‌. خانم لودی باسیل؛ مدیر مدرسه با خوش‌رویی می‌پذیرد که بنشینیم و گپ بزنیم. همان اول کار می‌گوید نگویید نازحین؛ این‌ها برادران و خواهران ما هستند که مدتی این‌جا میهمان‌اند؛ خدا می‌داند، شاید روزی نوبت ما برسد که میهمانشان شویم. می‌گویم برایمان جمله‌ای از انجیل بخواند که به کارِ امروز جنگ بیاید؛ می‌خواند:"كَمَا أَحْبَبْتُكُمْ أَنَا تُحِبُّونَ أَنْتُمْ أَيْضًا بَعْضُكُمْ بَعْضًا؛ همان‌طور که من دوستتان دارم، همدیگر را دوست داشته باشید.‌‌.." سیدحسن درنظرش شخصیتی است که همه، حتی کسانی که با او اختلاف داشتند، نمی‌توانستند حرف‌هایش را نادیده بگیرند. شهادت سید، او را هم غمگین کرده. از دفتر مدیر، می‌رویم که چرخی توی مدرسه بزنیم و پای حرف‌های مردم بنشینیم. پیرمردی با خانواده‌اش توی یکی از کلاس‌ها نشسته‌اند. اصالتا اهل بقاع است. ۱۲ تا بچه دارد. توی جنوب، خدمات اجتماعی به مردم می‌داده. جملات فارسی زیادی را حفظ کرده و وسط حرف‌هاش هی تعارف‌های واقعیِ فارسی تکه‌پاره می‌کند. پیرمرد فکر می‌کند که اسرائیل همین چند روز آینده، نابود می‌شود و می‌رود پی کارش. پسر بزرگش، جای خالی روی دست‌هاش نگذاشته بس که تتو زده. یک گردن‌بند با نشانِ شمشیرِ ذوالفقار انداخته گردنش و هی حرف‌های پدر را تایید می‌کند. اجازه می‌گیرم که از ریش به پایین، عکس بگیریم! -هنوز که رنجی نکشیدیم؛ باید تا پای مرگ، هزینه بدهیم. این را پدرِ خانواده‌ی دیگری می‌گوید که توی مدرسه ساکن‌اند. ۱۶ روز پیش، از شرق بعلبک آمده‌اند. خبر شهادت سید، حال آدم‌های مدرسه را آن‌قدر خراب می‌کند که چندبار پای آمبولانس به مدرسه باز می‌شود. -عزادار نیستیم؛ اهل انتقامیم... مرد، این را می‌گوید و تاکید می‌کند که از سال ۲۰۱۸ به این‌ور، دیگر هیچ توقعی از دولت لبنان ندارد و حالا هم چشم امیدشان به ایران است. مصیبت کشیده‌اند اما امیدوارند:"ایران، ما را رها نمی‌کند..." ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | روستای عمشیت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲ بخش چهارم خانواده‌ی دیگری در کلاسِ هم‌سایه، زندگی می‌کنند. پدر، قوطی شیر خشک بچه را نشانمان می‌دهد که خالی است. و خانواده‌ی بعدی... -من خودم دیدم که دو تا خوشه‌ی انگور، پشتِ برگ‌های یک شاخه‌ی تاک، پنهان شده بودند. یکی‌ش سیدحسن بود و یکی دیگر را نمی‌دانم اما لابد شخصیت بزرگی بود. این‌جا توی خانواده، همه فکر می‌کنند که خواب‌های پیرمرد ردخور ندارد. این خواب را هم تعریف کرد که بگوید سید زنده‌ است. شهادت سید را فرض محال می‌گیریم؛ پیرمرد می‌گوید بعد او، هیچ شخصیتی را در لبنان نمی‌شناسد که بتواند کشور را نجات دهد؛ در جهان اسلام اما فقط رهبر ایران است که به او امیدوار است. می‌گوید اگر به فرض محال، سیدحسن شهید شده باشد، سیدالقائد، کاش یکی را خودش شخصا انتخاب کند برای رهبری حزب‌الله. چهار تا پسر دارد که همه‌شان در جنگ سوریه شرکت کرده بودند و الان هم وسط میدان‌اند. مردِ کامل‌سن می‌گوید خدا کند این‌بار به جای دویست تا، دو هزار تا بزنید به اسرائیل. یک‌جورِ دقیقی می‌گوید جنگ پنجمِ ماه بعدِ میلادی تمام می‌شود. می‌پرسیم از کجا؟ می‌گوید به دلم افتاده! پشت پیرمرد، چند تا نیمکت را گذاشته‌اند روی هم که از میله‌هاش به عنوان رخت‌آویز استفاده می‌کنند. خجالت می‌کشم که عکس بگیرم؛ عکس‌نگرفته می‌رویم کلاس بعدی. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | روستای عمشیت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار -۱۲ بخش پنجم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۲ بخش پنجم سخن‌ورِ خانواده‌ی بعدی یک شیرزن است. می‌گوید برای این که سید شهید نشده، دلیل محکمی دارد:"سیدحسن راستگوست. خودش مگر نگفت توی قدس، با هم نماز می‌خوانیم؟" می‌پرسم این روزها نگران درس و مشق بچه‌ها نیست؟ می‌گوید:"سیدحسن، خیلی علم را دوست دارد؛ من هم دوست دارم بچه‌هام به عشق سیدحسن، علم‌دوست باشند؛ به زودی به درس برمی‌گردیم." توی کلاس آخر هم یک پیرمرد با دو تا بچه‌هاش منتظرمان است. پسر، از نسلِ بعدِ جنگ ۳۳ روزه است. می‌گوید توی محله‌شان در جنوب، با بچه‌ها که فوتبال بازی می‌کردند، گاهی اسرائیل جایی از محله را می‌زد اما ما بی‌خیال بودیم؛ بازی ادامه پیدا می‌کرد. گویا به پدر رفته. پدرش هم می‌گوید توی گل‌خانه به گل‌هام آب می‌دادم که صدای انفجار می‌آمد؛ نمی‌ترسیدم؛ به کارم ادامه می‌دادم. اگر نبود اصرار برادرزاده‌ای که حالا شهید شده، نمی‌آمدند این‌جا. وقتی بار و بندیل‌شان را بارِ ماشین می‌کردند، دور و بر خانه‌شان را می‌زدند؛ یعنی رسما از وسط موشک‌ها آمده‌اند. کارمان که توی مدرسه تمام می‌شود، می‌رویم سوپرمارکت محل که نوشیدنی بگیریم. ابوجوزف، مسیحی است. وقتی می‌رویم توی مغازه، مغازه‌دار دارد زهرماری می‌خورد اما از طوفان‌الاقصی تا حالا، توی مغازه‌اش پپسی نداده دست خلق‌الله که یک گلوله هم که شده، کم‌تر سمت بچه‌های مردم شلیک شود. روزمان را می‌سازد اما دمِ غروب، روزمان دوباره با دیدن آن آوار، خراب می‌شود. سحر است و می‌دانم که آن آواربرداری، کارِ یکی دو روز نیست؛ خدا کند هنوز کسی زیر آوارها زنده بماند... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 تولی و تبری خریدم که تمام شد و سوار ماشین شدم، خورشید هم به تاریکی می‌رفت. نزدیک اذان مغرب بود. تصمیم گرفتم به جای نماز فرادی، نماز جماعت بخوانم. این شد که به جای خانه، سر از مسجد درآوردم. مهر و تسبیح را برداشتم و خودم را بین صف دوم جا دادم. همیشه کار جمعی بهتر از کار فردی است. جمع به کارت ضریب می‌دهد. بی‌خود نیست که خدا برای نماز جماعت ثواب بی‌حد قائل شده است. نماز اول که تمام شد، مکبر صدا برآورد: السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، تکبیر! چند نفر تسبیح به دست گرفتند تا ذکر بگویند و چند نفر هم به سجده رفتند تا مناجات کنند و صدای کم جانی بین مردم شکل گرفت: الله اکبر، الله اکبر، خامنه‌ای رهبر... یاد جمعه‌ی نصر و آن نماز جمعه‌ی تاریخی افتادم. در شرایط جنگی، فقط سه روز بعد از موشک باران اسرائیل توسط دلاورمردان ما، و بعد از تهدید فراوان از جانب دشمن برای رهبرمان، درحالیکه همه احتمال واکنش دشمن را می‌دادند؛ رهبر ما نتنها در پناهگاه نرفت بلکه با اقتدار و با شجاعت تمام، از دو روز قبل اعلام کرد که من فلان روز، در فلان ساعت، در فلان مکان مشخص هستم! و آمد. برخلاف همیشه که فقط نماز جمعه را می‌خواند، نماز عصر را هم خودش خواند. بعدش هم نشست به مناجات و احوالپرسی با مسؤلین! زودتر از همیشه آمد و دیرتر از همیشه رفت. سلاح در دست، درحالیکه انگشتش را از روی قناصه برداشته بود (برخلاف دفعه‌ی قبل)، شروع به خطبه خواندن کرد. غرا و کوبنده خطبه خواند. هم به زبان فارسی هم به زبان عربی! فصاحت خطبه‌ی عربی‌اش به قدری بود که کاربران عرب خارجی توییت زدند (حاکمان که هیچ) حتی علمای ما هم به این فصاحت و بلاغت نمی‌توانند صحبت کنند! خیلی از شبکه‌های خارجی برنامه‌های عادی شان را قطع کردند تا صحبت‌های رهبر ما را پوشش دهند. دیدم با این صدای کم رمق حق مطلب ادا نمی‌شود. انرژی و افتخارم را درون صدایم ریختم و خودم هم با جمع هم‌صدا شدم: خامنه‌ای رهبر، درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهیدان (آیت الله مطهری، حاج قاسم سلیمانی، ابو مهدی، اسماعیل هنیئه، عماد مغنیه، سید حسن نصرالله و...)... داشتیم به قسمت مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا می‌رسیدیم. یاد جنایات وحشیانه‌شان در کشورهای مختلف افتادم. هر گوشه‌ای از کشورهای ثروتمند دنیا را که نگاه کنی نشانی از چپاول و خرابی و ویرانی و عقب نگه داشتن ملت آن کشور، توسط انگلیس و آمریکا خواهی یافت. فکر نمی‌کنم کشوری باشد که از سیاست‌های کثیف استعماری غرب ضربه نخورده باشد. تاریخ کشور ما که پر است از این ستم‌ها. اسرائیل اما این روزها، چهره‌ی واقعی غرب را به نمایش گذاشته. چهره‌ای که شاید تا سال‌های گذشته پشت لبخندها و دستکش مخملی و سیاست اصلاحات ارضی و انقلاب سفیدشان پنهان می‌کردند. با خودم گفتم مگر می‌شود کسی هر روز خانه‌های آوار شده‌ی ساکنان غزه، نوزادان خونی و مالی، مادران پریشان و سرگردان، پدران مستأصل، شهیدهای مظلوم غیر نظامی، کودکان جان داده از ترس و هزاران جنایت فاجعه‌بار ضد انسانی را از اسرائیل و آمریکا ببیند و صدای تکبیرش انقدر کم جان و بی خشم باشد؟؟! انزجارم را درون صدایم ریختم و بلندتر از همیشه گفتم: مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس... خانم سمت راستی و خانمی که صف جلوی من بودند، به سمت من برگشتند و نگاهم کردند. چشمانم را به جلو دوختم. صدای خودم بیشتر از قبل درون سرم پیچید؛ مرگ براسرائیلِ جنایتکار. خداوند همانطور که نماز و روزه و خمس و حج را واجب کرده، تولی و تبری را هم واجب گردانیده. و این تکبیرهای بعد از نماز که درود و سلام بر دوستان خدا و اعلام بیزاری از دشمنان خداست، اگر نمادی از ابراز تولی و تبری نیست، پس چیست؟ نماز بی «تولی و تبری» انگار یک چیزی کم دارد. تمام و کمال نیست. نماز دوم که تمام شد و اعلام فرمان تکبیر مکبر توی مسجد پیچید، خانم‌های کناری من هم هم‌صدا با جمع شروع به گفتن کردند. حال انگار صدای آقایان هم ضریب پیدا کرده بود و بلندتر از قبل به گوش می‌رسید. این است برکت جمع... فاطمه صیادنژاد چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
🔖 🎧 🎵 راوینا شنیدنی شد... 🟥 کانال راوینا را در شنوتو دنبال کنید: 🔗 shenoto.com/channel/podcast/ravina-ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
لامشکل.mp3
4.37M
📌 🎧 🎵 لامشکل با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
بیروت، ایستاده در غبار - ۱.mp3
7.81M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو