📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
📌 #فلسطین
یادگار مادر
نه و ربعِ صبح بود و ده دقیقهای میشد که توی کوچه منتظر اسنپ بودم. ساعت نهونیم قرار مصاحبه داشتم. خیر سرم میخواستم ده دقیقهای زودتر از سوژه برسم سرقرار. از شانس بدم برنامه اسنپ دچار مشکل شده بود و راننده آدرسم را پیدا نمیکرد. تا راننده بیاید بیست دقیقهای طول کشید. فکر اینکه دیرتر از سوژه برسم، قلبم را میآورد توی دهانم.
برای دیدنش، قلبم آرام و قرار نداشت. داستانش را از یکی از همکارها شنیده بودم. توی راهپیماییِ روز قدس دیده بودش و شمارهاش را گرفته بود. تا شمارهاش به دستم رسید، سریع تماس گرفتم. وسط مکالمه، نوهی کوچکش گوشی را میگرفت و فرار میکرد؛ خودش هم مدام میگفت: «من که کار مهمی نکردم.» و رضایت به مصاحبه نمیداد. به هر بدبختی بود قرار مصاحبه را جور کردم. خانهاش گویم (روستای چسبیده به شیراز) بود و میخواست با اتوبوس بیاید. قرار را گذاشتیم قصرالدشت (یکی از محلات شیراز) تا راهش برای برگشت به خانه دور نشود.
با پنج دقیقه تاخیر بالاخره رسیدم سرِ چهارراه. تماس گرفتم ببینم کجا ایستاده. نشانی را که داد، قامتِ ظریفش را پیچیده توی چادر دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. نگاه خندانش را از چشمانم گرفت و پایین انداخت. آنقدر آرام سلام و احوالپرسی کرد که صدایش میان بوق و گاز ماشینها گم شد. بهش نمیخورد مادربزرگ باشد، کم سن و سالتر از این حرفها میزد. رفتیم سمتِ پارک کوچکی که آنجا بود. همهجا را آفتابِ اردیبهشتماه گرفته بود و جایی برای نشستن نبود. ناچار رفتیم تویِ یکی از گلخانهها که جای نشستن داشت. کنار قفس بزرگِ پرندهها زیر درخت، چند نیمکت چوبی بود. روی یکی نشستیم. نیم ساعتی سوال پرسیدم تا موتورش داغ شد و از جوابهای تک کلمهای شروع کرد به گفتنِ خاطره:
- از همان بچگی مادرم از فلسطین برایمان میگفت. از اینکه اسرائیل بهزور میخواهد خاکشان را غصب کند. همیشه سر نماز برایشان دعا میکرد. از وقتی یادم میآید هر وقت راهپیمایی روز قدس بود، ما هم میرفتیم و شعار میدادیم. فرمان امام بود و ما هم روی چشم میگذاشتیم. روزی که آن کودک بیگناه، محمدالدوره، را توی بغل پدرش کشتند، هیچوقت از یادم نمیرود. آن صحنه را توی اخبار دیدم و تصویرش تا مدتها توی ذهنم ماند. دلم میخواست میتوانستم کاری برایشان بکنم. از این که دستم کوتاه بود پیش خودم خجالت میکشیدم و ناراحت بودم. تنها کاری که میتوانستم بکنم شرکت توی راهپیماییها بود. گاهی هم در حد توانم پولی کمک میکردم. هیچکدام اما دلم را آرام نمیکرد.
چند وقت پیش مادرم به سختی مریض شد. توی بیمارستان که بود، النگوهای روی دستش را نشانمان داد و گفت: «اگر مُردم، هر کدامتان یکی را به یادگار بردارید.» وقتی که رفت، یکی از النگوها هم به من رسید. دلم نمیآمد آن را توی دستم بیندازم، بوی مادرم را میداد. قبل از آن هم طلای خاصی نداشتم که بخواهم بپوشم.
امسال که میخواستم بروم راهپیمایی قدس، فکری توی سرم افتاد. رفتم النگو را از کمد برداشتم و توی کیفم گذاشتم. از خانه که زدم بیرون، قدمهایم را بلندتر برمیداشتم تا زودتر به راهپیمایی برسم. تا رسیدم، رفتم سراغ غرفهی اهدای کمکهای مردمی. النگو را از کیفم درآوردم و دادم به خانمی که آنجا بود. النگو را از من گرفت و دورش را چسب زد. آقایی از آنطرف صدا زد: «صبر کن عکسش را بگیریم.» لبخندی زدم و چرخیدم: «لازم نیست، من که کاری نکردم.» چهرهی خندان مادرم توی ذهنم آمد، شاید اگر او هم بود همین کار را میکرد.
روایتی از مصاحبه با زهراسادات موسوی
زیبا گودرزی
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
نگذارید این پرچم سرخ بر زمین بیافتد
امروز ۶۰هزار دلار دیگر واریز شد؛ یک خیر تهرانی.
دوباره سفارش ۱۰هزار پتو دادیم. زمستان در پیش است.
خبر
آمد اسراییل انبار هلال احمر ایران در مرز سوریه-لبنان را زده. چند روز پیش هم
چند تریلی کمکهای عراق را در مرز سوریه زد. میخواهد لبنان را محاصره غذایی-دارویی کند. عین غزه.
برخی آوارهها به لاذقیه و در زینبیه دمشق به حرم زینب(س) پناه بردند. برخی در شمال لبنان، برخی در خانههای اقوام سنی و مسیحی.
اما تا کی؟
شیخ ظاهر: «حزب در اهل تسنن و مسیحی هم طرفدار دارد هم مخالف. اسراییل بهدنبال ایجاد نارضایتی اجتماعی مخالفان علیه حزب است. و قدم بعد جنگ داخلی
عليه بدنه اجتماعی حزب.»
آوارهها میکوشند بار نباشند بر سایر طایفهها. برخی روزها یک وعده غذایی هست. ولی اثری از استیصال نیست.
کمپها منظم و بدون مزاحمت است.
با این حال در چشم مخالفان حزب، مزاحم و گاه دشمناند.
اسراییل با همین هدف تکخانههایی را در خارج ضاحیه میزند. برای احساس ناامنی سایر طوایف و ایجاد نارضایتی اجتماعی علیه حزب.
حزب همزمان در دو جبهه میجنگد؛ رزم نظامی در جبهه جنوب علیه اسراییل و جبهه ساماندهی آوارهها در شهرها.
گرچه حزب انبارهای غذایی مخفی دارد، اما این جنگِ یکی دوماهه نیست. بالاخره یک میلیون آواره کم خواهند آورد. زندگی چند خانوار در یک اتاق ملالآور است. ایضا کمبود شیرخشک، خشکبار، خرجهای روزانه و...
غالب آوارهها، مردهایشان در جبهه جنوباند.
افتادن پرچم حزب در شهرها، یعنی شکست در جبهه شهری. پشت جبهه فرو بریزد، جبهه جنوب شکننده خواهد شد.
سرپانگهداشتن جبهه شهری یعنی افزایش تابآوری جبهه نظامی.
در جنگ غزه، راهها بسته و همهمان بهدنبال راهی برای کمک بودیم. گرچه راه ارسال به لبنان نیز فعلا مسدود است، اما اینجا همه چیز قابل خرید است. از کالا تا آدم!
مهدی قمی خط واریز پول از تهران به یک صرافی در بیروت را راه انداخته، صراف کارمزدی نمیگیرد. همه کمکها با هماهنگی کمیته اجتماعی حزب است.
یا علی بگویید
و نگذارید پرچم حزب در شهرها پایین بیافتد...
جواد موگویی
چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
دلنوشته یک جامانده
دیروز به هر دری زدم تا شاید من هم باشم در جمع میلیونی در مصلی تا اقامه کنم نمازجمعهایی متفاوت را.
اما گویا باید این بار هم نام من درصف جاماندگان ثبت میشد...
هنوز زخم حسرت پیادهروی اربعین از روح و جانم التیام نیفتاده، که حسرتی دیگر را باید تجربه کنم.
چرا باید همین امروز همسر و همسفر زندگیام بیمار باشد.
دیگر اصرار نکردم و راضی شدم به تقدیر.
از صبح مثل نمازگزاران خود را آماده کردم.
این بار سجاده آمادهام فرق میکرد. سجادهی یادگار مرحوم پدرم از سفر حج،
آن را رو به قبله پهن کردم.
میخواستم تا موقع نماز فقط برای سلامتی رهبرم و محفوظ بودن ایشان از چشم زخم دشمنان صلوات بفرستم.
دشمن خیلی رجزخوانی کرده بود.
ولی با دیدن صحنه گی ورود مردم از سراسر دنیا و حتی کشورهای دیگر، آرامشم بیشتر میشد.
ازدحام جمعیت بینظیر بود. با دیدن رهبر که از همیشه زودتر حضور پیدا کردند و تلاوت قرآنشان ضربان قلبم درگوشم پیچید.
حس میکردم همه صدای آن را میشنوند. دستم را روی قفسهی سینه فشار دادم و چند نفس عمیق کشیدم. دلم میخواست نماز زودتر شروع شود و بعد رهبر به سلامت برگردند.
ولی ایشان نه تنها خطبهها را کوتاه نکردند.
بلکه خطبه دوم را به زبان عربی بسیار مفصل قرائت کردند.
چقدر به مردم خصوصا مردم لبنان و فلسطین امید میدادند. یادآوری حوادث ترورها درسال شصت برای ما نیز دردآور بود.
دوخطبه تمام شد. با امامت ایشان نماز را اقامه کردم. حتما ایشان بخاطر ازدحام جمعیت میرفتند و شخص دیگری نماز عصر را میخواند. ولی نه!
نماز عصر هم خود اقامه کردند.
حتی بعد نماز باز هم مراجعه نکردند و با مسئولین صحبت کردند.
با دیدن این همه شجاعت به داشتن چنین رهبری به خود میبالم.
امروز رهبرم دشمن را چه خوب و قشنگ تحقیر کرد.
الحق که باید این نماز جمعه نصر را یوم الله دیگری درتاریخ انقلاب ثبت کرد.
باید نوشت: «یوم الله اقتدار»
زهرا زرگران
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #لبنان
عشق سیدنا القائد
جوان پرسید: این ویدئوی سیدنا القائد که بعد نماز دست به سر و صورتش میکشه، جریانش چیه؟
سید توضیح داد که: آقا داره خودشو با تربت کربلا متبرک میکنه.
جوان سری تکان داد. بعد نماز بلافاصله دست به کار شد. دست میگذاشت روی مُهر و هی میمالید به سر و صورت و گردن و دست و پا و...
ول کن نبود.
تازه مُهرش هم تربت نبود.
چه عشقی به آقا دارند این بچه شیعههای لبنان...
وحید یامینپور
@yaminpour
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
روانشناس مجروحان لبنانی
با دعوت یکی از دوستان که هیئت علمی دانشگاه تهران است، راهی بیمارستان امام خمینی شدیم...
چند روز قبلش پیام داده بود به دنبال روانشناس و روانپزشک مسلط به زبان عربیست برای مجروحان لبنانی که به ایران آمدهاند؛ مجروحان حادثه تروریستی پیجرها...
سریع به یکی از دوستان روانشناس و مسلط به زبان عربی زنگ زدم...
هماهنگیها انجام شد و چند نفری اعلام آمادگی کردند و گروهی در پیامرسان زده شد...
روزهای شلوغی داشتم با مشغلههای فردی-اجتماعی خودم؛
اما نام مجروحان لبنانی را که شنیدم قلبم تکان خورد. با خودم میگفتم من در این نظام هستی و جریان همیشگی خیر و شر کجا ایستادهام؟ در میان انبوه خبرهای کشتار بیرحمانه اسرائیل در تمام این سالها من چه نقشی داشتهام؟ و هزاران سوال بیپاسخ دیگر...
پذیرفتم و رفتیم.
بعد از ظهر روز چهارشنبه ۴ مهرماه ۱۴۰۳؛
ترافیکهای شدید مسیرهای منتهی به بیمارستان امام را گذراندم.
ماشین را بسیار دورتر پارک کردم و پیاده رفتم.
وارد بیمارستان و ساختمان شدم.
طبق هماهنگی با سوپروایزر محترم وارد بخش شدیم.
بدو ورود مجروحی را دیدم که چشمهایش آسیب دیده و پانسمان شده بود و صورتش اثرات خونریزی و جراحت داشت و دستهایش نیز پانسمان بود و درکنارش خانمی نشسته بود.
با خوشرویی بسیار و گرم، سلام و احوال پرسی کردند. همکارمان توضیح داد ما روانشناس و روانپزشک هستیم و آمدهایم ملاقات...
پرستار بخش، توضیحی در مورد وضعیت روان مجروحان داد که مورد جدی و شدیدی نبوده است. و در حد اختلال خواب بوده و دارو تجویز شده بود...
دانشجوهای پزشکی عربزبان چه لبنانی و چه غیرلبنانی در تمام اتاقها دیده میشدند که پروانهوار به گرد مجروحان میگشتند و مشغول تمیز کردن صورتهای خونین و شستوشو و تعویض پانسمانهای انگشتان دستها بودند.
مشخص بود درد زیادی دارند اما بسیار تلاش میکردند که آه و نالهای نداشته باشند.
وارد هر اتاق که میشدیم، جوانهایی خوشرو با این حجم جراحت بالا و نابینایی با پاسخهایی با محتوای الحمدالله جواب میدادند...
در ابتدای ویزیتها و در تمام این دو روز قبل ملاقات به این فکر میکردم چه سوالهایی باید بپرسیم؟ چه برنامه درمانی و حمایت روانشناختی باید به آنها بدهیم؟
و حالا در اتاق اول و بعد از دیدن این مقدار از صبر و استقامت و مقاومت متحیر و سرگشته شده بودم.
هجوم فکرهایم آنقدر زیاد بود که نمیدانستم چه کنم. به تلخی و غم چنین حادثه بیرحمانهای که توسط اسرائیل انجام شده فکر کنم؛ به این همه جوان نخبه حزب الله که به یک شکل آسیب دیدند؛ به این همه آسیب جدی چشمها و انگشتان؛ یا به این روحیه همراه با صبر، استقامت، معنویت و ایمان.
همزمان تمام دانستههایم از کتب روانشناسی و روانپزشکی در سرم رژه میرفتند که راز این مقاومت چیست؟
وارد تک تک اتاقها میشدیم. هر مجروح یک نفر همراه داشت؛ اکثرا پدر یا برادرشان بودند.
مجروحان بسیار دلتنگ همسر و خانواده و فرزندانشان بودند؛ چه قدر این محبت برایم شیرین و جذاب بود...
مجروحی تنها سه روز از مراسم عروسیاش گذشته بود که این اتفاق برایش افتاد...
عکس همسرش را نشانمان داد...
اصرار داشت هر چه زودتر همسرش به ایران بیاید.
میگفت: همسرم باشد در کنارم قرآن و دعا میخواند و برایم مایه آرامش خواهد بود.
همسرش به او گفته بود تا آخر عمر در کنارش میماند و افتخار میکند که همسر مجروح جنگ است.
میگفت فکر نکنید عاطفه و احساس نداریم؛
اتفاقا خیلی هم احساساتی هستیم؛ اما هدف ما بزرگتر است و سروجان و مال و همه زندگیمان فدای صاحب الزمان...
و چه قدر این بینش و انتخاب آگاهانه قابل تحسین و زیبا بود.
برخی دیگر ابراز ناراحتی میکردند که با این وضعیت چشمها دیگر نمیتوانند مثل قبل برای کشورشان کارآمد باشند.
برخی در مورد قبله سوال میکردند که با این شرایط نمازشان صحیح است یا نه؟
بعد از شنیدن صحبتها و دغدغههایشان، حالا دیگر وقت سوال پرسیدن ما بود.
راز این مقاومت چیست؟
هر کدام به زبانی میگفتند: ایمان به خدا و نزدیک بودن به خدا.
و من در حالیکه قطرات اشک، روی گونههایم بود
به این فکر میکردم، من تا به حال برای نابودی اسرائیل چه کردهام؟
فاطمه سادات باطنی
چهارشنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیو چو بیرون رود
روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
دیو چو بیرون رود
روی صندلی کافه خیابانی زیر سایهبانش نشسته بودم. کافه خیابانی اسمی است که برای یک یخچال پر از نوشابه و شربت و یک دستگاه قهوهساز بزرگ که کنار خیابانهای لبنان گُلهبهگُله به چشم میخورد، انتخاب کردهام.
منتظر آماده شدن "شای عراقی مع سُکَر" بودم که پسر جوان شلوارکپوش با قد معمولی و تهریش سروکلهاش پیدا شد. وقتی فهمید ایرانیام شروع به زمزمه "اللهاکبر این همه جلال" کرد. چشمم را از دستگاه قهوهساز گرداندم سمت صدا، گلویم را صاف کردم و بیمقدمه ادامه دادم: "اللهاکبر این همه شکوه"، پسر جوان که جا خورده بود، انگشت اشارهاش را بالا آورد و با چشم براق ادامه داد: "اللهاکبر در راه علی" و "فاطمه ایستاده مثل یه کوه" را با هم خواندیم.
این تنها باری نبود که آوای مداحان ایرانی را در لبنان شنیدم.
علاوهبر فاطمه نوجوان که با دیدن ما، پِلِیلیست گوشیاش را گذاشت روی مداحیهای ایرانی و حاج مهدی رسولی و پویانفر را پخش کرد؛ علی، نوجوانِ فعال در بخش فرهنگی حزبالله هم برای اینکه دل ما را بهدست آورد "دل بیتاب اومده" سیدمجید بنیفاطمه را پخش کرد.
هادی، مترجم لبنانیمان که حین رانندگی مداحی ایرانی پخش میکند، در اینباره نظرات دقیقتری دارد:
"قبلا بیشتر مداحیها حالت سنتی داشت ولی بعد از جنگ سوریه، کمکم مداحیهای سبک جدید ایرانی تِرِند شد. شروعش هم با میثم مطیعی و هیئت مناجات بود. ماهی یکبار میآمد لبنان و مراسم داشت."
هادی درسخوانده ایران است و فارسی را به لبنانیها آموزش میدهد: "از خیلی مداحیها، کپیاش با زبان عربی شامی هم درست شده ولی شیعهها دوست دارند همان ایرانیاش را گوش کنند."
هادی حین گوش دادن مداحیها با آن حس میگیرد و تکرارشان میکند. تاکید دارد از پخش مداحی در ماشینش فیلم بگیرم:
"مداحیهایی که از لفظهای عربی استفاده میکنند بیشتر دیده میشوند. مثلا اللهاکبر اینهمه جلال بدوناینکه زبان فارسی بلد باشد میفهمد درباره جلال حضرت زهرا صحبت میکند یا مداحی حیدر، حیدر، اول و آخر حیدر هم همینطور"
حرفهای هادی که تمام میشود، ریکوردرم را خاموش میکنم و یاد حاشیهسازی سالهای اخیر برای حضور مداحان ایرانی در کشورهای خارجی میافتم. رزمنده لبنانیِ در خط مقدم نبرد با شنیدن مداحیشان ماشه اسلحهاش را محکمتر میچکاند و همین دشمنان مقاومت را نگران میکند.
گوشی هادی زنگ میخورد و پخش سرود "دیو چو بیرون رود" از ضبط ماشین قطع میشود. رشته افکارم هم. چند سالی بود که این سرود را در دهه فجر هم نشنیده بودم. لبخند را از صورتم جمع میکنم و چند ایده مداحی برای مردم لبنان که به ذهنم رسیده را در سررسیدم یادداشت میکنم.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
یکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳
بخش اول
دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبلک، کسی پشت تلفن به دوست لبنانیمان گفت که اگر میخواهید شهید شوید، بسمالله؛ این شما و این بعلبک! اما خب، گمان ما این بود که ترسها، بیش از واقعیتها دارند میتازند. رسیدیم دم خانهی مقصدمان. میگفتند توی حیاط نایستید که پهپادها ببینند، میزنند. دوست لبنانیمان هم اولش توی مزار سیده خویله، ماند که ببیند اگر ما زنده ماندیم بهمان بپیوندد(علیآقا سلام! شوخی میکنم!)
در بدو ورود، یکی از ساکنین خانه گفت:"عه! شمایین، ما منتظرِ گاو بودیم که!"
قاعدهاش این بود که این را بیاورم اول متن اما خب، میخواستم کار را حیوانی شروع نکنم!
قرار بود از کمکهای مردم یک گاو در بعلبک بخرند و پیشکشِ آوارگان جنگ کنند که ماجرا، همزمان شده بود با آمدن ما و تشخیص مساله برای صاحبخانه سخت شده بود.
سرِ ناهار، صاحبخانه گفت که ماها فاتحهی همه پروتکلهای امنیتی را خواندهایم. با گوشی نباید ور برویم؛ از بیروت نباید بیاییم؛ و توی هر خانه نباید بیشتر از سه نفر باشند؛ توی ماشین هم. لقمه توی دهانم بود و داشتم فکر میکردم که دشمن ما را متفرد و متفرق میخواهد.
ناهار که تمام شد، صاحبخانه هراسان گفت که گوشیهایتان را خاموش کنید. یک ساعتِ مشخص هم تعیین کرد که از خانه برویم بیرون؛ نیم ساعت بعد! دو گروه شدیم. وسط راه از کنار راسالحسین گذشتیم و چقدر دلم سوخت که نتوانستم بروم. کمی جلوتر از راسالحسین، ماشینِ جلویی ایستاد:"با هم نباید بریم؛ ما میریم، شما برید مزار سیدهخوله، ما براتون لوکیشن میفرستیم."
رفتیم مزار. میگویند کاروان اسرا -خانوادهی محترمِ سیدالشهدا- در مسیر، از بعلبک گذشتند و خوله، همینجا به پدرش پیوست.
حرم خوله باصفاست. ورودی حرم، نقاشی امام و رهبری را کشیدهاند. توی حرم، یک سنگ هست که خادم مسجد میگفت مالِ محلهی سیدهزینب است. توی یکی از انفجارات، یکی از مستحدثات نزدیک حرم آسیب میبیند و این سنگ را محض تبرک میآورند بعلبک؛ اینطوری به حضرت زینب، ارادت دارند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
یکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا