eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 نمی‌توانم تنهایی خوشبخت باشم واقعیت این است که دلم سفر می‌خواهد، دلم غذای خوشمزه می‌خواهد، دلم می‌خواهد از مسخره‌بازی بچه‌ام خیلی بخندم، درباره چیزهای مختلف بنویسم، دلم کارهای الکی و خوشی‌های کوچک می‌خواهد... ولی وسط همه این‌ها صدای ضجه‌ای می‌آید و به قول آن قهرمان کتاب طاعون «نمی‌توانم تنهایی خوشبخت باشم.» قضیه، حتی اگر این همه تاریخ و آن همه جغرافیای لگدکوب شده هم نبود، اگر ماجرای غرور و چیزی که بشود برایش مرد، هم نبود؛ ...قضیه این است که دلم می‌خواهد زندگی کنم و کمی دورتر دست چنین پسر قشنگ و عزیزی که خنده خرگوشی‌اش لابد دل مادرش را هر روز می‌برده؛ آن طور در آتش نباشد. لازم نیست فکرهای پیچیده و ادله فلسفی جور‌ کنیم. قضیه این است که نمی‌شود این ۱۹ساله رعنا، شعبان احمد حافظ قرآن و خنده‌رو، در آتش «یاالله» بگوید و همه گلستان‌های عیش ما و جهان آتش نگیرد. هرچه می‌گذرد بیشتر باور می‌کنم هنوز هم برای سفیدها، ما آدم نیستیم. زهرا داور ble.ir/aghlozendegy سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 تربیت شونده، تربیت کننده می‌شود لگوهایش را روی زمین می‌ریزد و دوباره به اتاقش برمی‌گردد. چادر را روی شانه می‌اندازم و استکان چای را نزدیک دهان می‌برم؛ هرمش لبم را می‌سوزاند. محمدصادق با یک کاسه و چند قلم اسباب‌بازی دیگر از اتاق بیرون می‌آید و روبه‌روی من، کنار لگوها می‌نشیند. همین‌طور که مشغول بازی کردن با استکان چای هستم، می‌پرسم: «عروسک نمیاری؟» پسرک جواب می‌دهد: «نه، خاله‌بازی نیست؛ جنگ بازیه.» و با جدیتی کودکانه لگوها را در کاسه می‌ریزد و به هم می‌زند. سعی می‌کنم از استراتژی جنگی‌اش سردربیاورم اما عقلم به جایی قد نمی‌دهد! بچه دست دراز می‌کند و از قندان جلوی دستم یک مشت قند برمی‌دارد. دو به شکّم که اجازه دارم بابت خوردن آن‌همه قند به او تذکر بدهم یا نه. شروع می‌کند به مخلوط کردن قند و لگو! به کاسه اشاره می‌کنم: «اینا چیه؟» جواب می‌دهد: «آرد.» احساس می‌کنم اگر نفهمم مشغول چه کاریست دق می‌کنم؛ همین است که دوباره می‌پرسم: «بهم می‌گی داری چی درست می‌کنی؟» بدون آنکه سرش را بلند کند می‌گوید: «نون می‌پزم.» نفس راحتی می‌کشم: «خوب، پس خاله‌بازی شد.» سرش را بلند می‌کند و با جدیت می‌گوید: «نه، جنگه!» با لحنی که انگار برگ برنده دست من است، می‌گویم: «پس باید با لگوهات تفنگ درست کنی نه نون.» با چشمان درشتش به من زل می‌زند: «مگه نمی‌دونی، الان که نمی‌تونیم بریم فلسطین، عوضش نون می‌فرستیم برا سربازا، بخورن قوی بشن.» سرم را پایین می‌اندازم و به استکانی که حالا وقت خوردن چای‌اش شده، چشم می‌دوزم. یادم می‌آید مادرش برای کمک به جبهه‌ی مقاومت، نان می‌پزد و در بازارچهٔ خیریه می‌فروشد. روایت فاطمه مهرابی به قلم: مریم سادات پرسته‌زاد شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
کارگاه گل‌سر روایت زهرا قربانی | اراک
📌 کارگاه گل‌سر روی فرش کوچک اتاق پر شده بود از جعبه‌ها، روبان‌ها، مهره‌ها و نخ‌های رنگارنگی که دیدنشان حسابی آدم را سر ذوق می‌آورد. تصور اینکه آن روبان‌ها هنرمندانه روی گیره‌ای گره بخورند و تبدیل به گل سر شوند و روی موهای نرم دخترکی بنشینند، بسیار شیرین بود. دور تا دور اتاق نشستیم تا کار را شروع کنیم. همین که نشستیم نگاهی به جمع انداختم و دیدم در میان اعضا دانشجو، معلم و تعدادی هم مادر دیده می‌شود؛ ولی همگی‌مان، برای یک هدف مشترک از استراحت صبح جمعه زده بودیم تا بیاییم و کاری هر چند کوچک را برای جبهۀ مقاومت انجام دهیم. در حین کار، مدام این جمله رهبری از ذهنم می‌گذشت: «کمک کردن به جبهۀ مقاومت، بر همۀ ما مسلمانان فرض است.» نمی‌دانم، شاید همه مثل من داشتند به همین فکر می‌کردند که خدا کند ما هم بتوانیم به اندازۀ سر سوزنی باعث خوشحالی رهبرمان شویم. در همین فکرها بودم تا اینکه صدای خانم قربانی که داشت مهربانانه، کار را به همۀ ما یاد می‌داد من را به خودم آورد: - عزیزم اون فندک را اونطوری گرفتی، دستت نسوزه. - نه ببخشید حواسم رو جمع می‌کنم. - از من نمی‌خواد عذرخواهی کنی من برای خودت میگم. حال حتماً برایتان سؤال می‌شود که ماجرای فندک چیست؟ جانم برایتان بگوید که خانم قربانی به هر نفر یک کار را محول کرده و یادش داده بود و من هم وظیفۀ داشتم با حرارت فندک بعضی جاهای گل سرها را به هم بچسبانم. البته راستش را بخواهید تقریباً تمام طرح و ایده هم از خانم قربانی بود؛ گویا شبه نذری داشته که هنرش را مهربانانه در اختیار دخترهای فلسطینی بگذارد؛ اما چون نمی‌شد که گل‌سرها را به غزه و فلسطین رساند، تصمیم بر این شد که گل‌سرها را همین‌جا در غرفه‌ای بفروشیم و پولش را برای جبهه مقاومت بفرستیم. القصه؛ دست‌هایمان بین روبان‌ها، مهره‌ها و نخ‌های رنگی می‌چرخید و دل‌هایمان، خدا می‌داند کجاها که نبود. همگی با عشق و محبت و در عین حال بغضی گلوگیر، داشتیم گل‌سرها و دستبندها را آماده می‌کردیم. گل‌سرهای رنگی‌رنگی همۀ ما را به یاد کودکان غزه، لبنان و فلسطین انداخته بود: معصومیت کودکانه، جنگ، آوارگی، ترس، ناامنی، تشنگی، گرسنگی، کمبود دارو و ... زهرا قربانی دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر اراک @hoseiniyehonar_arak ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰.mp3
26.99M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۰ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 فدای روح سید رژیم موقت دیروز دوباره جنوب لبنان را بمباران کرد. تقریبا همه روستاها را خالی کرده‌اند. یوسف گفت: یه موشک خورده جلوی خونه‌م. گفتم: خونه‌ت خوشکل بود؛ خراب نشه؟! گفت: قبلا می‌گفتیم فدا اجر السید حسن (فدای پای سیدحسن نصرالله) الان می‌گیم فدا روح السید حسن! محمدعلی جعفری eitaa.com/m_ali_jafari چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۱ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان