eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
245 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۲ برای محمد عفیف پنج‌شش روز قبل شهادتش، رفته بودیم مُجَمّع سیدالشهدا. توی قلب ضاحیه، نشست خبری داشت. پشتِ چند ده‌تا میکروفونِ آرم‌دار، نشسته بود و جلوی چشم رسانه‌های دنیا، برای اسرائیل رجز می‌خواند. گفت که ما برای یک جنگ طولانی، آماده‌ایم. گفت که اسرائیلی‌ها ۴۵ روز است که دارند حمله می‌کنند اما حتی یک روستا را نگرفته‌اند. گفت که دشمن، تلفات نیروهاش را سانسور می‌کند. سوال‌های خبرنگارها که تمام شد، دور محمد عفیف خلوت‌تر شد. فرصت شد که دو تا سوال بپرسم. یکی‌ش درباره زمزمه‌های جابجایی ارتش و حزب‌الله در مرزها بود. ماهی‌گیرها، فرصتِ آبِ گل‌آلود را مغتنم شمرده‌اند و توی رسانه‌ها در حکایت فواید عقب‌نشینی حزب‌الله از مرزها حرف می‌زنند. این‌ها را که به عفیف گفتم، گفت توی دهه هشتاد، وقتی اسرائیل لبنان را اشغال کرد، ارتش توان جلوگیری از اشغال‌گری دشمن را نداشت. گفت که وظیفه ذاتی ارتش دفاع از مملکت است اما ارتش نتوانست از مملکت دفاع کند و اصلا به خاطر همین بود که حزب‌الله به کمک کشور آمد. حرف عفیف این بود که الان، ارتش نه امکانات دارد، نه قدرت و نه سلاح. امریکایی‌ها هم که می‌خواستند به ارتش تسلیحات بدهند، گزینه تجهیز ارتش روی میزشان نیست. حرف‌های عفیف که تمام شد، بچه‌ها شوخی‌جدی گفتند عفیف همین روزهاست که شهید شود؛ عکس بگیریم! با خوش‌رویی پذیرفت. خبر شهادتش که آمد، شوکه نشدم اما چیزی در قلبم فروریخت. این نزدیک‌ترین مواجهه‌ی منِ شهیدندیده، با یک شهید بود. - از تهدید که هیچ، از خودِ حمله‌تان نمی‌ترسیم. این جمله عفیف، دائم توی گوشم می‌پیچد. این، رمز پیروزی است. جنگ هرچقدر که طول بکشد، این قلبِ مستحکمِ مجاهد است که معادلات جنگ را تغییر می‌دهد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۴.mp3
8.43M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۴ جمع پراکندگی‌ها با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش رفته و روایت‌شان را برایمان به قلم کشیده. مجموعهٔ «جنگ به روستای ما آمد»: https://eitaa.com/revayatelobnan1403 ان‌شاالله هر شب، ساعت ۲۰:۰۰ یک قسمت از این مجموعه را در راوینا منتشر خواهیم کرد. 📋 فهرست سلسله روایات «جنگ به روستای ما آمد»: 🔹 ۱- از صبح همه فهمیده بودیم كه امروز شبیه روزهای دیگر نیست.‌.. 🔹 ۲- با دست‌پاچگی ماشین را از خانه بیرون آوردم... 🔹 ۳- باورم نمی‌شود که با آن شلوغی و دود و .... 🔹 ۴- هنوز گیج بودم و اصلا نمی‌دانستم باید به کدام طرف بروم... 🔹 ۵- به بیروت که رسیدیم شب شده بود دیگر... 🔹 ۶- ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود... 🔹 ۷- چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی... 🔹 ۸- بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم... 🔹 ۹- با وحشت چشم‌هایم را باز میکنم... 🔹 ۱۰- در قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم... 🔹 ۱۱- لحظه‌ای که برق می‌آمد... 🔹 ۱۲- لای در را باز کرد... 🔹 ۱۳- منتظر فاطمه بودم... 🔹 ۱۴- چادر و تمام لباس‌هایم خیس آب شده بود... 🔹 ۱۵- نیامده بود که بماند‌... 🔹 ۱۶- قرار شد برای صبحانه بیرون برویم.. 🔹 ۱۷- جیغ زدم... 🔹 ۱۸- ساک کوچکم را دوباره جمع می‌کردم... 🔹 ۱۹- سر صبح بود که دوباره به سمت صیدا حرکت کردیم... 🔹 ۲۰- طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا... 🔹 ۲۱- خانه صیدا را دوست نداشتم... 🔹 ۲۲- نور آفتاب مستقیما... 🔹 ۲۳- تا ساعت چهار صبح ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱ از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهای ديگر نیست.‌ تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادی‌شان را می‌کردند. بچه‌ها مدرسه می‌رفتند؛ مردها سر کار؛ زن‌ها قهوه حاضر می‌کردند و شب‌ها شب‌نشینی بود و اخبار جنگ. فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای دوری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه. اما حالا صدای جنگنده‌ها و بمباران یک لحظه قطع نمی‌شد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایه‌هایش گذاشته باشی می‌لرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمی‌داد و من نمی‌دانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که می‌توانست برود زندگی‌اش را برداشته بود و می‌رفت. شوهرم جواب نمی‌داد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشه‌ها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشه‌های شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک می‌زد و وحشت زده نگاهم می‌کرد. فقط دعا می‌کردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر می‌دارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده. تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمی‌دانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاه‌ها به من بود. دوباره زنگ زدم این‌بار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور. گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر می‌داشتم. این وقت‌هاست که می‌فهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پرده‌های سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمی‌کرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچه‌ها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم می‌خواستیم؟ حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمی‌کرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که می‌خواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم‌ - منال ... نشسته بود توی اتاق و گریه می‌کرد. می‌گفت نمی‌آید. می‌گفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانه‌هایمان را رها کنیم. می‌گفت می‌خواهد همین‌جا بمیرد. در جنوب. نه اینکه حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. می‌فهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغی‌هايش. شاید اگر وضع بهتری بود می‌نشستم کنارش و با هم گریه می‌کردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت داد زدم اینبار - اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می.کنه؟‌ فکر می‌کردی مقاومت خوشحال می‌شه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟ خواست حرفی بزند. نگذاشتم. می‌دانستم که می‌خواهد راضی‌ام کند که بماند. داد زدم - جون بقيه رو به خطر ننداز. چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد. دلم می‌خواست بغلش کنم. دلم می‌خواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانه‌ای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانه‌ای كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی می‌شد. اما حالا وقت این حرف‌ها نبود. باید خودمان را به صور می‌رساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود... ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه كريمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۵۳ جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند... روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳ جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند... توی این تقریبا دوماهی که گهگاه پای حرف‌های خانواده‌های شهدای مقاومت نشسته‌ام، خویشتن‌داری کرده‌ام که روایتِ حزن‌آلودی ننویسم‌. سببش، تحذیر یکی از دوستان لبنانی بود که می‌گفت چه کار خوبی کردند که سیدحسن را تشییع نکردند. می‌گفت ما الان، نباید عزاداری کنیم. می‌گفت عزا و شادی‌مان بماند برای بعد از پیروزی. چند شب قبل که رفتیم خانه‌ی "شهید علاء رامز طراف" اما یک عکس شهید و یک صلوات‌شمار از هم‌سرش هدیه گرفتم؛ می‌خواهم حلالش کنم. هم‌سر شهید می‌گفت علاء، عاشق دهه فاطمیه بود. دقیقا همین روزها و شب‌ها که می‌شد، خودش آستین‌ها را می‌زد بالا و نذری می‌پخت. امسال نبود؛ هشت روز پیش شهید شد. هم‌سر شهید می‌گفت امسال من جای علاء نذری پختم و همان شب توی خواب دیدمش. گفت حبیبتی! سرِ این اطعامِ تو، من این‌جا میهمان حضرتِ زهرا شدم. می‌گفت علاء، عشقِ کمک کردن به آدم‌ها بود. می‌دید کسی احتیاجی دارد، ماها را رها می‌کرد و به مردم می‌رسید. می‌گفت شماها سید هستید؛ اجدادتان مراقبتان هستند. علاء دنبال خانواده سادات بوده برای ازدواجش؛ می‌گفته می‌خواهم به حضرت زهرا محرم باشم. "روز شهید" در لبنان، برای علاء خیلی مهم بود. می‌رفت مدرسه‌ها و برای بچه‌ها برنامه اجرا می‌کرد. سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد علاء توی اتاق بودند. پسر کوچک علاء پنج‌شش‌ماهه بود. تازه دست‌هاش را شناخته بود و توی هوا تکانشان می‌داد و پدربزرگ و مادربزرگش را با چشم‌های سرخ، می‌خنداند. هم‌سر شهید می‌گفت آرزوش این است که یکی دو ماه دیگر، جشن تکلیفِ دخترش را توی حرم امام رضا(ع) بگیرد. مادرِ هم‌سر علاء وسط حرف‌ها با چای آمد. گفت ما از طرف پدر، سید حسنی هستیم و از طرف مادر، سید حسینی و چون پدری حسنی، هستیم، چای ایرانی می‌خوریم. چای ایرانیِ شیرین می‌خوریم و هم‌سر شهید حرف‌های شیرین می‌زند. می‌گوید روز اول که دیدمش، پسری ندیدم که آمده خواستگاری‌م، یک شهید دیدم که آمده خواستگاری‌م. علاء، ده روز قبل شهادتش، به خانه زنگ زده بود؛ با اندوه گفته بود حبیبتی! نمی‌دانم چرا کارم درست نمی‌شود، نمی‌دانم چرا طلب می‌کنم و نمی‌رسم، نمی‌دانم چرا رفقام می‌روند و من می‌مانم. به هم‌سرش گفته بود تو برام دعا کن... هم‌سر شهید می‌گفت نُه روز گذشت. دلم نمی‌آمد که براش دعا کنم اما هی آن صدای محزون می‌آمد توی ذهنم، آزارم می‌داد. راضی شدم. گفتم خدایا! تو ببین توی دل علاء چی می‌گذرد، من راضی‌ام... فرداش، خبر شهادتش را آوردند. هم‌سرش می‌گفت بارها گفته بود که دلش می‌خواهد مثل امام حسین شهید شود. گفته بود دوست دارم محاسنم، به خونم خضاب شود. نه که دوست دارم، اصلا اگر غیر این باشد، اگر این‌طوری نروم به ملاقات خدا، خجالت می‌کشم. هم‌سر شهید می‌گفت کفنش را که باز کردند، محاسنش را دیدم که از خونش، سرخِ سرخ شده بود. زن، این‌ها را در کمال آرامش می‌گفت و من، قلبم طوفانی بود: جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند، همسران و بچه‌هایمان فدای حسین... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۱ رزق لایحتسب روایت زهرا کبریایی | ورامین
📌 به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۱ رزق لا یحتسب حس و حالم شبیه ساعت ۷ صبح نیمه‌ی آذر سال ۱۴۰۰ بود. از شب قبل سرمای سختی خورده بودم. پتو را تا سرم کشیده بودم بالا. از  شدت حال بد نمی‌توانستم حتی ذره‌ای حرکت کنم. تلفنم چندبار زنگ خورد. حس جواب دادن نداشتم. نمی‌فهمیدم چرا یک نفر باید سر صبحی به آدم زنگ بزند و انقدر هم اصرار داشته باشد. بالاخره تلاش‌هایش نتیجه داد. با چشم نیمه‌باز جواب دادم؛ «بله، بفرمایید.» زینب قنبری بود. یکی از دوستان باغ کتاب شمعدونی. گاهی شاگردهایش را می‌آورد توی مجموعه‌ی دخترانه‌ای که داشتیم. با هم گعده‌ی کتابخوانی می‌گرفتند. جواب دادم: سلام زینب جان! جانم؟ «سلام زهرا خانم جان! ببخشید اول صبح مزاحمت شدم. من از دیشب یه فکری افتاده به سرم. توی دلم ولوله شده. هرچی فکر کردم به کی بگم؟ نمی‌دونم چرا ذهنم مدام اومد سمت شما! گفتم به شما بگم. میاید بریم عراق؟» سؤال زینب آن قدر عجیب بود که در جا توی رختخواب نشستم و با صدای گرفته گفتم: «چی؟ عراق؟ عراق برای چی؟» زینب بی‌قرار گفت: « عراق دیگه! بریم نجف! من می‌خوام برم ولی تنهام.» اسم نجف کافی بود برای بلند کردنم از جا! سرفه‌هایم شروع شد و هم‌زمان با صدای گرفته گفتم: «حالا چرا من؟ این همه دوست صمیمی داری؟» روی دور تند گفت: «بله. من و شما صمیمی نیستیم. دوستای صمیمی زیادی دارم. ولی نمی‌دونم چرا شما همه‌ش تو فکرم میومدین... حالا میاید بریم؟» کمتر از ۲۴ ساعت بعد، با زینب روی صندلی هواپیما نشسته بودیم. از شوق دیدن خانه‌ی پدری بیماری از تنم رفته بود. حالا داشتم ذوق و بهت زدگی‌ام را از رفتن به نجف دوست‌داشتنی‌ام کلمه کلمه می ‌نوشتم. ۳ سال از آن روزهای عجیب نجف گذشته و من امروز پشت تلفن دوباره بهت زده از خودم می‌پرسیدم: «چرا من؟» تلفن به دست داشتم توی دفتر راه می‌رفتم. با یکی از خانم‌ها چانه می‌زدم که برای غرفه‌ی سوگواره‌ی فاطمی باید چه کنیم؟ صدای بوق های کوتاه و پشت سر همِ وسط مکالمه قطع نمی‌شد. فهمیدم یک نفر کار واجبی دارد که مدام پشت خط من است. بین حرف زدن صفحه‌ی گوشی را نگاه کردم. شماره ناشناس بود. با نفر قبلی خداحافظی کردم و جواب دادم: «بله بفرمایید!» « سلام خانم کبریایی! خوبید ان شاءالله؟ از حوزه هنری تماس می‌گیرم. می‌خواهیم چند نفری رو برای نوشتن روایت بفرستیم سوریه و لبنان! گفتیم به شما هم بگیم. ببینیم شرایطش رو دارید برید؟» شوکه شدم! انگار برق سه فاز وصل کرده باشند به من، باورم نمی‌شد. گفت سوریه و لبنان؟ چرا من؟؟ لبنان برای من یعنی چمران، یعنی امام موسی صدر. از نوجوانی تا همین حالا آرزو داشتم یک روز بالاخره بروم لبنان. می‌خواستم خاطرات مصطفی چمران را ذره ذره لمس کنم. مثل همان عکسش که نشسته وسط یک عالمه بچه‌ی لبنانی، پتو روی تک‌تکشان کشیده و دارد تماشایشان می‌کند. حرم حضرت زینب و رقیه خاتون را از توی عکس‌های عمو احمد دیده بودم. توی عکس‌هایی که با بچه‌های حزب‌الله گرفته بود. همان سالی که امام دستور داده بود بچه‌های خودمان برای کمک به بچه‌های لبنان بروند و عمو احمد بی‌معطلی رفته بود! حالا در یک دعوت غیر منتظره مرا برای جنگ خواسته بودند. جنگِ روایت‌ها! کجا؟ توی قلب سوریه! با خودم کلنجار می‌رفتم: «زهرا! تو آدمِ این جنگ هستی؟» مکثم طولانی شد. با مِن‌ومِن گفتم: «والا، یه کم غافلگیر شدم. بله، بله، خیلی دوست دارم برم. شرایطش چیه؟ چی کار باید بکنیم؟ چه تاریخیه؟» «چند روز دیگه حرکته! عکس پاسپورتتون رو بفرستید.» تاریخ گذرنامه بعد از سفر اربعین تمام شده بود! تا همین الان هم وقت نکرده بودم تمدیدش کنم. صدای بوق ممتد تلفن که آمد دو زانو نشستم روی زمین و با حسرت صدایم را بلند کردم: «لعنت بهت...» شاید دیگر هیچ وقت نشود بروم و از نزدیک چیزهایی را ببینم که تا حالا فقط از صفحه‌ی آقای اسلام‌زاده و صدری‌نیا و مقصودی دیده‌ام. کسی چه می‌داند؟ شاید این تنها فرصتی باشد که بروم، ببینم و صدایشان را به دیگران برسانم. نباید چنین موقعیتی را از دست می‌دادم. چطور؟ نمی‌دانم! باید قصه‌ی این آدم‌ها را می‌شنیدم. شیرینی رؤیای لبنان و سوریه با تصور مشکلاتی که پیش پایم صف کشیده بودند، داشت جای خودش را به تلخی ناامیدی می‌داد. رضایت جناب همسر، مامان که تازه پایش را عمل کرده بود. اصلاً اسم سوریه و لبنان را هم نمی‌توانستم پیشش بیاورم. عکس‌العمل پسرها بعد از شنیدن خبر سفر من، قولی که برای سوگواره فاطمی داده بودم و از همه مهم‌تر، ‌گذرنامه... ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده! زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا سه‌شنبه | ۲۲ آبان ۱۴۰۳ | حوالی ظهر | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهره‌ی زنانه جنگ - ۹ نوفا بخش چهارم روایت فاطمه احمدی | کنگان
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۹ نُوفا بخش چهارم سوختم! سوختم! سوختم. جگرم را آتش زدند. هیچ خبری در عمرم به این اندازه نسوزانده بودم. باورم نمی‌شود. ای کاش خبرِ شهادت هادی‌ را آورده بودند. تمام ذهن و روح و وجودم برای دقایقی بعد از شنیدن خبر، متوقف می‌شود؛ و دقایقی بعد شروع به انکارش می‌کند. قطعا دروغ است! اصلا آخرین بار خودش گفت: اَلخَبَر؛ هُوَ ما تَرُون، لا ما تَسمَعُون! تا با چشم خود نبینم، باورم نمی‌شود! حربه‌ی همیشگی دشمن است. از زبونی، خواری و از سر ناچاری‌اش می‌خواهد با اخبار کذب، بذر نااُمیدی بپاشد. شک ندارم این‌بار هم مثل سری قبل، می‌آید و خودش خبر شهادتش را بعد از سه روز تکذیب می‌کند. - یاالله. جون من و بچه‌ها و نوه‌هام رو بگیر؛ به عمر سیدحسن اضافه کن. در پناه خودت حفظش کن. علاقه‌ی به سید، دست خودمان نیست. کل فامیل‌مان را بگردی، یک نفر هم نیست عضو حزب‌الله باشد؛ ولی همه‌مان عاشق حزب‌الله هستیم. جان‌مان برای سيد حسن می‌رود. خب چرا نرود؟! یک لحظه زندگی بدون سید حسن را تصور کن! فکر کن خبر شهادت کسی را بدهند که همه‌چیزت باشد. کسی که توی این دنیای نامردی‌ها، برای امّتش و‌ همه‌ی مستضعفین، مرد بود مرد. سید خواب را به چشمش حرام کرده بود، برای حفظ خاک، شرف و کرامت ما می‌جنگید. مگر می‌شود چنین کسی را دوست نداشت!؟ سید، انتخابش را کرده بود. مسیر حق، مسیری که توش پر خطر بود. مسیری که نه خبری از راحتی و عافیت بود و نه خبری از پول و مقام. یک کلمه که حرف می‌زد، روح‌مان آرام می‌گرفت. همه‌مان از حرف‌هایش، حس قدرت و شجاعت می‌گرفتیم. یاالله یتیم‌مان نکن. اگر خبر راست باشد، بعد سید به کی تکیه کنیم؟! راه را گم می‌کنیم. می‌گویم و می‌گویم؛ اما نمی‌خواهم باور کنم. با خودم می‌گویم: نُوفا بشنو و باور نکن. باور هم نمی‌کنم! سید حسن حتما زنده است. اگر الآن هم نیاید پیش‌مان، حزب‌الله که پیروز شود، با حضرت حجت(عج) حتما می‌آید. بعد از ۲۲ ساعت راه، بالاخره می‌رسیم سوریه. غریبِ غریبیم و هیچ‌کس را نمی‌شناسیم... قصه‌ی نُوفا همچنان ادامه دارد... پ.ن ۱: کلیپ، برشی کوتاه از آخرین سخنرانی سید حسن نصرالله است. پ.ن ۲: در سوریه، بنده و همراهانم، حدقل با ۵۰ سوژه گفتگو کرده‌ایم. از مصاحبه با خانم نُوفای ۶۰ ساله، بچه‌های ۸ تا ۱۸ ساله، رزمنده‌های جوان و پیرِ عضو حزب الله، مردم عامی لبنان؛ چه زن و چه مرد، هنوز که هنوز است، باور نکرده‌اند سید حسن شهید شده. اکثر قریب به اتفاق‌شان می‌گويند: اَکیدا حَیّ. حتما زنده است. و تا تشییع نشود، شهادتش باورمان نمی‌شود که نمی‌شود! عده‌ای کمی البته، بعد از خطبه‌ی عربی جمعه نصر آقا و یا به قول خودشان سید القائد، شهادت سید حسن را پذیرفته‌اند. فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۵.mp3
5.84M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ۵ از ماشین که پیاده می‌شویم تعداد زیادی زن و مرد می‌بینیم... با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۵ با نقش آفرینی آقای کوثرعلی و بانو روایت طیبه فرید | شیراز