eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
چهره‌ی زنانه جنگ - ۱۰ نوفا بخش پنجم روایت فاطمه احمدی | کنگان
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۱۰ نُوفا بخش پنجم بعد از ۲۲ ساعت راه به سوریه می‌رسیم و می‌رویم حسینیه فاطمیه. هیچ‌کس را نمی‌شناسیم. غریبِ غریب هستیم. طبقه سوم حسینیه جای‌مان می‌دهند. شصت نفر در یک طبقه. به گمانم حالا حالاها اینجا ماندگار باشیم. با مبل‌های چوبی برای خودمان حریم درست می‌کنیم. شرایط از آن چیزی که فکرش را کنی سخت‌تر است! الان دو ماهی از آمدن‌مان به حسینیه فاطمیه می‌گذرد. سوریه شهریست که به خودش جنگ دیده، موقعیت کاری برای مردم خودش ندارد، چه برسد به ما. بچه‌ها بعضی وقت‌ها سر کوچک‌ترین چیزی اعصاب‌شان به هم می‌ریزد و اگر کسی جلوی‌شان را نگیرد، کار به دعوا و کتک‌ هم می‌رسد. روزانه دو ساعتی برق می‌آید و می‌رود. برای حمام بچه‌ها صف می‌بندیم؛ اگر نوبتی گیر آمد، با آب سرد حمام‌شان می‌دهیم. گاهی در تنهایی گریه‌ام می‌گیرد؛ اما می‌گویم قطعا خدا صبر می‌دهد. به امام علی(ع) و حضرت زینب(س) می‌گویم: مسیر ما، مسیر شماست. اگر به جایی برسیم که چیزی برای خوردن هم گیر نیاید، همه‌ی بچه‌های‌مان فدای مقاومت هم بشوند، هیچ باکی‌مان نیست. عزم و اراده‌اش را هم خودتان بدهید. سخت است، خیلی سخت. امّا دنیا هر چه قدر هم بر ما سخت بگیرد، زورش به عظمت خدا که نمی‌رسد. قصه‌ی نُوفا در اینجا به پایان رسید. امّا در این مقطع کنونی، تاریخ ادامه‌ی روایت زندگی‌ نُوفا، پسرها و نوه‌هایش را در مقصد بعدی‌شان؛ عراق، ثبت خواهد کرد. در عراق کسی را داشتند، نه؟ می‌گفت پناه‌مان حسین(ع) است و بس. به امید او می‌رویم‌. آخرین بار هم که پای صحبتش بودم، هنوز هیچ خبری از هادی نداشت، هیچ خبر! فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به @voice_of_oppresse_history دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 اینجا خرابه خراب نیست خانه‌های بعلبک حدود ۲۰۰ متر است. حیاط کوچکی دارد و درختان زیتونی که نماد مقاومت‌اند. این‌جا شبیه دزفول است؛ سرسبز، مقاوم و معنوی. در هر محله یک خانه را می‌بینی که به تازگی مورد هدف قرار گرفته و خراب شده. گفتم خراب... در نگاه ظاهربین من خرابی، یعنی خسران؛ یعنی ضرر؛ یعنی غم؛ متاسفانه از ابتدای طوفان الاقصی تا بمباران‌ لبنان در رسانه‌ها خرابه‌ها را نشان دادیم اما خرابه را روایت نکردیم؛ تحلیل نکردیم. در باطن این خرابی‌ها آبادی وجود دارد. هرجا طاعت باشد، بندگی باشد، جهاد باشد، آن‌جا آبادی است. مگر نخواندی این دعای ماه شعبان را که می‌گوید واعمر قلبی بطاعتک خدایا قلب مرا با بندگی خودت آباد کن پس تو این خرابه‌ها را خرابه ندان. خرابه جایی است که قلب خراب باشد. آن کس که در میدان مبارزه ایستاده وجودش آباد است؛ هر چند به ظاهر خانه خراب... خانه‌ای که در فیلم می‌بینید معراج مردی است که در حال نماز به دست شقی‌ترین دشمنان خدا جام شهادت را سر کشیده. شهادت در حین نماز سعادت است. لکن اگر حرکت برای خدا باشد همه لحظات هم عبادت می‌شود. فرقی نمی‌کند در حال نماز باشی یا غیر نماز؛ قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir سه‌شنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 آوارگان محترم با نامه‌های در دستمان به ساختمان هلال‌احمر می‌رویم. باید با دفتر حزب‌الله هماهنگی صورت بگیرد. آمدن هرکسی به اینجا و برای عکاسی و فیلمبرداری حتما بررسی می‌شود. هر حرکت ناآگاهانه و از سر دلسوزی ( دوستی خاله خرسه) شاید بعدا امنیت یک یک نازحین را مورد چالش قرار دهد. در دفتر کوچکشان می‌نشینیم. چقدر خوشحال‌ند از دیدن ما. گویی خانواده‌شان را بعد از سفری طولانی دیده باشند. سینی برای تعارف چای ندارند. ولی ادب و تعاملات اجتماعی را همیشه با خود به همراه دارند. استکان‌های چای را روی تنها میز کوچک کهنه‌ای می‌چینند. چایش به من می‌چسبد. هماهنگی‌ها کمی طول می‌کشد. بیرون می‌آیم و چرخی می‌زنم. برو بیا زیاد است. صدا کم! مردی با فرزندش آمده تا آب بگیرد. آب تمام شده است. بی‌سر و صدا و محترمانه می‌رود. مادری، فرزندش بیمار شده و بی‌تاب است. در آن اتاق نشسته تا داروها برسد. عجیب است که این ساختمان با تمام ترافیکش انقدر آرام و ساکت است. افراد یکی یکی می‌آیند و خواسته‌هایشان را بیان می‌کنند و می‌روند. آرام، بی‌تنش، بی‌استرس. در این ساختمان هم به روی همه باز است. عکس‌های سید حسن در هر گوشه و کناری دیده می‌شود. انگار که این آوارگان محترم، دلخوشیشان همین تصویر است... از آب می‌گذرد، از غذا، از دارو، از فرزندش، از شیر پسرش ولی از تصویر سید حسن هرگز... صحبت‌ها طولانی می‌شود. از ساختمان خارج می‌شوم. روبه‌روی ساختمان هلال‌احمر از بین دو ساختمان رد می‌شوم و «زینب» را کنار نوه‌هایش، پوشیده با شال مشکی کاموایی‌اش می‌بینم... مهسا الویری سه‌شنبه | ۲۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 زینب نمی‌دانم چطور در اندک زمانی، سلام و احوال پرسی‌هایمان در این مسیر می‌افتد. در مسیرِ مسیر! اینجا داغشان تازه است و کسی باور ندارد سید حسن دیگر نیست. شروع حرف‌های زینب نیز از سید حسن است. می‌گوید: در خانواده ما مسائل دینی مرسوم نبود. ولی حالا داریم در مکتب حسین‌(ع) با پوست و استخوانمان زندگی می‌کنیم، و این را مدیون سید هستیم که دانه‌‌ی عشق به اهل بیت‌ را در دل‌های ما کاشت و ما با جان و دل باورش داریم. زینب چه با صلابت وفادار حسین است! می‌گوید؛ صغار و کبار ما برای شهادت آماده‌اند! ما یکی دو نفر نیستیم، همه‌ی ما می‌خواهیم شهید بشویم. او بی‌وقفه سخن می‌گوید و من فقط دکمه‌ی ریکورد را زده‌ام. باید قدرت کلماتش را بارها پلی کرد و شنید! از شهدای دور و اطرافش می‌گوید. برایم می‌شمارد و می‌گوید هر چقدر که شهید بدهیم در این مسیر هستیم و ادامه می‌دهیم تا ان‌شاالله حتما حتما حتما به قدس برسیم. می‌خواهم از او عکس بگیرم تا چهره‌ی یک زن از نازحین لبنان را به شما نشان دهم! زنان مقاومت اینجا چقدر شبیه فرمانده زینب هستند! انگار با نگاهش، با جذبه‌اش، با استایل و زبان بدنش و با پوست و استخوانش می‌گوید «ما رأیت الا جمیلا» و این را نه تنها باور دارد که برایش جان شیرین خود را هم می‌دهد! مهسا الویری چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 اهدای طلا و هیأت و امت اسلامی گاهی دوستان می‌پرسند جمع‌آوری طلا در هیأت از کجا شروع شد؟ ساده‌اش این است که جلسه صحیفه امام بود منزل معصومه خانم، همان روزی که آقا پیام دادند بر همه مسلمین فرض است در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و سه روز پیش‌تر هم حکم جهاد داده بودند برای فلسطین که حکم قطعی شرعی است کمک کنیم فلسطین به فلسطینی‌ها برگردد. اما قصه‌ی ارتباط طلا و این هیأت شنیدنی‌تر و درازتر است. سال ۹۹ بود و بحبوحه‌ی بیکاری‌های ایام کرونا. خانم جعفریان پیام دادند که شما که مرتبط هستید با این خانواده‌ها، یک قطعه طلا و یک ترمه عتیقه از زمان قاجار هست، اهدا کرده‌اند برای تأمین وسیله‌ی کار برای کارگرهایی که از کرونا بی‌کار شده‌اند. نمی‌دانم برای خودشان بود یا کسی دیگر، اما همان قطعه‌ی طلا شد آغاز یک مسیر درخشان. طلا را فروختیم و رفتیم سراغ یکی از دوستانمان، آقای براهویی. آقای خوش‌اخلاق بلوچ «اهل سنت» که توی کار تعمیر چرخ خیاطی و فروش چرخ دست دوم است. وقتی فهمید چرخ خیاطی برای کار خیر هست، خیلی تخفیف داد. آنقدر که عملا سودی برایش نماند. اعلام هم کرد هر وقت این چرخ‌ها به مشکلی خوردند، زنگ بزنند، خودم می‌روم تعمیر می‌کنم. شغل سرپرست دو تا خانواده با چرخ خیاطی حاصل آن طلا، راه افتاد و بعد از آن که دوستانی دیدند کار خوبی آغاز شده، به جای اهدای بسته ارزاق، آمدند سراغ وسیله کار. از تنور خانگی تا چیزهای دیگر. همان ایام بیش از ۵۰ چرخ خیاطی صنعتی، شد وسیله‌ی کار این خانواده‌ها. در شناسایی خانواده‌ها هم «ایرانی و غیرایرانی» مطرح نبود. تنها شاخص این بود: هر کارگری که بی‌کار شده و غیرت دارد و می‌تواند کار کند. خلاصه که «اهدای طلا»، با مسأله‌ی «امت اسلامی» در هیأت گره خورده است. رقیه فاضل ble.ir/rq_fazel جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۴ هنوز گیج بودم و اصلا نمی‌دانستم باید به کدام طرف بروم. جوان‌هایی کنار جاده خودجوش مردم را راهنمایی می‌کردند. قبل از اینکه به بزرگراه برسیم ماشین را به جاده فرعی انداختم. خیال می‌کردم اینطور سرعتمان بیشتر می‌شود و کمتر در ترافیک می‌مانیم. هنوز هم باورم نمی‌شود این من بودم که از آن سربالایی تند بالا کشیدم. بوی لاستیک و لنت سوخته پر شده بود توی ماشین. سرم گیج می‌رفت. خواهرم نزدیک بود بالا بیاورد. خودم هم تهوع شدید داشتم. بچه‌ها گریه می‌کردند. چاره‌ای نبود. آنروز فهمیدم در درون تمام آدم‌ها انگار آدم دیگری هم پنهان شده است. آدمی که فقط در شرایط سخت خودش را نشان می‌دهد. وقت ناچاری. باورم نمی‌شود این من بودم که با چند زن و بچه مثل راننده‌های حرفه‌ای مسابقات اینطور از دره و تپه بالا می‌کشیدم. بچه‌ها روی هم می‌افتادند و فکر کنم سر خواهرم جند باری به شیشه خورد. اما بچه‌ها را محکم بغل کرده بودند. بعد هم صدای جنگنده‌ها. باور می‌کنی؟ انگار گرمای عبور موشک از بالای سرمان را حس کردم. دقیقا نمی‌دانم کجا خورد اما دود و ترکش بود که به سمت ما می‌آمد. دقیقا مثل کشاورزی که به زمین شخم زده‌اش گندم می‌پاشد. جیغ دود گریه. وقت ایستادن نبود. وقت ترسیدن نبود. من باید از دل دود و آتش عبور می‌کردم و به بزرگراه می‌رسیدم. حالا در بزرگراه بودیم و من هنوز باورم نمی‌شد که این من بودم که از آن انفجار و دود و آتش و سربالایی تند ماشین را به جاده اصلی رساندم. چطور از هوش نرفتم؟ چطور همان جا ترمز نکردم و دست‌هایم را روی سرم نگذاشتم و جیغ نزدم؟ اصلا ماشین چطور چپ نکرد؟ نمی‌دانم... بزرگراه جنوب-بیروت گاهی ترافیک سنگینی دارد. اما این بار شبیه هیچ ترافیکی نبود. از آن ترافیک‌هایی که شاید تا آخر عمرت شبیه آن را نبینی. اما نه... در جنگ ۳۳ روزه هم مردم همین طور از جنوب خارج شدند و دوباره پس از پیروزی با همین ترافیک سنگین به جنوب برگشتند. پیر مردی کنار جاده ایستاده بود و دست نوشته‌ای را با لبخند بالا گرفته بود. "با پیروزی و سربلند بر می‌گردید" این جمله را که دیدم بغضم شکست و آرام گریه کردم. چقدر به این جمله احتیاج داشتم. چقدر به این جمله احتیاج داشتیم. نه فقط من... نه فقط خواهرهای من... همه ما به این جمله احتیاج داشتیم تا روحیه‌هایمان بالا برود. من داشتم نگاه آن مردی می‌کردم که با ظاهر ساده و لباس‌های کهنه‌اش به تنهایی نقش بزرگترین روان‌شناسان عالم را برای ما اجرا می‌کرد. دل‌هایمان را محکم می‌کرد. ما می‌دانستیم که پیروز می‌شویم. ما می‌دانستیم که دوباره بر می‌گردیم. اما همه ما به این جمله احتیاج داشتیم. احتیاج داشتیم یکی به ما یادآوری کند. به اینکه با پیروزی بر می‌گردید. آن پیر مرد کنار جاده که بود؟ نمی‌دانم. اما آن لحظه برای تمام ما شبیه یک فرشته بود. فرشته‌ای که آمده بود تا دل‌های خسته ما را محکم کند. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه كريمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۶ لبنانیات روایت طیبه فرید | شیراز
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۶ لُبنانیات بعد از ظهر می‌رویم سمت غوطه شرقی. یکی از اولین نقطه‌هاش که سال‌های جنگِ سوریه، داعش خودش را کشت که از آن‌جا حرم حضرت زینب (س) را با موشک بزند اما این آرزو به دلش ماند. جوانی که سینه‌اش مخزن خاطرات شفاهی جنگ در زینبیه بود داشت تجربه زیسته‌اش را از توحش مسلحین، توی کوچه پس کوچه‌های منطقه می‌گفت اینکه توی دیوار خانه‌های مردم سوراخی کنده بودند اندازه کف دست که به کوچه‌ها اشراف داشت. از آن جا که توی تیر رس نبود و به چشم نمی‌آمد مدافعان را نشانه می‌گرفت. سرشان را، قلبشان را... آقای خاطرات شفاهی سن و سالی نداشت! اما جنگ که سن و سال سرش نمی‌شود. وسط حوادث زینبیه قد کشیده بود. جنگ که شر مطلق نیست، خصوصا وقتی نقل حفظ آب و خاک باشد، آن‌جا خیر هم هست! بماند که جنگیدن ما برای چیزی بیشتر از آب و خاک است، برای این است که هیچ صومعه و دیر و مسجد و خانه‌ای که نام خدا را می‌برد خراب نشود. مزایای جنگ معمولا به چشم نمی‌آید. مثلا همین که چیزی که قرارست آدم توی شصت سالگی‌اش بفهمد خیلی زودتر ملتفتش می‌شود، خیلی از تعلقات بی‌خود پیش چشمش رنگ می‌بازد. دنیا را خیلی واقعی‌تر و حقیرتر از روزهای معمولی می‌بیند. جوانک می‌گفت یک زمان خیلی شرایط پیچیده شد. بچه‌‌های مقاومت هر چقدر تلاش کردند زورشان به داعش در این منطقه نرسید. دستِ آخر تیپ فاطمیون با مدیریت فرمانده جوانی به اسم فاتح وارد کارزار شد. با ورود بچه‌های افغانستانی طولی نکشید که داعشی‌ها دُمشان را گذاشتند روی کولشان و الفرار. یک‌جوری که حتی فرصت نشد ادواتشان را ببرند و هر چه ماند، شد مفت چنگ رزمنده‌های جبهه مقاومت. آقای خاطرات شفاهی را اگر کاریش نداشتی تا شب خاطره برای تعریف کردن داشت اما دیگر فرصتی نبود. ما رسیده بودیم به مقصد. جای کوچکی که محل اسکان عده‌ای از نازحین بود. حسینیه‌ای در طبقه سوم یا چهارم یک ساختمان. پله‌هاش آن قدر تیز بود که تا رسیدیم آن بالا دلمان آمد توی حلقمان از بس نفس نفس زدیم. لُبنانیات آمدند پیشواز. مثل بقیه نازحاتی که تا آن روز دیده بودیم انگار یک آشنایی قبلی با ما داشتند بی آن که خودمان فهمیده باشیم کی و کجا؟ اسم یکیشان مونا بود. کمی که گذشت و چانه‌مان گرم شد، گوشی‌اش را گرفت جلوام و عکس مرد جوانی را نشانم داد و گفت «این شوهرم است. ایرانی بود، مدت‌ها قبل شهید شد». آدمِ توی عکس آشناست. چشم‌هاش، خنده‌هاش و طرز نگاه کردنش. ایرانی است خب... مونا دست می‌گذارد روی شانه دختر بچه ده دوازده ساله‌ای که شبیه مردِ توی عکس است و‌ می‌گوید «این یادگار شهید است.» دخترک سبزه بانمکی که خنده شیرینی روی اجزای صورتش پهن شده و از چشم‌هاش خجالت می‌بارد و سعی می‌کند نگاهش را مخفی کند. اما نمی‌شود. حتم دارم توی سرش دارد به نقطه اشتراک بین ما و خودش فکر می‌کند. «هموطن». مونا وقتی همسرش شهید شد سن و سالی نداشت. دوباره ازدواج کرده بود با یکی از بچه‌های حزب‌الله که حالا توی خط مقدم جنگ است. البته می‌گفت «مدت‌هاست از او خبری ندارم! اینکه شهید شده یا نه...» این را خیلی آرام و عادی می‌گوید. انگار که چیز عجیبی نگفته باشد! می‌گویم «دوست داشتی هیچ مقاومتی نبود می‌نشستید سر خانه و زندگیتان؟» با خنده می‌گوید «ما از وقتی چشم باز کردیم اسرائیل بهمان چشم داشته. زندگیمان وسط مبارزه معنا گرفته. اسرائیل باشد جنگ هم هست. ما تا پاک شدنش از روی زمین مقاومت می‌کنیم حتی اگر ده سال دیگر یا بیشتر طول بکشد!» توی دلم می‌گویم «خدا وکیلی اینم شد زندگی؟چقدر هیجانات و نوسانات! پس کی یک دل سیر زندگی می‌کنید؟ هر چند کلا دنیا جای سیر زندگی کردن نیست و انسان مدام توی سختیست تا خدا را ملاقات کند اما باز خود خدا گفته با هر سختی البته آسانی هست...» سختی‌هایشان را دیدم. اما دلم می‌خواهد از آسانی‌هایشان بپرسم... اما کار بی‌فایده‌ایست. قبلا هزار بار شنیده‌ام. جنگ بدست، اما مبارزه با اسرائیل با همه جنگ‌های دنیا فرق دارد. مقاومت اصل زندگیست... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا