eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
801 عکس
127 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ایرانی نمک‌نشناس نیست به سختی راه می‌رفت. می‌لنگید. یک دستش عصا بود و یک دستش را مشت کرده بود. شلوغی را بهانه کردم و کنارش آرام راه رفتم؛ گفتم: «بخدا رییسی هم راضی نیست با این حال اومدی تشییع.» نگاهی زیر چشمی بهم انداخت و گفت: «ایرانی نمک نشناس نیست! هرچی باشه رییس جمهورمون بود. واسه من و تو سوار اون بالگرد لعنتی شد.» کمی مکث کرد. گوشه دیوار تکیه داد به عصایش تا کمی نفس تازه کند. پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ما و حجله شهید باید حجله می‌زدیم. امکاناتی اما نداشتیم. حتی تا آخرین دقایق نزدیک به شروع برنامه، عکس شهدا را هم نداشتیم. اما باید سیاهپوشی می‌شد. بین دو نماز سریع دست به کار شدیم و پارچه سیاه را وصل کردیم. عکسِ شهدا هم آخرین دقایق رسید. و نتیجه شد این قاب، که نگاهِ مردم را چندین لحظه روی خود زوم می‌کرد... مهدیس میرزایی | ۱۶ ساله چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امام رضایی شدن چطور است؟ تازه به خانه رسیده بودم. هنوز شعر مولودی امام رضا روی زبانم بود و زمزمه می‌کردم؛ «آمدم ای شاه پناهم بده...» صحبت‌های سخنران توی ذهنم می‌چرخید: «آدم چطور می‌تواند امام رضایی بشود؟» کیفم از شکلات‌ها سنگینی می‌کرد. ولو شدم روی مبل و کنترل تلویزیون را به دست گرفتم. پوست شکلات را باز کردم. نبات را توی دهانم انداختم. تلویزیون که روشن شد، صحفه‌ی اخبار با پس زمینه جنگل مه‌گرفته‌ بالا آمد. وقت اخبار نبود. گیج شدم. زیرنویس‌ها که از نگاهم گذشت، شیرینی نبات زیر زبانم زهر شد. خبر تازه بود و غمناک. بالگرد رئیس‌جمهور و هیأت همراه بخاطر وضعیت هوای نامساعد گم شده بود. تندتند صفحه مجازی را چک کردم. هر عکس و خبری که می‌دیدم وضعیت را سخت‌تر می‌کرد. روی عکس خادم امام رضا ایستادم، حس کردم بغض گلویم را گرفته. همیشه وقت‌های حساس دوست دارم روی مثبت، ماجرا را فکر کنم و اصلاً احتمال بد ندهم. گفتم: «حتما تا یک ساعت دیگر همه چیز آرام می‌شود، بالگرد و مسافرانش سالم پیدا می‌شوند‌». لحظاتی که میدانی مرگ حوالی زندگی می‌چرخد، دقیقاً مثل غروب آفتاب می‌ماند با رنگ‌های کبود که رفته‌رفته نور زندگی قاطی سیاهی می‌شود. صدای اذان بلند شد. تلویزیون اعلام کرد دعای توسل جمعی برگزار می‌شود. بلند شدم و وضو گرفتم. طول شب خبرها را چک می‌کردم. گرگ و میش صبح بود که خوابم برد. از خواب که پریدم تلویزیون حامل خبر بد بود. امام رئوف خادمی رئیس‌جمهور هشتم را قبول کرد. خیره شده بودم به نوار مشکی قاب تلویزیون. کسی داشت خاطره خودش با شهید جمهور را تعریف می‌کرد‌. پسر جوان می‌گفت: «در زمان قضاوت آقای رئیسی در ندامتگاه بوده و کسی را نداشته که کارهای آزادی‌اش را انجام بدهد‌. روزی‌که آقای رئیسی مثل همیشه برای بازدید می‌رفته، پسر ناباورانه اجازه صحبت می‌گیرد و می‌گوید: شما را امام رضا فرستاده تا کار ما را راه بیندازید، چون من فقط به امام رضا رو انداختم». آقای رئیسی جواب می‌دهد: «من خادم دلشکسته‌های امام رضا هستم». از آن روز به بعد با دستور آقای رئیسی قاضی برای رسیدگی به پرونده بی‌کس‌ها شخصاً به ندامتگاه می‌رفته است. اشک داغ و سوزان از گونه‌هایم پایین ریخت. با خودم فکر کردم امام رضایی شدن دقیقاً باید این شکلی باشد. در مسلک غریب‌الغربایی باشی و خادم‌الرضا شوی. آن‌وقت است که شب میلاد امام رئوف به دیدار حق می‌روی‌». لیلا دوستی‌فرد دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین نذری من! باید می‌ماندم خانه و پرستاری دخترم را می‌کردم. رفتم سمت گندم‌های سفارشی دیم. یک مشتش را ریختم ته قابلمه کوچک! گفتم یک کاسه سوپ بپزم کمی جان بگیرد با خوردنش. یاد دوستانم افتادم که داشتند در حسینیه بساط روضه مقاومت می‌چیدند. گفتم حتما بچه‌های آن‌ها هم دلشان سوپ می‌خواهد. مشت مشت همۀ گندم‌ها را ریختم توی قابلمۀ بزرگتر و گفتم این هم باشد اولین نذری من برای شهدای عزیز خدمت! جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 فرش قرمز گفت از مراسم که برگشتم، پشت دیوار خانه، مردم را دیدم که نشسته‌اند روی زمین. فرش آورده بود، بعد هم چای. شکوهی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 همه برای جمهور آنقدر می‌گردم تا بالاخره ساعت ۱ ظهر روز تعطیل جایی را پیدا می‌کنم برای پرینت رنگی. وقتی وارد مغازه می‌شوم می‌بینم کلی مشتری آقا و خانوم روی صندلی‌ها نشسته‌اند! اولش فکر می‌کنم شاید در این فصل امتحانات آمده‌اند جزوه‌های امتحانی خودشان یا بچه‌هایشان را چاپ کنند، اما وقتی دقت می‌کنم می‌بینم، همه‌شان آمده‌اند عکس شهید جمهور و شهدای خدمتشان را به شکلی که دوست دارند چاپ کنند. جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 شرف المکان بالمکین... آقای رییسی‌؛ شهید رییسی. جایگاه و شانیت ریاست جمهوری رو بالا بردی. فقط همین روایت‌ها و تصاویر ارتباط واقعی‌ت با مردم شهر و روستا رو کسی داشته باشه برده! توی انتخابات به طعنه می‌گفتن هرکسی اومد، مردم آرزوی رییس جمهور قبلی رو میکنن!! آقای رییس جمهور بعدی؛ هرکسی هستی کارت سنگینه. ببین با کی قراره مقایسه بشی!!! خستگی ناپذیری مردمی دو ویژگی بارز شهید رییسی بود. سجاد اسماعیلی ble.ir/revayatnevis سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
نامه‌ای از رئیس‌جمهور با خودم می‌گفتم: «مردم دربارة منش رئیس‌جمهور و کارهاش نمی‌دونن. باید کاری کرد». متنی دربارة شهید رئیسی آماده کردم و چهارصد تا ازش چاپ کردم. دوستانم را گفتم بیایند کمک. روبان مشکی و شکلات تلخ هم خریدم: «برگه‌ها رو لول کنید و روبان رو ببندید دورش». برگه‌ها که آماده شد، رساندیم دست مردم. جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ما دیدیم شهیدبهشتی‌های دیگر را آقای رحمانی مشاور حوزه از حس و حالش موقع شهادت و خاطره ای که به یادش افتاده بود می‌گفت: «۷ یا ۸ ساله بودم خانه‌مان تلویزیون آر‌تی‌آی بزرگ سیاه و سفید داشتیم. لحظات تخریب حزب جمهوری را نشان می‌دادند، هم‌زمان پدرم را می‌دیدم که اشک می‌ریخت، چون خیلی شهیدبهشتی را دوست داشت بلافاصه بعد از تصاویر انفجار دیدیم سخنرانی امام پخش شد. حضرت امام ناراحت بودند، ولی پرصلابت جمله‌ای درمورد شهیدبهشتی گفتند که من بیشتر از شهادت ایشان، از مظلومیتش ناراحت هستم. مدتی بعد از این سخنرانی پارچه‌‌ای زدند از قول امام که: راه مکتب انقلاب ما مشخص است. با رفتن یک نیرو متزلزل نمی‌شود، ضربه نمی‌خورد و شهیدبهشتی‌های دیگر هستند. و ما دیدیم شهیدبهشتی‌های دیگر را!» حسین عزیزی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر قم @hhonar_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ستادِ سیارِ شهیدِ جمهور ایستگاه صلواتی بود. کنار میز ایستاده بودم که مغازه‌داری آمد و گفت: «این آقا می‌خواد عکس شهید رو بچسبونه به پشت صندلیش» جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 البرزیان در ۱۵ خرداد بخش اول روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی ادامه دارد... حسین عسگری خرداد ۱۴۰۳ | مرکز روایت استان البرز @ravitv ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
17.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 البرزیان در ۱۵ خرداد بخش دوم روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی ادامه دارد... حسین عسگری خرداد ۱۴۰۳ | مرکز روایت استان البرز @ravitv ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 البرزیان در ۱۵ خرداد بخش سوم و تمام روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی پایان. حسین عسگری خرداد ۱۴۰۳ | مرکز روایت استان البرز @ravitv ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نامه‌ی پسرم من مادر پسر ۱۳ ساله‌ای هستم که چند روز پیش یک دلنوشته برای آقای سید شهید نوشت. نامه‌ی مهدی‌یار: «آقای شهید! سیمایی جدی و با اقتدار و با جبروت. قبای آبی و عبایی مشکی و عمامه‌ای مشکی و مرتب که تا آن لحظه عمامه‌ای به آن مرتبی ندیده بودم. مردم حیرت‌زده بودند و من مطمئن بودم آنها در دلشان می‌گفتند: «رئیسی و اینجا؟!» جمعیت زیادی دور رئیس جمهور را نگرفت بود ولی باز هم نمی‌شد رفت جلو. فقط عمامه سید دیده می‌شد. پسر بچه‌ای هم در این میان همچو ماهی که بخواهد به آب برسد، بین جمعیت می‌لغزید و پیش می‌رفت. اما چندان در این حرکت موفق نبود و ناگهان شالاپ! پسربچه به زمین افتاد و جمعیت لحظه‌ای متوقف شد. رئیس جمهور نگاهی به پسربچه انداخت و نگاهی به من. من هاج و واج مانده بودم، پاهایم روی زمین قفل شده بود. من غرق تماشای سیمای او شدم. این اتفاق فقط چند ثانیه طول کشید و جمعیت دوباره دور رئیس جمهور را گرفت و من هنوز پاهایم قفل بود. زنی داشت داد می‌زد. گویی داشت درخواست‌های خود را مطرح می‌کرد. ولی من هیچ چیز نمی‌شنیدم. او خودش بود؟ رئیس جمهور آیت‌الله سید ابراهیم رئیسی. آیا او خودش بود؟ ولی به خودم آمدم. فوری دویدم و روی صندلی نزدیک به جایگاه نشستم. در پوست خودم نمی‌گنجیدم. به دلم افتاده بود که می‌آید. به مامان هم گفته بودم، ولی او گفت که نه، احتمالاً نمی‌آید. ولی آمد. آن روز، روز قدس بود و پس از راهپیمایی واقعاً دلچسب بود. راستش را بخواهید آنقدر خوشحال بودم که هیچ چیز از صحبت‌هایش را یادم نیست. راستی آقای فرهاد آذری‌بقا هم آمده بود. صحبت‌های رئیسی تمام شد، به سرعت از جایم بلند شدم و دویدم سمت در که موقع برگشت ببینمش. اما دیدم مردم دور شکاف کوچکی جمع شدند. رفتم جلو. باورم نمی‌شد که مردی به آن جبروت از آن شکاف کوچک رد شده باشد.رفتم سمت ماشین، اما نرسیدم و او با ماشین پرشیایش رفت و قلب من را هم با خود برد و اما ..... چند روز دیگر دوباره می‌بینمش، اما نه در سمنان بلکه در مشهد. اما نه برای استقبال، بلکه برای تشییع و ای سید قلب من تا ابد پیش توست و همراه تو به قبر می‌رود. باشد هر وقت ما هم‌ مشرف به شهادت شدیم، ازت پس می‌گیرم . دعا کن من هم مثل تو یک شهید با عزت شوم و مردم هنگامی که پیکرم مانند تو سوخت، به استقبالم بیایند. آرزو کن آقای شهید ... آرزو کن...» مادرِ مهدی‌یار اسعدی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 سه‌ضلعیِ خانه روزهای اول که به خانه جدیدمان آمده بودیم تابلو حرم آقا امام رضا علیه‌السلام را زدم روی دیوار. چند وقت بعد این کتابخانه را راه انداختیم. دیروز هم جای خالی دیوار را با عکس شهید جمهور پر کردم. به نظرم زیباترین سه ضلعی شد که تا حالا دیدم! جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سکان‌دار از قطار که پیاده شدیم، فاطمه گفت: «مامان نمی‌شه با بابا و عمو بریم؟» گفتم: «نه ازدحامو ببین ممکنه گم بشیم». دستش را محکم گرفتم و از پله برقی رفتیم بالا. دوباره همون نوا: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...». شور حسینیان فضای سرد و بی‌روح همیشگی مترو را شکسته بود. ازدحام بود ولی دیگر دلهره‌ای نداشتم. اینها برادرهایم بودند که دودمه سر می‌دادند. از چند نفری که جلویم بودند خواستم راه را برای خانم‌ها باز کنند. سریع یک نفر صدایش را در گلویش انداخت و بلند گفت: «آقایون برای خانم‌ها راه رو باز کنید و با غیرت مسیر باریکی رو باز کردند». همه با هم، هم‌نوا... همه همدرد... همه یکدل... - ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد... جمعیت به سمت بالا در حرکت بودند. مأمور مترو با صدای بلند جمعیت را هدایت می‌کرد و می‌گفت: «مواظب بچه‌ها باشید ... آقا دست بچه رو بگیر گم می‌شه...» جمعیت با سختی نه، با شوق خارج می‌شدند. ما هم خارج شدیم و به سیل جمعیت پیوستیم. فاطمه چشمش به پوسترها افتاد و بچگی‌اش گل کرد. با ذوق همه را نگاه می‌کرد و نمی‌توانست انتخاب کند. گفتم: «مامان یکیش رو بردار...». آخرش هم کار خودش را کرد و چندتایی را برداشت و یکی را خودش با دو تا دست کوچکش بالا گرفت و بقیه را داد به من تا برایش نگه دارم. مردی با صدایی قدرتمند در میان جمعیت شعار می‌داد و مردم هم تکرار می‌کردند. کمی آن‌طرف‌تر خانمی دست دختر روشندلش را گرفته بود و بقیه هم با ترحم سعی می‌کردند کمکش کنند. با خود زمزمه می‌کنم: «سید عزیز آمدم تازه نفس‌تر از همیشه و برای قیام همراه حضرت جان... جان ملت... جان امت...». چقدر چادر به دخترم می‌آید هنوز به تکلیف نرسیده، اما خانومانه رو می‌گیرد. دلم برایش غنج می‌رود. خسته شد. گفتم: «می‌خوای چادرتو برداری؟» حیا کرد و گفت: «نه مامان». جایی کنار پیاده‌رو، کنار خانم‌هایی که ایستاده و نشسته منتظر نماز حضرت آقا بودند ایستادیم... فاطمه پرسید: «مامان نمازش چه شکلی خونده می‌شه؟» گفتم: «رکوع و سجده نداره». تعجب و خنده‌اش قاطی شد. خانم‌هایی که اطرافمان بودند، از عکس‌العمل فاطمه خندیدند. فاطمه گفت: «وا مگه می‌شه!!» گفتم: «وضو هم نداره». این نماز متفاوت از بقیه نمازهاست. دور بودیم صدای تکبیر مکبر به زور می‌آمد. جمعیت لحظه‌ای میخ کوب شد و قامت بستیم و تکبیرهای حضرت جان و صوت ایشان را نمی‌شنیدیم. تصور می‌کردم نمازشان مانند نماز سردار باشد. ولی کمی سنجیده که فکر کردم با خود گفتم: «حتما آقا گریه نمی‌کند، سکان‌دار نباید در این زمان گریه کند، چون روحیه ملت تضعیف می‌شود». نماز تمام شد سریع دست دخترم را گرفتم و از میان ازدحام گذشتیم و گذشتیم. خدا نگهدار ای سید مظلوم... به خانه رسیدیم نماز حضرت آقا را از رسانه رصد کردم. درست حدس زدم با صلابت‌تر از همیشه او هنوز سکان‌دار است... سپیده نصراصفهانی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مشهد! مشهد! دو نفر! مانده بودیم سر دوراهی. یک دل‌مان پیش موکب سبزوار بود که برای زائرها برپا کرده بودند و یک دل‌مان پیش تشییع پیکر شهدا در مشهد. به همسرم گفتم: «چیکار کنیم؟ بریم یا بمونیم؟» تماس گرفت با بچه‌های موکب. تلفن را که قطع کرد گفت: «نیرو زیاده الحمدلله. جمع کن بریم.» اما من دلم هنوز پیش موکب بود. احساس می‌کردم افتخار خادمی را از دست داده‌ام. گوشی را برداشتم و گروه موکب را باز کردم. چشمم افتاد به یک پیام. «اتوبوس‌ها پر شده. مردم بی‌وسیله موندن. هرکس راهی مشهده خالی نره!» بی‌معطلی نوشتم: «دو نفر جای خالی به مقصد مشهد‌الرضا!» پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حلالمان کن آخرین سفر استانی رئیس‌جمهور بود مردم باید سنگ تمام می‌گذاشتند. امروز با شکوه‌ترین تشییع جنازه تاریخِ بیرجند رقم خورد. دفعه پیش (نیمه شعبان) که رئیس‌جمهور و نماینده مردم شهر در مجلس خبرگان در فرودگاه شهید کاوه بیرجند با پاهای خود از پله‌های هواپیما پیاده شد گفته بود مستقیم برویم یک مراسم جشن مردمی، بی‌هیج سرو صدا و تشریفاتی. این‌بار اما پاره‌های پیکرش را از فرودگاه به چشم‌های منتظر جمعیت انبوه داغدار رساند. تشریفات بود، دمام‌زنی بود و حفره‌ای از این پس خالی... شاید خیلی‌هایمان اصلا نام سید ابراهیم رئیسی را در صندوق رای هم ننداخته بودیم اما آمده بودیم به کسی که سالها مُهر خادمی حرم امام رضا(ع) بر سینه‌اش نقش بسته بود بگوئیم ما مِهر امام رضا(ع) و خادمانش را از دل بیرون نمی‌کنیم، که گواه خادمی شما همین بس که عیدی‌تان را روز ولادتش گرفتید در حالیکه آخرین عبادتتان خدمت به مردم بود برای آب و آبادانی. حلال‌مان کن شهید جمهور اگر اشتباه قضاوتت کردیم. سحر قاضی‌زاده پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سرسلامتی گفتند: «مشهد جمعیت غوغاست. صدقه کنار بذارین.‌ دعا کنین بخیر و سلامتی بگذره!» دلم طاقت نیاورد! با بچه‌ها رفتیم تا عکس و شکلات صلواتی، خیرات کنیم برای شهدای خدمت، و برای مراسم و مردم دعا کنیم. وقتی عکس آقای رئیسی را به آقایی که تعمیرکار دوچرخه بود، دادیم، خوشحال شد و گفت: «خیلی وقته دنبال عکس‌شون بودم. نمی‌دونستم میارن در مغازم!» پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 فشار روی بیست دیروز از بیمارستان مرخص شده بود. با همان لحنی که مشخص بود هنوز حالش مساعد نیست گفت: «از خانم‌های همسایه خبر سقوط هواپیما را شنیدم. سریع خودم را به خانه رساندم و شبکه خبر را گرفتم همینکه زیر نویس‌ها را یکی یکی می‌خواندم فشارم، درجه به درجه بالا می‌رفت. فشارم رسید به بیست! بردنم بیمارستان، حالم دگرگون بود از این خبر. سابقه بیماری قلبی و فشارخون داشتم یک شبانه روز بستریم کردن»! دختر راوی که پرستار بیمارستان بود می‌گفت بعد از اعلام خبر شهادت، به تخت‌های کناری توصیه کرده، خبری از شهادت رئیس‌جمهور به مادرش ندهند و به روی خودشان نیاورند. پریوش اسلامفر پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | دریچه، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پَر پَر زنان زیر برف و باران و تگرگ مشهد روزهای پر بارش و تگرگی را به خود می‌دید. هر لحظه فیلم‌هایش در فضای مجازی دست به دست می‌شد. فیلم پر پر زدن کبوتران حرم امام رضا(ع) را دیدم و به مادرم که خواهر شهید است نشان دادم. مادر غصه خورد اما از کار جوان‌هایی که برای نجات کبوترها رفته بودند خوشحال شد. روز سانحه هلی‌کوپتر، مادر از جلوی تلویزیون جُم نمی‌خورد. با اصرار گفتم: «مادر بسه. اینقدر گریه نکن، هر چه خواست خدا باشه. فشارت می‌ره بالا.» گفت: «مادرجان دست خودم نیس!» خبر شهادت، مادر را بی‌تاب کرد. گریه‌کنان گفت: «مادرجان! من ۶۰ و خورده‌ای از خدا عمر گرفتم، کی تا حالا دیده که کبوتر با تگرگ اینجور سقوط کنه و پرَ پَر بزنه!! من که تا حالا ندیدم!» این حرف‌های مادر یک روضه‌ی واقعی بود. این همه تشابه بین این دواتفاق! کبوتر و هلیکوپتر. برف و باران و تگرگ و مه. کبوتر حرم و خادم‌الحرم. حضور مردم در صحنه، اینقدر بی‌تابانه و بی‌قرار. مادرم نه روضه‌خوان است! نه شاعر! نه نویسنده! مادرم فقط مادر است، مادر! سمانه پاکدل پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا