eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
916 عکس
141 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 شعبه خانوادگی حوزه انتخابی ۵۶ انگار شعبه خانوادگی تعریف شده بود، اکثرا برای اخذ رأی، خانوادگی می‌آمدند. برایم واقعا جالب بود، حضور هر خانواده از ۴، ۵ نفر کمتر نبود. در این حال و هوای حضور خانوادگی بودم که با چه عنوانی روایت را شروع کنم، ناگهان جمعیتی ۱۰ نفره وارد حوزه انتخاباتی شدند؛ ۹ نفر خانم با سن و سال‌های مختلف به همراه پیرمردی لاغراندام که بخاطر مشکل پاهایش و سن زیادش به سختی راه می‌رفت. این جمع نظرم را جلب کرد، بزرگترین عضوشان، همان پیرمرد ۸۰ ساله و کوچکترین شان، آرسام ۴ ماهه بود که بغل مادربزرگش نظاره‌گر چهاردهمین انتخابات ریاست جمهوری بود. به گفته یکی از دختران: همه‌شان دختران و نوه‌های دختری پیرمردند که با افتخار یکی‌شان را دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران معرفی کردند. پیرمرد آخرین نفر بود که برگه رای را به داخل صندوق انداخت، همه دختران و نوه‌ها به احترامش جلوی درب اخذ رای منتظر بودند که ایشان جلوتر از همه حرکت کند و مابقی پشت سرش به راه بیفتند. پیرمرد آرام و با طمانینه قدم برداشت، و هر چند قدم می‌ایستاد و نفس تازه می‌کرد، چقدر احترام بزرگتر را داشتن این روزها نعمت و عزت است... حکیمه وقاری جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۴۲ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کسی منتظر چنین آمدنی نبود چقدر امروز دخترش اذیت شد، هر طور بود بالاخره به هدفش رسید، چندین بار به شعبه مراجعه کرد که مادرم بدلیل معلولیت پا نمی‌تواند برای رای به شعبه اخذ بیاید. مسئولین برای صندوق سیار راهنمایی‌اش کردند. با خیال راحت به منزل برگشت ولی شماره صندوق سیار پاسخگو نبود. به اصرار مادر دوباره به محل اخذ رای مراجعه کرد و درخواست صندوق سیار را کرد؛ دوباره همان شماره، دوباره همان توضیحات، دوباره همان مسئولان. شاید سه، چهار بار آمد و رفت، آخر سر گفتند که صندوق سیار فقط برای بعضی مناطق تعریف شده که شامل منطقه شما نمی‌شود. ناراحت بودم که چرا این همه اذیت برای کسی که در تلاش است نقشی در مشارکت بالا داشته باشد ولی اینگونه... لحظه‌ای خودم را جای آن دختر گذاشتم؛ اگر من به جای ایشان بودم همان بار اول بی‌خیال می‌شدم و می‌گفتم حتما قسمت نیست ولی او برای قسمتش تلاش کرد، دوندگی کرد تا... نیم ساعت از ماجرا نگذشته بود، با مادر سوار بر ولیچر وارد شعبه ۵۶ شد، همه متعجب شدند و از خجالت همراه با خوشحالی فقط خوش آمد می‌گفتند... مشخص بود اصلا کسی منتظر چنین آمدنی نبود... ولی پیرزن خوشحال بود که بالاخره بعد این همه تلاش دخترش، توانسته بود برای نقشی که رهبرش تاکید فراوان داشته، نقش آفرین باشد... حکیمه وقاری جمعه | ۸ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۰:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مرهم روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش اول برای شاید هزارمین بار لیست کارهایم را به ردیف نوشتم تا این هفته از روی برنامه همه را انجام بدهم که برای هزارمین بار ثابت شد هیچ کاری برای من از روی برنامه پیش نمی‌رود. جراحی رایگان بیماران شکاف لب و شکاف کام با میزبانی لرستان اتفاق بزرگی بود که نمی‌شد بی‌تفاوت از کنار آن گذشت. برنامۀ کاری هفته را کنار گذاشتم و راهی بیمارستان شهدای عشایر شدیم. سه طیف مخاطب مصاحبه را از قبل تعیین کردیم و بنا شد با بیماران، پزشکان و مسئولان بیمارستان مصاحبه کنیم تا کم و کیف این اتفاق را دربیاوریم. تابلوی «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند» در ورودی بیمارستان زیر آفتاب سوزان ساعت دو ظهر ناخوشایندی گرما را برایم خنثی کرد. من قرار بود آدم‌هایی را ببینم که این بیت شعر را معنا کرده بودند. این بیمارستان یادآور خاطره‌های تلخم بود از دو ماه کمای برادرم و دو روز بستری شدن خواهرم و همسرش که در روز عروسی در راه خانه تصادف کرده بودند. ساختمان‌ها را یکی‌یکی پشت سر گذاشتیم تا بخش اداری و ریاست را پیدا کنیم و مجوز بگیریم. ساعت دو و ده دقیقه و اتمام ساعت کار اداری؛ به ریاست که نرسیدیم اما روابط عمومی را درست لحظۀ قفل کردن در اتاق غافل‌گیر کردیم. وقتی فهمیدند هدف‌مان چیست خوششان آمد و تا ساختمان درمانگاه همراهمان آمدند و ضمانت کردند که توی کارمان گیری پیش نیاید. چند نفر از کودک تا جوان و میان‌سال توی سالن در صف پذیرش بودند تا اسم‌شان ثبت شود و بروند برای عمل. چند نفری هم با پیکسل «مرهم» مدام در رفت‌وآمد بودند تا کارهای پذیرش را سریع‌تر کنند. مصاحبه را که شروع کردیم، چندنفر از پدر و مادرها رو ترش کردند و قبول نکردند. اما بقیه استقبال کردند. ادامه دارد... رعنا مرادی یک‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری لرستان @artlorestnir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مرهم روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش دوم یکی از بیمارها متولد ۷۳ بود، از چهره‌اش چیزی مشخص نبود، گفت: «برای ترمیم اومدم، همۀ زندگی‌ام فقط آرزو داشتم مشکلم حل بشه، این‌قدر طعنه و تمسخر شنیدم یه روز خوش نداشتم. سه ساله آرزومه دکتر کلانتر رو ببینم، کلی دویدم که نوبت بگیرم اما نشد حالا باورم نمی‌شه خودش اومده تو شهرم.» بغضش را به سختی کنترل می‌کرد و زور می‌زد اشک‌هایش نریزد. آخر حرف‌هایش اضافه کرد: «اسمم رو نزنی!» اطمینان دادم که اسمش را نمی‌زنیم توی متن. نمی‌دانستم توی این موقعیت چه‌طور باید هم‌دردی کنم، گفتم: «ولی من که نگاه می‌کنم هیچ مشکلی توی چهره‌ات نمی‌بینم.» لبخند زد گمانم فکر می‌کرد خالی می‌بندم که الکی دلش خوش شود. قبل از اینکه به سمت بخش زیبایی و ترمیم برویم، از یک خانوادۀ دیگر مصاحبه گرفتم، پسرشان ۱۰ ساله بود. سوال‌ها را که پرسیدم، پسرک زد زیر گریه. چشم‌های مادرش هم اشکی شد. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا توی این موقعیت قرار گرفته‌ام؟ معلوم بود دل پسرک از هم‌کلاسی‌هایش پر است. هر چه مادر تلاش کرد خودش را محکم نشان دهند نتوانست. از در شوخی و خنده درآمدم که فضا را عوض کنم، اما ته دلم می‌دانستم تلاشم مذبوحانه است.  خداحافظی کردیم و آمدیم بخش ترمیم. چند نفر از بیماران قبل و بعد از جراحی را اینجا بستری کرده بودند. فقط دو نفرشان مصاحبه کردند. یکی‌شان از خوزستان آمده بود. زن پنجاه ساله‌ای که برای بار اول در انتظار عمل و بهبود بود. آن یکی هم دختر ۲۳ ساله‌ای از همدان بود که برای ترمیم آمده بود. خودش که به خاطر باندپیچی بعد از عمل نمی‌توانست حرف بزند؛ مادرش سوال‌هایمان را جواب داد. اصرارمان برای راضی کردن کادر درمان بخش بی‌ثمر بود. برای آن‌که دست خالی ردمان نکرده باشند حواله‌مان دادند بخش جراحی مردان و زنان. دوباره ساختمان‌ها را پشت سر گذاشتیم و به طبقۀ دوم که دوراهی بخش مردان و زنان بود رفتیم. اینجا اوضاع متفاوت بود، بوی الکل و پماد دلم را زد اما زود عادت کردم. ادامه دارد... رعنا مرادی یک‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری لرستان @artlorestnir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مرهم روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش سوم سالن پر از جمعیت و بیمارانی بود که بالای لب‌شان باند و پماد زده بودند. آدم‌هایی با لباس بلوچی و جنوبی و چهره‌هایی که شبیه‌شان را در مسیر اربعین عراق دیده بودم. درست حدس زده بودیم یکی از بیماران کودک یک ساله‌ای بود به نام عباس ابوحمزه که به همراه پدر و مادرش آمده بود. روی تخت، عمیق خوابیده بود. به مادرش سلام کردم، فکر می‌کردم هر چه از این طرف و آن طرف یاد گرفته‌ام را به کار می‌گیرم و کار را تمام می‌کنم، اما همان «شنو اسمک» هم یادم رفته بود. به یاد صحنۀ مکالمۀ همسر حاجی گرینوف در فیلم اخراجی‌ها افتاده بودم، خیلی خودداری کردم نگویم: «ماذا فازا؟» یک‌هو به ذهنم رسید از مترجم اینترنتی کمک بگیرم که توی جملۀ دوم دستگیرم شد از همسرش اجازۀ مصاحبه ندارد. هم‌اتاقی‌های کودک‌شان یک مادر همشهری خودمان بود و یک مادر عرب شوشتری با بچه‌هایشان بودند که قدری عربی مادر خرم‌آبادی را ارتقا داده بودند. مصاحبه‌های دو دقیقه‌ای که تمام شدند فقط مانده بود اتاق عمل و اصل کاری. توی بخش ریکاوری همراهان بیماران منتظر بودند تا جراحی بیمارشان تمام شود. از سیستان و بلوچستان تا همین کنار گوش خودمان پلدختر و الشتر آمده بودند تا از فرصت استفاده کنند. همیشه خیال می‌کردم بیماران شکاف لب و کام باید کودکانی زیر ده سال باشند اما حالا اکثر بیماران بزرگسالانی بودند که تمام عمرشان را با این مشکل در چهره گذرانده بودند.     توی اتاق عمل نشستیم به امید مصاحبه با پزشکان مجموعۀ مرهم، چند بیمار و منشی اتاق و پزشکانی که تقسیم کار کرده بودند و وقت استراحت‌شان بیشتر از پنج دقیقه نمی‌شد. هر چه اصرار کردم هیچ‌کدام‌شان حاضر به مصاحبه نشدند. توی فرصتی که آن‌جا بودیم رفتارشان با بیماران را زیرنظر گرفتم، جز دل‌سوزی و تواضع ندیدم. هیچ فکرش را نمی‌کردم یک روزی تصویر دیگری جز جراحی بینی و درآمدهای کلان از جراحان زیبایی ببینم. در خیالم نمی‌گنجید بک جراح زیبایی این‌طور دل به دل بیمارش بدهد و سرتاپایش گوش بشود برای نقشه‌ها و آروزهایی که بیماران شکاف لب برای چهره‌شان ریخته‌اند.  ادامه دارد... رعنا مرادی یک‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری لرستان @artlorestnir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مرهم روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش چهارم و تمام بالاخره آقای جلیل کلانتر، سرپرست تیم پزشکان را دیدم و خواستم فرصت مصاحبه بدهد، قول فردا را داد و ما هم بعد از چند عکس یواشکی از سالن و تذکر نگهبان و یکی از پزشکان که با کفش نباید اینجا باشید بیرون آمدیم. دست آخر آقای محسنی یکی از مسئولین اجرایی این اتفاق را برای مصاحبه‌ای کوتاه دعوت کردم. توی هیاهوی سالن درمانگاه که جای مصاحبه نبود، هیچ جایی بهتر از آشپزخانه پیدا نکردیم. نیم ساعتی چند و چون ماجرا را پرسیدم و معلوم شد رایزنی تا دعوت و اجرای این اتفاق به عهدۀ مجمع خیرین سلامت استان بوده و خیلی اسمی از آن‌ها در خبرها دیده نمی‌شود. آن قدر که ما حتی آن‌ها را جزو سوژه‌های مصاحبه پیش‌بینی نکرده بودیم. پرسیدم: «لرستان رو به خاطر محرومیت انتخاب کردند یا ظرفیت بخش بهداشت و  درمانش؟» جواب داد: «انگار از قبل اینجا رو دیدن و تایید کردن ظرفیت جراحی با تعداد بالا رو داره. ما هم تلاش کردیم با اضافه کردن فاکتورهای فرهنگی و مهمان‌نوازی لرها این رو تقویت کنیم.» از ظاهر امر مشخص بود وظیفه‌ای برای آمدن به بیمارستان ندارد اما دلش رضا نداده بود نیاید. می‌گفت: «با بچه‌های مجمع خیرین سلامت و مرهم از صبح ساعت ۷ اینجاییم تا ۱۰ و ۱۱ شب.» همکارانش را نشان می‌داد و از شوق‌شان برای همراهی و خدمت در این رویداد می‌گفت. قول و قرار مصاحبه با باقی اعضا و رییس را سر فرصت مناسب گذاشتیم و با دست پر از بیمارستان بیرون آمدیم.  برای چهار ساعت از دنیا و اخبار و ایام تبلیغات انتخابات منقطع شده بودم و برای اولین بار از این بیمارستان خاطرۀ خوش به ذهنم سپردم. هر چه کمک جهادی و خیریه تا پیش از این دیده بودم همه در سیل و زلزله و اربعین و کمک به بیماران موردی در فضای مجازی خلاصه می‌شد و حالا توی یک روز جمعی از پزشکان زیبایی رکورد جراحی را زده بودند و رایگان بیمارانی را درمان می‌‌کردند که یک نقص کوچک در چهره‌شان، همۀ وجودشان را درگیر کرده بود. شب اخبار را زیر و رو کردم و شبکه‌های مجازی را گشتم تا بیشتر از این اتفاق بخوانم. توی اخبار نوشته بودند: «۶۰ نفر پزشک و کادر درمان از موسسه ملی سلامت مرهم در سی‌وسومین سفر استانی خیریۀ خود برای جراحی ۳۰۰ نفر به لرستان آمده‌اند تا از بین ۴۰۰۰ متقاضی آن‌ها را رایگان جراحی کنند؛ بزرگ‌ترین بیمار ۷۸ ساله و کوچک‌ترین‌شان ۳ ماهه بودند. در این رویداد رکورد جراحی عمل شکاف لب در دنیا با ۹۱ عمل جراحی در یک روز، شکسته شد.» پایان. رعنا مرادی یک‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری لرستان @artlorestnir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یک مادر قوی دم‌دمای غروب شنیدم که هنوز رأی نداده. بهش زنگ زدم که «با ماشین بیام دنبالت بریم شناسنامه‌تو از خونه برداری و رأی بدی». گفت: نه امسال نمی‌خوام رأی بدم. فکر می‌کردم بالاخره مجابش می‌کنم اما هر چه اصرار کردم افاقه نکرد. انداختم توی در شوخی که با حزب‌اللهی‌ها نشستن، این تبعاتم داره دیگه. نشد که نشد. دیگر بی‌خیالش شدم و پی کارهای خودم رفتم. یک‌ساعت بعد پیام داد که: «میای دنبالم، من و مادرم رو ببری رأی بدیم؟» چرخش نظرش در این فاصله کوتاه، عجیب بود. آن سرسختی کجا و این میل کجا؟ رفتم دنبالش ولی با این‌که تعجب، رهایم نمی‌کرد چیزی نپرسیدم که راحت باشد. من در حیاط مدرسه روستا، داخل ماشین ماندم تا آن‌ها بروند رأی بدهند و برگردند. برگشتند، سوار شدند و راه افتادیم. هنوز از حیاط مدرسه بیرون نرفته بودیم که مادرش گره ذهنم را باز کرد: «من نتونسته بودم رأی بدم. وسیله‌ای نبود من را برساند. زنگ زدم پسرم گفت نمی‌خوام رأی بدم. حرصم گرفت. بهش توپیدم که کافر شدی؟ یعنی چی نمی‌خوام رأی بدم؟ دیدم بازم نظرش تغییر نکرد، گفتم پاشو من رو برسون می‌خوام رأی بدم». خوشم آمد از جربزه مادری که حتی بعد از بزرگسالی فرزندانش هم از تربیت آنها غافل نشده بود. ایمان آزادی یک‌شنبه | ۱۰ تیر ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دعوت روایت دیدار/ روایت اول صبح جمعه... انگار صدای زنگ موبایلم فراخوان یک خبر مهم بود. - اَلو... - شما برای دیدار با مقام معظم رهبری دعوت شدید، تمایل دارید به این سفر برین؟! خدایا چی می‌شنوم،دیدار با رهبری؟! - بله با افتخار، - چهارم حرکت داریم، آماده باشید... خبر دیدار به گوش همسایه‌ها رسید. بغض‌ها و آه حسرت همسایه‌ها آدم را از خود بی‌خود می‌کرد. نامه‌ها یکی یکی به دستم رسید، و از همه زیباتر نامه دخترم فاطمه ضحا با اون عشق زلال کودکانه‌اش. و امروز چهارم تیرماه است. دست از پا نمی‌شناسیم، قرارگاه عاشقان ولایت برای حرکت کاروانی، در مصلای بجنورد بود. هرکس وارد مصلی می‌شد چشمانش دنبال آشنا می‌گذشت، دنبال دوست و رفیق همراه. از ذوق و شوق این سفر، افراد حاضر محکم هم‌دیگر را بغل می‌کردند، انگار همه می‌خواهند عشق و اشتیاق این دیدار را با گرمای ارادتشان به هم منتقل کنند. لیست مسافران از تریبون خوانده می‌شد؛ اتوبوس شماره ۱، ۲، ۳... و مسافران اتوبوس شماره ۲۹: خانمِ، آقایِ ... اسم من هم از بلندگو اعلام شد. در خروجی مصلا زائران را در پناه قرآن به خدا سپردند و کاروان حرکت کرد. عباسی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چشمانم سیراب شدن می‌خواست روایت دیدار/ روایت دوم با تاخیر یک ساعته رسیدم مصلا، جلوی در مصلا، کاروان بزرگی از اتوبوس‌های رنگارنگ به صف شده بودند. می‌دانستم کاروان به این بزرگی با ۳۵ دستگاه اتوبوس راس ساعت ۲ حرکت نمی‌کند. حال دلم خوب نبود، سرم به شدت درد می‌کرد، چشم‌هایم که مثل همیشه در خشکسالی به سر می‌برد بیشتر اذیتم می‌کرد، و بغض گلویم را از اول صبح چسبیده بود و ول کن ماجرا هم نبود؛ انگار منتظر جرقه‌ای بود؛ که بالاخره ساعت ۱۲ آتش زیر خاکستر شعله کشید و اشک‌هایم مثل سیل جاری شد، باورم نمی‌شد که این خودم باشم ولی باید باور می‌کردم که خودِ خودِ خودم هستم... ساعت ۲ از اداره خارج شدم و با هزار فکر و خیال و سنگینی عجیبی در قلبم به سمت خیابان اصلی حرکت کردم، اشک‌هایم اصلا بند نمی‌آمد، مثل چشمه می‌جوشید؛ انگار چندین سال است منتظر چنین روزی بود که مثل سیل جاری شود، آن هم روزی که باید برای دیداری به یادماندنی آماده می‌شدم... دل است دیگر، گاهی وقت‌ها دردش می‌گیرد بی‌مقدمه، مطمئن شدم چشمانم مدت‌هاست سیراب شدن می‌خواست... حکیمه وقاری دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۱۲ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نگاه ویژه روایت دیدار/ روایت سوم از آن قدیم‌ندیم‌ها که بچه بودیم، شبِ مسافرت تا صبح از ذوق خوابمان نمی‌برد؛ بعدها که وارد دنیای آدم بزرگ‌ها شدیم ذوق‌هایمان کور شد و مشغول روزمرگی دنیا شدیم؛ انگار یادمان رفت داشته‌های الان‌مان آرزوی قبلاهایمان است... ولی دیشب من بعد مدت‌ها همان حس و حال را چشیدم! ... مسافرتی که شروعش از مصلی و پایانش...!! وارد مصلی شدم؛ سیلِ جمعیت تعجبم را بیشتر کرد... برنامه‌ها که پیش رفت و نماینده ولی فقیه، حاج آقا نوری شروع به صحبت کرد؛ لابه‌لای صحبتش این جمله به دلم نشست: «یک لطفه، یک نگاه ویژه که شامل حالتون شده، این سهمیه و ظرفیت برای اولین بار شامل حال استانمون شده، قدرشو بدونید و سختی‌های سفرو به جون بخرید». راستش من نمی‌دانم اسمش چیست؟ نگاهِ ویژه؟! توفیق؟! آرزو؟! نمی‌دانم اسمش چیست، ولی هرچه که هست باعث شده اشک، تصویرِ روبرویم را تار کند! ... اتوبوس‌ها مشخص شد و برای بدرقه راهی شدیم، خانمی از زیر قرآن ردمان می‌کرد و به پهنای صورت اشک می‌ریخت، گویا اشک‌هایش همان کاسه آبی بود که روشنی راهمان می‌ریخت و زیر لب دعا می‌خواند. الهه حلیمی دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۴۰ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اتوبوس سفید رنگ شماره ۲۹ روایت دیدار/ روایت چهارم چند سالی‌ست که ساعت‌ها بدجور ماندگار شدند، در ذهن منِ خسته، که چرا، تیک‌تاک ساعت کشور من، داستان ابرمردهای سرزمینم را نشانه گرفته. آری سر نیزه زمان، از بامداد جمعه ساعت ۱:۲۰ چرخش را آغاز کرد و ما با اندوه خواندیم و گریستیم، شهید سردار حاج قاسم سلیمانی... اما دلمان خوش بود و قرص و محکم که سید ابراهیم خادم الرضا، هوایمان را دارد. ولی دوباره این کمان بی‌رحم زمان، چرخید و دوباره کمانش را فرو کرد به قلب خسته ما و دوباره زمزمه کردیم: دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایه‌ای رفت از سر ما اما می‌خواهم بگویم اینبار ورق برگشت و ساعت ۱۴:۰۰ روز دوشنبه ۴ تیر ماه این آدم خسته، جان گرفت؛ وقتی دید در میان ازدحام هزار نفره در مصلی امام خمینی شهرستان بجنورد، از بلندگو صدا می‌زنند: محبوبه آگاهی، اتوبوس شماره ۲۹. دوباره حال دلم طوفانی شد، اما اینبار به شوق دیدن... حضرت یار! با کوله‌باری از سلام عاشقان، رهسپار حسینیه امام برای دیدار شدیم. ... اتوبوس سفید رنگ شماره ۲۹، در میان کاروان به نظرم خاص می‌رسید، وقتی همه سوار اتوبوس‌ها شدند، رژه و حرکت کاروان ۳۵ اتوبوسی شروع شد. انتهای اتوبوس سهم من شده بود، گوشی را برداشتم گروه‌ها را چک می‌کردم، یادم آمد بچه‌های گروه مهدویت و مسجد امام سجاد (ع) شهرستان اسفراین، قبل سفر به من گفته بودند: صدایشان را برسانم به رهبر عزیزمان. نامه‌شان ار توی کیف دیدم، چقد حس خوبی داشت انگار برای پدرشان نامه نوشتند: متن نامه: «آقا شما واسه عاقبت بخیریمون دعا کنید، والسلام» محبوبه آگاهی دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کفشهای بریده شده روایت دیدار/ روایت پنجم «نمازخونا جا نمونن!!!» با این صدا از خواب بیدار شدم و راه امام‌زاده رو در پیش گرفتیم... عجب صحنه‌ای ساختند، کفش‌ها! رها، آزاد، پریشان و بهم ریخته! یک وقت‌هایی باید دل از تعلقات دنیا بکنی و روحت را رها کنی تا از زندان دنیا پر بکشد به سمت صاحبش تا پریشانی‌ها و بهم ریختگی‌هایت را روبه‌راه کند. یک وقت‌هایی باید قیچی به دست بگیری و ببری هرچه دلبستگی و وابستگی را... ‌آمدم وابستگی‌هایم را بِبُرم و دل بدهم به نائب امامم... الهه حلیمی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 زیارت روایت دیدار/ روایت ششم برای نماز مغرب مشرف شدیم به زیارتگاه امام‌زادگان لاسجرد... از شما چه پنهان، اسمشان را تا حالا نشنیده بودم، اما نوای دعوت توی گوشم زمزمه می‌کرد. این حس و حال زیارتگاه‌ها به آدم می‌فهماند که هرکس در هر موقعیتی می‌تواند مورد عنایت قرار بگیرد. عنایتی مثل دیدار نائب امام زمان(عج)، دل تو دلم نبود، متوسل شدم تا قلبم کمی آرام شود، نماز خواندیم و ادامه مسیر... عباسی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۰:۳۷ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 گرمترین غذایِ دنیا روایت دیدار/ روایت هفتم غذای سردی که با گرمای وجودِ تک‌تک افراد، آمیخته شده بود و نورانیت مسیر، تاریکی مکان را از یادهایمان برده بود. گویی همین غذا در همین مکان از بهترین غذا در مجلل‌ترین رستوران‌ها دلچسب‌تر بود. هرکسی گوشه و کناری پیدا کرده بود و مشغول سوخت زدن به بدن بود! انگار وقتی هدفت بزرگ است سختی‌های راه به چشم نمی‌آید و تاب‌آوری‌ات نمایان می‌شود و طعمِ لذت‌بخش سختی‌ها را می‌چشی! الهه حلیمی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شیرینیِ روز عید روایت دیدار/ روایت هشتم به تهران رسیدیم و صبحانه نخورده راهی حسینیه امام خمینی(ره) شدیم، اینقدر شوق دیدارِ نائب امام زمان(عج) وجودمان را فرا گرفته بود که خستگیِ راه و گرسنگی را حس نمی‌کردیم، سراسر شور و شوق بودیم. تفتیش‌های پی‌درپی و صف‌های طولانی را طی کردیم. دل آشوبه و استرس جذابی وجودمان را پر کرده بود. تا لحظه‌های آخر، از دیدن آقا یقین نداشتیم. احساس می‌کردیم ممکن است هر لحظه یکجا گیر کنیم و برگردیم، قرار است دیر برسیم و جاها پر شود، قرار است جا بمانیم و ... این قرارهای ذهن، آشوب دل را بیشتر و بیشتر می‌کرد... ... کفش‌ها را که به کفشداری دادیم و تفتیش آخر را هم رد کردیم، نبضمان را در جای‌جای رگ‌هایمان حس می‌کردیم، گویا به جای خون، عشق در رگهایمان جریان داشت که این چنین دوان‌دوان می‌دویدیم. در همان ابتدای مسیر، شربت و کلوچه تعارفمان کردند تا روز عیدی دهانمان را شیرین کنیم. به حسینیه رسیدیم، حسینیه مملو از جمعیت بود و گوشه‌ای جا پیدا کردیم و آرام گرفتیم. همه چشم‌ها به جایگاه بود ولی یک ساعت مانده بود به وعده دیدار، هرکس در خلوت خودش بود، خستگی راه، چشم‌های خسته، تن کوفته، پای ورم کرده، تنگی جا را نمی‌شناخت، انگار به جان خریده بود که فقط چهره یار را ببیند و دل بدهد... الهه حلیمی | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلـه | ایتــا
📌 گیت آخر روایت دیدار/ روایت نهم آخرین گیت که رسیدم، پاهایم درد می‌کرد، از بس ورم کرده بود، آخر ۱۲ ساعت در راه بودیم. یک نفر بیشتر نمانده بود که نوبت بازرسیم شود، صدای آخ پیرزنی از پشت سرم، مرا از خلوتم بیرون کشید، با سر که نه، با چشم برگشتم، دیدم پیرزن کوتاه قدِ ۷۰ ساله‌ای این پا و آن پا می‌کند، دلم سوخت، سریع گفتم: «حاج خانم بفرمایید جلو»، یک پیر بشی گفت و رفت جلو. از خستگی راه، دستم را به میله تکیه دادم، دستش را روی دستم گذاشت گفت: «منم برم»؛ دوباره با چشم، پشت سرم را نگاه کردم، پیرزن خمیده‌ای داشت با محبت نگاهم می‌کرد؛ - بله بفرمایید، باهم هستید!؟ - بله، خدا خیرت بده دخترم، به دلم افتاد حتما نفر سومی هست، به عقب برگشتم؛ پیرزن ریز نقش ۸۰ ساله‌ی لاغر اندام که محکم چادر و شناسنامه قرمزش را گرفته بود، پشت سرم ایستاده بود، نگاهمان بهم گره خورد، لبخند زدم، حرفی نزد؛ - شما هم با حاج خانم‌ها هستید؟ - آره ما سه تا با همیم - بفرمایید جلو که از هم جدا نیفتید. - عاقبت بخیر بشی مادر، ما مادرای شهداییم، شهید علی سعیدی... حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۱۶ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مادرِ ایستاده روایت دیدار/ روایت دهم اولین‌بار بود که حسینیه امام را می‌دیدم، آرامش عجیبی در حسینیه حکم‌فرما بود، زیلوهای آبی رنگ‌ و بدون زرق و برق، حس خوبی به آدم می‌داد، پرده سبز رنگ و نوشته زیبای "الیوم اکملت لکم دینکم ..." حسابی دل را می‌برد بهشت، انگار وسط بهشت نشسته باشی، جمعیت شاید ۲ هزار نفری حسینیه، دوشادوش و کیپ هم نشسته بودند، جای سوزن انداختن نبود. تنگی جا، آنقدر به پاهایم فشار می‌آورد که هر ۱۰ دقیقه، پاهایم را جابه‌جا می‌کردم تا خون جریان پیدا کند، خانم جوانی که از ابتدای مراسم، بچه بغل، سر پا ایستاده بود توجه همه را با خود جلب کرده بود. شاید این ایستادنش بیش از یک ساعت طول کشید. صدای اعتراض چند نفری بلند شد که؛ جلوی دید ما را گرفته‌ای بنشین. ولی خب جز ایستادن روی دو پا، جایی برای نشستنش پیدا نمی‌شد. سخت‌تر از آن، دختر ۲ ساله‌اش که روی دستانش از فرط خستگی ولو شده بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، سنگینی چندبرابر را به او تحمیل می‌کرد. بغض سنگینی صورتش را گرفته ولی دوست نداشت باعث ناراحتی کسی هم بشود. اطرافش را نگاه کرد، گوشه‌ی سمت راست خالی دیوار، نظرش را جلب کرد، خودش را با بچه، به سختی به سمت راست رساند. مطمئن بودم مادر جوان، سختی این سفر را تماماً به جان خریده بود تا یک لحظه نگاهش به صاحب و مولایش گره بخورد... حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۰ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 حال و هوای حسینیه روایت دیدار/ روایت یازدهم حسینیه همهمه و غوغایی بود، هرکس در حال و هوای خودش بود و بی‌تابانه منتظر گذشت لحظه‌ها... لحظه‌ای شعارها فضای حسینیه را پر می‌کرد و لحظه‌ای صدای مولا علی! گاهی مشت‌هایمان گره کرده و گاهی باز بود و دست می‌زدیم و گدایی می‌کردیم. گوشه‌ای مادری فرزند به بغل ایستاده و اشک می‌ریخت. گوشه‌ای پیرزنی با گوشه روسری‌اش گونه‌های خیسش را نوازش می‌کرد. آن طرف نوجوانی محو زیبایی حسینیه شده بود و با لبخند به دوستش نشانش می‌داد. آن طرف هم عده‌ای عکاس این لحظه‌ها را ثبت می‌کردند، و ما هم با چشم‌هایمان تمام این لحظات را در مغز و قلبمان ضبط کردیم. ... ایستاده و منتظر و چشم به راه... نائب بر حق امام زمانمان آمد. جمعیت رو به جلو حرکت می‌کرد، صدای شاتر دوربین‌ها در بین همهمه جمعیت گم شده بود. مثل بچگی‌هایم به روی نوک پاهایم ایستاده بودم تا چهره نورانیِ بابایم را با چشم‌های خودم ثبت کنم. لرزش پاهایم به وضوح احساس می‌شد و اشک‌هایم تصویر روبرویم را تار کرده بود. دستم رو به بالا بود و ندای لرزان و بریده بریده حیدر از حنجره‌ام به گوش می‌رسید. گاه از دیدنِ این رویا، لبخند می‌زدم و گاه اشک‌هایم که شیرین‌ترین شوریِ عالم شده بود را می‌چشیدم. در آن لحظات همه احساسات را با هم تجربه می‌کردم و پارادوکس‌ها وجودم را لبریز کرده بود. اصلا وجود آقا را حتی بهترین و پیشرفته‌ترین دوربین‌ها هم نمی‌توانند ثبت کنند. آن چیزی که ما در تصاویر می‌بینیم کجا و خودِ آقا کجا...؟! به شرط لیاقت نائب الزیاره همه بودیم... ... در آن شلوغیِ جمعیت شانه به شانه و کنار هم بر روی یک پا نشستیم و محو تماشای اقتدار و ابهت آقا بودیم، آنقدر محو که بی‌حسی پاها و فشار بر شانه‌هایمان را احساس نمی‌کردیم. با آن انگشتر سبزش که نشان از نسل پاکش می‌داد، در رویاها به سر می‌بردم که اگر نائبش اینقدر زیبا و نورانیست؛ خودش با آن شال سبزِ علوی‌اش چقدر دلربا و دیدنی است؟! آقا دستش را تکان داد و تصویر محوشان را از پشت چشمانم برای آخرین بار ثبت کردم. الهه حلیمی | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 رزق قشنگ روایت دیدار/ روایت دوازدهم و تمام بعد از دیدار مانده بودیم کجا برویم، نه گوشی موبایل داشتیم و نه... اتوبوس را گم کرده بودیم، من و الهه سرگردان خیابان اطراف دانشگاه افسری بودیم. اتوبوس ۲۹ را پیدا نمی‌کردیم. از هم جدا شدیم، شاید زودتر اتوبوس را پیدا کنیم. در آن افتاب سوزان و ظل گرما یک میدان جلوتر رفتم ولی خبری از اتوبوس نبود. در حال برگشت، نزدیک دانشگاه، کسی دستم را گرفت؛ برگشتم؛ یکی از دوستان بود؛ گفت: «همه منتظر تو هستند، کجا بودی؟!» سکوت کردم؛ به سمت اتوبوس رفتیم؛ الهه زودتر از من اتوبوس را پیدا کرده بود؛ صندلی کناری‌اش نشستم؛ فوری برایم توضیح داد که هر چه صدایت زدم متوجه نشدی. ذوق زده بود؛ قرار نداشت؛ سریع تلفنش را درآورد و برای دوستش ویس فرستاد. با هیجان و شور خاصی، لحظه به لحظه اتفاقات دیدار را برایش می‌گفت. ذوق و خوشحالی عجیبی داشت؛ حرف آخرش چقدر به دلم نشست و به حال قشنگش غبطه خوردم: «الحمدالله بخاطر این رزق قشنگ که خداوند در سن ۱۸ سالگی روزیم کرد...» حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۴:۰۰ | دانشگاه افسری ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
پس از سی سال.m4a
7.66M
📌 پس از سی سال! درست سی‌سال پیش، در چنین روزی، روزنامه‌ای در سمنان، داشت تیترِ فردایش را آماده می‌کرد: پیکرِ روحانیِ فداکار، شیخ‌علی سالار در گلزار شهدای محلات، به خاک سپرده شد. شیخ‌علی، متولد سال ۱۳۰۷ بود و در گرماگرمِ انقلاب، ریش‌سپید حساب می‌شد. او برای خیلی‌ها الهام‌بخش بود و این، برای رژیم پهلوی خوشایند نبود؛ به خاطر همین، پیش از انقلاب بارها با شیخ‌علی برخورد کردند، دستگیرش کردند و حتی عمامه‌ی سپیدش، از خونِ سرخش، رنگین شد. فعالیت شیخ‌علی در دوران پس از انقلاب، گسترده‌تر شد. او زندگی‌اش را وقف مردم کرده بود. تأسیس صندوق قرض‌الحسنه، کتابخانه، فروشگاه تعاونی و موسسه خیریه، در کنار راه‌اندازی کلاس‌های ورزشی و هنری و خیاطی و رسیدگی به مشکلات مردم به ویژه در حوزه کشاورزی، بخشی از فعالیت‌های شیخ‌علی بود. او در دوران جنگ هم، با حضور در جبهه‌ها، الهام‌بخشِ رزمندگان بود. پادکستی که به بهانه‌ی دوازدهم تیرماه، سی‌امین سالگرد درگذشتِ شیخ‎‌علی سالار منتشر می‌شود، برگرفته از خاطره‌ی «حاج‌حسین دانشگر» است و گوشه‌ای از روحیات و منشِ شیخ‌علی را روایت میکند! نویسنده: مهدی زارع گوینده: مهدی زارع تنظیم: مریم وفادار مهدی زارع سه‌شنبه | ۱۲ تیر ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی استان سمنان @artsemnan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 خیلی دوستشون دارم... در کنار غرفه‌ام به تماشای جمعیت ولایی و جشن عید غدیر مشغول بودم. آدم‌های متفاوتی را می‌دیدم، کودک و نوجوان، خانم و آقا، مادربزرگ و پدربزرگ... خیلی شلوغ بود، اکثرا خانوادگی آمده بودند، از این نشاط و سر زندگی لذت می‌بردم، خنده روی لب‌هایشان و شور و اشتیاقشان حالم را خوب می‌کرد. یک لحظه عکس شهید رئیسی را دیدم؛ نگاه کردم و لبخندی زدم؛ دلم تنگ شد... کاش بودی کنارمان، با تو قشنگتر بود این جشن، با نگاهم همچنان داشتم دنبالش می‌کردم. یک لحظه صدا زدم: «خانم که عکس شهید جمهور دستته!؟» برگشت و نگاهم کرد؛ - می‌تونم ازتون عکس بگیرم!؟ مردد شد؛ گفتم: «چهرتون نمی‌ندازم» گفت: «آره آره، حتما.» عکس را گرفتم؛ چشمانش اشک‌دار شد؛ گفتم: «چی شد که با عکس شهید اومدی؟» گفت: «خیلی دوستشون دارم...» زهرا حق‌پناه سه‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۴۹ | مهمانی میدانی غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
54.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 آرزوی شصت‌ساله جمع‌آوری فلرهای نفت و گاز؛ آرزوی شصت‌ساله‌ای که در دولت شهید رئیسی عملیاتی شد... شنبه | ۹ تیر ۱۴۰۳ | میراث خادم‌الرضا @mirasekhademolreza ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا