eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 کوله‌هایشان را از کمد بیرون آوردم... کوله‌هایشان را از کمد بیرون آوردم. یکی را دادم تعمیر و خدا را شکر تا عصر تحویل گرفتم. برایشان شلوار و لباس خنک گذاشتم. برای هرکدام یک چفیه که خیس کنند و بیندازند روی سرشان و خنکایش از گرمای راه کم بکند. قرص و خاکشیر و نبات و پماد و ماسک هم گذاشتم توی جیب جلویی کوله‌ی بزرگتر، که راحت پیدایش بکنند. گذرنامه‌ها را رویشان برچسب اسم زدم و گذاشتم توی کیف گردنی. حوله کوچک، شانه، کارت بازی. صادق گفت مامان عکس شهید حججی را بزنم به کوله‌ام؟ گفتم آره خیلی خوبه. صالح از ذوقش نمی‌دانست چه کار بکند. روی پایش بند نبود. نگران خوراکی تو راهش بود. - مامان پس کی خوراکی می‌خریم؟ - بابا گفتند توی مسیر می‌خرند. میفرستم‌شان حمام. با کمک خودشان وسایل را جمع می‌کنم. با دقت تا می‌زنم تا کمتر جا بگیرد. سفارش می‌کنم هوای همدیگر را داشته باشند. در هم خوری نکنند. با تن عرق‌دار جلوی کولرها نروند. از باباشان جدا نشوند. - مامان نمی‌شه دوربین ببرم عکس بگیرم؟ - نه مامانم گم می‌شه. می‌شکنه. - گوشی موبایل چی؟ می‌خوام مداحی گوش بدم. - نه عزیزم. خواستی با گوشی بابا هی سوال و جواب می‌کنند. مدام بین کوله و لباس‌ها و وسایلی که باید بگذارم می‌روم و می‌آیم و تکه‌تکه‌های قلبم را توی کوله‌ها جا می‌دهم. بین گذرنامه‌ها. گذر خودم را نگاه می‌کنم و می‌گویم می‌شد گذرنامه‌ی من و علی هم مهر ارادت بخورد. اما جور دیگری برایم رقم زدید. خاطرات ۳ سفر پیاده‌روی که با بچه‌ها رفتم توی مشایه، می‌ریزد توی ذهنم. سختی‌هایش کمتر ، خاطرات قشنگ و دلبستگی‌هایش بیشتر دلم را هوایی می‌کند. بار اول است که بچه‌ها را تنها می‌فرستم در این مسیر. که می‌دانم خود ارباب پشت و پناهشان است. نمیگذارد به زائرهایش بد بگذرد. مخصوصا بچه‌ها. که بچه‌های خودش در این راه مصیبت‌ها کشیده‌اند. نمی‌گذارد بچه‌های من اذیت بشوند. دلم قرص می‌شود. من و علی اما باید بمانیم. نمی‌توانیم برویم. بغض می‌کنم. چشم‌هایم اشکی می‌شود. از این جاماندن‌ها کم نداشته‌ام. از این کوله بستن‌ها و حسرت خوردن‌ها. شاید چندسال دیگر هم نشود بروم. شاید... ولش کن. شاید و اما و اگرها را بریز دور. فکر ناهار و صبحانه‌ی بین راهشان را می‌کنم. مرغ می‌گذارم بیرون تا یخش باز بشود. باید دوتا نقاب هم بگویم محمد بخرد. بچه‌ها میدانند هوا گرم است. دوسال پیش حسابی چشیده‌اند. هم گرما و هم گرمازده شدن را. اما باز دلشان می‌خواهد بروند زیر این تیغ آفتاب و عمودها را بشمارند تا برسند به سلام به ارباب. پارسال که قسمت نشد برویم، محمدصادق چه قدر بغض کرد و گلایه. عکس پسر عموها را از مشایه نگاه می‌کرد وداغ دلش تازه می‌شد. انگار می‌خواهند بروند مسافرت کنار دریا که این طور ذوق کرده‌اند و دارند باهم هی پچ‌پچ می‌کنند و برنامه می‌ریزند. سجاد می‌گوید: فک نکنی به این راحتیاس؟ خیلی سخته. گرمه. هلاک میشی. علی‌اصغر تایید می‌کند. صالح اما هنوز پر ذوق است. دوباره می‌گوید آره می‌دونم. ولی بابام گفته برامون حتما خوراکی می‌خره. و تا شب مدام مذاکره می‌کنند و حرف‌های درگوشی می‌زنند. دلم برای این ذوق‌های کودکانه‌شان غنج می‌رود. می‌دانم دست خالی برنمی‌گردند. با همین دل‌های قشنگشان می‌روند و برای سربازی آقا مشق نوکری می‌کنند. مشق همراه بودن. مشق در راه بودن. صبح جمعه از زیر قرآن ردشان می‌کنم. سفارش‌های آخر کار مادرانه را می‌ریزم در گوش‌هایشان. می‌بوسمشان و التماس دعا می‌گویم. بغلم می‌کنند و قلبم پاره پاره می‌شود. مردهای کوچک خانه‌ام دارند می‌روند و می‌دانم دعایم می‌کنند و همین دعاهایشان برایم بس است. محمد را از زیر قرآن رد می‌کنم. می‌گوید دعامان کن. قول می‌گیرم به جایم قدم بردارد. قول داده است. به این قول‌ها و نایب‌هایم دل خوش می‌کنم. زینب جلوانی eitaa.com/mamannevisandeh یک‌شنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت ششم: بدون شرح اینها محتویات کیف یکی از زائران ایرانی در حسینیه‌ای در کاظمین است. توجهم وقتی به او جلب شد که دیدم در ظرف بنفش رنگ چند بار اسپری تنگی نفس را افشاند و بعد همه را یکجا تنفس کرد. به شوخی گفتم: "حاجی عمل‌تون هم بالا هستا..." و او قصه زندگی‌اش را برایم تعریف کرد. اینکه از نیروهای سپاه بوده و بعد از قطعنامه در کردستان شیمیایی شده و ۲۰ سال است که این اسپری‌ها و قرص‌ها جزیی از زندگی‌اش شده. بیست سال برای من فقط یک عدد است اما برای او حدود نیمی از زندگی‌اش! نیمی که نمی‌تواند بدون این اسپری‌ها سپری شود. از هزینه‌های درمان پرسیدم. گفت به لطف خدا بیمه نیروهای مسلح دارد و برای هر اسپری که پانصد هزار تومان قیمت دارد تنها ده درصد آن را می‌پردازد. پرسیدم: "برایت طاقت‌فرسا نیست که در این گرما و گرد و خاک عراق راهی مشایه شده‌‌ای؟" لبخندی زد و هیچ نگفت... ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از دوشنبه | ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 غزّه مُشکِل با جمعی از دوستان، جملاتی کمتر دیده‌شده از بیانات امام(ره)، آقا، رهبران و مبارزین جبهه‌ی مقاومت، در مورد فلسطین را آماده کرده بودیم برای کوله‌‌پشتی‌های‌مان. اربعین را فرصتی ناب و عظیم می‌دیدیم برای گفتن از درد مردم ستم‌دیده‌ای که به دردمان آورده بود و خود را در مسیر آنان، هم‌سرنوشت می‌دیدیم. از یحیی السّنوار جمله‌ای یافته‌بودیم که هر شنونده‌ای را به خود می‌آورد و اتمام حجتی بود با تمام کسانی که ظلم به انسانیت مساله‌شان!: «صلح و مذاکره درکار نیست یا پیروز می‌شویم یا کربلاء رخ می‌دهد.» آن‌قدر سفرم یهویی شد و دم رفتن مشغله‌ام زیاد؛ که فرصت تهیه‌ی عکس‌نوشت و پرینت از کفم رفت و گوشی به دست در مسیر هرجا فرصتی می‌یافتم؛ جمله را نشان می‌دادم و باب گفتگو باز می‌شد. واکنش‌ مریم الوافی خادم موکب حشدالشّعبیِ عمود ۱۱۸۵؛ نشان از هم‌ذات‌پنداری او با مردم فلسطین می‌داد. جمله را برایش خواندم و کلیپ معروف امیر عید که اخیرا تحت عنوان «تلک قضیه» وایرال شده بود، نشانش دادم. اشک در چشمانش حلقه زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود گفت: هی، هی، غزّه مُشکِل... خیلی مُشکِل! امّا مُقاومة هیَ الحَل... فاطمه احمدی سه‌شنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کفر، نعمت را از کفم بیرون کرد روز اول خادمی را گند زدم. قرار بود توی این چند روز افسار اسب سرکش نفس را بکشم. کنترل خشم را دست بگیرم و با روی گشاده با مردم برخورد کنم. نتوانستم. باز دورم که شلوغ شد سوالات تکراری را که چند بار چند بار تا ظهر جواب دادم. خسته شدم. ابروهایم در هم گره خورد و تن صدایم بالا رفت. یادم رفت قرار بود این چند روز مانده به اربعین، توی موکبم خادم باشم. دو کف دست را روی شقیقه‌ها فشار دادم. چند بار نفس را عمیق توی ریه‌ فرستادم و با شدت بیرون دادم. طلب استغفار کردم و برای بار هزارم به خودم حدیث امام حسین را یادآوری کردم. بدانید که نیازمندیهای مردم به شما، از نعمتهای الهی بر شماست. پس از این نعمتها خسته نشوید که هر آینه به سوی دیگران سوق یابد. نه، نباید نعمت خادمی را از دست می‌دادم. اگر قدر این نعمت را هم نمی‌دانستم، مثل نعمت پیاده‌روی در مشایه داغش روی دلم می‌ماند. می‌شدم مثل گاو پیشانی سفید. آدم ناسپاسی که نه قدر زائری را دانست؛ نه قدر خادمی. توی زندگی همیشه همین طور بودم. تا نعمتی مثل ماهی از دستم سر نمی‌خورد‌ ارزشش را نمی‌دانستم. موقع بیماری یاد عافیت می‌کردم‌‌ و به وقت تنگدستی یاد روزهای رفاه می‌افتادم. قدر آن دو سال سفر اربعین را هم ندانستم. توی سفر آخر، در ورودی حرم امام حسین وقتی سعی کردم گردنم را تا جای ممکن بالا بکشم و با آن قد کوتاه بین زنان تنومند عرب راه نفس پیدا کنم. از آقا خواستم یک زیارت دلنشین و خلوت غیر از اربعین نصیبم کند. در تمام طول مسیر نه از گرمی هوا گله‌ای داشتم، نه از نبود جای خواب توی موکب‌ها و نه از دستشویی‌های با آفتابه. تمام مسیر چشم‌هایم از ذوق دیدن گنبد آقا برق می‌زد. پاهایم با شتاب پیش می‌رفت و جسمم را به دنبال خود می‌کشید. آنقدر از سفر اربعین سال‌های بعدی مطمئن بودم که به آقا گفتم: «حالا تا سال بعد که دوباره بیام، یک سفر غیر از اربعین نصیبم کن که زیارت بفهمم و بتونم با آرامش و خلوت زیر قبه‌ حاجت طلب کنم.» غافل از اینکه این ناسپاسی تا چند سال طومار سفر اربعینم را در هم می‌پیچد. سهمم از زیارت می‌شود شمردن ستون های جاده و چشم دوختن به برق طلایی گنبد از پشت شیشه‌ی تلویزیون. این زیارت‌های با زور و فشار و سلام رو به گنبد هم می‌شود حسرت و آرزویم. این روزها کمتر تلویزیون می‌بینم. هر شبکه‌ای می‌زنم جمعیت با مداحی میثم مطیعی قدم قدم با یک علم دارند ستون‌های جاده را می‌شمارند و پیش می‌روند. با دیدن زوار دلم می‌گیرد. بغض چنگ می‌اندازد در گلویم. راه نفسم را بند می‌آورد. لفظ جامانده دلم را به آتش می‌کشد. نمی‌خواهم از مسیر حسین جا بمانم. با دیدن مردی که پماد روی تاول پای زواری می‌گذارد. نیتی به ذهنم می‌رسد. شاید امسال به جای زائر بتوانم خادم باشم. نیت کردم توی این چند روز مانده به اربعین به جای کیف دوشی کوله‌ام را بندازم و بروم سر کار. دکمه پاور کامپیوتر را که می‌زنم به نیت روشنی چراغ موکب باشد. پیش خوان پذیرش آزمایشگاه را پیش خوان موکب ببینم. مریض‌ها و مراجعین را در حکم زوار آقا. روز اول را گند زدم. باید بقیه روز‌ها بیشتر حواسم را جمع کنم. شعر مولوی را زیر لب زمزمه می‌کنم. شکر نعمت، نعمتت افزون کند. شاید دوباره نعمت زائری نصیبم شد. زهرا نجفی‌یزدی سه‌شنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 پرچم حسینی با موتورهای سه چرخ تا نزدیکی حرم رفتیم. مسیری را باید پیاده طی می کردیم تا به حرم امیرالمؤمنین برسیم. رسیدیم سر چهارراه. گروهی از زائران دست جمعی با شور زیاد در حال گذر از چهارراه بودند. اما زبانشان فارسی نبود. من هم متوجه نشدم به چه زبانی مداحی می کنند. یکی پرسید:«کجایی هستن؟» کناریش گفت: «ایران، اما کجای ایران نمی دونم» نفر اول دوباره پرسید: «از کجا فهمیدی ایرانی اند؟» گفت: «چون پرچم فلسطین با پرچم یا حسین روی یک میله پرچم زدن» یاد خاطره ای از گروه تفحص شهدای ایران در زمان حکومت صدام افتادم. یکی از اعضای گروه تعریف می کرد حکومت بعث بعد از کلی مذاکره اجازه تفحص شهدا در عراق را داده بود. کلی هم شرط گذاشته بود. حتی گفته بودند حق نداریم از پرچم ایران استفاده کنیم. ما هم که تشنه پیدا کردن عزیزان مفقودمان بودیم، همه شروط را پذیرفتیم. هرچند واقعا برخی شان بی منطق و ظالمانه بود و برایمان پذیرفتنشان سخت! کار را که شروع کردیم، تصمیم گرفتیم مانند ایام جنگ، از پرچم های «یاحسین» استفاده کنیم. کارها پیش می رفت و شهدا یکی یکی پیدا می شدند و توی تابوت قرار می گرفتند و روی تابوت «پرچم های حسینی» می زدیم و پشت ماشین ها حمل می شد. کم کم کاروانی با ماشین های کوچک و بزرگ شکل گرفت که وجه مشترکشان تنها «پرچم های حسینی» بود. یک روز که مثل روال چند وقتی که در کشور عراق بودیم کاروان در جاده راه افتاد، چند ماشین نظامی جلوی کاروان را گرفتند. یک افسر که بعد فهمیدیم از عالی رتبه های ارتش بعث است از ماشین پیاده شد. ما هم پیاده شدیم. افسر مدعی شد که بر خلاف تعهد عمل کرده ایم! ما که تمام آن ایام سعی در رعایت مو به موی شروط آنها بودیم تا در کار تفحص خللی ایجاد نشود، تعجب کردیم. با گیج و منگی پرسیدیم کدام شرط! به ماشین ها اشاره کرد و گفت: «باید پرچم ها را در بیاورید» با ترس به ماشین ها نگاه کردیم. خیلی دوست داشتیم بدانیم کدام یک از بچه ها بدون هماهنگی پرچم ایران را زده و تمام زحمات گروه را بر باد داده. اما هرچه چشم چشم کردیم خبری از پرچم ایران نبود! با تعجب گفتیم ما که پرچم ایران نزدیم! افسر گفت: «توی کشور ما پرچم «یاحسین» یعنی پرچم ایران!» حال چند دهه از آن ماجرا می گذرد. در کشور عراق، دیگر خبری از صدام و حکومت بعث نیست تا شرط کنند پرچم ایران حمل نشود. اما هر جماعتی که در کنار «پرچم های حسینی» در حمایت از ملت فلسطین پرچم آن کشور را به دست بگیرد می گویند این جماعت، ایرانی هستند. انگار دفاع از ملت فلسطین مانند حب الحسین شده هویت ایرانی ها! و پرچم فلسطین شده «پرچم حسینی» محمد حیدری سه‌شنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | حوزه هنری انقلاب اسلامی بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مرد کوچک منتظر بود که بیدار شویم. شاید ده ساله با دشداشه مشکی که به تنش نشسته بود و مردترش کرده بود. خواستم پتوی پسرم را تا کنم که اجازه نداد و با علامت دست گفت خودم انجام می‌دهم. این موضوع را این چند روز بیشتر درک کرده‌ام. در انجام کاری که برای خود وظیفه تلقی کرده‌اند، تعارف نمی‌پذیرند. «أنا خادم». این جمله را این روزها زیاد می‌شنویم از این عراقی‌های شریف. انگار که همین لقب برایشان بس است و با همین عرش را سیر می‌کنند. دشداشه پوشِ خوش سیما اسمش حیدر بود. حیدر را با فتحه اول تلفظ کرد و به گوشم اصیل‌تر آمد. حَیدر بعدتر برای من و پسرانم در یک سینی بزرگ که نگه داشتنش برایش آسان نبود صبحانه آورد. نیمرو و پنیری که به نظر با وجود مرغ‌ها و گاوی که در حیاط بودند، منطقی می‌نمود. ما مشغول خوردن شدیم و حَیدر رفت با یک سینی کوچکتر، کتری و استکان و شکر. همان شای معروف عراقی که پسرهایم بدجوری دچارش شده‌اند. با ادب پرسید که آیا میل داریم و بعد گرفتن بله، تمام دقت و توجهش را صرف کرد تا مراسم را تمام و کمال اجرا کند. استکان کمرباریک عربی روی نعلبکی لبه دار سفید، یک قاشق پر شکر برای یک استکان کوچک، آبشار غلیظ و سیاه شای از روی چای صاف‌کن و گذاشتن جلوی میهمان. شاید نتوانست به خوبی بزرگترها اجرا کند و کلی شای در نعلبکی سرریز شد. برای من ولی حسب عادت معلمی‌ام که به تلاش بیشتر از نبوغ و مهارت نمره می‌دهم، نمره‌اش بی‌شک ۲۰ بود با یک مثبت اضافه. از کوله‌ام یک مداد سه رنگ به او دادم. با حیا گفت «أَخی» یعنی برای برادرش، یکی دیگر هم دادم. دوباره گفت «بعدِ اَخی» که فهم کردم یعنی برادر دیگرش! یکی دیگر هم دادم. لبخند زد و چشمانش را دزدید و گفت «شُکراً». پرسیدم «ثلاث؟ تمام؟» گفت «إی» که همان آره ما می‌شود. تعداد خواهرانش را پرسیدم که عدد ۶ را نشان داد و خدا را شکر کردم که عدد برادران و خواهرانش جا به جا نبود. چون آن قدری هدیه نداشتم. آن ۶ نفر هم به من مربوط نمی‌شد مسئولش واحد فرهنگی خواهران بود! چیزی از عربی بلد نیستم و افسوس خوردم که چرا نمی‌توانم با این خدام نازنین ارتباط بیشتری بگیرم و زلال روحشان را جرعه‌ای بنوشم. در این سفر کلی غبطه خوردم به اهوازی‌ها و آبادانی‌های خون‌گرم که سلیس با عراقی‌ها هم کلام می‌شوند. با حَیدر اعداد عربی را با هم مرور کردیم و این آخرین مکالمه ما با این مرد کوچک بود. آقای پورباقی سه‌شنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تشنه که شد... زائران پاکستانی تازه از راه رسیده بودند و همه تشنه. تشنه که شد، خودش از جا بلند شد. به کسی نگفت سیرابم کنید. رفت دنبال آب. برگشت، نه سیراب، ولی دست‌پر. برگشت ولی نه با یک لیوان آب. حتی به آب توی دستش نگاه هم نمی‌انداخت. نگاهش سمت کاروان بود، نه زلالی و خنکی آب. شاید دلش می‌خواست نقش سقا بازی کند. شاید می‌خواست بفهمد وقتی برای بقیه آب می‌بری و خودت تشنه‌ای یعنی چه. شاید اسمش عباس باشد، توی هشت سالگی. شاید برای خودش یک پا علمدار شود. شاید باید مراقب دست‌های پر از آبش باشد، شاید... زهرا یعقوبی پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | موکب ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جاماندگی سر ظهر تماس می‌گیرد و می‌گوید: «جایت خالی!» می‌گوید که بهترین سفر زندگیش بوده که رفته. با همسرش رفته‌ بودند؛ برای اولین بار‌. از گرمای هوای عراق می‌پرسم و شلوغی و جمعیت و... می‌گوید هیچ‌کدام به چشمم نیامد، باور می‌کنی؟ می‌گوید که بخدا عشق است، زیارت امام حسین (ع) تمام سختی‌ها را راحت می‌کند، یک لحظه دیدن شش گوشه به تمام سختی‌ها می‌ارزد‌. یکی یکی تعریف می‌کند، از بسته‌های آب معدنی کوچک، از بچه‌ها از زن‌ها و مردهایی که هرچه دارند و ندارند را می‌گذارند داخل مجمعه‌های بزرگ و تعارف می‌کنند به زوار. می‌گوید دنبال زوارها می‌گذارند و انگار که یک مسابقه باشد از هم می‌خواهند در پذیرایی سبقت بگیرند. گفتنی‌هایش که تمام می‌شود گوشی را قطع می‌کنم، دست می‌گذارم روی پیشانی پسر یک سال و شش ماهه‌ام که دو روز است بخاطر واکسن تب کرده، استامینوفن را با قطره چکان می‌ریزم ته حلقش یک، دو، سه... تا قطره بیست و یکم می‌روم جلو، اضافات شربت از گوشه‌ی دهانش می‌ریزد بیرون. با دستمال کاغذی پاکش می‌کنم و سرم را می‌چرخانم سمت تلویزیون جمعیت عین موج، دسته دسته دارند حرکت می‌کنند. عمود چند باید باشند؟ چقدر راه رفته‌اند؟ بغضم می‌ترکد. اشک‌ها راهشان را روی گونه‌هایم پیدا می‌کنند. کاش من هم الان بین این جمعیت بودم، چقدر باید صبر کنم تا بچه‌هایم بزرگتر بشوند؟ تا هوا خنک‌تر بشود؟ تا... نمی‌دانم حس می‌کنم بغض توی گلویم دارد خفه‌ام می‌کند. دوباره جا مانده‌ام، چند سال دیگر قرار است جزو زائرین نباشم؟ چندبار دیگر باید به پیام‌های عازم کربلا هستم، حلال کنید جواب بدهم که التماس دعا بجای من هم قدم بردارید. من گوشه‌ای از کوله بار همه‌ی آنها هستم، همه‌ی آنهایی که راهی شده‌اند...‌ خدا را چه دیدی شاید سال دیگر بجای نوشتن روایت جاماندگی من هم از آب معدنی‌های کوچک بنویسم، از ازدحام جمعیت مشایه از... خدا را چه دیدی؟ حدیثه محمدی پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت هفتم: ابو احمد بعد از زیارت کاظمین و سامرا به نجف برگشتم تا در مشایه قدم بگذارم. دیروقت به نجف رسیده بودم و شب در منزل دوست عراقی‌ام "حیدر" که سال گذشته با او آشنا شده بودم ساکن شدم. حیدری پرستاری ساکن نجف است و درهای خانه‌اش هر ساله از هفتم صفر به روی زوار اباعبدالله باز می‌شود. خودش تعریف می‌کرد هفت سال پیش خانه‌اش را ساخته و یک روز قبل از محرم در آن ساکن شده است. از اربعین همان سال هم مضیف خانه‌اش هر شب از مهمانان ایرانی پر و خالی می‌شود. حیدر ایرانیان را دوست دارد و اصرار دارد که تنها زوار ایرانی در خانه‌اش مهمان شوند. به همین دلیل عصر من را به همراه پسر بزرگش "احمد" به مسیر پیاده‌روی "طریق الجنه" فرستاد تا زائران ایرانی را به خانه‌اش دعوت کنم. او مرجعیت ایران و عراق را دوست دارد و عکس حاج قاسم و ابومهدی را به دیوار خانه‌اش چسبانده است. حیدر و خانواده‌اش هرچه از دستشان بر می‌آید برای زوار اباعبدالله انجام می‌دهند. او فرزندانش را احمد، عباس و فضل نام گذارده و همگی را خادم زوار اباعبدالله تربیت کرده است. همه با هم جلو زوار سفره می‌اندازند و بشقاب و قاشق‌ها را یکی یکی جلو آنها می‌گذارند. بعد از شام هم آب و چای سرو می‌کنند و به هرکس هرچقدر که بخواهد با خوش‌رویی می‌دهند. در خانه حیدر حمام و ماشین لباسشویی و اینترنت وای‌فای در خدمت زوار است و او در مقابل همه اینها تنها یک چیز می‌خواهد: اینکه هر شب چند دقیقه در خانه‌اش روضه اهلبیت برپا شود... پانوشت: از چپ به راست: حیدر، عباس و فضل در بغل احمد ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 گمشده‌ی پیدا طاقت خیلی‌ها طاق شده. روزها به شب جمعه و حضور در کربلا نزدیک می‌شوند. ولی من هنوز در مسیرم! ساعت حوالی دو نیمه شب شده ولی به قد و قواره خیابان‌های شهر سکوت نمی‌آید. پیاده‌ها هنوز در مسیر کنار خیابان راه می‌روند. به عمود ۱۲۳۲ در شش کیلومتری کربلا رسیدم. خیابان به اسم شهید ابومهدی المهندس است. چندقدم‌ جلوتر بیمارستان بزرگی به نام همین شهید عزیز دیدم. هلال احمر و بیمارستان صحرایی در گوشه حیاط به پیاده‌های اربعینی خدمات دوا و درمان می‌دهد. یکهو در چرخش چشم‌ها به دور و بر، تابلویی توجه‌ام را به سمت خودش برد. ستاد گمشدگان اربعین کنار خیابان میز و صندلی گذاشته و نشسته‌اند و به دست‌های بچه‌ها شناسنامه می‌زنند. درست مثل روز به دنیا آمدنشان! ‌اسم و مشخصات هر بچه را روی نوار زرد رنگ می‌نویسند و به مچ دستشان می‌بندند تا اگر در مسیر امام حسین(ع) بچه‌ایی گم شد پیدا کردنش راحت باشد. ردیابی گمشده‌ها شامل حال بزرگترها نمی‌شود. چرا که آنها می‌توانند گلیمشان را از آب بکشند. در جا سوالی ذهنم را درگیر کرد. ‌از پیرمرد خوش‌چهره‌ایی که پشت میز پلاستیکی آبی رنگ نشسته بود، پرسیدم؛ حالا آمدیم و کسی خواست خودش را در این مسیر گم کند، آن وقت چطور پیدایش خواهید کرد؟ ملیحه خانی | از جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | شب جمعه در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت هشتم: تبرید المرکزی! حیدر اصرار کرد یک شب دیگر هم در خانه‌اش مهمان باشم. رابط خوبی بین او و ایرانی‌ها بودم و می‌توانستم صحبت‌ها را ترجمه کنم. قبول کردم اما آخر شب از احمد خواستم با من بیاید تا سری به مشایه بزنیم. در حال قدم زدن و لذت بردن از دیدن زوار بودیم که پیرمردی توجهم را به خود جلب کرد. پشت شعله‌های آتش ایستاده بود و لیوان‌های کاغذی پر از شکر را جلوش چیده بود تا به اشاره زوار آنها را پر از چای ایرانی و عراقی کند. دو چای عراقی خواستیم و به سرعت برایمان آماده کرد. با اینکه شب بود اما هواشناسی موبایل دمای ۴۵ درجه را نشان می‌داد. بادهای گرمی که گاهی صورت‌مان را می‌سوزاند هم این دما را تایید می‌کرد. از پیرمرد پرسیدم: در کنار این آتش گرمت نیست؟ جواب داد: "تبرید المرکزی!" چشمانم به دنبال کانال کولر یا پنکه‌ای در اطراف می‌گشت که لبخند زد و گفت: "تبرید المرکزی للامام الحسین علیه السلام" و با دست به طرف کربلا اشاره کرد. از خودم خجالت کشیدم و لبخندش را با لبخندی جواب دادم. از خادمی‌اش برای زوار پرسیدم. گفت از خاندان حکیم است و ۲۰ سال است که چای ریز زوار اباعبدالله است و تمام زندگی و سلامتی‌اش را مدیون اوست. از مشایه در زمان صدام پرسیدم. گفت ممنوع بوده و مردم با ترس و لرز از ماموران حکومت و در تاریکی شب از میان نخلستان‌ها و مزارع و بی‌راهه‌ها خودشان را به کربلا می‌رسانده‌اند. وقتی از مجازات زائرین پرسیدم گفت در مرتبه اول تعهد می‌گرفته‌اند و در مرتبه دوم بی‌بروبرگرد شخص اعدام می‌شد! بعد هم از اضافه کرد صدام در سال ۱۹۸۳ هفتاد و یک نفر از خاندان حکیم را اعدام کرده است‌! با چشمان نافذش به زوار خیره بود. پرسیدم: "از امام چه می‌خواهی؟" بی‌معطلی جواب داد: "شفاعت و بس..." ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت نهم: قنوات العراقية صبح که از خواب بیدار شدم همه مهمان‌ها رفته بودند و اتاق مهمانخانه خالی بود. حیدر هم آنتن تلویزیون را برایم وصل کرده بود و خودش به اندرونی رفته بود تا راحت باشم. از سر کنجکاوی تلویزیون را روشن کردم تا ببینم در شبکه‌های تلویزیونی عراق چه می‌گذرد. نزدیک روز اربعین است و طبیعی ست که بسیاری از کانال‌ها در حال پخش مداحی‌های پر شور و حرارت عراقی‌ها باشند. جالب بود که بعضی مداحی‌ها هم زیرنویس فارسی داشت و هم زیرنویس انگلیسی. بعضی شبکه‌ها هم مثل ایران ارتباط مستقیم با مسیر مشایه داشتند و با زائرین مصاحبه می‌کردند. به جز اینها هم چندین شبکه در حال پخش سریال‌های مصری و سوری و سعودی بودند. سریال‌هایی که به سبک و سیاق اروپایی‌ها خیلی نزدیک‌تر بود تا سبک اسلامی. در این بین چیزی که برای من جالب بود شبکه‌هایی بود که سریال‌های ترجمه شده ایرانی را پخش می‌کرد‌. سه چهار شبکه در حال پخش مختارنامه بودند. (احتمالا در ماه‌های محرم و صفر تلویزیون اینجا هم مثل تلویزیون ما پر می‌شود از قسمت‌های مختلف مختارنامه!) یکی هم در حال پخش یوسف پیامبر بود. دیگری هم درحال پخش یک سریال قدیمی ایرانی که نامش را نمی‌دانم. یکی دیگر هم انگار آی فیلم خودمان سریال "تولدی دیگر" ساخته سال ۱۳۷۸ ایران را پخش می‌کرد! خلاصه بدون هیچ نظم و قانونی برای هر طبع و سلیقه‌ای برنامه‌ای وجود داشت. طوری که فرقه انحرافی حسن الیمانی هم شبکه‌ای را به دست گرفته بود. در این میان پر واضح است که کسی می‌تواند مخاطب بیشتری جذب کند که برنامه‌های جذاب‌تری بسازد و بتواند حرف خود را هنرمندانه‌تر به مخاطب عرضه کند. ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت دهم: عجز واژه‌ها حیدر و فرزندش احمد خیلی اصرار کردند که یک شب دیگر هم در خانه‌شان بمانم اما دیگر وقت رفتن بود، که اربعین نه زمان ماندن بلکه گاه رفتن است. با خداحافظی گرم آنها از خانه خارج شدم و از مسیر "طریق الجنه" راهی کربلا شدم. آماده بودم تا تمامی سوژه‌های جالبی را که می‌بینم ثبت کنم و در مورد آنها بنویسم و حس و حال زائرین و خدام را بیان کنم، اما در همان اولین قدم به عجز خود پی بردم! در همان دقایق اول جوان معلول عراقی را دیدم که به زور شیشه عطری را بین انگشتانش جا داده بودند تا به اندازه همین عطر کوچک سهمی در خدمت به زوار اباعبدالله داشته باشد. این صحنه را با چه کلماتی توصیف کنم؟ پانوشت: به خوشحالی این جوان وقتی یک زائر عطر را به کف دستش می‌کشد دقت کنید. آنگاه اگر توانستید گریه نکنید... ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت یازدهم: برد گلبك يا زاير... چه می‌شود که این دختر به سن و سال کوچک، و به معرفت بسیار بزرگ، اینگونه از جان مایه می‌گذارد و با آخرین رمق‌های حنجره خسته‌اش به زائران التماس می‌کند که قلبشان را با جرعه‌ای آب خنک کنند؟ ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 هم‌دلی بی‌مرز صدای همهمه از اتاق مجاور، می‌آمد. چشم باز کردم. آسیه بالای سرم ایستاده بود. "پاشو بیا ببین این زائر چی‌ می‌گه؟" چند ثانیه طول کشید تا ویندوز مغزم راه‌اندازی شود. کرخت از جا بلند شدم. سرم مثل وزنه‌ی دومنی شده بود. با هر دم و باز دم درد می‌پیچید توی قفسه‌ی سینه. مانده بودم هوای عراق چرا با ما سرناسازگاری داشت بر خلاف مردم مهمان نوازش؟! خمیازه کنان ایستادم توی چارچوب در اتاق. آسیه به خانم روی صندلی اشاره کرد. با گوشی همراه حرف می‌زد. تند تند دست زیر پلک می‌کشید. خوب گوش دادم. رو به آسیه گفتم: "ایشون ترک هستن ولی من که ترکی..." آسیه نگذاشت بقیه حرفم را بزنم: "ایرانی نیست. حتما گم شده. داشت گریه می‌کرد. خدام آوردنش موکب. براش وای‌فای وصل کردن" تازه نگاهم به پرچم سه رنگ دور گردنش افتاد ملیتش را فهمیدم؛ جمهوری آدربایجان. چند قدم جلو رفتم. با آن صدای از ته چاه درآمده به انگلیسی سلام کردم و پرسیدم چه کمکی می‌توانم به او بکنم. به صورت خواب آلودم نگاه کرد. سکوتش که طولانی شد؛ فهمیدم انگلیسی هم نمی‌داند. دیگر کارم درآمده بود. بچه‌ها با ایما و اشاره از او خواستند تا سر سفره صبحانه بنشیند اما اشک که روی صورتش دوید. دلم به درد آورد. پایین صندلی نشستم. چقدر سخت بود نمی‌توانستم جمله‌ای را برای دلداری به او بگویم. دست روی دستش گذاشتم که تلفن همراهش زنگ خورد. چند جمله نگفته، گوشی را طرفم گرفت. صدای الو الوی مردانه را شنیدم. پسرش بود. به انگلیسی برایم توضیح داد که مادرش گم نشده است ولی خاله‌اش بله. التماس توی صدای مردانه‌اش موج می‌زد؛ وقتی از من خواهش می‌کرد تا به مادرش کمک کنم. او را بی‌خبر نگذارم و من پشت هم می‌گفتم تمام سعی‌ام را خواهم کرد. گوشی را به او برگرداندم. مبینا پیشنهاد ترجمه صوتی را داد. برایش تایپ کردم که برویم. متن ترجمه را که دید لبخند محوی روی لب‌هایش نشست. با پاهای تاول زده به سختی از جا بلند شد. نگرانی توی چهره‌اش آزارم می‌داد. سعی می‌کردم قدم‌هایم را کوتاه بردارم اما او بر خلاف من تند راه می‌رفت. با هر قدم درد می‌پیچید توی پاهایش و صورتش درهم می‌شد. بازویش را نگه داشتم. تعجب کرد. صفحه تلفن همراه را به طرفش گرفتم. چند لحظه به آن نگاه کرد. یکباره من را در آغوش گرفت. صورتم را چندبار بوسید. ماتم برد اما به خودم آمدم. اشک توی چشم‌هایم حلقه زد. کمی بعد از مرکز گمشدگان بیرون آمدم بدون او. در راه برگشت به هم دلی بی‌مرز فکر کرد ؛ به آن جمله‌ی ساده خودم برای او: "نگران پایتان هستم، آرام‌تر قدم بردارید." پانوشت: تصویر آرشیویست؛ چون فرصت نشد عکس بگیریم. زهرا شنبه‌زاده‌سَرخایی | از جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر عمود ۱۰۹۴ موکب شهید خلیل تختی‌نژاد ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا