راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
میدوید و رجز میخواند روایت جواد موگویی | لبنان
📌 #لبنان
میدوید و رجز میخواند
مهدی قمی عربی را نیمه مسلط است. سجاد مهپیکر هم جنگ دیده است. سال ۹۵ پس از ناکامی در ایران برای اعزام به سوریه، بلیط میگیرد به بیروت و خود را در گردانهای اعزامی حزبالله جا میکند. در جبهه درعا چشم و گوش راست را از دست میدهد.
چون شخصی رفته بوده، خرج مداوا را هم خودش میدهد اعلان جانبازی که دیگر
هیچ!
در جماعت بسیجی پر است از این دست آدمهایی که مفت و مجانی هرجا پای مقاومت و ایران باشد، میرسند آنجا.
فاطمه (دخترم) صوت فرستاده که روز اول پیش دبستانیاش را رفته.
رفتیم ضاحیه. قرار داشتم با سیدحسن (ایرانی ساکن بیروت). موتور روی جک نگذاشته که پهباد ۱۰۰ متر جلوتر را زد. سجاد گفت: «از این پاقدم...!»
جوانی فریاد یازینب سرداد؛ از جنس رجز.
یک نفر با سرخونی تکبیر میگفت و میدوید.
توی گوشم صوت میکشد.
سجاد پکفرهنگی به لب! فیلم میگرفت.
مهدی رفتوآمد آمبولانس را تسهیل میدهد!
فاز هلال احمر برداشته!
ناگهان دونفر زیر بغلم را گرفتند! امن حزبالله (همان اطلاعات سپاه خودمان) سریع به مهدی پیام دادم منو گرفتند! شما نزدیک نشید.
ضاحیه بشدت امنیتی است. از ترس جاسوسها. حزب الله اجازه ورود غریبه
نمیدهد.
داشتم حالیشان میکردم که قرار دارم، که یقه گرفته هولم دادند! از طالبان و جماعت انقلابیِ تهران و اطلاعات سپاه که کتک خورده بودم، حزبالله لبنان هم بزند، كل منطقه تکمیل میشود. یکھو سیدحسن به دادم رسید...
بدون مجوز زمینگیر شدهام. مهدی گفت هروقت گیر کردی آن عکست را نشان بده! گفتم آن فن آخر بروسلی است!
بارها خبرنگاران خارجی را دست به دوربین دیدهام، اما روز سوم است و من هنوز پایم به داخل ضاحیه باز نشده.
جواد موگویی
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #جمعه_نصر
چهار قاب و چند خط
یک؛
سربازهای کوچک مقاومت هم آمدهاند، با پشتیبانی سپاه والدین!
تا دشمن بداند، امروز که هیچ، تا دهها سال، محور مقاومت بیسرباز و فرمانده نمیماند!
دو؛
آقا نیامده بودند اما شوق نمیگذاشت بنشینند، گرچه پشت دیوارهای بلند مصلی، آقا آنها را نمیدید، اما قرار بود به خدای آقا نشان دهند که پای ولی ایستادنشان ادعا نیست.
سه؛
من عاشق رکوع و سجود هماهنگ نماز جماعتهای میلیونیام. رنگ و بوی زمانه ظهور دارد.
چهار؛
امواج جمعیتی که با گذشت ساعتی از نماز، هنوز از دل مصلی بیرون میآمد.
مصلی با کدام عشق این همه را در قلب خویش جای داده بود؟!
سعیده تیمورزاده
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #سید_حسن_نصرالله
پسرم نصرالله
پدر بوشهری از تغییر نام فرزندش پس از شنیدن خبر شهادت سید میگوید.
محمد سیفی
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #بوشهر
دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزبالله - ۳ روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۳
مرد پیراهن راهراه که در قامت پیرمردی قدکوتاه و چاق جلویم رخنمایی کرد، با یک بطری آب خنک برگشت. به دستم داد و روی نیمکت روبرویم نشست. دست گذاشت روی قلبش و گفت:
- ایرانی فی قلبی
من هم دست و پایم را جمع کردم و جواب دادم:
- علی راسی. انا صدیقکم (تاج سری. من دوست شمام)
با حالت مظلومانهای ادامه دادم:
- انا ارید ان اذهب الی روضه الشهیدین لزیارت حاج عماد و حاج جهاد و لکن...
(من میخواستم برم روضهالشهیدین برای زیارت حاج عماد و حاج جهاد ولی شما...) حالت انداختن لباس روی سرم به خودم گرفتم.
از روی صندلی چوبی که شبیه محل بازجویی بود، بلندم کردند و بردند بین خودشان. پیرمرد برای دوستانش ماجرا را تعریف میکرد و میخندید.
روی گلمیز پلاستیکیای که دورش نشسته بودند، بطری نوشابه خانواده پپسی بود که مقدار کمی نوشابه داخلش قرار داشت.
دوباره زدم به دنده بیخیالی همراه با چاشنی بچهپررویی. رو کردم به پیرمرد و گفتم:
- لماذا تشرب پپسی؟ (چرا پپسی میخوری؟)
مرد ترکه به دست که حالا پسر نوجوانی با ریشهای تازه تنجهزده بود دستهایش را با حالت سوالی تکان داد که یعنی مشکلش چیه؟
جواب دادم: صهیونیه.
پیرمرد دوباره خندید. به دوستانش گفت: کسی را گرفتیم که نوشابه پپسی نمیخوره و میخواسته به زیارت حاج عماد برود.
فضا داشت غیررسمی میشد که پسری خوشقد و بالا با چشمهای آبی و موها و ریش خرمایی جلو آمد و با فارسی سلیس پرسید: چی شده؟
به چشمهایش خیره شدم. توی دلم گفتم: "این اگه شهید بشه، کتاب خاطراتش پرفروش میشه."
فکر کردم از بچههای نیروی قدس است. منتظر بودم با عصبانیت دستش را بگیرد پشت یقهام و بکشاندم روی زمین و پرتم کند توی صندوق عقب ماشینش و دیپورتم کند به ایران.
ادامه دارد...
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
دلنوشتههای یک مادر روایت فاطمه محمدی | قم
📌 #جمعه_نصر
دلنوشتههای یک مادر
شب، چادر سیاهش را روی اتوبان تهران-قم کشیده است.
همیشه راه بازگشت انگار کِش میآید.
بچهها از فرط خستگی خوابشان برده و صدای پخش، فضای ماشین را پر کرده.
فرصت میکنم تا از ساعت ۶ صبح تا الان را، مرور کنم.
جنس شیرینی امروز، نه مثل قند است نه مثل عسل!
شیرینیاش نه به کام جسمام؛ که به کام روحم نشسته و از قلبم با خون به تمام جسمم منتقل میشود...
فاطمه زهرا روی پا خوابش برده،
علیرضا هم مشغول پازل بازی است.
حاج مهدی رسولی میگوید امروز رهبرمان آمدهاند و آغوش گشودهاند تا ملت ایران را به آغوش بکشند...
دلم غنچ میرود
مثل دختری که نگران و مضطرب است،
و قرار است در پناه شانههای محکم پدرش آرام بگیرد.
آقا وارد مصلی میشوند و جمعیت بدون آنکه آقا را ببیند، همینکه احساس میکند آقا وارد شدند، به پا میخیزد و پرشور شعار میدهد.
دیگر دلم بیصبرانه منتظر اذان است،
انتظاری که با آغاز اذان، به پایان میرسد.
گوشها همه آمادهاند تا مزین به صدای امام امت شود.
آقا با صدایی پر صلابت اما پر حزن شروع میکند به خطبه خواندن.
اگر چه خطبه اول هم حرفهای زیادی داشت، ولی خطبه دوم عجیب به دلم مینشیند.
از اینکه تقریبا میتوانم بدون واسطه، متوجه معنای عبارات عربی بشوم خیلی خوشحالم چرا که حتی دقیقترین ترجمهها هم نمیتواند لحن کلام را برایت ترجمه کند.
خطبه دوم که تمام میشود مطمئن میشوم که آقا آمدهاند تا آغوش باز کنند اما نه فقط برای من و تو؛ بلکه آغوشِ آقا باز شده به روی
تمامِ آزادگانِ عالم...
فاطمه محمدی | از #قم
eitaa.com/f_mohaammadi
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا| اینستا